قدرت سکس (۲ و پایانی)

1399/12/08

...قسمت قبل

رسیدیم به روز سوم. هیچ عذاب وجدان یا احساس گناهی نداشتم. اصن کلا به گناه اعتقاد نداشتم و ندارم. بهتره بگم که بعد از کلی فکر کردن، فهمیده بودم که کار درستی کردم. هرچند ذهنم برای نوشتن آماده نبود، ولی نگرانیم بابت قسمت سکسی نوشته‌هام یکم کم شده بود. یجورایی هم این موضوع برام فراتر از «الهام گرفتن برای نوشتن» شده بود.
اون روز وارد ساختمون که شدم، دارا از جلوم رد شد و به لبخند همیشگیش یه چشمک هم اضافه کرد.
آخه بابا این کی بود؟ به من هیچ ربطی نداشت و اصن رابطه‌ای بین من و یگانه نبود که من بخوام روش حساس بشم، فقط بدجوری کنجکاو شده بودم. رفتم داخل واحد. این بار رو مبل نشسته بود و برام خیلی جالب بود که همون لباس روز پیش رو پوشیده بود. سلام و احوالی کردیم و نشستیم. اون خیره شده بود به من و حرفی نمی‌زد. منم طبق معمول می‌خواستم همین کارو بکنم ولی یجورایی معذب شده بودم. نگاش که می‌کردم یاد لحظه ارضاشدنم می‌افتادم. درسته که چشمام نمی‌دید ولی جلوی این مغز لعنتی رو نمی‌شه گرفت که تصویرسازی نکنه.
یگانه: خب برای شروع باید بگم که امروز قراره سکس کنیم و سخت‌ترین کاری که می‌گفتم، دقیقا همین امروزه. از قیافه‌ات معلومه هنوز به فکر دیروزی. راستی ارضاشدن تو دهن رو هم کلا فراموش کن. کمتر زنی خوشش میاد و منم از دستم در رفت، چون بشمار سه آبت اومد.
نمی‌دونم داشت با هدف اینجوری حرف می‌زد یا نه، ولی هر چی بود، بدجوری داشت روم اثر می‌ذاشت. این دفعه نمی‌خواستم بذارم برم. می‌خواستم عین فیلما مثه سگ بکنمش. می‌خواستم اون اعتماد به نفس آهنیش رو بشکونم.
با پررویی گفتم: اون رفته رفته درست می‌شه نگرانش نباش.
یگانه: من قرار نیست نگرانش باشم آقا پسر. فقط خواستم بدونی.
از جاش بلند شد و از یه گوشه‌ای چشم‌بند رو برداشت و دوباره شروع کرد به تاب دادنش. من مشکلی نداشتم و آماده بودم برای زدنش؛ اما این دفعه چشم‌بند، مال من نبود.
یگانه: خب دیگه شروع کنیم. این دفعه بیشتر کارارو تو باید بکنی. لباساتو دربیار. فقط شورت پات باشه.
چشم‌بند رو به چشماش زد. عجب فکری به سرش زده بود. واقعا اینجوری خیلی راحت‌تر بود. لباسام رو درآوردم و گفتم: «اوکی من حاضرم.» چشم‌بند رو یه لحظه داد بالا و سرتاپام رو کامل نگاه کرد و دوباره داد پایین.
یگانه: دیروز دقیقا نتونستم بفهمم هیکلت چطوره. خب حالا بیا نزدیک. زن، اول باید از نظر فکری آماده باشه، بعد با لمس کردنش، کم‌کم بری سر اصل مطلب.
رفتم نزدیک‌تر و بی‌حرکت وایسادم. فقط داشتم به دور از چشم خودش، براندازش می‌کردم.
یگانه: پشتم وایسا و از دستام شروع کن. فقط یادت باشه قراره نوازش باشه نه ماساژ. باید آروم و با حوصله انجامش بدی.
من: باشه.
پشتش وایسادم. دستام رو گذاشتم روی بازوهاش و آروم دستامو بالا پایین کردم. چندتا فیلمی که این صحنه توشون بود رو تجسم کردم و هر چی تو ذهنم بود رو عملی کردم. رفتم سراغ شونه‌هاش. خودش رو چسبوند بهم و گفت: «اینطوری بهتره.» هنوز چیزی به نام شهوت بینمون نبود. انقدری تمرکز کرده بودم کارمو درست انجام بدم که وقتی واسش نمی‌موند.
یگانه: باز داری زیادی فکر می‌کنی. یکم راحت باش. این چیزا دیگه دستورالعمل نداره آقای مهندس. باید فقط حسش کنی.
خب پس اینجوریاست؟ یکی از کارایی که همیشه دوست داشتم بکنم رو کردم. گردنش رو یکم کج کردم و بوسیدمش.
یگانه: نه خوشم اومد. پس بلدی و رو نمی‌کنی.
