فانتزی آمپول زدن
به آدرسی که داده بودند مراجعه کردم. داشتم خدا خدا می کردم طرف بچه یا پیری استخوانی نباشد که در را زنی نسبتا جوان باز کرد. خودم را معرفی کردم.
-به جای مریم خانم شما را فرستاده اند؟
-احتمالا برگهء من و خانم مریم مرادی را جابجا نوشته اند. اگر تزریقاتی مرد نمی خواهید مشکلی نیست، بر می گردم موسسه و می گویم ایشان را بفرستند.
-فکر نمی کنم مشکلی باشد. بفرمایید داخل.
خنده رو بود ولی توی چشمهام نگاه نمی کرد. شاید به خاطر لباسش خجالت می کشید: دامن و پیرهنی راحت که در خلوت خانه می پوشند و چندان هم پوشاننده نیست. خب، منتظر مریم بوده نه من.
مریضتان کجاست، آمپولش چیه؟
همینطور که به سمت اتاقی می رفت گفت: مریض؟ آمپول؟ هان آمپول. برای خودمه، ویتامینه.
دنبالش داخل رفتم. اتاق مرتبی نبود. شالی را که روی دوشش بود روی صندلی انداخت، شاید می خواست لباسهای زیری را که آنجا ولو بود بپوشاند. رفت سمت تختخواب. دمر خوابید و بی حوصله گفت: وسایل لازم توی کشوی دراوره، بی زحمت خودتون برش دارین.
ظاهرا اهل تعارف نبود. کشو را باز کردم همه چیز بود غیر از آمپول و سرنگ: قوطی کرم، دستمال مرطوب و یک خیار پلاستیکی.
-خانم، من اینجا آمپولی نمی بینم.
-باید همونجا باشه…
ته کشو یک قوطی فلزی پیدا کردم. پر از کاندومهای رنگ وارنگ بود.
-پیدا کردید!
-فقط یک قوطی. توش آمپول نیست.
-با لبخند گفت: پس چیه؟
فکر کردم شاید یادش رفته توی قوطی چیه، شاید هم من را سر کار گذاشته. خونسرد گفتم: وسایل شخصی.
با خنده گفت: وسایل شخصی؟ ها، یادم آمد، آمپول را توی یخچال گذاشتم. خودم میارمش.
به طرف آشپزخانه که می رفت باسنش پیچ و تاب می خورد، حرکتی که به آن حساسیت دارم. ضمن چشم چرانی متوجه شدم فقط یک پایش جوراب دارد. حس خودمانی بودن را القا می کرد. با قدم تند از آشپزخانه بر گشت. سینه هاش بالا و پایین می پریدند. حتمی سوتینش را شل بسته بود که راحت باشد. من ندید بدیدم، به این هم حساسیت دارم. بی اختیار لبهایم را لیسیدم، انگار ضیافت لیمو!
آمپول و سرنگ را توی دستم گذاشت و روی تخت دراز شد.
-جوری بزنین درد نداشته باشه.
-نترسین، بی تجربه نیستم.
مایع مولتی ویتامین را که با سرنگ می کشیدم، قبل از این که بگویم آماده شود دامنش را تا کمر بالا زد طوری که رانها و شورت کوچکش مثل عکسی در تاریکخانه ظاهر شدند. دوباره شکی شدم. با زنی مشنگ و سبک سر روبرو بودم یا این رفتار از اعتماد به نفسش بود؟ این را هم نفهمیده بودم مجرد است یا متاهل، تنهاست یا هر آن ممکن است یکی سر برسد.
-من آماده ام، لطفا زودتر بزنین تا پشیمون نشدم.
