لمسِ تنِ عریانش ممنوع (۲)

1401/04/27

...قسمت قبل

دستام وقتی میخواست تن لختش رو لمس کنه میلرزید. مثل بچه ای که اولین بار میخواد با بزرگترین ترسش روبرو بشه و تویِ تاریکی شب وقتی تنهاست زیر تخت و توی کمدش رو نگاه کنه و ببینه چی میتونه کشف کنه. نمیتونستم انکار کنم که چقدر تمنای به آغوش کشیدنش رو دارم. وقتی لبام رو رسوندم به لباش انگار تمام واژه ها در برابر توصیفِ شوق به هم رسیدن سر تعظیم فرود آوردن.
چه غزل ها که میتونستم در آنِ واحد برای انحنای بدن زنانه اش روی کاغذ بیارم.
دستهام انگار به سوی لمس گرمای سوزناک خورشید میرفت.
نوک برجسته و قهوه ای سینه ش رو گذاشتم توی دهنم. وااااای!! طعم تمام مزه های سر تا سر دنیا در برابرش سر سوزنی حساب نمیشد.
سر انگشتام رو روی پوست گرمش میکشیدم.
کمکش کردم تا دراز کشید و از زیر گردنش با بوسه هام شروع به پایین اومدن کردم. کمی پایین تر از نافش رو که بوسیدم جدا شدمو سمت رون های خوردنیش رفتم.زبونم رو چنان روی رون هاش میکشیدم که آه از نهادش بلند شد.
+فرهاد تو رو خد… بسته دیگه دارم میمیرم.
سرم رو هدایت کرد سمت کُسش.
با اولین تماس نوک زبونم به چوچولش چنان ناله ی مستانه ای سر داد که روحم زودتر از جسمم ارضا شد.
شروع کردم لیسیدن اطراف کُسش و گاهی هم چوچولش رو بین لبام میگرفتم و میک میزدم.
+من خودت رو میخوام فرهاد. خودت رو میخوام عشقم.
پاهاش رو از هم باز کردم. لبام رو رسوندم به پوست حساس گردنش. لاله ی گوشش رو میخوردم و اونم از لذت به خودش میپیچید.
با دستم کیرم رو تنظیم کردم و وارد کس داغ و خیسش شدم.
چشماش رو بسته بود و با هر بار ورود کیرم نفسِ عمیقی میکشید و با بیرون اومدن کیرم نفسش رو به خارج هدایت میکرد.
دستاش رو گرفتم تا بلند بشه.
وسط تخت نشستم و پاهام رو دراز کردم. نگین نشست روی کیرم و دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و محکم به خودش فشارم داد طوری که صورتم دقیقا بین سینه هاش باشه.
با هر بار بلند شدن و نشستنش، کیرم تا آخر وارد کسش میشد. خسته که شد زیر لمبره هاش رو گرفتم و کمکش میکردم. دیگه جونی نداشت. با چند تا ضربه ی محکم بدنش شروع کرد به لرزیدن و محکم تر منو سمت خودش کشید. با فشار درونش خالی شدم. بلند که شد آبم از سوراخ کسش سرازیر شد سمت تخت.
بی رمق کنارم دراز کشید و شروع کردیم به بوسه های آروم و مُمتَد از لبای هم.
-آروم تویِ گوشم گفت: من فقط رویای امشب رو میدیدم. باورم نمیشه که رویاها هم میتونن به واقعیت تبدیل بشن.

