لیلا عروس شد (۲ و پایانی)

1401/06/03

...قسمت قبل

احساس کردم یه چیزی داره بینیم رو قلقلک میده. چند باری دستم رو تکون دادم تا اگه پشه ای چیزی باشه بره، اما موفق نمیشدم. به اجبار چشمام رو باز کردم و متعجب از جام پریدم.
پریا بود که داشت نگاهم میکرد و میخندید.
-اینجا چیکار میکنی دختر؟بهار نیست؟
×رفت بیرون، کار داشت. منم حوصله ام سر رفته. پاشو دیگه کم کم ظهره، من تنهایی چیکار کنم؟؟
خودم رو دیدم که ملحفه از روم کنار رفته و بیشترِ قسمت هایِ لختِ بدنم نمایان شده.
با شیطنت نگام کرد و گفت : همش که تو نباید لختِ منو ببینی. لااقل حالا بی حساب شدیم.
فهمیدم که بدجوری بند و آب دادم و اونشب متوجه شده که داشتم تماشاش میکردم. خجالت کشیدمو سرم رو انداختم پایین.
+پاشو زود لباسهات رو بپوش تو رو خدا که از تنهایی دلم پوسید.
وارد آشپزخونه که شدم میز رنگارنگ صبحانه رو دیدم که با همیشه فرق داشت و معلوم بود کارِ خدمتکار نیست.
-ببینم از این کارها هم بلدی؟
+پس چی فکر کردی؟ یعنی بهم نمیاد واسه خودم یه پا کدبانو باشم؟
-چرا نیاد؟ مگه خوشکل ها نمیتونن با سلیقه باشن؟
نمیدونم چرا این حرف رو زدم. فقط ناخواسته به زبونم جاری شد.
کمی مکث کرد و با یه حالت متعجب گفت:
×الان داری باهام لاس میزنی یا واقعا از نظر تو خوشکلم؟
از رُک بودنش جا خوردم.
-اینکه زیبایی نیاز به تایید من نداره.
×میدونی چیه دانیال؟
-چیه؟
+باید اعتراف کنم اگه شوهرِ دختر خالم نبودی قطعا باهات قرار میزاشتم.
-یعنی به من فکر کردی؟
×باید خجالت بکشم که بهت فکر کردم؟ خب تو از نظر من یه مردِ جذابی و این شاید باعث بشه خیلی ها وقتی میبیننت بهت فکر کنن. از خصوصیاتِ آدمها همینِ دیگه. مثلا تو به من فکر نکردی؟
-اگه بگم نکردم باور میکنی؟
×خب معلومه که نه.
-ولی من بر عکسِ تو خیلی خجالت کشیدم. حتی نتونستم تو چشمایِ بهار نگاه کنم.
یه لقمه واسم آماده کرد و بهم داد.
×پس خیلی دوسش داری.
-کسی که به زندگیم معنا داده رو مگه میتونم دوست نداشته باشم.
×مشکل شما آقایون دقیقا همینجاست.
-چه مشکلی؟
×اینکه فکر میکنید همه ی کسایی که به پارتنرشون خیانت میکنن لابد دوسش ندارن. اما اصلا اینطور نیست. مردها متاسفانه میتونن همزمان دو یا شایدم چند نفر رو دوست داشته باشن واین خیلی هم طبیعیه، دست خودشون هم نیست.
-یعنی میخوای بگی خیلی با تجربه ای؟
×به اندازه خودم یه چیزایی رو میفهمم. شایدم بعدها به این نتیجه برسم که اشتباه میکنم و نظرم عوض بشه.
-میدونی من تا قبل از اینکه بهار وارد زندگیم بشه به یه پوچیِ بی انتها اعتقاد داشتم، اما بعد از اون تازه فهمیدم که زندگی چقدر میتونه زیبا باشه. پس درکت میکنم اگر یه روز نظرت عوض بشه یعنی چی.
×چه جالب. منم فکر میکنم دنیا فقط با سرگرمی هاش میخواد ما اینو فراموش کنیم که تهش هیچی نیست و یادمون بره شاید فردایی نباشه که در واقعیت، واقعا هم فردایی نیست.
حرفایی که من کلی بهشون فکر میکردم رو حالا از زبون یه نفر دیگه میشنیدم. با خودم تکرار کردم: شاید فردایی نباشه. تویِ فکر بودم که داغی لبهاش رو رویِ لبم حس کردم.
صورتم رو بین دستاش گرفت و بهم نگاه میکرد. تنها واکنشم تویِ اون لحظه فقط این بود که با لبخند بهش نگاه کنم.
برگشتم تویِ اتاقم و دراز کشیدم رویِ تخت. دستم رو زیرِ سرم گذاشتمو به حرفایی که بینمون رد و بدل شد فکر میکردم. نمیتونستم به خودم دروغ بگم و از بوسه اش واقعا لذت بردم.
کم کم احساس میکردم یه نوع وابستگی بهش پیدا کردم. دوست داشتم بیشتر توجهش رو جلب کنم. بیشتر باهاش وقت بگذرونم و از همه مهمتر وقتایی که تنها بودم فکرم بدونِ اختیار به سمتش میرفت.
مشغول شام خوردن بودیم که پریا گفت: یه خبر خوب براتون دارم. شنبه قرارِ دیگه شما دو تا مرغِ عشق رو تنها بزارم و برگردم لندن. قرارِ یه نفس راحت بکشید دیگه.
-اخمام رفت تو هم، اما با لبخندِ مصنوعی سعی کردم به رویِ خودم نیارم.
بهار دستش رو گذاشت تو دستِ پریا و گفت: این چه حرفیه عزیزم، اتفاقا ناراحت شدم. تازه داشتیم بهت عادت میکردیم، مگه نه دانیال؟
کمی دستپاچه شدم.
-آره. آره. چرا اینقدر زود؟
×قرار نبود که تا همیشه پیشتون باشم. دیگه کارم تموم شد و واسه خانوادمم دلم حسابی تنگ شده.
حسِ بدی بهم دست داد و نمیدونستم باید چی بگم.
شامم رو زود خوردم و گفتم که کار دارم و بلند شدم و رفتم.
همش سه روزِ دیگه مونده بود تا شنبه و منم از همین الان حس میکردم دلم براش تنگ شده. یه جورایی شرمنده بودم که چه بلایی سرم اومده.
زمان میگذشت و دلهره ی منم بیشتر و بیشتر میشد. قدرت تصمیم گیریم رو از دست داده بودم. فقط یه شبِ دیگه مونده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم. کلی با خودم کلنجار رفتمو از اینکه حسرتِ از دست دادنش رو دلم بمونه میترسیدم. باید انتخاب میکردم.
گوشیم رو برداشتمو آدرس رو براش فرستادم و بهش گفتم منتظرش میمونم، اما تصمیم با خودت.
تق تق تق تق تق…با انگشت رویِ میز میکوبیدم و تند تند پاهام رو تکون میدادم. نمیتونستم استرسم رو کنترل کنم. یعنی میاد؟؟؟؟؟؟
صدای قدمهاش رو شنیدم. دستام میلرزید و نفس نفس میزدم. ترس واردِ تک تکِ سلول های بدنم شده بود. بالاخره اومد و دستم رو رسوندم به گونه اش و لمسش کردم. میخواستمش و نمیتونستم تمامِ عمرم رو منتظرش باشم و نمیدونستم جوابِ قلبم رو چی بدم.
لعنت به من. لعنت به این آدمی که قدرتش رو نداره تا از لذتِ گناه، صرفِ نظر کنه.
پیشونیم رو چسبوندم به پیشونیش. سرما رو میشد ازش حس کرد. حالش بهتر از من نبود.
-مگه تو چی داری دختر که من اینقدر مجذوبت شدم و نمیتونم واسه یه لحظه از فکرت دَر آم؟
دستام رو گذاشتم دو طرفِ صورتش و اونم دستاش رو گذاشت رویِ دستایِ من.
با صدایِ لرزون و آروم گفت: کاش تو این دنیا سهمِ من میشدی دانیال.
دیگه بیشتر از این نتونستم تحمل کنم و لبایِ جهنمیش رو با آغوشِ باز پذیرفتم. اینکه تا کجایِ جهنم قرارِ منو ببره، دیگه برام مهم نبود.
دستام رو حلقه کردم دورِ کمرش و به سمت خودم کشیدمش تا یکی بشیم.
دستاش رو لابه لایِ موهام حرکت میداد و نمیدونستم چه جادویی رویِ من پیاده کرده که اینقدر رامش شده بودم.
همیشه قدم اول سخت ترین کار تویِ انجام دادنِ گناهه.
بوسیدمش، بوسیدمش، بوسیدمش، بوسیدمش، اینقدر بوسیدمش تا تمامِ خطِ قرمزها رو زیر پام لِه کردم.
روی تخت خواب دراز کشید و موهاش رو نوازش میکردم. بدونِ اینکه کلامی بینمون رد و بدل بشه و با نگرانی شروع کردیم به لباس های همدیگه رو بیرون آوردن. هنوز شرم بینمون کامل از بین نرفته بود. خجالت میکشید و دستاش رو گذاشته بود جلویِ سینه هاش. وقتی دوباره به چشمایِ زیباش نگاه کردم، تردید رو میدیدم… آهسته دستاش رو از رویِ سینش کنار بردم و لبام رو رسوندم به نوکِ قهوه ای روشنِ سینه اش. سرم رو نوازش میکرد و منم بیشتر و بیشتر مصمم میشدم تا جلو تر برم. تمامِ بدنِ لختش دیگه در اختیار من بود و میدونستیم که دیگه راهِ برگشتی نیست. با بوسه بارونِ شکمش پایین تر رفتم تا رسیدم به بین پاهاش. لوسیونی که استفاده کرده بود به مشامم خیلی خوشبو میومد. زبونم رو به چوچولش رسوندم و با هر بار برخوردِ نوکِ زبونم به چوچولش صدایِ ناله هاش تویِ اتاق میپیچید. زبونم رو اطرافِ سوراخِ کسش میچرخوندم و گاهی هم یواش واردش میکردم. دستامون رو تویِ هم قفل کردیم و با فشارِ دستاش میفهمیدم که باید زبونم رو رویِ کدوم نقطه از کُسش فشار بدم. اینقدر ادامه دادم تا برایِ بارِ اول با صدایِ بلند ارضا شد. بعد از چند دقیقه که حالش سرِ جاش اومد، ازم خواست تا تکیه بزنم. بین پاهام، رویِ شکم، مثلِ دختر بچه ها دراز کشید و با برخوردِ دستاش، کیرم کامل شق شد. زبونش رو گذاشت رویِ کیرم و خوب همه جاش رو لیس میزد. بدنِ سکسیش رو که جلوم میدیدم با تمامِ وجود لذت میبردم. لباش رو طوری رویِ دندون هاش قرار داد تا با وارد شدن کیرم به دهنِش اذیت نشم. خیلی ماهرانه این کار رو انجام میداد و من خالی از هرگونه فکری فقط نگاش میکردم.
بلند شدمو در حالی که پریا هنوز به شکم خوابیده بود روش قرار گرفتم و شروع کردم به خوردنِ لاله ی گوشش و گردنش. کمرش رو بالا آوردمو کمکش کردم تا به حالت داگی قرار بگیره. کاندوم رو روی کیرم کشیدم و با حوصله کیرم رو تویِ سوراخِ خیس و آتشینش جا دادم. دستم رو دو طرف کمرش گرفته بودم و تلمبه میزدم. چشمام رو بسته بودم و با تمامِ وجود از جهنم لذت میبردم.
بعد از مدتی گفت: میشه لطفا ببینمت؟
برش گردوندم و پاهاش رو به سمتِ بالا خم کردم. کیرم رو با دستاش گرفت و به سمتِ سوراخِ کسش هدایت کرد. سرم رو چسبوندم به سرش. پاهاش رو محکم حلقه کرد دورِ کمرم و با کمکِ دستاش منو سمتِ آغوشش هدایت کرد. کمی سخت شد اما حس و حالش رو خیلی دوست داشتم. صدایِ ناله هاش بیشتر و بلند تر شد و معلوم بود که نزدیک به ارضا شدنِ. با تنگ تر شدن سوراخِ کسش دیگه نتونستم بیشتر تحمل کنم و با چند تا ضربه آبم رو خالی کردم. لباش رو میبوسیدم و بدنش رو با دستام نوازش میکردم. تمامِ شب رو بدونِ توجه به عواقبِ کارمون مشغولِ عشق بازی بودیم و فردای اون روز با چند تا بوسه و قلبی پر از حسهایِ ناشناخته بدرقه اش کردیم تا بره و همراهِ خودش بخشی از وجودم رو ببره.
منِ احمق فکر میکردم بعدِ رفتنِ پریا قرارِ دوباره زندگی برگرده به حالِ سابق، اما زهی خیالِ باطل. با گذشتِ زمان تازه واقعیت کاری که با بهار کرده بودم بیشتر برام عَیان میشد.
بهار هنوزم همون بهارِ مهربون و عاشقِ خودم بود. هنوزم ذره ای از خوبی هاش کم نشده بود و این عذابِ وجدانم رو چندین برابر میکرد.
تویِ خلوتِ خودم نشسته بودم و سیگارم رو روشن کردم. صدای موزیک رو بالا بردم و همراهش زمزمه میکردم.

امشب یکی باید، بهم بگه آروم،
بس کن دیگه آدم دیوونه.
هیچی نمیتونه آرامشم باشه
از بس که احوالم پریشونه.
امشب الهی که بمیرم واسه ی حالم
بدجور دلم میسوزه واسه حالی که دارم
نیستی ببینی گم شدم تو دود سیگارم
من گریه پشت گریه ی دائم رو تکرارم ♫
فقط توانِ این رو داشتم که خودم رو برسونم به سمتِ تختم. صورتم رو رویِ بالش گذاشتم و چشمام رو بستم.
با تکون های بهار بیدار شدم.
+عشقم چی شده؟ داری با خودت چیکار میکنی؟
به پهنایِ صورتم تویِ خواب اشکام جاری شده بود. تمامِ غمِ دنیا رو دلم سنگینی میکرد.
محکم بغلش کردمو بهش گفتم: من دارم تو جهنم خودم میسوزم، اما تو لایقِ این نیستی تا با من بسوزی. دیگه بیشتر از این طاقت نداشتم. بغض داشت خفه ام میکرد. دستام رو جلوی صورتم گرفتم تا بیشتر از این خجالت زده اش نشم. براش تعریف کردم که چیکار کردم تا لااقل کمی از سنگینی عذابم رو کم کنم.
از خونه زدم بیرون و تا ساعت ها قدم میزدم. وقتی برگشتم خونه، فقط سکوت بود و سکوت. کمد لباس هاش خلوت شده بود و خبری از چمدونِ مسافرتیمون نبود. چیزی که بیشتر از همه ازش میترسیدم سرم اومد.
یک سال و نیم به اندازه ی چندین قرن برام گذشت. تویِ این مدت نه زندگی کردم و نه مفهومی از زنده بودن رو درک کردم. فقط ثانیه ها و دقیقه ها و ساعت ها بودن که پشت سر هم سپری میشدن. نمیتونستم باور کنم که از بهارِ زندگیم جدا شدم و اون دیگه مالِ من نیست. مثل همیشه بی حال و بی رمق رسیدم خونه و بدون اینکه لباس هام رو عوض کنم خودم رو رسوندم به تختم. گوشیم رو باز کردم تا کمی باهاش وقت بگذرونم و چشمام خسته بشه و بخوابم، اما انگار یه سطلِ آبِ سرد ریخته باشن روم از جام پریدم. استوری هایِ دوستایِ مشترکِ من و بهار همه ش شده بود تبریک به بهار بابت پیدا کردنِ عشقِ زندگیش. حالم خراب شد. گوشی رو کوبیدم به زمین و شروع کردم به زار زدن. دیگه هیچی نمیتونست از بارِ غمم کم کنه. ترجیح دادم این حالِ خراب رو در حالتِ مستی سپری کنم. نه عاقل بودم و نه دیوونه. فقط با خودم تکرار میکردم.
عاشقترین لیلا خداحافظ؛ ای آخرین رویا خداحافظ
دلتنگ بارانم؛ میری نمیمانم!
بی عشق تو هرگز…
زیبای دیوانه ای عشق ویرانه؛ دیگر خداحافظ…
یادش بخیر رویای آغوشت!
زیبای من؛ یادم فراموشت! "
نمیدونم چطور، اما خودم رو رسوندم به پشتِ درشون. زنگ میزدم و محکم به در میکوبیدم تا یکی بالاخره جوابم رو بده. وقتی بهار در رو باز کرد، شونه هاش رو گرفتم و محکم تکونش میدادم.
-چطور با من این کار رو کردی؟ تو مگه لیلا نبودی و من مجنون؟ تو مگه تمامِ زندگی من نبودی؟ ببخش منو بهار. تو رو به جونِ عزیزت منو ببخش و با من اینکار رو نکن. من بدونِ تو نمیتونم. به پاش افتادمو التماسش میکردم. صورتش رو دیدم که داره همراه با من اشک میریزه. از رو زمین بلندم کرد.
+مستی؟ اخه چه فکری کردی که با حالت مستی اومدی آبرویِ منو ببری؟
-تو رو خدا خودت رو از من نگیر. فقط یه فرصت به من بده. اونوقت هر چی که تو بگی. تو بگی بمیر هم میمیرم.
محکم یه سیلی خوابوند تو گوشم.
+به خودت بیا. میفهمی داری چی میگی؟من حالا یه زنِ شوهر دارم. چطوری به خودت اجازه میدی این حرفا رو بزنی؟
جمله ش مثلِ شمشیر تا اعماقِ قلبم رو شکافت و پاره پاره اش کرد. اینقدر زجر آور بود که فقط همونجا پشتِ در نشستمو میلرزیدم.
در رو بست و بدونِ اینکه چیزی بگه رفت…

" در کوچه میدوید، سیگار میکشید.
پیوسته و شدید، سیگار میکشید.
لیلا عروس شد! لیلا عروس شد!
این را که میشنید، سیگار میکشید. "

با کوله باری از حسرت، گوشه ی اتاق کِز کردمو نشستم.چشمم افتاد به دسته گلی که برایِ اولین سالگردِ ازدواجمون براش خریدم. همونجا بود که بهش گفته بودم:
دیدی میشه لیلی و مجنون تویِ واقعیت به هم برسن؟!
اما حالا من دیگه لیلایِ خودم رو کنارم نداشتم.
دیگه نه میخواستم داروهام رو بخورم و نه اصلا خودم میخواستم که حالم بهتر بشه.
رمزِ گاو صندوق رو وارد کردم و اسلحه ام رو بیرون آوردم. نشستم رویِ زمین و تمام گذشته ام مثلِ یک فیلم رویِ دورِ تند از جلو چشمام عبور کرد.
بلند شدمو تویِ خیالِ خودم دستایِ بهار رو گرفتم و شروع کردم به رقصیدن باهاش. دورِ خودم میچرخیدم و دستام رو تویِ هوا تکون میدادم. بلند میخندیم و از اینکه کنارمه و داره باهام میرقصه خوشحال بودم و با تمامِ وجود میخندیدم، اما نمیفهمیدم چرا اشکام بند نمیاد. لابد اشکِ شوقِ که نمیتونم جلوش رو بگیرم. آره حتما اشکِ شوقِ.
یه شاخه گل از همون دسته گل برداشتم و نشستم.
اولین گلبرگ رو جدا کردمو روی زمین انداختم.
-شلیک میکنم.
دومین گلبرگ رو جدا کردم.
-شلیک نمیکنم.
دوباره من بودم و یه پوچی بی انتها و فردایی که شاید هیچوقت نباشه.
شلیک میکنم…
شلیک نمیکنم…
شلیک میکنم…
شلیک نمیکنم و…
همینطور ادامه دادم تا سرنوشتِ لعنتیم رو آخرین گلبرگِ گلی که با عشق براش خریدم مشخص کنه…

پایان.


درود به همه ی عزیزان. دوستان لطفا اگر داستانی رو میخونید و دوسش دارید بی تفاوت از کنارش رد نشید. میتونید با یه نظر مثبت یا انتقاد و یا زدن گزینه ی لایک، نویسنده رو برای قوی تر شدن کمک کنید.
پایدار و مانا باشید

نوشته: blue eyes


👍 74
👎 1
37501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

891991
2022-08-25 01:38:41 +0430 +0430

قلم جذاب و زیبایی دارین، اما این داستان متاسفانه قوی تمام نشد.

3 ❤️

891995
2022-08-25 01:47:27 +0430 +0430

بسیار زیبا بود ولی حیف تلخ تمام شد😔😔😔

0 ❤️

891999
2022-08-25 01:55:06 +0430 +0430

لعنتی قلبم گرفت . دانیال عجب آدمی بوده که تونسته بعد از حرف بهار که گفته من یه زن شوهردارم ، برگرده خونه . من حین خوندنش جوری قلبم لرزید که نفس کم آوردم . خدا نصیب هیچ کسی نکنه

2 ❤️

892033
2022-08-25 04:15:50 +0430 +0430

قشنگ بود

0 ❤️

892036
2022-08-25 04:26:30 +0430 +0430

چقدر آبکی … نکشیمون نویسنده 😂

0 ❤️

892048
2022-08-25 05:16:41 +0430 +0430

فوق العاده بود،، اصلا حالمو عوض کردی،، بازم بنویس،، لایک تقدیم به شما و قلم زیبات

1 ❤️

892058
2022-08-25 05:51:40 +0430 +0430

داداش ما می‌خواستیم جق بزنیم اشکمون در اومد

3 ❤️

892061
2022-08-25 06:12:08 +0430 +0430

در کوچه میدوید، سیگار میکشید.
پیوسته و شدید، سیگار میکشید.
لیلا عروس شد! لیلا عروس شد!
این را که میشنید، سیگار میکشید.

این را که دیدمو خون از جگر پرید
گویی که باد سرد بر عشق ما وزید
تا میش عاشقی در زلف او چرید
گرگ جدایی اش قلب مرا درید
تقدیم با عشق به بلو آیز عزیز

2 ❤️

892063
2022-08-25 07:32:44 +0430 +0430

آخه با خودت چی فکر کردی ک بهش گفتی خیانت کردی

آدم قبل از هرکاری باید ب بعدش فک کنه

1 ❤️

892065
2022-08-25 07:43:16 +0430 +0430

سلام به عزیزایِ دلم. ممنون که وقت گذاشتین و داستانم رو تا پایان خوندید. نظراتتون رو برام بزارید و با لایک هاتون حتما حمایت کنید برای کارهای بهتر.

2 ❤️

892075
2022-08-25 09:09:34 +0430 +0430

دمت گرم
لذت بخش بود

1 ❤️

892077
2022-08-25 09:24:55 +0430 +0430

من ک گفتم پریا رو میکنی .اشتباه کردی

2 ❤️

892081
2022-08-25 09:45:19 +0430 +0430

امکان نداره یه مرد گندکاریش رو اینطوری ب زنی ک خیلی دوسش داره بگه. ببخشید ک کلی میگم ولی مردا از خداشونه سکس کنن و طرف بزاره بره ک دردسر نشه. باید مینوشتی بهار خودش فهمید

1 ❤️

892088
2022-08-25 10:22:28 +0430 +0430

وای وای وای.پسر چی شد.قلبم گرفت.لایک تقدیمت.یه جمله هم به نسیم خانم بگ اینکه همه مرد ها رو با یه چوب نرون

0 ❤️

892090
2022-08-25 10:53:15 +0430 +0430

درود بر قلم جذاب شما

0 ❤️

892093
2022-08-25 11:20:12 +0430 +0430

عالی

0 ❤️

892111
2022-08-25 14:01:57 +0430 +0430

جقیا جق غمگین بزنید😣

2 ❤️

892133
2022-08-25 16:38:12 +0430 +0430

من کلا دوس نداشتم ولی خب چون سلیقم این شکلی هستش با خیانت مشکل دارم به قول یکی از نویسندهای خوب سایتمون اونی که خیانت میکنه عذاب بیشتری میکشه تا کسی که بهش خیانت میشه . داستان خیلی مشکل داشت مهم نیست پایان داستان چه شکلی باشه مهم اینه که طوری تموم بشه به پایانش بخوره قسمت اولی تقریبا بهتر بود اما همون ام خوب نبود سبک نوشتنت و موضوعی که انتخاب میکنی رو عوض کن سعی کن یه ژانر دیگه بنویسی چون همه نوشته هات دارن شبیه هم میشن . پایان بندی همیشه خیلی بدی داشتی نه بخاطر اینکه تهش تلخ باشه بدم میاد از تلخی آخرش لذت میبرم اما از اون تایم که به همسرت خیانت کردی تا تا پایان داستان خیلی سریع عبور کردی یکمی باید روی این قسمت ها تأمل بخرج بدید برای اینکه نوشتت بهتر باشه اول قبل اینکه شروع کنی به نوشتن سعی که یه تم یا فضای خاصی به نوشتتون بدید این قسمت با اینکه موضوع داستان قابلیت اینو داشت که روی دنیای پوچ بیشتر کار کنی چون پوچی و افسردگی موضوع خوبی هستن وقتی توصیفات خوبی استفاده نشه خواننده سعی میکنه فقط بخونه که بفهمه داستان چه اتفاقی افتاده اما وقتی توصیفات و تم داستان خوب باشه باعث میشه تصور قوی ذهنی برامون در حین خوندن شکل بگیره

3 ❤️

892142
2022-08-25 17:53:29 +0430 +0430

قلم روان اما پایان بندی ضعیف

0 ❤️

892149
2022-08-25 19:15:29 +0430 +0430

میگی یک سال و نیم از وقتی بهش گفته گذشته.اولا اگه عاشق بود توی این مدت هرکاری میکرد برگرده نه اینکه بذاره وقتی شوهر کرد تازه یادش بیوفته.بعدشم اون چه گلی بوده که بعد حداقل یکسال و نیم گلبرگهاش قابل جدا شدن تک تک بودن؟با تسبیح یا شیر یا خط میرفت قابل باور تر بود

0 ❤️

892150
2022-08-25 19:15:44 +0430 +0430

خیلی هم عالی. ادامه بده

0 ❤️

892153
2022-08-25 19:55:15 +0430 +0430

جناب بلو آیز خیلی زیبا با کلمات حستون رو به خواننده انتقال دادید

0 ❤️

892174
2022-08-26 01:02:40 +0430 +0430

اینکه داستان نوشتی و سعی کردی فضا ااشقانه ترسیم کنی خوب بود.اما یه نکته ای که هست یک وقت داستان صرفا پورنه.در داستان پورن مثل فیلم پورن خیلی با‌ورپذیر بودن یا قدرت داستان اهمیت نداره.صرفا فضاهای سکسیش مهمه.اما وقتی قراره بشه یک داستان و فضای غیر پورنش غلبه کنه باید خیلی قلم قوی تر و جزییات بهتری داشته باشه.بنظرم این داستانیت بیشتری داشت تا صرفا پورنوگرافی پس باید بیشتر روی جزییات عاشقانه اش کاری میشد.ولی در کل نسبت به اکثر داستان های بی محتوای سایت قابل پذیرش بود

0 ❤️

892371
2022-08-27 12:47:49 +0430 +0430

داستان خوبی بود خسته نباشید میگم بهتون

0 ❤️

892750
2022-08-30 01:19:31 +0430 +0430

سلام بلو ایز واقعا تو بینظیری

0 ❤️

892752
2022-08-30 01:22:04 +0430 +0430

معلومه خیلی ذهن بازی داری و توانمندی در نوشتن وچیدن کلمات.
لذت میبرم از این همه پافشاری که به خرج میدی.
مانا باشی
و جا داره با کمال پروگری بهت بگم
ششششط

0 ❤️

893050
2022-09-01 00:43:25 +0430 +0430

دمت گرم عالی بود 👍👍👍👍👍👍

0 ❤️

894295
2022-09-08 13:47:53 +0430 +0430

مثه هميشه عالي بودي

0 ❤️

894323
2022-09-08 19:17:30 +0430 +0430

پیامی که داشت رو دوست داشتم
پایان تلخی هم نبود به نظرم
پایانی بود که خودش انتخاب کرده بود
جز این نباید میشد
فقط کاش موقعی که میخوایم خیانت کنیم به لحظه به چهره اونی که عاشقشیم نگاه کنیم و بدون با این کار چی رو از دست میدیم ❤️

0 ❤️

937491
2023-07-13 14:50:07 +0330 +0330

عالی بود خیلی دوست دارم قلمت را.

0 ❤️