قایم موشک

1395/09/10

هر سال گروهی از دوستای دوران دانشگاه شوهرم با هم جمع می شن و خونه ای تو تپه اسکی کِبِک اجاره می کنن، و یه هفته از اسکی، مشروب و هر چیز دیگه ای که کنارش باشه، لذت می برن. اون سال هوا گرم تر شده بود و به جای برف، بارون می بارید. ما هم خونه می موندیم و مشغول بازی های خنده دار و مشروب خوردن می شدیم. من خودمو از بقیه قایم می کردم، ما قایم موشک بازی می کردیم، بعدش باید تو این خونه بزرگ و قدیمی دنبال جاهایی می گشتیم که می شد توشون قایم شد. اینجا قبلا یه خونه روستایی بزرگ بوده، با سه طبقه کامل و هشت تا اتاق خواب که برای گروه ما عالی بود. برای شیش تا زن و شوهر و استیو و باب که مجردی اومده بودن، زناشون اون سال نتونسته بودن بیان. باب یه آدم درازِ لاغر و دست و پا چلفتی بود ولی همیشه چیزای بامزه ای می گفت که همه رو می خندوند. استیو مرد خوش تیپی با موای مشکی بود که انگار اصلا تو جمع مون نبود. اون یه خورده غمگین بود، منم وظیفه خودم می دونستم شادش کنم. من زود لبخندو با اون لبخند دندون نمای قشنگشبه لباش نشوندم، ولی خیلی زود اون چشمای قهوه ای نافذ، آتشی تو دلم انداخت که تا عمق وجودمو می سوزوند.
هر جا که می تونستم باهاش لاس می زدم، می دونستم از این چیزا هیچی عایدم نمی شه ولی نمی تونستم جور دیگه ای به خودم کمک کنم. هر موقع که می خواستم می تونستم دست شو بگیرم و هر موقع که فرصتش پیش میومد، خودمو بهش بمالونم. اونم از ته دلم خبردار شده بود، تا اینکه شب آخر، زیر میز با پاش به پام زد. شوری که اون اینجوری تو دلم به پا کرد، شوهرمو حیرون کرده بود، لابد پیش خودش فکر می کرد، امشب من چم شده!
طبقه بالا دری پیدا کردم که به اتاق زیر شیرونی باز می شد، یه اتاق خالی بود که فقط یه تخت یه کمد قدیمی داشت و کلی جعبه کهنه هم توش بودن که تا سقف رو هم کپه شده بودن. تند تو تاریکی زیر تخت رفتم و قایم شد تا بقیه پیدام کنن. صداشون خیلی دور بود.خیلی دور بودن به جز یه صدای پا که نزدیک و نزدیک تر می شد، اون مستقیم داشت میومد طرفم. انگار می دونست کجام. انگار ردپامو بوی تن مو جا گذاشته بودم، انگار قرار گذاشته باشیم، اینجا رو جای قایم شدنمون بذاریم. نفسمو حبس کردم، تپش قلبم تند شد، چون می دونستم کیه، کسی که می خواستم قبل بقیه پیدام کنه، اون استیو بود، می خواستم اون باشه. مستقیم اومد طرف اتاق، بی سر و صدا و سریع تا بقیه صداشو نشنون، و آروم اومد کنارم، زیر تخت تو تاریکی.
ما زیر تخت دراز کشیده بودیم. صدای نفسامون بلند شده بود، دستامون رو همدیگه تکون می خورد، و دستایی که هیچ وقت منو حس نکرده بودن، همه جامو لمس می کردن. دستایی که همیشه تو خیالم یه صورت جلوشون می ذاشتم تا لمس کنه، صورتی که همیشه هیجان زده ام می کرد، ولی هیچ وقت مال خودم نبود تا ببوسمش. جرات نفس کشیدن نداشتم، گوشم به صداهای دیگه بود. صداهایی که می رفتن و میومدن و یکی یکی اتاق ها رو می گشتن و بقیه رو پیدا می کردن، ما زیر تخت یواش تکون می خوردیم.
پوستم پر جنب و جوش شده بود، هیجانو تو همه وجودم حس می کردم، خودم بهش کمک کردم ژاکتمو در بیاره. دهنشو بردم طرف پستونام، کمکش کردم شلوارمو در بیاره، بعدش با یه جرات عجیب کون مو قلمبه کردم و سرمو پایین بردم. دهنش همه جامو نوازش می کرد. از حرکتاش فهمیدم شلوارشو در آورد. دستام تو تاریکی پر جرات و پر جرات تر می شد، همه جا شو دست می کشیدم، کیرش مثل یه سنگ سفت شده بود. تو همه این لحظه ها انگار ما زیر این تخت اسلوموشن شده بودیم، کم نفس می کشیدیم و صدامونو پشت صداهای طبقه پایین می شنیدیم.
تا الان دو نفر پیدا شده بودن، باب هنوزم دنبال بقیه بود. هرچی صدای اون نزدیک و بلند تر می شد، بدنامون تند تر به هم می پیچید. صدای بابو می شنیدیم که وقتی کسیو پیدا می کرد، می خندید و داد می زد، این دفعه بِت بود. حس می کردم، این ترس و اضطراب داغ ترم کرده، منو وادار به کارایی باورنکردنی با مردی می کرد که به زور می شناختمش. دیگه هیچ چیزی نمونده بود که نخواسته باشم این مرد باهام بکنه، حتی درد، حتی حرفایی تو گوشم که هیچ وقت هیچ مردی بهم نگفته بود.
“بیشتر” زمزمه خودم تو گوشم بود. “بیشتر” ازش می خواستم، و قبل اینکه بذاره توش، خیس شده بودم. ما دو تا مثل دو تا همدست خرابکار تو تاریکی بودیم، تند تند نفس نفس می زدیم، انگار اونا اصلا صدامونو نمی شنیدن. جای زیر تخت انگار خیلی تنگ شده بود، چون تکونای بدنامون خیلی عمیق تر شده بود، از زیر تخت بیرون اومدیم، و قبل اینکه کاری بکنم، استیو پرتم کرد رو تخت، کونمو بالا داد و سرمو پایین، وقتو تلف نکرد، سریع کیر داغشو تو خودم حس کردم.
من اونقد خیس شده بودم که می تونست راحت کل کیر بزرگ شو تا عمیق دلم ببره، از ته دلم آه و ناله می کردم، اونقد که دستاشو جلو دهنم گرفت تا سر و صدا نکنم. کار خوبی بود، سه چهار بار دیگه که کیرشو عقب و جلو کرد، برای دفعه اول ارضا شدم. هیچی نمی تونست جلومو بگیره، بدنم واسه کیفی که کیرش بهم می داد، جیغ می زد. حتی اگه شوهرم تو اتاق میومد، نمی تونستم واستم. استیو باید ارگاسم مو حس کرده باشه، چون یواش تر شده بود بعدش دوباره شروع کرد، تند و محکم.
هر دومون می دونستیم، وقت مون کمه، باید تمومش می کردیم یا گیر می افتادیم. من نمی تونستم هیچ کاری بکنم، اون همه وزنش رو من بود. کیرش به تخت میخم کرده بود و دستش دهنمو گرفته بود. قبل اینکه بفهمم چی شده، خودشو عقب کشید. یه لحظه از لذت انگار مُردم، با همه وجودم می خواستم کیرشو داخلم حس کنم. تو گوشم زمزمه کرد:“آروم باش و از این لذت ببر” نمی دونستم داره از چی حرف می زنه، ولی خیلی زود، سَر کیرشو تو کونم حس کردم که داشت راهشو به کونم باز می کرد.
تو این حال، خیلی داغ بودم تا وقتی کیرشو تو خودم حس می کردم اصلاً برام مهم نبود چی کار داره می کنه. یه لحظه واستاد، اون لحظه انگار برام به اندازه ابدیت طول کشید، بعدش دوباره شروع کرد. خیلی داغ و خیس بودم، می خواستم آروم شم، خیلی زود کیرش شروع کرد تو کونم تکون خوردن. حسش مثل بهشت بود. خوشی مو به گوشش رسوندم، استیوم یواش کرد، و نرم نرم فقط یه خورده از کیرشو می برد داخل، بعدش دوباره شور و شوقش زیاد شد، کل کیرشو تو کونم می کرد و بیرون می آورد.
باب همه رو پیدا کرده بود، جز من و استیو. داشتن از هم می پرسیدن: "اونا رو پیدا نکردن؟"بعدش صدام می کردن: “اِما کجایی؟ اما؟” با هر قدمی که نزدیک تر می شدن، صداهایی که داشتن همو صدا می کردن، جایی که قایم شده بودمو نشون می دادن. اونا الان می دونستن، ما دوتا تنها نفرایی هستیم که پیدا نشدیم. بعدش صداها دور شدن، و من نفس راحتی کشیدم. خدایا نذار الان پیدامون کنن! بعدش صدای شوهرم، لَری رو شنیدم، با وجودی که هیچ حس شکی تو صداش نبود بازم نگران شدم، این یه جور باورنکردنی لذتمو بیشتر کرد.
استیوم می دونست، وقتمون کمه، تلمبه زدناش تند تر، سنگین تر و عمیق تر می شد. بهم لذتی می داد که هیچ وقت تو زندگیم حس نکرده بودم، دوباره ارضا شدم، قوی تر از دفعه قبل. الان اونا می دونستن ما با همیم، اونا دنبال مون می گشتن: “شما دوتا باهم چیکار می کنین! کجایین؟” داشتن می خندیدن و شوخی می کردن.
ما کارمون تند شده بود، و خیس عرق بودیم، چطوری به بقیه توضیح بدیم؟ الان دیگه واسه جواب دادن دیر شده، قدماشون رو راه پله ها بود که داشتن میومدن، یکی در زیرشیرونی رو پیدا کرده بود. فقط یه قدم تا رسیدن مونده بود، ما وقت بیشتری لازم داشتیم، فقط چند ثانیه. صدای گشتن تو تاریکی رو می شنیدیم، همینطور که کیرش عمیق و عمیق تر می رفت و میومد، دندونام پوست لب پایینمو می کند، و کردن مون دوبرابر تندتر از قدمای تو تاریکی شده بود که نزدیک و نزدیک تر می شدن، ما هم به چیزی نزدیک و نزدیک تر می شدیم که دیگه نمی تونستیم جلوشو بگیریم.
می دونستم کنترلش بیشتر از توانمه، می دونستمم اونی که داره میاد، لریه. اون یواش به بقیه گفت، فهمیده ما کجاییم. هرچی قدما و صداها نزدیک و نزدیک تر می شدن، ما هم بهش نزدیک تر می شدیم، محکم تکون خوردم و ارضا شدم، استیوم آبش اومده بود، و همه آب شو تو کونم خالی کرده بود. قبل اینکه من بفهمم، استیو لباس شو برداشته بود و زیر تخت خزیده بود. من تو اوج نا امیدی اطرافو نگاه می کردم، شلوار و ژاکت مو برداشتم و سریع رفتم طرف کمد.
همه کاری که می تونستم بکنم، این بود که قبل اینکه لَری، بت و باب بپرن تو اتاق و استیو زیر تخت پیدا کنن، لباسامو بپوشم. اونا از استیو پرسیدن، می دونه من کجام، ولی اون فقط بهشون گفت، وظیفه اوناست که پیدام کنن. فکر کنم، اون تازه خیالش راحت شده بود که دیگه لخت با آبش که داره از کونم می ریزه، تو تخت خواب نیستم تا همه ببیننم. وقتی باب در کمدو باز کرد و به بقیه گفت پیدام کرده، هنوز کیرشو لای پاهام حس می کردم.
همیشه خدا رو شکر می کنم که اون قد مست بودن، نفهمیدن دارم سرجام تلو تلو می خورم، و سعی می کنم پاهامو بعد سکس دوباره کار ببندم. لَری بهم برا برنده شدن، تبریک گفت. برا منحرف کردن ذهنش، با خجالت گفتم، به برنده چی میرسه. اون احتمالا وقتی گفته، به انتخاب برنده ست، برق چشامو دیده باشه، ولی برای گرفتن جوابش خیلی باید بی پروا تر می شد. اگه می دونست، همین حالا کیر یه مرد دیگه رو تو کونم حس کردم!
بعد از ظهر که وقت خوبی گیرمون اومد، استیو سوتین منو که زیر تخت جا مونده بود، یواشکی بهم داد. ازش پرسیدم، شورتم چی، لبخند زد، ازم خواست واسه سوغاتی نگهش داره. لبخندش باز تپش قلبمو تند کرد. البته که قبول کردم: "غنایم متعلق به فاتحن!"من و استیو دیگه هیچ وقت دوباره فرصت تکرار این تجربه رو پیدا نکردیم، با اینکه کلبه ییلاقی امسال یه وان بزرگِ گرم داره ولی من هنوزم رویای چیزیو می بینم که زیر آب اتفاق افتاده…

ترجمه: فرید


👍 9
👎 3
24986 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

566816
2016-12-01 00:41:21 +0330 +0330

داستانهاي ترجمه جديد عالين، ولي خيانت كيريه، سعي كردم لذت ببرم ولي اصلا خيانت تو كتم نميره

1 ❤️

566844
2016-12-01 07:17:57 +0330 +0330

چه حس خوبیه با این همه هیجان و استرس و ترس سکس کردن.عالیه عالی

0 ❤️

566854
2016-12-01 08:50:17 +0330 +0330

و باز هم خیانت… :( :( :(

0 ❤️

566912
2016-12-01 15:57:48 +0330 +0330

بازم خیانت
بازم پستی
واقعا نمیدونم چیکار باید واسه این کار کرد

0 ❤️

566982
2016-12-01 22:19:26 +0330 +0330

نه نظراتو خوندم
اسم نویسنده
ن نصف داستانو
فقط ننویس

0 ❤️

567044
2016-12-02 07:56:33 +0330 +0330

ممنون فرید

0 ❤️

567095
2016-12-02 19:35:27 +0330 +0330

با این که از خیانت متاهلها متنفرم اما داستانت قشنگ بود مرسی بابت ترجمه روان

0 ❤️

567230
2016-12-03 10:32:24 +0330 +0330

استرسش عالی بوووووددددد

0 ❤️

567240
2016-12-03 11:28:02 +0330 +0330

خیانت که خیانته! ولی فقط وقتی زن خیانت میکنه خیلی بده؟؟؟!!!
در جواب دوستانی که از بد بودن خیانت گفتن البته به خود داستان ربطی نداره نظرم!

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها