لز من و نگار (۳)

1400/10/19

...قسمت قبل

باصدای نگار که همه رو بشام دعوت میکرد، بلند شدم. حسن اقا از در یخچال یه شیشه عرق اورد ،ته شیشه یه ریشه های سفید رنگی بود. همیشه تو یخچال خاله عرق ومشروب بود وحرص خوردنای خاله هیچ فایده ای نداشت. پدر من خیلی مذهبی وتو حلال وحروم بود. من هیچ وقت به جز زمان بچگی که از کنجکاوی میرفتم یکم به شیشه های مشروب خاله دم میزدم وانقدر از طعم تند وتیزش زده میشدم که دیگه سراغش نرم ،مشروب نخورده بودم. شبی که علی دکترا قبول شد گف یه سورپرایز دارم ویه شیشه مشروب توت قیچی آورد وتا صبح خوردیم وهم رو مسخره کردیم وسکس کردیم وهر حرفی که از هم تو دلمون مونده بود رو ببهانه مستی بهم زدیم. علی بیشتر از من خورده بود دم صبح همه رو بالا آورد وتا یک ماه نماز خوندن من رو مسخره میکرد که تنت هنوز الکل داره نماز میخونی. خاله مثل همیشه دوباره شوهرش رو دعوا کرد که حسن امشب ؟؟ اونم در حالیکه می خندید گف این فقط جینسینگه. وقتی نشست به یاد اون شب که چقدر سر مست وخوشحال وفارغ البال بودم ،لیوانم رو گرفتم جلو وگفتم حسن آقا منم میخام. همه خندیدند نگار به پیشونی میزد ومیخندید خاله گف آرزو جون اینا سنگینه یه شات میخورند نه لیوان. ببین حسن میگی جینسینگه باورش میشه.
درحالیکه میخندیدم گفتم خوب سر سفره نزاشتید که اندازه همون شات بریزید تو لیوان
نیما پاشد واز کابینت یه شیشه دیگه آورد وگف ارزو این رو بخور این سبک تره
-اصش ( باکسر ص به معنای اصلا) نخاسم
دوباره نگار ونیما خندیدندنیما گف دوباره قهر کرد دیگه نمیخوره
نگار گف آرزو ما تا چند سال بعد که تو دیگه نمیومدی خونمون تا از چیزی خیلی بدمون میومد بیاد تو میگفتیم اصش نخاسم
نیما به نگار گف چه هنوز هم مثل بچه گیاش میگه
حسن اقا برام از همون شیشه ریخت وگف فقط روی غذات بخور
بحث از خواستگاری سرسفره داغ بود. نیما اون شب شاید بخاطر دل من دلقک شده بود میخندید وادای دختره رو در می آورد که گفته آقا من هزینه لوازم ارایشیم ماهی ۱ونیمه شما از پسش برمیایید ؟ ومنم در جواب گفتم یعنی انقدر شما نیاز دارید تا این حد یعنی؟ خودتون زیبا نیستید. گفتم من حق العمل کارم پولش مال بازرگانه من فقط حمالم اونم گف آااااخییییی چه بد. منم میتونید دنبال خودتون ببرید ؟ یعنیا دختره میخاد شوهر کنه ارایش کنه و بره سفر
خالم باعصبانیت گف پس اینم هیچی
-آخه مادر من. بچس ۲کلمه حرف حساب بمن نزد من نمیدونم چرا این دخترا بزرگ نشدند
حسن آقا درحالیکه مشروب رو مزه مزه میکرد گف دخترشون رو مستقل بار نیورده بودن معلوم بود خیلی نازنازی ووابستس منم خوشم نیومد. خیلی مبادی آداب بودن. من باشون راحت نبودم.
خاله با اخم گف باید بگم براتون بسازن نیما این نه داداش داره که اذیت شی پدر ومادر فرهنگی دختره خوشگلم بود به دل من نشس اینا اصفهانی اصیلند بنظر من بما میخوردند.
دلم میخاس فقط لخت شم وتو بغل نگار بخابم. یاد دیشب که میفتادم که چقدر با اینکه خسته بودم وبعد از کار وباشگاه ۲رانت بعلی سرویس داده بودم تا شاید امروز اون صحنه ها رو نبینم گریه ام میگرف بغض عجیبی تو گلوم بود که با شراب دادمش پایین. یه طعم خاص ویه حالت روغنی مانند داشت ولی برای حال واحوال اون موقع من خوب بود. فکر میکرذم بعدش مست میشم ویادم میره چی امروز بسرم اومد.
بااینکه غذا خیلی لذیذ بود ولی انگار نصف راه گلوی من بسته بود ونمیتونسم چیزی رو قورت بدم. سرمیز بیشتر آب وشراب ودلستر خوردم تا غذا
نیما برام از اون شرابی که اورده بود ریخت وخاله معترضانه براش سر تکون داد.
ارزو اینم بچش ببین کدوم بهتره
میخوردم بدون این که به عاقبتش فکر کنم. بعد شام به پیشنهاد نیما رفتیم حیاط تا چای آتیشی بخوریم وقلیون بکشیم. نیما گف یه صندلی برا ارزو بیارید که حسن اقا گف من میخام بخابم نیما طوریکه خاله نخاد بیاد گف مامان تو میای که خاله گف اره. خاله سریع هر جا که من بودم حضور پیدا میکرد تا مبادا من ونیما تنها شیم. پشیمون بودم از اومدنم. ولی وقتی چشمای معصوم نگار واون تجربه تلخش یادم میومدباخودم میگفتم شایدم خوب شد اومدم.
نیما اومد صندلی کنار من نشس ووقتی خاله ونگار مشغول اوردن ودرست کردن اتیش وقلیون بودن، درحالیکه تو چشام زل زده بود گف :
-ارزو دلیل کارای امروز علی چی بود ؟ چرا یه مردی که زن زیبایی داره باید بره با یه زن خیابونی که ازش خیلی کمتره بخابه ؟؟ بش نرسیدی ؟؟ کمبود داشت ؟؟
داشت ادامه میداد که با عصبانیت گفتم مگه تقصیر منه ؟ مگه یکی ذاتش خرابه تقصیر کم کاری زنشه ؟؟ نمیدونم تنوع خواسته در حالیکه بغض کرده بودم گفتم نمیدونم شاید اونجور که اون خاسه من نبودم نتونسم
-نمیخام ناراحتت کنم ارزو. ولی یه زن باید خیلی ضعیف باشه که نتونه چشم ودل مردش رو سیر کنه
ناخودآگاه زدم زیر گریه. بغضی که از عصرقورتش داده بودم داشت با بیشترین سرعت فوران میکرد. خاله کارش رو ول کرد واومد بالای سرم. دستاش رو دور گردنم انداخت عزیزم ولش کن میگذره خوبی زندگی اینه میگذره. دردی که امروز زجرت میده وامونت رو میبره دو روز دیگه یه خاطره تلخه دیگه درد نیس بعضی وقتا حتی یادشم نمیمونه میره که میره. انقدر خودت رو اذیت نکن
-پاشو ارزو پاشو بریم برات انار بچینم چند تاش بیشتر نمونده سهم تو بوده
-نمیخام
-نه نمیشه پاشو
به زور هیکلم رو از صندلی جدا کردم دنبال نیما به ته حیاط رفتم من پشت سرش بودم یه لحظه ایستاد تا دستاش رو تو جیب کاپشن ورزشیش فرو کنه من که دیر متوجه شدم چسبیدم به پشت بازوش ویه لحظه جفتمون بی حرکت موندیم. بالا تنه ام کامل پشت بازوی نیما چسبیده بود. نیما باوقار و متین بود. بااینکه قبلا خیلی تو خونه خاله یا مامان بزرگ با هم بودیم هیچ وقت اهل مالیدن تنش بمن یا دستمالی کردن نبود حتی یه بار تو تاکسی باهم رفتیم خونه ما ،انقدر خودش رو به در چسبونده بود که حتی غریبه ها هم اینجوری نمی نشستند. با گفتن ببخشید وخودم رو عقب کشیدن ازش جدا شدم که نیما گف تو ببخش میدونم خودت خیلی تو فکرشی ولی منم برای کارش جواب پیدانمیکنم. واقعا رو مخمه. گفتم از خودت بپرسم ببینم چی میگی
-نمیدونم نیما. بخدا نمیدونم. دیگه نزدیک میز رسیده بودیم. خاله گف آرزو کاش جواب علی رومیدادی مرتب داره بگوشیت زنگ میزنه پانشه بره درخونتون ؟؟
-نه خاله میدونه اونجا نمیرم دیشب بش گفتم جایی پیش خونوادم ندارم بش گفتم اگر بم خیانت کنه همه پلای پشت سرم خرابه
-شک نکرد که فهمیدی ؟
-نه فکر کرد دوستام که هنوز تو دانشگان یا نگار برام خبر اوردن که با دخترا میپلکه کلی توضیح داد که خودش از اونا فرار میکنه. خاله خیلی تلاش کردم برای خودم نگهش دارم. چقدر این چند روز که فهمیده بودم ،بش محبت وتوجه اضافه کردم درحالیکه بغضم رو میخوردم گفتم چقدر اضافه کاری کردم تا اصلا جون نداشته باشه امروز بره سرقرار. ولی اونی که میخاد بره ،میره خاله.حالا اگه تو زمین رو به آسمون بدوزی.
خاله در حالیکه چای میریخت گف آرزو محکم باش. باش صحبت کن ازش دلیل بخاه بهر حال اونم یه حرفایی داره.
دلم چای نبات میخاس. بنگار گفتم نباتاتون کوجاس وبا معذرت خواهی از خاله واینکه سرم درد میکنه با یه لیوان چای اومدم تو. حوصله نداشتم. همیشه دیده بودم که هر مشکلی تو خانواده پیش بیاد تقصیر زن اون خونس. مرد معتاد شه بی پول شه بچه بدشه و…ولی هیچ وقت دلیل خوب شدن یه خونواده زن اون خونه نیس. فکر میکردم وقتی بقیه مشکل من رو بفهمند فقط بخاطر انتخابم سرزنش بشم ولی الان تقصیر من بوده که اون خیانت کرده حتی بچشم نیما که سایه علی رو با تیر میزد.
مامان جون پشت خط خونه خاله بود. حسن اقا با تلفن رف تو حیاط وگوشی رو داد خاله. خاله بعد از ۵دقیقه اومد تو ساختمان وگف آرزو علی رفته نشسته خونه مادر جون. من میترسم بش بگه خونه مایی. شوهرت خیلی غیرتیه. آدرس خونه ما رو خواسته بمادر گفته اینها با نگار عصر باهم بودند. آرزو جون یه زنگ بش بزن باش حرف بزن اینطور که جوابش رونمیدی کفری میشه یه کاری میکنه ها.
کسی که بیشتر از همه حوصله اش رو نداشتم علی بود ولی نمیتونسم بخاله ام نه بگم. خاله خیلی جدی وخشک بود واگر به حرفش گوش نمیدادی بعد تلافی میکرد از طرفی یه جورایی درست میگف.
گوشی رو برداشتم وبعلی اس دادم. ( من امشب خونه خاله ام میمونم صبح میرم وکالت میدم مهریه ام رو میزارم اجرا وطلاق میگیرم. به خونوادم فعلا چیزی نگو هفته دیگه نوبت شارژ پیست قلب مامانمه. دستت درد نکنه خوب جبران کردی برام همه چیز رو )
-خاله جون براش اس دادم. حسن اقا گف : ارزو بش بگو بیاد اینجا بریدتو اتاق باهم حرف بزنید موش وگربه بازی که نمیشه دربیاری اگه خودش دنبالت نبود اره ولی وقتی رفته نشسته خونه مادرجون
-چی بش بگم ؟چی میخاد بمن بگه ؟
دوباره صدای تلفن خونه خاله اومد. خاله تلفن به دست اومد بالا سرم وگوشی رو بم داد. گف ادرس بش بده بیاد اینجا. خودتم اروم میشی.
صدای خسته وگرفته علی اومد کجایی عزیزم دلواپستم. ادرس بده بیام دنبالت. من بت توضیح میدم الو آرزو الو
-علی من امشب حوصله خودمم ندارم فقط میخابم بخابم شاید از این کابوس بیدار شم نمیخام ببینمت فردا بابابام صحبت میکنم بات حرف بزنه. بزار با درد خودم تنها باشم. مشکل من فقط خیانتت نیس اینکه حتی برات مهم نبود من مریض بودم ورفتی دنبال ککه کاریت. به گریه افتاده بودم اینکه امروز فهمیدم چقدر برات بی ارزشم علی راهی برای برگشت نزاشتی. دیگه حرمتی بین ما نیس
-ارزو صبر کن انقدر تند میگی من نمیفهمم میام دنبالت اونجا نمون. خوشم نمیاد. ادرس بم بده
-من میخام بخابم حوصله ندارم. قرص خوردم که بخابم اصلا رو زمین نیستم اذیتم نکن بزار اروم شم بعد
داشت میگف بزار بیام دنبالت بیارمت خونه که قطع کردم
نگار زل زده بود بمن ارزو مگه مریض بودی امروز ؟؟
-نه زدم به دل درد که نره گفتم اینجوری جلوش رو بگیرم ولی فقط بم ابجوشه نبات داد ورف. اشکام باسرعت پایین میومدن
نیما گف نگار یادته وقتی داشت میباخت یه جوری من وتو رو میپیچوند یا سرمون رو گرم یه کار دیگه میکرد یا میگف الان تلویزیون کارتون داره آچقدر من وتو ساده بودیم نمیفهمیدیم راه میفتادیم دنبالش
-شبتون بخیر خاله علی زنگ زد بگو من خوابم بخدا نمیتونم

ادامه ...

نوشته: آرزو


👍 20
👎 2
28601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

852454
2022-01-09 14:35:29 +0330 +0330

غالی 👌👌👌💐

1 ❤️

852593
2022-01-10 07:45:53 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

852628
2022-01-10 13:20:24 +0330 +0330

سعی کن تو هر داستان حداقل یک صحنه سکس بزاری…

0 ❤️

852696
2022-01-11 00:34:35 +0330 +0330

ادامه بده عالی

0 ❤️