كونی كه خارش میكنه (١)

1401/03/27

این داستان كاملا حقیقت داره فقط اسمها رو عوض كردم .
امیر تتلو میگه( كونی كه خارش میكنه خودش سفارش میكنه) داستان طبق همین حرف است
من. امشب بیام خونتون
حكایه. نه
من . چرا
حكایه. میترسم
من. چرا میترسی
حكایه میترسم بابام بیاد
من . نمیاد یك جا قایم میشم
حكایه . نه یعنی نه
من. تو اگر من رو دوست داشتی یك ریسك كوچك میكردی . فقط یك بوس میرم
حكایه. نه نه نه
من . دیگه پیام نده بای
اعصابم خورد شده بود بدجوری . ولی اخلاقم یك جوریه كه میتونم خودم رو قشنگ كنترول كنم و به تخم چپم هم نباشه . در این جور مواقع ترجیح میدم بیخیال بشم . و راحت هم این كار رو میكنم .
ولش كن یكی میره صدتا میاد برم خونه دایی بهتره.
دایی حسین. كجا بودی ؟
من. رقته بودم زیارت
دایی حسین . ها دوباره امام رضا طلبید
من . اره
دایی حسین . عجب امامیه این دیگه از وقتی كه امدی مشهد هی میطلبت
من . خب چكار كنم
ماما. خوب بشین شامت رو بخور
زندایی بیا هانی جان
شب شلوغی بود زندایی و خواهراش و دختر خواهراش كلاً فامیلای مادرم برعكس فامیلای پدرم بود فرق زیادی داشتن . فامیلای مادرم بدون قید و شرط ولی فامیلای پدر واویلاه اصلا حرفش هم نزن .
شامم رو مثل همه خوردم و خندیدم و بعدش نشستم روی مبل توی هال با موبایلم بازی میكردم و بعد از اینكه مانی امد با احترام بلند شدم و موبایلم رو خاموش كردم . چون به نظرم وقتی یكی میاد توی خلوتم میشینه یعنی حتما برای من احترام قائله . من هم برای همین هیچ وقت موبایل رو توی جمع به دست نمیگیرم .
مانی . هانی جان چقدر اسم هایمون نزدیك همه . هانی و مانی
من. اروه شانسه دیگه .مهم اسم نیست . مهم اون ذات ادم . خیلیها اسمهای پیغمبر و أمام میگذارن ولی چی فایده ذاتشون خرابه .
مانی . بیا فردا شب بریم پارك ملت خوش بگذرونیم
من . ببینم اگر دایی اجازه بده و برنامه ای نداره حتما . شمارت رو بده بهت تماس میگیرم .
نشستیم كلی از وضعیت عراق صحبت كردیم و خیلی از چیزهای مبهم گفتم . مانی دهنش واموند . گفت بغداد چطوره . گفتم اوه بغداد برعكس نجفه . اونجا همه میتونی بری زیارت بعد گاز بدی بری دیسكو . خندید و گفت پس حتما وقتی میام یك جارو هماهنگ كن بریم . گفتم اونجا كه هماهنگی نمیخواد در رو باز میكنی میری تو دیگه . خوشت امد میشینی خوش نیامد میری یك جای دیگه . گفت عجب ازادیه اونجا . خوب انفجاری چیزی نیست . گفتم عجب ادم ترسویی تو دیگه نه بابا دیگه از این حرفها اونجا نیست همه چیز اروم شده .ساعت ١٢ شده بود دیگه مانی و نامزدش و و خانواده نامزدش داشتن میرفتن خداحافظی كردیم و رفتم خوابیدم . روز بعدش ساعت ٨ صبح طبق هر روز میرفتم پارك ملت تمرین و نرمش و تا ظهر میامدم خونه داییم یك دوش میگرفتم صبحانه رو كه بیرون میل میكردم . ساعت ٢ بود یك پیام به موبایلم نوشته بود
سلام خوبی
من. مرسی ممنون عذر میخوام شمارتون رو سیو نكردم
اره شمارت رو از خواهرت گرفتم من مینا هستم
من. سلام مینا جان حالت خوبه خوشی . ماما و بابا خوبن
خیلی ممنون ازت دیروز خیلی خوش گذشت شما هم شوخی های بامزه ای میكردین حتى نامزدم خیلی ازت تعریف كرد و همینطور مادرم و پدرم
من . خیلی ممنون از لطف شماست دیگه وقتی كه مهمون میاد باید موودمان رو عوض كنیم كه جو خراب نشه و به همه خوش بگذره .
مینا. راستی امروز قرار گذاشتی با مانی بریم پارك ملت ؟
من.والله من كه قرار نگذاشتم مانی گفت بریم منم گفتم بزار از دایی اجازه بگیرم ببینم برنامه ای برای شب نداره اونوقت به مانی جان تماس میگیرم و بهش اوكی رو میدم بریم
مینا . هانی جان الان تو ٢٤ سالته باز میخوای از دایی حسینت اجازه بگیری ؟
من. اولا اجازه گرفتن كوچك یا بزرگ نداره . دوما وقتی من میخوام برم جایی دایی حسین كه مانع من نمیشه . سوما دایی حسین برای من پدری كرده من تا عمرم ٧ ساله بود پدرم رو در سال بیشتر از ٣ ماه نمیدیدم . چهارم برای دایی حسین خیلی احترام قائلم . الان هم دایی حسین نیامده بیاد بهش میگم ببینم چی میگه
مینا. اوكی ولی سعی كن راضیش بكنی چون داییت سخت گیره .
من. عصری بهت خبر میدم
من. راستی شماره من رو از كجا اوردی
مینا . از خواهرت
من . چه بهونه ای اوردی؟چون خواهرم شماره من رو اصلا به كسی نمیده
مینا. بهش گفتم میخوام پارك ملت رو هماهنگ كنم . چرا خواهرت اینقدر هوات رو داره .دوساعت التماسش كردم شمارت رو داد
من. باید هم هوام رو داشته باشه برادر بزرگشم ها.
مینا . تو مثل برادر من میمونی
من . خیلی ممنون .فعلا بای میخوام یكم چرت بزنم خسته ام
مینا . بای
سمیه.هانی هانی هانی زشته پاشو دایی امده .
سلام دایی جون به به میگم بوی گل امد و خانه نورانی شده
دایی حسین .سلام اقا هانی بسه بسه گوشام دراز شد
زنداییم .این هانی با این زبونش نمیدونم چندتا دختر رو زیر دستش رام شدن .
من رفتم كنار زنداییم كه توی اشپزخانه بود داشت چای درست میكرد گفتم زندایی جان زیر دست رام نمیشدن زیرم رام میشد
خیلی چشم سفیدی هانی پاشو برو دست و صورتت رو بشور
بعد از شستن دست و صورتم امدم روی مبل كنار داییم نشستم و چشم به چشم شدم باهاش گفت چیه بگو خودت رو خلاص كن .
گفتم نه دایی جان چیزی نیست . فقط میخوام ببینم برای شب برنامه ای داری ؟
گفت نه چرا جایی قرار بری ؟
گفتم اگر برنامه ای نداری دیروز مانی به من گفت كه امشب بریم پارك ملت . منم گفتم بزار به دایی بگم بعدش .
دایی . هانی جان برو راحت باش . فقط تو و مانی میرین !؟
نه دایی من و مانی و نامزدش و سحر ( خاله مینا)
دایی . پول لازم داری ؟
من . اره صبح یادم رفت برم صرافی دولار چنج كنم .یك ملیون برام كارت به كارت كن اینم ١٠٠ دولار ببین چند میشه برام كارت به كارت كن بقیه رو .
پیام دادم گفتم اوكی شد شب ساعت چند میایین دنبالم ؟
مانی گفت ساعت ٩
قبل از اینكه مانی بیاد من حاضر شدم رفتم دم در . تا مانی با ماشینش ٢٠٦ رسید نامزدش مینا چون از من كوچكتر بود از ماشین امد پایین و رفت عقب نشست و من سوار ماشین شدم و رفتیم . كلی اونجا گفتیم و خندیدیم من زیاد خوش برخورد هستم و زود با همه جور میشم شوخی میكنم ولی تا حدود ممكن و با هر كی كه میخوام راحت میتونم رفیقشم حالا مقابل چه دختر باشه و یا چه پسر . بعد از كلی بازی و خنده نشستیم یك چیزی بخوریم كه مینا از پرسید حكایه كجاست گفتم ولش كن ادم نیست قدر دون نیست . نمی خواستم اصلا درباه اش صحبت كنم . جوابم اونقدر سرد بود كه خود مینا فهمید دوست ندارم درباه اش صحبت كنم . سحر امد و اب طالبی تگرگی اون هم مثل من كاملا خون گرم و زبون باز بود ولی خوب یاد نداشت با كلمات مثل من بازی كنه سحر تا امد دید یكم من ناراحتم گفت چته ؟
من. چیزه خاصی نیست
مانی . هانی جان پاشو بریم چلنجر
من . بریم
رفتیم ایستادیم توی صف خیلی شلوغ بود همه هول میدادن به مانی گفتم بیا جاهامون رو عوض كنیم من رفتم جلو سحر پشت سرم و مینا پشت سرش و مانی اخرین نفر . وقتی كه پیاده شدیم سحر پرسید چی شد جاهامون رو عوض كردی گفتم زیاد هول میدادن دوست نداشتم كسی بهتون دست بزن چه قصد باشه چه بدون قصد . مینا امد طرفم گفت بیا بریم قطار وحشت این بازی رو زیاد دوست داشتم چون یكم هیجان داشت از جیغهای دخترها هن لذت میبردم . مانی گفت من نمیام خوشم نمیاد مینا از مانی اجازه گرفت و من و سحر و مینا رفتیم طرف قطار كه تلفن سحر زنگ خورد گفت من هم نمیام شماها دوتا برین . من و مینا سوار شدیم و رفتیم یك دور زدیم خیلی هیجان داشت توی قطار كلی جیغ میغ زدیم خودمون رو خالی كردیم . تموم شد سحر گفت به من زنداییت تماس گرفت ( زندایی من خواهر سحر میشه ) گفت شام میایین یا بیرون میخورین .
من . خب چی گفتی ؟
سحر . گفتم بیرون میخوریم
شام رو بیرون خوردیم و شب ساعت ١ برگشتم خونه داییم و مثل یك جنازه گرفتم خوابیدم . ساعت ٩ زنداییم بیدارم كرد هانی پاشو امروز جا موندی از ورزش گفتم خیلی خسته شدم دیروز . گفت پاشو باهم بریم یكم ورزش كنیم . منم بیدار شدم به زور البته . رفتم یك دوش گرفتم سرحال شدم. لباس ورزشی تنم كردم و با ماشین زنداییم رفتیم پارك . اونجا بهم گفت خوب با مانی و مینا جوری شدی ها . گفتم نه خودشون دعوتم كردن من اصلا روحم هم خبر نداشت كه اینجور برنامه دارن . زندایی اخلاق مانی چجوریه . گفت چطور چیزی شده ؟ گفتم دیروز مینا میخواست سوار قطار وحشت بشه و مانی سوار نشد بعد گفتم تو برو باهاش . بعدش توی صف واستاده بودیم كه سوار چلنجر بشیم مینا رو گذاشته بود پشت سرش از پشت هم هول میدادن خیلی دستمالی شد . گفت هانی میبینم غیرتی شدی برای مینا . گفتم زندایی تو خوب من رو میشناسی این چیزها توی ذات منه ولی با چشم بد به دختر شوهر دار نگاه نمیكنم . گفت مانی یكم بیخیاله زیاد دنباله نمیكنه . یكم بی بخاره . از حرف زنداییم متعجب شدم . وقت برگشت رفتیم همون رستوران همیشگی كه صبحانه میخورم دوتا نیمرو درست حسابی و گفتیم و خندیدیم البته یك تیكه ذهنم مشغول مانی و مینا بود . وقتی برگشتیم ساعت ١٢ بود طبق معمول رفتم دوش گرفتم و نشستم پای تلفزیون با زنداییم . كه پیام امد به موبایلم مینا بود .
