قبول برادری (۴)

1401/01/16

...قسمت قبل

توی یک جنگ داخلی با خودم گیر کرده بودم،یک تضاد نفرت انگیز که حالم رو به هم میزد

وقتی از سر کار برمیگشتم خونه و جلوی آینه ی ورودی خودم رو میدیدم،روم نمیشد به چشمای خودم نگاه کنم،گاهی البته با خودم مهربون میشدم و سعی میکردم به ناخودآگاهم بگم علاقه ی من به لیلا و این تفکر مدام به چهره ی شیرینش فقط یه محبت و شاید عادت بین دو تا دوسته،ولی ته دلم میدونستم این فراتر از دوستی و خواهر برادری و این صحبتاست.

سر کار اصلا تمرکز نداشتم،مصرف مشروب و سیگارم بیشتر شده بود و خوابم کمتر،گاهی فکرم رو رها میکردم تا پرواز کنه،لیلا رو یه شخصیت مجزا از رضا و یه آدم مجرد تصور میکردم تا هرجا دلم میخواست پیشروی میکردم ولی به جاهای خوبش که میرسید به یکباره انگار کسی بهم نهییب میزد که خاک بر سرت!
لیلا همسر رضا و مادر شادیه و توی بی معرفت داری با زن رفیقت خیالپردازی میکنی…البته اشتباه میگفت رفیق،رضا رفیق نبود برادر بود.

وامونده شده بودم که یه روز یکی از همکاران اومد پیشم و گفت متوجه حال بدم تو این مدت شده،اصرار داشت بهش بگم جریان چیه تا کمکم کنه،اما من از گفتن این داستان حتی به خودم هم خجالت میکشیدم
پسر خوبی بود و از روی دلسوزی میخواست دلیل این تغییر رو متوجه بشه،وقتی سکوت و انکار من رو دید بلند شد و با گفتن اگه موضوع رو نمیتونی به من بگی حداقل با یه مشاور صحبت کن،از اتاق بیرون رفت

مشاور…آره فکر خوبی بود،الان که مثل خر توی گِل گیر کرده بودم صحبت کردن با یه مشاور حتی اگه چاره ای هم برای من نداشت حداقل میتونست یه مُسكن موقت باشه

از دوستان و افرادی که دورتر بودن آمار یه مشاور خوب رو میگرفتم،ترجیح میدادم مشاورم خانم باشه،گفتن این حرفا به یه خانم انگار برام ساده تر بود،در واقع گفتن این حرفا اصلا ساده نبود ولی اینکه در مقابل یه مرد بشینم و بخوام این خیانت رو تعریف کنم واقعا غیر ممکن بود

بالاخره شماره تلفن یه مشاور خانم که خیلی ازش تعریف میکردن رو از طریق یکی از دوستان پیدا کردم و وقت گرفتم و روز موعود فرا رسید،
خیلی استرس داشتم و مونده بودم از کجا شروع کنم اما آرامش چهره فضای اتاق خانم مشاور باعث شد منم آروم بشم و داستانم برای خانم چهل و هفت ،هشت ساله ای که مقابلش نشسته بودم تعریف کنم،
با آرامش تمام حرفامو گوش کرد،تمام که شد یه لیوان آب برام ریخت و خودش شروع به صحبت کرد:

از این دست اتفاقات و عاشقی ها توی افرادی که با هم رابطه ی نزدیک دارن خیلی پیش میاد،فکر نکن تو تنهایی و به خودت مسلط باش،موضوع تو متفاوته و اون اینه که تو نمیدونی نظر لیلا در مورد تو چیه؟

تشخیص من اینه که تو از روز اول یه شباهت پنهان بین لیلا و طناز توی ناخودآگاهت داشتی و به مرور زمان این شباهت متبلور شده،تا جایی که طناز کاملا کنار رفته و لیلا جایگزین شده
دو تا مسیر توی فکرت هست که جرات بیان و حتی تفکر راجع بهشون نداری که الان واضح در موردش صحبت میکنیم و سرانجام هر دو تا مسیر رو بررسی میکنیم

