قرارمون یه دوستی ساده بود (۲)

1399/11/11

...قسمت قبل

آرمین با خنده : جدی جدی عاشق شدی ؟
+( یه پوف عمیق کشیدم و سرمو بر گردوندم و از شیشه ماشین بیرون رو نگاه کردم)
آرمین : قیافه نگیر باوا
+راه بیوفت بریم جای این چرت و پرتا
آرمین : ولی هنوز خبر نداده که رسیده خونه
+نرسیده باشه تا فردا صبح میخوای وایسی؟
آرمین : راست میگی (ماشینو روشن کرد و راه افتاد)
+این حرکات خوبه بزنی که فکر کنه نگرانشی ولی وقتی دیگه به ماشین دید نداشت و کامل دور شد راه بیوفت برو معطل نکن خودتو
آرمین : واقعا نگرانشم
+پس عاشق شدی
آرمین : جرمه؟
+نه
آرمین : تو چرا میترسی اعتراف کنی که عاشق شدی؟
+7 سال پیش بود که برای اولین بار تو عمرم عاشق شدم … اسمش سارا بود … جفتمون بچه بودیم من 10 سالم بود اون 9 سال … خیلی خاطر همو میخواستیم روزها میومد و میرفت ما دوتا عین 2تا مرغ عشق بهم چسبیده بودیم … هر روز عشق بینمون عین آتیشی که بهش هیزم اضافه میکنن با دوام تر و شعله ور میشد … جونمونم واسه هم میدادیم …
آرمین : خب؟ سورین؟ هوی چرا بغض کردی خب چیشد؟
+(بغض تو گلومو قورت دادمو ادامه دادم) عشق بین ما به حدی رسید که خانواده هامونم از این مسئله مطلع شدن و سعی کردن جلومونو بگیرن … دیگه نمیتونستیم همو ببینیم حتی مسیر خونه تا مدرسه رو هم باهامون میومدن که مبادا جای مدرسه بریم پیش هم… حدودا دو هفته ای اینطوری گذشت ، مراقبت های سنگین و دلتنگی و ندیدن یار … حس بدی بود … انگار تو دلت آتیش روشن کردن و تو مغزت یه آلبوم ازعکسا و حرکتاشو پلی کردن تو دستاتم یادگاریاشو گذاشتن که فقط محکم به سینت فشار بدی و بوشون کنی تا حتی الکی هم شده دوباره پیش خودت حسش کنی و از این دلتنگی کم بشه … اما نمیشه … دلتنگی آدم با دیدن عکسا و یادگاریای عشقش بیشتر میشه و آتیش دلتنگی توی دل آدم شعله ور تر میشه تا جایی که میزنه مغز رو میسوزونه و دل رو فرمانروای کل بدن میکنه
آرمین : ما که نفهمیدیم در مورد دلتنگی چی گفتی ولی خب بقیشو بگو
+تو هم که فقط برین تو حس آدم
آرمین : خب باشه میگفتی
+آره حدودا دو هفته ای بود که همو نمیدیدیم و دلتنگ دلتنگ بودم و مطمئن بودم اونم همین حسو داره … بچه 10 ساله چیکار میتونه بکنه؟ ولی من با هرکاری تونستم کردم تا بالاخره محدودیت های خانواده من کم شد … اینطوری حداقل میتونستم وقتی با مادرش میره مدرسه از دور نگاهش کنم… چند دفعه ای هم از دور نگاهش کردم اما عاقبت این آتیش دلتنگی کار خودشو کرده بود و دل رو جای مغز فرمانروای بدنم کرده بود … رفتم جلو … روبه روش وایسادم و نفهمیدم چیشد که همو بغل کردیم … تو این میون مادر سارا که از دیدن من شوکه شده بود به خودش اومد و مارو از هم جدا کرد …
آرمین : خب خب ، اه مکث نکن بین گفتن داستان دیگه بگو ننش چیکار کرد؟
+عجله داریا … میگفتم ، مادرش مارو از هم جدا کرد و گفت تو اینجا چیکار میکنی؟ دستشو بلند کرد که بزنه تو صورتم اما دقیقه نود سارا منو هل داد اونور و اون چک نصیب خودش شد … اعصابم بهم ریخت … اگه اون چک بخودم میخورد باکی نبود ولی یه عاشق نمیتونه تحمل کنه که جلو چشمش عشقشو میزنن
آرمین : خب داداش چیکار کردی؟
+یبار دیگه بپری وسط حرفم …
آرمین حرفمو قطع کرد : خب بابا بگو
+یه عاشق نسبت به عشقش احساس مسئولیت میکنه … نمیتونه ببینه کسی عشقشو میزنه … اون سیلی که قرار بود بمن بخوره اما سارا مانع شد و خورد به صورت اون ، به ظاهر به صورت سارا خورد و بمن چیزی نشد … اما اون سیلی روی صورت سارا فرود نیومد روی قلب من فرو اومد … یه لحظه بهم پیچیدن و درد رو توی قلبم حس کردم … به مادر سارا گفتم چرا زدیش و حمله ور شدم سمتش اما یه پسر 10 ساله مگه میتونه حریف یه زن 28 ساله بشه؟
در همین حین رسیدیم به خونه ما و آرمین ماشینو نگهداشت و رو کرد سمت من و گفت : خب داداش میگفتی
+ادامش باشه برای بعد
آرمین : عه الو بگو بابا نزار تو خماری بقیشو بگو ، عجب آدمی هستیا
میون صحبت های آرمین خدافظی کردم و پیاده شدم … قیافش خیلی بامزه شده بود … شبیه معتادی شده بود که تو خماری مونده و واسه یزره مواد له له میزنه … گفتم بزار فعلا اذیتش کنم بقیشو بعدا براش میگم
آرمین شیشه رو داد پایین و گفت : خدا لعنتت کنه
یه پوزخند زدمو گفتم رفیقای مارو نگاه تورو خدا :/
برگشتمو یه نگاه به پنجره خونمون کردم … چراغاش روشن بود و این یعنی پدرو مادرم اومده بودن خونه … حرکت کردم سمت خونه بعد از چند قدم رسیدم به در و زنگ خونه رو زدم … مادرمو آیفونو برداشت و گفت کیه
+همون همیشگی
مادرم : به موقع اومدی باید بری نون بگیری


فردای همون روز
+بردار دیگه تلفنو
_الو سورین
+سلام
_سلام عزیزم خوبی؟
+عالی تو چطوری؟
_منم عالیم ، چیکار میکردی؟
+بتو زنگ میزدم
_بامزه قبل از زنگ زدن بمن چیکار میکردی؟
+نسترن
_جونم؟
+امروز میام دنبالت بریم بیرون
_واقعا؟ کجا میریم؟؟؟؟
+یه جای خوب
_اذیت نکن دیگه بگو ، راستی جواب سوالمم ندادی
+میبینی کجا میریم حالا عجله نکن

بعد 1 ساعت و 12 دقیقه
+عزیزم کاری نداری؟
_نه مواظب خودت باش
+تو هم همینطور، خدافظ
_خدافظ

نسترن دختر خوبی بود … یطورایی منو یاد سارا مینداخت … به قول یه بزرگی آدم فقط یبار عاشق میشه و بقیه عمرشو فقط دنبال کسایی میگرده که شبیه عشق اولش باشن … شاید این جمله غلط باشه ولی اون زمان من با تمام پوست و استخونم حسش میکردم … نسترن دختری بود با پوست سفید و قد 170 … وقتی که بغلش میکردم راحت سرش رو سینم قرار میگرفت … نسبتا تو پر بود و وزنشم حدود 67 بود … از طلاطم اقیانوس چشماش نگم که هر دزد دریایی ای رو وسوسه به پادشاه شدن اون اقیانوس میکرد … چشماش عسلی بود … موها و ابروهای مشکی با پوست سفید و چشمای عسلی این دختر ، هر دلی رو میلرزوند … هر عاشقیو عاشق تر میکرد و هر پادشاهی رو مسمم تر میکرد تا این اقیانوس ساکت ولی با موج های پر حرف و معنا دارچشماش رو با جون و دل نگه داره … شخصیت جالبی داشت ، آدم تو داری بود و همه چیز رو تو خودش میریخت … من اینو میدونستم پس هر ازگاهی تحریکش میکردم تا هرچی تو دلش مونده رو بگه تا بقول معروف قطره قطره جمع نشه و یهویی دریا بشه … کلی رابطه بخاطر همین قطره قطره جمع شدن و یهویی دریا شدن خراب شده … طرفین به خودشون میان و میبینن دارن تو سیلی از ناراحتی های کوچیک دارن غرق میشن و اونجا دیگه نمیشه کاری کرد … این یه ویژگی بد از افراد تو دار هست … گوشیم رو گذاشتم رو میز عسلی و از رو مبل پا شدم و به سمت اتاقم راه افتادم … داخل اتاق حس و حال گاراژ ماشین بازارو داشت … پرده مشکی ای که وسطش لوگو پژو فرانسه خود نمایی میکنه … تخت گوشه اتاق با روتختی مشکی که یه بنز سفید که دراش بازه رو داره نشون میده … ساعت روی دیوار که طرح لاستیک ماشینو داشت … میز کامپیوتر مشکی و پایینش یه فرش مشکی با خط های منظم سفید… اتاقی با تم مشکی که تو کل فامیل ملقّب بود به تاریک خونه … رفتم تو اتاق و پشتمو به تمام اینها کردم و در کمد رو که الان رو به روم بود رو باز کردم … بدون لحظه ای فکر کردن شلوار لی آبی و پیرهن آبی دقیقا همرنگ شلوارمو برداشتم و تنم کردم … آستینامو تا آرنج زدم بالا و الان مچ دستای خالیم خود نمایی میکرد … یه ساعت با صفحه آبی انداختم دست چپم و یه دستبند مشکی هم انداختم دست راستم و در آخر یه انگشتر با نگین مشکی انداختم به انگشت حلقه دست راستم … تنها چیزی که کم بود گردنبد با بند مشکی و آویز فروهر بود که اونم انداختم … یه نگاه تو آینه به خودم کردم … وقتی که دیدم آینه قدی روی در کمدم کفاف قد منو نمیده یه پوزخند رو لبم نشست … حس باحالیه که فقط بتونی گردن به پایینتو تو آینه بظاهر قدی ببینی … یه جوراب سفید پوشیدم و راه افتادم به سمت در خروجی …
+مادر من دارم میرم بیرون ، کاری نداری؟
_نه مواظب خودت باش
+باشه
کتونی های سررمه ای مو برداشتم و ازخونه زدم بیرون و پوشیدم و درو بستم … بعد از چند قدم متوجه شدم که گوشیمو رو میز عسلی جا گذاشتم … برگشتم و به مادرم گفتم که گوشیمو بیاره … بعد از اینکه گوشیمو گرفتم از ساختمون خارج شدم و زنگ زدم به نسترن …
+الو نسترن
_سلام ، جونم؟
+آماده شو نیم ساعت دیگه میرسم که بریم اون جای خوبی که گفتم
_نوچ
+غلط نکن
_پدرو مادرم رفتن بیرون تا شبم نمیان نمیشه بعدا بریم یه جای خوب؟
+نه
_چلااااا؟ تولوخدا
+باشه و تلفن رو قطع کردم

بعد از نیم ساعت
+الو نسترن درو بزن
_باشه
بعد از شنیدن صدای باز شدن در به سمت در برگشتم و درو باز کردم و رفتم داخل ساختمون … اینطور مواقع از راه پله میرفتم که از طبقات با یه در جدا شده بود … بعد از طی کردن سه طبقه بالاخره به در مد نظرم خودم رسیدم که روش زده بود طبقه سوم درو به سمت خودم کشیدم و باز کردم … رو به روم آسانسور بود سمت چپم یه واحد و سمت راستم هم یه واحد بود که در واحد سمت راستی باز بود و تو چهار چوبش نسترن خود نمایی میکرد … یه تاپ شلوراک بنفش تنش بود که با این رنگ پوست سفیدش بیشتر خودشو نشون میداد … موهای بلندش رو انداخته بود رو شونش که بلندیش تا شکمش میومد … از کنار موهاش نوک سینه هاش که تاپ بنفشش رو برجسته کرده بود معلوم بود ، این خبر از نپوشیدن سوتین میداد … با یه لبخند دلنشین داشت منو برانداز میکرد … رفتم سمتش و بدون هیچ حرفی بلندش کردم و رفتیم داخل و در رو بستم … تقریبا تو بغلم گم شده بود ، سرشو گذاشته بودم رو سینم و موهای لطیفشو ناز میکردم … محکم همو تو بغل هم فشار میدادیم … بعد از چند دقیقه با دستم چونشو گرفتمو سرشو بالا گرفتم … عین معتادی که تازه بهش مواد رسیده خمار بهم نگاه میکردیم … بعد از گذشت چند ثانیه لبام روی لباش فرود اومد …
با ولع لبای نرم گوشتیشو میخوردم … یه گاز محکم از لب پایینش گرفتمو کشیدمش … اونم از همراهی کم نزاشت و محکم لب بالایی منو گاز گرفت ، کشید و محکم میک میزد … بعد از چند دقیقه از بغلم جداش کردم … با تعجب داشت بمن نگاه میکرد ببینه چیکار میکنم … کفشامو دراوردمو گذاشتم رو جا کفشی ای که درست پشت سرم بغل در بود … برگشتم سمتش و خیره نگاهش کردم … چشمامون داشتن با هم حرف میزدن پس زبونامون رو فرستاده بودیم مرخصی اجباری … تو بغلم بلندش کردمو رفتم به سمت آشپزخونه … نشوندمش رو اپن … حالا دیگه صورتامون درست رو به روی همدیگه بود …با دستم موهاشو زدم کنار و پشت گردنشو گرفتم و اونم دستاشو حلقه کرد دور گردنم و سرمو به سمت خودش میکشید … دوباره شروع کردیم به خوردن لبای همدیگه … محکم و وحشیانه لباشو میک میزدم … از خوردن لبای هم سیر نمیشدیم … دیگه کم کم سرمو بردم پایین و بوسه های ریزمو رو گردنش میزاشتم … گردن سفیدشو از پشت با دستم محکم گرفته بودم ، میبوسیدم و میک میزدم … زبونمو دور لکه مشکی ای که کمی پایین تر از گوش سمت چپش بود میچرخوندم و میبوسیدم … بعد از گذشت چند دقیقه کل گردنش خیس بود … یطورایی عاشق اون لکه مشکی روی گردنش شده بودم … در تمام این مدت با دستای کوچیک و لطیف دخترونش داشت سرمو ناز میکرد و تشویقم میکرد … دوباره برگشتم بالا و شروع کردیم به خوردن لبای همدیگه و همزمان خمار تو چشمای هم نگاه میکردیم … این دفعه اون یکی دستمو بیکار نزاشتم و سینه کوچیکشو تو مشتم گرفتم و فشارای ریز میدادم … بعد از چند دقیقه دیگه دست از سر لبای هم برداشتیم و تاپ بنفششو با کمک خودش از تنش دراوردم … یه بدن سفید بی نقص با یه لکه مشکی دیگه روی شکمش کم بالا تر و متامیل به سمت چپ بالای نافش … سینه های کوچیکشو تو دستم گرفتم و دوباره چندتا بوسه ریز رو گردنش گزاشتم … با نوک سینه هاش بازی میکردم و حالا دیگه صدای ناله هاش درومده بود … آه و ناله های دخترونش مثل بنزین رو آتیش بود و شهوت منو چندین برابر کرد … تو چشماش نگاه کردم ، اونم دست کمی از من نداشت و شعله های شهوت تو چشماش کل بدنشو داغ کرده بود … تو بغلم گرفتمش و بلندش کردم … پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و در حین حرکت به سمت اتاق خوابش چندبار لبای همو بوسیدیم … به محض رسیدن به اتاق خوابش خیلی با ملاحظه و آروم پرتش کردم روی تخت و…

ادامه...

نوشته: ملقّب به سورین …


👍 9
👎 2
7201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

789040
2021-01-30 01:08:16 +0330 +0330

این داستان خوب بود ولی تا جایی که از عشق اولت گفتی بنظر قشنگتر میومد.لایک

0 ❤️

789054
2021-01-30 01:21:27 +0330 +0330

سریع بکنش که دیگه طاقت ندارم😂

3 ❤️

789149
2021-01-30 13:56:29 +0330 +0330

خیلی تخیلی بود،واقعی تر بنویس…بخش عشق اول و پایانش باورپذیر خیلی کلیشه ای بود…امیددوارم قسمت های بعدی بهتر بشه

1 ❤️

790169
2021-02-04 20:54:14 +0330 +0330

غلط املایی زیاد نداشتی فقط فک کنم تلاطم بود که نوشته بودیش طلاطم!
یه جا نوشته بودی { +باشه و تلفن رو قطع کردم. } اینطوری و تلفن رو قطع کردم هم جزو دیالوگ تو حساب میشه باید فاصله میدادی.
یه چیز دیگه هم که هست اینه که خیلی 3 نقطه میزاری.
داستان هم خوب بود. در کل لایک

0 ❤️