لباس عروس رنگی با بوکت گل کلم

1397/09/26

از دور که دیدمش یه جوری شدم. تلفیقی از غم و شادی و امید و ناامیدی… اما خیلی سریع واقعیت جای همه چیزو برام گرفت و راحت شدم… باز زنگ زده بودم… باز بخشیده بودمش… هرچند خودش نفهمیده بود که ناراحتم کرده… مطمئنن بی منظور حرفشو زده بود… بعدشم… مگه الزاما هر چی این یابو میگه درسته؟ از قدیم میگن با دعای گربه سیاه بارون نمیاد… همینکه تو سکس وحشی بازی در نمیاره خودش کلیه! و اینکه امنه… چقدر در روز میشنوی چند نفره میریزن سر یه دختره؟ لاقل نگران نیستم باهاش… این تنها چیزمونه که به هم میخوره… وگرنه از بقیه ی جهات فقط یه لاستیک ماشین آقای سحرخیز تمام زندگی ما رو میخرید و میفروخت. اسم ماشینشم نمیدونستم… راستش خیلی همت کرده بودم یه بار بخونم یادم نگهدارم اما هنوز قسمت نشده بود… هربار یه چیزی بود حواسمو پرت کنه… حالا یا ترافیک یا هم مامورا یام تو دلم باهاش دعوام میشد…

با به یاد آوردن اسم خودش اما بی اختیار خنده ام گرفت و سرعت قدمهامو بیشتر کردم. همینکه در طرف شاگردو باز کردم, عطرش نزدیک بود فلجم کنه و تمام اولدوروم بولدورومم ناپدید شد… تو این چند ماهی که از آشناییمون میگذشت شازده خیلی دم از واقعیت گراییش میزد… خودش نمیدونست اما برای من قسمتی از این واقعیت هم این بود که عطرشو خیلی دوست داشتم. فقط عطرش نبود. نمیتونستم به خودم دروغ بگم… خودشم دوست داشتم… همه چیزش به نظرم دوستداشتنی بود. از طرفی هم میدونستم ما به هم رسیدنی نیستیم… مگر اینکه…

تا من بخوام بشینم پشتشو تکیه داده بود به سمت در و نگاهش به طرفم بود. ازم پونزده سال اینا بزرگتر و چشم و ابرو مشکی بود با پوست گندمی و قدش هم از من یه کم بلندتر بود. تک و توک تو موهاش سفید داشت… معلوم بود از ایناس که سفیدی موهاشون بهشون میاد… هیکلش هم بغل پرکن بود و متناسب. صورتشو خیلی دوست داشتم. جدی و مردونه بود اما نه اونقدر که احساس پس خوردگی بکنی… جدیت صورتش یه جوری بود که حس میکردی متوجهته و شیش دونگ حواسش بهت… احساس مهم بودن میکردی… نمیدونم کلا یه جوری تمامیتش حال خوب کن بود… وقتی دید دارم میخندم لباش به خنده ی قشنگی باز شد:
-زهرمار… تو باز نیشت بازه؟
-خوبین جناب سحرخیز؟
-دنبال شر میگردی تو؟ چقدر بگم بهم نگو…
همونطوری که نیشم باز بود به علامت تایید سر تکون دادم. اونم رونمو وشگون گرفت.
-آی! سحرخیز!!!
-بریم خونه؟ به جون خودت همچین شق کردم میترسم از ماشین پیاده شم…
نگاهش کردم. یه جوری قیافه اش ماتم زده بود که خدا میدونه…
-خدای نکرده یه تعارفی چیزی نکنی ها! یه ناهاری چیزی… رو که نیس قربونش برم! ملت دوس پسر دارن مام دوست پسر داریم…
-به جون خودت از کله ی سحر بابامو درآورده… صبح که برات نوشتم… الانم نمیدونم چه جوری تا اینجا روندم… خون تو کله ام نیست که… اصن نمیدونم چیکار دارم میکنم… بعدش میام بیرون هر چی خواستی میخریم…
-اینا رو به یکی بگو که نمیشناستت شازده! مثل چرخ خیاطی آدمو میدوزی به تخت و د بدوز که میدوزی… مگه میشه بلندت کرد؟ وعده سر خرمن میدی؟ ایندفعه دیگه خر نمیشم!
خندید.
-بلدم چه جوری خرت کنم… تو فقط صب کن…
وقتی رسیدیم خونه ی مجردیش نه گذاشت نه برداشت لباش قفل شد تو لبام. همونجوری که لب میگرفت نمیدونست لباس منو در بیاره یا لباس خودشو. خودم هم همچین حالم خوب نبود. از صبح که با علی آقا سکس نصفه نیمه کرده بودیم برای این لحظه له له میزدم. اون سیر شده بود من نه. طبع منم مث این دیوونه گرم بود. سحرخیز همیشه همون سکس اولو هول هول کرده نکرده و هنوز نفسمون سر جاش نیومده شروع میکرد راند بعدی. برام مهم نبود. بدنم میکشید و لازم داشتم… مهم تر از همه اینکه این تنها سکسی بود که بابتش عذاب وجدان نداشتم و کامل لذت میبردم. اسم سحرخیز رو هم از روی قضیه ای که برام تعریف کرده بود روش گذاشته بودم. یه بار که داشتیم حرف میزدیم گفت که بدتر از پدر و مادرش حریف آلتش نمیشه… میگفت صبح ها قبل از خودش اونجاشه که بلند میشه. یادمه اونقدر با مزه گفت که از خنده دل درد شدم. از اونجا به بعد هر وقت میخواستم اذیتش کنم و شیطنتم گل میکرد بهش میگفتم جناب سحرخیز… به زور برای چند لحظه خودمو جدا کردم ازش.
-من میرم یه دوش بگیرم الان میام…
دلم میخواست تمیز شروع کنم…

بعد از سکس نشسته بودیم نفسمون جا بیاد. یهو مامانش زنگ زد و گفت که با الناز اینا قرار گذاشتن شب برن اونجا. دیرنکنه.
-مادر من؟ به چه زبونی بگم من نمیخوام این دختره رو؟ چرا نمیفهمی؟
نمیدونم مادرش چی گفت که این دادش رفت هوا!
-به فلان جام که به من میخوره! من ازش خوشم نمیاد! میخوای اسم و رسمتو با خودت تو گور ببری؟ ولم کن دیگه!
گوشی رو قطع کرد و پرت کرد اونور. آدم آرومی بود اما اینجور موقع ها که عصبانی میشد واقعا دیگه متوجه نبود چی میگه… گاهی بهش حق میدادم فکرش پیش خودش نباشه و ندونه دقیق چی میگه. سحرخیز خودش به خودش میگفت منطقه ی جنگی… در اصل اسمش عزت الله بود… میگفت به دنیا که اومده پدر بزرگش اسمشو عزت الله گذاشته که اسم پدر خودش بوده… اسم شناسنامه ایش بود اما مادرش که این اسمو دوست نداشت تو خونه سیاوش و تو جمع هم شازده صداش میکرد… و من هم جناب سحرخیز… گاهی میخندید و میگفت که اسمش بینامه… میگفت هنوز اسمی رو پیدا نکرده که به اندازه ی کافی به دلش بشینه و بخواد روی خودش بذاره…
با اینحال فکرشو که میکردم میدیدم که حتی علیرغم نداشتن یه اسم درست و حسابی حضورش خیلی تو زندگیم پر رنگه… گاهی که نگاهش میکردم نمیدونستم چه اسمی بهش میاد… هیچ اسمی نبود که بخواد مرام جالب جناب سحرخیز رو وصف کنه… حتی گاهی که تو خونه داشتم وسایل ترشی رو آماده میکردم یهو به خودم می اومدم و میدیدم دارم دنبال اسم میگردم براش… اون از خانواده های قجر قاجاری بود و من؟ حتی یه آه نداشتم با ناله سودا کنم… اونجوری که از توضیحاتش فهمیدم آقای سحرخیز نمیخواد ازدواج کنه و تا حالا هم دم به تله نداده اما گویا این اواخر یه دختره رو که اصل و نسب داره و خارج رفته گیر آوردن بکنن تو پاچه اش که اینم نمیخواد… سر همینم هر روز جنگ اعصاب داشت با مادرش… میگفت فقط گاهی که بدجور تو خماریه و حشری, به الناز فکر میکنه و همون موقع, چند ثانیه ای دست و پاش شل میشه… که سریع میاد سراغ من… میگه میدونم اگه با الناز ازدواج کنم واقعا بدبخت میشم… میگه دختره مثل چوب خشکه عین مامان خودش… میگه یه عمر مادرشو تحمل کرده و با اخلاقاش ساخته چون مادرش بوده و چاره ی دیگه ای نداشته اما نمیتونه یه دختر خشک و یبس رو به عنوان همسر تحمل کنه… میگه اگه سکس نکنه و تو تنگنا باشه حتما زندگیش خراب میشه… گاهی که حرفهاشو میشنوم نزدیکه از تعجب شاخ در بیارم… سحر خیز دور و برای چهل سالشه و هنوز اینقدر باهاش مثل بچه ها رفتار میکنن و براش تصمیم میگیرن؟ باز خدا رو شکر عاقله و میدونه نقطه ضعفش از کجاست… اما خوب بازم با تموم این حرفها خودم هیچ وقت از خانواده ی اصل و نسب دار نبودم که بخوام بدونم اصل و نسب چقدر مهمه در زندگی… من و اصل و نسب؟ مال من که زندگیم یه جور زندگی انگلیه… تو این جنگل که قانونش بکش یا کشته شوئه همه مدل جونور داریم منم خوب یه جورشم…

پدرم راننده کامیون بود و پونزده سال پیش عمرشو لازم نداشت داد به ما… و انگار هر چی خاک اون بود, قرار بود عمر ما دراز شه! از پونزده سال پیش که بابا رفت یه جوری شدیم… وقتی بابا می اومد با مهتا میپریدیم بغلش… محکم که دور گردنشو میگرفتم و صورت مهربونشو بوس میکردم چه قدر احساس امنیت میکردم! حس بوسیدن ریش چند روز نزده اش رو هنوزم روی لبام حس میکنم گاهی… گردنشو تبر نمیزد… که اونم گویا قرار بوده یه از خدا بی خبر با کامیونش بزنه… یادمه بابا همیشه با دست پر می اومد… من و مهتا عاشق شکلات بودیم و امکان نداشت بابا برامون از جنوب نیاره… بابام فقط بابام نبود یه انسان واقعی بود… و رفتنش مریضم کرد… نه فقط من… مهتا هم همونطور شد و… مامانم…
مهتا که… همینکه بود از سرمون هم زیاد بود… بیشتر تو عوالم خودش بود و نمیتونست کمک باشه… فقط منو داشت مامان… بیچاره سالها بود که ترشی مینداخت و میفروخت… خیاطی میکرد… قلاب بافی میکرد… یه لحظه بدبخت استراحت نداشت… گاهی که بالاخره دراز میکشید رو زمین و من هم پاهای ترک خورده اشو براش وازلین میمالیدم میدیدم که داره نقاشی میکنه برای لباس شب جدیدی که ازش خواستن… اونموقع بدون اینکه دست خودم باشه کف پاهاشو ماچ میکردم…
-وای! خاک تو سرم! کثیفه بوس نکن دختر!
اما به نظر من زیر پاهای زحمتکش مامانم تمیزترین جای خلقت بود… من هم تا وقتی دبیرستان تموم شه بعد درسام تا جایی که میتونستم کمکش میکردم… اما بعدش دیدیم هزینه ی دانشگاهو ندارم که بخوام زحمتهای مامانمو با دکتر شدن جبران کنم پس سعی کردم هزینه ی بیشتر رو دوشش نذارم… اینم از تشکرمون… هر لحظه از زندگیش بی منت و بی حرف اضافه بدبخت کار میکرد که خرج مدرسه ی منو بده… مهتا حالش جوری نبود که مدرسه بره… یعنی سعی کردیم بره اما خوب چون بچه ها مسخره اش میکردن حالش بدتر شد… مامانم هم دیگه نذاشت بره مدرسه و خودش حواسش بهش بود تا دو سال پیش که یهو کمردرد گرفت… یهو از کمر عاجز شد و ما هم هر چی دکتر بردیمش هیشکی نفهمید چشه… یعنی هر کی یه چیزی میگفت…
با اینحال و با اینهمه سختی حتی یه لحظه فکرشو نمیتونستم بکنم که بخوام با زنی مثل مامان سحرخیز دمخور بشم… کی به بچه اش میگه شازده؟ خدا به دور! مگه غریبه ای با هم؟
بعد از رفتن بابا هر کدوم یه جوری مریض شدیم… گاهی که خود حساب میشم رفتن بابا هر سه تامونو علیل کرد… مامانم سعی میکرد دلتنگیهاشو با کار رفع و رجوع کنه… به خاطر من و مهتا ازدواج نکرد… بودن تک و توک که میخواستنش اما میگفت من دختر بچه دارم تو خونه… یه تنه اونقدر بار زندگی رو به دوش کشید تا بالاخره از کار افتاد… از اونجا بود که به صرافت علی آقا افتادم…
فامیل داشتیم اما در عمل تنها بودیم چون فامیلها بعد از فوت بابا و مدام قرض خواستنهای ما, کم کم ارتباطشونو باهامون قطع کردن… اونهایی که پسر داشتن که میترسیدن خدای نکرده پسراشونو هوایی کنیم… اونهایی هم که دستشون به دهنشون میرسید از ترس قرضهای ما که نمیتونستیم برگردونیم عطامونو به لقامون بخشیدن… یه دونه سال نو به سال نو واسه خالی نبودن عریضه همو میدیدیم نمیدیدیم همون میشد…
اوایل مامانم خوب خرجمونو با هر چیزی که از دستش بر می اومد میداد… ترشیهاشم انصافا خوشمزه بود و مشتریهای پر و پا قرص خودشو داشت و داره حتی بعد از اینهمه سال… اما واقعیت این بود که نداشتیم واقعا… دلار رفته بود بالا… کرایه خونه بود… غذا بود… پول آب و برق و تلفن بود… پول دوا درمون مامانم بود و دکتر بردناش… پول روانپزشک مهتا… چی کار باید میکردم؟ مسکن های مامانمو نمیگرفتم؟ قرصهای مهتا رو نمیگرفتم؟

مامان دو سال بود افتاده بود تو خونه و از اوضاع بیرون خبر نداشت. فکر میکرد همه چیز عین همون قبله… شرمم میشد تو چشمهای مامانم نگاه کنم گاهی… مخصوصا وقتی با امید نگاهم میکرد و میگفت انشالله عروسیت!
کدوم عروسی بیچاره؟ خبر نداری اون بیرون چه خبره… هیشکی پول نداره زن بگیره… یا پول مهریه بده…
به مامانم گفته بودم تو یه مزون لباس عروس کار پیدا کردم… اینجوری رد گم کنی هم بود… هر کی میخواست دنبالم بیوفته میدید که هر روز یه جا میرم… ماشالله ملت فقط دنبال اینن که پشت آدم حرف در بیارن… بیشترش هم راستش از محسن میترسیدم… کله خر بود و اگه گندش در می اومد, اونوخ دیگه نمیتونستیم جا به جا شیم… دکتر میگفت بودن مهتا تو مکانی که ازش خاطرات خوب داره برای روحیه اش خوبه… مردم هم که انصاف ندارن لااقل من حواسم بود…

صاحب مزون یه عاقله مرد بود به اسم علی که در ازای سکس بهم پول میداد… یعنی هر روز صبح میرفتم تو اتاق پشت خیاطی… و مثل زن خونه براش ناهار و چایی و اینا درست میکردم که احساس گرما کنه… میگفت خونه که میره همه جا تاریکه و زنشم اصولا خوابه… میگفت پرستار شبانه روزی گرفته برای زنش چون به خاطر شیمی درمانی نمیتونه در معرض جرم و باکتری و اینا باشه… سر همونم ارتباطشون با خلق الله قطع شده… وقتهایی که سرما میخورد هم همونجا تو اتاق پشتیه میخوابید… بیچاره از شانس من مرد خیلی محترمی بود… از حرف زدن و رفتارش مرام و انسانیت میریخت… میگفت اهل جنده منده نیستم… آدم نمیدونه مریضی پریضی چی دارن… بعدشم وقتی با یکی سکس میکنی باید یه حسی باشه بینتون… که اونم من واقعا ازت خوشم میاد مریم خانوم… تو مشکل منو حل کن منم هوای تو رو داشته باشم… و انصافا هر وقت پیش دکتر میرفتیم برای مهتا علی آقا بود که خرجشو میداد… گاهی حتی هدیه مدیه میخرید که میدادمش به مهتا تا خوشحال بشه… علی آقا هم به روم نمی آورد که چرا هدیه های منو حواله ی تخم چپت میکنی…
بهش گفته بودم همینکه نگران دوا درمون مهتا و مامانم نیستم خودش خیلیه لازم نیس هدیه بگیره… اما گوش نمیکرد و منم در عوض بهش محبت میدادم موقع سکس… جفتمونم از بودن با اون یکی عذاب وجدان داشتیم… اما بدون هم هم نمیشد… من پول لازم داشتم و علی آقا حس هنوز زنده بودن رو… وقتی بالاخره شهوت عقلشو زایل میکرد ازم میخواست بشینم کنارش رو تخت یه نفره ی تو اتاق… برعکس سحرخیز این فرنچ مرنچ بلد نبود. بوسه های مردونه اش که تو خیال میزدم به پای بابای محسن کافی بود روی گونه ها و گردنم که حال منم خراب کنه… دختر گرمی بودم… نیاز جنسیمو دیگه نمیتونستم سرکوب کنم… شبها خود ارضایی بود با خیال… وقتهایی که سکس میخواست پشت گردنشو محکم میگرفتم و کمر و پشتشو ناز میکردم… خیلی سریع کارمون به دخول میکشید… اما جون جوون من کجا و جون اون کجا؟ با اینحال براش ادای ارضا شدن در می آوردم که بهش بر نخوره… گاهی دل میزد لای پام و میخارید اما هیچوقت من نمیرفتم سراغش, چون عذاب وجدان داشت… سکسمون یه سکس معمولی بود با اعترافات پیش کشیش بعدش… گاهی میشد که بعد از سکس گریه میکرد… درد دل میکرد… از عذاب وجدانش میگفت… از اینکه گاهی نمیتونه از خجالت تو روی زنش نگاه کنه… اونموقع حتی تو چشم منم نگاه نمیکرد نمیدونم چرا… میگفت دختر عمو پسرعمو بودن و عاشقانه ازدواج کرده بودن… زندگیشون رو روال بود و عروس و داماد داشتن و نوه… تا اینکه یهو خانومش سرطان سینه گرفت… سینه هاشو که در آوردن هم خودش عاجز شد هم شوهرشو عاجز کرد… از طرفی عاشقانه زنشو دوست داشت و خیال نداشت تنهاش بذاره و از طرفی هم برای اینکه بتونه شرایطش با زنشو تحمل کنه مجبوره این خلع روانی رو برای خودش از یه جایی جبران کنه… میگفت اینجوری تحمل میکنه و میتونه از لحاظ روانی برای زنش کمک روحی باشه…
گویا حق با سحرخیز بود… زندگی واقعی شوخی بردار نبود… وقتی علی آقا حرف میزد ته دلم از اینکه میتونم یه درد از دردهاش کم کنم تا حدودی احساس خوبی بهم دست میداد… منم در عوض هر کاری که علی آقا میکرد چشمهامو میبستم و به جاش بابای محسنو تصور میکردم… این جوری بوسیدنش با محبت خیلی ساده تر میشد… ازم از زندگیم میپرسید… بهش گفتم یه مادر مریض دارم که پول عملشو نداریم و خواهرم هم افسردگی داره و واسه اینکه فقط اراده کنه نفس بکشه, محتاج قرصاشیم… مهتا از همون بچگیش که بابامون رفت همینطوری کم حرف و افسرده مونده بود… با پول ترشی اونقدر در نمیاوردیم که بخوایم دوا درمونش کنیم… و واقعا بدون دواهاش هم نمیشد… هر جا که رفتم سراغ کار یا میخواستن سرم کلاه بذارن یا هم اینکه دندون برای چیز دیگه تیز کرده بودن… یه چند جلسه ای که رفتم برای مصاحبه ی کار دیدم بابا اونهایی که تو صف اینترویو نشستن زیر لیسانس ندارن اصلا و همگی دست از پا درازتر دنبال کاری که نیس میگردن…یارو با لیسانس میخواست منشی بشه… با این حساب من با دیپلم معلوم بود واسه چی میخوانم… پیش خودم فکر کردم دادن با دادن چه فرقی میکنه؟ لاقل علی آقا دیگه منت سرم نمیذاره… نمیدونم چرا باهاش بی رودربایستی حرف میزدم… تنها دوستم بود… منم لازم داشتم خودمو خالی کنم… خوب آدمم… شهوت بهم غلبه میکنه… نمیتونم هم ازدواج کنم… مخصوصا بعد از اتفاق اونروز با سحرخیز کلهم اجمعین دندون طمعمو کشیدم بابت ازدواج…
اونروز که تو ماشین آقای سحرخیز نشسته بودیم جریان زندگیمو به اسم یکی از فامیلهامون براش تعریف کردم. از محسن که پسر همسایه امون بود… یه یلا قبا بدتر از من… از اینکه خام و بچه بودنش اذیتم میکرد… از این جوجه ها که نمیذارن نفس بکشی و تمام مدت عین خروس لاری سر و گردن میکشن برات. از اینکه رفتارش بیشتر توهین آمیز بود برام تا جالب… از اینکه همسن خودم بود. یعنی خوب به نسبت آقای سحرخیز که حداقل 15 سالی ازم بزرگتر بود محسن با یه سال اختلاف بیش از حد همسن خودم به نظر میرسید. از اینکه بیشتر دلم برای محسن میسوخت تا ازش بدم بیاد. مادر و پدرش و خواهر برادراش بالا سرش بودن و داغ عزیز نکشیده بود. یه پسر خیلی معمولی بود و البته همسطح خونواده ی ما از لحاظ مالی, اما همفکر نبود… و سر همین هم بهش حق نمیدادم که به اسم عشق و عاشقی بخواد خودشو بچپونه تو زندگیم, که چیه چیه ازم خوشش میاد… از اینکه محسن گیر داده بود که میدونم یکی تو زندگیته! پیداش میکنم و نشونش میدم دنیا دست کیه! که تو صاب داری! نمیدونم چرا جریانو برای سحرخیز تعریف کردم. شاید میخواستم مزه ی دهنشو راجع به خودم بفهمم یا شایدم… من از این شانسها نداشتم که یکی مثل سحرخیز ازم خوشش بیاد… که اونم آب پاکی رو ریخت رو دستم:
-این فامیلتون اینجور که میگی اوضاش خیلی خرابه بدبخت… بهش بگو زندگی واقعی رویاپردازی بر نمیداره… اینجوری که این فامیلتون بی پوله و با شرایط یه خواهر دیوونه و مادر علیل یا باید به اونها برسه یا به شوهر یا به بی پولی…
با حرفش همون لحظه بغض گلومو گرفت. به سختی نگهداشتمش:
-نگه دار پیاده میشم…
-کجا؟ مگه قرار نبود…
-یادم افتاد امروز مامانم دکتر داره… شرمنده! یادم نبود!
به سختی خودمو کنترل کردم که اشکام نریزه… و آخرین لحظه شانسن نگه داشت که تونستم سریع پیاده شم…
-کی ببینمت؟
درو کوبیدم:
-بهت زنگ میزنم!
همیشه من بودم که زنگ میزدم بهش و باهاش قرار میذاشتم اما از اینکه به خواهرم گفته بود دیوونه خیلی ناراحت شدم… هر کلمه ی دیگه ای برای مهتا استفاده میکرد اوکی بود و تحمل میکردم اما دیوونه نه… اینم از سحرخیز… که مثلا تحصیل کرده اس… چرا حواسشو به حرفی که از دهنش در میاد نمیده؟ فینمو با سر آستینم پاک کردم و اتوبوس گرفتم برم خونه… فعلا به اندازه ای داشتم که لازم نباشه به جز علی آقا مشتری پیدا کنم… علی آقا بیزنس بود اما سحرخیز عشق… برای همون هیچوقت از سحرخیز پول یا خرجی نمیگرفتم… با اینحال تمام دل و روده امو که زیر و رو کردم, حرفش طوری دلمو شکست که سکس نمیخواستم… نه با اون نه با هیشکی!

وقتی رسیدم سر کوچه محسن و دوستاش تو کوچه جمع بودن. با دیدن من سریع از دوستاش جدا شد و اومد سمتم. منم حرکاتمو تندتر کردم که همکلام نشیم… داشتم کلید مینداختم برم تو:
-کجا بودی؟ مریم خانوم؟ با تو ام میگم…
-عه!!! صد دفعه بهتون گفتم مزاحم من نشین ازتون خوشم نمیاد! به چه زبونی بگم؟
-آخه چرا؟! کس دیگه ای هست؟
پوزخند زدم. چقدر تو بچه ای که نمیفهمی با اوضاع من امکان نداره کس دیگه ای نباشه؟ بابا یه حساب دو دو تا چهار تا بکنی حله! به خدا فقط یه حساب دو دو تا چهار تا لازمه گاهی, که بفهمی یکی نداره! پول دلار و قیمت اجناس مغازه ها و برنج و کوفت و زهرمارو بذار کنار هم تا بفهمی یه دختر که خرج مادر و خواهر مریضشم باید بده, نداره… از کی پول بگیرم؟ مگه همسایه هامون یا خودتون هشتتون گرو نهتون نیس؟ پس فکر میکنی یه دختر تنها تخم طلا میذاره شب به شب؟ صبح هم میبره لابد میفروشتشون؟ یهو خیلی احساس بیگانگی و غربت کردم با همه چی. سردتر از همیشه پسش زدم:
-من و شما به درد هم نمیخوریم…
-همه اش اینو میگی! اما نمیگی چرا؟ مگه من چمه؟
از کجا شروع کنم برات بچه جون؟ از اونجاش که از بابات خوشم میاد؟… البته فقط اون نیس… کلا اصلا مردهای سن بالا رو دوست داشتم… اما اونم فقط یه تیپ خاص که خیلی به تورم نمیخورد… بابای محسن قیافه اش شبیه این حاجی بازاریهای ریش و پشمی بود اما یه جور خیلی دلنشین و قشنگش… گاهی که از سر کار داشت بر میگشت و همدیگه رو تو خیابون میدیدیم خیلی محترمانه و محجوب برام سر تکون میداد و با لبخند با محبتی میگفت به حاج خانوم سلام برسون دخترم… قند تو دلم آب میکردن وقتی بهم میگفت دخترم… اونموقع بود که یه حسی, تلفیقی از حس پدرانه و غریبانه و عاشقانه, تو دلم رخشوری میکرد… شبها هر وخ میخواستم شوهر برای خودم تجسم کنم اصولا بابای محسن جلوی چشمم ظاهر میشد… یه یکسالی میشد اومده بودن اینجا تو همسایگی ما… مامانم این دو سال آخر چون خونه نشین بود و با همسایه ها رابطه نداشت… اگه خودش میتونست دستشویی بره و برگرده کلامونو مینداختیم هوا… مهتا هم که هیچوقت از خونه بیرون نمیرفت… به خاطر مهتا خونه سکون و سکوت بود… بیچاره از کوچکترین صدایی وحشت میکرد… میدونستم که نمیتونم همین آرامش نصفه نیمه رو هم ازش بگیرم… سر همونم خیلی حواسم به رفت و آمد و رفتارم بود و مطمئن بودم که من هیچ مدله به محسن یا هیچ کس دیگه ای در باغ سبز نشون ندادم که بخواد ازم شاکی باشه… سوز زمستون که از ژاکتم رد شد سریع محسنو هولش دادم و رفتم داخل. پشت سرم یه مشت محکم کوبید به در. یا شایدم لگد بود. در هر صورت صداش طوری بود که آرامش مهتا رو به هم بزنه… در رو باز کردم و رفتم تو سینه اش.
-دیوث مگه نمیگم خواهرم حالش بده؟ چرا اینجوری میکنی؟ حتما باس با بابات حرف بزنم؟ یه بار دیگه از این گوهها بخور ببین ازتون شکایت میکنم یا نه!
تا خواست چیزی بگه درو آروم بستم و رفتم داخل. بالاخره یه کاری میکنه که مجبور شم و برم با باباش حرف بزنم… آه سردی کشیدم… اومدم که تو, مامانم داشت سعی میکرد بلند بشه. رفتم و زیر بغلشو گرفتم.
-وای خدا عمرت بده مریم… خدا رسوندت!
-چیکار داری؟ خوب بگو من برات بیارم…
-دستشویی باید برم… تو میرینی به حساب من نمیزنن خانوم…
-عه؟ میگفتن میزنن که! اینهمه من خودمو تو راه توالت شهید کردم به خاطر شما! خوب میگفتی زودتر میگفتی مامان…
مامان خندید.
-دیوونه…
تو دستشویی یه حالت صندلی درست کرده بودیم که مامانم راحت بتونه بشینه و پا شه. خیلی چیز تاپی نبود اما خوب لاقل مامانم لازم نداشت خیلی عذاب بکشه برای نشستن و بلند شدن… منم با اینحال همیشه بیرون دستشویی کشیک میدادم… بالاخره وقتی مامانم دراز کشید سر جاش نشستم پای تل گل کلم و خیارها که خردشون کنم و برم تو هپروت پیش بابای محسن:
-مریم؟ مامان تو رو خدا واقعا شرمنده ام! همه چی افتاده گردن تو… کمکم نمیتونم بکنم…
-شما همینکه هستی کمکه قربونت برم… خیلی میخوای کمک کنی یه کم از بابا تعریف کن…
اما دیدم نفس عمیق میکشه و خوابش برده… مسکن میخورد گاهی و تمام اون روز رو میخوابید یا چرت میزد. دور و برای پنج بود… فکر میکنم تا یازده بتونم تموم کنم و دبه ترشی رو پر کنم. رفتم یه سر زدم به مهتا که خوابیده بود… بوسیدمش و رفتم تو هال حواسمو دادم به گل کلم ها… وقتی بالاخره بلند شدم ساعت از یازده گذشته بود… از بس به بابای محسن فکر کرده بودم بدجور حالم بد بود… صبح باید میرفتم پیش علی آقا… دلم سکس میخواست… شایدم محبت… دقیق نمیدونستم چی میخوام اما به قول سحرخیز باید واقع گرا بود… من هستم… مشکلاتم هم هست… اما یه ذره حمایت یا دلخوشی نیس… منم آدمم و نیاز دارم… همین یه نیاز رو هم نمیتونم به اسم پاکی و نجابت از خودم دریغ کنم… اصلا پاکی و نجابت من برای کی مهمه؟ باهاش بهم چی میدن؟ نون؟ آب؟ برق؟ یه سیر گوشت؟ نه الان, نه در آینده, نمیدن و منم نمیتونم خودمو با رویای آینده ای که هرگز قرار نیس بیاد گول بزنم و به خودم وعده ی سر خرمن بدم… از لحاظ سکسی در مضیقه نیستم و فکرم کار میکنه که تصمیم درست بگیرم… فکر آزادمو لازم دارم تو این باتلاق گرفتاری که بتونم به یه چیزی چنگ بزنم…
پایان

نوشته:‌ایول


👍 60
👎 1
20561 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

735975
2018-12-17 20:50:57 +0330 +0330

ایول جون
خوب نوشتی و خوب حکایت زندگی خیلی از دخترها رو عنوان کردی.
جوری صحنه پردازی کردی که خودم رو جای مریم گذاشته بودم و با فراز و نشیب قصه استرس میگرفتم.
ایول به قصه ات

1 ❤️

736004
2018-12-17 21:57:27 +0330 +0330

مرسی شادی عزیز
ی حس راحتی و نزدیکی به دنیای واقعی خیلی از آدامای دوروبرمون و خودمون داره داستان؛ و ی غم واقعی!

2 ❤️

736027
2018-12-18 00:30:24 +0330 +0330

شادی جان کجا بودی اینهمه وقت
تو وبلاگتم نتونستم عضو شم عقاب پیر ادامه قدیسان خون آشامو ننوشت؟
سکسیرو هستم :/

1 ❤️

736064
2018-12-18 07:41:53 +0330 +0330

خسته نباشی ایول عزیز،زیبا بود ?

1 ❤️

736065
2018-12-18 07:54:33 +0330 +0330

حال کردم باهات
دمت گرم

1 ❤️

736077
2018-12-18 09:17:17 +0330 +0330

لایک ۱۲ تقدیم شد بانو
طبق معمول همیشه عالی
ولی بابای محسن رو زودتر از معرفی کردنش به مخاطب آوردی تو قصه ،اولش یکم گنگ بود کاراکتر ،تا رسید به معرفیش، کاش قبلش معرفی میشد ،جنگ شخصیت اصلی داستان رو با خودش سر هرزه بودن یا نشدن رو دوست داشتم،اوج و فرودش هم منطقی ودوست داشتنی،
ممنونم بابت زحماتی که کشیدی دوست عزیز

1 ❤️

736079
2018-12-18 09:21:04 +0330 +0330

راستی یه سوتی کوچولو داشتی که فاکتور گرفتم خخخخ

1 ❤️

736082
2018-12-18 09:58:19 +0330 +0330

عالی بود. اما از این فقر لاکردار که همه رو گرفتار کرده.

1 ❤️

736144
2018-12-18 16:37:27 +0330 +0330

یعنی نوشتیااا ایول حال کردم

1 ❤️

736149
2018-12-18 18:08:59 +0330 +0330

لایک هجدهم از طرف من خیلی دوست دارم تیول ج نم شرمنده دیشب نشد بخونم لایک اولو بزنم ایشالا دفعات قبل!!! ?

تو سرما بغل خیابون وایسادم دارم کامنت میزارم ماشیناوبرق میزنن برام عین جنده با کلاسا محل نمیزارم بهشون!! حال میده ها!! ?

2 ❤️

736207
2018-12-18 20:49:35 +0330 +0330

مثل همیشه عالی، ایول دمت گرم

1 ❤️

736216
2018-12-18 21:10:42 +0330 +0330

چقدر تو خوبی .مثل همیشه همه چیز سر جای خودش مرسی که هستی

1 ❤️

736302
2018-12-19 09:09:59 +0330 +0330

نتونستم همونم باز کنم :( اکانتو
به عقاب بگو بنویسه خو من ذهنم هنوز درگیره

1 ❤️

736349
2018-12-19 17:36:47 +0330 +0330

سلام ایول عزیز و دوست داشتنی.

اول درباره داستان: کلاً من سادگی نوشته هاتو دوست دارم نازنین. سعی نمیکنی داستانتو تراش مصنوعی بدی تا قدرت نویسندگیت به چشم بیاد، همین برای من خیلی جذاب هستش، اینکه همه تمرکزتو روی آرایه های ادبی داستانت نمیکنی، کاری که متاسفانه توی چندتا از نوشته های این سایت خوندم به دفعات زیاد به چشم میخورد و همین دلیلیه که من جز طرفدارای نوشته های توام. این عناصر زیباشناختی رو میشه در لابه لای نوشته هات کامل لمس کرد و این هنر نویسندگی توئه(بزار یه مثال بزنم: فک کن یه نفر استاد آرایش هست و ارایش میکنه اما به خاطر حرفه ای بودنش به چشم نمیاد آرایشش اما کاملا میتونی تاثیرشو در زیباییش ببینی، اما یه نفر که آرایش بلد نیس لوازم آرایشی رو میگیره و همینطور میماله به صورتش. امیدوارم مفهوم حرفمو رسونده باشم).
یه نکته در جواب کامنت آبدار عزیز: حرفت کاملا منطقیه این داستان با این موضوع کشش تم سکسی نداشت اما خب جز قوانین سایت هست که باید در داستان از سکس هم گفته بشه تا پذیرفته بشه

موفق و پایدار باشی نویسنده دوست داشتنی ?

1 ❤️

736430
2018-12-20 00:26:37 +0330 +0330

از خوندنش لذت بردم واقعا زیبا نوشتی، مشکلات جامع در قالب یک داستان خیلی تلخ بود
لایک تقدیمت

1 ❤️

736618
2018-12-21 11:45:22 +0330 +0330

خیلی خوب توصیف کرده بودی حس و حالشو میشد درک کرد
ممنون و خسته نباشی شادی عزیز ?

1 ❤️

736644
2018-12-21 17:22:24 +0330 +0330

برای اولین بار هیچ امیدی تو نوشتتون نبود هیچی
سیاهیه مطلق
اما واقعیته
تلخ تر از همیشه ? ? ?

1 ❤️

736734
2018-12-22 05:14:00 +0330 +0330

تو چنین خوب چرایی؟ (clap)

1 ❤️

736817
2018-12-22 20:09:15 +0330 +0330
NA

خیلی خوب بود
بدون هیچ نقطه اوجی
ولی همه ش نقطه اوج

2 ❤️

737760
2018-12-27 11:59:28 +0330 +0330

خوشمان امد بسی داستان زیبایی بود در میان این همه چرندیات

1 ❤️

738077
2018-12-28 23:59:00 +0330 +0330

خیلی خوب بود.موفق باشی

1 ❤️

738283
2018-12-30 01:02:09 +0330 +0330

ایول عزیز و شیرین قلم . عالی بود نازنین عالی . عجب قلم و نگارش و سبک نوشتنی داری واقعا دستمریزاد داری عزیز

1 ❤️

738761
2019-01-01 12:01:56 +0330 +0330

خیلی خوب بود لذت بردیم :)

0 ❤️

744024
2019-01-27 10:11:20 +0330 +0330

ایول عزیز
مثه همیشه یه درام زیبا و دلچسب و منطبق با واقعیت های زندگی.
سپاس که هستی و سپاس که مینویسی

1 ❤️

752541
2019-03-06 23:13:42 +0330 +0330

به دلیل گشادی مفرط نخونده لایک کردم چون صفحه رو ذخیره می کنم بعد می خونم
مگه میشه شادی چیزی بنویسه بد باشه
جز نویسنده های مورد علاقمی

1 ❤️