قدیسان خون آشام (۳)

1395/07/14

…قسمت قبل

نگران پدرم. الان درست یک هفته است که غیبش زده. نه در مراسم روز یکشنبه حاضر شده و نه هیچ کس خبری ازش داره. حتی مِثل همیشه هَویج خوشمزه من رو هم توی حیات خلوت کلیسا نگذاشته.نگران پدرم. میترسم شیاطین با کینه ای که نسبت به این مرد مُقدس دارند اون رو از پا در اورده باشند. اما نه. پدر قوی تر از این حرفهاست. دیروز از موش صحرایی شنیدم که چند روز پیش یک مردی رو در داخل جنگل دیده که رِدایی شبیه ردای پدر به تنش بوده و به سمت اون قبرستون اسرار آمیز در حرکته. مادرم بهم یاد داده که هیچ وقت حرف یه موش صحرا رو گوش ندم. ولی تنها چیزی که به ذهن خرگوشیَم رسید این بود که علارغم تاکید مادرم به سمت اون قبرستون برم تا شاید اثری از پدر پیدا کنم. خرگوشها دشمنان زیادی دارند. ولی خداوند هوش وسرعت عملی که به اونها داده اونقدر هست که گِلیم خودشون رو از اب بیرون بکشن. پس دو روزِ قبل به سمت قبرستون متروکه راه افتادم. اولش فکر میکردم گم شدم ولی وقتی به اندازه کافی داخل جَنگل رفتم؛ اونجایی که درختان بلوط به کاج های چند صد ساله تبدیل میشن چشمم به سنگ قبرهای متلاشی شده قبرستون افتاد. از همون اولش ترس ورم داشت. مورچه ها و موشهای حوالی قبرستون با دیدن من از دستم فرار می کردند.هیچ کدومشون حاضر به صحبت با من نشدند. تا اینکه وقتی برای استراحت کنار بِرکه کوچک نزدیک قبرستون نشسته بودم دستهای قوی یک موجود رو روی دمم حس کردم. تا به خودم جُنبیدم. صورت کَریه یه روباه رو دیدم که بهم خیره شده. باورم نمیشد که به این سادگی به دام افتاده باشم. ولی اتفاق عجیبی افتاد. روباه با مهربانی بهم خوش امد گفت! بهم گفت که مدتهاست هیچ موجودی باهاش صحبت نکرده و خیلی خوشحاله از دیدنم. بهم اطمینان داد که کاری باهام نداره. لحن صحبتش با اونچه مادرم در باره روباهها بهم میگفت فرق داشت. نمیدونم چرا ولی بهش گفتم برای چی اونجام. پوزخند لَج آوری بهم زد و ازم خواست دنبالش برم. از کنار بِرکه به سمت قبرستون راه افتادیم. در کنار قبرستون در میونِ کاجهای بلند روباه یه ساختمون بهم نشون داد که بی شباهت به اِصطَبل پشت کلیسا نبود. از لای بوته ها به عقب ساختمون رفتیم. روباه ابتدا به سختی از یک سوراخی که معلوم بود با زحمت زیاد کنده رد شد. برای من عبور از اون سوراخ راحتتر بود. با اشاره روباه بسیار بی صدا به زیر شیروانی ساختمون رفتیم. مدتی در سکوت طی شد. تا اینکه از داخل سوراخِ کَف شیروانی دیدم که زنی زیبا وارد اتاق شد. با اشاره روباه بیشتر دقت کردم. پُشت زن یک مرد تنومند وارد اتاق شد. با کِنار زدن فرش دریچه ای رو باز کرد. و یک مرد دست بسته لُخت رو از درون چاله بیرون اورد. و روی تخت پهن کرد. درستها و پاهای مرد رو به تخت بست و از اتاق خارج شد. بیشتر که دقت کردم خواستم فریاد بزنم.چشمانم سیاهی میرفت. تمام هفت آسمان به یکباره روی سَرم ریختند. پدر رو دیدم.پدر مظلوم. پدری که دست بسته و رنگ و رو رفته روی تخت بسته شده بود و ناله میکرد. ای کاش صحنه های بعد رو نمیدیدم. اشک از چشمانم سرازیر شد. زن که بیشباهت به شیطان نبود به روی پدر رفت به الت پدر چیزی بَست. ناله های پدر مانع انجام کارش نشد. ناله های پدر به اِلتماس بدل شده بود. بعد از کَمی مَکث زن الت پدر رو داخل دهانش کرد و با دستانش روی تن پدر کشید. اه و ناله پدر موی تَنم رو سیخ میکرد. روباه هم با ظاهری غمگین به این صحنه خیره شده بود. نمیدونم چی شد ولی به یکباره زن به روی پدر رفت و التش رو به درون خودِش فروکرد. ظاهرا لذتی از این کار نمیبرد. کی از تجاوز به یک مرد دست بسته لذت میبره؟