با لحن شوخی گفت ولی صداش بفهمی نفهمی می لرزید. یه جور شرم و حیا توی صداش بود. نه، کسی که عقلش پاره سنگ بر می داره شرم و حیا سرش نمی شه. پس چرا اینقدر راحت و بی خیال بود؟
در هر حال کار خودش را کرده بود و اگر سر بر می گرداند نتیجه اش را در خیمهء جلوی شلوارم می دید. ولی باید به چشم چرانی و شاید کمی لاس خشک قناعت می کردم. اگر پایم را از گلیمم درازتر می کردم ممکن بود کاری را که بعد از آن همه دوندگی گیر آورده بودم از دست بدهم. در ضمن، این زن بی پروا اگر هدفش سکس بود خودش و مرا مچل آمپول نمی کرد.
جای آمپول زدن دسترس بود با این حال شورتش را کمی پایین تر کشیدم. فرصت به این خوبی را نباید از دست می دادم. تصویرش را باید توی حافظه ثبت می کردم، برای شق دردهای شبانه لازمش داشتم. ولی نمی دانستم تمرکزم را بگذارم روی ضبط جذاتب ترین منظره ای که تا آن موقع دیده بودم یا به بهانهء پنبه الکل اون گنبدهای سفید را بیشتر کشف کنم. اینقدر گیج بودم که حواسم از سرنگ پرت شد. یک وقت متوجه شدم آمپول ویتامین توی دشک خالی شده. به روی خودم نیاوردم. سوزن سرنگ را چند ثانیه روی باسنش ملایم فشار دادم و بعد یک تکه پنبه گذاشتم جایش: دیدید اصلا درد نداشت!
-آره، تا به حال کسی به این خوبی بهم آمپول نزده بود. دستت درد نکنه دکتر.
مفتی مفتی دکتر هم شدم! گفتم: اگه یه کم جای سوزن را ماساژ بدین شب به طرف چپ هم که بخوابین جاش درد نمی گیره.
-لطفا زحمتش با خودتون، حتمی بهتر از من بلدین.
باورم نمی شد. با کمی من و من ساختگی، شروع کردم به ماساژ دادن. اول محل فرضی آمپول را مالیدم و بعد دور اطرافش را. حتا دستم لای باسن و روی کمرش هم رفت. برای این که کش دادن ماساژ را توجیه کرده باشم گفتم: کم تحرکی خوب نیست، واقعا به مشت و مال و ورزش احتیاج دارین … حیف نیست بدن به این خوبی؟ البته ماساژ با کرم یا روغن بهتر جواب می ده.
[ادامه…](منتشر شد: https://shahvani.com/dastan/فانتزی-آمپول-زدن-۲-)
نوشته: مدوزا
به به خانم مدوزا!
بعد از مدتها با خواندن داستان تحریک شدم
با افتخار لایک اول مال منه
داستان عالی بود فقط برچسب لز چرا زده بودی بالا؟
بهبه! چراغ قدیمیها رو یهتنه روشن نگه داشتین. خوشحالم و امیدوار به نوشتنهاتون. دریغ نفرمائید لطفاً و فاصلهی قسمتها رو هم کم بفرمائید لطفاً.
فعلاً چیزی نمیگم تا قسمتهای بعدی، سؤالاتم رو جواب بدن. 🌹
چه جالب مدوزا جان را باز هم دیدیم د داستان هایش را دیدیم و لذت هم برثثثءتذلوجای تقدیر ث ایکد هم وتیادت
داستان قشنگی بود توصیف حالت احساس و تکتک حرکات بجا بود اولین داستلنی ک توصیفاش دوست داشتم
تنها ی نکته ک لز نوشته بود تو تگ داستان ولی لز نبود
اولیت داستانتونه ک میخونم فک کروم داستان ی مرده ولی از کامنتا فهمیدم خانومه نویسنده و بدام عجیبه چون خیلی قشنگ تمایلات مرد ب زنو نشون داده پس احتمالا نویسنده لز هست
اولین داستان دنبالهدار مدوزا! هیچوقت فکر نمیکردم یه روز دنبالهدار بنویسید. طبق معمول عالی و منتظر ادامهش هستم.❤
یاد دکتر بازی های دوران نوجوانی افتادم. البته دخترها نمی گذاشتند شلوارشان را پایین بکشیم