مینا . سلام خوبی برنامه داری امروز یا نه ؟
من . نه فعلا برنامه خاصی ندارمم تاببینم چی میشه تا شب.
مینا . كجایی الان
من . خونه داییم . با زنداییم دارم تلفزیون نگاه میكنم
مینا. تنهایین ؟
من . اره
مینا . شیطون نشی ها زنداییته
من . تو حالت خوبه ؟ این چه حرفیه
مینا . شوخی كردم
من . دفعه اخرت اینجوری شوخی كنی . زنداییم برام مادری كرده از نون و نمكش خوردم این حرفت خیلی بده .
مینا . شوخی كردم بابا تو چرا جدی میگیری . خب حالا وقت كردی شب پیام بده .
من جواب ندادم
مینا دوباره پیام داد قهری ؟
نه بابا قهر مال بچه هاست
مینا . نگاه كن من میخوام یك چیزی بهت بگم ولی نمیدونم چطوری بگم . امدم مقدمه چینی كنم كه ریدم . ولی میخوام باهات حرف دلم رو بزنم .
من . خب یگو ما دوتا مثل دوتا مثل خواهر برادریم.
مینا . من نمیخوام خواهر برادر باشیم من میخوام نزدیكتر باشیم .مثل دوتا دوست
من . اوكی
بیا امروز بریم بیرون یكم قدم بزنیم . جان هركی رو دوست داری نگو باز میخوای از داییت اجازه بگیری
من . نه بابا . بیام دنبالت ؟
مینا . اره من خونه ام .
من . لوكیشن خونه تون رو بفرست من مشهد هیچ جا رو بلد نیستم
مینا. اوكی
رفتم لباسام عوض كردم . یك سناپ گرفتم لوكیشن رو نشون دادم رفتم دنبال مینا . تو راه با راننده مشغول به صحبت كردن بودیم كه موضوع رستورانهای دنج مشهد رو پرسیدم چندتا از این رستورانها رو معرفی كرد همین كه
رسیدیم نزدیك خونه شون واستاده بود دم درشون
سوار شد منم جامو عوض كردم امدم پیشش عقب نشستم . سلام كردم دیدم خیلی ناراحته صبر كردم هیچ سوالی نكردم یك سكوت سنگینی برقرار شد . بعد از نیم ساعت رسیدیم . رفتیم داخل رستوران . اونجا تا نشستیم یكم سر صبحت رو باز كردم .
من. چیه اینجا هم میخوای اخمو باشی
مینا فقط نگاه كرد .با هم چشم تو چشم شدیم . مینا با چشمای بزرگ و گندمی و سیاه و خمارش برای چند دقیقه تا گارسون امد پرسید چی میل دارین
غذا رو سفارش دادم بدون هیچ سؤالی از مینا . ١٦ عدد كرسبی ٢ فاهیتا ٢ دوتا موهیتو با لیمون
بعد از رقتن گارسون مینا گفت حداقل سؤال میكردی منم چی میخوام . گفتم لازم نیست سلیقه ام خوبه . غذاها رو خوب میشناسم .گفت شاید من دوست نداشته باشم سفارشت رو . گفتم حالا بزار غذا رو بیارن تو یك لقمه بخور بدت امد هر چی دوست داری سفارش بده .
مینا . اینجارو از كجا پیدا كردی
من. من پیدا نكردم با راننده تو راه داشتیم درباریه رستورانهای مشهد گپ میزدیم اینجارو معرفی كرد منم خوشم امد از تعرفش گفتم بیاییم اینجا
مینا. چند روز دیگه ایرانی
من . نمیدونم شاید تا ١٠ روز دیگه معلوم نیست . با یك لبخند اروم ولی دلنشین بهش گفتم . خودت خوب هستی ؟ تا این رو گفتم اشكاش از اون چشماش جاری شد . سریع یك دستمال كاغذی بهش دادم گفتم احمق حیف اون میكاپ كه داری با گریه خرابش میكنی . این رو گفتم خندید . گفتم بگو چی شده ؟ مانی خیلی سر سخته . گفتم دست بزن داره ؟ گفت نه . گفتم گیر میده به حجابت ؟ گفت نه . گفتم ازادت نمیزاره گفت نه . گفتم پس چی میخوای ازش ؟ جواب نداد . فقط زل زده بود به من . گفتم الوووو كجایی تو ؟ حالت خوبه ؟ سرش رو انداخت پایین بعد بلند كرد گفت هیچی ولش كن . همین كه امدیم بیرون خیلی خوبه . غذا رو اوردن گذاشتن جلوما امدیم بخوریم یكم استین دست چپ مینا رفت بالا . متوجه شدم دستش قرمزه . بدون اراده دستم رو بردم طرف استینش زدمش بالا . دیدم اثری مثل یك تسمه بالای دستش. گفتم این چیه . با عصبانیت و جدی گفتم بهش مانی این كار رو كرده باهات ؟ جواب نداد . دوباره سؤالم رو تكرار كردم . سرش به نشانه تایید تكون تكون داد . گفتم فقط دستته ؟ سرش رو دوباره به نشانه منفی تكون داد . خیلی ناراحت شدم . پرسیدم اخوچرا زدت سكوت كرد وقتی فهمیدم نمیخواد بگه چرا منم دیگه سؤال نكردم گذاشتم خودش به موقعش میگه .من ادم بی احساسی نیستم وقتی كه یك دختر نگاهش رو با من تغییر میده مفهمم . و میدونم چه كاری باید بكنم . ولی هر دختری نمیتونم برم دنبالش به عواقب كارها نگاه میكنم . سریع عقلم رو نمیدم دست كیرم . و میدونم مینا چقدر به من نخ داده ولی نباید تحویل بگیرم .هم زندگی خودش بهم میخوره و هم اب روی خانواده ام میره . بعداز غذا خوردن یكم جو نشستمون سبك تر شد . با تعریف كردن از غذا و خوشمزگی غذا لبخندی رو لبان مینا بود . در حین حال هم خوشحال بودم و هم ناراحت از رفتار مانی . گفتم الان چی میچسبه ؟ مینا . نمیدونم
من . قلیون
مینا. مگه اینجا قلیون داره
گفتم نه
مینا .پس كجا بریم
من . صبر كن
به یكی از رفیقام تماس گرفتم . گفتم یك جای خوب دنج توی كافه شاب برام در نظر بگیر یك مهمون دارم . میخوام بیاییم اونجا قلیون بكشیم . اوكی رو داد و بلندشدیم رفتیم با یك تاكسی ظرف تقریبا نیم ساعت رسیده بودیم كافه . واقعا جای خوبی سیاوش در نظر گرفته بود یك تخت كه از زیرش اب رد میشد با یك نسیم ملائم . به سیاوش گفتم از همونی كه برات اوردن بیار با همون زغالی كه برات اوردم . مینا گفت مگه چی اوردی براش . گفتم تمباكو با زغال . گفت مگه اینجا نداریم ؟ گفتم اینجا تمباكوش خوب نیست . اون ور همه طعمها و تنباكوها مارك داره ، الان وقتی كه قلیون رو میاره میبینی . گفت هانی من زیاد نمیكشم . گفتم بیخود كردی . گفت نمیتونم سرگیجه میگیرم . گفتم فكر اینجاش هم كردم . زغالی كه اوردم خوبیش اینه كه وقتی میكشی سرگیجه نمیگیری . نشستیم گفتیم از خاطرات بچه گی و چجوری اشنا شدن مانی و مینا اصلا احساس نكردیم چجوری وقت داشت میگذشت . همینطور كه میگفتیم و میخندیدیم دیگه دوست نداشتم دربایه او رفتار مانی ازش چیزی بپرسم كه چرا كتكش زده . چون دیدم كلا درد نمیكشه . موبایلم زنگ خورد دیدم داییه .به مینا گفتم ساكت ساكت داییه . اون هم خفه خون گرفت
من . سلام دایی عزیز جان
داییم . به به اقا هانی . كجایی دایی جان
من . شاندیز
داییم . با كی؟
من. با دوست دخترم
داییم. باركلا . كی تشریف میاری ؟
من . تا یك ساعت دیگه
داییم . خوبه . گفتی دوست دخترت فكر كردم شب مهمونشی .
من . با خنده . نه دایی جان تا یك ساعت دیگه میام .
داییم. خوبه پس بیا شب برنامه داریم . چشم دایی
تا گوشی رو قطع كردم . مینا زد زیر خنده با داییت گفتی با دوست دخترت ؟گفتم خب تو مگه دوست من نیستی ؟ گفت چرا گفتم اگر دختر نیستی ؟ گفت چرا گفتم پس چیم میشی دوست دخترم دیگه گفت ولی اینجا دوست دختر یك معنی دیگه میده . گفتم تو ذاتت خرابه فكرهای خرابی هم توی ذهنت هست . پاشو پاشو بریم كه داییم برنامه داره . مینا رو رسوندم و رفتم خونه دایییم . شب شد رفتیم چاه دره خیلی خوش گذشت . برگشتیم خسته كوفته رفتم یك دوش گرفتم گرفت مثل جنازه خوابیدم . صبح با صدای سحر بیدار شدم . كه داشت با زنداییم ( سحر و زنداییم با هم خواهرن)صحبت میكرد . ساعت دیدم ساعت ٩ بود . از اتاق امدم بیرون به همه سلام كرددم رفتم یك دوش گرفتم . لباسام رو عوض كردم امدم برم بیرون سحر گفت كجای شازده . گفتم میرم پارك ورزش میای ؟ گفت اره بریم . ورزش اون روز بیشتر پیاده روی بود چون سحر نه كفش ورزشی داشت و نه لباس ورزشی . دوست داشت یكم قدم بزنه . سحر از من ٧ سال بزرگتره . از اون دخترهایی هست كه انرژی مثبت بیش از حد دارن و صحبتاشون واقعا دلنشینه . ولی متاسفانه بخاطره یك مشكل ژنتیكی قدتش كوچك مونده . ولی خیلی دختر با مزه یه . داشتیم راه میرفتیم كه به من گفت دوست دختر نداری ؟ منم با تعجب گفتم از كدومش ؟ اگر منظورت یك رابطه دوستی معمولیه با یك دختر كه عرض كنم خیر . اگر هم منظورت یك دوست دختر كه باهاش رابطه جنسی دارم هم عرض كنم خیر. گفت پس دیروز با كی بیرون بودی ؟ اینجا جا خوردم فكر كردم مینا چیزی گفته . گفتم چرا ؟ گفت دیروز وقتی كه داشتی با داییت صحبت میكردی من شنیدم به داییت گفتی با دوست دخترتی . گفت نه بابا رفیقم با دوست دخترش امده بود . اونم با خواهرش امده بود . داشتم شوخی میكردم با دایی. گفت اهااا فكردم دوست دختر داری واقعا . گفتم حالا داشتهوباشم مگه چیه ؟ گفت نه واقعا توی این زمان كم با دختر رفیق بشی و بیاریش بیرون خیلی سخته . صبحونه رو بیرون خوردیم تاظهر شد سحر خسته خسته من كه تازه شارژ شده بودم برگشتیم خونه . یك دوش گرفتم بعد نشستم سراغ موبایل . پیام امد مینا بود
مینا .سلام دوست پسر عزیزم هههههههههه صبحت بخیر
من. سلام ظهرت بخیر حاچ خانوم . الان از خواب بیدار شدی ؟
مینا .اره . چه خبر؟
من . دیشب جات خالی رفیتم چالی دره خوش گذشت الان هم با خاله سحرت از پارك امدیم . تو خوبی ؟
مینا . اره تازه از خواب بیدار شدم . مامانم میخواد شما رو برای شام دعوت كنه .
من. خوبه
مینا . یك چیزی هست میخوام بگم بهت
من . بگو
مینا . نگاه كن هانی من دختر هرزه نیستم . ولی میخوام یك چیزی بگم بهت ولی میترسم فكر بدی بكنی .
من . نه عزیز بگو این چه حرفیه
مینا . من خاطرخواهتم
من . یا حضرت مژگان
من. دیدم مرد دوتا زن داشته باشه ولی زن دوتا شوهر داشته باشه ندیدم.
مینا . حالا باشه باهم بعدن صحبت میكنیم شب منتظرتم
من. اوكی فعلا بای
تا سرشب توی خونه بودم . كه زنداییم گفت شب دعوتیم خونه خواهرم .
رفتیم اونجا منم انگار نه انگار كسی بهم پیشنهاد ،خیلی سنگین مثل همیشه رقتار كرده بودم وقتی مینا هم من رو دید با این طرز رفتار میكنم خودش هم سنگین گرفت . شب خوبی بود به خوشی تموم شد . وقتی كه برگشتیم همه چیز امن و امان بود قبل از اینكه بخوابم . یك پیام دادم به مینا گفتم .
من.امشب مثل شاه گل وسط گلستان بودی .
مینا. مرسی
من . مثل یك شكوفه تازه باز شده . خیلی سخت خودم رو كنترول كردم
مینا. بسه دیگه دارم خجالت میكشم
من .دوست دارم همیشه همینطوری ببینمت ولی متاسفانه نمیشه
مینا . تاسف نخور ،تو هم دیشب شیك بودی .
من . شب بخیر برم بخوابم .
مینا . شب خوش
هانی هانی مامانم بود كه از خواب بیدارم كرد دیدم ساعت ١٠ بود دیگه حوصله رفتن به ورزش رو نداشتم .مادرم صبحونه رو حاضر كرده بود برام .
زندایی . هانی جان خواهرم مادر مینا تماس گرفت كاپیوترشون خراب شده از دیروز حالش رو داری بری درستش كنی چون شب قرار بریم شاندیز دیگه وقت نمیكنی بری . من حتما زندایی جون بخواه شما .گفتم یك تماس بگیر لوكیشن رو ازش بگیر كه با سناپ برم .نمیخواستم بگم من بلدم خونه شان كجاست
تماس گرفت لوكیشن رو فرستاد منم ساعت ١١ رفتم رسیدم اونجا زنگ ایفون رو زدم باز كردن در رو . منم رفتم بالا در واحد رو زدم مادر مینا سوسن خانوم در رو باز كرد با یك شلوارك كوتاه بالای زانو و یك تاب كوتاه خوش امد گویی كرد یكم نشستم توی حال كه مینا از اتاق امد بیرون یك سلام كرد و با یك لبخند رفت داخل حموم . چشمام از حلقه داشت میزد بیرون سعی كردم تا جایی كه ممكن خودم رو كنترول كنم . یك نفس عمیق كشیدم سریع موبایلم رو از جیبم اوردم بیرون و مشغول شدم با موبایل بازی كردن . سوسن خانوم یك زن شوخ طبعی بود با قد بلند و پوست سفید ولی پا به سن رسیده . ٤٧ ساله . .به من گفت هانی جان دیگه الان كسی خونه نیست ما تو رو مثل خودمون میدونیم و الا من جلوت اینجوری نمیشستم . من كه دوتا شوك درست حسابی خورده بودم تازه داشتم به خودم مسلط میشدم . كه همه چیز عادیه.گفتم خیلی ممنون از لطفتون . گفتش من برم برات یك ابمیوه بیارم . سوسن خانوم وقتی كه داشت ابمیوه درست میكرد مینا از حموم امد بیرون یك حوله دورش گرفته بود رفت یك راست توی اتاق . سوسن خانوم ابمیوه رو اورد و نشست داشت سؤال میكرد كه من ایا به لوازم كامپیوتر وارد هستم یا خیر كه مینا از اتاقش امد بیرون . یك تاپ سفید تنش كرده بود كه خیلی نازك بود . میتونستم راحت سوتین بنفشش رو ببینم . و یك شلوارك خیلی كوتاه تر از مادرش پوشیده بود . امد نشست كنارم و دوباره سلام كرد . من یك لبخند زدم و با چشمای سیاه مینا نگاه كردم و گفتم اره سوسن خانوم یك چیزهای میفهمم از كامپیوتر . كار سختی نیست درستش میكنم . گفتم شب میخواهیم بریم شاندیز بهتره كه زودتر شروع كنم ببینم كامپیوترتون چشه . با راهنمایی مینا رفتیم توی اتاقش . نشستم رو صندلی مینا در رو بست . كامپیوتر رو روشن كردم مینا امده بود پشت سرم تا كامپیوتر روشن شد و وندوز امد بالا مینا از پشت سرش اورد كنار روش رو كرد طرفم گفت كامپیوتر من رو خراب كردی . من باتعجب گفتم من كه اصلاً به كامپیوترت دست نزدم . گفت سیستم رو بهم زدی . گفتم سیستم تو رو ؟ چه كار ك… هنوز حرف رو تموم نكردم مینا لباش رو گذاشت رو لبام . كاملا كنترول خودم رو از دست دادم انگار روی لباش مواد گذاشته بود . خیلی داغ بود لباش . چشم سنگینی رفت . نه میخواستم چشمام رو باز كنم نه میتونستم باز كنم . همینجور از هم لب میگرفتیم . سرش رو اورد عقب لبامون از هم جدا شد .گفت حالا یك یك مساوی همونجور كه دیونم كردی دیوونت كردم . می… نگذاشتم حرفش رو ادامه بدم دستم رو گذاشتم پشت سرش لباش رو اوردم روی لبام اونقدر لباش نرم بود كه اساس میكردم لباش مثل یك ژله است . همونطور كه لب میگرفتم از بلند شدم بردمش طرف تختش لب روی لب اروم اروم خوابیدم بالاش بودم احساس كردم داشت به زور نفس میكشید اهمیت ندادم . عقلی توی سر نداشتم . اصلا مهم نبود برام كه مادرش شاید بیاد داخل اتاق . بیخیال همه چیز بودم. فقط داشتم لذت اون لحظه های شیرین رو میبردم . مینا گفت خفه شدم . دستام رو گذاشتم روی گردنش دوباره لبام رو گذاشتم روی لباش . بعد چند لحظه بلند شدم . بزور میتونستم روی پاهام واستم انگار ارضا شده بودم . مینا روی تخت خوابیده بود روی كمرش . گفت نمیدونستم اینقدر وحشی باشی . اینقدر بی رحم باشی . همونی كه ارزو داشتم باهاش سكس كنم باشی . حرفاش اینگار من رو وحشی تر كرد امدم حمله كنم یك لحظه به خودم امدم . اروم اروم امدم طرفش كنارش خوابیدم . به چشماش نگاه كردم خمار بود گفتم داری چكار میكنی با زندگیت . چند ماه دیگه عروسیته . گفت خفه شو لباش رو گذاشت روی لبام واقعا خفه خون گرفتم . لباسش رو در اوردم سینه های بزرگ تقریبا ٦٥ بود نرم نرم لبام گذاشتم روی سینهاش خوب خوردم مینا بیحال شده بود منم دیگه هیچ چیز به غیر از لذت فكر نمیكردم . همینطور كه سینه هاش رو میخوردم با دست رفتم طرف كسش با انگشتی كشیدم وسط شیار كسش دیدم حساب خیس كرده خودش رو بدجوری .شلوارك و شورتش رو هم زمان كشیدم پایین . مینا فقط ناله میكرد . رفتم سمت كسش تا زبونم رو زدم به كسش اه بلندی كشید . اهمیت ندادم مادرش بیاد . همینطور كه داشتم میخوردم و مك میزدم و لیس میزدم . اون هم فقط ناله میكردم پاهاش رو بالا پایین میكرد به سرم چنگ میزد به كمرش موج میداد . كه دیدم چند لحظه ساكت شد . سرم رو اوردم بالا دیدم چشماش بسته دستاش باز كرده و خیلی اروم داره نفس مكشه گفتم چیشد مردی ؟ با چند لحظه تاخیر با صدای خمار گفت نه احمق اینجوری تا به حال ارضا نشده بود . اون عوضی اصلا دوست نداره لیس بزنه . تا به حال تا این حد لذت نبرده بودم . امدم كنارش خوابیدم یك لب ازم گرفت من هول داد خوابیدم امدم نشست بالام پیراهنم رو در اورد تسمه ام رو باز كرد شلوار رو در اورد
از بالای شورتم چند تا گاز به كیرم زدم كیرم رو اورد بیرون تعجب توی چشماش موج میزد گفت كیر تو كجا كیر مانی كجا . گفتم حالا بخورش حرف نزن سرش گرفتم بردمش طرف كیرم قشنگ میخورد استادانه میخورد هوق هوق میزد میامد بالا نفس میكشید میرفت همه رو میخواست بزاره توی دهنش نمیتونست انگار با كیرم دعوا داشت امد پایین خایه هام رو بوس كرد گذاشتش توی دهنش با دستش با كیرم بازی كرد گفتم ساك بزن جق خودم بلدم . اونقدر خورد تا ابم داشت میامد امدم بالای دهنش نشستم توی دهنش اروم تلمبه زدم یك دفعه ابم امد همه رو توی دهنش خالی كردم دهنش رو بستم گفتم قورت بده قورت داد گفت چقدر داغه . لباس پوشید رفت دهنش رو شست یك ابمیوه برام اورد نشستم بالای صندلی كامپیوتر امد نشست بالای پاهام یك ربع داشتیم عكسهای عقدش رو با مانی نشون میداد منم از پشت با سینه هاش بازی میكردم .با صدای خماری گفت عكسها خوبه گفتم من دارم عالیه خیلی نرمن . گفت خیلی داغونی . گفتم از تو بدتر نیستم امدیم دوباره همونجا بالای تختش لباسش رو در اوردم كیرم نشست ساك زد یكم بعد لباسش رو در اوردم گفت كیرم رو بزار لای سینه هات . خیلی قشنگ سینهاش دور كیرم حلقه زدن . بلندش كردم خوابوندمش روی تخت دوتایی لخت لخت رفتم پایین براش لیس زدم . بعد چند دقیقه دوباره ساكت شد . امدم بالا گفتم چند بار ارضا شدی گفت دوبار اونم با زبونت . میخوای حسرت كیرت رو بكشم تا اخر عمرم یا میخوای التماست كنم تا كیرت بزاریش تو . گفتم از جلو میخوای یا عقب . گفت فرقی نداره . فقط وقتی از جلو میكنی نریز توش با این اب كمری كه تو داری یك ساعته حاملم میكنی . پاهاش رو از هم باز كردم كیرم رو تنظیم كردم روی كسش بالا پایینش كردم دیدم چشماش رو بست هنوز نكرد توی كسش اه ناله میزد ولی اروم . دیدم دستش رو گذاشت روی كون فشار داد كیرم رو توی كسش . ولی من نمگذاشتم بره توش خوب عذابش دادم تا امد حرفی بزنه با یك سرعت بالا كیرم رو گذاشتم توی كسش تا اخر یك جا رفت توش . گفت بیشعور یك دفعه درد داره ولی خوبه تكونش نده یكم همینجور باش عالیه . چند لحظه بدون حركت موندم اروم اروم شروع كردم به تلبه زدن . ناله اش بلند شد لبام رو گذاشتم بالای لباش كه صداش بلند نشه . گفت هانی پاهام خسته شد من خوابیدم اونم امد بالام داشت بالا پایین میكرد من هم دستام رو گذاشته بدوم روی سینه هاش . كه در اتاق باز شد مادرش امد توی اتاق من میخواستم بلند شم مینا نگذاشت . سوسن خانوم گفت صداتون رو بیارین پایین . چرا داد میزنی دختر . مینا گفت حقته نمیدونی چقدر كلفته و درازه . مثل كیر ٤ سانتی مانی نیست هیچی حس نكنم . این كیر عربه . مادرش رفت گفتم مادرت هیچی نگفت ؟؟؟ گفت هماهنگه نمیدونی توی این چند روز چه بدبختی هارو كشیدم . از بالای كیرم پاشد داگی شد گفت كسم بسه بزار توی كونم . كرم بالای میزه ارایش . من زیاد از كون دوست ندارم بكنم . اول یكم با انگشتام ماساژش دادم بعد اروم اروم كردمش توی كونش . تلمبه هام سریعتر شد دوباره همیمجور داشتم تلمبه میزدم مادرش امد توی اتاق گفت تموم نكردین . دیگه فهمیدم خودش دوست داشت ببینه . گفتم سوسن جان یك لحظه بیا . اونم امد در رو هم بست كیرم رو در اوردم یك نگاه به كیرم زد یك نگاه به سوراخ كون دخترش كرد گفت مینا حسابی جر خوردی ها . گفتم بشین همینجا هم ببین هم حالش رو ببر . میدونم خوشت میاد . مینا گفت زودباش بكن . منم كیرم رو گذاشتم توی كونش همونجور كه تلمبه میزدم داشتم به مادرش نگاه میكردم اون هم اروم اروم لباسش رو در اورد دستش رو گذاشت بالای كسش داشت با خوردش ور میرفت . مینا گفت چرا ابت نیماد . كونم اساسی جر خورد كیرم رو از كونش اوردم بیرون گفتم بوار برم بشورمش بعد بیام بزارمش توی كست . رفتم شستم دیدم سوسن روی تخت نشسته وپاهاش از هم باز كرده و مینا واستاده بود گفتش دلش میخواد كیرت رو امتحان كنه منم امدم جلوش چشم به چشم بودیم كیرم رو تنظیم كردم دادم رفت توش . انگار نه انگار دوتا دختر از این كس امده بودن بیرون و یا ٤٧ ساله بود . كسش خیلی گرم بود و تنگ . گفتم شوهرت بهت نمیرسه گفت اگر هم برسه كیر خوبی نداره . داشتم تلمبه هام سریع تر میشد كه مینا از پشت امد من رو كشید عقب گفت بسه . خودش خوابید پاهاش هم باز كرد گذاشتم توی كسش . كه دیگه ابم داشت كم كم میامد گفت كجا بریزم گفت توی كس مادرم . اوردم خودم رو كشیدم طرف مادرش با چندتا تلمبه توی كس مادرش ابم رو ریختم توی كسش. خیلی خسته شده بود . بزور رفتم یك دوش گرفتم لباسام رو پوشیدم . خداحافظی كردم و رفتم خونه داییم . دو روز بعد عصر زنداییم گفت خواهرم سوسن خانوم با خانواده اش دارن میان اینجا برای شام. شب شد همه جمع شده بود سحر یك ماشین تازه خریده بود و تازه هم گواهینامه گرفته بود گفت بریم ماشین بازی .قبول كردم تا امدم از راه پله پایین دیدم مینا اول راه پله ایستاده بود منم یك راست لبام گذاشتم رو لباش و یكی از دستام باسینه هاش بازی میكردم و دست دیگه ام با كسش . چند دقیقه گذشت رهاش كردم رفتیم طرف ماشین من و مینا عقب نشستیم خواهرم و سحر جلو . مینا دستم گرفت برد توی شرتش براش جرق میزنم دیدم از حال رفت . سحر فهمید كه خبریه . بعد از اینكه برگشتیم رفتم خیلی سنگین نشستم و شروع كردم با صحبت كردن با اقایون . چند روز گذشت روز بازگشت به عراق فرا رسید از همه خداحفظی كردم مانی به خاطره كارش نتونست بیاد ولی روز قبلش خداحافظی كرده بود . مینا امد گفت یك سؤال دارم اگر ازش جدا بشم با من ازدواج میكنی ؟ گفتم اگر هم ازدواج كنم باهات نمیتونی عراق دووم بیاری وضعیت اونجا خیلی سخته . از لحاظ برق و خدمات عراق هنوز ضعیفه . چند ماه نمیگذره طلاق رو در خواست میكنی . برگشتم به نجف . زندایی من یك گروه توی تلگرام زد به نام فامیلی . همه رو ادد كرده بود روز بعد سحر امد پیامد داد گفت مینا عذر خواهی میكنه گفتم چرا گفت لفت داد از گروه ترسید تو چیزی بگی . تو دلم گفتم كس داد كون هم داد مادرش هم گاییدم توی دهنش هن ابم رو ریختم الان ترسش گرفت؟ گفتم نه سحر جان راحت باشه . دیگه هیچ خبری ازش نگرفتم و نه شد . بعد از دو سال برگشتم ایران برای یك سفر كاری . داییم من رو دعوت كرد خونه اش چون من هتل اقامت داشتم . فقط خامواده داییم بودن با سحر خواهر زنداییم وسط حرفها فهمیدم مینا پچه دار شده بود خیلی دوست داشتم بچه اش رو ببینم ولی نمیتونستم این حرف رو بزنم . همون شب برگشتم هتل . كه سحر تماس گرفت گفت فردا شب مهمون منی توی خونه ام . گفتم اگر خونه گرفتی . گفت اره خونه مجردی . گفتم به به مبارك باشه . فرداش اون روز هماهنگ كردیم رفتم خونه سحر وارد خونه شدم یك لحظه ایستادم در رو بستم گفتم سحر خونه به غیر از من مهمون دیگه ای هم داری . گفت نه چطور مگه ؟ گفتم سحر به من دروغ نگو . گفت نه بابا فقط من و تو هستیم . به سحر گفتم میخوام اتاقات رو ببینم . گفت خیله خب اولین اتاق رو نشون داد خالی بود رفتم طرف اتاق دوم گفت هانی اینجا اتاق خوابه جای خصوصیه ها نمیشه بری داخل چون… نزاشتم حرفاش رو ادامه بده خودم در رو باز كردم رفتم داخل دیدم . مینا با بچه اش امده بود . چشم به چشم شدیم گفتم سلام مینا خانوم حال شما خوبه . چرا اینجاین بفرمایین بفرمایین . وقتی دید لحنم خیلی رسمیه و فهمید كارش ندارم امد بیرون نشست روی مبل . سحر گفت چجوری فهمیدی كسی به غیر از ما اینجاست . گفتم عطر مینا رو هنوز میتونم تشخیص بدم . گفت الان تو دوساله مینا رو ندیدی . گفتم كسی كه از چشم دور باشه از دل دور نمیشه .
ادامه دارد…

نوشته: حمدان


👍 4
👎 8
26001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

879948
2022-06-17 01:43:31 +0430 +0430

ادامه بده خوب بود…!

0 ❤️

879952
2022-06-17 01:49:50 +0430 +0430

ناموس نگارش😂😂

0 ❤️

879972
2022-06-17 02:23:48 +0430 +0430

یه دقیقه نزن بفهمیم چی میگی

0 ❤️

879982
2022-06-17 02:51:18 +0430 +0430

این داستان رو یه آدم که عقده خود بزرگ بینی داره نوشته با غرور کاذب ننویس دیگه،نگارش فوقالعاده ضعیف

1 ❤️

879997
2022-06-17 03:12:58 +0430 +0430

عالی بود ، بالاخره اون کون خوشفرم ورزشکاری رو یک روزی به روش انال خشن میکنم

0 ❤️

880005
2022-06-17 03:37:57 +0430 +0430

ننویس دیگه عرب مادر ج.نده، عراقی ک.س مادرو چه به فارسی نوشتن برو تو سایت الشهوانی خودتون بنویس ت.خم ح.روم.

3 ❤️

880013
2022-06-17 04:00:51 +0430 +0430

اطلاعاتی بیناموس داستانت بوی کثافت فتنه و دو بهم زنی میده اصلا ایرانی جماعت کیر ۴سانتی نداره که نیازی به عراقی بیناموس داشته باشه دوما شما کیر خر داری زن عراقی خودتون رو میکردی نمیذاشتی بیشترین آمار سکس و زنا توی کشورهای خاوره میانه داشته باشن
مرگ بر خامنهٔ خائن عراقی وطن فروش
حکایه = خارش دقیقا عراقی هستی که خارش رو ترجمه کردی
اکثر جنوبی های عراق که رابطه نزدیکی وطن فروشان اشغالگر ایران دارن فامیل همین خامنهٔ خائن و لاریجانی عراقی و خاتمی لبنانی و خمینی هندی شاهرودی عراقی
دوستان میبیند همه غیر ایرانی هستن اصالتاً مهاجر هستن

3 ❤️

880054
2022-06-17 11:06:11 +0430 +0430

خیانت در هیچ فرهنگی پذیرفته شده نیست

0 ❤️

880093
2022-06-17 17:56:43 +0430 +0430

اصلا داستانتو نخوندم ولی میخواستم اینو بگم ک کص ننه تتلو و تتلیتی

0 ❤️

880179
2022-06-18 03:06:03 +0430 +0430

جقي شهرت طلب نديده بوديم كه اونم اينجا ديديم

0 ❤️

881476
2022-06-25 12:08:43 +0430 +0430

حاجی من اگ حال داشتم اینقدر متنو یجا بخونم که الان تک رقمی کنکور بودم نوکرتم

1 ❤️

928340
2023-05-16 18:00:30 +0330 +0330

قشنگه ادامه بده

0 ❤️