لچکش رو از روی سرش باز کرد، موهای خرماییش رو تاب داد و روی شونه هاش رها کرد. نسیم خنکی از دامنه های زاگرس موهاش رو نرم به بازی گرفت. کش و قوسی به تنش داد تا خستگی از تن ظریفش بیرون بره. تو این اوضاع فقط سرچشمه و سکوت رودخونه آرومش میکرد. دامن سبز رنگش رو بالا داد، تنبان گشاد زیرش رو درآورد و باد پاهای خسته اش رو نوازش کرد.
خان باباش از گله دار های بزرگ ده بود و همیشه در رفاه زندگی کردن، اما امسال بخت یارشون نبود. سال نحسی بود. هم گرگ به گله زد، هم چشمه ی آبشخور گله رو به بی آبی بود. وقتی گرگ به گله زد خان باباش بیشتر پول پس اندازش رو خرج خرید دوباره ی گوسفند و بز کرد تا توی فصل جفت گیری و زاییدن ماده ها مشکلی نباشه، بعدهم یکهو آبشخور خشک شد. باید از آبشخور دیگرون استفاده میکردن اما پولی نداشتن عوض بدن. ننگ بود برای خان بابا که به کسی رو بزنه. یادشون به آشنایی که توی دهداری و زیر دست ارباب ده بود افتاد، تا براشون از چشمه های کم استفاده سهم بده. آشنا از فامیل های دور نِنَه بود، برق امید و سرفرازی به چشم خان باباش برگشت.
لب چشمه سار نشست، پرهای دامنش رو بالا آورد و پاهاش رو تا زانو به سرمای آب سپرد. سرمای آب از داغی ذهن آشوبش کم میکرد. به رقص موج های ریز اطراف ساق روشن پاش خیره شد؛ با دست شروع به کشیدن خطوط فرضی افکار درهمش روی آب کرد.
رضا، آشنای توی دهداری، پسری که چهارسال توی شهر درس خونده بود رو میشناخت، چشم دوان بود. پول زیادی از دهداری گیرش می اومد و خرش برو داشت. کار خان بابا رو راه انداخت. از دهداری کلی آب بهشون تعلق گرفت. اما یک هفته نشده به خواستگاری آوینا اومد.
آهی کشید و مشغول قدم زدن میون آب شد. آب در اثر قدمش کمی گل آلود شد، ایستاد تا گل نشست کنه. عمیق نفس کشید، سرش رو بالا گرفت و دست هاش رو باز کرد، شاید ذهنش هم باز بشه.
خان بابا مدیون رضا بود.
گفته بود: رضا کُرِ (پسر) مش کاظمَ، جِوون و سر شناسَه و پولدارهَ، اما نماخوام وِره دین بوات وشش شوور کنی.(نمیخوام برای دین بابات بهش شوهر کنی). خو فکراته کو و جواو به. اَیَرم گفتی نه، خوئِم پشتتِم.(خوب فکراتو کن و جواب بده، اگرم گفتی نه خودم پشتتم).
انتخاب رو به آوینا سپرد. اما در عمل آوینا یه انتخاب داشت. ازدواج به خاطر آبروی خان بابا.
از این حقیقت کفری شد و پاهاش رو داخل آب کوبید. باز گل و کدر شد. مثل زندگیش.
فصل رویش قاصدک ها نزدیک بود اما امروز هیچ خبری از قاصدک های بزرگ و گرد و دوست داشتنی اش نبود. از بچگی عادت داشت آرزوهاش رو به قاصدک بگه و فوت کنه. اما هیچ خبری از قاصدک نبود، کفری تر شد و رو به دیواره کوه فریاد زد: من نماخوام وِش شووَر کنِم.
کوه صداش رو اکو داد.
هر وقت سوار اسبش میشد حس قدرت بیشتری میکرد. ژست خاص موقع اسب سواری رو دوست داشت.
دلش خلوت و تفریح میخواست. به طرف سرچشمه تازید. این موقع صبح خلوتی اونجارو دوست داشت.