یک اینکه فرض کنیم لیلا هم همین شدت علاقه رو به تو داشته باشه که البته با توجه به صحبتای شما و عشق و علاقه ی لیلا به همسر و دخترش و همینطور رفتار عادی و خواهرانه ای که با تو داره تقریبا غیر ممکنه،اما نهایتش میشه جدا شدن لیلا از رضا،ازدواج با تو،قطع روابط خانواده ها و همینطور از بین رفتن به قول خودت برادری تو و رضا

دو اینکه لیلا همونجور که حدس میزنیم علاقه ای خارج از رابطه ی دوستی به تو نداره،تو موضوع رو مطرح میکنی،اون تو رو پس میزنه و به رضا چیزی نمیگه ولی یواش یواش ارتباط خودش و رضا رو با تو کم و در نهایت قطع میکنه،فراموش نکن این از عهده ی زن ها برمیاد

در صورت اصرار تو موضوع رو به رضا انتقال میده و باز هم منجر میشه به نتیجه ی مسیر اول یعنی از بین رفتن برادری

خانم مشاور کاملا منطقی صحبت میکرد و البته بدون هیچ پرده پوشی
برای من که غرق شده بودم این صحبت ها مثل تنفس مصنوعی بود ولی نجاتی در کار نبود…

اما مسیر سوم که بهترین و عاقلانه ترین راه ممکنه:
خودت رو ازشون دور کن،یه مدت سعی کن نبینیشون،هر بهانه ای بیار تا لیلا رو نبینی و تلاش کن یه ارتباط جدید با یه فرد جدید بگیری،وقتت رو پر کن و با پارتنر جدیدت اینور اونور برو،ورزش و مطالعه رو فراموش نکن
داستان تو در صورت اصرارت پایانش غم انگیزه…

دو هفته ای گذشته بود و لیلا و رضا و حتی شادی رو هم ندیده بودم،کار و مریضی و خرابی ماشین و درگیر شدن توی یک پروژه ی جدید بهانه هایی بود که براشون می آوردم و اونا هم با شک و تردید می پذیرفتن
پارتنری اما در کار نبود فعلا و خیلی هم پیگیر نبودم،مطالعه و ورزش هم پررنگ نبود و در حدی بود که خودم رو راضی کنم که دارم انجامشون میدم
هر کاری میکردم تا از این طوفانی که ویرانم کرده بود سلامت بیرون بیام،نمیخواستم کاری کنم که جبران ناپذیر باشه،خیلی سخت بود ولی من داشتم تمام تلاشمو میکردم هرچند هر از گاهی فکر و خیالش
می‌اومد سراغم…

پنجشنبه بود و همکاران قرار ناهار و قلیون خارج از شرکت رو گذاشته بودن،به منم تعارف کردن و قبول کردم،بیرون بودیم که رضا زنگ زد اصرار کرد که برم پیششون،بهش گفتم تا شب با بچه ها بیرونیم و نمیتونم بیام
حس کردم ناراحت شد و با گفتن خوش باشی،خداحافظی کرد

ساعت هشت رسیدم خونه،یه قهوه درست کردم کتاب «کلیدر»رو که تازه شروع به خوندنش کرده بودم دست گرفتم
غرق در کتاب بودم که زنگ واحد رو زدن…

به گمان اینکه یکی از همسایه ها باشه در رو باز کردم که ای کاش باز نمیکردم…
رضا و لیلا با شادی کوچولو پشت در بودن،شادی خودشو انداخت تو بغلم و من هنوز توی شوک بودم
رضا هم بغلم کرد و گفت بی معرفت سرت کجا گرمه که ما رو تحویل نمیگیری؟

لیلا باهام دست داد و اونم از کم پیدا شدن من و بهانه های شادی گفت

آب رو گذاشتم جوش بیاد و از توی یخچال سه چهار تا دونه میوه ای که داشتم رو توی ظرف گذاشتم و آوردم روی میز
لیلا شال و مانتوش رو درآورد و رفت توی آشپزخونه تا چای رو آماده کنه،رضا هم رفت دستشویی،منم شادی رو بغل کردم و نشستم روی مبل،بی اختیار نگاهم به لیلا افتاد و دیگه نتونستم چشم بردارم
پشتش به من بود و داشت استکان ها رو آماده میکرد
قد بلندش،موهای مشکی تا وسط کمر،کمر باریکی که متصل به یک باسن بزرگ و برجسته بود و توی شلوار جین بیشتر خودشو نشون میداد،پاهای کشیده و خوش فرم…

صدای در دستشویی منو از این افکار شوم بیرون کشید،رضا نشست پیشم و دوباره که نه صد باره به خودم لعنت فرستادم…

حال همون و احوال همون!
هرچی ساخته بودم تو اون دو هفته توی یه شب فرو ریخت،وقتی بیشتر فکر میکردم متوجه میشدم این کار شدنی نیست،شدنی نیست من و رضا توی یه شهر باشیم و همدیگه رو نبینیم،دیدن رضا هم که تنها نمیشه،هرجا رضا هست لیلا و شادی هم هستن…

یکی دو ماه به همین ترتیب گذشت،قایم موشک بازی من فقط باعث میشد رضا و لیلا ازم خرده بگیرن و بهم بگن بی معرفت

حال من بدتر شده بود،لیلا توی تمام وجودم نفوذ کرده بود،دیگه یواش یواش وجود رضا هم مانع نمیشد،عذاب وجدان ولی همراه همیشگیم بود و این باعث مصرف بیشتر مشروب و سیگار…

امروز با مشاور قرار داشتم…باید بهش میگفتم راه سومت شدنی نیست،تو رو خدا یه راه دیگه نشونم بده
انگار ته یه چاه بودم و منتظر که یه نفر بیاد منو بیاره بیرون،عقل خودم که تعطیل شده بود

آقا سینا اگه شرایط رفتن به خارج رو داری بهش فکر کن،برای تو که میگی ندیدن رضا و لیلا امکانپذیر نیست بهترین گزینه اینه که بری،یه مدتی نباشی،وگرنه باید همین شرایط رو تحمل کنی یا اگه نتونی تحمل کنی که دیگه…
خارج نمیتونی بری هم برو یه شهر دیگه،شهری که دور باشه از اینجا
من همیشه به مراجعینم میگم باید با مشکل روبرو بشن و نباید فرار کنن،اما به تو میگم فرار کن چون داستان شما داستان
آتیش و پنبه س،همه جا رو می‌سوزونه

درست میگفت…باید دور میشدم،باید برم قبل از اینکه شعله ی آتیش غیر از خودم بقیه رو هم گرفتار کنه
بهترین راه رفتن از طریق تحصیل بود،هزینه ی کمتری داشت و میتونستم از عهده ش بربیام،بدون اینکه به کسی بگم برای ادامه تحصیل توی استرالیا اقدام کردم،در سریعترین زمان ممکن کارام انجام شد،انگار خدا هم میخواست من زودتر از این منجلاب بیرون بیام…

دو هفته ای بود ساکن سیدنی شده بودم،خونه و ماشین رو فروخته بودم و قرار بود به صورت مجازی کارهای طراحی رو انجام بدم و البته حقوق کمتری از شرکت بگیرم،اینجا یه سوییت کوچیک کرایه کردم فقط یه حال و یه اتاق داشت ولی شیک و به روز بود

برای خداحافظی رفته بودم محل کار رضا و تعجبش از این تصمیم و بی اطلاعی خودش کاملا به چشمم اومد،منو رضا معمولا بدون مشورت با هم آب نمیخوردیم،حالا من تصمیم به این بزرگی گرفته بودم و رضا خبر نداشت…

فردا هفته ی دومی بود که میرفتم دانشگاه،درست تر بگم روز آخر از هفته ی دوم یعنی جمعه،بعدش دو روز تعطیل بودم و میتونستم برم شهر رو بگردم
ساعت یازده دیگه میخواستم آماده بشم بخوابم که گوشیم زنگ خورد،تماس تصویری از ایران،رضا بود
یه لحظه شک کردم و خواستم جواب ندم که دلتنگی و هم صحبت نداشتن توی این مملکت غریب باعث شد تماس رو برقرار کنم
لپای شادی رو که دیدم گل از گلم شکفت،شیرین زبونی شادی و بعدش رضا که کلی ابراز دلتنگی کرد و دوربین که رفت روی صورت لیلا دیگه من،من نبودم…به هر زوری بود خودم رو کنترل کردم و وقتی خداحافظی کردیم اشکم سرازیر شد…

انگار غم غربت و دوری از لیلا،بغضی که توی گلوم نهفته بود رو ترکوند
تا خود صبح گریه کردم،مشروب،گریه،سیگار
گیج گیج بودم،لباس پوشیدم و رفتم به طرف دانشگاه،سوییت من نا دانشگاه فقط پنج دقیقه فاصله داشت و من به هر سختی که بود این پنج دقیقه رو رفتم تا شاید محیط بیرون و حال و هوای دانشگاه بتونه حالم رو بهتر بکنه

نشستم سر کلاس سرم رو گذاشتم روی میز و چرت میزدم،چشمام بسته بود ولی انگار همه چیز می‌چرخید،صدای اومدن استاد و حرفاش رو میشنیدم ولی هیچ عکس العملی نمیتونستم نشون بدم
نمیدونم چقدر خوابیدم،اصلا نمیدونم خوابیدم یا گیج بودم که صدای استاد رو شنیدم:
کسی میدونه برای این دوستمون چه اتفاقی افتاده؟
کلارا جواب داد دیشب کم خوابیده و زیاده روی کرده!
شما دوست دخترشی؟
-بله آقا!!!
پس لطفا ببرش خونه و کنارش باش تا بهتر بشه

کلارا تنها فردی بود که یک مقداری بیشتر باهاش احساس راحتی میکردم،نسبت به بقیه خونگرم تر بود و احتمالا به رگ مکزیکی که داشت برمیگشت،پدر مکزیکی و مادر استرالیایی
یه دختر خنده رو با پوستی سبزه و موهایی خرمایی،سینه هاش نقطه ی مثبت و بزرگ بدنش بود،همیشه هم خط سینه هاش معلوم بود و بلد بود از این نقطه ی مثبت به خوبی استفاده کنه،بقیه بدنش هم نرمال بود…

کمکم کرد بلند بشم و با یه تاکسی به خونه اومدیم
چشمای لیلا از ذهنم پاک نمیشدن و لحظه به لحظه حالم بدتر میشد،کلارا منو روی مبل نشوند و به طرف آشپزخونه رفت،شیشه ویسکی و پیکم هنوز روی میز جلوی مبل بود،یه پیک ریختم و زدم بالا
هنوز به معده م نرسیده بود که همش برگشت،سریع خودمو به دستشویی رسوندم و به اندازه ی تمام عمرم بالا آوردم

دیگه نفهمیدم چی شد…چشمامو که باز کردم توی تختم بودم،هوا تاریک بود،نمیدونستم ساعت چنده،از توی حال صدا می‌اومد ولی نمیدونستم کیه
چند لحظه چشمامو بستم و تمرکز کردم و کم کم یادم اومد چه اتفاقی افتاده…ولی اون که صبح بود،الان هوا تاریکه!
کلارا رو صدا کردم؛خودش رو رسوند توی اتاق و با نگرانی ازم پرسید خوبی؟
خوبم فقط نمیدونم ساعت چنده و چی شده
-ساعت هشت شبه،شما هم بعد از اون افتضاحت از ساعت دوازده تا الان خوابیدی،فشارت رو چک کردم پایین بود یخورده نمک زیر زبونت گذاشتم ولی باید غذا بخوری.
آره اتفاقا خیلی گرسنه م
-پس پاشو دوش بگیر تا من میز رو بچینم.
تا اونجایی که یادم میاد ساندویچ آماده دارم،نیاز به میز چیدن داره؟
-ساندویچ برای وقتی که خودت هستی الان برات غذا درست کردم.

دوش گرفتم و مسواک زدم،ریشامو زدم و بدنم رو شیو کردم،وقتی اومدم بیرون از بوی غذا مست شدم
کلارا میز رو چیده بود و دیدن استیک با سس قارچ و سیب زمینی پوره شده کنارش باعث شد با همون حوله بشینم و بخورم
با اصرار و التماس یه لیوان شراب سفیدی که کلارا از خونشون آورده بود رو هم زدم پشتش و نسبت به حال دیشبم سیصد و شصت درجه تغییر رو احساس کردم

-بعد از اینکه از دستشویی بردمت توی تختت میدونستم میخوابی و وقتی بیدار بشی حتما نیاز به غذای درست و حسابی داری
یخچالت که خالی بود پس من رفتم خرید کردم و اومدم،غذا رو آماده کردم و رفتم خونمون دوش گرفتم و شراب سفید آوردم و منتظر شدم که تو از تختت بیای بیرون

دلیل این حال خوب کلارا بود پس،دستش رو بوسیدم و سوال کردم تو به استاد گفتی دوست دختر منی؟
-آره فکر نمیکردم بیدار باشی
یعنی اگه بیدار بودم نمیگفتی؟
-میگفتم چون توی اون وضعیت کسی حاضر نبود تو رو گردن بگیره

با خنده رفتم بغلش کردم،اول لپش و کم کم لبش رو بوسیدم،کلارا همراهی میکرد و دستم که میخواست نزدیک سینه هاش بشه
گفت به نظرت تا همینجا کافی نیست؟
مگه نگفتی دوست دخترمی؟
-گفتم
پس کافی نیست
-واقعی باید باشیم
هستیم
-من جدی صحبت میکنم
منم کاملا جدی گفتم

نگاهش به چشمام و لباش به لبام گره خورد،دستم که به سینه هاش رسید شهوتم بیشتر شد
سینه هاش عالی بود،وقتی تاپ و سوتین رو درآورد از دیدن اینهمه زیبایی غرق در لذت شدم،دو تا سینه ی کاملا متوازن،رو به بالا،سفت،با نوک قهوه ای و خوردنی
انقدر سینه هاشو خوردم که با خوردن سینه هاش ارضا شد
فوق العاده برام جذاب بود این شکل ارضا شدن
آروم که شد بردمش توی اتاق،شورت و شلوار رو با هم درآوردم
پاهاشو دادن بالا و کسش رو لیس میزدم،زبونم رو میکردم داخل و چوچولش رو گاز کوچیک میگرفتم،دوباره از بالا تا پایین
پاهاش روی شونه هام انداختم و کیرم رو فرو کردم
بدنش عرق کرده بود از تلمبه هام و چقدر رنگ پوستش رو جذاب میکرد
سگی که نشست کونش رو تو دستام گرفتم و کیرم رو تو کسش کردم
از زیر سینه هاشو میگرفتم و عمیق تر تلمبه میزدم،دستم که به سینه هاش میخورد آهش در می‌اومد
داشتم به اومدن نزدیک میشدم پس سینه هاشو محکم گرفتم و سرعت تلمبه هامو بیشتر کردم
همزمان با پاشیدن آبم روی کمرش اونم دوباره ارضا شد و بیحال کنار هم افتادیم…

ادامه…

نوشته: دیده بان


👍 22
👎 1
16401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

867064
2022-04-05 01:11:02 +0430 +0430

چقدر خوب بلاخره یک داستان خوندیم که تا الانش تقریبا منطقی و بدون خیانت بود لایک

4 ❤️

867069
2022-04-05 01:21:17 +0430 +0430

عالی 👌

1 ❤️

867113
2022-04-05 02:54:11 +0430 +0430

عالی … لایک تقدیم شما

0 ❤️

867114
2022-04-05 03:01:01 +0430 +0430

اگه مثل من بودی نه نیاز بود بری خارج نه چیزی شعار سگ هم به من نگاه نمیکنه به شدت کار سازه البته مال ما واقعا شعار نیست واقعیت زندگی هست😂😂

1 ❤️

867132
2022-04-05 04:33:54 +0430 +0430

خداییش داستانت خیلی باحاله دمت گرم منتظر ادامه داستانت هستم

0 ❤️

867143
2022-04-05 06:40:15 +0430 +0430

مهاجرت به کشوری مثل استرالیا اینقدر ساده و هرتکی بود ما نمیدونستیم؟!!! چه مشاور با تجربه و کاربلدی بوده مشاور شما!!! وقتی به خاطر مصرف الکل اوور میزنی چقدر سریع بعدش میتونی دوباره شراب سفید بخوری آفرین!!! چقدر راحت تو خارج به عنوان یه ایرانی میشه مخ دختر زد چه باحال!!!

1 ❤️

867197
2022-04-05 16:08:00 +0430 +0430

در ضمن ۳۶۰ درجه یعنی اینکه برمیگردی سر جای اول خودت برادر اونکه منظور جنابعالی بود ۱۸۰ درجه‌ست.

2 ❤️

867218
2022-04-05 19:12:30 +0430 +0430

جدید بود
بیشتر بنویس

1 ❤️

867232
2022-04-05 21:26:03 +0430 +0430

خوبه ادامه بده 👌

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها