فی البداهه!

1400/01/13

پشت رول بودم. با اینکه ساعت 3 ظهر بود، ب لطفه مسافرایی ک زامبی وارانه حمله کرده بودن تا گند بزنن به وضعیت آبی شهر، خیابونا نسبتا شلوغ بود.تو راه برگشت، مامان یادم انداخت که باید جلوی داروخونه نگه دارم. منتظر بودم بیاد که یادم افتاد چیزی ب اسمه گوشی دارم و تا نگاهش کردم چراغه صورتی چشک زنش توجهمو جلب کرد:
-لاوم، لاوم، لاوم
+جان دلم؟
-کجایی؟
+جلوی داروخونه… دارم برمیگردم خونه.جونم بگو؟
-برگرد میگم🙄
توی دلم ی “لوس” بارش کردمو با اینکه حدس میزدم جریان چیه بهش گفتم : + دو دیقه دیگه خونه‌م(داروخونه سره خیابون نزدیکه خونه بود و مامان دیگه رسیده بود ب ماشین)
دمه در پیام دادم: بفرما صاف 2 دیقه… حالا لب تر میکنی؟
-میخواستم بگم بیا ببینمت ولی دیدم بیرونی😌
درست حدس زده بودم
+وقتی بیرون بودم نگفتی که… بپوش دارم میام.

خلاصه کلام اینکه حضرته بانو افتخار داده بود توی چند روزی ک خونه تنها بود بیاد پیش ولی فردا.
یه فکری به سرم زد.
+عسل اینجارو داشته باش.دستمو گذاشتم رو دکمه ویس و با مامانم حرف زدم؛ مامان فردا بریم خونه عمه؟ پوکیدیم تو خونه.
-بریم دیگه چی بگم منم حوصلم سر رفته!
با تلفن خونه زنگ زدم به عمه و هماهنگ کردم که فردا شام اونجا باشیم.
با عمم و خانوادش(بجز شوهرعمم) رابطه نسبتا خوبی داریم.
ویس رو برای عسل فرستادمو طبیعتا پشماش ریخت از این مکان سازی فی البداهه!
تقریبا مشکلی نمونده بود جز بابام،که قرار بود فردا با عموم برن سمت روستای پدریم.انگار خیلی اتفاقی همه چی جور شده بود
گذشتو دوش گرفتمو به خودم رسیدمو رفتم دنبالش.طبق معمول با هزار جور کاراگاه بازی اومد بیرون و چندتا خیابون اینورتر سوار ماشین شد. آره دیگه مصیبتی شده آبروی خانوادگیو دروهمسایه. حالا جای سختش از این به بعد بود که چطو بریم توی خونه ک کسی از همسایه ها نبینه مارو توی روز روشن.دو دل بودیم؛ عسل میگفت نریم من میگفتم بریم از یه طرفم تعطیلات بود و کافه ها بسته و شهرم شلوغ.رفتیمو کوچه خلوت بود خوشبختانه، خیلی عادی پیاده شدم درو باز کردم و اونم دنبالم اومدو رفتیم داخل.
اینم بگم که محله ما یه محله ویلاییه و ی جوه صمیمانه خاصی حاکمه تو کوچمون که سره همه توی کون همدیگس…
داخل خونه شدیمو رفتیم توی اتاقم.استرس داشتیم.یه شربت درست کردمو رفتم کنارش روی تخت نشستم و یکم حرف زدیم.
از اونجایی که بخاطره شرایطی که هست خیلی کم و دیر به دیر همو میبینیم، طولی نکشید که استرسمون کمرنگ شد. تاب نیاورد و بغلم کرد
همونطوری لم داد تو بغلمو باز گرمه حرف شدیم؛ وقته زیادی نداشتیم که بخوایم فیلم ببینیم یا تفریحی بکنیم. فقط میخواستیم راحت و بی دردسر یه ساعت کنار هم باشیم. دستم رو شونش بود و من موهای اونو نوازش میکردمو عطر سرد و شیرین اون بینی منو نوازش می‌کرد.بوس های گاه و بیگاهمون روی گردن و صورت لبولوچه همدیگه رفته رفته بیشتر میشد. لب گرفتنا طولانی تر شدنو دستامون مثل مار روی بدن هم میخزید.من دراز کشیدمو اون روم دراز کشید و باز عشق بازی؛ عطر تنش و طعمِ گرمِ لبای پاستیلیش با برق چشمای مثل ماهش، آرامش‌بخش ترین ترکیب روی زمینو ساخته بودن. جامونو باهم عوض کردیم. حالا من روش بودم و فضا و توانِ خشن تر کردنه اون جو رمانتیکو داشتم.شدته بوسا و زبون بازیامون همزمان با لمس من روی سینه هاش بیشتر شد و چشمای عسل خمارتر.
با شناختی که ازش داشتم میدونستم اگه یهو سرعت بگیرم معذب میشه و احتمالا مقاومت میکنه واسه همین پله پله پیش رفتم تا اینکه رسیدم به سینه های خوش تراششو تا جون داشت خوردم.وقتی چشماش خمار میشد محو تماشاش میشدم.نفسای تندش و حرکات دستش که نمیدونست منو پس بزنه یا پیش بکشه.درِ هفتمِ بهشت روی زمین اگه این نیست پس چیه؟
ازش خواستم خودشو جابجا کنه تا بتونم پشتش بشینم و اون لم بده روم. با نوازشه گردنش با لبام شروع کردمو دستمو به سینه هاش رسوندم.دوباره ناله های خفیفش شدت گرفت و دست چپ من به قسمت ممنوعه نزدیکتر شد.حقه دیدن یا خوردنشو نداشتم ولی لمس آزاد بود.وارده اون گرمیو نرمیو خیسی شدم.وای؛چای داغ توی چله زمستون به وقته غروب،سیاوش قمیشی با صدای بلند توی اتوبان تاریک با 160 تا سرعت، مزه مزه کردنه کباب دنده کنار آتیش توی جنگل.درِ هفتمِ بهشت روی زمین اگه این نیست پس چیه لعنتی؟
نصیحتاش توی تجربیات قبلی کمکم کرد که بتونم به بهترین نحو ممکن کلیتوریسشو پیدا کنم.تا لمسش کردم انگار که گلوله بهش خورده باشه.گردنشو میخوردمو دستم اون پایین مشغول بازی بود.بعد حدود پنج دقیقه دیگه داشت اشکش درمیومد که ادامه ندادم تا نفس بگیره دوباره شروع کنم.چشماش بسته بود و بریده بریده نفس میکشید.کشیدمش توی بغلمو تا میتونستم شهیدش شدمو اون محکمتر فشارم میداد و انگار که نمیخواستیم تموم شه اون لحظه ها…

نوشته: Ahmad_av


👍 12
👎 3
8001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

801364
2021-04-03 00:08:10 +0430 +0430
+A

اگه لمس میکنید نگاه نکنید اگه نگاه میکنید لمس نکنید 😁

0 ❤️

801365
2021-04-03 00:08:12 +0430 +0430

شما هماهنگ کردید برید خونه عمتون بعد نرفتید؟ مادرتون نگفت تو که گفتی بریم چرا خودت نیومدی؟؟

پی نوشت: اقتصاد خیلی از شهرهای شمال بعد توریستی داره یعنی اون همه هتل رو شمالی ها برای اقامت خودشون نساختن ! خودشون خونه زندگی دارن اونا برای همین به قول شما زامبی هاست!!

3 ❤️

801393
2021-04-03 00:33:05 +0430 +0430

کاملا درکت میکنم،لایک

0 ❤️

801399
2021-04-03 00:38:03 +0430 +0430

فقط و فقط اون تشبیهاییکه آوردی عشق بودن عشققققققق یه لایک

0 ❤️

801454
2021-04-03 05:28:26 +0430 +0430

قدرت و انرژی بالایی داری در نویسندگی. ادامه بده. خوب بود👌

0 ❤️

801469
2021-04-03 07:46:22 +0430 +0430
  1. گفتی که "با عمم و خانوادش(بجز شوهرعمم) رابطه نسبتا خوبی داریم."
    فکرکنم تجربیات تلخی با شوهر عمه ت داشتی و رابطه اون با تو خوب و مستقیمه!
  2. انگار خیلی اتفاقی همه چی جور شده بود
    خودت هم میدونی کصتان بسیار باور نکردنی تفت دادی.
  3. شربت
    #بدون شرح!
0 ❤️

801555
2021-04-03 19:57:14 +0430 +0430

اسمی که رو نوشته ت گذاشتی کاملا درسته…بی مقدمه خاصی شروع شد و بدون هدف خاصی تمومش کردی.توصیفاتت خوب بود.درب هفتم بهشت…!

0 ❤️

801563
2021-04-03 21:53:12 +0430 +0430

مکان سازی غیر عادی بود ولی خب بخاطر نگارشت لایکت کردم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها