قبول برادری (۲)

1401/01/04

...قسمت قبل

واقعا استرس داشتم و حالم خوب نبود،به پلیس راه هم زنگ زده بودم و آمار تصادفات اون جاده رو گرفته بودم…تصادفی نبود ولی دلشوره امانم رو بریده بود،منتظر بودم رضا بیاد ببینم چی تو کله شه!
تو همین فکرا بودم که رضا رسید،اونم خیلی رو فرم نبود ولی وقتی صحبت از سعید کرد منم یخورده آروم شدم.
سعید پسر دایی رضا بود که دو سه سالی از ما بزرگتر بود اما خب هروقت می اومد خونه ی رضا اینا ما با هم بودیم و تقریبا میشه گفت صمیمی بودیم.سعید تا دیپلم خوند و بعدش رفت خدمت،عشق خارج بود و میخواست زودتر پاسش رو بگیره و کاراشو انجام بده که بره ولی فعلا با اینکه یکی دو سال از اتمام خدمتش گذشته بود نتونسته بود راهی پیدا کنه و همچنان در تب و تاب رفتن بود.
نکته اما این بود که سعید توی شهر طناز من خدمت کرده بود و با توجه به اینکه شهرشون خیلی شهر بزرگی نبود رضا امیدوار بود سعید بتونه آماری ازشون بگیره و ببینیم داستان چیه؟
تا بعدازظهر که سعید اومد من و رضا هر چی به مغزمون فشار آوردیم که سرنخی پیدا کنیم موفق نشدیم،سعید رو به طور کامل در جریان قرار دادیم،خوشبختانه شماره یکی از هم خدمتیاش که ساکن همونجا بود رو داشت و هنوز با پسره در ارتباط بود،همون موقع با اصرار ما شماره شو گرفت و بعد از احوالپرسی و خاطرات تمام نشدنی خدمت ازش خواست جهت کار خیر آمار خانواده شاهمرادی رو بگیره،رفیقشم گفت دورادور میشناسمشون و میدونم چندتا برادرن و تا فردا آمار کامل رو میگیرم و سعید اسم طناز رو هم گفت که بتونه کاملا اطلاعات دربیاره.
تا فرداش هزار بار دیگه شماره هاشونو گرفتم و خاموش بود…
صبح ماشین رو روشن کردم و با رضا رفتیم نزدیک مغازه ای که سعید موقت توش کار میکرد،بعد از یه ربع سعید اومد و حرفهایی زد که ویرانم کرد؛
خانواده شاهمرادی از خانواده های اصیل اینجا هستن و چهار تا برادرن که سالهاست با هم شریکن و قطعات ماشین آلات راهسازی رو وارد میکنن،دو تا از برادرا سنشون بیشتره و مدیریت بیشتر با اوناست،طناز دختر داداش دومیه که تازه از دانشگاه برگشته و درسش تموم شده!!!وقتی جهت امر خیر آمار گرفتم گفتن یک ماه پیش با پسرعموش نامزد شدن و قراره آخر همین ماه هم عقد کنن…
همینجوری که سعید داشت حرفای رفیقش رو به ما میگفت حس کردم دیگه جونی تو پاهام نیست،نشستم رو زمین،سرم سنگین شده بود دیگه صدای سعید و رضا رو نمیشنیدم،همه ی حسای بد دنیا با هم اومده بودن سراغم،رضا آب پاشید تو صورتم و سعید یه آبمیوه برام باز کرد اما مگه این حال بد با آب و آبمیوه خوب میشه؟
به زور بردنم تو ماشین،رضا گواهینامه نداشت و سعید باید میرفت مغازه مرخصی ساعتی میگرفت،یه سیگار کشیدم و به سعید گفتم خودم میتونم رانندگی کنم.
هرچی میخواستم رضا رو ترغیب کنم گواهینامه بگیره نمیشد و خیلی علاقه ای نداشت،حالا الان که باید رانندگی میکرد نشسته بود کنارم و با نگرانی نگام میکرد…
از اون روز زندگی بر من زهر شد،فهمیدم که طناز توی همون فرجه نامزد کرده و تمام،سکس آخرمون و اپن کردنش همش جلوی چشمم بود،گفت من میخوام عروست بشم ولی مگه چه مشکلی وجود داشت که نمیتونست به پسرعموش جواب رد بده؟
چرا از دانشگاه انصراف داد؟
چرا بیتا درگیر این قضیه شد؟
اصلا چرا گذاشت من اپنش کنم؟
این یعنی اونم منو دوست داشته؟
سوالاتی که یواش یواش روحم رو میخورد و من رو هر روز ناامیدتر میکرد،از درس و اون دانشگاه لعنتی زده شده بودم و همش خودمو تو اتاقم حبس میکردم،زندگی برای من معنی نداشت.
این رضا بود که منو دوباره به زندگی برگردوند،تمام بداخلاقی ها و توهین های منو تحمل میکرد و مثل پروانه دورم بود،با تمام اساتید صحبت میکرد و اجازه نمیداد درسی رو حذف کنم یا مرخصی بگیرم،با همه توانش کنارم ایستاد و حالا که شش ماهی از اون روز کذایی گذشته بود کم کم داشتم به زندگی برمیگشتم،دیگه هیچ جنس مونثی برام جذاب نبود و انگار شهوتم خشکیده بود.
از امتحانات با کمک رضا و تقلب رسوندناش و التماسش به اساتید،به سلامت عبور کردم ولی دیگه هیچ مسئله ای من رو خوشحال نمیکرد…

درسمون تمام شد و من به سرعت راهی خدمت شدم،رضا بخاطر شرایط سنی پدرش و تک پسر بودنش معاف میشد،انگار دلش میخواست با من بیاد خدمت ولی به سفارش شوهرخاله ش توی یک شرکت طراحی مشغول به کار شد…
شش ماه بود که توی پادگان بودم و هرچی مرخصی داده بودن نرفتم،رضا اوایل بیشتر و الان دو هفته یکبار زنگ میزد و یکی دو دقیقه ای حال و احوال میکردیم،دیگه خسته شده بودم پ تماس مادر باعث شد مرخصی رو بگیرم و برگردم خونه…
رضا بعد از کارش مستقیم اومد پیشم و سیر همدیگه رو بغل کردیم،حرف و صحبتمون تمام نمیشد و من از پادگان میگفتم و اون از شرکت…چند روزی که خونه بودم و رضا می اومد پیشم و حرف میزدیم کلا با جو شرکتشون آشنا شده بودم،گفتم رضا خیلی اسم این خانم شفیعی رو میاری،خبریه؟
خندید و گفت لامصب منو تو نمیتونیم چیزی رو از هم قایم کنیم!
آره سینا دوسش دارم و با بابا اینا هم صحبت کردم،احتمالا به همین زودی رسمی بشه.
اشک تو چشام جمع شد،پریدم بغلش،رضا داشت زن میگرفت واقعا؟
بهترین ها رو از ته دلم براش میخوام و وقتی دیدم اینجوری خوشحاله منم خوشحال شدم.
گفت فردا آخر وقت بیا دنبالم شرکت انقدر از تو به لیلا گفتم که اونم منتظره زودتر ببینت،

طبقه دوم که رسیدم رضا اومد جلوم و استقبال ازم کرد،باهم رفتیم سمت اتاقی که لیلا توش بود…بلند شد و دستش رو به سمتم دراز کرد،بهش دست دادم و گفتم چیکار کردی که این رضای ما اینجوری شده؟خندید و گفت اتفاقا رضا انقدر از شما گفته که من حسودیم شد،منم جواب دادم حسودی ممنوع لیلا،رضا عشق دوتامون باشه قبوله؟
قبوله

لیلا رو که دیدم بیشتر برای رضا خوشحال شدم،یه دختر خنده رو و با ظرفیت،قد بلند و چشمانی درشت و صورتی گرد،بینیش به صورتش می اومد و کلا دختر جذابی بود…

ادامه دارد…

نوشته: دیده بان


👍 22
👎 2
49401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

865178
2022-03-24 02:06:34 +0430 +0430

واقعاً زیبا و عالی

0 ❤️

865265
2022-03-24 12:08:07 +0430 +0430

دیده بانی عزیز خوشحالم که باز داستانی از شما میخونم . موفق باشی

0 ❤️

865320
2022-03-25 01:25:33 +0430 +0430

لایک به داستان زیبات ادامه بده 💙💙💙💙💙💙

0 ❤️

865448
2022-03-25 20:35:20 +0430 +0430

خیلی روون مینویسی! همه چی خیلی خوب بوده تو این دو تا قسمت. بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی هستم

0 ❤️

865449
2022-03-25 22:03:50 +0430 +0430

خیلی کوتاه بود طولانی تر بنویس.

0 ❤️

905461
2022-12-05 05:52:52 +0330 +0330

بعد هشت ماه نمیخای بقیشو بنویسی؟؟؟

0 ❤️