زمانِ گذشته…

×داداش فرهاد!!!
-جونم.
×مگه تو میخوای دوماد بشی اینقدر به خودت میرسی؟
-حالا ببینا!!!خودت بگو حیف این همه خوشتیپی میاد که پنهون بمونه؟
×اتفاقا خیلی هم خوب کاری کردی. مگه این گل پسر ما چند سالشه که بخواد دل مرده باشه؟سی و پنج سال برا بعضی ها تو این دوره زمونه تازه اول جوونیشون حساب میشه. تازه میتونن تشکیل خانواده بدن.
-چیه نکنه باز با مامان نشستین واسم خوابای بدی دیدین؟
×چقدر هم که تو به حرف ما گوش میدی.
-مگه من چندتا خواهر خوشکل تو این دنیا دارم که حرفش رو هم گوش ندم؟؟
بغلش کردمو چند تا بوس آبدار از لپش گرفتم.
×داداش نکن دیگه. مگه من بچه م؟بیست سالمه واسه تو انگار همون دختر ده دوازده ساله م. اینجوری لوسم میکنی نمیگی فردا خونه شوهر اگر بِهِم کم محبت کنه باید چیکار کنم؟
-اوه!!چه خوش اشتها. قبلا دخترها یه ذره جلو داداششون شرم و حیا داشتن، خجالت میکشیدن.
×ادیتم نکن داداش. حالا من یه چیزی گفتم.
.
.
.
وقتی رسیدم خونه ی پدر خانومم، خواستگارها قبل از من اومده بودن.
احوال پرسی کردم و نشستم.
چند مدتی بود نگین زیاد باهام حرف نمیزد و بیشتر تو فاز قهر و قیافه گرفتن بود.
سینی چای رو تعارف کرد و وقتی به من رسید یه لبخند سرد زد و سریع رد شد.
به چهره ی داماد نگاه کردم. یه پسر خوش چهره و مُوَجه که در نظر اول به دل می نشست.
پدر خانومم رو به مهمون ها کرد تا شروع کنه.
×همونطور که میدونید دخترِ بزرگم رو خدا ازم گرفت اما به جاش یه پسر بهم داد که خدا شاهده اگر بیشتر از بچه های خودم دوسش نداشته باشم کمتر هم دوستش ندارم. اون پسر هم داماد بزرگم هستن که ملاحظه میکنید.حالا هم همون حرفایی که به اون زدم به شما هم میگم. دلخوشی من و خانومم تو این دنیا همین نگین هست که نمیتونیم ازش دور باشیم. این شرطی هم که میخوام بگم مربوط به شما نیست. هر کس دیگه ای هم که مثل شما تشریف میاورد همین رو میگفتم. اگر آقا زادتون میتونن قبول کنن که پیش ما تو یه ساختمون زندگی کنن من دیگه شرط خاصی ندارم. فقط میمونه دختر و پسر که دیگه اون که بدرد هم میخورن یا نه رو خودشون باید تصمیم بگیرن.
مجلس به جایی رسید که قرار شد دختر و پسر برن و با هم حرف بزنن.
درسته زیاد به این چیزا اعتقادی ندارم اما شرایط و عرف و سنت های هر خانواده فرق داره و واسه خودشون قابل احترامِ .
اما یه چیزی این وسط درست نبود. اونم حسی که من داشتم.
وقتی نگین چادر گُلیش رو رو سرش انداخت و همراه با خواستگارش رفت، انگار داشت از دستای من سُر میخورد و میرفت.
حالم یه طوری بود. مثل کسی که میخوان عزیزش رو ازش جدا کنن. اصلا فکر نمیکردم که اینقدر تحت تاثیر قرار بگیرم.
مراسم تموم شد و چون دیر وقت بود، شب رو همونجا موندیم. نازنین رو که خوابوندم، رفتم و در اتاق نگین رو زدم.
+ببا تو
زانوهاش رو بغل گرفته بود و نشسته بود رو تخت. کنارش نشستم و دستم رو از پشت گردنش رد کردمو رسوندم به شونه اش و تو بغلم گرفتمش.
-هنوزم قهری؟
+مگه برات مهمه؟
-اگه نبود که نمیپرسیدم.
+فکر کن آره. فرقی واست داره؟
-بله که داره. خودت میدونی که طاقت یه اخمت رو ندارم چه برسه به اینکه باهام قهر باشی.
+دروغ میگی.
آروم یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سرازیر شد.
-من کی بهت دروغ گفتم که حالا بار دومم باشه؟؟
+مگه خودت نگفتی که از نظر تو من خوشکلترین دختر دنیام؟پس چی شد؟باعث شدی حس واقعیم رو بهت بگم اما حتی به روی خودت هم نیاوردی.
-کجاش دروغه؟تو همین الان هم از نظر من خوشکل ترین دختر دنیایی. اینقدر دوستت دارم که واسه یه تار موت جونمم میدم اما نمیدونم چطور بهت بگم. حسی که ما به هم داریم یه حس پاک و معصومانه ست.
+یعنی تو از خودم بهتر میدونی چه حسی دارم؟ من نمیخوام جونت رو برام بدی. میخوام دستم رو بگیری و بری پیش همه بگی منو دوست داری. بگی این دختر دیگه مالِ منِ. فهمیدی؟
اشکاش رو از روی صورتش پاک کردم.
-آخه قشنگِ من، آخه خوشکلِ من، میدونی داری چی میگی؟من شوهر خواهرتم. تو توی دستای من بزرگ شدی. تو بغل خودم قد کشیدی و خانوم شدی. من یه مرد سی و پنج ساله، با یه بچه ده ساله م که خیلی از تجربه های زندگیش رو گذرونده.
تو مثل یه گلی که تازه شکفتی.اول زندگیتِ. باید با کسی باشی که مناسبت باشه. بخواد پا به پات جوونی کنه.

  • الان این حرفا رو میزنی که چی؟من به دلم بگم لطفا عاشق فرهاد نباش اونم میگه باشه؟ مگه ما قرارِ به خواهر خدا بیامرزم خیانت کنیم؟ یا فکر میکنی هنوز همون دختر ده یازده ساله موندم؟ من الان بیست و سه سالمه، فکر نمیکنی دیگه میتونم واسه زندگیم تصمیم بگیرم؟ واسه اینکه منو از سر خودت باز کنی فقط باید یه کاری بکنی. کافیه بگی دوستت ندارم. لازم نیست این همه صغری کبری بچینی که منو قانع کنی. حالا هم برو بزار تو جهنم خودم بسوزم.
    پشتش رو به من کرد و خوابید. منم واقعا حرفی واسه گفتن نداشتم.
    برگشتیم خونه و زندگی بازم روی روال سابق خودش سپری میشد.
    چند مدتی گذشت
    به خودم قبولونده بودم که باید فراموشش کنم تا باعث تصمیم اشتباهش نشم و چی بهتر از اینکه بیشتر با شهرزاد وقت بگذرونم. توی کافی شاپ مشغول گپ زدن بودیم که بحث رو کشوند سمت اونشبی که مهمونم شده بود.
    +واقعا خوش گذشت.شب خیلی خوبی بود. نگین هم خیلی دختر تو دل برویی هست. فکر کنم خیلی دوسش داشته باشی مگه نه؟
    -چطور؟
    نگاه هاتون به هم قشنگ بود.ا گر کسی غیر از من میدید حتما میگفت حسی بینتونِ .
    از حرفای شهرزاد تعجب کردم. بحث رو عوض کردم تا بیشتر از این جلو نره. مثل اینکه قرار نبود چیزی رو فراموش کنم.
    چند روز بعد پدر خانومم بهم زنگ زد.
    +سلام پسرم. ببخشید مزاحمت شدم. میدونم سرت شلوغه. یه زحمت واست داشتم.
    -شما امر بفرما بابا جون.
    +گفتم اگر میتونی اخر هفته مرخصی بگیر بیا اینجا.
    -چطور؟
    +مراسمِ عقد نگینِ ، گفتم با نازنین بیاین پیشمون باشین.
    -چشم. حتما میایم.
    آخر هفته رو رفتیم خونه ی پدر خانومم. نگین رو که میدیم بر خلاف همیشه انگار صورتش پژمرده شده بود. دوست داشتم کاری براش بکنم تا این ازدواج بهش تحمیل نشه، اما حتما خودش راضی بوده که کار به اینجا کشیده.
    سر سفره ی عقد دوباره حس های عجیب و غریب اومدن سراغم. اولین بار همچین حسی رو زمانی داشتم که دستای مادرم رو بوسیدم تا راهی خدمت سربازی بشم.اونموقع با چشمای گریون و غمگین ازش جدا شدم به امید اینکه زودتر برگردم و به آغوشش بگیرم. اما حالا چی؟ حالا که قرارِ دیگه دستای نگین کوچولوی من تو دستای یه نفر دیگه باشه. قرارِ یه نفر دیگه بغلش بگیره و وقتی غمگینِ آرومش کنه. دستای یه نفر دیگه موهاش رو نوازش کنه و خنده هایِ از ته دلش برای یکی دیگه بشه.
    بدون اختیار گریه ام گرفت. یاد تنهایی و غم هایی که تو دلم بود افتادم. بلند شدم یه جای خلوت پیدا کنم تا کسی اشکام رو نبینه.
    امیدوار بودم تصمیم اشتباهی نگرفته باشم.
    .
    .
    .
    دستای نازنین تو دستام بود و کلید انداختم و در رو باز کردم. هوای بیرون واقعا استخون سوز بود. وارد خونه شدیم. با اینکه خونمون گرم شد اما دیگه حسی هم نداشت. از درون سرد بودم. دوباره انگار روحِ زندگی از خونمون رخت بر بسته بود. اما چیکار میشه کرد؟باید ادامه میدادیم.
    خودم رو حسابی مشغول کار کردم تا نتونم به چیزی فکر کنم.زندگیم دوباره افتاد روی ریلِ مسیر و هدف نا مشخص.
    همبَستر شدن با شهرزاد هم دیگه خلا درونم رو پر نمیکرد. زن بیچاره لابد با هزار امید و آرزو رابطه ش رو با من شروع کرده، ولی نمیدونست منِ لعنتی حتی نمیدونم با خودم چند چندم.
    چندین ماه به همین منوال گذشت.
    نزدیکای ظهر بود که خواهرم زنگ زد.
    ×داداش خبرها به تو هم رسیده؟
    -چه خبری؟
    ×یعنی راجع به نگین و خانوادش چیزی نشنیدی؟
    دلم هُری ریخت پایین.
    -چی شده مگه؟ اتفاقی افتاده؟
    ×مامان از همسایه هاشون شنیده مثل اینکه با شوهر نگین بحثشون شده. پسرِ نگین رو میزده که بیچاره باباش میاد جلوش رو بگیره که میخوره زمین و پاش بدجوری میشکنه.مجبور میشن عملش کنن.
    دنیا روی سرم آوار شد. اصلا نفهمیدم چطوری خودم رو رسوندم.
    سراسیمه وارد خونشون شدم که نگین رو دیدم که با صورت کبود نشسته. دوید سمتم و شروع کرد به بد و بیراه گفتن.
    +اومدی چیکار ها؟ نمیدونی واسه من مُردی آشغال عوضی؟
    با مشتای پشت سر هم میکوبید به سینه ام.
    گمشو برو. اومدی چی رو تماشا کنی لعنتی؟بدبختیامو؟
    دستم رو گرفت و بیرونم کرد.
    واسه اینکه آبروریزی نشه چیزی نگفتم و رفتم.
    ماشین رو روشن کردم و فقط الکی میچرخیدم. مثل نیمی از زندگیم تا حالا که بدون هدف سپری کردم.
    صدای موزیک رو بالا بردم.
    با کف دست به فرمون میزدم و صدای هق هقم بلند شد.
    لعنتی مگه میشه یه ترانه سرا فقط واسه دل من نوشته باشه.؟مگه یه خواننده میتونه اینقدر با احساس، حس درونی تو رو بیان کنه؟
    “وقتی از این دنیا پری غم میشینه توی چشام
    عاشقِ عاشقی میشی حتی اگه دلت نخواد
    نه به آن دل بردن، نه به این دل کندن، جان به جانم کردی عشق
    کاش دلم راضی بود. کاش نمیرفتی زود. غصه دارم کردی عشق.
    دگر بعد تو عاشقی ممنوع، زندگی ممنوع، دیوانگی ممنوع است.
    دگر بعد تو حال خوش ممنوع، فال خوش ممنوع، دلدادگی ممنوع است.”
    با بند بندِ وجودم دلم براش تنگ شده بود.
    چرا آدمیزاد تا چیزی رو از دست نده قدرش رو نمیدونه و ارزشش تو زندگی رو نمیفهمه؟واقعا چرا؟
    شاید هم باید لمسِ تنش برام ممنوع میشد، آغوشش برام ممنوع میشد تا بفهمم چقدر میتونه جاش تو زندگیم خالی باشه.
    رسیدم خونه. محکم دخترم رو بغل گرفتم و چشمام رو بستم.
    ×چیزی شده بابایی؟
    -دلم تنگ شده.
    ×مگه آدم بزرگا هم دلشون تنگ میشه؟
    -آره بابایی. آدم بزرگا هم دلشون تنگ میشه.
    ×میدونی من وقتی دلم واسه مامان تنگ میشه چیکار میکنم؟
    -چیکار میکنی؟
    ×دفترم رو برمیدارم و براش مینویسم. میدونم که اونم از تو بهشت نامه ام رو میخونه.
    گوشیم رو باز کردم. تمام واژه هایی که میتونستن حس دلتنگیم رو بیان کنن به ترتیب قطار کردم. وقتی خواستم گزینه ی ارسال رو بزنم دستام قدرتی نداشت.
    هر چقدر تلاش کردم، کاری که به نظر راحت ترین کار دنیاست رو نتونستم انجام بدم. انگار اون نامه رو بیشتر برای خودم نوشته بودم.
    .
    .
    .
    صبح خیلی زود راه افتادم سمت خونشون. با خودم میگفتم احتمالا دیگه تا حالا آروم شده.
    وقتی رسیدم نگین میخواست ماشین بگیره و بره تا باباش رو مرخص کنه. با ترس ازش خواهش کردم تا با هم بریم.
    با اکراه، بدون اینکه چیزی بگه سوار شد.تو راه حتی یه کلمه هم حرف نزد.
    داشتم به پدر خانومم کمک میکردم لباس هاش رو بپوشه که سر و صدا شنیدم.
    ×آهای جنده خانوم حالا کارت به جایی رسیده که از من شکایت میکنی؟ همتون رو یه جا به آتیش میکشم.
    شوهر نگین بود.
    حمله ور شد سمت نگین که جلوش ایستادم.
    -خجالت بکش. اینجا بیمارستانه، مگه جای این کاراست؟
    نا غافل محکم سرش رو کوبوند تو صورتم. ابروم شکافته شده و خون از یه طرف صورتم جاری شد.
    تا مامورای حراست بهش برسن فرار کرد.
    نگین چند تا دستمال کاغذی برداشت و نشوندم روی نیمکت تویِ راهرو. روی زخمم رو فشارمیداد تا خونش بند بیاد.
    +الهی بمیرم. طوریت که نشد فرهاد؟
    -حتما باید زخمی میشدم تا باهام حرف بزنی؟
    +بی شعور. دارم حالت رو میپرسم.
    -نترس. اگه دوریت تا حالا منو نکُشته با این زخم هم چیزیم نمیشه.
    با این حرفم صورتش متعجب شد.
    دلم بیشتر به حال پدر خانومم میسوخت که با این اوضاع و احوال باید این صحنه ها رو هم میدید.
    وقتی برگشتیم خونه راضیشون کردم که چند روزی بیان پیش من و دخترم بمونن چون به این یارو اعتباری نبود.
    مشغول چیدن میز شام بودیم که زنگ خونه به صدا در اومد
    شهرزاد پشت در بود. تعارف کردم که بیاد داخل.
    پالتوش رو ازش گرفتم و آویزون کردم. طبق عادت شالش رو در آورد و کنار پالتوش گذاشت و با موهای بلوند و آرایش نسبتا غلیظی که که صورتش داشت، اومد داخل. یه ذره پیش پدر و مادر نگین معذب شدم. اونا افکارشون هنوز سنتی بود و منم مونده بودم که چطوری شهرزاد رو معرفی کنم.
    معرفی میکنم. ایشون شهرزاد هستن.
    -با نگین جان که آشنا شدی.
    دستم رو سمت مادر و پدر نگین بردم.
    -پدر و مادر خانومم هستن.
    شهرزاد گفت:ببخشید، من نمیدونستم مهمون داری وگرنه مزاحم نمیشدم. چند باری باهات تماس گرفتم گوشیت خاموش بود نگرانت شدم
    مادر خانومم بلند و شد و تعارف کرد و گفت:
    اختیار داری دخترم بفرمایید بشینید.
    ×نوش جان.صرف شده. شما بفرمایید. فرهاد جان چند دقیقه باهات کار داشتم اگه اشکالی نداره.
    خودش از پله ها رفت طبقه بالا تا منم پشت سرش برم.
    ×چی شده عزیزم؟ مگه یادت نبود امشب قرار داریم قربونت برم؟
    -به خدا شرمنده. درگیر مسائل خانوادگی شدم فراموش کردم.
    ×مگه چه اتفاقی افتاده؟
    -داستانش مفصله الان نمیتونم توصیح بدم.
    ×حواست هست چند وقتیه داری دست به سرم میکنی؟
    -واقعا شرمندتم. اگر مهم نبود حتما میومدم پیشت.
    ×پس مسائل خانواده همسر مرحومت مهمتره؟!این یعنی امشب هم پیشم نمیای نه؟
    بدون اختیار کمی صدام رفت بالا و با حالت عصبی گفتم:
    -دارم بهت میگم مهمه. تو هم درک داشته باش دیگه عزیزم. فکر نکنم بتونم بیام.
    بغض کرد و گفت:
    ×اوکی. من درک نمیکنم؟جنابعالی منو چند ساعت سر کار بزار، گوشیت رو خاموش کن، آخرشم من درک ندارم آره؟میدونی چقدر نگرانت شدم؟پس تا بیشتر از این بهم توهین نشده من میرم.
    رفتیم پایین و با ناراحتی، یه خداحافظیِ سرد کرد و رفت
    تمام طول روز رو مشغول معذرت خواهی از شهرزاد بودم تا بتونم از دلش در بیارم که بالاخره قبول کرد شب همدیگه رو ببینیم.
    آماده شدم تا برم پیش شهرزاد. گوشیم رو که نگاه کردم یه پیام داشتم از طرف نگین.
    سلام. دیگه دارم منفجر میشم. احتیاج دارم با یه نفر حرف بزنم. یه شونه ی امن میخوام واسه گریه کردن.
    تویِ راه پله نشستمو دستی به موهام کشیدم.
    سرنوشت باز چه خوابی برام دیده؟؟
    .
    .
    .
    ادامه دارد

نوشته: blue eyes


👍 68
👎 2
64601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

885541
2022-07-18 01:54:12 +0430 +0430

عالی، قلمت پایدار

1 ❤️

885545
2022-07-18 02:00:43 +0430 +0430

اولین کامنت😎😃

0 ❤️

885555
2022-07-18 02:26:52 +0430 +0430

توی چه اوضاعی گیرکردی موندن سردوراهی واینکه نخوای دل هیچکدوم روهم بشکنی.دراون زمان چقدر لحظات برات سخت بوده

2 ❤️

885574
2022-07-18 03:15:05 +0430 +0430

چه حسه غریبی به این نویسنده دارم حس غم داره بدحوور

2 ❤️

885626
2022-07-18 08:48:04 +0430 +0430

عالی بود .

1 ❤️

885644
2022-07-18 10:12:18 +0430 +0430

عالی بود. خوب و منطقی. فقط بی خبریش از پدر مادر همسرش در این حد خیلی فاجعه بود و اگر خبر میداشت آسیبی به داستان نمیرسید.
دمت گرم

0 ❤️

885656
2022-07-18 11:09:59 +0430 +0430

خوب بود

ولی قسمت قبل آخرش یچیز دیگه بود

این با یچیز دیگه شروع شد

بین یک و دو ی چیزی اضاف کن بفهمیم چیشد

0 ❤️

885678
2022-07-18 13:34:50 +0430 +0430

عالی، عالی، عالی
چه قلم گیرا و شیوایی، بشدت آفرین، درد و بلات بخوره تو سر این نویسنده‌های جقی. درود درود درود.

0 ❤️

885740
2022-07-19 00:23:13 +0430 +0430

نمی‌فهمم چرا بعضی ها کارو سخت میکنن الان اگر با این دختر ازدواج بکنی چی میشه چه ممنوعیتی داره کسخولا بعصی ها

0 ❤️

885746
2022-07-19 00:59:40 +0430 +0430

اومدم لایکو بدم برم دمت گرم

0 ❤️

885787
2022-07-19 03:27:43 +0430 +0430

خوبه قشنگ داری پیش میری ولی یکم جزییاتش زیاده و خسته می کنه اینجا یه سایت سکسیه واکثرا نوشته ای دوست دارند سکسی و بکن بکن باشه ولی از لحاظ ادبی و نگارش و محتوا داستانت خیلی خوبه

0 ❤️

885796
2022-07-19 05:49:27 +0430 +0430

عاااااااااالی بود

0 ❤️

885867
2022-07-19 20:41:59 +0430 +0430

مرسی قشنگه ولی دیگه زیادی داره هندی میشه 😁

0 ❤️

886075
2022-07-20 18:01:53 +0430 +0430

عالی بودا فقط یه نکته:

صورت فرهاد پره خون شده بود و زخمی؛ ولی وقتی شهرزاد شب دیدش هیچی راجبه صورتش نگفت.

در کل قلم خوبی داری ادامه بده

0 ❤️

886136
2022-07-21 01:45:43 +0430 +0430

عجب دوراهی دلچسبی

0 ❤️

891289
2022-08-20 14:30:44 +0430 +0430

ادامه بده

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها