فمدام سیتی (۵ و پایانی)

1399/12/21

...قسمت قبل

خب ممنونم دوستان!حمایتتون از فمدام سیتی ۴ راضی کننده نبود ولی دوست نداشتم پرونده فمدام سیتی تو ذهنم باز بمونه پس اینم از این:
بعد از اینکه میسترس های پولدار شهر جلوی ما جون دادن، مامان و آزیتا تصمیم گرفتن تو مراسم ختمشون شرکت کنن.
یه شرت اسلیپ تنگ سیاه تنم کردن تا منم عزادار باشم و یه قلاده مشکی هم برام گرفتن و با زنجیر منو میکشوندن! بعدم خودشون رو حسابی خوشگل کردن تا برن مراسم!
آزیتا:چرا اومدیم تو مراسم ختم این چندتا پیرزن؟!
مامان:فک کردی من به این چهارتا احمق که گذاشتن یه برده بکنتشون،اهمیتی میدم؟! ورشکستگی ما دیگه قطعی شده، باید هرچی داریم پول کنیم و سریع فلنگ رو ببندیم!
آزیتا:هنوز نفهمیدم چرا اومدیم اینجا!
مامان:تو به خاطر پول گذاشتی کیر کثیف یه برده،کصتو وا کنه پس دو دقیقه مراسم رو هم تحمل کن!
مراسم کیر بُرون شروع شد:تو این مراسم کیر برده های میسترس برده میشه و همراه اون دفن میشه! بعد هم از خونی که از برده میره ، سنگ قبر میسترس شستشو داده میشه!

یه زن چاق برای مراسم کیر بُرون اومد تو مراسم! یه پسر رو آورده بودن که مثل سگ ناله میکرد ومیسترسش رو صدا میکرد، مدام میگفت ببخشید میسترس، رحم کن میسترس!
زن چاقه با یه نگاه خشم آلود به پسره ، باعث شد همونجا پسره ادرار کنه!
زنه که خیلی عصبانی شده بود ساطور رو پرت کرد یه کنار و به جاش یه ییچی برداشت تا پسره بیشتر زجر بکشه!
همونطو که صدای ناله های برده می رفت بالاتر، آزیتا پاشنه کفشش رو گذاست روی تخمام و یه ذره فشار داد!
آزیتا:تو هم یه روزی گوشت لای پاهاتو میبرن و خون برده ای ات میریزه و زمینو کثیف میکنه!
بعد با زبونش لب هاشو لیسید و من عین سگ ترسیدم!تقریبا داشتم به خودم میریدم!
آزیتا یه ذره دیگه پاشنه اشو فرو برد تو تخمام!
من:آااخ،میسترس! آه!
آزیتا دستشو برد سمت کصش و با تحقیر شدنم داشت حسابی لذت میبرد! آروم آروم بالای کصش رو میمالید و هی بیشتر پاشنه کفششو فرو میکرد تو تخمام!
آزیتا:چی شده؟ درد داشت؟ اوخی! میخوای تخم چپت رو مثل تتم مرغ بشکنم تا دیگه هیچوقت دردش نیاد؟
مامان:الان وقت بازی با برده ها نیست! پاشو دنبالم بیارش!
مامان پاشد و آزیتا هم در حالی که هنوز کصشو میمالید، زنجیر منو گرفت و من هم چهار دست و پا دنبال آززتا می رفتم.
آزیتا:آه و اوه کن!جنده! میخوام تحریک شم! اگه آبم نیاد تو همین قبرا خاکت میکنم!
منم شروع کردم به آه و اوه کردن و تظاهر میکردم که دارم درد میکشم!
وقتی مامان رسید به زن چاقه(رو صورت و دستاش هنوز خون پسرا بود) وایساد و شروع کرد به خوش و بش کردن.
آزیتا که هنوز جق اش تموم نشده بود، یه چشم غره به من رفت تا تحریکش کنم پس منم با زبون کفشش رو شروع کردم تمیز کردن.
مامان:سلام ماریا! برای مادرت واقعا متاسفم! چه میسترس نمونه ای بود، عاشق رفتارش با برده ها بودم! مخصوصا اون جمله اش که میگفت"پسرا دفرمه شده دخترا هستن و ما باید با بریدن آلتشون به اونها تکامل دخترونه رو بیاموزیم"
ماریا:این باور خونوادگی ماست! منم طرفدارشم!
مامان:چه جالب که به حرفای مادرت اهمیت میدی! مادرت آخر عمری میخواست این برده منو بخره ولی عمرش کفاف نداد!
ماریا نگاهش به من افتاد!
آزیتا که داشت آبش میومد گفت کصم رو بلیس!
منم سریع یه لیس آبدار از کص کوچولوش زدم و بلافاصله آبش اومد و ریخت تو دهنم!
ماریا:بد نیست ولی باید کیر و خایه اش رو چک کنم!
مامان:مگه نشنیدی خانوم چی گفتن؟
من سریع شرتم رو کشیدم پایین و کیر و خایه ام رو نشون دادم!
ماریا:جوون!
ماریا سریع از مال لایتناهی اش خرج کرد و مامان ورشکسته ام رو پی بدبختی اش فرستاد!
ماریا من رو برد سمت خونش!
به حیاط که رسیدیم سگش رو نشون داد، گفت اسمش پیتره و اگه حشری شد تو باید بهش بدی!
بعد منو برد تو ساختمون که پر از خایه های پسر ها بود که خانواده ماریا برای تکامل پسرها اونارو بریده بودن!
من از ترس کیرم خوابیده بود و میلرزدیم!
ماریا از تو جیبش یه دستما در آورد و چشممو بست، بعد منو رو صندلی نشوند،و شرتمو در آورد!
بعد شروع کرد به حرف زدن:
می دونی چیه؟ من عاشق الکتریسیته ام و عشق دیگه ام آشغال های تپلیه که لای پای پسراست!اصلا می دونی برق چیه؟برده خنگ،خب تا چند لحظه دیگه میفهمی! خخخخ
بعد یه چیز دردناک که فک کنم اسمش برق بود کیرم رو لمس کرد و کیرم سریع راست شد!
ماریا خندید و آخرین چیزهایی که ازش یادمه، الان چند روزی میشه که چشم و دست بسته روی این صندلی بسته شدم و دارم به برق فک میکنم که یعنی چه شکلی میتونه باشه!
همچنین دارم به وین فکر میکنم که مامان کجا رفته! و اینکه آیا آزیتا مهربون تر بود یا ماریا؟!