به سرچشمه نزدیک بود که از دور میون آب کسی رو دید، دهانه ی اسب رو کشید و آروم تر جلو اومد. یه دختر با موهای خرمایی روشن تو آب قدم میزد، دامنش رو تا زانو بالا زده بود، زیر نور آفتاب مایل صبحگاهی پاهای خیسش به رنگ الماس میدرخشید. دختر ایستاد و به آب خیره شد، بعد دست هاش رو از هم باز کرد و سرش رو با چشمای بسته بالا گرفت. مثل یک تابلوی نقاشی بین جویبار بود. موهاش رها بود و دامنش روی آب پهن بود و دورش دایره ای سبز درست کرده بود.
حسی عجیب وادارش کرد برای لمس نزدیکتر اینهمه زیبایی از اسب پایین بیاد. بی سر و صدا نزدیک تر شد و فقط تماشا کرد. یکدفعه دختر شروع به لگد زدن داخل آب کرد! دیوانه بود این مجسمه ی مینیاتوری؟
سر جاش ایستاد. صدای ظریف و عصبانی دختر به گوش رسید. اعتراض میکرد و کوه باهاش همصدا بود. قرار بود دختر رو به زور شوهر بدن؟! دختر به این زیبایی باید صدها خواستگار داشته باشه…
با بغض فریاد میزد که دلش عاشقی میخواد!
این الهه ی منقوش کم خاطرخواه لایق داشته؟!
چقدر طبیعت وحشی این دختر براش جذاب بود. اهل همین ده بود؟ دلش میخواست دستاش رو روی پهلوهای دختر بذاره و فشار بده تا برگرده.
خوب مشغول دید زدن ظرافت های پری چشمه بود که از آب بیرون اومد و شروع به گشتن کرد. چی گم کرده بود؟ کاش تو آب میموند…
با دامن بالا گرفته و خیس دنبال چیزی میگشت. نتونست به تماشا بشینه، جلوتر رفت و رسا گفت: دنبال چی میگردی شاه پری؟
شاه پری دامنش رو رها کرد و به طرفش برگشت و با چشمای گشاد شده به هیبت مردونه اش نگاه کرد. ترس توی چشماش بود و کمی عقب رفت.
از ترس دخترک خوش خوشانش میشد.
کمی بلندتر پرسید: دنبال چی میگردی؟
دختر مسخ شده گفت: قاصدک.
با لبخندی پیروز گفت: دو روزی زود اومدی نازبانو، هنوز کوچیکن. اگه میخوای ازش عاشقی آرزو کنی، نیاز به لگد پرونی و داد و فریاد نیست، خدا صداته شنید، شاهزاده فرستاد برات!
دختر انگار تازه به خودش اومده و فهمید لچک به سرش نیست. عصبی گفت: مرده شورتو ببرن. لچکش رو برداشت و دور سرش بست. بی خیال تنبانش کمی اون طرفتر شد.
دختر الحق که زیبا بود. زیبا و وحشی. چرا تا به حال ندیده بودش؟ به کی میخواستن شوهرش بدن؟ به رخت و لباسش نمیومد رعیت باشن…
هوا کم کم ابر شده بود، بهار دامنه ی زاگرس هیچوقت پایدار نبود، یک لحظه بارون یک لحظه ابر. البته که بارون بهارش دوام نداشت. اما رعد و برق خبر از نم نم صبحگاه میداد. نوید بوی خاک و علف های تازه.
دختر زود آماده ی رفتن شد. اما آایل که نمیخواست بذاره اون همینجوری بره. حداقل دست هاش رو زیر بارون نمیشد بگیره؟! یا شاید لب های سرخ و روشنش…
جلوش رو گرفت و دختر عقب رفت: به من دست زدی نزدیا.
خورشید پشت ابر بود و هوا سوز بهار داشت. گونه های دختر گلگون بود. جلیقه اش رو درآورد تا به اون بده. اما دختر چیز دیگه ای برداشت کرد. دست کرد داخل دامن و چاقوی تیزی بیرون آورد و رو به اون گرفت.
خنده اش به هوا پرتاب شد. جلیقه رو روی زمین انداخت، دست هاش رو از هم باز کرد و با تفریح گفت: بیا بزن بینم.
دختر با حالت تهاجمی بانمک چاقو رو محکمتر گرفت. با اخم و جدی به صورتش خیره شد. نمیشد لپ های این دختر تخس رو گاز گرفت؟!
جلوتر رفت ولی دختر از جاش تکون نخورد. باز جلوتر رفت تا با گرفتن بازوهاش آرومش کنه اما تیزی چاقوی دختر ساق دستش رو خراش داد. داد کشید و دستش رو روی زخم گذاشت. دختر برگشت که در بره اما پشیمون شد، از دور به زخمش نگاه کرد. آایل با اخم نگاهی به زخم و بعد دختر کرد: سگ هار گرفتتت؟
بارون نم نم میبارید و لب های مرد لب هاش رو گیر انداخته بود. از وقتی که دیدش دلش لرزید و با شنیدن صدای پر غرورش، گوش هاش مثل قاصدهای قاصدک به پرواز دراومدن. وقتی پسر جلیقه اش رو درآورد ترسید… اما نه از پسر، از خودش!
انقدر چابک بود که بتونه حریف دست درازی ها بشه. دختر دِه بود و شیر قوچ و بز خورده بود.
از خودش ترسید.
از دلش که وقتی پسر با حالتی خاص جلیقه رو درآورد لرزید، از شونه های پهن و سینه فراخش ترسید…
بعد از زخمی کردنش دلش رضا نشد بره، مرد بی گناه بود، زخم رو به خاطر دل خودش زده بود، وگرنه تو چشمای مرد دَله گی ندیده بود. زخمی که خودش باعثش بود رو بست اما نتونست بره… جایی از دلش گیر کرده بود. حالا که تقدیر قرار بود اجبار براش رقم بزنه، یک بوسه ی اختیاری حقش نبود؟ بوسه ای که همراه با بارون بهار شدت میگرفت.
دست های مرد که پهلوهاش رو میفشرد، حالا به سمتی میرفت که نباید. کمی عقب کشید تا به خودش بیاد.
صدای مردونه اش خش گرفته بود وقتی با اخم پرسید: آقات به کی میخواد شوهرت بده؟
آقا؟! خان بابا؟! واااای… خاک عالم بر سر شده تو بغل غریبه چکار میکرد؟
بی آبرو! خان بابا به طویله اش میبنده…
شتاب زده بلند شد و دست روی لب های خطاکارش گذاشت.
آفتاب صبح پشت ابر بود و بارون دونه ریز میبارید، از سوز و ترس لرز به تنش افتاد و عقب رفت.
آایل مست عطر تنش بود، بوی باغچه ی خیس خورده ی ریحون. عمیق ترین نفس هارو میکشید. لب هاش دیوانه کننده بود و تنش به نرمی بنفشه های بهار.
مست و منگ و مجنون بود، دست هاش و تمام بدنش بیشتر میخواست… تمام تنش، تمام تن آوینا رو میخواست.
آروم پیش میرفت که دختر عقب کشید.
با سوالی که پرسید دختر مثل جن زده ها پرید.
مگه چی گفت؟! میخواست بدونه خواستگار دُم کلفت کیه تا گردنشو بشکنه…. همین!
دختر بلند شده بود و با ناراحتی و پریشونی میلرزید.
سردش بود؟
جلو رفت و دست سردش رو گرفت، عقب کشید، آروم گفت: به خدا کاریت ندارم، لرزش تنت بیوفته میبرمت.
دست سرد و سفید و لطیف دختر رو گرفت، بالا آورد و بوسید. دختر سریع چشماشو بالا آورد و بهش نگاه کرد.
چشماش چی رو فریاد میزد؟!
صدای آرومش اومد: ولم کن.
درحالیکه چشماش میگفت منو ببوس! دلش گفت به چشماش گوش بده، اتفاقا همین کار روهم کرد با این تفاوت که با برخورد لب هاش کشیده ی آبداری از پری خانم نوش جان کرد.
دختر شاکی هلش داد و عقب رفت تا بره. نوک سینه هاش از سرما بیرون زده بود، لپ هاش سرخ سرخ بود، موهای دور صورتش خیس بود، نفس نفس میزد و دنبال چاقوش میگشت!
با این وضع شدیدا تحریک کننده قرار بود تا خونه اش بره؟ نه!
جلیقه اشو برداشت، جلو رفت و با اخم به دختر گفت: بپوش ببرمت. کمی مونده به دِه پیادت میکنم.
جلوی خودش سوارش کرد، یه دستش رو دور شکمش انداخت و حرکت کرد. از مسیر تقریبا هیچی نفهمید جز عطر ریحونِ موها و کمر باریک آوینا. تا نزدیکای ده هر دو ساکت بودن، موقع پیاده کردنش حس میکرد که دلش با عطر دختر میره…
گفت: سه روز دیگه، قاصدکا میرسن، همین موقع بیا، باید ببینمت، باشه؟
باشه رو از چشم هاش خوند. آروم خداحافظ گفت و سریع رفت.
اشک هاش بند نمی اومد. سیاه بخت بود.
خوش خیالانه میخواست با خان بابا حرف بزنه تا یک سالی رضا رو دست به سر کنن و مهلت بخوان. شاید بخت یارشون میشد و آبشخور میجوشید یا هر اتفاقی…
میخواست ۲روز دیگه بره سرچشمه، که قاصدک فوت کنه، که پسر رو ببینه اما…
حتی اسمش رو نپرسیده بود اما دلش گیر بود.
دلش پیش زخم دست پسر بود، پیش جای سیلی اش، پیش دستای بزرگش، پیش سینه ای که روی اسب بهش تکیه زده بود، پیش لب هایی که تمام وجودشو به آتیش کشیده بود.
اما بخت یارش نبود، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود.
دیگه نمیشد سر بدوونه. خواستگار جدید قَدَر تر ازین حرف ها بود. پسر ارباب ده… ولی نعمت و مالک ده…
دیگه خواب اون پسر رو هم نمیتونست ببینه. ارباب زاده خواستگاری کنه هر کس باشه دو هفته ای عروسش میکنن میبرنش.
همه میگفتن: احمق خوشحال باش داری خانم باجی میشی. از اون رضای زشت مردنی خلاص شدی. همه میگن ارباب زاده خیلی خوش قد و بالاس.
خان بابا و ننه هم خوشحال بودن. با ارباب فامیل شدن نعمت بود.
اما کی از دلش خبر داشت؟ کی از اون روز، زیر بارون خبر داشت؟ کی میدونست بختش رنگ شبه؟
سه روز خوراکش اشک و آه بود، امروز روز قرارش بود، میرفت اما قاصدکی فوت نمیکرد، میرفت به پسر بگه اونم از قاصدک آوینا نخواد…
از این افکار چشمه ی مرواریدش قطع نمیشد.
به کوه گفته بود عاشقی میخواد، گفته بود زن رضا نمیشه، اما یادش رفته بود بگه به عشقش برسه! دیگه دیر بود؟
به سرچشمه رفت. سبزه زار، دشت قاصدک ها شده بود. باد میوزید و پریشونشون میکرد و هوا پر میشد از قاصدها.
نشست لب چشمه و اشک ریخت. پسر نیومده بود… بهتر! عاشقش نباشه راحت تر فراموشش میکنه. اصلا فکر میکنه اونروز تو خواب بوده. پسره ی سودجوی بی وفا…
اشک هاشو پاک کرد، صدایی که میخواست سر کوه فریاد بکشه رو خفه کرد، و بلند شد که بره. پسر رو دید، روی اسبش نشسته بود و تماشاش میکرد.
