لمسِ تنِ عریانش ممنوع (۱)

1401/04/24

هدفون رو روی گوشم گذاشتم و موزیک رو پلی کردم. نشستم و بند کفشهام رو محکم گره زدم.
هوا هنوز تاریک و روشن بود. یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به دویدن.
باید فراموشش کنم، ولی مگه میشد اون نگاهِ پر از خواهش و تمنا رو به فراموشی سپرد، وقتی ازم بخواد موهاش رو نوارش کنم و آغوشم رو بهش هدیه بدم؟
نه!!یک نه بزرگ به وسعت خیال پردازی های آدمیزاد.
بین دستایِ من قد کشید. همین دست ها بودن که اولین بار وقتی که دوچرخه سواری رو یاد میگرفت و زمین خورد، از روی زمین بلندش کرد و زخمهایِ زانوهاش رو التیام بخشید.
با همین دست ها کوله پشتی مدرسه ش رو براش حمل میکردم و تا مدرسه پا به پاش میرفتم.
با همین دست ها گردنبندی که به مناسبت قبولی دانشگاه براش خریدم رو گردنش انداختم.
حالا چطور باید این حس های زیبا رو آلوده به گناه کنم و بخوام با این دست ها تن عریانش رو لمس کنم؟
مگه من چیکار کردم که لایق همچین رفتاری باشم؟
باورم نمیشه با اینکه عشق من و خواهرش رو از نزدیک حس کرده، به خودش اجازه همچین فکری راجع به من داده.
.
.
.
چند روز قبل.
-دخترم!
+جانم.
-میشه حوله ی منو بدی؟فراموش کردم ببرم.
+صبر کن دستم بنده. الان میارم.
صدای قدمهاش رو که شنیدم در رو به حالت نیمه باز گذاشتم ،طوری که بخشی از بدنم پیدا بود. دستم رو دراز کردم تا حوله رو ازش بگیرم که یهو خشکم زد.
خواهر خانومم پشت در بود.
حوله رو گرفتمو تشکر کردم و سریع در رو بستم.
از اینکه باعث شدم بدن لختم رو ببینه شرمنده بودم.
لباس پوشیدم و اومدم کنار نگین (خواهر خانومم) و نگار(مادر خانومم) نشستم.
-چیزی شده؟ خب بگید منم بدونم.
نگین گفت نه چیزی نیست.
مادرش یه چشم غُره بهش رفت و گفت : چطور چیزی نیست؟این دختر دیوونه شده!!خواستگارِ خوبِ با شخصیت و خانواده دار خدا نصیبش کرده حالا داره واسه ما تاقچه بالا میزاره که نمیخوام.
نگار بلند شد و رفت توی آشپزخونه.
نگین هم اومد چسبید بهم و به حالت در گوشی که مادرش نشنوه گفت : تو رو خدا تو یه کاری بکن. بابا مامانم از تو حرف شنوی دارن. بگو تا از خر شیطون بیان پایین.
-اونوقت دقیقا من باید چی بگم؟ دلیلت واسه رد کردنش قانع کننده هست؟
+دوستش ندارم. دلیل از این قانع کننده تر میخوای؟
در همین حین مادرش اومد
× ببین اگر در گوش فرهاد نشستی و توی گوشش میخونی که واست کاری کنه کور خوندی!!اول بزار بیان ، رفت و آمد کنن ببینیم حرف حسابشون چیه و بشینیم سبک سنگین کنیم و جوابشون رو بدیم. همینجوری که نمیشه لگد به بخت خودت بزنی.
دستش رو دور بازوم حلقه کرد و با نگاه مظلومانه که نقطه ضعف منِ بهم گفت:
+اصلا حرف مادرم رو گوش نکن. یه چیزی واسه خودش میگه. تو کمکم کن لطفا. تنها کسی که میتونه نجاتم بده تویی.
-دستش رو تو دستام گرفتم.
+حالا مگه چه اشکالی داره بیان و آشنا بشیم؟نهایتش اینه که جواب رد بهشون میدی.

  • ای بابا تو هم که داری حرف اونا رو میزنی.!ما رو باش رو دیوار کی یادگاری مینویسیم. نا سلامتی من یه هفته دیگه امتحان ورودی ارشد دارم ، کسی نیست یه ذره درکم کنه؟؟
    آروم بهش گفتم یه سوال ازت میپرسم اگر راستش رو بگی شاید با مامان و بابات صحبت کردم.
    +باشه بپرس.
  • کسی رو دوست داری؟
    خجالت کشید و دستش رو از دور بازوم برداشت و شروع کرد مثلا شالش رو درست کردن.
    +اونجوری که فکر میکنی نه. بیشتر از اینم لطفا نپرس که جوابت رو نمیدم.
    چون محل امتحان نگین تهران بود قرار شد چند روزی رو پیش ما بمونه و مادرش هم اومده بود تا به من و دخترم سر بزنه و برگرده.
    قبل از اینکه همسرم رو از دست بدم، کنار هم توی یه ساختمون دو طبقه تو شهرستان زندگی میکردیم. اون زمان با اینکه خونه ی مجزا داشتم اما چون شرط خانواده ش این بود که باید کنار ما زندگی کنید قبول کردم. هرچند اینقدر دوستش داشتم که اگر میگفتن تو بیابون چادر بزنید بازم برام فرقی نداشت.
    بعد از همسرم دیگه نتونستم اونجا بمونم و با دخترم که هشت سالش بود نقل مکان کردیم. الان دو ساله از اون زمان میگذره و چه خانواده خودم و چه خانواده همسرم نزاشتن زیاد کمبودی حس کنیم.
    دو سه روز از وقتی که نگین اومده بود گذشت. شب خیلی خسته و بی حال رسیدم خونه. نگین و دخترم میز شام رو چیده بودن و منتظر من بودن تا برسم.
    -نگین جان ببخشید من زیاد حالم خوب نیست.گلوم یه کمی میسوزه. شما شامتون رو بخورید منم میرم اتاقم استراحت کنم.
    +خب اگر حالت خوب نیست میخوای ببرمت پیش دکتر؟
    -نه نمیخواد. بخوابم خوب میشم.
    ُُکُتم رو گوشه ی تخت انداختم و کراواتم رو شل کردم.
    دراز کشیدم و چشمام رو بستم. چند لحظه بعد گرمای یه دست رو روی پیشونیم حس کردم.
    نگین بود که میخواست ببینه تب دارم یا نه.
    +داری میسوزی فرهاد. مطمئنی نمیخوای بریم پیش دکتر؟
    -نه نیازی نیست.خودت رو اذیت نکن. بادمجون بم آفت نداره.
    پس من یه دَمنوش برات درست میکنم تا یه خورده جون بگیری. هیچی هم که نخوردی.
    رفت و چند دقیقه بعد برگشت. صدام زد تا بیدار شم.
    چشمام رو به زور باز کردم، اونم زیر گردنم رو گرفت و خم شد تا کُمکم کنه بشینم.
    نزدیکم که شد، وقتی نفس کشیدم بوی عطرش پیچید تو مشامم. حس خوبی داشت کسی باشه که ازت مراقبت کنه.
    مثل بچه ای بودم که وقتی مریض میشه فقط دوست داره مامانش پیشش باشه تا حالش بهتر بشه.
    همینجور که در حال بلند شدن بودم به چشماش نگاه کردم و با یه لبخند ازش تشکر کردم، اونم با یه تبسم زیبا روی لباش جوابم رو داد.
    وقتی بیشتر خم شد تا بالشم رو تنظیم کنه، شونه هامون به هم برخورد کرد و سرهامون دقیقا کنار هم قرار گرفت.
    نگین وقتایی که مامان و باباش هستن، پیش من همیشه شال و روسری سرش میکنه اما وقتی اونا نیستن موهاش رو باز میزاره. به خاطر همین برخورد موهاش توی اون لحظه صورتم رو نوازش کرد.
    نمیدونم چرا اما تو اون لحظه حس عجیبی داشتم. حس دلتنگی ، حس تنهایی.
    دوست داشتم یه آغوش باشه تا بتونم باهاش به آرامش برسم.
    دمنوش رو هم زد و یه قاشقش رو گذاشت توی دهنم.
    +ببین طعمش خوبه؟داغ نیست؟
    -نه عزیزم خوبه.
    کمکم کرد تا کامل خوردمش و دوباره دراز کشیدم.
    چشمام رو بستم و نگین هم چند دقیقه ای کنارم نشست.
    حس کردم با دستاش داره آروم موهام رو نوازش میکنه.
    نخواستم مانعش بشم چون حس خوبی داشت.
    صورتش رو جلو آورد و گونه م رو بوسید و رفت.
    صبح وقتی از خواب بیدار شدم حس خیلی بهتری داشتم. دوش گرفتم و لباس هام رو عوض کردم. رفتم توی آشپزخونه تا صبحونه رو آماده کنم که دیدم قبل از من آماده شده و یه یادداشت هم روی میزه.
    +سلام. صبح تَبت رو چک کردم که خدا رو شکر اومده بود پایین. لطفا صبحونه رو کامل بخور. من دانشگاه چند تا کار دارم، میرم و برمیگردم.نازنین(دخترم) رو هم سر راه میرسونم مدرسه.کلی انرژی مثبت تقدیم به تو. آخرش هم با یه قبل خوشکل متنش رو کامل کرده بود.
    اونروز رو واسه استراحتِ بیشتر خونه موندم.
    مشغول آشپزی شدم تا کمی از لطفش رو جبران کنم.
    وقتی اومد و میز ناهار رو دید حسابی کیفش کوک شد.
    +به به! ببین سر آشپز چه کرده. این ناهار واقعا خوردن داره.
  • راستش این چند روزی که پیش مایی، انگار ما مهمون تو هستیم و داری بهمون میرسی. این ناهار مخصوص شما درست شده پرنسس زیبا. تا آبی به دست و صورتت بزنی و لباس هات رو عوض کنی نازنین هم اومده.
    با خنده های سر میز، دوباره به خونمون روح دمیده شده بود. انگار بوی زندگی از همه جا جاری شده.
    -راستی خواستم یه مشورتی باهات بکنم.
  • چه مشورتی؟
  • امشب مهمون دارم. به نظرت اگر با غذای خونگی ازش پذیرایی کنیم بهتره یا از بیرون سفارش بدیم؟
  • بستگی به مهمونت داره. کی هست حالا؟
  • وقتی اومد باهاش آشنا میشی. احتمالا خوب با هم کنار بیاین.
  • وا!! چرا من باید با یه مرد غریبه خوب کنار بیام؟
    -مرد؟؟مگه من گفتم مهمونم مردِ؟
    چهره ش کمی متعجب شد.
    +پس خانومِ!میشه بگی کی هست؟به چه مناسبتی میاد؟!
    -هنوز خودمم نمیدونم. بزار بیاد آشنا میشید.
    .
    .
    .
    از آشناییم با شهرزاد زیاد نمیگذره. شاید چند ماه. اما تا حالا رابطمون که هنوز اسمی هم نداره خوب پیش رفته.
    شهرزاد به قول خودش به خوش پوش بودن معروفه. مدرک حرفه ای آرایشگری رو از دبی گرفته و توی ایران همیشه کلاس هاش برای متقاضی ها دایر هست و فقط کارهای مربوط به افراد و مشتری های خاص رو خودش انجام میده.
    اینا چیزاییه که از خودش شنیدم.
    به کمک نگین با کلی زحمت برای پذیرایی از مهمون ویژه ام آماده شدیم.
    وقتی شهرزاد وارد شد زیر چشمی نگین رو نگاه کردم تا واکنشش رو ببینم تا بفهمم نظرش راجع به انتخابم چیه.
    هر دو تا آبروش بالا رفت و لباش رو به یک طرف صورتش غنچه کرد و این برای من نشانه ی تایید بود.
    از نظر من که مرد بودم شهرزاد نمونه ی یک زن کامل و بدون نقص بود اما وقتی تایید یک خانوم رو همراهت داشته باشی که جزئی نگر هستن یعنی باید به انتخابت افتخار کنی.
    بعد از احوال پرسی های مرسوم وقتی خواستیم بشینیم دور میز گفتم:
    لیدی های محترم لطفا شما سر جاهاتون وایستید.
    اول از همه از دخترم شروع میکنم که زندگیمه.
    صندلی رو براش عقب کشیدم، دستش رو گرفتم و کمکش کردم تا بشینه.
    حالا نوبت مهمون عزیزمونِ
