مثل همیشه پوشهها رو با نظم و ترتیب خاص روی میزم قرارداد. لحظهای نگام کرد و گفت: «خسته نباشید دکتر، پوشههای زرد ویزیتهای نقدی و پوشههای آبی رسیدهای کارتخوان، یونیت و وسایل رو هم کلا ضدعفونی کردم. فردا هم از ساعت 4 وقت دادم. لطفا دیر تشریف نیارید خیلی شلوغیم. با اجازتون من دیگه میرم.» نگاهی به دستان رگ دارش که پوستی با طراوت داشت انداختم. انگشتان کشیده و لاک فیروزهای رنگش، قد بلند، موهایی که به تازگی مش کرده بود، مهربونی و مسئولیت پذیریش … باورم نمیشد همه ایدهآلهام تو وجود یک نفر جمع شده بود. نهایت سعیمو کردم که صدام نلرزه و بی تفاوت نگاش کنم: «خسته نباشی نهال جان.» لبخندی زد، به نشانه احترام سرش رو کمی به پایین خم کرد و از اتاق خارج شد. از پارکینگ مطب که بیرون اومدم تمام مسیر تو فکرش بودم. تو این مدتی که استخدامش کرده بودم هر روز بیشتر و بیشتر بهش فکر میکردم و بیشتر عاشقش میشدم. نمیدونستم چجوری میتونم بهش پیشنهاد بدم. اگه ناراحت می شد چی؟ اگه می رفت و دیگه نمیاومد؟ گاهی وقتها اصلا نمیدونی چی درسته، چی غلط. مگه میشه یه مرد 40 ساله با زن و بچه عاشق یه دختر 25 ساله بشه؟ زنم بفهمه چی؟ خدایا آبروم … نفهمیدم کی رسیدم خونه. کلید انداختم و در رو باز کردم. صدای مژگان از آشپزخونه اومد: « حامد تویی؟ تا لباساتو در نیاوردی برو سامان رو از خونه همسایه بیار خیلی وقته رفته با پسرشون بازی کنه.» رفتم تو آشپزخونه، مژگان داشت ظرف میشست، از پشت بغلش کردم و شروع کردم به بوسیدن گردنش.
_ چیکار میکنی دیوونه شدی؟ بزار دستامو بشورم…
همزمان با افتادن لیوان داخل سینک، آه کشیدن مژگان هم شروع شد. شلوارشو پایین کشیدم، زیپ شلوارم رو باز کردم و کیرم رو بیرون اوردم، کمی با سر کیرم کونش رو نوازش کردم و از پشت فرو کردم تو کسش. اینقدر یهویی شروع کردم که کسش خشک بود و فقط سر کیرم به زور وارد کسش شد. کمی جلو عقب کردم که کسش خیس بشه و شروع کردم به تلمبه زدن. مژگان در حالیکه کمی روی سینک خم شده بود واسه اینکه تعادلش بهم نخوره با دوتا دستش دو طرف کابینت رو گرفته بود و کونشو کامل عقب داده بود. یه نگاه به دستهای زبر و ناخنهایی که نصف لاکش پریده بود کردم. سالها بود به خودش نمیرسید. چشمامو بستم و به نهال فکر کردم. صدای آه کشیدن مژگان به صدای سکسی نهال عوض شد: «بکن دکتر… بکن تو کسم دکتر… کسم واسه توئه، فقط واسه تو…نهالتو بکن… جرم بده…» و با شدت تمام تو کس مژگان ارضا شدم…
نهال یه تاپ سفید، یه دامن ماکسی مشکی و یه کفش پاشنه بلند پوشیده بود. در حالیکه بالای سرم ایستاده بود داشت کاغذ کادویی که بهش داده بودم رو باز میکرد. با دیدین گوشی موبایل چشماش برقی زد و آه کوچکی کشید. صندلی چرخدارم را کمی از میز فاصله داد و در حالیکه دستش رو دور گردنم میانداخت به آرومی روی زانوم نشست.
_ وای حامد اصلا فکر نمیکردم کادوی تولدم گوشی باشه. تو این مدتی که باهمیم همیشه بهترین کادو ها رو بهم دادی.
+جون خشگلم، قابلتو نداره عزیزم …
و با بوسهاش حرفمو قطع کرد. کم کم دستش از دور گردنم روی سینههام رفت و همزمان با بوسیدن با موی سینهام بازی میکرد.
بعد کمربند شلوارمو باز کرد و کیرم رو از روی شورت مالید. به اوج لذت رسیده بودم. مدتها بود سکس با نهال تمام چیزی بود که تو زندگیم داشتم. با یه حرکت از روی صندلی بلند شدم، لباسامونو در اوردیم و با هم به سمت کاناپه رفتیم. با کفش پاشنه بلندش سعی میکرد قدمهاشو تند تند برداره که زمین نخوره. نهال حریص ساک زدن بود و منم عاشق همین کارش بودم. کاری که هیچوقت مژگان برام نمیکرد. جلوم دو زانو زد و در حالیکه کیرم رو میخورد با دو دستش لمبرهای کونمو فشار میداد. معمولا تا از خوردن سیر نمیشد نمیذاشت بکنمش. بعد از چند دقیقه با حرکت دستش روی کاناپه پرتم کرد و نشست رو کیرم. با ورود کیرم به کسش شروع کرد به بالا و پایین رفتن و منهم سینههاشو میمالیدم و میخوردم. بعد از چند لحظه بلندش کردم و هر دو ایستادیم. هنوز کفش پاشنه بلند پاش بود و قدش چند سانتی ازم بلندتر شده بود. تکیهاش دادم به میز کارم و یه پاشو بلند کردم و با یه حرکت کیرم رو فرو کردم تو کسش. صدای ناله هاش با آه کشیدن من در هم آمیخت. با شدت هرچه تمام تر تلمبه میزدم. با دستش یه سری وسایل و تقویم رو میز رو پرت کرد زمین و خوابید روی میز و در حالیکه پاهاشو دور کمرم قلاب کرده بود منو به خودش فشار میداد. برعکس مژگان، خوب بلد بود چجوری منو به اوج لذت برسونه. مژگان خیلی وقت بود که دیگه تو سکس تنوعی برام نمیاورد و فکر میکرد چون شوهرشم، محکومم که دوستش داشته باشم. بعد از چند دقیقه سکس روی میز کار بلند شدیم و به سمت کاناپه رفتیم و به پشت برگردوندمش. کمی با انگشتم سوراخ کونش رو باز کردم. کم کم یک انگشت تبدیل شد به دو انگشت و بعدش کیرمو فرو کردم تو کونش. نهال روی کاناپه خم شده بود و سرش رو توی چرم فرو میکرد که صدای جیغش بلند نشه. کیرم با ضربات محکم تو کونش فرو می رفت و بیرون میومد. سوراخش کامل باز شده بود و تلمبههای من ریتمیک و محکمتر. ارضا شدم و آبم رو تو سوراخ کونش خالی کردم…
هنوز نفس هامون جا نیومده بود که موبایلم زنگ زد. مژگان بود. سعی کردم کمی تنفسم رو تنظیم کنم و جواب دادم
_ سلام
+سلام کجایی؟ ساعت 9 شبه، سامان گشنس…
_ مطبم عزیزم، همین الان آخرین مریضم رفت. دارم جمع و جور میکنم بیام. شما شام بخورین.
+پس بیا دیگه
_ باشه
نهال داشت نگاهم میکرد. با تمسخر گفت: «مژمژ رو هم همیشه همینطوری میکنی؟ خوش به حالش»
میدونست دوست ندارم راجع به مژگان حرف بزنه و واسه همین هر وقت ناراحت بود اینطوری بهم تیکه مینداخت.
وارد خونه شدم… تاریک و سوت و کور…نه سامان بود که بپره بغلم و برام بلبل زبونی کنه و نه خبری از شکوههای همیشگی مژگان از سختی کار خونه و بچهداری. امیدوار بودم که مژگان برگشته باشه …شب قبلش که اس ام اسهای عاشقانه نهال رو دیده بود با سامان رفت. رفتم اتاق سامان. کمد اسباب بازیهاش خالی بود… این یعنی مژگان نمیخواست به این زودیها برگرده… همیشه کمدهای خالی مثل گلدان های خالی دلگیرن.
تو اتاق خوابمون هنوز عطر مژگان پیچیده بود، عطرهای خاطره انگیز یادآور عشقهای از دست رفتهاند. اون علاوه بر وسایلش، قاب عکس عروسیمون رو هم با خودش برده بود. حتما یادگاری برده، این یعنی هنوز دوستم داره. خیلی وقتها آدم دوست داره خودشو فریب بده… برمیگرده، یکم زمان بگذره و آروم بشه، یکمم سامان دلتنگی باباشو کنه برمیگرده. پانزده سال زندگی شوخی نیست که…
_ تو زندگی آدمها دوست دارن تکلیفشون با خودشون روشن باشه، ولی زندگی همیشه پره از بلاتکلیفی. همیشه سر یه دوراهی قرار داری وسختترین کار انتخاب مسیر درسته.
نهال داشت با دقت به حرفام گوش میکرد. همیشه احترامم رو نگه میداشت. سعی کرد افکارشو جمع بندی کنه، کمی شونههاشو بالا انداخت و گفت: ببین حامد من اصلا حرفاتو نمیفهمم. الان شیش ماهه که مژگان ترکت کرده، حتی نمیذاره پسرتو ببینی. خودتم میگی وکیلش پیغام داده بهت که اگه طلاقش بدی و حضانت بچه رو هم بهش بدی میاد مهرشو میبخشه. بعد تو میگی میخوای درستش کنی، میشه بگی چیچیرو میخوای درست کنی؟
_ میدونی من همزمان عاشق دو نفرم. البته اگه صادقانه بگم تورو خیلی بیشتر دوست دارم. ولی وقتی پای سامان وسط میاد دیگه کفه ترازو اونوری سنگین میشه. اصلا نمیخوام بچم به عنوان یه بچه طلاق بزرگ بشه. اونکه نباید تاوان اشتباهات پدرشو بده. میخوام یه زندگی معمولی براش بسازم حتی اگه صوری باشه. پس تصمیم گرفتم از بزرگترین عشق زندگیم بگذرم. بهرحال من بعنوان یه پدر و یه همسر مسئولیت دارم.
نهال سعی کرد بغضشو فرو بده. قطرهای اشک روی گونههای زیباش غلطید و گفت: روزهای اول که بهم محبت میکردی تو ذهنم جای پدری که ندارم گذاشتمت. بعد که بهم ابراز عشق کردی تورو جای مرد زندگیم گذاشتم. هیچ وقت نخواستم زندگیت رو خراب کنم. الانم اگه واقعا تصمیم گرفتی که کات کنی به نظرت احترام میذارم و از زندگیت میرم بیرون. امیدوارم بتونی زندگیتو نجات بدی …
گریه امونش نداد و با سرعت از مطب بیرون زد. لیوان چایم رو نوشیدم، روپوش سفیدم رو در اوردم و رفتم شیرینی فروشی سر کوچه یه جعبه شیرینی خریدم. یه زنگ به مژگان زدم و رفتم در خونه باباش اینا. مژگان جلوی در ایستاده بود و حتی دعوتم نکرد به داخل. یاد زمانهایی افتادم که با احترام به این خونه رفت و آمد داشتم. همه تحویلم میگرفتن و بهم احترام میذاشتن. سامان پشت مامانش قایم شده بود. با دیدنش دلم لرزید. تو اون لحظه حاضر بودم همه زندگیمو بدم تا بتونم بغلش کنم و صورتشو غرق بوسه کنم. ولی اون مثل اینکه یه غریبه دیده باشه از پناهگاه پشت مامانش دزدکی منو دید میزد. نگاهش پر از انزجار و کینه بود. نمیتونستم درک کنم یه بچه شش ساله از کجا مفهوم خیانت رو میدونه. با صدای مژگان به خودم اومدم…
+خب! گفتی کارم داری. بگو چی میخوای بگی؟
_ ببین مژگان من اشتباه کردم. دوری از تو و بچه رو نمیتونم تحمل کنم. ما یه بچه داریم. بیا بخاطر بچه…
+بخاطر بچه؟ اون موقع که با جک و جندهها میرفتی یادت نبود بچه داری؟
_ نیومدم دعوا کنم. اومدم بهم یه شانس مجدد بدی. من دوستت دارم مژگان.
+فکر نمیکنی خیلی دیر شده… برو حامد، لطفا برو…
از خونه زدم بیرون. جعبه شیرینی رو پرت کردم تو سطل آشغال کنار باغچه. سوار ماشین شدم و سر و ته کردم… خواستم به نهال زنگ بزنم که در کمال تعجب بلاکم کرده بود. یه سیگار روشن کردم و گم شدم تو خیابونای شهر شلوغ…
نوشته: Rolling stones
راستی موضوع تکراری بودن رو هم ب عیبهای داستانت اضافه کن
تبریک میگم بهتون دوست عزیز بابت شرکت در جشنواره.
حالا بریم سراغ نظرم در مورد داستان و یه سری نکات.
-نیمفاصلهها یه جاهایی رعایت شده بود و یه جاهایی نه. مثلا “بچم” که باید “بچهم” نوشته بشه. برای زیبایی و خوانایی بیشتر باید رعایت بشه.
-صحنه اروتیک داخل اشپزخونه با مژگان رو دوست داشتم. به اندازه بود و تصویرسازی خوبی ارائه کردین.
-بعد از صحنه سکس تو آشپزخونه، به زیبایی صمیمیشدن رابطه نهال و حامد دیده میشه که من لذت بردم.
“نهال حریص ساک زدن بود” اینجا عبارت خوبی رو انتخاب نکردین. وقتی ما یه متن روون رو تا اینجا خوندیم یه عبارت ناآشنا میتونه تو ذهنمون خیلی پررنگ بشه. میتونستین بگین “حرص زیادی واسه ساکزدن داشت” یا “عاشق ساکزدن بود”.
-“جلوم دو زانو زد و در حالیکه کیرم رو میخورد” اینجا هم کامل مشخصه اشتباه کجاست. “دو زانو زد”؟ بدترین زمان برای اشتباهات اینچنینی تو صحنههای اروتیک هست. داریم خواننده رو آماده میکنیم تا به اوج برسه یه دفعه “دو زانو زد” رو میخونه و رشته افکارش پاره میشه.
-“صدای ناله هاش با آه کشیدن من در هم آمیخت.” متن به صورت عامیانه داره روایت میشه و “در هم آمیخت” هیچ جایی تو این متن نمیتونه داشته باشه.
-“_ تو زندگی آدمها دوست دارن تکلیفشون با خودشون روشن باشه” قبل از گفتن این دیالوگ یکم فضاسازی نیاز بود. من متوجه نشدم که چجوری نهال سردرآورد. مثل قبل هم بین پاراگرافها فاصله نذاشته بودین که ما متوجه بشیم که این پاراگراف تو زمان و مکان دیگهایه.
-“پس تصمیم گرفتم از بزرگترین عشق زندگیم بگذرم.” من حتی دوستداشتن نهال رو توسط حامد نتونستم حس کنم چه برسه به “بزرگترین عشق زندگی” که این نشونه از ضعف تو شخصیتپردازیه و همچنین سرعت بالای اتفاقات تو داستان.
-پایان افتضاح. هیچ کلمه دیگهای نمیتونه جاش رو بگیره و بیرحمانه دوباره مینویسمش “پایان افتضاح”.
احساس میکنم تو چند روز مختلف نوشته شده و روز به روز قلم نویسنده ضعیف و ضعیفتر شده.
شما نشون دادی که خوب میتونی بنویسی و صحنهسازی کنی ولی نه همیشه. با پشتکار میتونین داستانای خوندنیتری رو بنویسین. موفق باشین.
منم این و تجربه کردم خانمم فهمید خیلی بده ولی اون نرفت بخاطر ابروی خودش بخاطر پسرم
منم همه چی رو گذاشتم کنار شدم چیزی که اون دلش میخواست خداروشکر الان خیلی بهتریم
Seximind عزیز
مرسی از نقد قشنگی که نوشتی ، راستش دایتان رو بدلیل وقت کم جشنواره فرصت نداشتم ادیت کنم
خیلی خشک و بی روح بود شبیه اعترافات اجباری یه مجرم 😕 😎
فرهاد عزیز خدا رو شکر ، البته اینی که خوندی صرفا یه داستان بود
سینای عزیز خوشحالم که دوست داشتی
بابت شرکت در جشنواره تشکر می کنم
یاد یه دوستم افتادم شبیه قهرمان داستان شما بود
بهش میگفتم، تو هر کی رو ببینی میخوای دوستش داشته باشی و …
خب داستان شما
در مورد فضاسازی، تعلیق و… چیزی نمیگم
به بخش بندی اشاره میکنم و اتصالی که بین این بخش ها وجود نداره و فقط پرش، چرا؟
گریه امونش نداد و با سرعت از مطب بیرون زد. لیوان چایم رو نوشیدم، روپوش سفیدم رو در اوردم و رفتم شیرینی فروشی…
از خونه زدم بیرون خواستم به نهال زنگ بزنم که در کمال تعجب بلاکم کرده
**در نوشتن تفکر کنید. **
Fuzzy01 عزیز
ممنون که خوندی و وقت گذاشتی
در خصوص پرشهای داستان یکم عمدی بود، نمیدونم جواب بده یا نه ولی خوب دیگه همیشه که آدم نباید روی یه چیز دیگه بپر بپر کنه😂 (منظورم ترامپولیه)
در مورد اون دو تا نقل قولی که از داسنان با شماره ۱ و ۲ نوشتی اصلا متوجه منظورت نشدم، آیا ایراد نگارشی یا املایی داره یا چی؟
در مورد تفکر بیشتر هم چشم سعیمو میکنم ولی چون معمولا مغزمان در آلت تناسلیمان جا دارد یکم جواب نمیده
دوست عزیزم Rolling stones
تبریک میگم بهت به خاطر حضورت در جشنواره، هرچند واقعا انتظار بیشتری داشتم چون شما هم با جشنواره آشنا هستی و هم با اصول داستان نویسی…
روایت “لبه تیغ”
روایتی خطی و بدون فراز و فرود و حتی تعلیق خاصی، بیشتر به خاطره سرایی شبیه هست تا داستان.
خاطرهای کلیشهای با حضور تیپهای کاملا آشنا و قابل پیشبینی برای مخاطب.
از این حیث، مخاطب با خوندن پاراگراف اول، متوجه سیر اتفاقات احتمالی میشه و این خطر وجود داره که از خیر خوندن اون بگذره.
متاسفانه نویسندهی محترم هم هیچ تلاشی برای غافلگیری یا سورپرایز خواننده نمیکنه و روایت رو در همون خط قابل پیشبینی ادامه میده تا انتها…
حتی نحوهی لو رفتنِ خیانت هم که میتونست جذابیتی رو ایجاد کنه، بدون پرداخت و توضیح خاصی باقی مونده و نویسنده از اون عبور میکنه.
اونچه که در “لبه تیغ” حفظ آبرویی کرد و شاید امیدی برای ادامهی خوندن به مخاطب داد، پرداخت و توصیف صحنههای اروتیک این خاطره بود که به اندازهی کافی جذابیت و کشش رو در روایت ایجاد میکرد.
نثر روان و محاورهای و کم غلط بدون هم از نکات قابل توجه این روایت به حساب میاد.
نویسندهی محترم “لبه تیغ” نشان داد که خلاقیت و ذوق نوشتن رو داره، اما نیازمند به مطالعه و یادگیری قواعد داستان نویسی هست.
قلمتون مانا.… 🍃🌹
استاد عزیز جناب لر بوی
هرچند ازت نمیگذرم که کمترین امتیاز رو بهم دادی ولی ممنون از نقد موثری که نوشتی
آخرشم نگفتی مانا کیه
دوست عزیز Rolling stones
نوشتن جسارت میخواد و شما این صفت دارید.
اون دو بند رو فضا سازی کنید و خودتون قضاوت.
این نوع نگارش یعنی نوشتن از روی رفع تکلیف.
نزدیک به یک هفته هست که هر شب داره داستان خیانت گذاشته میشه روی سایت به نظرتون غیر عادی نیست؟
امید جان یادت باشه خودت سر شوخی رو باز کردیا
Fuzzy جان من بازم متوجه نشدم ولی بهر حال دمت گرم
تبریک میگم بهت دوست عزیز بابت داستانی که نوشتی🌹
قبل از اینکه نظرم رو درمورد نوشتهت بخونی، دوست دارم به این نکته توجه کنی که تلاش من از نوشتن نظرم دربارهی داستانت صرفن در جهت بهبودی نوشتارته و در کنارش در مقام داور این دوره، نمرهای هم از طرف من بهت تعلق میگیره که امیدوارم از اون هم درجهت پیشرفت خودت استفاده کنی🌹
اول از همه به نقطه قوت داستانت اشاره میکنم، یعنی بخش اروتیک. اینکه اروتیک داستانت رو صرفن به یک بند یا یک بازه زمانی خاص از داستانت اختصاص ندادی و به دفعات ازش استفاده کردی، داستانت رو از این نظر، بیشتر به محتوایی که سایت دنبالشه نزدیک میکنه. توصیفهای خوبی هم تو این بخش صورت گرفت.
از اون قسمت از داستان که سکس حامد با مژگان رو توصیف میکرد خوشم اومد و این جایگذاری و مقایسههای بین مژگان و نهال توی ذهن حامد برام جالب بود.
جملات اکثرن روون بودن و خوندنشون ساده بود و خوشبختانه غلط املایی یا نگارشی خاصی وجود نداشت؛ اما متاسفانه بعضی جاها(مخصوصن اواسط داستان، بند خونهی سوت و کور) از بعضی افعال و کلمات استفاده شد که یکدستی نوشتهت رو بهم زدن و نذاشتن که لحن نوشته تا به آخر یکسان بمونه.
اگه درمورد شخصیتها، اخلاقیات و یا تیپ و قیافهشون اطلاعات بیشتری به خواننده داده میشد، سِیر داستان ملموستر میشد.
داستانی بود که به دلیل لحن روون و عامیانه، برای خوندن سخت نبود، اما میشد خلاقیت بیشتری رو چاشنی نوشتهت کنی تا اون حس لذتی که حین و بعد از خوندن داستانت به خواننده منتقل میشه معنا واقعی خودش رو نشون بده. اضافه کردن چند پیچ و خم(یا نشون دادن و منتقل کردن بهتر حس سردرگمی یا عذاب وجدان شخص اول) این کار رو راحتتر میکرد.
جناب ARTUR ROMMEL
اونچه که تعجب داره اینه که شما بعد از یک هفته هنوز متوجه نشدی، داستنهایی که هر شب به عنوان اولین داستان آپ میشن، مربوط به جشنوارهی داستان نویسیه و نه ربطی به ایادی استکبار جهانی داره و نه نابود کردن بنیاد خانواده و نه هر کوز شعری که متوهمین توطئه توی مغزشون میپرورونن…
حداقل یکی دو تا از کامنتا رو میخوندی تا متوجه بشی جریان چیه…
جناب ربیت۱۳۱۳۱۳
ممنون بابت وقتی که گذاشتی و خوندی و نقد خوبی که داشتی
دکتر برس به طبابت و ترتیب منشی و مریضارو بده😅😅
خوب بود، ولی عالی نبود، میشد آب و تاب وداستان رو بیشتر کنی، مثلا از سکسای اوائل زندگی که زن دکتر خیلی به خودش میرسید بیشتر بگی یا از موقعی بگی که یواش یواش رابطه دکتر و زنش یکنواخت شد،
اینجوری داستانت مثه آبگوشتی (غذای مورد علاقهم) بود که دنبه نداشته باشه ولی به هر حال آبگوشته و نمیشه ازش گذشت.
منتظر داستانای دیگهت هستم تا حظ بیشتری ببرم.
ببین سریع رفتی سر اصل مطلب ولی خیلی بهتر میتونستی بنویسی
به این عنوان لایک کردم چون نتیجه ی زیبایی داره!
کلاس آموزش فن بیان ونویسندگی زیرنظرنویسنده های معروف. بالام اینجاهمه شدن دموستنس خطیب و داستایوفسکی وموریس مترلینگ .
کم کمش جلال عجب !!
علی آبادان عزیز چشم
سیکیر عزیز آبگوشت نوش جونت
ساسان شاه ممنون بابت لایکت عزیز
یاسر جان خوشحالم که دوست داشتی
مهیار عزیز مرسی که خوندی
کیر گرسنه جان آخه داستایوسکی، موریس مترلیتگ و جلال چه ربطی بهم دارن؟ ر. اعتمادی رو یادت رفت بگی
دکے جون خراب کردے خراب لاعقل نہال رو مےگذاشتے واسہ بعداز رفتن پیش مژگانِ نہال رو ھم کاشتے
دیسلایک ب دلایل زیر
شلوغ و گیج کننده
پرش های زمانی زیاد و خلاصه کردن مطالب مهم مثلا چجوری مخ منشیشو زد
صحنه سکسی سرد و بی روح
درکل ضعیف بودن داستان