از اومدنش خوشحال شد یا ناراحت؟! چرا هم خوشحال شد از اومدنش هم بغضش داره خفه اش میکنه؟
وقتی رسید آوینا لب چشمه پشت بهش نشسته بود. دلش برای پری سرچشمه پر کشید. خواست پیاده بشه که آوینا بلند شد. سرش رو بالا آورد و دیدش. هیچی نگفت.
پیاده شد و نزدیک رفت، شاه پری مثل بچه ها بغض داشت و چشماش خیس بود. حدس میزد که چرا ناراحته…
اما دلش میخواست قبلش اونچیزی که میخوادو بفهمه. میخواست از زبونش بشنوه نه چشماش.
نزدیک تر رفت و دست هاش رو گرفت: سلام شاه پری سر چشمه.
با صورت ناراحت اما ملوسش به جای سلام سرتکون داد. چشماش بغل میخواست. چشششم!
بغلش کرد و بوی ریحون رو دوباره به ریه هاش فرستاد.
نمیخواست بیشتر از این اشک تو چشماش باشه. زمزمه کرد:
معاشقه اشون میون سبزه ها و گل های وحشی، سرچشمه رو مست کرده بود.
باد قاصدک ها رو پر پر میکرد و هوای دامنه ی زاگرس از قاصد ها پر بود. خبر میبردن نزدیکیِ وصال پری چشمه و شاهزاده رو…
نوشته: Hidden moon
واوووو.خیلی خوب بود.از اون اول هی بخودم میگم این کیه اینقد حرفه ای نوشته!ولی حدسام همه اش اشتباه بود.خوشحالم که یه نفر به جمع نویسنده های خوب سایت اضافه شده. با اینکه قبلا اگه اشتباه نکنم گفته بودی تازه کاری ولی قلمت خیلی خوب و پخته اس.خسته نباشی واقعا و لااایک هم تقدیم داستان زیبات!
Horny.girl ممنونم عزیز
دروازه-بهشت ممنون. حتما ادامه میدم
آئورت۲۱ خوشحالم که خوشتون اومده. امیدوارم پخته تر هم بتونم بنویسم.
Chimann جان دوست عزیز ممنون از توجهت. من نوشتن و هرچیزی رو بدون سانسور دوست دارم. برای همین شهوانی رو انتخاب کردم. خارج ازینجا هم شاید بعدها بنویسم اما آزادی بیان حق هر کسیه که بیرون از اینجا کمتر وجود داره.
نه تهرانم. اما به لرستان و زاگرس سفر داشتم. خیلی زیباس…
داستان خوبیه مطمعنا شمام نویسنده خوبی هستی ولی به دل من ننشست ترجیح میدم نظر دیگه ای ندم.
موفق باشی
وب.گرد از توجهتون ممنون. کاش دلیل یا نقدتون رو میگفتید که تو نوشته های بعدیم مد نظر قرار بدم.
Chimann جان، فهمیدم منظورتو. سعی کردم آروتیک بنویسم اما کلا اگر خیلی زیاد بشه به دل خودم نمیشینه… ولی چشم سعی میکنم.
داستانت جذاب و گیرا بود
لوکیشن داستان رو هم خیلی خوب توصیف کردی
امیدوارم بازم ازت بخونم
مازیار خان خیلی ممنونم… لطف دارید. مینویسم… ?
راهبه متشکرم دوست عزیز.
Shaldy جان ممنونم. ?
آمدی اما نفهمیدم تمنای تو را
حیرتی دارم چو میخوانم غزلهای تو را
آن دو چشم مهربانت حرفها دارد ولی
کاشکی من بوسه میدادم سراپای تو را
آمدی در بازوان پرتوانت گم شوم
ای دریغا من نفهمیدم تقاضای تو را
آمدی یک بوسه دادی بعد از آن بوسه هنوز
هیچ کس هرگز نمی گیرد دگر جای تو را
آمدی تا از نیاز خود سخن گویی ولی
سعی کردم کم کنم امواج غوغای تو را
(واقعا ذهن و قلمت تحسین داره)
chqdr be in dastana niaz dare site hmsh ke nbayd sexi bashe hidden moon aziz mrc bkhatre dastant
esme khan baba mno yade dastane siavashon andkht
like11taqdime hidden moon aziz
Rsmin0070 شعر زیباییه… خیلی ممنونم دوست عزیز
Shadow18 نظر لطفته عزیزم… ممنون ?
سامی جان ممنون…
راستش خودم فکر کردم زبون محلی فضا رو بهتر میکنه… اما خب نظرمخاطب مهم تره… چشم عزیزم…
چشم دوان لریه… از دویدن نگاه میاد… همون چشم چران…
پیام جان از نظر جامع و کامل و تعاریفت ممنون.
به زبان لری بود.
آایل یعنی رئیس ایل، ارباب و…
اگر منظورتون خاطره اس چشم… زندگیم نوشتنی زیاد داره…کمی بعد مینویسم.
حق با شماست…سوتی دادم در واقع!
چشم.دیگه فارسی مینویسم.
.clover. دوست عزیز مادر بزرگم از بروجرد و پدربزرگم از خرم آباد. اما متاسفانه تهران زندگی میکنیم.
پیام جان راستی خوشحالم که با نوشته ام به خاطراتت سفر کردی…
سامی فکر کنم پیام جان تو تنظیمات فولدر من رو " شو هیدن فایلز اند فولدر" کردن! ?
nirvana1968 خیلی ممنون عزیز ?
پیام جان رضا تو دهداری کار میکرد، خواستگاری کرده بود، اوینا هم به خاطر دینشون مجبور بود بله بگه… ولی آایل پسر ارباب ده بود، ارباب اگر از دختری خوشش بیاد دگ مال اونه… پس رضا خود به خود باید کنار بکشه، حریف قدر بود.
شنیدید میگن دختر خانم؟ خب جفتش یه معنیه اما کنار هم میان… تو زبونی که من از مادربزرگم شنیدم به کسی که زن ارباب یا آدم مهمی میشده خانم باجی میگفتن.
ممنون…
نویسنده ای رو که گفتید نمیشناسم اما نه بابا…مبالغه نکنید جو میگیرتما… جنبه اشو ندارم ?
خیلی زیبا و دلنشین بود، لطافت و زیبایی متن با توصفاتش واقعا قابل لمس شده بود، مرسی واقعا ?
Ziba-j خواهش میکنم… ممنون از لطفت دوست عزیز…
Karoo2016 عزیز ممنونم… حتما… ?
واااااو ! نصفه شبی و یه خلق و خوی تخمی و چنتا داستان کیری و… شاه داستان تو !
الحق که اسمت برازندته ! عالی بود داستانت!
لایییییییک
یسری اشکال داشتی مثل جای ویرگولا و نقطه ها که تو خیلی پاراگرافا و جمله بندیها درست نبود رعایتشون
اشکال بعدی هم که تو چشم میومد افعال بودن ؛ داستان بصورت ادبی نوشته شده بود و وسط فعل های ادبی افعال عامیانه ای مثل بگیره بکنه و … یکم تو ذوق میزد
یا عامیانه ی عامیانه یا ادبیه ادبی!
به غیر اینا داستان و جمله بندی و توصیفها محشر بود
دمت گرم و خسته نباشی
Suicide-bonnie دوست عزیزم ممنون… چشم سعی میکنم بازم تو این حال و هوا بنویسم.
سامی جان دوست خیییلی خوب از حمایتت ممنونم… خیلیییی خوبی…بلی لایک بسیار کار خوبیست ?
Master-fucker ازتون ممنونم… سعی میکنم بهتر بنویسم.
البته لحن داستان کلا عامیانه بود.
Esl- hot ممنونم… خانوم داستان کاری با قوچ ها نداشتن! من اشتباه گفتم…
بله کلا فارسی مینویسم دیگه.
عاللللييييييييييي بود عالي
فضا سازي داستان حرف نداشت خودم رو اونجا تصور ميكردم
تنها سوالم معني اسم آايل بود كه تو كامنتها جوابش رو خوندم
باز هم برامون بنويسيد
Seximan60 ازتون ممنونم… ?