پس چرا اینکار رو میکرد؟ نمیفهمیدم. به یاد مناجات پولُس افتادم که میگفت : "پس خدا نیز ایشان را در شهوات دلشان به ناپاکی واگذاشت، تا در میان خودْ بدنهای خویش را بی‌حرمت سازند.آنان حقیقتِ خدا را با دروغ معاوضه کردند و مخلوق را به جای خالق پرستش و خدمت نمودند، خالقی که تا ابد او را سپاس باد. پس خدا نیز ایشان را در شهواتی شرم‌آور به حال خود واگذاشت. " دیگه نمیتونستم این صحنه ها رو ببینم. در همین حال نعره ای از پایین شنیدم و به سرعت باز هم از اون سوراخ به جنایتی که در حال اتفاق افتادن بود نگاه کردم. زن بدون هیچ احساسی از روی پدر بلند شد.و به کناری رفت. مردتنومند دوباره پدر رو به داخل چاله مخفی کف اتاق انداخت. تمام عِصمت پدر لکه دار شده بود. تمام مناجاتهای شبانه اش با این گناه مثل برف آب شده بود. نمیتونستم باور کنم. چرا پدر به اینجا اومده.به پیشنهاد روباه به کنار برکه برگشتیم. جایی که تونستم زَجه ها بزنم . به خودم اومدم دیدم در دامن روباه- این دشمن خونی ام- پناه بردم و گریه میکنم. روباه که به نظرم روباهی توبه کرده بود و با بقیه فرق میکرد دلداریم میداد. به گفته روباه این زن شیطان صفت بارها در این چند روز به همین نحو به پدر تجاوز کرده .روباه اصل ماجرا رو نمیدونست ولی پیشنهادی بهم داد. او مطمعن هست که این زن یک جادوگره و جادوگران با کمک گوی بُلورینشون می تونن از همه چیز مطلع بشن.و تنها راه نجات پدر غافل گیر کردن این جادوگره. پس بنا به پیشنهاد رو باه به کلیسا برگشتم و به مادر و پدر و برادرانم گفتم که پدر رو مشغول عبادت در کوهستان دیدم. هیچ وقت صحنه خوشحالی و شُکرگذاری مادر و پدرم رو فراموش نمیکنم وقتی به اونها این خبر رو دادم. بلافاصله روز بعد به سرعت خودم رو به قبرستون رسوندم. قرار شد با کمک روباه زمانی که زن جادوگر در منزل نیست به داخل بریم. من باید طنابهای دست پدر رو بِجوم و روباه هم باید با کمک دوستانش پدر رو از درون چاله بیرون بیاره.چند لجظه قبل دیدم که زن جادوگر از ساختمون بیرون رفت. پاورچین پاورچین وارد ساختمان شدم مثل اون زن. فرش رو کنار زدم.روباه با پوزه اش دریچه رو باز کرد. بوی نای عجیبی میاومد. با دیدن تن رَنجور پدر در داخل گودال به یاد عیسی مسیح مَصلوب افتادم. به داخل چاله پریدم. از بالا روباه رو میدیدم که به من علامت میده تا به سرعت طنابهای دست پدر رو باز کنم. اما ناگهان صدای فریاد روباه بلند شد و در دریچه بسته شد. همه جا تاریکه. چیزی نمیبینم. میترسم. به تمام گوشه های این چاله سر زدم ولی هیچ اثری از هیچ راه فراری ندیدم. فریاد روباه نشانه خوبی نبود. امیدوارم برای دوستم اتفاقی نیافتاده باشه. صدا میاد. باید خودم رو کنار پدر مخفی کنم. درب باز میشه نور به داخل چاله میپاشه. خودم رو در پشت سر پدر مخفی میکنم. شدت نور به قدری هست که درست نمیتونم ببینم. خدای من. چقدر این نور زیاده. نکنه…نکنه فرشته ها به کمکم اومدن. میدونستم…میدونستم جواب کار نیکم بی اجر نمیمونه.این نور نور طبیعی نیست. حتما جرییل به کمکم اومده. دستی گردنم رو گرفته . بدون اینکه صورتش رو ببینم. بلندم کرد. همه جا از شدت نور سیاهه…ااووووه.

آفرین روباه مکار. باز هم کارت رو خوب انجام دادی. هیچ احدی نباید از این راز مطلع بشه . حالا باز هم برو و اگر هر جنبنده ای خواست از این راز مطلع بشه فریبش بده و شکارش کن. امشب هم بهت سوپ خرگوش میدم.

دو روز بعد حیفا طبق معمول از مرد تنومند خواست تا پدر رو به روی تخت بندازه اما اینباربر خلاف چهل روز قبل پدر رو به تخت نبست. پدر که در طول اون روزها با تکه های نون و سیب زمینی زنده مونده بود با چهره ای زرد و کثیف به حیفا خیره شده بود. در نگاهش نه نفرت بود و نه حس خاصی. بیشتر شبیه افرادی شده بود که زمان رو گم کردند و درکی از اتفاقات دور و برشون ندارن. اما حیفا بشاش تر از هر روز بود.
پدر مقدس ضِمانت لازم رو ازت گرفتم . ضمانتی که سایر پدران مقدس از دادنش اِبا کردند و کیفرش زنده به گور شدن بود. میدونی. یه پدر مقدس اگر در یک قبرستان یهودی زنده به گور بشه یعنی چی؟ ولی سرنوشت تو اینطور نخواهد بود.
حیفا دست به شکمش زد و با نگاهی پر از تمسخر به پدر خیره شد.
راستی پدر ! دینِ فرزندِ یک کِشیش مُقدس و یک زنِ یهودیِ جادوگر چی میشه؟ …
بعد دستان تمیزش رو به صورت کثیف پدر کشید و ادامه داد :
نگران نباش هنوز هم سر قولم هستم. جادوی جاودانگی رو بهت خواهم گفت. و باید مو به مو اون رو اجرا کنی. در این فاصله هم فرزندمون به دنیا میاد و من به اونچه لازم داشتم میرسم.میدونی پدر! ما هر دو بدنبال جاودانگی هستیم. ولی فرمول مناسب برای هر کدوممون فرق میکنه.من به آبِ یک کشیش معصومِ باکره نیاز داشتم که تو اون رو به من دادی حالا من فرمول کاملی رو که باید اجراش بکنی رو بهت میگم .در ضمن نگران نباش همونطور که گفتم هیچ احدی ازاین اتفاق مطلع نمیشه.

عِصمتم به باد رفت. ایمانم به باد رفت. ذَره ذَره وجودم با شَهوت و گُناه مخلوط شد. پیش کی اعتراف کنم؟ خدایا میدونم که هر چه برای بندگانت مقدر کنی همون پیش میاد و کسی رو یارای فرار از اون نیست. اما چرا؟. من که نیت خیری داشتم. میخواستم با جاودانگی اونقدر به درگاهت دعا کنم که گناه اول آدم رو ببخشی. ولی چرا چنین راه ترسناکی رو جلوی پام گذاشتی؟ وقتی بار اول دست بسته در اختیار اون زن مکار جادوگر بودم. انگار تمام شهوت خوابیده درونم یکدفعه بیدار شد. چشمان خُمار اون زن با ابروهای مشکی و پهنش که مثل یک خَندق چشم افسونگرش رو در بر گرفته بود دیدم تمام تصاویر قدیسان از یادم رفت. مَنی که هر لجظه با یاد عیسی مسیح وُسوسه زندگی رو در خودم میکشتم یکدفعه بی دفاع ؛ بی ایمان؛ بی شک در مقابل کولاک شهوت دفن شدم. التم رو که به دهنش برد. سیلی در درونم بوجود اومد که همه سَد های تقوی و پرهیزگاری رو در درونم کَند و شُست. عِصمتم به باد رفت. ایمانم به باد رفت. ذره ذره وجودم با شهوت و گناه مخلوط شد. پیش کی اعتراف کنم؟ . چهل روز تنم در اختیار یک جادوگر بود تا مثل یک زمین کِشاورزی بدن و روحم رو شُخم بِزنه و تخمهای ناپاکِش رو در درونم بکاره تا وقت درو؛ مَست و بیپَروا هر اونچه کاشته درو کنه. وحالا فرزندی از من در شکم اون جادوگر هست. فرزندی از من ! فرزندِ زِنا. فرزندِ گناه. خدای من. رحم کن. فقط تنها دل خوشی ام فرمولی بود که برای جاودانگی به من گفت. ولی چه فایده؟. نکنه این هم مثل همه کارهای این جادوگر فریبی بیش نباشه؟ نمیدونم. عصمتم به باد رفته. ایمانم مُکدر شده. سدهای تقوا و پرهیزگاری که با سالها عبادت بر روی شهواتم زده بودم رو سیل از جا کنده. راهی ندارم جز اجرای حرفهای اون جادوگر. تنها دلخوشی ام دیدن صحنه های امیدبخش بود در عشاء ربانی دیشب. بعد از چهل روز به نیایش مشغول بودم. تنم رو که بوی تعفن آبِ مَنی گرفته بود با آب پاک شستم و به نماز ایستادم. هنوز هم میتونستم نور فرشتگان رو که بر عرش الهی می چرخیدند ببینم. تنها دلخوشی ام این هست که هنوز هم کورسویی از امید رو میبینم. باید مدتی رو به عبادت بپردازم. تا به خودم بیام. تا بتونم اون نقشه ها رو اجرا کنم.

بیش از چهل روز هست که در روزه سکوتم. برای یک زن خانه دار که هر روز باید با کارگران مزرعه سر و کله بزنه روزه سکوت یعنی توقف دنیا. خوشحالم که قدیسی پرهیزگار توی این ده هست. دلم به دستوراتش خوشه. تجسم واقعی عیسی مسیح! با دستورات پدر بود که شوهر داعم الخمرم رو نجات دادم و به فرزندانم فهموندم راه درست چیه. ولی یک وسوسه رو در دلم نمیتونستم بکشم. واون هم وسوسه کمک و کار خیر بود. کار خیر هم بدون مال و منال ممکن نیست. شوهر ثروتمندی دارم اما چه فایده؟ بعد از مرگ او هیچی به من نمیرسه. تازه از کجا معلوم من زودتز از او نمیرم؟ این وسوسه رو همیشه با خودم داشتم تا اینکه یک روز بعد از مراسم عشاء ربانی پیش پدر رفتم. به او فهموندم اعترافی دارم. او هم مثل همیشه با نگاهی مهربانانه من رو به سمت اتاقک اعتراف برد . به او گفتم هر اونچه که باید می گفتم. از وسوسه جاودانگی ام. تا نیتش. پدر عملی رو انجام داد که تا به حال هیچ کشیشی انجام نداده. پرده اتاقک اعتراف رو کنار زد و خنده کنان من رو به اتاق شخصی خودش برد . دراونجا با لحنی جدی به من “ماریا” همسر فیلیپِ کشاورز گفت که وسوسه من امر مقدسیه و پدر برای اون راه حلی داره. همون روز رازش رو برام فاش کرد و به عیسی مسیح قسمم داد که اون رو با هیچ احدی در میون نزارم. کاری که تا همین الان انجامش دادم. پدر بر اثر عبادت زیاد به فرمول جاودانگی رسیده بود. ولی برای انجامش به کمک نیاز داشت. از همون ابتدا تاکید داشت که هدف همیشه وسیله رو توجیه میکنه. پس هر عملی با صلاحدید یک کشیش مُتقی که هوا نفسش رو کنترل کرده مجازه. دلم قرص شده بود. تمام مَکر زنانه ام رو بکار بستم تا ژولی دختر باکره یوحانای مِرده شور رو فریب بدم. در این راه مقدس هیچ عملی غیر اخلاقی نیست . مخصوصا پدر پرهیزگاری مثل مارتین دستورش رو داده باشه. ژولی ساده تر از اونی بود که فکر میکردم به راحتی به بهانه نظافت کلیسا در قبل از نماز به کلیسا اومد و طبق نقشه با شرابهای کهنه کلیسا بیهوشش کردیم. کار تجاوز رو جان؛ جوان ساده و تازه وارد به ده انجام داد. کمی بی تقوایی درش میدیدم برای اینکه کار رو به خوبی انجام بده کمی هم سکه بهش دادم البته قبل از انداختن جنازه اش به درون چاه کلیسا سکه رو که بیت المال بود از جیبش در اوردم و به درون صندوق اعانات کلیسا انداختم. دختر دوم؛ کاترین بود. یک دختر شانزه ساله معصوم و باکره. همونی که باید شهید این راه مقدس میشد. فریب دادنش سخت تر بود. به بهانه کار به مزرعه دعوتش کردم.و درست در اصطبل مزرعه با پسررعنای نجار ده اشناش کردم. امکان نداشت بوی یُِنجه و دو تا جوان شانزده ساله و بیست ساله افکار شیطانی توی سر اونها بوجود نیاره. همین بود که به دحترک الغا کردم در ذهنش با پسرک خوابیده. پس باید به این گناه که اسمش رو زِنای ذهنی گذاشته بودم در پیشگاه پدر اعتراف بکنه. اون وقت بود که کترین باهوش هم به دامم افتاد. و پسر نجار شَهد تنش رو کشیدو در نهایت خودش هم به قعر چاه رفت. ولی مدت طولانیه از پدر خبر ندارم. حتی نمیدونم چی شده .بعد از هفت روز روزه درست وقتی که قرار بود صبح به سراغش برم تا اخرین قدم رو برداریم در دَم دِمهای صبح با یک رِدای مندرس به در خونه ام اومد.و متنی رو بدستم داد. مشخص بود که هنوز روزه سکوتش رو حفظ کرده. به اراده اینچنین باید غبطه خورد!. در نامه نوشته شده بود که پدر در رویایی شبانه جربییل رو دیده که ضمن تایید اعمال پدر ؛ ازش خواسته بیشتر به مراقبه و عبادت بپردازه تا خون اون دخترهای باکره و متجاوزین به اونها پامال نشه. چهره نورانی پدر رو فراموش نمیکنم. با آرامش مثال زدنی به سمت کلیسا بازگشت. و از اون زمان هیچ خبری از او ندارم.
صدای ضربه های ممتد در به گوش میرسه. ماریا سراسیمه از بستر شوهر بیمارش به سمت در میاد. صدایی اشنا از پشت در میشنوه.
-ماریا…ماریا خونه ای؟
ماریا سراسیمه در رو باز میکنه.چهره لاغر پدر کلام رو در دهنش قفل میکنه. گونه های تو رفته و زیر چشمهای گو افتاده به همراه پیشانی چزوک خورده خبر از اتفاقات بیشماری در این چهل روز میدن.
خدای من ! پدر! چه بلایی سرتون اومده. بیاید تو
نمیتونم ماریا. کجا میشه حرف زد؟ هیچ کس .حتی موشها هم نباید صدامون رو بشنون
میدونم پدر.بریم داخل اصطبل.
ماریا و پدر مسیر کوتاه خونه تا اصطبل رو بدون رد و بدل کردن حرفی طی کردند. داخل اصطبل در کنار جای خالی اسب ماریا.پدر با تحکم رو به ماریا کرد و گفت
دوران سختی رو پشت سر گذاشتم. عبادت کمرم رو خم کرد. اما خوشحالم. باید این کار رو میکردم. چرا که در غیر این صورت خون اون دخترهای بیگناه به هدر میرفت. حالا خوب گوش کن چی بهت میگم!
http://simakhar.blogspot.ca/

ادامه…

نوشته: عقاب پیر


👍 8
👎 1
5804 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

559262
2016-10-05 20:04:19 +0330 +0330

عالي عزيزم!!! ?

0 ❤️

559311
2016-10-05 23:02:31 +0330 +0330

Awliyeee ?

0 ❤️