فراتر از مرز دوستی

1400/09/28

عصر یک روز تابستونی بود . روز ها بلند بودن و وقت واسه گردش و تفریح بیشتر بود . منم که بالاخره بعد سه سال تلاش بی وقفه کنکور رو با رتبه خیلی خوبی پشت سر گذاشته بودم و رشته ی دلخواهم قبول شدم؛ حسابی وقت داشتم گردش و تفریحای نکردمو بجا بیارم !
زودی از تختم بیرون اومدم. یه دوش گرفتم و واسه قرار با رفقا آماده شدم. داشتم با خودم فک میکردم که چقدر خوبه واسه شروع یک محیط جدید تنها نیستم و دوست صمیمیم هم باهام یجا قبول شده.
وقتی رسیدم سر قرار ساعت حدود ۶ عصر بود . دوست صمیمیم اسمش کیارش بود . ۵ سال بود ک با هم رفیق گرمابه بودیم و جیک و پوک همو میدونستیم . کیارش گی بود ولی فقط من خبر داشتم. پسر خیلی خوب و آرومی بود. اهل مطالعه ، شیک پوش و حسابی باکلاس .خودم استریت بودم و رابطمون فقط دوستانه بود . عاشق کتاب خوندن و فیلم دیدن بود و سلیقش توی معرفی فیلم عالی بود . هیچ وقت از حرف زدن با هم خسته نمیشدیم . بدون توجه به وقت ساعت ها گپ و گفت میکردیم و میخندیدیم . اون روز کیارش زودتر از بقیه رسید . نشستیم رو نیمکت پارک و طبق معمول شروع کردیم به گپ و گفت.
من:میدونی کیا با ما یه جا قبول شدن ؟
کیارش : آره ،۴ تا از بچه های کلاسمون با ما هستن . داوود ، الیاس ، امیررضا و بهرام
من : بهرام کیه ؟
کیارش : خنگول خان ، یکساله باهاش تو یک کلاسی بعد میگی بهرام کیه ؟!
توی حفظ کردن  اسم و فامیلا افتضاح بودم. یادمه اوایل دوستیمون تا مدت ها اسم کیارشو فراموش میکردم و با انواعی اسم ها (سیامک ، کیومرث و …) صداش میزدم.
بهرام ، یکی از بچه های کلاس که حتی یادم نمیاد کی بوده ! چه عجیب ! دوران مدرسه کلا کرم کتاب بودم و به درصد زیادی از محیط اطرافم خیلی توجه نمیکردم . احتمالا بهرام هم جزو همون درصد محیط بوده.

کم کم دوستام سر و کلشون پیدا شد البته طبق معمول با تاخیر . بهرام هم اومده بود. متوجه شدم چند باری گذرا دیدمش ولی تا حالا با هم صحبت نکرده بودیم. پسر قد بلند (حدود۱۹۰) و  خوش اندامی بود . موهاش مشکی پر کلاغی بود و ته ریشش روی پوست سفید صورتش جلوه ی خاصی داشت. اون شب حسابی با رفقا گشت و گذار کردیم و عقده های پشت کنکورمونو خالی کردیم . اولش رفتیم آبمیوه خوردیم . بعدش رفتیم شهر بازی . کلا با اکثر وسایل  شهر بازی میونه خوبی ندارم. بخاطر موشن سیکنس (ایجاد حالت تهوع و استفراغ بدنبال حرکت زیاد وسیله نقلیه) از ترن هوایی و سورتمه همیشه فرار میکردم.ولی اون شب کیارش پیله شده بود که باید سوار شی و من دوس ندارم تنها باشم ‌. منم ناچارا موافقت کردم. چون ۶ نفر بودیم و ترن هوایی ۴ تا جا داشت ، ۴ نفرمون باید اول میرفتن . طبق معمول، کیارش  هیجانی میشه و  عین بچه ها بدو بدو میره سوار میشه و داوود و الیاس و امیر رضا هم باهاش میرن . من و بهرام موندیم تو صف . وقتی نسشت و کمربندشو بست تازه متوجه شد که منو تو صف جا گذاشته! از رو ترن داد زد: چرا نیومدیییی! میخواستم داد بزنم چون توی کوصخول بدو بدو رفتی و منو جا گذاشتی ولی چون خانواده اطرافمون بود به نشون دادن یک چهره ی خشمگین کفایت کردم. بعدی منو بهرام بودیم . پشت سریامون گفتن ما چهار نفریم و میخوایم با هم باشیم . واسه همین من و بهرام تنها سوار یک ترن شدیم.
ضربان قلبم حسابی تند شده بود ؛ جوری که خودم میتونستم بشنوم. دستام عرق کرده بود و حسابی ترسیده بودم. کمربندامونو بستیم . یک نفر اومد و بلیطامونو گرفت و کمربندمونو چک کرد. ترن شروع کرد به حرکت . تو دلم گفتم خدایا خودت کمک کن زنده بمونم . باید بگم که علاوه بر موشن سیکنس ، فوبیای ارتفاع هم دارم . واسه همین گفتم با شهر بازی میونه خوبی ندارم. ترن میرفت بالا و بالاتر ‌. سعی میکردم به پایین نگاه نکنم ولی وقتی چشمم به پیچ و خم ریلاش میافتاد و میفهمیدم از چه مسیری باید رد بشیم قلبم تند تر میزد . چشمامو بسته بودم که یکدفه پشت دستم یک گرمای آرامش بخشی رو احساس کردم. چشمامو باز کردم دیدم بهرام دستشو گذاشته روی دستم . گرما و لطافت دستش واسه اون شرایطم آب رو آتیش بود . برگشت و بهم گفت : نگران نباش فسقلی خودم مراقبتم. نمیدونم چرا ولی حرفش مثل یک نسیم گرم تابستونی وجودمو پر از آرامش کرد .
فسقلی ! یعنی چی ! مگه من بچه ام ؟ شاید چون قدم ازش کوتاه تره ! اصن چرا باید از شنیدن این حرف اونم از جانب یک پسر انقدر احساس خوبی داشته باشم ؟ تو گرداب افکارم بودم که یهو ترن به اولین سقوط سراشیبیش رسید و همه چه از ذهنم پرید ، جفتمون با هم شروع کردیم داد زدن و خندیدن. تو هر سراشیبی دستمو محکم تر میگرفت و با لبخند بهم نگاه میکرد تا بهم بفهمونه اتفاق بدی نمیافته و نگران نباش.

بالاخره تموم شد . از ترن پیادا شدیم و به سمت کیارش حمله ور شدم . بعد کلی غرغر از طرف من و عذرخواهی از طرف اون ماجرا تموم شد.اخر شب رفتیم شام کباب ترکی بخوریم . تو رستوران شروع کردیم عکس پروفایل دخترای دانشگاه رو دید زدن و غیبت کردن پشت سرشون. قبل ورود به دانشگاه توی تلگرام گروه تشکیل داده بودن تا خبرا رو اطلاع بدن.
بعد اینکه غذامونو خوردیم در حال صحبتای آخره قبل خدافظی بودیم که بهرام برگشت بهم گفت شمارتو بهم میدی لطفا ؟
نمیدونم چرا . ولی احساس خاصی بهم دست داد . شاید بخاطر لحن گفتنش بود یا شاید بخاطر اتفاقی که تو ترن هوایی افتاد . اینکه یک پسر به یک پسر دیگه که همکلاسیش هم هست شماره بده اصلا نباید چیز خاصی باشه ؛ ولی موقع شماره دادن احساس میکردم دارم به دوس پسرم شماره میدم ! یا خدا این چه حسی عه ! خودتو کنترل کن ‌.

از اون روز یک هفته گذشت و بهرام رو ندیدم . فقط تو این مدت دو سه بار با کیارش رفتیم کافی شاپ .
عصر پنجشنبه بود . تو خونه لم داده بودم و کتاب “چشم هایش” اثر بزرگ علوی رو میخوندم که نوتیف برام اومد. نگاه کردم دیدم بهرامه !

ادامه دارد…
خوشحال میشم نظرتون رو برام بنویسین
داستان واقعی هست ولی اسم ها ساختگی هستن

نوشته: Kaneki


👍 21
👎 7
19701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

848664
2021-12-19 02:45:38 +0330 +0330

چه کصشعری بود این
استریت هستی و حتما بعدش فول گی میشی و زیر بهرام میخوابی

3 ❤️

848674
2021-12-19 03:34:16 +0330 +0330

داستانت حس خوبی داشت
دوس دارم بقیه اشم بخونم

3 ❤️

848737
2021-12-19 14:25:10 +0330 +0330

دوستش داشتم لطفا ادامه بده

2 ❤️

848742
2021-12-19 15:49:24 +0330 +0330

خیلی خوب بود
روند داستان عالی و درجه یک بود
خسته نباشی

2 ❤️

848780
2021-12-19 23:56:40 +0330 +0330

بیان خوبی داری

2 ❤️

848830
2021-12-20 03:05:10 +0330 +0330

داستانت قشنگه و بهت لایک دادم ولی مشخص خودت آدم یبس و نچسبی هستی…

2 ❤️

848906
2021-12-20 17:42:20 +0330 +0330

زیبا نوشتی. ادامه بده

2 ❤️

848921
2021-12-20 22:53:37 +0330 +0330

داستانت نثر روان و عامیانه ایی داره
دس به قلمت خوبه
لطفا نگارشتو ادامه بده ممنون

2 ❤️

849080
2021-12-21 21:03:47 +0330 +0330

نظرمونو در مورد چی بگیم؟ تو هنوز داستانا شروع نکردی

1 ❤️

849585
2021-12-24 18:09:37 +0330 +0330

خـــیـــلی عالی بوددددد!!!

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها