فانتزی آمپول زدن (۱)

1401/02/20

فانتزی آمپول زدن
به آدرسی که داده بودند مراجعه کردم. داشتم خدا خدا می کردم طرف بچه یا پیری استخوانی نباشد که در را زنی نسبتا جوان باز کرد. خودم را معرفی کردم.
-به جای مریم خانم شما را فرستاده اند؟
-احتمالا برگهء من و خانم مریم مرادی را جابجا نوشته اند. اگر تزریقاتی مرد نمی خواهید مشکلی نیست، بر می گردم موسسه و می گویم ایشان را بفرستند.
-فکر نمی کنم مشکلی باشد. بفرمایید داخل.
خنده رو بود ولی توی چشمهام نگاه نمی کرد. شاید به خاطر لباسش خجالت می کشید: دامن و پیرهنی راحت که در خلوت خانه می پوشند و چندان هم پوشاننده نیست. خب، منتظر مریم بوده نه من.
مریضتان کجاست، آمپولش چیه؟
همینطور که به سمت اتاقی می رفت گفت: مریض؟ آمپول؟ هان آمپول. برای خودمه، ویتامینه.
دنبالش داخل رفتم. اتاق مرتبی نبود. شالی را که روی دوشش بود روی صندلی انداخت، شاید می خواست لباسهای زیری را که آنجا ولو بود بپوشاند. رفت سمت تختخواب. دمر خوابید و بی حوصله گفت: وسایل لازم توی کشوی دراوره، بی زحمت خودتون برش دارین.
ظاهرا اهل تعارف نبود. کشو را باز کردم همه چیز بود غیر از آمپول و سرنگ: قوطی کرم، دستمال مرطوب و یک خیار پلاستیکی.
-خانم، من اینجا آمپولی نمی بینم.
-باید همونجا باشه…
ته کشو یک قوطی فلزی پیدا کردم. پر از کاندومهای رنگ وارنگ بود.
-پیدا کردید!
-فقط یک قوطی. توش آمپول نیست.
-با لبخند گفت: پس چیه؟
فکر کردم شاید یادش رفته توی قوطی چیه، شاید هم من را سر کار گذاشته. خونسرد گفتم: وسایل شخصی.
با خنده گفت: وسایل شخصی؟ ها، یادم آمد، آمپول را توی یخچال گذاشتم. خودم میارمش.
به طرف آشپزخانه که می رفت باسنش پیچ و تاب می خورد، حرکتی که به آن حساسیت دارم. ضمن چشم چرانی متوجه شدم فقط یک پایش جوراب دارد. حس خودمانی بودن را القا می کرد. با قدم تند از آشپزخانه بر گشت. سینه هاش بالا و پایین می پریدند. حتمی سوتینش را شل بسته بود که راحت باشد. من ندید بدیدم، به این هم حساسیت دارم. بی اختیار لبهایم را لیسیدم، انگار ضیافت لیمو!
آمپول و سرنگ را توی دستم گذاشت و روی تخت دراز شد.
-جوری بزنین درد نداشته باشه.
-نترسین، بی تجربه نیستم.
مایع مولتی ویتامین را که با سرنگ می کشیدم، قبل از این که بگویم آماده شود دامنش را تا کمر بالا زد طوری که رانها و شورت کوچکش مثل عکسی در تاریکخانه ظاهر شدند. دوباره شکی شدم. با زنی مشنگ و سبک سر روبرو بودم یا این رفتار از اعتماد به نفسش بود؟ این را هم نفهمیده بودم مجرد است یا متاهل، تنهاست یا هر آن ممکن است یکی سر برسد.
-من آماده ام، لطفا زودتر بزنین تا پشیمون نشدم.
با لحن شوخی گفت ولی صداش بفهمی نفهمی می لرزید. یه جور شرم و حیا توی صداش بود. نه، کسی که عقلش پاره سنگ بر می داره شرم و حیا سرش نمی شه. پس چرا اینقدر راحت و بی خیال بود؟
در هر حال کار خودش را کرده بود و اگر سر بر می گرداند نتیجه اش را در خیمهء جلوی شلوارم می دید. ولی باید به چشم چرانی و شاید کمی لاس خشک قناعت می کردم. اگر پایم را از گلیمم درازتر می کردم ممکن بود کاری را که بعد از آن همه دوندگی گیر آورده بودم از دست بدهم. در ضمن، این زن بی پروا اگر هدفش سکس بود خودش و مرا مچل آمپول نمی کرد.
جای آمپول زدن دسترس بود با این حال شورتش را کمی پایین تر کشیدم. فرصت به این خوبی را نباید از دست می دادم. تصویرش را باید توی حافظه ثبت می کردم، برای شق دردهای شبانه لازمش داشتم. ولی نمی دانستم تمرکزم را بگذارم روی ضبط جذاتب ترین منظره ای که تا آن موقع دیده بودم یا به بهانهء پنبه الکل اون گنبدهای سفید را بیشتر کشف کنم. اینقدر گیج بودم که حواسم از سرنگ پرت شد. یک وقت متوجه شدم آمپول ویتامین توی دشک خالی شده. به روی خودم نیاوردم. سوزن سرنگ را چند ثانیه روی باسنش ملایم فشار دادم و بعد یک تکه پنبه گذاشتم جایش: دیدید اصلا درد نداشت!
-آره، تا به حال کسی به این خوبی بهم آمپول نزده بود. دستت درد نکنه دکتر.
مفتی مفتی دکتر هم شدم! گفتم: اگه یه کم جای سوزن را ماساژ بدین شب به طرف چپ هم که بخوابین جاش درد نمی گیره.
-لطفا زحمتش با خودتون، حتمی بهتر از من بلدین.
باورم نمی شد. با کمی من و من ساختگی، شروع کردم به ماساژ دادن. اول محل فرضی آمپول را مالیدم و بعد دور اطرافش را. حتا دستم لای باسن و روی کمرش هم رفت. برای این که کش دادن ماساژ را توجیه کرده باشم گفتم: کم تحرکی خوب نیست، واقعا به مشت و مال و ورزش احتیاج دارین … حیف نیست بدن به این خوبی؟ البته ماساژ با کرم یا روغن بهتر جواب می ده.

  • کرم دارم.
    -خوبه! لطفا ملافه اضافی هم بیارین که رختخواب چرب نشه.
    برگشتنی ملافه را جلوی خودش گرفته بود. نه از آن کنار زدن دامن تا بالای کمر نه از این استتار بی معنی! دوباره دمر افتاد روی تختخواب و کارگردانی نمایش ماساژ را به من سپرد.
    گفتم: برای این که جوراب و دامنتون چرب نشه بهتره درشون بیارین.
    فقط سری تکان داد ولی کاری نکرد. دوباره حضور شرم را حس کردم. گفتم: می خواهین کمکتون کنم؟
    دوباره سر تکان داد. با ملایمت جوراب نایلن و دامنش را از پایش بیرون کشیدم. دوباره درِ باغ بهشت باز شد. دست چرب شده ام رفت روی ساقهای سفت و صیقلی اش. چه حالی داشت! رانهای سفید و نرمش جاذبهء گردشگری بودند ولی باسنش جاذبهء بیشتری داشت. دلم می خواست روی آن نیمکره های گرم و نرم تا ابد بمانم ولی از همان مسیر صیقلی برگشتم. بعد از چند رفت و برگشت دستم از اراده ام خارج شد، رفت داخل شورتش. مغناطیس کپلها کار خودش را کرده بود. وقتی دیدم سخت نمی گیره زدم به سیم آخر. گور پدر شغل آمپول زنی! همانطور که ماساژ می دادم با پررویی گفتم: به نظرم این تکه پارچه مزاحمه، چرب هم می شه. و بدون اینکه منتظر جواب بشم شورتش را نم نم پایین کشیدم تا از نوک پاها بیرون آمد. اعتراض نکرد. شاید دلش می خواست و منتظر بود من کاری بکنم.
    یاد دکتر بازی های دوران نوجوانی افتادم. البته دخترها نمی گذاشتند شلوارشان را پایین بکشیم. حالا وقت خالی کردن عقده بود! با شیطنت باقی مونده از همون دوره کپلهاش را مشت و مال دادم، همینطور کمرش را. تمنای سکس دلم را مالش می داد. پیرهنش را که دکمه هایش باز شده بود تا گردن بالا داده بودم و دستام روی سطح صاف و لغزندهء پشتش سر می خوردند. سرم را بردم نزدیک گوشش: حالا برگرد، نوبت اون طرفه. مثل هیپنوتیسم شده ها برگشت. تسلیم شده بود به نیازی که بدنش داشت. یک دستش روی سینه ها و دست دیگه ش وسط پاها. هنوز چیزی مانع بود، هم از طرف من هم از طرف اون. گفتم: واقعا لازم بود، بدنتون احتیاج داره، بعدش سبک می شین…
    از ماساژ پیشانی و شقیقه ها شروع کردم. رگ گردنش نبض داشت. بعد به بازوها و شکمش رسیدم. چقدر نرم بود. و دوباره رانها، این بار از داخل. موقع کرم مالی رانها دستم خورد به دستش که لای پاهاش بود. وسوسه شدم بلندش کنم و بگذارم روی شکمش. دست خودم نبود. مقاومتی نکرد. جو عوض شده بود.
    اولین بار بود که عضو زنانه را به طور زنده می دیدم. بهش خیره شدم. موهاش کوتاه و لبهاش بسته بود. بی اختیار کف دستم را گذاشتم روش. نفس تندی کشید، مثل کسی که یکه خوده باشد. می خواستم بگم معذرت می خوام ولی خفه خون گرفته بودم. با دلهره ماساژش دادم، اول با دست لرزون، بعد با فشار ملایم پنجه و انگشتی که لای شکاف می رفت و نمی رفت. کم کم رطوبتی لغزنده حس کردم. با ماساژ و مالش بالاتنه نوک سینه هاش بیرون زد. طبق اطلاعاتم اینها علامت آمادگی زن برای سکس بودند. بدنش برق می زد و جاذبهء جنسی منتشر می کرد. می خواستم عشق بازی کنم. با صدای خفه توی گوشش گفتم که برای ادامه کار به وسایل داخل کشو احتیاج دارم، وسایل داخل اون قوطی. چشمهاش را باز کرد، سرش را به یک طرف خم کرد. نفهمیدم این علامت موافقت بود یا نه. مخالف که نبود ولی شاید پشت آن سکوت و مدارا کشمکشی بود، بین رضایتی که جسمش نشان می داد و شرمی که لگام روحش را هنوز در اختیار داشت.
    کشوی دراور را بیرون کشیدم. مردد بودم بین رنگهای کرم و صورتی کدام را انتخاب کنم که زنگ در به صدا در آمد. فوری کشوی دراور را بستم و لباسم را مرتب کردم. زن که بعدا دانستم اسمش حمیده است مانتو به دوش رفت سمت آیفون. تا مهمانش از در وارد شود شورت و سوتینش را هم پوشیده بود.

[ادامه…](منتشر شد: https://shahvani.com/dastan/فانتزی-آمپول-زدن-۲-)

نوشته: مدوزا


👍 44
👎 4
68401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

873164
2022-05-10 01:48:41 +0430 +0430

اولین داستان دنباله‌دار مدوزا! هیچوقت فکر نمیکردم یه روز دنباله‌دار بنویسید. طبق معمول عالی و منتظر ادامه‌ش هستم.❤

یاد دکتر بازی های دوران نوجوانی افتادم. البته دخترها نمی گذاشتند شلوارشان را پایین بکشیم

  • دختر های زمان شما چه سختگیر بودن. والا زمان ما خودشون پایین میکشیدن. البته من سر به زیر و چشم و گوش بسته بودم و کاری نمیکردم؛ چشم‌هام رو میبستم، شلوارشون رو بالا میکشیدم و میگفتم زشته:(
8 ❤️

873165
2022-05-10 01:50:03 +0430 +0430

به به خانم مدوزا!
بعد از مدتها با خواندن داستان تحریک شدم
با افتخار لایک اول مال منه

3 ❤️

873171
2022-05-10 02:01:09 +0430 +0430

داستان عالی بود فقط برچسب لز چرا زده بودی بالا؟

1 ❤️

873176
2022-05-10 02:20:30 +0430 +0430

به‌به! چراغ قدیمی‌ها رو یه‌تنه روشن نگه داشتین. خوشحالم و امیدوار به نوشتن‌هاتون. دریغ نفرمائید لطفاً و فاصله‌ی قسمت‌ها رو هم کم بفرمائید لطفاً.
فعلاً چیزی نمیگم تا قسمت‌های بعدی، سؤالاتم رو جواب بدن. 🌹

1 ❤️

873218
2022-05-10 07:52:01 +0430 +0430

چه جالب مدوزا جان را باز هم دیدیم د داستان هایش را دیدیم و لذت هم برثثثءتذلوجای تقدیر ث ایکد هم وتیادت

0 ❤️

873273
2022-05-10 14:37:41 +0430 +0430

داستان قشنگی بود توصیف حالت احساس و تک‌تک حرکات بجا بود اولین داستلنی ک توصیفاش دوست داشتم
تنها ی نکته ک لز نوشته بود تو تگ داستان ولی لز نبود

اولیت داستانتونه ک میخونم فک کروم داستان ی مرده ولی از کامنتا فهمیدم خانومه نویسنده و بدام عجیبه چون خیلی قشنگ تمایلات مرد ب زنو نشون داده پس احتمالا نویسنده لز هست

0 ❤️

873287
2022-05-10 17:15:34 +0430 +0430

خداقوتت بده
صحنه سازیت عالی بود

0 ❤️

913392
2023-02-02 20:19:00 +0330 +0330

عالی 👌 😎

0 ❤️