فانتزی آمپول زدن (۲)

1401/02/21

...قسمت قبل

(خلاصهء قسمت قبل: آمپول زن مرد اشتباهی به مشتری زن می خورد، کار آمپول زنی به لاس زدن و بیش از آن می کشد تا این که وسط کار در می زنند.)

حمیده با شور وشوق به من گفت که مریم اومده. این برای من بدترین خبر بود ولی او سر از پا نمی شناخت. باید میل جنسی ام را فرو می خوردم و جل و پلاسم را جمع می کردم. دلخور بودم هرچند دستاوردم خیلی بیشتر از تصاویر لازم برای مشغولیات شبانه بود.
خانم مریم مرادی از کنارم که رد می شد با لحن سرد و خشک همیشگی توضیح داد که به او خبر داده بودند آدرسها اشتباه شده و تعجب می کرد چطور من اطلاع ندارم. طول کشید تا بند کفشهام را بستم. از در خانه که بیرون می رفتم برگشتم برای گفتن خداحافظی. دهانم بی صدا باز ماند: در فاصلهء چند قدمی، مریم و حمیده، پیچیده بهم، سرگرم بوسه ای کشدار بودند. خداحافظی را قورت دادم و با حیرت و حسرت از در بیرون رفتم. کنجکاوی مرا پشت در نگه داشت. بعد از کمی تامل، دل به دریا زدم و دوباره به داخل برگشتم. هنوز همانجا ایستاده بودند. مریم داشت با سینهء حمیده ور می رفت. معلوم بود که دکمه های پیرهن خودش هم باز شده. وقت گرفتن ماهی از آب گل آلود بود. گلویم را صاف کردم. حمیده مرا دید. به من و من افتاد. نمی دانست مریم را از خودش جدا کنه یا برای استتار بهش بیشتر بچسبه. مریم برگشت و با دیدن من جیغی کوتاه کشید. با این حرکت، نیمرخ سینه هاش توی دیدم اومد. به نظرم از مال حمیده سرحال تر بودن.
پنهان کردن رابطه جنسی برایشان ناممکن بود. گفتم: ببخشید، نمی خواستم مزاحم بشم، فقط می خواستم برگه تزریقات را بردارم… نترسین، من دهنم چاک و بست داره. راحت باشین، به کارتون ادامه بدین، می تونیم با هم کنار بیایم. آمادهء همه جور همکاری هستم!
حمیده مانتوش را دوباره به دوش کشید. رفت و با یک دسته اسکناس برگشت. با صدای لرزان گفت: هرچقدر می خواین بردارین… فقط این بین خودمون بمونه.

  • پس پیشنهادم قبول نشد! خب، ببینین این یکی چطوره: برنامهء ماساژ حمیده خانم را از همونجا که قطع شد ادامه بدم و مریم جون نظارت کنه. حضور ایشون باعث افتخاره.
    مریم که دیگه سینه هاشو تو سوتین برگردونده بود هاج و واج به دهن حمیده چشم دوخته بود.
    حمیده رو به مریم گفت: می دونی که من اهل چک و چونه نیستم. دوست ندارم آبرومون هم بره… تو هم سخت نگیر دیگه. راستش، قبل این که تو بیایی این آقا ماساژم داد، داشت خوب جلو می رفت… ولی خب، با تو یه مزه دیگه ای داره، خودت هم می دونی.
  • دیدم بدنت چربه ولی…
    حمیده که سکس یقه اش را گرفته بود اجازه نداد مریم ساز مخالف کوک کنه، دست انداخت دور گردنش و رفت تو کار لب، بی خیال حضور من. مریم سعی کرد خودشو جدا کنه ولی زور حمیده می چربید. دست حمیده که رفت تو شورتش، شل تر شد. کشون کشون برده شد تا تخت. حمیده همون شورت باریک تنش بود. خودشو از سوتین هم خلاص کرد. تنش برق می زد و روی مریم می لغزید. همون طور که می مکیدش لختش کرد. حالا اونم فقط یک شورت باریک مشکی تنش بود، عین مال حمیده. سینه هاشون به هم مالیده می شد. تحریک کننده بود. نفهمیدم کی زیپ شلوارم را باز کردم. بازیگری که بیکار مونده بود توی دستم بود و به بازی همیشگی قانع. حمیده و مریم با عشق بازی پر حرارتشون من و عضو محنت کشیده ام را به کار همیشگی بر گردونده بودن. وقتی اون صداهای عجیب از گلوشون بیرون اومد با آخی که از حنجرهء خودم رها شد روی فرش تخلیه شدم. دوتایی به من لبخند زدن و به معاشقه ادامه دادن. مرتب پوزیشن عوض می کردن. پیچ و تاب بدنها و سر و صداشون دوباره حالی به حالیم کرد. از کرختی بعد از تخلیه بیرون اومدم. عمرا فکر می کردم تماشای معاشقهء دو زن اینقدر اشتها انگیز باشه. داشتم دوباره به اوج می رسیدم که حمیده بلند شد و به طرف دراور رفت. با یک خیار پلاستیکی که کاندوم روش کشیده بود برگشت. حالم دست خودم نبود. سر راهش ایستادم و با خیار زنده ای که از زیپ شلوارم بیرون بود به طرفش رفتم. می خواستم بگم وقتی اصلش هست بدلش لازم نیست ولی چیزی نگفتم. دست دور کمرش، به لبش چسبیدم. عضو حسرت کشیده م جاشو لای پاهاش پیدا کرد. در زمانی که نمی دونم چطور گذشت من هم لخت شده بودم و همونجا روی قالی به هم پیچیده بودیم. پاهاش را به کمرم حلقه کرده بود و به حرکات کشویی من کمک می کرد. معلوم بود که ور رفتن با مریم حسابی تحریکش کرده. ادامه دادیم تا بدنش به لرزه افتاد و ناله ش در اومد. کار حمیده تموم شده بود ولی کار من نه. بی معطلی با سلاح آماده رفتم سراغ جفتش که خوابیده روی تخت خیره شده بود به دیلمی که پاندول وار می جنبید و به طرفش می رفت. از هول نیم خیز شد. ته ماندهء مقاومت خانم مرادی در برابر همکاری که به آمپول گوشتی مجهز بود. براش لبخند زدم. گفتم: جفتت که حریف نشد، ببینیم تو چند مرده حلاجی! مخالفتی بروز نداد. شهوت، مقاومتش را در هم شکسته بود. شورتش را که پایین کشیدم یک هلوی پوست کنده بیرون افتاد.
    گفتم:معلومه تو یک لز پابند به اصولی وگرنه اینطور برق نمی انداختیش. از خدامه جور حمیده را من بکشم!
    چشماشو بست و سرش به یک طرف چرخید. کاری رو شروع کردم که مثل عشق بازی توش تجربه ای نداشتم. بی هدف می لیسیدم، سعی می کردم زبونم را لای شکاف یا توی سوراخی فرو کنم. دو دستی سرم را گرفته بود و سعی می کرد به جای دلخواه هدایتم کنه. وقتی دید ناشی هستم مثل “بلدِ” گوشی به حرف آمد. نفس نفس گفت: یه کم بالاتر، یه ذره به چپ،… آره خودشه.
    من که تا اون موقع دنبال سوراخی می گشتم تازه فهمیدم هدف یه چیز بیرون زده ست! به لیسیدن ادامه دادم تا فکم خسته شد. بلند شدم و بدون فوت وقت عملیات تهاجمی را شروع کردم. هول شده بودم و بیش از اندازه فشار می دادم و ضربه می زدم.
  • اوف، اوف… هول نشو، یواشتر… بهتره برگردم به حالت سگی، تا آش و لاشم نکردی.
  • ببخشید، از هول حلیم افتادم تو دیگ… آره اینجوری انگار بهتره. واردی ها!
    باسنش به پایین تنه ام می خورد و چلپ چلپ صدا می داد. مریم حتمی لذت می برد چون طولی نکشید که نالید و بی حرکت روی شکم خوابید. کارش تموم شده بود. عضو محترمم از لونهء عشق بیرون اومده بود و لای باسن زیر فشار بود برای تخلیه. ماموریتش تموم شده بود. تتمهء مایعی را که باقی مونده بود خالی کرد. برای چند لحظه تلمبه ای که چیزی برای بیرون دادن نداشت بیهوده منقبض می شد. بی آنکه وزنم را تحمیل کنم روی بدن مریم ولو بودم. لپش را بوسیدم و صمیمانه بغلش کردم. می خواستم چیزی بگویم ولی خفه خون گرفته بودم. ادامهء دوستی با مریم و حمیده آرزوم بود. همینو می خواستم بگم. اگه قبول می کردن دیگه لازم نبود شب ها برم دنبال “هنرهای دستی – تجسمی”.

نوشته: مدوزا


👍 48
👎 3
41601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

873338
2022-05-11 01:25:51 +0430 +0430

داستان عالی بود یکم پایانش باز بود ولی دوست داشتنی ممنون از این داستان زیبا
فکنم اولین نفری هستم که قسمت دوم رو میخونم

3 ❤️

873339
2022-05-11 01:27:04 +0430 +0430

خیلی شاعرانه مینوسی خوشم نیومد

2 ❤️

873340
2022-05-11 01:28:54 +0430 +0430

چه خوب!
سؤالی برام نموند.
لذّت بردیم! ❤

5 ❤️

873409
2022-05-11 07:03:55 +0430 +0430
  • به کارتون ادامه بدین (یاد یه خاطره‌ای افتادم)
  • وقتی اصلش هست بدلش لازم نیست (کپی برابر اصل نیست! )

🔹جدای روان بودن متن، بسبار دلنشین و زیبا بود.

3 ❤️

873433
2022-05-11 10:35:55 +0430 +0430

شمارو میسپارم به سلاطین 😀

1 ❤️

873497
2022-05-11 18:00:02 +0430 +0430

یک آمپول دگزای شل کننده هم برای باسن ما بیاورید
علی برکت اله

0 ❤️

873520
2022-05-11 21:28:01 +0430 +0430

زیبا بود لذت بردم بیش باد!

0 ❤️

873695
2022-05-12 20:48:38 +0430 +0430

بسیار زیبا از نظر نگارش هم عالی بود لاااایک تقدیم به شما امیدوارم داستانهای جدیدتون را زودتر بنویسید و ارسال کنید درود برشما.

0 ❤️

875012
2022-05-20 03:20:40 +0430 +0430

اگ قبول میکردن یعنی قبول نکردن جریان چی شد ؟

0 ❤️

905397
2022-12-04 20:13:30 +0330 +0330

طرز نوشتن یاد دیالوگهای کارتون گارفیلد افتادم 😂

0 ❤️

913393
2023-02-02 20:20:01 +0330 +0330

لذت بردم 👏 😎

0 ❤️