قرمساق

1400/08/26

این قصه واقعی نیست،باورش کنید

-میثم کجایی پس؟چرا دیر کردی نیم ساعته مامان و بابا رفتن هنوز نرسیدی
+تو راهم نازنین.کاش زودتر میگفتی به زور مدیرفروش شرکت رو پیچوندم
-خوب یهویی تصمیم گرفتن برن وسایل ترشی بخرن
+تا اونا برسن بازار و خرید کنن و برگردن،من سه بار تو رو رسوندم به آسمونا و برگردوندم زمین و برگشتم سرکارم
-دیونهههه
+واللا
-زود بیا تو رو خدا .استرس دارم
دقیقا مثل اون فیلم های چند ثانیه ای که تو پیج ها و کانال های طنز با کپشن ‌‌«وقتی دوست دخترت میگه خونه خالیه☺️» رانندگی کردم و یه ربع نشده جلوی خونه شون پارک کردم،خونه شون یه آپارتمان ۷طبقه بود ،آیفون رو زدم و تو همون لحظه در برام باز شد و سریع سوار آسانسور شدم
درو برام باز کرد،نازنین یه شلوارک جین که رون های سفید و خوش فرمش بیرون بود با یه نیم تنه که با سوتین زیاد فرقی نداشت و نوک سینه هاش مشخص بود جلوم ظاهرشد
موهای فرفریش با عینک گردش جذابترش کرده بود ولی بیشتر از تمنای شهوتی که برای ارضا شدن داشتم،این دلم بود که تمنای عشقش رو داشت،من این دختر رو بیشتر از هوس،واسه نفس می خواستم.خاطرخواهش بودم
دم در بغلش کردم و دست کشیدم به موهاش،عطش لب های داغش رو داشتم و اولین کامی که از لبش گرفتم آرومم کرد،عینکش رو درآورد،حالا چشم های سبز کهرباییش بهتر دیده میشد،دومین کام رو از لباش طولانی تر گرفتم و نازنین همراهیم کرد،واقعا هر کسی اینو گفته،درست گفته که وقتی زبان از گفتن شدت علاقه قاصره،لب ها به هم میچسبه و بوسه عشق به همین علت آفریده شده
رو مبل ال شکلی که گوشه پذیرایی قرار داشت نشستیم و از هم لب گرفتیم و نازی دستاشو دور گردنم حلقه کرد،بی اختیار دستام رفت سمت سینه هاش و از رو نیم تنه شروع به نوازش کردم،لب گرفتن رو متوقف کردیم،چشم هاش خمار شده بود،نیم تنه رو درآورد ،سینه های نسبتا بزرگش افتاد بیرون، بعد از بوسیدن گردنش نوک صورتی رنگ سینه اش رو با زبونم لیس زدم،ناله های ریزش با صدای ظریفش شهوتم رو بیشتر کرد،دستش رو از رو شلوار روی کیر شق شدم گذاشت ،نشستم رو زمین و دکمه های شلوارکش رو باز کردم و از پاهاش درآوردم،شورت توری سبز رنگی داشت،انگشتامو از روی شورت خیلی آروم کشیدم رو کسش که واکنش یه اخخخ بود.شورتشم درآوردم و کس صورتی و شیو شدش رو بدون عجله لیس زدم،این کار مورد علاقه اش بود و همیشه اینجوری ارضا میشد
-آییی جوون میثممم
+جونم؟؟
-هیچ چی نگو فقط لیس بزن
-لیس زدنو گربه هم بلده،میخوام بخورمش
لبامو گذاشتم رو کصش و زبونمو تند تند میکشیدم لای کسش،نفس هاش محکم‌تر شد،نوک زبونمو گذاشتم رو چوچولش دایره وار روش میکشیدم،یک دقیقه هم نشد که ناله هاش تبدیل شد به جیغ،پاهاش لرزید و سرمو لای پاهاش فشار داد و رو لبام ارضا شد…چند تا نفس عمیق کشید اومدم کنارش دراز کشیدم و صورت و موهاشو ناز کردم.یهو مثل برق گرفته ها پا شد و حمله کرد به شلوارم،داشت مثل دیونه ها کمربندمو درمی‌آورد که کمکش کردم و شلوار و شورت رو یجا کشیدم پایین،کیر کلفتم افتاد جلو چشاش،بدنم کلا موی زیادی نداره ولی معمولا شیو می کنم،یه اوووف گفت و شروع کرد به خوردنش،سرشو برام لیس زد،بعد آب دهنشو ریخت رو کیرمو و گذاشت تو دهنش،طوری که شالاپ شلوپ صدا میکرد، تخم هامو یکی یکی میکرد تو دهنش،کیرم مثل سنگ سفت شده بود،دوباره تخم هامو لیس میزد و با دستش سر کیرمو می‌مالید،نمی خواستم اونجوری ارضا شم،بلند شدم و نازی رو هم بلند کردم،چسبوندمش به دیوار،کیرمو گذاشتم رو کسش و شروع کردم به لاپایی،از برخورد سر کیرم به کسش دوباره حشری شد و ناله هاش شروع شد،ولی اینجوری هم ارضا نمی‌شدم
-میثم می خوای با دستم آبتو بیارم؟
+باشه
نشستم رو مبل و اونم رو زمین نشست با دستش تند تند برام جق میزد،با دست چپش هم تخم هامو مالید،داشتم ارضا میشدم،سرعت دستش زیاد نبود،دستشو پس زدم و خودم جق زدم،دیونه شده بودم کیرمو گذاشتم تو دهنش و با دستم سرشو فشار دادم رو کیرم،با شدت خیلی زیاد آبمو تو دهنش خالی کردم.
در حالی که آبی که از چشماش میومد،با خط چشمش قاطی شد و زیر چشمامو سیاه کرد،یه اوق زد و دوید سمت دستشویی
از کاری که کردم پشیمون شدم،نازنین عشقم بود ولی من الان باهاش بد رفتاری کردم.دم دستشویی منتظرش موندم،بیرون که اومد سر و صورتش خیس بود،بغلش کردم و پیشونیشو بوسیدم
-ببخش نباید آخرش این کارو میکردم
+عیب نداره
رفت از کابینت دو تا شکلات آورد و یکیشو خودش خورد و یکیشو داد به من
+میثم می‌خوام یه اعترافی بکنم؟اینکه ازت سر در نمیارمو خیلی دوست دارم.مثل اون دفعه یادته یهو به سرت زد از پشت منو بکنی
-اگه میدونستم از این سورپرایزا خوشت میاد بیشتر از این کارا می کردم
+بسه دیگه پر رو نشو.هنوز جاش میسوزه
-الهی من فدات شم
رفتم بغلش کردم و لباشو بوسیدم
-نازنین من لباسامو بپوشم و دیگه یواش یواش برم
+باشه
همین که لباسامو پوشیدم صدام زد
+میثم؟
-جون میثم؟
+یه چیز بگم؟
-بگو عزبزم؟
یه لبخند زد که چال گونه اش قشنگ معلوم شد،بعد دستاشو گذاشت جلوی صورتش،میشه یه بارم کسمو بخوری؟
-یه بار چیه ۱۰ بار میخورم برات.فقط اول یه چیزی رو بهونه کن زنگ بزن به مامانت ببین کجان؟
بعد اینکه زنگ زد رفت همون جور لخت، نشست رو مبل و پاهاشو باز کرد،گفت: تازه رسیدن بازار دارن خرید می کنن…
.
.
.
.
.
.
چهار سال بعد
باتری گوشیم خراب شده بود،یهو شارژش از ۴۵٪ رفت رو ۲۰ درصد، صفحه اش رو بستم که بیشتر از این مصرف نشه ولی تو همون لحظه آلارم اسنپ رو دیدم،یه سفر بود به مبلغ ۵۵تومن،که مقصدش نزدیک خونه ام بود با کسر ۱۵درصد کمیسیون اسنپ برام ۴۷ تومن اینا میموند و این دقیقا همون مبلغی بود که برای اجاره خونه این ماه کم داشتم«منو این همه خوشبختی محاله» سریع قبل اینکه یه بدبخت دیگه مثل من این سفر رو قبول کنه،سفر رو قبول کردم،تو مسیر که بودم نازنین زنگ زد
-سلام کجایی میثم ساعت ۱۱شبه!!!چرا دیر کردی؟
+تو راهم یه مسافر دیگه هم بردارم بیام خونه،خیلی گشنمه
-باشه زود بیا.راستی خواهرت زنگ زد گفت پس فردا تولد شوهرشه،دعوتمون کرد
+خیلی ازش خوشم میاد باید براش کادو تولدم بگیرم
-اینجوری نگو دومادتونه
+باشه کاری نداری؟
-نه اومدنی یه سس قرمزم بخر
+اونم چشم
مسافرم سوار شد،تو کل مسیر هواسم رفت به گذشته.چجوری شد که اینجوری شد؟؟؟ بعد عروسیم با نازنین زندگی چند بار منو بد غافل گیر کرد!!
هر چی داشتم و نداشتم ،جمع کردم و یه آژانس مسافرتی و گردشگری زدم که روز افتتاحیه دفترم یه مهمون ناخوانده به اسم کرونا همه مشتری هامو پروند و بعد چند ماه الکی کرایه دفتر دادن،مجبور شدم همه وسایلم رو تا اونجایی که میشه تو دیوار بفروشم و باهاش امورات زندگیمو بچرخونم دوباره برگشتم سر کار قبلیم که بازاریابی مواد غذایی بود،بازم با سختی کشیدن و جون کندن،زندگیم دوباره داشت نرمال میشد که وسوسه بازار بورس شدم و به لطف کلید حسن آقا ،دوباره کلی ضرر کردم،بدجور تو گرونی و خرج و مخارج زندگی گیر کرده بودم،تا عصر سوپرمارکت هارو ویزیت میکردم و بعدش چند ساعتی با پراید درب و داغونم، با اسنپ و تپسی کار میکردم ولی بازم خدا رو شکر میکردم که نازنین رو دارم،وجودش بهم امید و انگیزه کار کردن میداد،نازی همه ی زندگیم بود،اونم وقتی این شرایط رو دید تصمیم گرفت واسه کمک کردن به زندگیمون کار کنه.نازنین مدرک پرستاری داشت و پرستاری سالمندان رو قبلا تجربه کرده بود، با معرفی کردن یکی از آشناها پرستاری یه خانم مسن رو قبول کرد. این خانم مسن به اسم راضیه خانم که ۸۲سالش بود، مادر یکی از کارخانه دارهای بزرگ لبنیات ایران بود و تو یه آپارتمان بزرگ تو فرمانیه تنها زندگی میکرد،یه پسر به اسم حاج مرتضی داشت که تو ایران بود و دو تا دخترهاش به آمریکا و کانادا مهاجرت کرده بودن.حاج مرتضی حدود ۵۰ سال داشت و همه حساب کتاب های زندگی و کارا دست اون بود و معمولا گرفتار کارهای کارخانه بود و وقت درست حسابی نداشت که به امورات مادرش برسه و هر از گاهی یه سری به مادرش میزد.
نزدیک سه ماه بود که زندگیمون به این روال ادامه داشت و داشتیم به زندگی یا به اسم واقعی زندگی،مرگ تدریجی ادامه میدادیم
اون شب خیلی خسته و کوفته رسیدم خونه،ولی همین که لبخند نازنین رو دیدم و با اون قیافه معصومش که دومیله سر مدل خرگوشی زده رو دیدم، انگاری همه خستگیم از تنم رفت،جلوی در لباشو بوسیدم . سفره رو از قبل چیده بود،برام یه ماکارونی مشتی درست کرده بود که خیلی چسبید. بعد شام رو کاناپه دراز کشیدم و نازی برام چایی آورد،سرش رو گذاشت رو شونه ام و تو بغلم دراز کشید،منم با موهاش بازی می‌کردم
-چه خبر؟ امروز فروشت خوب بود؟
+بد نبود ولی کاسبا همه شون از گرونی شاکی شدن!!وقتی قیمت میگم،یجوری به آدم نگاه می کنن انگار من گرون کردم همه چیزو
-اره هر روز همه چی گرون میشه
+بی خیال بابا مثل همیشه عادت می کنیم.تو چی کارا کردی امروز؟
-هیچ چی مثل هر روز اول پوشک راضیه خانم جون رو عوض کردم و دوا هاشو دادم،امروز حاج مرتضی اومد…

با صدای کلاغ ها از خواب بیدار شدم،کلاغ های بی شرف هر روز ۶صبح میومدن میشستن رو داربست های آپارتمان نیمه کاره ای که روبه روی خونه مون بود قار قار میکردن،همین که بیدارم میکردن میرفتن. چایی که دیشب برام آورده بود یخ کرده بود،شاید خودش عمدا برنداشته بود که بهم بفهمونه بهش بی توجهی کردم!!! رفتم اتاق خواب ،نازی لخت با یه شورت صورتی خوابیده بود و تو خودش جمع شده بود،پتو افتاده بود رو زمین،از پشت بغلش کردم،تنش سرد بود،پتو رو روی خودمون انداختم،نیم ساعتی وقت داشتیم باهم بخوابیم…

نازنین با دو تا پرستار دیگه،سه شیفته از راضیه خانم مراقبت می کردن که شیفت نازی از ۸صبح تا ۴ بعد از ظهر بود
صبح ها من میبردمش سر کار،ولی بعدازظهرها خودش برمیگشت .
اون روز نازی تو ماشین ساکت بود و به خیابون خیره شده بود،بنظر یکم بی حال میومد، یهو سرشو چرخوند سمت من
-میثم اگه نمی خوابی یه چیزی بگم
+تکه می اندازی؟دیشب خیلی خسته بودم که وسط حرفات خوابم گرفت
-پرستار شیفت شب از شنبه دیگه نمیاد،حاج مرتضی ازم خواست تا وقتی یه پرستار جدید پیدا کنه،من دو شیفته برم
+خوب تو چی گفتی؟
-گفتم با شوهرم صحبت می کنم بهتون خبر میدم
و من بزرگترین تصمیم اشتباه زندگیمو خیلی سریع گرفت
+چی بگم واللا؟؟؟اگه چند روز باشه اشکال ندارد.اخه تنهایی نمیترسی
-نه بابا از چی بترسم؟همه جا دوربین گذاشتن تازه سر کوچه شون نگهبان دارن
+باشه من حرفی ندارم
-میگم میثم همه چی پول نیستااا اینا این همه پول دارن ولی زندگیشون داغونه،بیچاره حاج مرتضی زنش که سرطان هنجره داره،کلی دوا و درمون میکنه خوب نمیشه

  • آره اینم هست،پول ظامن خوشبختی نیست ولی اگه نباشه صد درصد بدبختیه
    خندید و گفت:یعنی ما الان بدبختیم
    +بدبخت نیستیم ولی میبینی که به زور زنده موندیم
    -بیخیال بابا انرژی منفی نده اول صبحی.راستی واسه تولد امشب چی بخریم؟
    +نمی‌دونم عصر به پیراهنی چیزی میخرم دیگه…
    -شب دیر نکنیاا

ساعت ۶ رسیدم خونه.نازی تازه از حموم در اومده بود و فقط یه شورت و سوتین سفید تنش بود ، داشت موهاشو سشوار میکشید،با اینکه هر روز میدمش ولی پوست سفید و صاف تنش برام جذاب بود
منم سریع رفتم حموم و آماده شدم و بدون رعایت کردن پروتکل های بهداشتی رفتیم تولد رامین،دوماد محترمون…
کل مهمونا حدود ۲۰ نفر میشد که واسه خونه کوچک اونا زیادم بود،خیلی وقت بود خواهرم و فامیل هامونو ندیده بودم و این برام قشنگ بود
نازی بعد سلام و احوال پرسی سرپایی رفت لباساشو عوض کرد و با یه کت و شلوار مجلسی سفید و یه تاپ سفید که بالای چاک سینه اش یه ذره بیرون بود، وارد مجلس شد و طبق روال همه محو زیبایش شدن و من به داشتن همچین همسری افتخار کردم،من آدم بی غیرتی نیستم ولی یه وقت هایی از این که مرد های دیگه با حسرت به زنم نگاه کنن رو دوست دارم
مهمونی گرم و صمیمی بود ، بعد کلی شوخی و بگو بخند شروع کردیم به رقصیدن ، داشت به همه خوش میگذشت،همه دخترها و خانم ها لباس های نسبتا باز و جذابی پوشیده بودن ولی اونی که بیشتر از همه به چشم میخورد رویا،خواهر قدبلند دامادمون بود که با یه تاپ کوتاه که نافش بیرون بود و یه دامن خیلی کوتاه که به زور باسن برجسته اش رو می‌پوشند و جوراب شلواری نازکش روی پاهای لاغر و کشیده اش که باعث شده بود با چشمم روش قفلی بزنم .رویا شاید ۲۰سالشم نمیشد ولی با آرایش غلیظ خیلی بیشتر نشون میداد
یکم که گذشت از رقص خسته شدم و رفتم یه گوشه نشستم و داشتم به رویا و نازنین نگاه میکردم که با آهنگ ساسی داشتن باهم میرقصیدن .من و رویا چند بار نگاهمون بهم برخورد داشت و هر بار این تماس چشمی طولانی تر میشد،شاید فهمیده بود که داره تحریکم می کنه. رامین از آشپزخونه یه بطری نشونم داد و اشاره کرد برم پیشش، دو پیک زدیم که تو اون لحظه رویا اومد آشپزخونه
-چقدر گرمه رامین…به به آب شنگولی،تک خوری نداریماا
رامین الکی یه چشم و ابرویی خم کرد براش
+چقدر پررو شدی؟؟؟بچه تو مشقاتو نوشتی؟؟
-چیه؟؟با داداشم می خوام یه پیک بزنم دیگه!!! مزه تون همین چیپس و پفکه؟؟؟
-تو یخچال همه چی هست،اون پایین زیتون داریم،بیار ما هم بخوریم
وقتی خم شد که زیتون ها رو پیدا کنه،دامنش رفت بالا و کون خوشگلش افتاد بیرون ،یه نگاه به رامین کردم که دیدم داره گوشیشو نگاه می کنه و من دوباره زوم کردم رو کون رویا،با یکم دقت حتی شکل کسش رو میشد از روی شورتش دید.این صحنه بدجور شهوتمو زیاد کرد و یه تکونی به کیرم داد.زیتون ها رو که آورد سه تایی استکان ها رو بهم زدیم و به سلامتی یه پیک باهم زدیم.
صحنه ای که دیدم تا آخر تولد ذهنمو درگیر کرده بود.
موقع برگشتن بخاطر مستی من،نازنین رانندگی کرد و صدای غر زدنش بخاطر کلاج سفت و صدای لنت ترمز به صدای تسمه دینام اضافه شد
-میثم؟؟چرا این ماشینو تعمیر نمی کنی؟
+این ماه حقوقمو که گرفتم میبرم درستش می کنم
-خودت می‌دونی ولی یهو بدتر میشه،کار میده دستت
+آره میدونم .چیزی به آخر ماه نمونده
-راستی دیدی رویا چجور لباس پوشیده بود؟همه داشتن نگاه می کردن
+چه اشکال داره غریبه که تو اون جمع نبود،تازه یه جوون تو ایران تفریحی نداره یه مهمونی میشه کل دلخوشی یه آدم
-وااا چه ربطی داره؟؟؟مثل اینکه تو هم بدت نیومده هااااا
+ول کن بابا.رویا بچه اس…
+حالت خیلی بده.کجاش بچه اس؟
دیگه تا رسیدن به خونه هیچ حرفی رد و بدل نشد.خونه که رسیدیم از خستگی تو پذیرایی لباسامو در آوردم و رفتم اتاق خواب که دیدم نازنینم مثل من لخته و داره جواهراتشو در میاره، رفتم کمکش کنم که گردنبندشو در بیارم که تماس سر کیرم با باسنش دوباره حشریم کرد. از پشت بغلش کردم و سینه هاشو میمالیدم
-میثم چی کار می کنی دردم گرفت
به حرفش توجه نکردم و گردنشو بوسیدم
-یوااااش.نکننن الان حالشو ندارم
دستمو بردم سمت کسش و انگشتمو روش چرخوندم،
بعدش خوابید رو تخت منم مثل مار روش چنبره زدم پاهاشو باز کردم و کیرمو کوبیدم رو کسش
-نکن میثم بخدا اذیت میشم
+زود تموم می کنم حالم بده
-حداقل بزار کاندوم بیارم
از پاتختی یه کاندوم در آوردم و سریع کشیدم رو کیرم و دوباره خوابیدم روش،سر کیرمو آروم گذاشتم تو کسش،اونم با یه آی گفتن ازش استقبال کرد ،شروع کردم آروم به تلمبه زدن،آرایش ملایمش قشنگترش کرده بود خواستم ازش لب بگیرم که سرشو کنار کشید
-میثم دهنت بوی گند میده ،بزار داگی شم
همین که قنبل کرد محکم تا ته کردم تو کسش ،با تلمبه زدنام اونم حشری شد و ناله های شروع شد ،یهو ناخودآگاه فکرم رفت رو اون صحنه که کون رویا رو دیدم،از اینجا به بعد تو ذهنم داشتم رویا رو میکردم و صدای ناله های اونو می‌شنیدم ،این باعث شد تلمبه هام محکم تر و سریعتر شه یه دم کونی کشیدم رو کونش که جیغ زد و تو اون حال ارضا شدم .نفس نفس زنان رو تخت دراز کشیدم،نازنین هم باهام دراز کشید
-خودتو خالی کردی،پس من چی؟؟؟
+ببخش امشب نشد فردا برات سنگ تموم می‌زارم
-نه اینجوری نمیشه
نازنین یکم خودشو بالا کشید،چشماشو بست ،پاهاشو باز کرد و با دست راستش چوچولشو میمالید و با اون یکی دستش نوک سینه اش رو فشار میداد ،یک دقیقه نشد که پاهاش لرزید و تکونی به بدنش داد و با چند تا آه گفتن بلند خودشو راحت کرد… اون شب هر دوتامون راحت خوابیدیم…

چند روزی گذشت،الان ۳شب بود که نازنین دو شیفته کار می کرد،تو کل شبانه روز خیلی کم همدیگرو می دیدیم،هر شب حاج مرتضی آژانس میفرستاد دنبال نازنین
الان یه هفته از تولد رامین میگذشت،یه پیج فیک دخترانه درست کردم و رویا رو فالو کردم،این دختر بدجور کراشم شده بود.اون شب بعد رفتن نازنین خیلی احساس تنهایی کردم،یجوری که انگار در و دیوار داشت میومدن رو سرم،سیگارم تموم شده بود،خواستم پیاده برم سمت سوپر مارکت ، از خیابون که می خواستم رد بشم یه ماشین با سرعت میومد،دویدم تا اونو رد کنم،ماشین بغلیش رو ندیدم و تصادف بدی باهاش کردم.خلاصه کنم که پای چپم از دو قسمت شکست و چند روز تو بیمارستان بودم،بخاطر اینکه نازنین از کارش نمونه یک هفته ای خونه ی خواهرم موندم،بعد رفتم خونه خودم استراحت کنم،از شانسم جایی که تصادف کردم نزدیک پل عابر پیاده بود و دیه شامل من نمیشد،من موندم و یه پای چلاق.بخاطر خرج و مخارج مون تامین شه، از حاج مرتضی خواستیم که فعلا نازی دو شیفته کار کنه،منم قرار شد بعد یه ماه برم یه مغازه ای فروشندگی کنم.روزهای سخت سخت تر شدن،به این درد و غم تنهایی منم اضافه شد…
دو هفته ای از این ماجرا گذشت،بعضی وقتا بخاطر اینکه حوصله ام سر نره،میرفتم پیش نگهبان ساختمان نیمه کاره روبه روی خونه مون ،باهاش حرف میزدم،اون روزم با عصا رفتم نشستم تو کیوسک،نگهبان برام چایی ریخت،ساعت نزدیک ۵ بود،الان دیگه باید نازنین از سر کار برمیگشت،گرم صحبت بودیم که از سر کوچه یه بی ام و شاسی بلند پیچید نزدیکتر که شد از سرکچلش، راننده رو شناختم،حاج مرتضی بود که نازنین کنارش نشسته بود،هیچکدوم منو ندیدن،نازنین پیاده شد،بهش دست تکون داد و رفتنش رو تماشا کرد و بعد رفت خونه…

این داستان ادامه دارد

نوشته: جبر جغرافیا


👍 39
👎 1
59901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

843123
2021-11-17 22:33:39 +0330 +0330

عالی بود
بی صبرانه منتظر ادامش هستم جبر جان

1 ❤️

843164
2021-11-18 00:08:31 +0330 +0330

ادامه “پشیمون نیستم” است؟

0 ❤️

843193
2021-11-18 01:23:13 +0330 +0330

بله شما درست فرمودین … گربه ، لیس زدن رو خیلی بهتر بلده…اما کارهای هم که تو کردی گربه خیلی بهتر از تو انجام میده در ضمن ادب هم خوب چیزیه …وقتی درب خونه ای رو بِروت باز میکنند اول سلام بده بعدش بپر رو دختر مردم …حشری
داستان غیر واقعی رو نتونستم تا اینجا بیشتر باورش کنم …موفق باشی

1 ❤️

843203
2021-11-18 02:25:54 +0330 +0330

سلام جبر جغرافیای عزیز این داستانت هم گوشه ای دیگه از زندگیت و به تصویر میکشه . نمی‌دونم چرا ناخودآگاه دلم گرفت برای این موضوع که احساس کردم این آخرین داستانی هست که از جبر جغرافیا دارم میخونم و دردی رو توی سینه ام احساس کردم ، شاید اینکه بنوعی این دقیقا مربوط میشه به چیزی که تعدادی از ما در اینجا بشکلی مشترک داریم ، همون دردی هست که اسمش خیانت هست و تعدادی از ما در اینجا با همین درد مشترک بنوعی بهمدیگه ارتباطی خاص با احساسی که چنگ میزنه به سینه هامون ، مربوط می‌کنه . کم و بیش میتونیم دردی که هر کدوم تجربه اش کردیم و این ماها رو بهم مرتبط کرده .از این همه تلاش این شخص نمی‌دونم چی بگم . حداقل نشون میده که کاراکتر داستان برای هر کدوم از ما یک آیینه هست که شاید در قسمت های بعدی هر بخشی به یکی از ما مربوط باشه . که گوشه ای از اتفاقات آیینه زندگی خودمون‌و نشون بده و انعکاسی از وقایع و داستان زندگی ما هم باشه ، که در کلیت داستان ما رو با هم به تصویر بکشه … این همه درد و یکنفر نمیتونه تحمل کنه اما تلاش کاراکتر بقدری قابل ستودن هست که نشان از پشتکار این فرد هست منتظر ادامه داستان قشنگ هستم .موفق باشی. ادامه اش رو با ذوق و علاقه انتظار میکشم . لایک کمترین کاری هست که در قبال زحمتی که کشیدی تقدیم شما میکنیم .

1 ❤️

843241
2021-11-18 08:10:53 +0330 +0330

در مورد حادثه تصادفی که تو داستان بود، معمولا در صورت تصادف با عابرپیاده اگر خط کشی یا پل عابر در نزدیکی محل تصادف باشد، دادگاهها 50 درصد مسئولیت را برعهده راننده می گذارند و بیمه نیمی از دیه رو پرداخت می کنه.

1 ❤️

843245
2021-11-18 09:00:04 +0330 +0330

جالب بود و خوب تعریف میکنی 👍

1 ❤️

843255
2021-11-18 11:21:29 +0330 +0330

از اون جایی که رفتی خونه نازنین اما سلام نکردی دیگه نخوندم

0 ❤️

843260
2021-11-18 11:33:45 +0330 +0330

مثل همیشه عالی.

1 ❤️

843302
2021-11-18 17:53:07 +0330 +0330

چقدر خوبه که شمارو هم در جمع نویسندگان سایت داریم
قلمتون پایدار
انقدر واقعی بود که تالحظه ای که نام نویسنده را دیدم
فکر کردم دارم خاطره میخونم بااینکه اولش نوشته بودی
واقعی نیست.

1 ❤️

843381
2021-11-19 08:23:59 +0330 +0330

کیر حاج مرتضی تو کون تو و کص نازنین و رویا با این داستان نوشتنت ابنه ای لاشی.

0 ❤️

843433
2021-11-19 11:36:40 +0330 +0330

جبرجغرافیایی جان کلا ما رو سوپرایز میکنی…
خیلی داستان جالبیه…الان برام سوال شد…نازی خیانت رو قبل از میثم شروع کرده؟
زووود بذار بقیشو

1 ❤️

843466
2021-11-19 16:44:38 +0330 +0330

از خیانت متنفرم
بقیه اش رو نمی خونم
درسته که واقعی نیست ولی فرهنگش رو ترویج میده
دیس لایک

1 ❤️

843479
2021-11-19 18:57:46 +0330 +0330

بازم اضافه کاری

1 ❤️

843612
2021-11-20 13:40:37 +0330 +0330

سلام جبر
اول بگم که داستان کسکشی مدن ادامه ندادی آمدی تو چند داستان بعد و بعد طرف میگه تخیل گیر نده کارشناس راهنمایی
بعله الانه مشکلات و خیانت و دادن و کردن عادی شده واسه بعضیا ولی بازم هستن زنا و مردای با غیرت نباید هرکاری رو کردن مشکلات انداخت و …
بنویس جغرافیای جدید زمان و جبر بهانه ها رو …

1 ❤️