فداکار (۱)

1400/08/22

فداکار-اپیزود اول
گلبانو

حیاط سیمانی خانه را میشستم، سخت بود تمیز کردن درز و شکافهای کف حیاط، ولی این کار را خیلی دوست داشتم باید قبل از اینکه پدر برمیگشت تمامش میکردم، وگرنه باز عصبانی میشد که پول آب سر به فلک کشیده و این حرفها.
عمو الماس از در حیاط داخل شد، نگاهی به ساق لختم انداخت،با شوخی و خنده نزدیکم شد، شانه‌ی لختم را بوسید و پرسید:پس کی وقتت میشه گلی؟
بوسه اش قلقلکم داد، خنده‌ام گرفت، شلنگ آب را روش گرفتم و همینطور که در حال فرار از خیس شدن بود گفتم:نزدیکه دیگه یه کم دیگه باید صبر کنی.
و دوباره مشغول شستن حیاط شدم. با حرف عمو الماس دوباره فکری شدم، می‌ترسیدم و زیر دلم یک جوری میشد.
حیاط را که شستم رفتم سمت بچه ها که دور هم روی سکو نشسته بودند خاله بازی میکردند، مطمئن شدم چیزی لازمشان نیست و گرم بازی اند، راه افتادم سمت در ورودی خانه‌مان، خانه‌مان چهار اتاق داشت با یک آشپزخانه‌ی کوچک و هالی بزرگ که خانواده‌ی ما و دو تا عمو و یکی از عمه هایم توی آن زندگی میکردیم. تقریبا کلنگی بود اما دوستش داشتم. بوی خوبی میداد. تنها چیزیش را که دوست نداشتم حمام و دستشوییش بود که آن سر حیاط بنا کرده بودند. این خانه را پدربزرگ خدابیامرزم برایمان گذاشته بود، در واقع بخاطر همین خانه بود که مسلمان شده بودیم، اوایل انقلاب هرکدام از کولی های این اطراف را به دلیلی مجبور کرده بودند مسلمان شوند، پدربزرگم را هم گفته بودند اگه مسلمان نشوید خانه را مصادره میکنیم. البته که اسماً مسلمان بودیم و هیچ چیزمان تغییر نکرده بود.
از صبح تا دمدمای غروب فقط من، مادرم و زن عموی کوچکم خانه می‌ماندیم به کارهای خانه رسیدگی میکردیم و مراقب بچه های این چهار خانواده بودیم، که امروز بعد از ظهر زن عموی تازه عروسم رفته بود با شوهرش بیرون و من و مادر و بچه ها تنها مانده بودیم توی خانه، داخل خانه که شدم نگاهی انداختم و دیدم عمو الماس کتش را پشت در اتاق ما آویزان کرده و در اتاق را هم بسته. لبخند شیطنت آمیزی زدم و رفتم توی آشپزخانه تا برای شام تدارک ببینم، داشتم پیاز خرد میکردم که کم کم سر و صداها شروع شدند. اولش خودم را به آن راه زدم، ولی بعد زیر دلم دوباره به مورمور افتاد، با خودم گفتم الان که کسی توی هال نیست دیدی بزنم. زیر در همه‌ی اتاق ها یک ده سانتی خالی بود و میشد داخلشان را نگاه کرد، رفتم پشت در اتاق بی سر و صدا دراز کشیدم و دید زدم.
عمو الماس مادرم را خم کرده بود روی رخت خواب های توی اتاق و روی تختِ کون سبزه‌ی مادرم رِنگ گرفته بود، انگار طبل میزد. دور و برم را خوب نگاه کردم تا مطمئن شوم کسی نباشد، دامنم را بالا کشیدم و آرام شروع کردم کسم را از روی شورت مالیدن.
بعد از کمی مامان را روی زمین خواباند، دو لنگش را سر دست انداخت و طاق باز به گاییدن کس سیاه مامان ادامه داد، هیچ صدایی از مادر بلند نمیشد، همیشه برایم این سوال پیش می آمد که دلیل اینکه جیکش در نمیامد این بود که زیادی گشاد شده یا اینکه یاد گرفته بی سر و صدا سرویس بدهد! داشتم همچنان با خودم ور میرفتم که با صدای در حیاط از جایم پریدم و دویدم سمت آشپزخانه، بابا بود که خیلی زودتر برگشته بود، در خانه را با عصبانیت باز کرد، با نگاهش خانه را دنبال من جورید و گفت:مگه نگفتم کمتر حیاطو بشور، این همه پولو از کجا بیاریم بدیم پای قبض آب؟
دستم به لرزیدن افتاد، بدنم سرد شد، به لکنت گفتم:خخخو خخخیلی کثیف بود بابا، این…این…این چند روز همش از آسمون خاک میبارید.
کفشهای پر وصله پینه اش را دراورد و با جوراب های پاره و کثیفش داخل هال شد و همینطور که داشت سمت اتاقشان میرفت گفت:خو به کیر پسرم که خاک باریده قرتی، صد بار گفتم کمتر اون شیر آب مادر جنده رو باز کن.
هیچ نگفتم، متوجه کت عمو الماس نشده بود، دست برد در اتاق را باز کند که فوری گفتم عمو…عمو تو اتاقه بابا.
دستش را پس کشید و با نگاه غضب آلود رو به کت عمو الماس گفت:ای هووو…این مادر جنده‌ از کجا پیداش شد باز!
خنده‌ی ریزی زدم و گفتم: باز مراسم داشته بابا، چشش به ساق و سم زنای مردم افتاده، بیا بشین چای بریزم برات.
بلند شدم و دو تا بالش از داخل اتاق عمو قیصر برداشتم آوردم توی هال و جلوی پشتی مخصوص خودش گذاشتم؛ لم داد روی پشتی، بلند شدم برای هر دوتامان چای ریختم گذاشتم کنار دستش و رفتم از سر بند رخت داخل حیاط لباس‌های تمیزش را که امروز صبح شسته بودم آوردم و کنار دستش گذاشتم.
از سر بی حوصلگی نچی گفت و بلند شد تا لباس هاش را عوض کند. با کمی ترس گفتم:حالا چایتو بخور بابا بعد برو حموم، ده روزه نرفتی حموم.
از اینکه باز از حمام حرف زده بودم و کثیفی تنش کفری شد شروع کرد دکمه های پیراهنش را تند تند باز کردن، و با عصبانیت تمام زل زد توی چشم هام، اشک توی چشمهام حلقه زد، یخ زدم، انگار یک تشت آب یخ روم ریخته باشند، میدانستم چه اتفاقی قرار است بیوفتد.
-غلط کردم بابا… گُه خوردم
خشکم زد، همینطور چار زانو جلوش نشسته بودم سرم را بالا گرفته و زل زده بودم به بابا که کی پیراهنش را در میاورد، پیراهنش را در آورد، رکابی چرکینی تنش بود، دست کشید گیس بافته‌ی بورم را توی چنگش گرفت و مرا با همان یک دست از زمین بلند کرد برای یک لحظه پاهام از زمین جدا شد و همه‌ی وزنم روی موهام افتاد، حس کردم پوست سرم دارد از جا کنده می‌شود، همانطور که موی سرم را با یک دست نگاه داشته بود با دست دیگرش کمر بندش را از کمرش کشید، دستش را انداخت به بند دامنم و با یک حرکت دامن و شورتم را از کونم پایین کشید، من که هر دو دستم را گرفته بودم به دست پدر که داشت گیسم را از جا میکند نتوانستم مانع دست دیگرش بشوم، دامنم زیر پاهام افتاد و شرتم زیر کون سرخ و سفیدم خودش را نگه داشت، با فشار دستش دولام کرد و شروع کرد با کمربند محکم روی لپ کونم ضربه زدن، با صدای بلند زجه میزدم و التماسش میکردم، سرم را محکم گرفته بود، با هر ضربه ای که درِ کونم میزد یک قدم به جلو میپریدم، مثل الاغی که به آسیاب بسته باشند دورش میچرخیدم و عر میزدم، اشک چشم و آب دماغم قاطی شده بود و توی دهان چارطاق بازم سرازیر میشد. بابا همینطور با تمام توان مرا می‌زد تا وقتی که عمو الماس سراسیمه از اتاق بیرون آمد و همینطور که سمت ما میدوید و زیپ شلوارش را بالا میکشید و پدرم را صدا میزد که ولم کند، بین ما پرید و با کلی تقلا مرا از چنگش دراورد، روی زمین افتادم و لمبرهایم را توی چنگم گرفتم، درد از کونم میجهید به مغز سرم، گریه ام بند نمی امد، عمو الماس دو دست بابا را سفت گرفته بود که دوباره به جانم نیوفتد، بابا هم یکریز فحش و ناسزا بارم میکرد،همانطور که گریه میکردم به زحمت شورتم را بالا کشیدم، دست بردم دامنم را برداشتم، پوشیدم و بلند شدم که بروم توی اتاقی که مادرم تازه داشت با عصبانیت از آن خارج میشد، میخواستم خودم را توی بغلش بیاندازم که محکم خواباند زیر گوشم، من که به زحمت توانسته بودم از درد سر پا بایستم دوباره زمین خوردم.
-کجا میری حرومزاده، پاشو برو تو آشپزخونه، غذاتو که درست کردی اونوقت هر گوری که میخوای بری برو.
هیچ نگفتم، همانطور که اشک میریختم و هق هق میکردم بلند شدم رفتم توی آشپزخانه، نه درست میتوانستم راه بروم و نه بنشینم، هر طور که بود غذا را بار گذاشتم و رفتم توی اتاق سرم را توی دستم گرفتم، آنقدر گریه کردم که شام نخورده خوابم برد.
مالش دستش را که بیخ رانم حس کردم از خواب پریدم، اینقدر گریه کرده بودم که چشمهام به زحمت باز میشد، سر برگرداندم، گفت خودمم گلی
از پیش لخت لختم کرده بود و داشت لای رانم را چرب میکرد،بعد از اینکه خوب چربشان کرد پاهام را جفت کرد، کیر بزرگش را لای ران‌هام که فرو کرد و روی پشتم دراز کشید، درد دوباره تا مغز استخوانم رفت، اشکم سرازیر شد.
-آی کونم … بابا کونم درد میکنه
اهمیتی نداد، دستش را دورم حلقه کرد، سینه هام را توی مشتش گرفت و همه ی وزنش را رویم انداخت، بوی تند عرقش دماغم را پر کرد، شروع کرد به تلنبه زدن لای پاهام. درد کونم امانم را بریده بود با هر تلنبه درد را تا مغزم حس میکردم. شبهای دیگر کیر بزرگش که مالیده میشد به کسم لذت همه‌ی وجودم را میگرفت حتی با وجود بوی گند بدنش، اما امشب حتی کسم هم داشت از مالش کیر پدرم درد میکشید.
التماسش کردم که توی دهانم بگذارد اما انگار هیچ التماسم را نمیشنید، نیم ساعتی با همین حال به من گذشت تا وقتی از روی تنم بلند شد، سرم را برگرداند و سر کیرش را توی دهانم کرد، کیرش آنقدر بزرگ بود که فقط سرش، آن هم به زحمت توی دهانم جا میشد، چند بار کیر سیاه چرکینش را توی دهانم عقب و جلو کرد تا آبش خالی شد، خیلی زیادتر از معمول آبم داده بود، مزه‌ی آب کمرش را همیشه دوست داشتم به همین خاطر هم همیشه توی دهانم خودش را خالی میکرد. به زحمت قورتش دادم و به حالت قهر به بغل دراز کشیدم.
کنارم دراز کشید، سرم را روی بازویش گذاشت، از پشت بغلم کرد و کیرش را چسباند به کونم، دوباره درد توی کونم پیچید،آخی گفتم، ناخوداگاه جستی زدم و کونم را از زیر کیرش جدا کردم، دستش را دور شکمم انداخت و دوباره کونم را به سمت خودش کشید
-آخ بابا خیلی درد دارم، بدجوری کتکم زدی کونم‌ داره آتیش میگیره به جون داداش
-هیسسس، چیزی نیست
بوی گند زیر بغلش داشت خفه ام میکرد.
-مگه من چی گفتم بابا که اینجوری زدیم؟
-از این قرتی بازیات خوشم نمیاد، همینم که بیشتر از بقیه بت رو دادم بخاطر خوشگلیته.
قیافه‌ی من با همه‌ی افراد خانواده متفاوت بود، نَسَبمان به کولیهای هندی میرسید که چند نسل پیش به ایران آمده و همینجا مانده بودند، سبزه با صورت های گرد، دماغ چاق، قد کوتاه و کون چاق؛ من اما سرخ و سفید بودم با موهای بور و قد کشیده، کون تپل و خوش فرمی داشتم و همه چیزم سر جاش بود، دلیلش هم این بود که سالها پیش پدرم رفیقی داشته که بسیار با هم صمیمی بودند، آنقدر صمیمی که پدر همه‌ی روابط و معاشرات خانوادگیمان را برایش توضیح داده بود، چیزی که هیچوقت پیش از این اتفاق نیوفتاده بود، چون ممکن بود اگر لو برود سرمان را به باد بدهد، پدرم که خیلی به رفیقش اعتماد داشت چندباری به خانه دعوتش کرده و به رسم دیرینه‌مان زنش را که مادر من باشد شب در اختیارش گذاشته، او هم بذر مرا توی شکم مادر کاشته بود، اینطور است که خون من با بقیه فرق میکند.
این رفیق بابا تا چند سال پیش هم به خانه‌مان می آمد و هر بار برای من حسابی خرید میکرد و بهم می‌رسید، دوستش داشتم، پولدار و شیک پوش و مهربان بود اما هیچوقت اجازه نداد بابا صدایش کنم، همینجا مثل زن و بچه‌‌ی قانونی اش رهایم کرد و به بهانه‌ی کار و کاسبی رفت سوئد، حالا هر شب باید به شوهر مادرم سرویس بدهم.
درد کونم امانم را برید، از جلو دستش را روی کسم مالید و گفت کی وقتش میرسه گلی؟
دوباره استرس تمام وجودم را گرفت.
گفتم پسفردا بابا.
پسفردا پانزده سالم تمام میشد و رسما تبدیل میشدم به جنده‌ی همه‌ی خانواده. دخترها طبق سنت، پانزده سالشان که میشد باکرگیشان را تقدیم پدر میکردند و بعد از آن باید خودشان را در اختیار باقی مردان خانواده و هر کسی که معرفی میکردند میگذاشتند. به خاطر خوشگلی ام از دوسال پیش هرشب بغل بابا میخوابیدم با اینکه تا پیش از پانزده سالگی هیچ کسی حق نداشت دختر را به بستر ببرد اما بابا هر شب لای پام یا توی دهانم خودش را خالی میکرد. برای برادر بزرگترم هم چند باری دزدکی این کار را کرده بودم، یک بار هم شوهر عمه‌ام حسابی لای پام را گایید.
با اینکه مامان با آن کون گرد و چاق و کمر باریک محبوبترین زن خانواده بود-البته بعد از من- اما بابا از دو سال پیش کنارش نخوابیده بود و مامان بین بقیه مردها دست به دست میشد، البته معمولا فرهاد -داداش بزرگترم- شب را پیشش میخوابید.
بابا ضربه‌ی آرامی روی رانم زد و گفت بعدش دیگه حسابی جوونم میکنی.
-می‌ترسم بابا
خنده ی ریزی کرد و گفت: از چی؟
گفتم:گلبهار که پونزده سالش شد رو یادمه، از تو اتاق که دراوردینش فکر کردم مرده، حتی فرهاد که ده سالش بود هم کرده بودش، پسفردا کسی از من نمیگذره، همه منتظرن وقتش برسه.
-نه، نمیگذره
بجای اینکه دلگرمم کند ادامه داد: حتما وضع تو بدتر میشه چون از جون و دل میکننت، وظیفه‌تو باید درست انجام بدی.
تنم یخ زد و موجی از ترس همه‌ی بدنم را گرفت.
-بابا؟
-چته؟
-میشه شما فردا بکنیم؟
-نه رسممون اینجوری نیست.
-کسی نمیفهمه بخدا. فردا صب بکنم که پسفردا انرژیم بیشتر باشه. تو رو خدا. هیشکی نمیفهمه.
وسط این حرفها بودیم که از صدای شلپ و شلوپ کون مامان زیر فرهاد به خنده افتاد و ادامه داد ینی میگادشا، ای پسر منه…

ادامه...

نوشته: وریا۸۷


👍 34
👎 7
54101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

842524
2021-11-14 04:20:09 +0330 +0330

وریا که پسره و دوم اینکه واقعا رسم و رسوم کولی ها اینجوری هست یا تخیلی هست داستان

1 ❤️

842596
2021-11-14 19:03:41 +0330 +0330

چه خبره …مهمون نمیخوای

0 ❤️

842995
2021-11-16 23:08:46 +0330 +0330

به نظرم داستان خیلی قشنگی بود، از موضوعش بسیار خوشم اومد، امیدوارم پرقدرت ادامه بدی ، عالی بود

1 ❤️

843291
2021-11-18 16:04:05 +0330 +0330

Amirali namdari69 البته این تجاوز هست کودن

0 ❤️