فامیل با حال ما (۱)

1397/12/11

سلام به همگی
من مسعودم و 24 سال سن دارم. این داستانی که میخوام واستون بگم مربوط میشه به تقریبا 10 سال پیش که تازه بابابزرگم فوت شد. من اون موقع 14 سالم بود. من خیلی بابا بزرگ و مامان بزررگ رو دوست دارم و واسه همین هم هست که اکثر اوقات با بچه های خاله و داییم اونجا بودیم و خوش میگذروندیم. بابابزرگم چون بازنشسته ی ارتش بود و دوستای زیادی هم داشت خونه اش بیشتر اوقات پاتوق دوستاش بود و تو زیرزمین بساط مواد کشیدن و مشروب خوردن برقرار بود. مامان بزرگ هم همیشه واسه بردن شربت و چایی یه نیم ساعتی میرفت پائین پیششون ولی به هیچ عنوان به ما اجازه ی نزدیک شدن به زیرزمین رو نمیداد وقتی که بابابزرگ و دوستاش اونجا بودند. ما هم چندان کنجکاو اونا نمیشدیم…
بعد از بابابزرگ تا چند ماه همه خونه مامان بزرگ بودیم و تنهاش نذاشتیم. البته من و بچه ها که همیشه یشش بودیم. مامان و خاله ها . دایی و زن دایی و بچه هاشون… دوستای بابابزرگ هم بیشترشون تا چند ماه به مامان بزرگ سر میزدنند و کم کم اونا هم رفتند سر خونه زندگیشون. بجز دو سه تا از دوستاش که تا الانم به مامان بزرگ سر میزنند. من و پسر دائیم چون هم سنیم رابطه ی خیلی خوبی با هم داریم. و چون با مامان بزرگ رابطمون خوب بود دیگه اکثر مواقع پیش اون بودیم طوریکه خونواده هامون واسه دیدن ما بهمون زنگ میزدنند تا برگردیم خونه. خلاصه بعد از گذشت چند ماه اوضاع به حالت عادی برگشت و چون پسر دائیمم مدرسه ی دولتی میرفت یه شهر دیگه من تنها خونه مامان بزرگ موندم.
از مامان بزرگم بگم که اسمش پری هست و ما مامان پری صداش میزنیم. اون موقع حدود 55 سالش بود و قیافش یه خورده پیر شده بود ولی هنوز ته مونده ی خوشکلیش تو صورتش پیدا بود.
زندگیمون داشت روال عادیش رو طی میکرد که من متوجه رفت و اومد یکی و دو تا از دوستای بابا یزرگ به خونه مامان بزرگ شدم. مخصوصا خسروخان که دوست جون جونیه بابا بزرگ بود و علاوه بر اون شریک تجاری بابا بزرگم بود. اوایل هر 20 روز یا یه ماه یه بار میومد واسه حساب و کتاب و یه پولی به مامان بزرگ میداد و میرفت زیرزمین واسه کشیدن مواد و مامان بزرگم واسش چایی و شربت میبرد و چند دقیقه ای پیشش میموند. خسروخان آدم شوخ و بذله گویی بود و رفتارش با همه خوب بود و بقول مامان بزرگ تنها ایرادش همین مواد کشیدنشه… من و سامان پسر دائیم کاری به کارش نداشتیم و وقتی میومد مستقیم میرفت زیرزمین و مامان بزرگم میرفت پیشش به ما هم تاکید میکرد که همین بالا بمونید. من و سامان فقط یه بار شیطنتمون گل کرد که بریم کشیدنش رو ببینیم. واسه همین آروم رفتیم پائین و پشت پنجره ی زیر زمین نشستیم. مامان بزرگ تمام شیشه های زیرزمین رو پوشونده بود و هیچ جایی واسه دید زدن نبود. هر چی هم گوشامون رو به پنجره چسبوندیم هیچ صدایی نشنیدیم.
خلاصه گذشت تا مدارس باز شد و سامان رفت مدرسه و من تنها موندم خونه مامان بزرگ. سامان که رفت من دیدم که رفت و آمد زن دایی مینا به خونه مامان بزرگ بیشتر شد. مامان بزرگ علاوه بر اونکه مادرشوهر اون باشه عمه اش هم هست. یعنی دختر دایی مامان منه. اون زمان حدود 40 سالش بود و 3 سالی از داییم بزرگتر بود. باباش یعنی دایی مامانم بعد از ازدواج بچه هاش برگشتند روستاشون و اونجا زندگی میکنند. خواهر و برادراش هم تو شهر بغلیمون زندگی میکنن و موقیت کاری داییم هم طوریه که تو یکی از شهرهای جنوبی کار میکنه و تو ماه سه هفته کاره . یه هفته میاد خونه و واسه همینه که اون بیشتر وقت زن دایی خونه عمه اش هستش. زن خیلی خوشکل و خوش هیکلی هستش. با وجود اینکه چادری هستش ولی یه آرایش غلیظی میکنه که دل آدم رو میبره. گفتم که بعد از رفتن بابایزرگ زن دایی مینا بیشتر به مامان بزرگ سر میزد و تقریبا اکثرکاراشون رو با هم انجام میدادند. از خرید کردن تا پیاده روی و … همه کاراشون. البته مامان من و خاله ام هم میومدند ولی چون خونه داییم نزدیکتر بود زن دایی بیشتر میومد. حتی مواقعی که خسروخان میومد و میرفت زیرزمین و مامان بزرگ هم میرفت پبشش زن دایی که پبش من بود هم به اونا ملحق میشد. خلاصه دوستیشون از مرز عادی گذشته بود و همین باعث میشد که من یه شک های شیطونی به سرم بزنه… این شک ها با کارای اونا کم کم داشت به یقین تبدیل میشد.
یه روز که از مدرسه برگشتم و طبق معمول یه سره رفتم خونه مامان بزرگم دیدم کسی نیست. اول در زدم و بعد با کلیدم در رو باز کردم و هر چی مامان بزرگم رو صدا زدم کسی جواب نداد. در رو بستم و اومدم بیرون و میخواستم برگردم خونه که ناهید خانم صدام کرد. ناهید خانم مامان دوستم فرشاده که یه سوپری جلو خونه اش داره . یه سالی میشه که از شوهرش طلاق گرفته و با فرشاد تنها زندگی میکنه. رفتم پیشش. سلام و احوالپرسی کردیم و گفت: مامان بزرگت با زن داییت 2 ساعت پیش از خونه رفتند بیرون و گفتند که بهت بگم که تا عصر نمیان… بهش گفتم: نگفتند کجا میرن؟… گفت: نه… با ماشین دوست بابابزرگت رفتند… گفتم: خسرو خان؟… گفت آره… ازش تشکر کردم و باز برگشتم خونه مامان بزرگ. خواستم بخوابم اما اصلا خواب به چشام نیومد. همون فکرایی که چند وقتی بود میزد به سرم بار اومد سراغم… اینکه مامان بزرگ با خسروخان رابطه داره. اوایل خودمو مسخره میکردم بابت این فکرا اما با کارای این چند وقتش داشت فکرمو منحرف میکرد. سوم راهنمایی بودم و کاملا میتونستم رفتاراش رو تجزیه و تحلیل کنم. رفت و اومدای گاه و بیگاهش به بیرون… آرایش ملایمی که میکرد هر چند چادری بود و زیاد از آرایش کردن خوشش نمیومد… اینکه هرگز به من و سامان اجازه نمیداد که حتی به زیرزمین هم نزدیک بشیم… و این اواخر که زن دایی هم قاطی اون شده بود…
تو همین فکرا بودم که خوابم برده بود و از خواب که بیدار شدم دیدم دو ساعت خوابیده بودم. بلند شدم و رفتم دستشوئی و برگشتم که برم پای تلویزیون که صدای باز شدن در اومد. رفتم از پشت پنجره نگاه کردم. مامان بزرگ بود و زن دایی… در رو بستند و نمیدونستم چی دارن به هم میگن که قاه قاه خنده ی جفتشون بلند شد!.. زن دایی یه چیزی گفت که مامان بزرگ خندید و دیدم که کف دستش محکم زد رو کون زن دایی…!!! تعجب کرده بودم. یعنی اینا تا این حد با همدیگه راحتن… زن دایی چادرشو از سرش برداشت و دیدم زیرش فقط یه شلوار نخی تنگ پوشیده و یه پیرهن مردونه… یعنی با این تیپ سوار ماشین خسروخان شده بود؟!!!
من سریع برگشتم و تلویزیون رو روشن کردم و جلوش دراز کشیدم. اونا وارد که شدن منو که دیدن احساس کردم تو نگاه اول یه شک بهشون وارد شد ولی سریع خودشون رو جمع و جور کردن و یه سلام گرمی با من کردن. چند دقیقه بعد زن دایی بلند شد که بره و هر چی مامان یزرگ اصرار کرد نموند. مطمئن بودم اگه من نبودم اون میموند. زن دایی که رفت مامان بزرگ منو فرستاد مغازه ناهید خانم تا یه چیزی واسه شام بگیرم. رفتم و برگشتنی طبق حدسی که میزدم مامان بزرگ حموم بود…
یه شب دیگه که سامانم بود با هم داشتیم تلویزیون میدیدیم خسروخان اومد و مامان بزرگ بعد از اینکه سخت تاکید کرد که بشینید درس بخونید یعنی اینکه پائین نیایید رفت پیشش. حدود ده دقیقه بعد من به سامان گفتم که من برم یه چند تا پفک از مغازه فرشاد بگیرم و بیام. رفتم و برگشتنی دیدم که خسروخان داره میره. دور که شد من وارد خونه شدم. در رو که بستم دیدم مامان بزرگ داره از تو زیرزمین میاد بیرون. چون پشت در تاریک بود منو ندید. دیدم که موهای مرتبش پریشون شده بود و اون داشت مرتبشون میکرد. بلوز و دامنشو هم مرتب کرد و رفت بالا. من یه دو سه دقیقه بعد رفتم. دیدم کنار سامان نشسته. تابلو بود که حالش یه جوریه…
این اواخر دیگه رفت و اومدشون یه خورده تابلو شده بود تا جایی که فرشاد هم بهم طعنه میزد. چون روش نمیشد که به مامان بزرگم چیزی بگه به زن داییم متلک میگفت و که عجب چیزی شده و بده ما هم بکنیمش و اینا. البته منم یه چیزایی رو نثار مامانش میکردم.
تابستون سال بعدش من میرفتم اول دبیرستان و تو اوج دوران بلوغ و هیجانات سکسی. مامان بزرگ و زن دایی هم کماکان به کاراشون ادامه میدادند و من هنوز هیچ گزکی ازشون به دست نیاورده بودم. محله ما تو حاشیه ی شهره و تقریبا تو کوهپایه هستیم و یه رودخونه از یه کیلومتری ما رد میشه. تابستونا کار من و فرشاد اینه که تو مخفیگاهی که درست کردیم بریم و زنا و دخترایی که واسه آبتنی میومدند رو دید بزنیم. البته بارها هم شده که فامیلای خودمون رو دید زدیم ولی این مساله بیم ما حل شده است.
اون روز حوالی ساعت 11 رفتیم تو مخفیگاهمون و دیدیم که حدود یه ساعت و نیم بعد شش هفتا از خانما اومدند. بین اونا زن داییم هم بود. فاصلمون خیلی نزدیک نبود ولی اونقدرم دیر نبود که نتونیم تشخیص بدیم. شاه کس اونا زن دایی مینا بود. همشون با لباس رفتند تو آب بجز زن دایی که پیرهنشو دراورد و با یه تاپ و شلوارک بود. هنوز بدنش کامل تو آب نرفته بود که فرشاد گفت: جووون… چه کس و کونی داره زن داییت… خوش بحال هر کی که میکندش… این حرفو با یه حالت خاصی گفت و منم یه مشت زدم در کون گنده اش که صدای باحالی داد و هر دومون خندیدیم. سرگرم نگاه کردن بودیم. هر کدوم از زنا که از آب میومدند بیرون چون شلواراشون خیس بود کونشون گنده تر نشون میداد و همین باعث میشد که ما حشری تر بشیم. فرشاد بلند شد نشست و کیرشو دراورد و مشغول مالیدنش شد. من همچنان به شکم خوابیده بودم و دستامم زیر چونم بود و داشتم به درون آب و هیکلای زنا نگاه میکردم. فرشاد کم کم دستش رفت سمت کون من و بردش تو شلوارمو مشغول مالیدن کونم شد. کار همیشگیمون بود. حشری که میشدیم باید کون هم میذاشتیم. آروم شلوارمو کشید پائین و خودمم کمکش کردم. کیرمو گذاشتم زیر شکمم تا اذیت نشه. لای کونمو باز کرد و کیرشو کشید لاش. گرمای کیرش و شیار کونم حس خیلی خوبی بهم میداد.
گفت: من عاشق این کون بدون موئه تو ام… چیکار میکنی مسعود که یه ذره مو نداره بدنت؟… بهش گفتم این ارثیه داداش من… خندید و گفت: من فدای بقیه وارثا هم بشم… کون خودشم فوق العاده تمیز و خوردنی بود. کیرشو گذاشته بودلای کون منو خوابیده بود روم و عقب جلو میکرد. گفت: چی میشد جای تو الان زن داییت اینجا بود؟… گفتم: اونوقت خودم میکردمش و به تو هیچی نمیرسید… گفت: دوس داری بکنیش؟… گفتم: تو چی؟… گفت: من که آرزومه… گفتم: منم آره… گفت: پس کیرم تو کون مینا خانم… و کیرشو خیس کرد و گذاشت رو سوراخ کونم. کیرش باریک بود. منم کونمو شل گرفتم . راحت وارد شد. اوایل که همدیگه رو میکردیم دردم میومد ولی الان دیگه نه و تازه لذتم میبرم. اولاش آروم میکرد و بعدش دیگه تا ته میزد تو کونم و همش هم قربون صدقه ی کون زن دایی مینا میرفت. چند بار کیرشو دراورد و یه کم تف به سرش مالید و باز کرد تو کونم. هر دومون داشتیم کیف میکردیم. دستشو برد پائین تا کیر منو هم بماله که بهش گفتم: من نمیخوام آبم بیاد… گفت: چرا؟… گفتم: برگشتنی میکنمت… گفت: خب پس پاشو قنبل کن تا بهتر بکنمت… منم کونمو تا اونجایی که میتونستم دادم بالا تا جایی که خودمم احساس کردم سوراخم حسابی باز شده. اونم کیرشو یه ضرب تا ته فرستاد ته کونم. یه سوزش لذت بخشی احساس کردم. رفت و اومد کیرش تو کونم حس خیلی خوبی بهم میداد. هم کیرش باریک بود و هم خوب میکرد. البته اونم وقتی من میکنمش حسابی لذت میبره. کیرم حسابی سیخ شده بود. میدونستم که اگه دست بهش بزنم آبم میاد. چون عصر میخواستم فرشاد رو بکنم بیخیال جلق زدن شدم. فرشاد برای چندمین بار کیرشو دراورد و خیس کرد و یه تفی هم انداخت رو سوراخ کون من که چون گشاد شده بود احساس کردم تا خود روده بزرگم رفت. باز کیرشو کرد تو کونم. اینبار محکمتر تلمبه میزد. پاهام کم کم داشت درد میگرفت که گفت: آبمو بیارم… گفتم: آره… کیرشو کشید بیرون و آبشو ریخت رو زمین. منم با دستمال کاغذی کونمو تمیز کردم. لباسامون رو مرتب کردیم و تو راه برگشتن من کیرم هنوز سیخ بود. فرشاد گفت: میخوای واست بخورم آبت بیاد؟ گفتم: نه عصر میام ترتیب کونتو میدم… گفت: پس مامانم که رفت مغازه بیا…

ادامه…

نوشته: مسعود


👍 17
👎 6
68210 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

751656
2019-03-02 21:33:51 +0330 +0330

خودت که با حال تری گلم.

1 ❤️

751671
2019-03-02 22:02:23 +0330 +0330

چه خانواده ای ک تا مادر بزرگشونم کس بوده میخاستین این کونی نباشه

0 ❤️

751710
2019-03-03 05:20:34 +0330 +0330
NA

کیر خر بحرینی تو کس مامان بزرگ و زن داییت کیر خسروخانم تو کون خودت و فرشاد

0 ❤️

751717
2019-03-03 06:04:02 +0330 +0330

ادامه بده خوب بود …

0 ❤️

751744
2019-03-03 08:52:30 +0330 +0330

کیرم تو مخ نداشته ات.

0 ❤️

751751
2019-03-03 09:40:59 +0330 +0330

ادامه شو بنویس

0 ❤️

751781
2019-03-03 13:50:16 +0330 +0330

نظری ندارم،لایک نهم،ادامه اشو بنویس

0 ❤️

751818
2019-03-03 18:40:25 +0330 +0330

چه کون تو کونی شد

0 ❤️

751887
2019-03-03 22:27:39 +0330 +0330

این قسمت از داستان بچه کونی

0 ❤️

751894
2019-03-03 23:15:43 +0330 +0330

تکراری هست یه جا خوندم
فکر کنم لوتی بود
کیرم دهنت کپی نکن

0 ❤️