Behnam2555 از دقت و لطفتون متشکرم. ?
کلیدر رو نخوندم متاسفانه، سعی میکنم بخونمش.
Mahya321 ممنون دوست عزیز. حتما. ?
عادی بود داستان، واقعا دست قلمت درد نکنه
تمام کامنت ها رو خوندم و همه دوستان نکته سنج به نقاط ضعف داستان اشاره داشتن، دستت اونا هم درد نکنه
نظری ندارم بگم جز اینکه نقاط قوت داستان بیشتر از نقاط ضعفش بود. دست مريزاد
راستی اولین بارم هست که کلا کامنتی مینویسم تو این سایت، یعنی داستانت بد جلب توجه کرده، قربانت
نه گلم این داستان عامیانه نبود بلکه نگارشی ادبی-رسمی و روون داشت . مخصوصا نوع روایت داستان و راوی خارج از داستان رو این موضوع مهر تایید میزد !
یه نمونه از سبک های مختلف نگارشو واست میزارم تا بیشتر متوجه منظورم بشی:
محترمانه: به آن دو نفر بفرمایید برای صرف غذا به تالار تشریف ببرند.
رسمی: به آن دو نفر بگویید برای خوردن غذا به تالار بروند.
نیمهرسمی: به اون دو نفر بگین برای خوردن غذا به تالار برن.
محاورهای: به اون دو نفر بگو برای خوردن غذا برن تالار.
عامیانه: به اون دو نفر بگو واسه لمبوندن برن تالار
Faktala از توجه و نطرت ممنون
شیوا جان باعث افتخاره توجهتون به داستانم…متشکرم… راستش سعی کردم آروتیک تر بنویسم نشد… سعی میکنم حالا…
Master-fucker گرامی و بزرگوار…
پس با توجه به بخش بندیتون ادبیات داستان نیمه رسمی-محاوره ای بود.
البته اون قسمت عامیانه رو قبول ندارم. البته شما بزرگوارید… ولی خب قبول ندارم آخه اونجوری نیست که عامیانه…
با من بحث میکنی بچه؟! ?
من میگم داستانت عامیانه نیست شما فقط بگو چشم!
اصلا میدونی من کیم؟: چپ چپ:حدااقل چارتا پیرن بیشتر از شوما پاره کردیم ;)
البته چرا منکر شم ! حرفت درسته اون بخشی که گفتی محاوره ! محاوره هم داشت داستانت ! "من فقط ترجیح میدادم همگن تر بنویسی که راحت تر و روونتر بشه خوند داستانتو پری چشمه ? "
برخلاف نظر دوستان قسمت لری هاش داستانو خوشگل میکنه.
چون داستان تو فضای عشایریه زبان لری خیلی قشنگتره تازع ترجمه هاشم که میذاری هرکسی نخواست ترجمه بخونه.
مثلا اگه بجای اسم آایل اسم فرهاد بود کیفیت داستان میومد پایین ولی آایل نامفهومه برا ما ولی داستان رو زیبا میکنه.
یک عیب کوچیکی که میگیرم به داستانت اینه قضیه رضا گنگ تموم شد اخه تو از سنت ها خبر داری ما که نمیدونیم .و عیب کوچیک بعدی وقتی من به اون قسمتش رسیدم که پسررییس ده اومده خواستگاری اخر داستان رو تونستم حدس بزنم
حس کوهستان و سردی آب چشمه و هوای خنک واقعا معرکه بود
راستی حیف شد از دولول شکاری معروف لرها تو داستانت استفاده نکردی ?
داستان قبلیت خیلی مزخرف بود این داستانت محشر
Mahdishgh1 از توجه و نظرتون ممنونم.
رضا به خانواده ی آوینا کمک میکنه سهم اب بگیرن، بعد چون مدیونش میشن میاد خواستگاری که نه نتونن بگن. ولی وقتی ارباب زاده میاد خواستگاری دیگه قضیه منتفی میشه.
در مورد داستان قبل هم خب خاطره بود دیگه…
مردونگیش از شدت شهوت درد میکرد!؟
…
داشت میترکید بهتر بود… :)
فضاسازی خوب بود… ممنون.
براوووووووووووو…
احسنت…عالی بود…
چقد این گویش لری قشنگه،از لذت اون چن جمله اول داستان بقیشو با گویش خوندم ?
چقد احتیاج داشتم به اینهمه عاشقانه های لطیف خیالی…
بازم بنویس …
تقدیم به شما دوست عزیز ?
Bamah ممنونم ازتون.
Rose.hot ممنون دوست عزیز…لطف داری…بله گویش زیباییه… ?
Shishi.nd متشکرم عزیز.
عالی مینویسی … نوشته هات جدا از توصیف جذاب و هنرمندانه یک داستان روایت میکنه قلمت فقط تراوشات یک ذهن پویا و جسور رو ثبت نمی کنه
عالی مینویسی … نوشته هات جدا از توصیف جذاب و هنرمندانه یک داستان روایت میکنه قلمت فقط تراوشات یک ذهن پویا و جسور رو ثبت نمی کنه بلکه می شه حس کرد که عشق قدرتیه که روح داده به متن . یه نثر زنده که خوندنش آدم رو قلقلک میده
عالی مینویسی … نوشته هات جدا از توصیف جذاب و هنرمندانه یک داستان روایت میکنه قلمت فقط تراوشات یک ذهن پویا و جسور رو ثبت نمی کنه بلکه می شه حس کرد که عشق قدرتیه که روح داده به متن . یه نثر زنده که خوندنش آدم رو قلقلک میده تصویر صحنه های معاشقه بدون اشاره های م س ت ه ج ن که در عین حال قدرت زیاد تحریک کنندگی داره شهوت انگیزه
King sky shahin از تعاریف و توجهتون ممنونم. ?
واقعا عالی بود، استعدادتو شکوفاتر کن،بذار همه ببينن چه استعدادی داری
Hidden Moon عزيز داستانت عالي بود … تا چند روز پيش تنها نويسنده مورد علاقم تو اين سايت شيواي عزيز بود اما با خوندن داستان آخرين تلاشت و چند تا از داستاناي ديگت توام يكي ديگه از نويسنده هاي مورد علاقه شدي و الحق كه عالي مينويسي ، موفق باشي ?
خيلي داستان خوشگلي بود… توصيف صحنه ها منظره ها حالت ها قوي بود. ادم واقعا حسشون ميكرد.
اون حال و هواي روستاييشم دلنشين بود
و چقد بامزه بود عصيان كردن آوينا رو به كوه
لايك
اونقد قشنگ و شیرین بود که نتونستم کامنت نزارم…مخصوصا که توصیفاتت راجب زاگرس رو قشنگ درک کردم…
منم دانشجوی بروجردم و چن تا دوست خرم ابادی دارم.
واجب شد برم بقیه داستاناتم بخونم عزیزم.
عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی بووووووووووود…
تموم داستان رو یه تیکه خوندم
تمامش رو با ته لهجه محلی که تووووش بود و نمیدونستم چیه و واسه کجاست خوندم ?
خیـــــــــــــــلــــــــــــی خـــــــــــــوب نــــوشتـــی …
این دومین داستانت بود که امروز خوندم
دوست دارم بقیه اش رو هم امروز بخونم .
حس خوبی داشتم… ?
این داستان رو 4 بار خوندم هربار لذت بردم ولی کاش ادامش می دادی
اسماشون یادم نیست ولی تا جایی یادمه خواهر دختر داستان تو اخرین قسمت عاشق شده بود
ماه من فکر نکنم بیشتر از 25 سالت باشهولی عاشق قلمتم داستان ها همش زاییده ذهنته؟
فضا سازی داستان عالی بود.
خودم رو تو اون فضا میدیدم.
خوووووب بود , ادامه بده.