به بوسه هام ادامه دادم و دست راستم رو بردم سمت پهلوش و از زیر لباسش رد کردم. دیگه چی درسته و چی غلط برام مهم نبود و هر چی به ذهنم می‌رسید رو انجام می‌دادم. موهاش عطر فوق العاده‌ای داشت. اولین بار بود که این حس رو نسبت به یه زن داشتم. این حس که بخوام از تک‌تک اعضای بدنش لذت ببرم. جسارت خودمو بیشتر کردم و تاپش رو از تنش درآوردم. سوتینی در کار نبود. نمی‌دونم چه سایزی بود ولی هرچی که بود می‌خواستم لمسشون کنم. با هر دو دستم شروع کردم به نوازششون. حس خوبی داشت ولی نه اونقدری که همه ازش تعریف می‌کردن. احساس می‌کردم اون داره لذت می‌بره و منم بیشتر واسه همین لذت می‌بردم. هر از گاهی یکی از دستام رو روی شکمش می‌کشیدم؛ اما نمی‌دونستم چطور باید ادامه بدم. خود یگانه دست راستم رو گرفت و گذاشت روی باسنش. یکم بعد شلوارکش رو درآورد و رو به من وایساد. دست دیگه‌ام رو هم بردم روی باسنش. صورتش کاملا روبه‌روم قرار گرفته بود. هر از گاهی با دستام یه فشاری به باسنش می‌اوردم و باعث می‌شد لباش از هم باز شه. نمی‌دونم چرا ولی محو لباش شده بودم. دست یگانه از روی شرت رفت رو کیرم و حواسم رو از لباش پرت کرد. بعد یکی از دستامو گرفت و کرد تو شرتش و مشغول بازی با کسش کرد.
یگانه: چشم‌بندم رو دربیار.
چشم‌بندش رو خیلی آروم، طوری که نقابش تکون نخوره در آوردم. نمی‌خواستم با یه حرکت اشتباه اعتمادش از بین بره. دوباره دستم رو برد سمت کسش و من ناشیانه مشغول مالیدن کسش شدم. چشماش دیگه اون قاطعیت خاص رو به خودش نداشت و یه جورایی خمار شده بود. همین اعتماد به نفسم رو بیشتر کرد. برش گردوندم و شرتش رو از پاش درآوردم. یه دستم رو بردم سمت کسش و با دست دیگه‌ام مشغول نوازش سینه‌هاش شدم. دیگه تماما در اختیار خودم بود. کیرم کامل شق شده بود. بعد از چند دقیقه دستامو گرفت و منو کشوند برد سمت اتاقش. خودش طاق باز خوابید رو تخت.
یگانه: حالا وقتشه توشو خوب بگردی.
یه لحظه اومد سمتم و انگشت اشاره ام رو آروم کرد تو دهنش و دوباره دراز کشید رو تخت و دستاش رو هم گذاشت بالای سرش. من دیگه از مرحله فکر کردن گذشته بودم و بلافاصله یه زانوم رو گذاشتم رو تخت و بهش نزدیک شدم. اول با انگشتی که یکم خیس شده بود کسش رو مالیدم و هم‌زمان دنبال سوراخ کسش می‌گشتم که خودش طاقت نیاورد و انگشتم رو تا نیمه کرد تو کسش. یه صدای ناله ریز ازش دراومد. حس خیلی قشنگی بود. برای این که دوباره به اون حالت برسونمش، شروع کردم به حرکت دادن انگشتم. هر بار صدای ناله‌اش رو می‌شنیدم حس قدرت عجیبی می‌کردم.
یگانه: حالا دو انگشت.
این بار انگشت اشاره و وسطم رو با احتیاط کردم تو. صداش بلندتر شده بود و یکمی نفس‌نفس می‌زد. این بی تاب شدنش رو خیلی دوست داشتم و واسه همین سرعت دستم رو بردم بالا. دیگه کلا از خود بی‌خود شده بود و روتختی رو محکم فشار می‌داد و بالاخره با چند تا تکون ارضا شد. انگشتام رو که حسابی خیس بود رو درآوردم و منتظر شدم خودش ادامه بده.
حالش که جا اومد بهم گفت که شرتم رو دربیارم و بعد دستش رو با آب دهنش خیس کرد و شروع کرد به مالیدن کیرم. کیرم شق بود اما با این حرکت داشت منفجر می‌شد. منو کشوند جلوتر و خودش رو هم کامل آورد لب تخت.
یگانه: خب دیگه خودت می‌دونی چیکار کنی.
سر کیرمو کردم تو کسش و یواش‌یواش تا ته کردم تو. تازه داشتم می‌فهمیدم چرا مردا از این لامصب سیر نمی‌شن. با دستام روناش رو گفتم و آروم مشغول تلمبه زدن شدم.
یگانه: فقط این دفعه حواست باشه باید بریزی بیرونا.
سری تکون دادم و یکم سرعتمو بیشتر کردم. هیچ لذتی رو نمی‌شد باهاش مقایسه کرد. هر چی بیشتر تلمبه می‌زدم، بیشتر می‌خواستم و نمی‌دونم چقدر گذشت که احساس کردم آبم داره میاد. شانس آوردم تونستم خودم رو کنترل کنم و آبم رو روی شکمش خالی کردم. حتی متوجه نشده بودم که یگانه چه حسی داشت موقع سکس. شاید اصن چشمام رو بسته بودم. یگانه خودش رو با دستمال تمیز کرد و رفت سمت حموم.
یگانه: من می‌رم حموم. تو هم که می‌دونی چیکار کنی.
من: خب چطور بود؟
یگانه: ده تا تلمبه که این حرفارو نداره.
پشتش به من بود ولی چون سرش رو چرخونده بود، می‌تونستم خنده‌اش رو ببینم و باز فکرم بهم بریزه.

اون روز گذشت و من صبح تا شب داشتم خودمو تقویت می‌کردم. انواع مقاله هارو خونده و انواع خوراکی هارو خورده بودم. تو هر بار سکس، من تجربه و توانم بیشتر می‌شد و کم‌کم دیگه سکس رو خودم مدیریت می‌کردم. پوزیشنی نمونده بود که امتحان نکرده باشیم. یکمم با هم صمیمی‌تر شده بودیم؛ ولی فقط یکم.
یه روز که حسابی کبکم خروس می‌خوند، می‌خواستم برم پیشش. از اون روزا بود که آدم همینجوری الکی خوشحاله. یه دسته گلم برای یگانه به عنوان تشکر و نه بیشتر خریدم.
در پایین رو برام باز کرد البته با یکم تاخیر و چندبار زنگ زدن من. می‌دونست من می‌رم و همیشه هم سر وقت می‌رم ولی بازم معلوم نبود کدوم گوری رفته بود. رفتم بالا و از در رفتم تو. خونه به طرز عجیبی بهم ریخته بود و برعکسِ همیشه، یگانه روی مبل دراز کشیده بود. دستش روی یه بطری بود که رو میز گذاشته بود. هر چی جلوتر می‌رفتم، بیشتر متوجه خراب بودن حالش می‌شدم. دسته گل رو گذاشتم روی اُپِن و رفتم کنارش.
من: یگانه؟
صورتش رو برگردوند سمت من. نقابی روی صورتش نبود. با حالت مستی شروع کرد به صحبت کردن.
یگانه: به به. آق مهندس چطوره؟
من: چیکار کردی با خودت دختر؟
یگانه: هِه. دختر؟ مثه اینکه یادت رفته رو همین مبل چیکارا با هم می‌کردیما!
من: خیله خب حالا. چیزی شده؟
یگانه: نه بابا. فقط یکم به خاطرات سر زدم.
حالش واقعا بد بود. رفتم سمتش و بلندش کردم ببرمش روی تخت. روی پاش نمی‌تونست وایسه. دستمو انداختم زیر پاهاش و بلندش کردم. اونم دستشو حلقه کرد دور گردنم. بردمش گذاشتم رو تخت. خواستم بیام بیرون که دستمو گرفت…
یگانه: اگه یا بار منو اینجوری بغل می‌کرد، خوشبخت‌ترین زن دنیا می‌شدم.
یه لبخند زد و چشماش رو بست. نشستم کنار تخت. موهای روی صورتش رو کنار زدم که چهره بدون نقابش رو قشنگ‌تر ببینم. چیزی که امیدوار بودم یه روز اتفاق بیفته. واقعا زن قشنگی بود. حتی اون موقع که شاید تو بدترین شرایط روحی و جسمی بود بازم زیبایی خاص خودش رو داشت. حیف که چشماش بسته بود. حیف که باید دزدکی نگاش می‌کردم.

رفتم تو پذیرایی و چشمم افتاد به برگه‌هایی که روی میز ولو شده بود. رو مبل نشسته بودم و یه نگاهی بهشون انداختم. به نظرم خودش نوشته بودشون. برگه‌هارو مرتب کردم و شروع کردم به خوندن. بعد از خوندن هر خط اشتیاقم برای خوندن، بیشتر و بیشتر می‌شد…

“موسیقی فضای تالار رو پر کرده بود. عاشق اون آهنگ بودم. به هر ترفندی بود، حامدو کشوندم وسط و شروع کردیم به تانگو رقصیدن. اصلا از این چیزا خوشش نمی‌اومد. روبه‌روی هم وایساده بودیم. دو تا دستمون به هم چفت شده بود و دوتای دیگه بین شونه و پهلو جابه‌جا می‌شد. وقتی پیشم بود از خود بی‌خود می‌شدم و دیگه مهم نبود کجام و چیکار می‌کنم. هر کاری می‌کردم که نشون بدم عاشقشم، اما اون مثل من نبود. اون هم دوستم داشت ولی با خط قرمزای خودش. حرف مردم خیلی براش مهم بود و این منو همیشه آزار می‌داد. برام مسخره بود. دوست داشتم اونم اول منو ببینه و بعد بقیه رو.
بعد از یکم اینور اونور شدن، دوتا دستام رو دور گردن حامد حلقه زدم. یه نگاه به جمعیت دورمون کرد و بدجوری بهم ریخت. دستامو پس زد و فوری رفت سمت در که بره بیرون. بار اولش نبود. قرار هم نبود بار آخرش باشه. نمی‌گم به این حرکتا عادت کرده بودم، نه، فقط دیگه باعث تعجبم نمی‌شد.”

این یکی از برگه‌ها بود. بهش نمی‌خورد که داستان باشه. انگاری یه سری خاطره بود که داستان‌وار نوشته شده بود. نگاهم افتاد به اون نقاشی که همیشه نظرم رو جلب می‌کرد و برای اولین بار با تموم وجود لمسش کردم. یکی دیگه از برگه‌هارو برداشتم و دوباره شروع به خوندن کردم.

“تو تلگرام داشتم لباس زیرایی که تازه اومده بود رو نگاه می‌کردم. یکی‌شون بدجوری به دلم نشست. چشامو بستم و خودم رو توش تصور کردم. حتما حامد هم حسابی خوشش می‌اومد. اولین بار بود که می‌خواستم لباس سکسی بپوشم. رو پاهام بند نبودم و به هر شکلی که می‌تونستم داشتم خودم رو آماده می‌کردم. شِیو و لوسیون و مدل مو و … . روز تعطیل بود و قرار نبود از سر کار بیاد و خسته و کوفته. به اندازه کافی وقت داشتم.
آفتاب داشت غروب می‌کرد و منم محو تماشاش شده بودم. خودم رو تو آینه نگاه کردم و یه بوس واسه خودم فرستادم. چه جیگری شده بودم. خودم با دیدن خودم داشتم حشری می‌شدم، حالا چه برسه به حامد. یه ست شرت و سوتینِ آلبالویی رنگ و جورابای مشکی که تا رونام می‌اومد. یه جفت کفش آلبالویی هم از قبل داشتم که همه چیز رو تکمیل می‌کرد.
هر از گاهی به بهانه‌های مختلف بهش الکی زنگ می‌زدم که ببینم کِی می‌رسه تا آماده باشم. تو آخرین تماس، فهمیدم که کم‌کم قراره پیداش بشه. خیلی ذوق داشتم. دوست داشتم زودتر واکنشش رو ببینم و برم تو آغوش گرمش. رفتم تو اتاق و دمر خوابیدم روی تخت، طوری که وقتی در باز شه از روبه‌رو منو ببینه. تم اتاق بیشتر مشکی بود و روتختی هم کِرِم. حتما صحنه فوق العاده‌ای شده بود. کاش می‌شد از زاویه حامد هم خودم رو ببینم.
صدای در خونه اومد و هیجانم چندبرابر شد. دل تو دلم نبود. اسممو صدا زد. عاشق صداش بودم. بهش گفتم تو اتاقم و اونم گفت که میاد پیشم. در باز شد و جلوی در وایساد. با لبخند بهش خیره شدم. می‌خواستم اول اون شروع کنه. یکم بهم نگاه کرد و لبخندی که داشت کم‌کم محو شد. بعد از چند لحظه در اتاق رو محکم بست و از خونه رفت بیرون. اصلا اینو پیش‌بینی نکرده بودم. از خودم خجالت کشیدم و آروم پتو رو کشیدم رو خودم. حامد اون شب خونه نیومد و من ذره‌ذره داشتم آب می‌شدم. روز بعدش که با هم صحبت کردیم، بهم گفت که اون لباسا واسه زنای خرابه و دفعه آخرم باشه که می‌پوشمشون.”

با خوندن اون برگه، باز به جواب یه سری از سوالام رسیدم. انگاری یگانه اونارو واسه من نوشته بود. یاد روز اول افتادم. لباسی که تعریف می‌کرد، دقیقا لباس روز اول بود. اون روز منم بدجوری شوکه شده بودم ولی خب بدم نیومده بود. از رابطه زن و شوهری چیزی نمی‌دونستم ولی چرا نباید یه زن واسه شوهرش سکسی به نظر بیاد؟ اگه حسّایی که داره رو با شوهرش در میون نذاره، پس با کی باید در میون بذاره؟
از خوندن دست کشیدم و رفتم دم اتاق یگانه. خوابِ خواب بود. نمی‌دونستم اگه اون موقع پا می‎‌شد اصن یادش بود که من اونجا بودم یا نه. اگه می‌فهمید من چهره بدون نقابش رو دیدم، چیکار می‌کرد؟ از طرفی با خودم داشتم فکر می‌کردم که این چیزا نمی‌تونه احساسات یه زن رو اینجوری بخشکونه. باید بیشتر می‌خوندم. باید بیشتر می‌شناختمش.

" امروز با دارا رفتم بیرون که یه سری وسایل ورزشی مثه کفش و شلوار بگیرم. دارا هم آشنا داشت، هم استاد این چیزا بود. تو دانشکده هم، هر کس از اکیپمون وقتی چیزی می‌خواست بخره اول می‌رفت پیش دارا تا ببینه می‌تونه کاری واسشون کنه یا نه. بعد از خرید منو رسوند جلوی در. یه امانتی پیش من داشت که بهش گفتم می‌رم بالا برات میارم ولی به این کار راضی نشد و گفت خودش میاد بالا می‌گیره که واسه من زحمت نشه. هر چی اصرار کردم بیاد تو خونه نیومد و حامد رو وسط می‌کشید. حامد می‌دونست که دارا از دوستای صمیمی منه. هیچ‌وقت کاملا این موضوع رو هضم نکرده بود ولی رفته‌رفته تونست تا حدودی باهاش کنار بیاد. با این حال هیچ‌کدوم از ما سه تا دلمون نمی‌خواست که دارا و حامد با هم روبه‌رو بشن.
رفتم تو خونه و دارا موند پشت در. از گرما داشتم تلف می‌شدم. مانتو و شالم رو انداختم روی تخت. یه تاپ تنم بود. دقیق یادم نبود که امانتی رو کجا گذاشته بودم و یکم طول کشید که پیداش کنم. وقتی رفتم جلوی در دیدم که حامد با دارا دارن با هم صحبت می‌کنن. اولین چیزی که توجه حامد رو جلب کرد، تاپی بود که پوشیده بودم. منم تازه اون موقع متوجه شدم که تاپم یکم باز بود. البته اون‌قدر به دارا اعتماد داشتم که این چیزا بینمون مطرح نباشه ولی خب به هر حال، شاید واسه حامد یا هر مرد دیگه‌ای درکش سخت باشه. به حامد سلام کردم و اونم در کمال تعجب منو جلو دارا بغل کرد و گونه‌ام رو بوسید. شاید اگه این‌کار عادتش بود، خیلی خوشم میومد ولی… . خلاصه امانتی رو دادم به دارا و رفت. مکالمه بعدش بود که منو حسابی ترسوند. حامد داشت باهام در مورد هیکل دارا حرف می‌زد. من و دارا تو دانشکده تربیت بدنی باهم آشنا شده بودیم و اون واقعا هیکل قشنگی داشت. حسابی هم دخترکش بود تو دانشکده. علاوه بر این یه ماساژور حرفه‌ای هم بود. چیزی که منو ترسوند این سوال بود: «یگانه، دوست داشتی منم هیکل دارا رو داشته باشم؟» منم بهش گفتم: «من تو رو همین‌جوری که هستی دوست دارم عشقم.» نمی‌دونم چرا ولی احساس می‌کردم جوابم براش کافی نبود و از یه چیزی دلخور بود.
شب شد و رفته بودیم رو تخت واسه خواب. من بدجوری حشری شده بودم و حامد هم بدش نمی‌اومد. با چند تا بوسه من، اونم دست به کار شد. طولی نکشید که لخت تو بغل هم بودیم. حامد چیز زیادی از معاشقه نمی‌دونست و هیچ‌وقت هم تلاشی واسه پیشرفت نمی‌کرد. همیشه فوری می‌رفت سر اصل مطلب و هرگز حتی اجازه نمی‌داد که من براش ساک بزنم. تنها نقطه قوتش تو سکس این بود که مرتب منو می‌بوسید و فقط این یکم سکس رو برام جذاب می‌کرد. تا حالا حین سکس ارضام نکرده بود؛ اما اون شب خیلی فرق داشت. منو داگی خوابونده بود و ملایمتی در کار نبود و محکم داشت تلمبه می‌زد. هیچ لذتی نمی‌بردم و کم‌کم داشتم اذیت می‌شدم. بهش اینو گفتم ولی اون باز داشت با قدرت به کارش ادامه می‌داد. سعی کردم خودم رو از زیرش بکشم بیرون ولی حامد موهام رو با دستاش گرفت و نگه داشت و با چند تلمبه دیگه ارضا شد. اولین بار بود که ازش متنفر شده بودم. نمی‌خواستم حتی نگاش کنم. موهام رو ول کرد و افتاد رو تخت کنارم و نفس‌نفس می‌زد.
-چه غلطی داشتی می‌کردی حامد؟
-با خودم گفتم شاید این‌جوری بیشتر دوست داشته باشی.
-( با عصبانیت ) تو هنوز بعد از یه سال رابطه نمی‌دونی من چجور سکسی دوست دارم؟
-نکنه داری می‌گی من چیزی از سکس نمی‌دونم.
-معلومه که نمی‌دونی. اگه می‌دونستی تو این یه سال حداقل یه بار ارضام کرده بودی.
بدجوری قاطی کرده بودم ولی می‌دونستم دارم چی می‌گم.
-شاید بهتر باشه بری پیش کسی که سکس بلد باشه و هیکلش هم قشنگ‌تره.
یه کم طول کشید که جمله‌اش رو هضم کنم. اصلا انتظار همچین چیزی رو ازش نداشتم. داشت منو به خیانت متهم می‌کرد؟ نکنه منظورش دارا بود؟
-واقعا واسه‌ات متاسفم.
اون شب تو خونه نموندم و رفتم پیش دوستم."

یه چیزی با عقل جور درنمی‎‌اومد. شایدم واسه من این‌طور بود. آخه به همین راحتی که نمی‌شه کسی رو متهم کرد، اونم زن خودت رو.
تو همین فکرا بودم که دیدم یگانه تکیه داده به دیوار و داره منو نگاه می‌کنه. یه نگاه به کاغذای تو دستم انداخت و دوباره خیره شد به من و با اخم داشت بهم نگاه می‌کرد.
یگانه: از اولش باید می‌دونستم دردسری.
چیزی نداشتم بگم.
من: معذرت می‌خوام. من نباید اینارو می‌خوندم.
یگانه: خب حالا خوندی آقای مهندس؟ خیالت راحت شد؟ بالاخره تونستی بفهمی من کی‌ام؟ منِ بدون نقاب رو شناختی؟
من: نه همه چیز رو. هنوز نمی‌تونم بگم که تو کی هستی.
یگانه (صداش رفته بود بالا): پس گوش کن تا بهت بگم. نمی‌دونم چقدر از اون برگه‌هارو خوندی. من یه نفرو دوست داشتم. خیلی هم دوست داشتم. ولی الآن حالم ازش به هم می‌خوره. فهمیدم که فقط داشت اسم آدم خوب رو یدک می‌کشید. کافی بود یه شک تو زندگی‌مون به وجود بیاد تا کلا همه چی به هم بریزه. یه نفر که حتی عرضه نداشت منو ارضا کنه. اونم منی که دیوونه سکسم. چند بار متهم به خیانت شدم و هر بار هم آقا اومدن معذرت‌خواهی کردن که دست خودشون نبوده. دیگه واسه‌ام اون آدم قبلی نبود و روز به روز علاقه‌ام بهش کمتر و کمتر شد. آخرین باری که گوه زیادی خورد، شبش رفتم پارتی و خوشتیپ‌ترین آدم پارتی رو مال خودم کردم. عطشش واسه سکس تمومی نداشت. جوری منو می‌لیسید که داشتم دیوونه می‌شدم. اون شب هم تا می‌تونست منو کرد و دیگه هم ندیدمش. وقتی زل زده بودم تو چشمای حامد و اینارو واسه‌اش تعریف می‌کردم خون به مغزش نرسید و منو گرفت زیر چک و لگد. بعد از دادگاه هم رفت به درک. حالا فهمیدی یگانه کیه؟ برو منو سوژه داستانای مسخره‌ات کن و از خیانت‌ زنای شوهردار بنویس. بنویس که اگه سکس دوست داشته باشن باید برن جندگی کنن. بنویس باید کارایی که دوست دارنو سرکوب کنن؛ ولی اینم بنویس، من کاری که دارم می‌کنم رو با علاقه می‌کنم و حسرت چیزی به دلم نیست.
حسابی خودش رو تخلیه کرد. انگار خیلی وقت بود این حرفا تو دلش مونده بود و خوشحال بودم که حرفاش نصیب من شد. چیزی نبود که من بخوام بگم. اون لحظه یه پایان تلخ بود. حداقل واسه من. کاش بهتر تموم می‌شد. از کنارش رد شدم و رفتم سمت در خروجی. جمله آخرش بدجوری به دلم نشسته بود. «کاری که می‌کنم رو با علاقه می‌کنم و حسرت چیزی به دلم نیست.» یه لحظه مکث کردم. برگشتم و صورتش رو گرفتم بین دستام. یکم تو چشماش نگاه کردم و لباش رو بوسیدم.
من: حسرت این به دلم مونده بود.
اون آخرین باری بود که یگانه رو دیدم.
کسی چه می‌دونه شایدم الآن داره این داستان رو می‌خونه…

پایان

نوشته: SexyMind


👍 38
👎 1
16801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

793754
2021-02-26 00:43:19 +0330 +0330

عالی مثل همیشه❤

2 ❤️

793758
2021-02-26 00:52:20 +0330 +0330

لایک

2 ❤️

793759
2021-02-26 00:57:34 +0330 +0330

لایک داره خدایش.داستان عالی .قلمت هم ماشاله رون

2 ❤️

793766
2021-02-26 01:14:50 +0330 +0330

دوست عزیز قلمتو دوست دارم واقعا خوب مینویسی. قبلا یه داستان ازت خونده بودم و میتونم بگم با یه داستان کلی نظرم نسبت به شخصیت مردونه و مثبتت جلب شد. در مورد این داستان هم تنها اشکال بزرگی که داشت شاید این بودش که اصلا برای یه داستان دنباله دار دو قسمتی مناسب نبود ینی قسمت قبل هیچ کششی برای دنبال کردن ادامش ایجاد نمیکرد. یجورایی بنظرم شاید اگه همرو در غالب یه داستان مینوشتی بهتر بود.
نویسنده ی توانایی هستی ولی ازون بالاتر بنظرم مرد با شخصیتی میای
موفق باشی

5 ❤️

793874
2021-02-26 11:34:08 +0330 +0330

Eldorado5555
انرژی‌بخش مثل همیشه 🌹

Rolling stones
ممنون

petros2012
خوشحالم کردی عزیز. ممنونم 🙏 😇

cheri-lady
خیلی ممنون بابت وقتی که گذاشتین و چیزایی هم که درباره‌ام گفتین نظر لطفتونه 🌹 🌹
در مورد دو قسمتی بودن هم هیچ ایده خاصی نداشتم و فقط نمی‌خواستم داستان طولانی باشه و واسه همین دو قسمتیش کردم که شاید حق با شما و نباید این کار رو می‌کردم. 🙏 🙏

2 ❤️

793876
2021-02-26 11:57:33 +0330 +0330

Cleverman
خیلی ممنونم ازتون و خوشحالم که نوشته‌هام رضایت‌بخش بوده براتون 🌹 🌹 🌹

Reza_sd77
رضاجون دمت گرم که داستان رو خوندی و مرسی بابت کامنت پر از روحیه‌ات.
اگه قبل از ازدواج تو انتخاب هامون دقت کنیم و حامد ها با حامد ها ازدواج کنن و یگانه ها با یگانه هیچوقت این مشکلات پیش نمیاد
این جمله‌ات هم خیلی قشنگ بود 🌹 🌹 🌹

4 ❤️

793883
2021-02-26 12:51:31 +0330 +0330

قسمت اول رو که خوندم خیلی از بابت بخش داستانی مطمئن نبودم؛ البته از لحاظ شیوایی قلم خیلی خوب بود.
حالا می‌تونم بگم یه داستان عالی رو خوندم که حتا یک خط‌ش هم باعث نشد انگیزه‌م از خوندن ادامه‌ی داستان کم بشه.
همه‌چی‌ش عالی بود به نظرم، ایرادی نمی‌شه گرفت

فقط پیام کلی یا همون نکته اخلاقی داستان که می‌شه هدف نویسنده از نوشتن کل داستان، تو بند‌های آخر می‌تونست غیرمستقیم‌تر صورت بگیره(مکالمه‌ی نهایی یگانه منظورمه)

یعنی نیاز نبود با کلمات، مستقیمن و با استفاده از جمله‌هایی مثل بنویس که اگه سکس دوست داشته باشن باید برن جندگی کنن. بنویس باید کارایی که دوست دارنو سرکوب کنن منظور یگانه و پیام داستان به مخاطب القا بشه؛ خواننده خودش تصمیم می‌گیره که چه برداشتی از این داستان بکنه، چون مفهوم داستان و پیام‌ش تو کل داستان(مخصوصن قسمت دوم) پخش شده بود و محسوس بود(که از نکات مثبته نوشته‌س). اگه روان‌تر بیان می‌شد شاید به‌تر بود

6 ❤️

793891
2021-02-26 13:15:41 +0330 +0330

به به عالی بود فراز صحنه سازی اروتیکت عالیه پسر آفرین 🌹🌹🌹

5 ❤️

793896
2021-02-26 13:55:18 +0330 +0330

Rabbit131313
مرسی که خوندی و این که ازش لذت بردی برام خیلی ارزشمنده دوست عزیز.
در رابطه با پیام داستان: اون موقع که داستان رو می‌‌نوشتم، راستش به این فکر نمی‌کردم که یگانه داره پیام داستان رو می‌رسونه و خودمو گذاشتم جای یگانه تا ببینم تو اون موقعیت چیا می‌گه. الآن که این رو گفتی تازه فهمیدم که می‌تونست جور دیگه‌ای هم بیان بشه که یگانه کل پیام رو لو نده.
مرسی از نظرت 🌹 🌹 🌹

Mr.Feeling
عزیز دلی محمد جان. 🙏 🙏 😇 🌹

4 ❤️

793912
2021-02-26 17:43:19 +0330 +0330

با اینکه از اینجور داستانا بدم میاد(نه که بگن بدم میاد ولی یه حس بدی بهم میدن)چون تو نوشتی خوندمش و شایدم این واقعیت جامعه ماست و درکش برای من سخته. خیلی وقتا سعی کردم پارتنرمو توی رابطه به ارامش برسونم و بهش احساس امنیت بدم. با خوندن این داستان حسش توم قویتر شد. منتظر نوشته های بعدیت هستم(ولی امیدوارم دوباره ازینجور داستانا ننویسی؛توانایی درکشو ندارم).لایک دوازدهم تقدیمت با عشق💜

3 ❤️

793914
2021-02-26 17:45:14 +0330 +0330

اشتباه شد لایک یازدهم بود😅

1 ❤️

793933
2021-02-26 20:16:00 +0330 +0330

از اینکه نویسنده یا بازیگری برای خلق اثری خودشو در اون موقعیت قرار بده چیز عجیبی نیست و راوی داستان ما هم از این قاعده مستثنی نبود.
اما چیزی که در قسمت اول آزارم میداد گنگ بودن شخصیت‌های داستان بود. خواننده عملا در پایان قسمت اول هیچ ذهنیتی از یگانه‌ی داستان نداشت جز فاحشه ای که با مردهای مختلف میخوابه، که جز این هم نبود و راوی در لحظه‌ی ورود با مرد دیگه‌ای رو در رو شد.
در شروع داستان راوی با صراحت بیان میکنه که از هم خوابی با فاحشه ها متنفره و این تناقضی در ذهن منِ خواننده ایجاد میکنه.
نقابی که یگانه در قسمت اول داستان به چهره داشت شاید استعاره‌ای از شخصیت کشف نشده‌ توسط راوی داستان بود.
داستان رفته رفته جذاب‌تر شد و درگیری ذهن راوی برای سکس با یگانه جالب بود.
اروتیک های داستان رو دوست داشتم.
در قسمت دوم ماجرا جالب تر شد و برگ برنده‌ی نویسنده با کنار رفتن نقاب یگانه و هم‌زمان فهمیدن ماجرای زندگی او بود.
اما چیزی که من بعنوان خواننده ای از جنس یگانه داستان رو به تفکر و سوال واداشت این بود که آیا واقعا تهمت و بدگمانی که همسر و ارضا نشدن در سکس انگیزه ای برای خیانته؟ گذشته از اون همخوابگی با مردهای متعدد و ادامه دار بودن ماجرا توجیه پذیر نبود. در کنار اینها اگر یگانه به قول امین بخاطر توشه آخرتش سکس میکنه پس منبع درآمدش کجاست؟ کاش شخصیت های داستانت رو چند بعدی کرده بودی تا خواننده شناخت بیشتر و بهتری پیدا میکرد .
امیدوارم باز هم بیشتر و بیشتر ازت بخونم فراز جان
لایک ۱۳🎈

4 ❤️

793938
2021-02-26 20:55:02 +0330 +0330

MR_PROFASHIONAL
مرسی دوست عزیز که وقت گذاشتی 🌹 🌹 🌹

sepideh58
ممنون ازت سپیده جان که داستان رو خوندی و یه نقد قشنگ برام نوشتی.
داستان‌هایی که من می‌نویسم همیشه اول شخص بوده. من همیشه سعی کردم طوری داستان رو بنویسم که کاملا واقعی به نظر بیاد. پس وقتی خواننده یه سری رو نمی‌دونه (مثلا منبع درآمد یگانه) به این خاطره که شخصیت اول داستان منم این رو نمی‌دونه و واسه‌اش اهمیتی نداشته. یعنی معمولا چیزهایی که خواننده تو داستانای من نمی‌دونه به این دلیله که واسه شخصیت اول داستان من بی‌اهمیت بوده. البته حالا که شما بهش اشاره کردی، شاید باید یه فکری به حالش بکنم. 🌹 🌹 🌹 🌹

Lorenzo.rizzo
ممنونم عزیز. خوشحالم کردی 🙏 🙏 😇

4 ❤️

793945
2021-02-26 22:18:12 +0330 +0330

fuckyou2001
خیلی خوشحالم کردی با کامنتت دوست عزیز 🌹 🌹

2 ❤️

793953
2021-02-26 23:43:59 +0330 +0330

Mr. Dr. Plague
باعث افتخاره که این کامنت رو از شما می‌خونم و خوشحالم که تو این مدت تونستم با نوشته‌هام رضایت شما رو جلب کنم دوست عزیز 🌹 🌹 🌹

1 ❤️

794003
2021-02-27 02:16:59 +0330 +0330

افرین

1 ❤️

794074
2021-02-27 12:03:09 +0330 +0330

mhmp04880
ممنون 🌹

0 ❤️

794185
2021-02-28 02:49:52 +0330 +0330

خیلی عالی بود…
به نظرم همه ی ویژگی های یه داستان کامل رو داشت. با احترام برای همه ی کسایی که داستانت رو نقد کرده بودند، باید بگم درسته تو متواضعانه نقد ها رو قبول کردی ولی به نظر من این داستان با همین ساختار تو بهترین حالتش قرار داره.

  • بازم بخونیم ازت 😍
2 ❤️

794225
2021-02-28 09:21:45 +0330 +0330

الهه ی آتش
خیلی ممنونم ازت الهه جان.
قشنگی نوشتن به همینه دیگه، هر کسی با هر عقیده‌ای بخونه و نظرش رو بده 🌹 🌹

1 ❤️

794272
2021-02-28 13:56:50 +0330 +0330

عالی عالی عالی … بجز تعریفی که میدونم بهش نیاز ندارین، چیز زیادی برای گفتن نیست. توی قسمت قبلی گفتم که بخاطر قوی نبودن انگیزه اصلی، درگیری داستان کم میشه. ولی توی این قسمت، المان “گذشته یگانه” به داستان اضافه میشه و به شکل عجیبی درگیری و اشتیاق ایجاد کرد. برام. لذا خیلی هم عالی.

ولی این یکی رو هم بگم و برم.
داستان بصورت درونگویی راوی و از منظر دید اون، روایت میشه. و ادبیات مخصوص خودش رو داره که متن روایت داستان رو شکل داده. ولی از طرفی، میبینیم که دیالوگ های یگانه هم، از نظر ادبیات و انتخاب کلمات، فرقی با دیالوگا و درونگویی های راوی نداره. اگه بخوایم مته به خشخاش بذاریم، این میتونه ایراد محسوب بشه.

از طرف دیگه، بخشایی از این قسمت داستان از طریق نوشته های یگانه روایت میشد. به شخصه ابتکار نویسنده در انتخاب این روش برای نشون دادن گذشته ی یگانه رو دوست داشتم. ولی ازونجایی که متن نوشته های یگانه انگار کپی شده توی متن روایت راوی، و اینطور نیست که مثلا راوی برداشت خودش از نوشته ها رو از طریق یاداوری، روایت کنه، مشابه بودن ادبیات نوشته های یگانه با ادبیات متن روایت اصلی ـ که از طریق راوی نقل میشه ـ توی ذوق میزنه. بازم میگم، اگه خیلی بخوایم مته به خشخاش بذاریم میشه اینو ایراد دونست. وگرنه در کل جذابیتش به مشکلاتش میچربه تا حد زیادی.

لذت بردم از خوندنش. دوس داشتم. 🌹 🌹 🌹

3 ❤️

794279
2021-02-28 14:30:25 +0330 +0330

The.BitchKing
ممنونم از سعید جان گل که زحمت خوندن داستان رو کشیدی و خوشحالم که خوشت اومده. نقدت هم خیلی به جا و دقیق بود و حتما تو نوشته‌های بعدیم بهش توجه می‌کنم.

2 ❤️

794316
2021-02-28 19:39:04 +0330 +0330

.Nazanin.
مرسی که داستان رو خوندی و خیلی بهم لطف داری نازنین جان 🌹 🌹

2 ❤️

795710
2021-03-07 11:18:28 +0330 +0330

قبلا این داستانو ازت خونده بودم… نمیدونم چرا باز به اشتراک گذاشتیش ولی باز خوندم(از چیز های تکراری خوشم نمیاد بخصوص فیلم و متن) ❤️

2 ❤️

796120
2021-03-09 10:05:24 +0330 +0330

danaroma
مرسی دوست عزیز که دوباره وقت گذاشتی.
تو کامنت اول قسمت قبل گفتم چرا دوباره گذاشتم 🌹 🌹

0 ❤️

803877
2021-04-14 11:51:40 +0430 +0430

خوب بود داوش

1 ❤️

804960
2021-04-20 09:46:38 +0430 +0430

MAN hichkio nagiiidam
عزیزی 🌹 🌹

0 ❤️