    کنارش ایستادم و صندلی رو عقب کشیدم. دستم رو سمتش دراز کردم و ازش پرسیدم.
    -به من افتخار میدید خانوم؟
    × با کمال میل.
    دستش رو توی دستم گذاشت.صندلی رو براش تنظیم کردم و کمکش کردم تا بشینه.
  • واما نگین جان کدبانوی خوشکل که این میز زیبا رو مدیونش هستیم و از همینجا ازش تشکر میکنم.
    دستش رو گرفتم و صندلی رو تنظیم کردم تا بشینه.
    چهره ی هر سه تاشون رو میدیدم که دارن زیر لب بِهِم میخندن.
    به نظرم حرکت جالبی میومد تا کمی یخ بینمون باز بشه.
    خب خانوم های عزیز، امشب این افتخار نصیبم شده تا میزبان سه تا از زیباترین پرنسس های این سرزمین باشم. چی میل دارید تا باهاش ازتون پذیرایی کنم.؟
    واقعا جالب بود چون بعد از مدت ها دوباره داشتم از ته دل از زندگی لذت میبردم اونم در کنار عزیزانم.
    انگار دوباره زندگی داره بهم لبخند میزنه
    بعد از مهمونی خسته روی کاناپه دراز کشیدم و کانال های تلوزیون رو بالا و پایین میکردم که نازنین صدام زد.
    × بابایی!
    -جانم بابا؟
    × خوابم نمیبره میشه بیای پیشم؟
  • آره قربونت برم الان میام.
    روی تخت به حالت نیم خیز دراز کشیدم و نازنین هم سرش رو روی شونه و دست راستم گذاشت. چند دقیقه بعد نگین اومد و لبه ی تخت نشست.
    پدر و دختری چیکار میکنید؟
    -نازنین خانوم دلش تنگ شده.
    دستم رو باز کردم تا اگر نگین هم دوست داره بیاد پیشمون.
    مثل کسایی که منتظرن خیلی سریع خودش رو رسوند و سرش رو روی شونه ام گذاشت.
    +فرهاد.
    -جانم.
    +یادته وقتی تازه با آبجبم ازدواج کرده بودی، من گریه میکردم و میومدم اینجوری پیشتون میخوابیدم؟
  • آره. دقیقا هم سن و سال الان نازنین بودی.
    +بهترین لحظات بچگیم بود. هیچوقت فراموش نمیکنم. حرص آبجیم رو در می آوردم اما تو اصلا دلت نمیومد بهم چیزی بگی و خیلی دوستم داشتی.
    محکم تر هردوشون رو به خودم فشار دادم.
    من چقدر خوشبختم که شما دوتا رو دارم.
    بغضِ زیادی ناشی از دلتنگی توی دلم داشتم.
    خاطره های خوب چقدر زود در گذر زمان دفن میشن.
    چون خسته بودیم توی همون حالت خوابمون برده بود. وقتی بیدار شدم و ساعت رو نگاه کردم، متوجه شدم حدود یک ساعت گذشته. آروم دستم رو از زیر سرشون کشیدم و ملحفه رو روشون دادم و از اتاق اومدم بیرون.
    ته مونده ی شیشه ی مشروبی که سر شام سِرو شده بود رو ریختم و یه نفس سر کشیدم.
    چشمام رو همونجا روی هم گذاشتم که صدای قدم های یه نفر باعث شد سرم رو برگردونم و نگاه کنم.
  • چرا نخوابیدی؟
    +به اندازه ی رفع خستگی خوابیدم. دیدم تنها نشستی گفتم بیام پیشت.
    -کار خوبی کردی عزیزم.
    کنارم نشست. اینبار خودش اومد و سرش رو گذاشت روی شونه ام.
  • یه سوال ازت بپرسم فرهاد؟
  • آره بپرس.
    +دوسِش داری؟
    -زن کامل و بی نقصیه.
    +جواب سوال من نبود اما تا حدودی منظورت رو فهمیدم. قصدت جدیه؟
    -مگه قرار نشد یه سوال بپرسی؟
    +نمیشه حالا دوتاش رو جواب بدی؟
    -به شرطی که تو هم بگی نظرت راجع به شهرزاد چیه.
    +مگه من میخوام باهاش باشم؟
  • نظرت برام مهمه.
  • از نظر من که یه زن از خود راضیه که انگار از دماغ فیل افتاده. ولی انصافا خیلی خوشکله. میتونه حسادت هر زنی رو شعله ور کنه.
  • اینو باید یه نفر بگه که از نظر زیبایی ازش پایین تر باشه.
    سرش رو از روی شونه ام جدا کرد و نگاهش رو دوخت به چشمام.
  • یعنی واقعا از نظر تو من خوشکلترم؟
  • از نظر من تو خوشکلترین دختر دنیایی.
    این حرف ها رو از روی صمیمیت و نزدیکی که بهش داشتم میزدم و هیچ حس گناه آلودی درونش نبود.
    نگین سرش رو جلو آورد و لبام رو برای چند ثانیه بوسید.
    متعجب نگاش میکردم که چرا همچین کاری کرده.
    نگاه معصومانه ش همچنان خیره بود به نگاهم و انگار منتظر بود تا واکنشم رو ببینه. و منی که قدرت واکنشم رو از دست داده بودم.
    سرش رو دوباره روی شونه ام گذاشت و بدون اینکه چیزی بگه چشماش رو بست و منم این بوسه رو به حساب حس پاکی که بینمون بود گذاشتم.
    چند دقیقه بعد آروم صداش زدم تا بره و سر جای خودش بخوابه اما خوابش عمیق بود، یا شایدم خودش دوست نداشت که بیدار بشه.
    دستام رو زیر گردن و پاهاش بردم و بلندش کردم تا رویِ تخت خواب بزارمش.
    ملحفه رو که روش کشیدم چند لحظه کنارش نشستم و نگاش میکردم.
    نگین کوچولوی من خیلی وقتِ که دیگه واسه خودش خانومی شده و دیگه منم باید قبول میکردم.
    تنهاش گذاشتم و اینقدر خسته بودم که نمیدونم کی خوابم برد.
    .
    .
    .
    نگین امتحانش رو داد و موقع اش بود که از پیشمون بره.
    محل کارم بودم که زنگ زد و بهم گفت:
    +فرهاد جان امشب اخرین شبی هست که اینجام، میشه زودتر بیای؟
  • سعی میکنم.
    کارام رو زودتر انجام دادم تا سریع راهیه خونه بشم که شهرزاد دم در منتظرم بود.
    پیاده شد و اومد سمتم.
    یه چشمک زد و بهن گفت:
    × میشه این آقای خوشتیپ رو بدزدم؟
    دستم رو گرفت و تا ماشین همراهیم کرد و راه افتاد.
    -چطور شد اینقدر بی خبر؟
    +همه چی یِهوییش قشنگه. دوست داشتم سورپرازت کنم.
    جلویِ یه هتل نگه داشت. پیاده شدیم و سوییچ رو تحویل داد.
    -مطمئنی اینجا مشکلی نداره؟ دقیقا باید بگیم نسبت ما چیه؟
    +نگران نباش. اینجا آشناست. قبلا هماهنگ شده.
    یکی از بهترین اتاق های هتل رو زرو کرده بود و از قبل همه چی رو تدارک دیده بود. واقعا که همه چی بی نظیر به نظر میرسید.
    کُتم رو در آورد و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنم.
    دستش رو گرفتم.
    -میشه بگی دقیقا میخوای چیکار کنی؟
    +همون کاری که وقتی دو تا آدم بالغ با هم وارد رابطه میشن انجام میدم.
    لباس های منو که از تنم بیرون آورد مشغول شد تا لباسهای خودش رو بیرون بیاره. با اشاره بِهِم فهموند که کمکش کنم.
    چرخید و قفل سوتینش رو براش باز کردم. سینه هاش به معنی واقعی کلمه چشم ها رو مسحور میکرد.
    دستم رو گرفت و رفت سمت حمام.
    وان پر بود و روش هم کلی گلبرگ قرمز ریخته شده بود.
    اول خودش وارد شد و بعد هم من داخل شدم و نشستم.
    پشتش رو به من کرد و نشست توی بغلم. دستام رو گرفت و گذاشت روی سینه هاش.
    ضربان قلبم حسابی بالا رفت و کیرم کاملا شق شد
    با نوازش سینه هاش صدای نفس نفس زدن هاش بلند شد.
    چرخید سمت منو کیرم رو توی دستاش گرفت.
    بدنم شُل شد و خودم رو کامل به دستهاش سپردم. بالا و پایین شدن دستهاش روی کیرم زیر آب واقعا لذت بخش بود.
    دستم رو سمت کُسش بردمو شروع کردم به بازی کردن با چوچولش.
    صدای شهوت زده ی هر دومون توی فضا میپیچید.
    لبام رو به لباش رسوندم و همزمانی که دستهامون مشغول بود از خجالت لبهای همدیگه در اومدیم.
    بلند شد و از وان بیرون رفت. دوش حمام رو باز کرد و هردومون زیر دوش رفتیم. بغلش کردمو با دستام کمر و کونش رو ماساژ میدادم.
    دستاش رو گذاشت روی دیوار و خم شد. پاهاش رو کمی از هم باز کرد و کونش رو داد به سمت من.
    قطره های آب از بالا روی کمرش میریخت و سُر میخورد روی کون و بین رون هاش و صحنه ی دیدنی رو برای من رقم میزد.
    +منتظر چی هستی فرهاد؟نمیبینی کُسم چطوری هوایِ کیرت رو کرده؟ میخوای همینجوری منتظرش بزاری؟
    با این جمله ش شهوتی تر شدم. کیرم رو با دست تنظیم کردمو نزدیک سوراخش بردم و با یه فشار داخل شدم.
    یه آخ از روی شهوت گفت که نزدیک بود همونجا آبم بیاد.
    دستام رو دو طرف کونش گذاشتم و شروع کردم به تلمبه زدن.
    +محکم تر. محکم تر. این کُس دیگه مالِ خودتِ عشقم. هر کاری میخوای بکن.
    بدجوری دیوونم میکرد با حرفاش. کارش واقعا حرف نداشت.
    نفس هاش به شماره افتاد و تکون خوردن بدنش بیشتر شد. سرعتم رو بیشتر کردم و با چند تا ناله ی بلند و لرزش بدنش ارضا شد.
    کیرم رو بیرون کشیدم و با چند بار کشیدن دستم روش آبم رو کامل روی کمرش خالی کردم.
    دستاش رو دور کمرم برد و سرش رو چسبوند به سینه ام
    +فوق العاده بود. ممنون که هستی.
    از حمام که بیرون اومدیم روی تخت دراز کشید و ازم خواست که بغلش کنم.
    امشب رو دوست ندارم تنها باشم.
    لطفا گوشیت رو خاموش کن.نمیخوام هیچکس مزاحممون بشه. باید تا صبح عشق بازی کنیم.
    فقط یه پیام به نگین دادم و بهش گفتم: امشب نمیتونم خونه بیام. مواظب نازنین باش و گوشیم رو خاموش کردم.
    صبح زود بیدار شدم تا برم خونه و از نگین معذرت خواهی کنم و براش توضیح بدم.
    وقتی رسیدم خونه، کسی نبود.
    نازنین که احتمالا رفته مدرسه و دیدم خبری از نگین هم نیست.
    روی میز خیلی ساده و شیک با گلهای رنگارنگ و شمع تزئین شده بود. غذاها دست نخورده روی میز چیده شده بودن.
    چشمم خورد به یادداشتِ گوشه ی میز.
    سلام.
    فکر میکردم دیشب یکی از بهترین شب های زندگیم بشه چون قرار بود حرف مهمی رو بهت بزنم اما تبدیل شد به یه کاووس خیلی بد.
    حالا که فرصت نشد بهت بگم اینجا برات مینویسم.
    عاشقانه دوستت دارم بی آنکه بخواهم دوستم داشته باشی و در خلوت خود میدانم که تمامِ من خلاصه میشود در دوست داشتن تو.
    مواظب خودت باش و خداحافظ
    جملاتش روی قلبم سنگینی میکرد.
    یه دنیا سوال توی ذهنم ازش داشتم که بپرسم اما از خودم میپرسیدم آیا توان رو در رو شدن باهاش رو داری؟
    باید به خودم زمان میدادم.
    چطوری باید حسی که بهش دارم رو براش توصیح بدم؟
    .
    .
    .
    هدفون رو روی گوشم گذاشتم و موزیک رو پلی کردم.
    . نشستم و بند کفشهام رو محکم گره زدم.
    هوا هنوز تاریک و روشن بود. یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به دویدن.
    باید فراموشش کنم…
    .
    .
    .
    ادامه...

درود به همه ی عزیزان. لطفا نظراتتون رو مثل همیشه برام بنویسید. اگر نوشته ام رو دوست داشتین که لایک کنید و اگر دوست نداشتین دیس لایک کنید تا راجع به نوشته ام یه جمع بندی کلی داشته باشم.مرسی از همتون. پایدار و مانا باشید

نوشته: blue eyes


👍 85
👎 1
97001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

885039
2022-07-15 01:27:51 +0430 +0430

مثل همیشه عالی، ادامه بده.

2 ❤️

885054
2022-07-15 02:04:32 +0430 +0430

عالی حتما ادامه بده

0 ❤️

885058
2022-07-15 02:17:57 +0430 +0430

به به داداش خودم.فقط اومدم لایک رو بدم بابت قلم بی نظیرت و برم.

1 ❤️

885065
2022-07-15 03:04:49 +0430 +0430

داستان قشنگ بود فقط دلم نیومد بگم اون کابوسه عزیزم ن کاووس دقت کن

1 ❤️

885097
2022-07-15 09:18:46 +0430 +0430

اولین بار هست که از یک داستان تخیلی خوشم اومد"
خوب بود رفیق…

0 ❤️

885109
2022-07-15 11:00:01 +0430 +0430

پسر تو چطوری با روح و روان آدم بازی میکنی. حس کردم تو خود داستانم.

0 ❤️

885128
2022-07-15 14:35:45 +0430 +0430

داستانت یجوری احساس عشق ومحبت رو توی دل ادم بیدارمیکنه.وباخوندنش راحت بجای شخصیت داستان خودش رو تصورمیکنه.
طاقچه اینطوری صحیح هست شما نوشته بودین تاقچه.یکی دیگه از اشتباه تایپی هارم دوستمون توی کامنتا گفتن.وبه غیرازاینا من مشکل یا اشتباهی درکل موضوع وبیان ومتن داستان ندیدم.موفق باشی.

0 ❤️

885140
2022-07-15 16:15:21 +0430 +0430

بی نقص بود ❤️❤️❤️

0 ❤️

885151
2022-07-15 18:00:29 +0430 +0430

داستان کسشعر تخمی تخیلی

از برت پیت بهتر زمانه ات را بشناش
دنیای قشنگی تو ذهنت ساختی

0 ❤️

885182
2022-07-16 00:31:53 +0430 +0430

برای نویسنده
با توجه به این داستان و داستان قبلی “مادر و دختری با چشمان قهوه‌ای”
https://shahvani.com/dastan/مادر-و-دختری-با-چشمان-قهوه-ای
نویسنده می‌توانست اشاره کند که چرا دخترها با چنین مسئله‌ای روبه‌رو می‌شود؟! و چرا تمایل به این موارد دارند؟!

  • به نویسنده پیشنهاد می‌شود در آینده داستانی با زبان یک دختر به بیان چرایی و چگونگی این مسائل بپردازد و ما را مهمان قلم خود کند.

شاید وصله‌ ناجور داستان قسمت قرار فرهاد و شهرزاد در هتل بود.

  • چرا؟!
    چون اگر نویسنده بخواهد، ذهن خود را درگیر راضی نگه‌داشتن خواننده نکند پس این قسمت باید حذف ‌می‌شد.
    دلایل منطقی‌تری جهت لغو اون قرار شبِ آخر وجود داشت.
    جز این‌که نویسنده قصد پایبند کردن فرهاد را در زندگی شهرزاد داشته باشد.

در ادامه اگر با یک نامه به بیان احساس اون دختر اکتفا می‌شد (دلایل وابستگی به فرهاد) و داستان با یک پایان باز تموم می‌شد جهت درگیری ذهنی خوانده که شخصیت فرهاد چه خواهد کرد؟! جالب به نظر می‌رسید…
پس مشتاقانه منتظر ادامه‌ی داستان هستیم…

2 ❤️

885303
2022-07-16 14:21:06 +0430 +0430

ایول عجب حالی بردیم دمتگرم

0 ❤️

885313
2022-07-16 15:37:34 +0430 +0430

میشه بیشتر ادامه بدی و زودتر

0 ❤️

885618
2022-07-18 08:18:07 +0430 +0430

عالی !!!

0 ❤️

885650
2022-07-18 10:38:37 +0430 +0430

ممنون

0 ❤️

885852
2022-07-19 18:14:21 +0430 +0430

شما خوب مینویسی

0 ❤️

886132
2022-07-21 01:30:34 +0430 +0430

واقعا عالی و بی‌نظیر بود

0 ❤️

886157
2022-07-21 03:00:14 +0430 +0430

داستان گنگ ونامفهموم بنظر می‌رسید. شهرزاد کی بود ازکجا پیداش شد دردیداردوم رابطه اونم داخل هتل انجام شد .اشکال زیاد داشت . داستانی که مقدمه نداشته باشه خواننده را سردرگم میکنه . هیچ پدری توی دیداردوم تک فرزند دخترشوتنهانمیذاره وبره دنبال اینسری کارها .

0 ❤️

886234
2022-07-21 12:57:37 +0430 +0430

عالی مثل همیشه

0 ❤️

886792
2022-07-24 11:03:48 +0430 +0430

برادر من تا نصفه خوندم تا اونجا که اون خوش تیپ میخواد بیاد خونتون حالا اگه رسیدم بقیه اشو هم میخونم اما تا اینجا دو تااشکال داشت
اول اینکه فرمودین گرمای دستی رو روی پیشانیت حس کردی ، که واژه درست باید بگین سردی دستی رو روی پیشانیم حس کردم.
پون قاعدتا شما تب داشتین و حرارت بدنتون بیشتر بوده

و دوم خیلی با منطق من جور در نمیاد یه خانواده که اونقدر مقید و حساس هستن که دخترشون باید روسری سرش کنه پیش شما ، اونوقت اجازه بدن بیاد تنهایی با شما که مجرد بحساب میاین و مثل انبار باروتی هستین که جرقه فعالش میکنه بمونه و هم خونه بشه

1 ❤️

887169
2022-07-26 18:42:28 +0430 +0430

نویسنده ی دوست من نویسنده هستی و کارت خوبه

0 ❤️

892244
2022-08-26 06:25:30 +0430 +0430

قشنگ بود فقط رابطه اولین سکست با شهرزاد تخیلی بود،میتونست بجای هتل ببرتت خونه یا ویلا .هتل واقعا سخته غریبه ببری،اینجا ایرانه،هرشب به همه هتل ها و متل ها سرکشی میشه و مسافرها چک میشن.من خودم مسافرخونه کار کردم ،هر شب میان و از نیروی انتظامی یکنفر لیست مسافرها رو چک میکنه.
داستان روتین و قشنگی بود لایک داره .

0 ❤️

970862
2024-02-13 14:03:19 +0330 +0330

عالی عالی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها