ماجراهای لیا (۱)

1401/01/29

: قسمت اول – دکمه کفش

لیا، پرستو و جاسوس موساد (سازمان اطلاعاتی اسرائیل) است که 32 سال سن دارد و گاهی نیز در علمیات های ترور خاموش (قتل افراد مهم که خبرشان رسانه ای نمیشود) شرکت می کند. او یکی از حرفه ای ترین جاسوس ها و قاتلان موساد است که در ایران فعالیت می کند. لیا برای اینکه به راحتی لو نرود، مانند سایر دختران جوان ایرانی با ظاهری سانتیمانتال رفت و آمد می کند؛ با موهای نمیه بلند رنگ شده ی بلوندِ خرمایی که کاهی از زیر شال بنفش رنگش بیرون می آید، پیراهن طرح دار، شلوار جین، مانتوی جلو باز سورمه ای و کفش پاشنه بلند سیاه و براق که به تنهایی برای دلبری و شکار چشم های سوژه ترور کافی است. یک شب وقتی لیا داشت در خیابان ها قدم میزد، مردی معتاد به تصور اینکه او فاحشه است به او متلک انداخت و گفت: «این همه به این و اون حال میدی، کاش یه حال هم به ما بدی!» لیا آن شب زیاد حوصله نداشت. پس، شنیدن این جمله او را خیلی ناراحت کرد. با خود گفت باید پاسخ آن مُفنگیِ پَست را بدهم. ایستاد اما کمی تأمل کرد. تصمیم گرفت بجای فحاشی روش دیگری را برای پاسخ به مرد معتاد آزمایش کند. پس با آرامش به سمت او برگشت و گفت: «میخوای یه حال اساسی بهت بدم؟ پس دنبال من بیا.» او مرد معتاد را به همراه خود تا کوچه پس کوچه های تهران کشاند. در یکی از کوچه های خلوت که کسی عبور نمیکرد به معتاد گفت: «اینجا خوبه، کسی ما رو نمیبینه.» معتاد گفت: «ببین من پول مواد خودم رو هم ندارم، گفته باشم که الکی طلبکار نشی!» لیا: « کی از توی لجن پول خواست؟!» معتاد: «بکنم توش یا میخوری؟» لیا: «تو لجن و کثافت از سر و روت میباره. دوست ندارم کثیف بشم. بشین تکیه بده به دیوار، من با پاهام برات ردیفش میکنم.» مرد معتاد روی زمین نشست. زیپ شلوار خود را باز کرد و شورت خود را کنار زد. لیا با کفش پاشنه بلند 10 سانتی خود، شروع کرد به فوتجاب کردن معتاد. آلتِ سیاه شده و بیضه های کوچک و چروکیده معتاد را آنچنان حرفه ای مالید که هنوز یک دقیقه نشده، مرد معتاد گفت: «آخخخ… همین جوری که میکنی خوبه، آبم داره میاد!» لیا بلافاصله پای خود را از روی آلت معتاد برداشت و گفت: «اگه میخوای ادامه بدم باید کاری که میگم رو انجام بدی. پاشنه کفشم رو ساک بزن!» مرد معتاد با ولع و اشتهای زیاد مشغول مکیدن پاشنه کفش لیا شد. او پاشنه کفش لیا را تا انتها در دهان خود گذاشته بود و با لذت آن را ساک می زد. در همین حین لیا پای خود را به آرامی به جلو فشار داد و سر معتاد را به دیوار چسباند. سپس رو به جلو خم شد و دکمه ای که در بالای پاشنه و روی کفش قرار داشت را به معتاد نشان داد: «میدونی این چیه؟ این دکمه واسه ی تیغه ی کفشمه!!» و بلافاصله آن را فشار داد…
تیغه ای سیخی شکل که لیا در پاشنه کفش خود پنهان کرده بود در حالی که پاشنه کفش هنوز در دهان معتاد قرار داشت از جایش خارج شد و از پشت گردن او بیرون زد! ناگهان معتاد از حرکت ایستاد و دستهایش که پای لیا را نگه داشته بودند بر زمین افتادند. لیا خنده ای کرد و با خونسردی گفت: «نترس، تا چند ساعت دیگه زنده می مونی؛ البته اگه همسایه ها پیدات کنن!! ولی خب، اینجوری که تیغه نخاع گردنت رو سوراخ کرده تا آخر عمر فلج میشی!» و با خنده ی تمسخر آمیز گفت: «آخییی… عشقم دیگه نمیتونه تا آخر عمرش تکون بخوره…!!» سپس به آرامی پای خود (پاشنه کفشش) را از دهان مرد معتاد بیرون کشید و با پا سر معتاد را روی زمین هُل داد. مرد معتاد کاملاً فلج شده بود و دیگر حرف هم نمیتوانست بزند. خون، قطره قطره از پشت گردنش داشت خارج میشد. بدنش شروع کرد به تشنج های لحظه ای. این فقط چشمانش بودند که میتوانستند حرکات لیا را دنبال کنند. لیا تیغه کفش خود را دوباره در جایش برگرداند و پای خود را روی سینه ی معتاد گذاشت و گفت: «چه سکسی تکون میخوری! آدمایی که تا حالا کشتم هیچکدومشون مثل تو اینجوری موقع جون دادن تکون نمی خوردن. این یه واکنش طبیعیه، بدنت حالا حالا ها نمیخواد بمیره. البته خب، این تکون خوردن ها درد هم داره! نظرت چیه تیغ کفشم رو توی قلبت هم فرو کنم تا راحت بمیری، هان؟! … نه، من بهت قولِ یه حال اساسی رو داده بودم، حیفه بذارم به این زودی تموم بشه…» و پای خود را از روی سینه ی معتاد برداشت. بدن معتاد همچنان از تشنج های لحظه داشت تکان میخورد. این، یکی از دردناک ترین راه های مردن است؛ با زجر فراوان جان دادن!! لیا از کیف خود خنجر نظامی اش را خارج کرد و در حالی دو چشم ترسان معتاد او را دنبال میکرد به طرف پایین پای او رفت و ایستاد: «راستی گفتی داره آبت میاد، آهان؟!» او بیضه های معتاد را در دست گرفت و فشار داد. بلافاصله آلت معتاد راست شد و آبِ منی با شدت فراوان از آن بیرون آمد. لیا با خونسردی گفت: «چیزی هم حس کردی؟! معلومه که میتونی چیزایی حس کنی! فقط اعصاب حرکتیت از کار افتادن! البته مثل حالت عادی با تمام وجود لذت نمی بری، اینو میدونم…» و در یک لحظه بیضه های معتاد را با چاقو برید و آنها را روی شکمش پرت کرد. خون از بین پاهای معتاد شروع کرد به بیرون جهیدن. لیا از جای خود بلند شد و گفت: «اینم از حال آخر من.» سپس خون چاقوی خود را با یک دستمال سفید پاک و دسمتال را در دهان معتاد فرو کرد.
سپس با لبخند، چشمکی به مرد معتاد زد و به آرامی و با عشوه از او دور شد. مرد معتاد هنوز زنده بود و بدنش همچنان مشغول تکان خوردن از تشنج های لحظه ی جان دادن…

نوشته: یک ذهن تاریک


👍 12
👎 9
12001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

869401
2022-04-18 02:17:33 +0430 +0430

قطعا تو حاصل ازدواج فامیلی هستی
خنجر نظامی که برا زمان کوروش کبیره
تو فیلم غریزه اصلی رو ریختی گاندو و با موسیقی اخراجی ها تدوین کردی

0 ❤️

869419
2022-04-18 04:02:10 +0430 +0430

یه کارگاه گَجت کم داشت 😂

0 ❤️

869432
2022-04-18 06:55:14 +0430 +0430

۲تا وسیله نوک تیز توی زانوهاش فرو میکرد

0 ❤️

869471
2022-04-18 12:13:28 +0430 +0430

عجیبه که خوشم امد😐

1 ❤️

869645
2022-04-19 12:37:58 +0430 +0430

به نظرم نویسنده داستان روان پزشک لازمه شدید.

1 ❤️

869744
2022-04-20 02:07:49 +0430 +0430

چرا اینقد جذاب بود؟😐😐

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها