لذتی كه ذلت شد

1398/02/21

سلام خدمت دوستان شهوانی …
من علیرضام ، 18 سالمه و 2 ماه دیگه كنكور دارم …
اما اینكه چرا الان اینجام و بجای درس خوندن در حال نوشتن خاطره لعنتی زندگیمم رو تا چند دقیقه دیگه میفهمید …
كلاس دهم بودم كه امتحانات خردادماه رو دادیم و نتیجش هم 19.97 شد و قرار شد تابستون در كنار بدنسازی كه میرم درسم رو هم بخونم و تو آزمونای قلم چی هم ثبت نام كنم ( آقا به اندازه وسعتون به كاظم قلم چی هر چی تونستی فحش بده ) كه نتایج آزمونا هم مث معدلم عالی بود … برخلاف درس خوبی ك داشتم ، هم قیافه خوبی داشتم و هم هیكل خوبی داشتم و هم آدم بشدت شوخ و شیطون … یطوری كه همه میگفتن تو تقلب میكنی و اصلا قیافت به بچه درس خونا نمیخوره … من خواهرم رتبه عالی 2 رقمی كسب كرد و 3 تا دختر خاله دارم كه تخصصشون رو گرفتن و خانوادتن همه به جاهای بزرگی رسیدن … خواهرم بعد قبولیش با یه پسر آشنا شد و بعد مدتی عقد كردن و من با دامادمون رضا خیلی مَچ شده بودم و رضا هم شركت مشاوره زده بود و خیلی پسر با استعدادی بود … من خودمم علاقه زیادی به مشاوره داشتم … یروز كه به رضا گفتم نحوه مشاورتون چطوره ؟ تبلتشو آورد و یكی از دانش آموزایی كه تراز آزموناشم بالا بود رو چتشو نشون داد و مثلا عكس ساعات مطالعه شو فرستاده بود و گفتم میشه بخونم چتارو ؟ كه تبلتو داد و گفت راحت باش و خودش رفت پیش آجیم … یكم كنجكاو شدم و عكسای پروفایل دختررو چك میكردم … خیلی خوشگل بود … بهش نمیخورد 16 سالش باشه و خیلی بزرگ تر میزد … فكرم از مشاوره درومد و شمارشو به هر زحمتی بود حفظ كردم … چند روزی گذشت و من همش در حال نقشه كشیدن بودم كه چطور پیش برم كه بتونم مخشو بزنم یا باهاش دوست شم … پیش خودم میگفتم مگه میشه این طرف نداشته باشه …
تقریبا یه هفته گذشته بود كه دلو به دریا زدم … تو تلگرام پیام دادم سلام . یه روز گذشت و حتی سین هم نكرده بود … فك كردم شاید خیلی درسخونه و فقط واسه مشاوره ، آنلاین میشه … اما 4 روزی شد كه جوابمو نداد … همشهری بودیم و اسمش سارا بود … منم رفتم تو نفرات برتر شهر و بعله اسم ایشون بود اما تراز من خیلی بهتر بود … یه فكر جدید به سرم زد و پیام دادم ببخشید من علیرضا فلانی ام و رضا دامادمونه … شب بود كه تلگرامو چك كردم دیده جواب اومده سلام بفرمایید . منم همینجور مونده بودم كه چی بگم كه گفتم شما امسال المپیاد شركت میكنید ؟ پیش خودم گفتم آخه احمق این چی بود … تایپ كرد آره المپیاد زیست … وای كه من تو كونم عروسی بود چون بابام یكی از بهترین دبیر زیستای شهر بود و گفتم خیلیم خوب و منم میخوام شركت كنم و اگه هر گونه كمكی چیزی نیاز داشتید درخدمتم و … از اون روز تو بحثای درسی و چطور خوندن اینا تو درسایی كه نقطه قوتم بود ازم سوال میپرسید شبا و بعد یه مدت كم كم از فاز درسی خارج شد بحثامونو حرفامون … آخر شهریور بود كه دیگه رفیق شده بودیم خوب خوب … رفاقت ما ادامه داشت تا حدود 6 ماهی میشد كه فقط از طریق چت یه دنیا باهم صمیمی بودیم و اسفندماه بود كه بهش گفتم كه 16 ام تولدمه و كلی تبریك و آرزو های خوشگل كرد واسم … من دوسش داشتم اما هم من قبلا شكست عشقی بچگونه خورده بودم هم اون … و توی این 6 ماه اینقد رفیق شده بودیم كه روم نمیشد رابطه رو در حد عشق و عاشقی كنم و … اما 16 ام كافه دعوتش كردم و بهش گفتم واسه اینكه بهت گیر ندن با دوستت بیا و منم دوست صمیمیم رو میارم … وقتی از نزدیك دیدمش باورم نمیشد مث فرشته ها بود … كل پسرا تو كافه از هر فرصتی واسه دید زدنش استفاده میكردن و منم دوس نداشتم تو اولین برخورد كاری انجام بدم كه زده شه ازم … اونروز كلی خوش گذشت و خندیدیم و یكی از بهترین روز های زندگیم بود … یكسال و 3 ماه دیگه خیلی زود گذشت و تو اون مدت كلی بیرون رفته بودیم اما نه بعنوان دوس پسر یا دوس دختر … و به تابستون كنكور رسیدیم … من دیگه بهش اون حس عاشقانه یا دوس داشتن رو نداشتم اما بهم وابسته شده بودیم … قرار شد واسه اینكه درس بخونیم گوشیارو برداریم تا كنكور … خیلی سخت بود … دقیقا تا اون تابستون من و اون دوتا بهترین معدل مدرسه رو داشتیم و تراز هامون اكثر اوقات خوب و عالی بود … اما تابستون بدون سارا شروع شد … اوایلش رَمَقی به درس خوندن نداشتم … كاملا افت رو تو زندگیم حس میكردم … تو جای جای زندگیم جای اون خالی بود … سال دوازدهم شروع شد و همچنان من ترازم افت جدی داشت و خانواده كلی ناراحت بودن و فشار میوردن … اون علیرضای شیطون درسخون تبدیل شد فقط به یه بچه شیطون كه كلی گوه خوریا و اشتباه انجام دادیم تو اون نه ماهی كه نبود … دقیقا 4 تا خاطره و داستان واسم تو اون نه ماه نبودش اتفاق افتاد … تا اینكه 16 اسفند بود كه تولد نگرفته بودم و همینجور رفاقتی رفته بودیم بیرون كه گوشیم زنگ خورد … یه شماره ناشناس بود ، برداشتم و وقتی صداشو شنیدم خركیف شدم و تو كونم عروسی بود و كلی حرف زدیم و دقیقا یادمه اونروز با اینكه پیش رفیقام بودم اما 1 ساعت و 40 دقیقه بیشتر حرف زدیم و بهش گفتم این شماره جدیدته ؟ كه گفت نه مال مامانمه كه یهو خایه كردم و گفتم مواظب باش لو نریم و خدافظی كردیم …
عید كه شد اونم مث من یه گوشی ساده گیر آورد و از صب تا شب یا حرف میزدیم یا پیام میدادیم و روز 10 فروردین امسال بود كه رفتیم یه كافه دنج ساعت 4 بعدازظهر بود و وقتی اومد نشست روبروم و كلی شوخی و دلتنگی و اینا … كه بهش گفتم سارا اینقد دلتنگت شد بودم كه اگه تو خیابون میدیمت بغلت میكردم و اونم گفت وااااای بغل خیلی دوس دارم . من تو اون 9 ماه كلی حرفه ای شده بودم و شاید اگه تو آزمون دختر بازی شركت میكردم هر هفته جز نفرات برتر بودم … بهش گفتم بیا بشین كنار خودم … اومد و ما یك دقیقه ای سكوت بینمون بود و با زبون چشم باهم حرف میزدیم كه یهو سرشو گذاشت رو شونم و منم دستشو گرفتم و معلوم بود دلش خیلی پره … كلی باهم حرف زدیم تا اینكه
گفت : علی جونم یه چیز بگم ؟
گفتم : بگو جونم فدات
گفت : خیلی خیلی خیلی دوست دارم …
اونجا بود كه من خفه شدم و گوشام قرمز شده بود و سرم داشت اتیش میگرفت … نمیدونستم خوشحال باشم یا نه …
بهش گفتم منم دوست دارم … حسی كه شاید توش مردد بودم … یه نگاه بهم كرد و گفت عاشقتم مرد من … من كه انگار لال شده بودم فقط میگفتم منم … و بهش گفتم این حس از كی بوده گفت بیشتر از یكساله و تو سرم جهنمی به پا شده بود كه كافی بود من بهش بگم قبل تابستون و همه اون 9 ماه اون جریانات تخمی پیش نمیومد … با اینكه آدم دیوصی شده بودم و از هر فرصت و دختری دریغ نمیكردم اما سارا برام چیزی فراتر از هر كسی بود و نمیتونستم دربارش فكرای سكسی كنم …
ما ازون روز طرز حرف زدنمون عوض شد … اون همش قربون صدقم میرفت و منم جوابشو میدادم … روز 17 فروردین بود كه بابام با دوستاش از طرف اداره آموزش پرورش رفتن پلدختر واسه كمك رسانی … ماشین بابامو برداشتم همون روز عصر گفتم به خانوادت بگو داری میری كلاس و رفتیم دور دور تا اینكه یكم بسمت خارج شهر رفتم و یه جایی كنار جاده زدم بغل و ماشینو خاموش كردم و رفتیم عقب نشستیم و سرش رو شونم بود و با دست راستم دستمونو تو هم قفل كرده بودیم و با دست چپم آروم روی صورتش رو نوازش میكردم اما امون از كیر كه كافیه دستت بخوره به حتی پوست طرف كه بیدار میشه … از رو شلوار خیلی ضایع بود و ما غرق حرفای عاشقونه بودیم كه یه جا زل زد بهم و گفت دوست دارم و منم كه كلی فیلم دیده بودم جو گرفتم و واسه اولین بار لباشو بوس كردم و حس خوبی بهمون دست داد و گفت بلد نیستم من علیییی … منم گفتم یاد میگیریم و لبامو رو لباش گذاشتم و سی ثانیه ای قفل هم بودیم و نمیدونیم اون لحظه از روی شهوت بود یا عشق … هر چی بود خیلی خوب بود و مث سیگار بود … هم آرومت میكرد هم معتادی داشت … اونروز رو تموم كردیم و كیر منم اگه دید خودشو به اون راه زد و هیچی نگفتیم … فردا كه داشتیم پیام میدادیم گفت دیروز خیلی خوب بود اون لب گرفتن كه شروع كردم تعریف كردن ازش كه لبات طعم بهشت میده … لباتو با هیچی عوض نمیكنم … عاشقتم زندگیم … جای درس خوندن كارم شده بود پیام بازی … قرار گذاشتیم دوباره بریم بیرون و اینبار باز همون جای قبلی رو انتخاب كردم … باز رفتیم و اینبار زودتر به مرحله لب گرفتن رسیدیم … یه دستم رو صورتش بود و دست دیگم رو نا خودآگاه بعد سی چهل ثانیه گذاشتم رو سینه هاش … سینه هاش با اینكه 18 سالش بود اما خوب بودن و نرم … كیر منم كه تو اون لحظه شلوارمو داشت جر میداد … بهش لبامون كه از هم آزاد شد شهوت رو توی دوتامون میدیدم … شهوت با چاشنی خریت … با چشام به سینه هاش اشاره كردم و گفتم اجازه میدید ؟ گفت همش مال خودته عشقم … وااای كه اون لحظه از شهوت سرم دااااااغ داااااااغ بود و یكی یكی دكمه هاشو باز میكردم چه بدن سفید و نازی داشت انگار هدیه خدا بود بعد از اون همه سختی … با شهوت دو چندان دست راستم رو سینش بود و با دست چپم وسط پاشو میمالوندم و نفس نفس میزد و شروع كردم گردنشو لیس زدن و بوس كردن دوتامون رو صندلی عقب ولو شده بودیم … ساپورتشو كشیدم تا سر زانوش همون لحظه وسط شهوت حس نفرت نسبت به خودم داشتم كه این دختر عاشقته … اما شهوت تو اون لحظه بر هر چیزی غلبه میكرد … شرتش كه نمناك شده بود و دروردم و كس سفید و كوچولو و دست نخوردش جلوی چشام خودنمایی میكرد … مث ندیده ها سرمو وسط پاهاش گذاشتمو واسش میخوردم … حس خوبی نداشتم اما چون اون تحریك میشد و با حرفاش منو تحریك میكرد ادامه میدادم تا اینكه ارضا شد … من خودم وسطایی كه داشتم كسشو واسش میخوردم با دستم واس خودم جق زدم و ناچار ریخنه بودم كف ماشین … ماشین بوی زنا گرفته بود … نمیتونستی یه لحظه توش بشینی … به هر زحمتی بود ماشینو بردم تا كارواش به كارگره گفتم داداش هر چی دیدی تمیز كن و این بو رو از ماشین ببر سریع … نیم ساعتی طول كشید و منم 50 دادم كارواش … برگشتم خونه و اون روز و شب رو با جق سركردیم … اما این هدیه ای از طرف خدا نبود … بیشتر مث تله بود … ما شبا با همون گوشیای ساده سكس چت میكردیم بعد از اون روز لعنتی كه این اتفاق افتاد خیلی خوشش اومده بود و منم كه از خدام بود یبار دیگه این اتفاق بیفته اما همزمان عذاب وجدان داشتم … تا اینكه اردیبهشت ماه اومد و دوتامون دیگه ساعت درس خودمون جمعا به صفر رسیده بود و صرفا میرفتیم توی اتاق و با گوشیامون باهم اس ام اس بازی میكردیم … تا اینكه روز 30 فروردین رسید و روز عقد پسرداییم بود … مامانم اینا كه فك میكردن من درس میخونم بهم گفتن كه بمون تو درستو بخون … من كلی اصرار كردم كه برم كه پسر داییم زنگ زد گفت علی داداش تو كنكور داری من راضی به زحمت نیستم ، تو درستو بخون ایشالا تابستون بعد كنكورت میتركونیم … من كه بدجور همه واسم فاز كنكور برداشته بودن و منم گند زده بودم اعصاب نداشتم و حال خراب خراب …
زنگ زدم به سارا باهاش حرف زدم بعد یه جا گفتم : سارا جونم
گفت جان سارا
گفتم امروز حالم خیلی بده انگار دنیا رو سرم خراب شده … دوس دارم منم برم اینا نمیدونن من اصن هیچی نمیخونم …
گفت میخوای عصر بریم بیرون ؟
گفتم میشه بعد از ظهر بیای خونمون و پیشم باشی … (اولین بار بود قرار بود یه دخترو به خونه بابام بیارم)
اونم كه هم دوس داشت هم میترسید … بهم گفت علی میشه همون بیرون بریم
منم گفتم اععععههه چرا همه امروز اینجور میكنین باهام اصن نمیخواد خدافظ .
بعد زنگ زد گفت ببخشید زندگیم فدات باشه هرطور شده میپیچونم میام …
آدرس خونرو بلد بود چون قبلن بهش نشونش داده بودم و گفت ساعت 4 به بعد منتظرم باش … منم خونرو مرتب كردم و ی لباس تمیز پوشیدم و آماده بودم كه بیاد …
ساعت 4 و نیم زنگ زد گفت من سر كوچتونم با اسنپ اومدم و درو براش باز كردم و بدرقه اش كردم كردم و وقتی وارد شد گفت چه خونه خوشگلی دارید و اینا منم گفتم قابلتو نداره یروز خونه خودته ( یه جمله چرت كه مثلا آره قراره یروز ازدواج كنیم ) و از پشت دستامو دورش حلقه كردم گفتم آرامش دنیامی تو … بهم گفت توام زندگیم … شروع كردم به بوس كردن خانوم و از پشت بهش چسبیده بودم … تمام ناراحتی های زندگیمو تو اون لحظه فراموش كرده بودم … بعد چرخید و محكم همو بغل كردیم ، فهمیدم خیلی دوسم داره … بهم گفت علی تو خوب باشی منم خوبم ، بهش گفتم قربون دل مهربونت بشم من تو مال خودمی و تا وقتی تو زندگیمی من هیچ غمی ندارم … بعد دستشو گرفتم و رفتیم روی تختم و نشست رو دلم و تو چشاش كه زل میزدم تركیبی از عشق و شهوت بود … واقعا همو دوس داشتیم اومد نزدیك لبم و لبامون روی هم رفت و چرخیدیم . حالا اون زیر من بود …
دستمو روسینه هاش گذاشته بودم و حرفای عاشقانه میزدم و اونم قربون صدقم میرفت … مانتوی جلوبازشو در آورد و لباس زیر مانتوشم در آورد و از بالا تنه لخت بود … از بدنش تعریف میكردم و لذت میبرد … منم همون جور كه دراز كشیده بودم لباسمو در آوردم و شلوارمم با شرت كشیدم و به سختی درشون آوردم و كیر شق شدمو از پشتش میمالوندم بهش … اولین بار بود كیر میبینه … باهاش یكم بازی كرد و اصلا اصراری نكردم كه بیاد بخورش یا چیزی و شلوارشو كشیدیم پایین و شرتشم درآورد … حالا لخت مادرزاد روی من بود من اونجا مونده بودم حركت بعدیم چیه ؟؟؟؟
نه دلم میومد از كون بكنمش كه درد بكشه و آبرومون نره صر و صدا بیاد و نه تخم داشتم پردشو بزنم اما اون اونقد عاشقم بود كه حتی اگه پردشو میزدم عاشقانه به موضوع نگاه میكرد … فقط با سینه هاش بازی میكردم و بغلم بود ، اما یهو دنیا رو سرم خراب شد …
صدای كلید انداختن به در خونه حكم صور اسرافیل داشت برام … نه وقتی داشتیم چیزی بپوشیم و نه نه نه هیچ كاری نمیتونستیم انجام بدیم … دختره از ترس پتو رو به عنوان محافظ جلوش گرفت و منم فقط تونستم نصف و نیمه با كیری كه نیمه شق بود شرتمو بپوشم … مامانم اول صدا زد علیرضا و پریدم تو حال و گفت داشتی چه غلطی میكردی ؟؟؟ با مِن و مِن كردن و حرفای بریدم مامانم فهمید گند زدم … اومد بره تو اتاق نزاشتم بره … جلوشو گرفتم گریه میكردم … كنارم زد و دستام میلرزید … دختررو دید كه داره لباس میپوشه و اونجا مامان من كه قلبش ضعیف بود قبل اینكه بخواد دهن باز كنه از هوش رفت … به سارا گفتم لباس بپوش بدو گمشو بیرون … با چشای گریون از خونه زد بیرون … خونمون آپارتمان بود و بابام ماشینو اونور خیابون پارك كرده بود … دختره رو دیده بود پریشون از خونه ما زده بود بیرون اما فك كرده بود از اقوام همسایه هاست … فكرشم نمیكرد طرف پسرش باشه … با گریه و لرز زنگ زدم بابا بدو بیا بالا مامان بیهوش شده … دست و پامو گم كردم نمیدونستم لباس بپوشم یا مامانو ببرم پایین … تا بابام اومد مامانو كف زمین دید و گفت بلند كن سریع ببریمش … به بیمارستان قلب رسوندیم … بابام گفت چی بهش گفتی عوضی ؟؟ گفتم بابا گه خوردم بابا گه خوردم خدایااااااا … خیلی شرایط تخمی بود اگه كوچیك ترین چیز تیزی باهام بود قطعا بلایی سر خودم میاوردم … نشسته بودم رو صندلی و فقط میگفتم خدایا گه خوردم همش مث دیونه ها اینو تكرار میكردم كه یه پرستار مرد اومد و بردنم یه آرامش بخش بهم دادن و یه آمپول زدم … یكم بهتر شد حالم … بعد 4 ساعت دكتر اومد بیرون گفت خداروشكر حالشون خوب میشه … چیزی نیست نترسید … وای خدا نمیدونستم خوشحال باشم یا گل بگیرم سرم … مامانم كه بهوش میومد میدونستم هیچوقت نمیتونه مَنو ببخشه میدونستم میاد آبروی دخترو میبره … گفتم خدایا شكر باز مث دیونه ها همش اینو میگفتم سریع رفتم سمت خونه و پولای عیدی و كیف پولمو برداشتم … همونجا با تصمیم احمقانه تر رفتم ترمینال و الان توی كرج خونه یه دوستیم كه یساله اومدن اینجا و مامانش فوت شده و به باباش یه داستان دروغ گفتم و نمیتونم هیچ جایی برم … اینقد دستپاچه بودم كه حتی گوشیمو خیلی چیزای دیگه نیوردم … الانم از اینكه نمیتونم با كسی درد و دل كنم و نظرشو بپرسم اینجا مطرح كردم … ببخشید كه خیلی طولانی شد و حالتونو گرفتم … لطفا فقط فحش ندید كه واقعا تحمل فحش رو دیگه ندارم :((
واسم دعا كنین … دوستون دارم

نوشته: قاف


👍 16
👎 14
23907 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

766841
2019-05-11 20:42:15 +0430 +0430

اول ک هم اسمیم چه باحال
قلمت عالی بود پسر . بدون غلط و صریح .
فضاسازی های مناسب و فراز و نشیب های داستانت هم به دل مینشست .
داداش واست آرزوی موفقیت میکنم و ایشالا مشکلت زود حل شه .

1 ❤️

766849
2019-05-11 20:50:21 +0430 +0430

وایی خیلی ناراحت شدم خیلی زیاد.امیدوارم همیشه تو این وضعیت نمونی و درست شه.
اما بنظرم هیچی بهتر از آغوش گرم پدر مادر نیست.تو پسری و حق اشتباه داری و این کاملا طبیعیه.اگه دختر بودی و خانوادت تو این حال میدیدنت میخواستی چیکار کنی.بیشتر از این زندگیتو تباه نکن و ب هر شکلی که شده برگرد سمت خانوادت

2 ❤️

766858
2019-05-11 21:03:42 +0430 +0430

اصلان نخواندم کونکش

1 ❤️

766872
2019-05-11 21:32:22 +0430 +0430
NA

کصکش دروغگوی عقده ای تمام شکست های و حسرت ها و نداشته ها و آرزوها و ناتوانی های زندگیتو در قالب یک داستان سرهم کردی مه عاره تو معرکه هستی و به همشون هم رسیدی.تو یه سیکین فیس بی استعداد ترسوی خیکی بزدل بیشتر نیستی.

1 ❤️

766875
2019-05-11 21:41:18 +0430 +0430

سلام
پسر جان با اولین ماشین برگرد سر خونه زندگیت،فکرشو کردی چقدر میتونی خودتو قایم کنی؟که چی چی بشه اصلا؟درست زندگیتو ول کردی و قایم شدی؟تا کی اونوقت؟اون بنده خدا مادره،فکر نکنم حتی به پدرتم گفته باشه،مادر یعنی همین،(بعد اونوقت یه عده همینجا میخونیم به مادراشونم نظر دارن!)…این احساسات تموم میشن،برگرد و عواقب کارتو قبول کن،اون دخترم گناه نکرده،جفتتون فقط جوونی کردین،فقط زودتر برگرد،وگرنه دیر میشه


766876
2019-05-11 21:43:18 +0430 +0430

نکنید یبار سرم اومد گرفتنم با دختر عموم .اما کامل نه اما واضح بود با همیم بعد یک ماه گوشیمو دزدیدن توبه کردم

2 ❤️

766879
2019-05-11 22:14:25 +0430 +0430

سلام دوست عزیزم همسنیم !!مسیر زندگیم رو میشه گفت عوض کردی!!! اگ دلت خواست پیام بده بیشتر حرف بزنیم…ممنون!

0 ❤️

766886
2019-05-12 00:01:04 +0430 +0430

کس اگه گفتنی بود ننت سکته نمیکرد اخه جاکش مگه داشتی کون میدادی که دیدنت در رفتی ریقونه قلم کاظم دهنت

0 ❤️

766893
2019-05-12 03:36:58 +0430 +0430

شماها درس میخونین چه گوهی بخورین وقتی تو شادیای همدیگه شرکت نمیکنین

جای درس شعور یاد بگیرین

3 ❤️

766898
2019-05-12 04:34:38 +0430 +0430

خارج از بحث سکس ، حس خوبی بهم داد . خوب بود مرسی

1 ❤️

766906
2019-05-12 05:56:25 +0430 +0430

معلومه تو خانواده ای زندگی تمیکنی ،که هنوز حیا ،حرمتها وبزرگتر کوچکتر جایگاه خودشو حفظ کرده.
مطمئنأ مامانت فکر کرده پرده شو زدی و کارو تموم کردی،!لازم به ذکره که بعضی از مادرها از اینکه پسرشون با دختر لاس میزنه افتخارم میکنن.‏
برگرد.نامزدش کن.‏
ترسو نباش زندگی جرأت میخواد.‏‎ ‎

0 ❤️

766914
2019-05-12 06:55:10 +0430 +0430

من ی بار با دوست پسرم تو خونشون بودیم داشت ازم لب میگرفت لختم نبودم مادرش یهو اومد مارو دید اما خیلی باشخصیت بود رفت بیزون ما هم سریع رفتیم اخه من نمیدونم شماها که مطمئن نیستید چرا دختر میبرین خونتون

3 ❤️

766926
2019-05-12 08:08:21 +0430 +0430

فحش که نمیدم . ولی خوب 4 عصر اومد ! مامانت اینا هم که رفته بودن برای عقد . اوکی چه دلیلی داشت که برگردن اونا از عقد؟ چیزی جا گذاشته بودن یا عقد برگزار نشده بود ؟
نامفهومه !

2 ❤️

766934
2019-05-12 09:22:14 +0430 +0430

اگه واقعیه، حتما و حتما سریعتر برگرد به خونه‌تون. مطمئن باش با اینکارت هم داری آینده خودت رو به کلی خراب میکنی و هم داری به پدرمادرت ظلم بزرگی میکنی. ضمن اینکه الان جامعه خیلی بازتره، پدرمادرا راحتتر با این موضوعات کنار میان. چون از تو، پسر درسخونش انتظار نداشته بهش شوک وارد شده ولی قطعا درکت میکرد و باهات کنار میومد. برگرد خونه‌تون که هر یه ساعت ویرتر برگشتن اوضاع خودتو و خانواده‌تو و آینده‌تو هزاران بار خرابتر می‌کنه…

1 ❤️

766940
2019-05-12 10:14:40 +0430 +0430

دیگه نمیکشتنت ک فرار کردی!!!نیاز به روانپزشک داری نه راهنمایی ما

0 ❤️

766941
2019-05-12 10:27:00 +0430 +0430

کس خل

0 ❤️

766947
2019-05-12 10:53:20 +0430 +0430

ببين پسرم اينقددددددددر به داستانت خنديدم دل درد گرفتم
به دختره گفتي خونمون قابلتو نداره!!!
يني اگه بابات بفهمه حاصل زحمت كشي يه عمرشو تعارف يه دختر ١٦ ساله اونم سر يه كس كردن كردي از ده تا سوراخ ميكنتت ?
حالا اينا به كنار،قتل كه نكردي متواري شدي!
منم هم سن تو بودم دختر اوردم خونه كسي نفهميد فقط وقتي با دختره كات كردم اومد در خونمون همه چيزو تعريف كرد.مشخصات خونه رو هم داد كه خانواده ام باور كنن.آخرشم بابام گفت تو اگه سالم بودي خونه نميومدي.
يه كس كردن كه غش و ضعف نداره ???
و در آخر اينم بگم:مني كه درس خوندن تو زندگيم قاچاق بود دو ماه به كنكور با دوست دخترم كات كردم.تو صاف وقت كنمور رفتي دوست دختر گرفتي!!!
الاغي الااااااغ

6 ❤️

766955
2019-05-12 11:32:18 +0430 +0430

داستان رو خوندم نمیتونم بگم لذت بردم از خوندن داستان…چند جای داستان برام ابهام داشت که قبول واقعی بودن داستان برام سخته آرزو میکنم درست باشه و واقعا نویسنده داستان با همچمین مشکلی دست و پنجه نرم نکنه…توصیه من در صورت واقعی بودن داستان اینه که بدون درنگ برگرد به خونه و حتما حتما پیش یه روانکاو برو که آماده برگشت به ادامه زندگی و درس هات بشی،،جز این کار رو کنی در آینده بسیار نزدیک آرزو میکنی که کاش فقط مثل اون روزا فقط ک ی ر کاظم قلم چی رو میخوردم ن مثل الان مال هر ننه من قمری رو،،ن دیس ن لایک

0 ❤️

766958
2019-05-12 12:28:16 +0430 +0430

فقط امیدوارم ک داستانت واقعی نباشه…اگرم واقعی بود هیچوقت هیچوقت پشت اون دخترو خالی نکن و پا کارایی که کردی مث یه مرد واسا…

0 ❤️

766960
2019-05-12 12:37:31 +0430 +0430

تمام کسایی که نظرات منفی تون رو دادید ، معلومه اصن تو جامعه نمیرید ! فک کنم شب تا صب تو شهوانی میگردید و دنیای واقعی تون رو فراموش کردید . با احترام عرض کنم که :

من وکیلش نیستم . هرچیم فحش دوس دارید بدید اما در جواب المپیاد بگم که تو هر سنی از مقطع دبیرستان قابل شرکت کردنه .

بعد نمیدونم چرا نمیتونن قبول کنن اکثر کاربرای شهوانی که ی آدم خوشتیپ درس خون نمیتونه وجود داشته که الان بگا رفته و از بدبختی اومده اینجا راهنمای میخواد اما مث همه داستانا (چه راستا چه دروغا) مورد تحاجم دوستان قرار میگیره .

بعدشم آقا مهدی پاشنه طلا نمیدونم چن سالته ؟ بزرگی واقعن یا ی بچه ک دوس داره ادای بزرگا رو دراره اما هر نسلی ویژگی های خودشو داره ! به عنوان ی دهه هفتادی میگم اکثر دهه هفتادیا (بالای ۸۰ درصد) قبل ۱۸ سالگی شکست عشقی خوردن ! دیدم که میگم .

من خیلی با این داستان همدردی میکنم چون سنم کاملا بهش نزدیکه و یجورای واس منم اتفاق افتاده و اصلا نمیتونم فک کنم دروغه چون منو به همون فضایی برد که یروزی واسم اتفاق افتاد .

ارادت مند شما . بیاید باهم دوست باشیم ، چیزی که هیچوقت بین مردممون اتفاق نمیفته ‏‎:-) ‎

4 ❤️

766967
2019-05-12 13:30:50 +0430 +0430

ببین دیس ۱۳ تو کیونت.چرا؟اخه عنونه،بمن چه تو معدلت چند شده؟بیشین سر درس و مشقت

0 ❤️

766974
2019-05-12 13:46:12 +0430 +0430

از نظر نوشتاری، کارت عالیه. اما از دیدگاه واقعی بودن، اگر واقعا این اتفاقات افتاده و الان درگیر این ماجرا هستی ، باید بگم که در شرایط سختی هستی که البته هنوز فرصت داری که کارها رو درست کنی.
اولا هیچ پشتیبان و دلسوزی بهتر از پدر و مادر نیست. بنابراین برگرد خونه. تلفن میتونه کمک کنه. با شناختی که از شرایط خونه داری میتونی به یکی از پدر یا مادرت ( هرکدوم که فکر می کنی برای تماس اول بهتره و البته احتمالا مادرت) زنگ بزن و علاوه بر اینکه معذرت خواهی می کنی، از جو حاکم هم مطلع شو. شاید کمک گرفتن از کسی که به خانوادت نزدیکه هم خوب باشه. کسی که بتونی راحت از اول ماجرا رو تعریف کنی.
اما در مورد کاری که کردی: ببین تو و سارا دونفر نوجوان هستین و رابطه ای که شروع کردین و حتی کاری که کردین هیچکدوم غلط نیست. اقتضای سن شماست که این کار انجام بشه. فقط شرایط و طرز فکر جامعه ما هست که کار شما رو به این نقطه رسونده. امیدوارم که پدر و مادرت این مساله رو بتونن رک کنند. این اتفاق برای خیلی نوجوان های دیگه هم میفته اما برای شما اینطوری شده. در ضمن یادت باشه که شما هیچ کاری که بخواد آینده هرکدومتون رو تهدید کنه انجام ندادید. این از نکات مثبت رابطه شما بوده و برگ برنده شماست.
امیدوارم پدر و مادرت منطقی برخورد می کنند و آرزو می کنم که اگر اونا الان احساسی برخورد کردند، کسی باشه که بتونه کمک کنه که طرز فکرشون نسبت به این مساله اصلاح بشه. اما در مورد سارا باید بگم که اولا اون دختر تو رو از ته قلبش دوست داشت و اونم الان شرایط سختی داره و روزهای بدی رو می گذرونه. بعد از درست شدن شرایط خودت حتما از سارا خبر بگیر. اگر من جای تو بودم رابطم رو باهاش ادامه میدادم. البته الان به ازدواج فکر نکن. اولا سنتون خیلی کمه و دوما فعلا با شرایط پیش اومده پدر و مادر تو سارا رو قبول نمی کنند. برای ازدواج باید سالها بگذره از این ماجرا.
اینا مطالبی بود که به نظر مت اومد. اگر خواستی خصوصی باهم حرف بزنیم.

1 ❤️

766995
2019-05-12 18:09:05 +0430 +0430

نچ نچ نچ …عیبی نداره بابا …برو مثل مرد بگو میخاستم کس بکنم مامان چرا فرار کردی دیگه خخخخخ.ادم ک نکشتی میخاستی سکس کنی خیلی طبیعیه…مامانت حتما تاحالا بخشیدتت

0 ❤️

767112
2019-05-13 11:13:41 +0430 +0430

ي كلام ختم كلام
ريدي گرمي حاليت نيست
اساسي بگا رفتي

0 ❤️

767114
2019-05-13 11:30:33 +0430 +0430

اقا از اون تیکه ش که گفت به قلمچی فحش بدین خیلی خوشم اومد…ایول!

1 ❤️

767115
2019-05-13 11:32:15 +0430 +0430

اگه داستانت واقعی باشه حتما بیا پی ویم میتونم کمکت کنم .تقریبا هم سن و سال هستیم و مطمئنم میتونم کمکت کنم

درضمن تو فقط یبار به دنیا اومدی و یبار میمیری و فقط یبار حق زندگی کردن داری.
پس تو این یبار زندگیت یه مرد واقعی باش و پشت اون دخترو خالی نکن.
فقط یه نامرد میتونه با احساسات یه دختر بازی کنه.
پیام بده هر کمکی شده باشه دریغ نمیکنم

1 ❤️

767228
2019-05-13 21:26:49 +0430 +0430

عجيبه اگر پدر و مادر من تو اين وضعيت من رو ميديدن خوشحال ميشدن چطور مادري ميتونه از لذت بردن بچش ناراحت بشه من كه نميفهمم

0 ❤️

767234
2019-05-13 21:30:41 +0430 +0430

جالبه يبار تو زيرزمين خونمون با بچه ها خانم اورده بوديم بابام اومد دم در زيرزمين به شدت شروع كرد در زدن رفتم در رو باز كردم گفت چه غلطي ميكنيد مواد مصرف ميكنيد اومد بياد پايين جلوش رو گرفتم گفتم هيچي بابا خانم آورديم گفت اه خانم اشكالي نداره برگشت و گفت داداشت هم صدا بزن اونم بياد

0 ❤️

767402
2019-05-14 18:49:25 +0430 +0430

خوب الان سارا که حالش بدتر از شماس.خودتون بهش اصرار کردین بیاد،بعد بهش میگین گمشو؟! مگه تقصیر خودش بوده؟
تو این یه سال از اون بدبخت یه حالی هم نپرسیدین؟؟؟!!!

0 ❤️