صدای در میاد! یهو یه فشار روی تخم چپم وارد میشه!
ماریا:هی توله سگ کوچولو! میخوای بدونی تو فمدام سیتی چه خبره؟!
منم سر تکون میدم که بله!
بهم قلادمو میبنده و منو میبره به یه جایی که نور از پشت چشم بند نمایان تره…چشم بندمو سریع بر میداره و یه ذره چشمم سیاهی میره!
ماریا:خب نگا کن! ببین ماما جونت کجاست!
وحشتناکه! غیر قابل باوره! نمیشه هیچجوره هضمش کرد!
تلویزیون داره یه دختر و زن میانسال رو نشون میده که بی جون افتادن و رو پوست تنشون علامت های خاصی حک شده!
ماریا:واقعا ارضا شدم! اون قیافه بهت آورت حشری ام کرد! خخخ
سریع کصم رو بلیس! بدو!

یهو یه صدا از پشت اومد که:هیچکس هیچ جایی رو نمی لیسه!
برگشتم به سمتش!
خواهرم بود که یه لباس با علامت های عجیب پوشیدا بود، از همونایی که رو جنازه مامان حک کردن بودن! یه اسلحه کمری هم دستش بود که به سمت ماریا نشونه رفته بود.
ماریا خواست منو گروگان بگیره ولی خواهرم یه تیر زد به تلویزیون تا حساب کار، دست ماریا بیاد!
خواهرم:بیا سمت من! داداشی!
ماریا:نه نرو! بهت دستور میدم! بمون!
من آروم آروم به سمت خواهرم خزیدم
ماریا:چطور جرات میکنی؟ تخماتو در میآرم و به خوردت میدم!
خواهرم:از خواب بیدار شو! سیستم میسترس ها دیگه مُرده! وقت برابری فرا رسیده!
خواهرم به من اشاره کرد
خواهرم:بیا اسلحه رو بگیر و این ماشه رو فشار بده! انتقام خودتو ازش بگیر! بیا!
یه نگاه به ماریا کردم و دیدم چشماش اشکی شده! و یه نگاه به خواهرم که داشت اسلحه رو بهم تعارف میکرد!
آروم بلند شدم، دستم‌ رو دراز کردم و اسلحه رو گرفتم، به سمت ماریا نشونه رفتمش! یه قدم له جلو برداشتم!
دومین قدم رو برداشتم!
سومین رو برداشتم!
رسیدم جلو پای ماریا!

بلد از چند لحظه مکث، زانو زدم و اسلحه رو تحویلش دادم!
من:ببخشید میسترس! اگه کوچکترین لطمه ای با رفتارم به احساستون وارد شد!
ماریا:میخواستم تنبیه سختی برات در نظر بگیرم ولی چون پسر خوبی بودی، سبک ترش میکنم!
تواهرم که از اوج بردگی من تو شوک بود، انگار داشت فکر میکرد که کجا رو اشتباه اومده!
که ماریا داد زد رو زانوهات! تسلیم شو!
خواهرم تسلیم پلیس فمدام سیتی شد. دادگاه اولش میخواست قطعه قطعه اش کنه ولی به یه ایده جالب رسید!

دادگاه تصمیم گرفت که خواهرم، برده ماریا بشه و از این به بعد برده های زن هم وجود داشته باشن،
به این ترتیب الان من و خواهرم برده ماریا هستیم و خواهرم به برابری که دلش میخواست رسید و میسترس ها هم به برتری ای که میخواستند!

به این میگن یه پایان خوش
لایک و کامنت بذارین نظرتون رو راجب پایان داستان بگید

نوشته: A.m


👍 5
👎 11
17901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

796476
2021-03-11 02:30:23 +0330 +0330

خیلی عالی بود لطفا ادامشو بنویس درباره بردگی پسره و خواهره باحال میشه 😍

0 ❤️

796517
2021-03-11 09:12:10 +0330 +0330

کیر برون همون ختنه سورن خودمون نیست
خیلی تخمی تخیلی بود

2 ❤️

796531
2021-03-11 11:33:22 +0330 +0330

کیرم تو اخر داستانت ریدی تو ۴ قسمت قبلیش

1 ❤️

796549
2021-03-11 13:34:59 +0330 +0330

آخرش و خراب کردی

1 ❤️

796585
2021-03-11 19:38:05 +0330 +0330

عوضی حداقل خوب تمومش می کردی ولی غیر قابل پیش بینی بود 👍 ❤️

0 ❤️

796641
2021-03-12 01:41:16 +0330 +0330

آخرش ریدی به تمام زحمات خواهره 😂 😂

1 ❤️

830154
2021-09-04 18:47:05 +0430 +0430

بد پایاتشش دادییییییی کل این دلستنو خندم منتظر رسیدن داداشه به خواهره بودممم دخرش بد بوددد دابش ریدیییی

1 ❤️