ماجرای واقعی در استانبول

1389/02/03

(این داستان سکسی نیست!)

دوسه ماهی بود که باعقد قراردادی بایک شرکت بزرگ ایرانی از امریکا به استانبول ترکیه رفته بودم ودریکی ازهتل هااقامت داشتم اتومبیلی کارترددمرا بمحل کارخانه ای که ماشین الات سفارشی این شرکت ایرانی را تولید ومونتاژ میکرد بعهده داشت ومن ماموریت من این بود که برهمه امورسفارش نظارت کامل داشته باشم معمولاحوالی غروب به هتل بازمیگشتم - یک شب دررستوران هتل خانم حدودا بیست وچند ساله ایرانی را دیدم که با دختر 4 - 3 ساله اش مشغول غذا خوردن بودند ودرست مقابل میزی که من نشسته بودم وضمن غذا خوردن هم روزنامه ای رابزبان فارسی میخواندم نشسته بودند. چندبارنگاه ما بایکدیگر تلاقی کرد و من لبخند مودبانه ای زدم وسلام کردم اوهم بارعایت ادب جواب سلام مراداد - ازاو پرسیدم اگر توریست هستند چرا تنهایند زیرا برای خانمی تنها در استانبول ممکن است مشکلات زیادی فراهم اید گفت که برای گرفتن ویزای امریکا به انجا امده و2 روز دیگرکه روز پنجشنبه بود وقت مصاحبه داشت. باو یاداورشدم که مراقب خودشان و بخصوص کیف ووسایلی را که باخودش درخیابانها حمل میکند باشد وسعی کند که با دخترش فارسی را بارامی صحبت کند که کسی متوجه خارجی بودنش نشود زیرادزدان قهار و ماهر ازهرملیتی که به استانبول امده اند بمحض دیدن یک توریست درصدد ربودن وسایل وکیف وپول انها برمیایندو تقریبا همیشه هم موفق بوده اند. همین موضوع باعث شد که او به من گفت احتیاج بیک مترجم داردکه اورا برای مصاحبه درسفارت همراهی کند وگفت که درتهران باو گفته اند که افراد زیادی دراطراف سفارت امریکا پیدا میشوندکه میتوان باپرداخت درحدود سی چهل دلار ازانها بعنوان مترجم استفاده کرد و میخواست بداند که من اطلاعی ازاین موضوع دارم یانه. باو گفتم دراین زمینه اطلاعی ندارم و هشداردادم که همان افراد مترجم میتوانند خبرچین دزدان وزورگیران که نوعی وابستگی به مافیای روسی دارند باشند وباید خیلی مراقب باشد. اوخودش را زهره معرفی کرد . پس از نیمساعتی صحبت راجع به استانبول و مقایسه ان باتهران وبعضی شهرهای امریکا خدا حافظی کرد ورفت. شب بعد بایکی ازکارشناسان ارشد شرکت موصوف که از تهران امده بود تا زمینه تغییر بعضی موارد قراداد را بامن بررسی کند در رستوران مشغول صرف شام بودیم وغرق در صحبت و بررسی زمینه های قابل تغییر قرارداد. ازدور ان خانم جوان که خودش را بانام زهره معرفی کرده بود دیدم که باسرسلام کرد واشاره ای کرد منهم باسر جواب اورادادم وبه ساعتم نگاه کردم وبنوعی باو حال کردم که باید مدتی صبرکند تامن کارم پایان یابد واو هم مودبانه سری تکان داد ورفت . کار مذاکره ما خیلی طول کشید وتقریبا رستوران اماده تعطیل کردن بود ان اقا خداحافظی کردورفت وقتی به لابی هتل امدم دیدم زهره خانم روی مبلی نشسته و سردخترش راکه خوابیده بود روی پایش قرارداده است وقتی مرادید میخواست ازجابرخیزد که اشاره کردم اینکاررانکند. احساس کردم یکی از علل احترام زیاد او بمن فاصله زیاد سنی ما بود . روی مبلی نشستم و جو یا شدم که چرا میخواست بامن دیدارکند گفت میترسد که تنها به سفارت برود و یامترجمی را ازمحل سفارت استخدام کند وازمن پرسید که ایا من میتوانم باو کمکی بنمایم یانه . من در بین صحبت های شب قبل باو گفته بودم که در امریکا تحصیل کرده و زندگی میکنم . او ازمن خواست که درصورت امکان کمکش کنم وبعنوان همراه ومترجم بااو به سفارت بروم. بسختی بفکرفرورفتم چون روز بعد میبایست همراه با نماینده ای که ازتهران امده بود بامدیران شرکت ترک مذاکرات پیچیده ای را شروع میکردیم. سری به علامت استیصال تکان دادم اوگفت پس مزاحم نمیشوم از او خواستم بنشیند وبحرفهای من توجه کند مودبانه قبول کرد و نشست وهمه قضایارابرایش توضیح دادم اما گفتم میتوانم در ساعات اولیه بامداد او راباخود بسفارت ببرم وخودم شخصا با استفاده ارتجربیاتم یکنفر را که امکان آزار رسانی نداشته باشد استخدام کنم برقی درچشمانش دیدم شاید اشکی بسیارتشکرکرد ورفت . صبح زود باتاکسی اورابسفارت بردم خوشبختانه دخترخانم نسبتاجوان تاجیکستانی را که دانشجو بود و برای گذران زندگی کارترجمه میکرد وانگلیسی را نسبتا خوب میدانست پیداکردم واورا برای همه روز استخدام کردم او برای همه روز 60 دلار درخواست کرد من یک عدد اسکناس صددلاری باودادم وازاو خواهش کردم وقتی کارتمام شد زهره خانم راباتاکسی تا هتل همراهی کند او باخوشحالی قبول کرد و زهره هم تشکر زیادی کرد و دست درکیف که صددلاررابمن مسترددارد باو گفتم مصلحت نیست که جلوی ان مترجم اینکار را انجام دهد چون اومتوجه عدم وابستگی ما بایکدیگرمیشود وشاید خطرناک باشد . خدا حافظی کردم و با تاکسی دوباره به هتل بازگشتم تابه بشرکت بروم.

شب وقتی دررستوران بودم زهره خانم امد وبسیارنگران - ماجراراجویاشدم گفت که کنسول سفارت مدارک اورا ناقص تشخیص داده ودو هفته وقت داده است که مدارک را کامل کنم درغیر اینصورت باید دوباره منتظر دعوتنامه جدید بشوم که ممکن است چندماهی بطول بیانجامد . گفتم مشکلی نیست او میتواند سریعا نواقص را مرتفع کند گفت که برادرش چندسال پیش برای اقامت دائم او درامریکا اقدامات لازم را انجام داده ولی چون درانزمان دخترش هنوز بدنیا نیامده بود اسم دخترش در دعوتنامه ذکرنشده باین دلیل کنسول ایرادگرفته است وخواسته که برادرش برای دخترش هم دعوتنامه ای تنظیم کند وبفرستد. قرارشد بابرادرش تماس بگیرد وموضوع را باوبگوید و درخواست کند که اقدامات قانونی را انجام دهد گفتم تاموقعیکه دراستانبول هستم تا انجائیکه ازدستم براید باوکمک خواهم کرد. ضمنا ازکیفش یک اسکناس صددلاری دراورد وروی میز گذاشت گفتم عجله نکنید ولی او تشکرکرد وقرارشد روزبعد بابرادرش تماس بگیرد و موضوع راحل وفصل کند شب بخیری گفت ورفت. من لازم بود روی پرونده ماشین الات و تغییرات قرارداد مدتی کارکنم که بتوانم روزبعد درجلسه بمذاکره بنشینم لذا به کافی شاپ هتل رفتم و مشغول بررسی مدارک بودم ساعت شاید از نیمه شب هم گذشته بود . متوجه شدم سایه ای درکنارم ایستاده سرم را بلند کردم زهره خانم را دیدم باچشمانی ورم کرده وقرمز بنظرم رسید مدتی طولانی گریه کرده است . علت را جویا شدم واینکه چرا تابحال نخوابیده و سراغ دخترش راگرفتم گفت که خوابیده است. گفت باید مدتی وقت شمارابگیرم باشماصحبت کنم گفتم دیروقت است فردا عصر که از محل شرکت برگشتم میتوانیم صحبت کنیم واو را روانه اش کردم ولی بشدت بفکر فرورفته بودم. غروب روزبعد در لابی هتل اوراملاقات کردم وازاوخواستم اگرتمایل دارد برای شام به محل دیگری برویم موافقت کرد باتاکسی بیک رستوران فرانسوی که باهتل فاصله زیادی نداشت رفتیم - سرصحبت را بازکرد . اوگفت که نزدیک به سی سال دارد و بلافاصله پس ازپایان دوره دبیرستان بنابه تصمیم خانواده بایک جوان از دوستان خانواده شان ازدواج کرده ومدتی رابخوبی زندگی کرده اند تا اینکه شوهرش بموادمخدر روی اورده است هم کار و شغل اش را ازدست داده هم هرچه که داشته اند فروخته وخرج مواد کرده و اوراهم بدلیل اعتراضاتش مرتب مورد ضرب وشتم قرارمیداده و پس از اینکه فرزندش بدنیا امده بازور اقوامش از او طلاق گرفته و با مادرش زندگی میکند وبرای گذران زندگی دریک شرکت که متعلق بیکی اقوامشان است کار میکند . برادرش هم درامریکا ازدواج کرده دوفرزند دارد و گرفتار مسائل ومشکلات خودش. ازاو سئوال کردم چرا این موارد رابامن درمیان میگذارد اینها مسائل خصوصی اوست وبدیگران ربطی ندارد اوگفت که با ابراز این حقایق میخواستم اگرممکن است شما بامن بسفارت بیائید و ازکنسول بخواهید که بهرنحوی شده کاردریافت ویزای و کارت اقامت مرا درست کند چون ازنظرمالی برایم امکان نداردکه بتوانم دوهفته در استانبول و درهتل اقامت داشته باشم گفتم باین ترتیب جطور شده که باین هتل تقریباگرانقیمت امده اید گفت که با یک تور امده ام که پولش را درتهران پرداخت شده و باید دوروز دیگربرگردم وامکانی برای تمدید مدت اقامت در استانبول ندارم. سئوال کردم ایا بابرادرتان صحبت کردید گفت تلفن کردم قرارشده که مدارک لازم را مستقیما بسفارت پست کند واصل انرا به ادرس همین هتل بفرستد وازمن خواهش کرد که وقتی بسته پستی رسید برایش از هتل دریافت کنم . باوگفتم تافردا بمن فرصت بدهید بعد باهم صحبت خواهیم کرد. به هتل بازگشتیم و هرکدام باطاق خودمان رفتیم - بشدت بفکر فرورفته بودم وقتی در رستوران چندبار بچشمانش نگاه کردم دلم لرزید تازه متوجه شده بودم که زهره چه جذابیتی دارد ومن بدلیل فاصله سنی زیاد تابحال متوجه ان نشده بودم. بفکرم رسید که او راست میگوید رفتن به تهران وبازگشت به استانبول برای او مشکل و هزینه برداراست پس بهتراست که دراستانبول بماند تا کارهایش روبراه شود . بخاطرم رسید وان اینکه از ان هتل به هتل دیگری نقل مکان کنیم و من دو اطاق رزرو کنم یکی برای خودم ویکی برای او ودخترش - من هم چون سالهابود که تنها بودم میتوانستم حداقل همزبانی داشته باشم و حتی با مصاحبت با دخترش که بسیارشرین زبان هم بود برایم وقت گذرانی غنیمتی بود وهم تجربه جدیدی در زندگی. با این افکار بخواب رفتم
وقتی از کارخانه بازگشتم اورا در لابی هتل ملاقات کردم ازاو خواستم یکساعتی بمن فرصت بدهد تادوش بگیرم و خودم را اماده کنم برای شام - با او به رستوران اصیل ترکی رفتیم که موزیک هم داشت احساس کردم خیلی از بودن دران رستوران ودیدن هنرمندان موسیقی ترکی لذت میبرد . بنوعی که ناراحت نشود موضوع تغییر هتل ونقل مکان بهتل دیگر را بااو درمیان گذاشتم وگفتم من مرد تنهائی هستم که جز کار و کار تابحال وقتی برای تفریح و بادیگران بودن نداشته ام این موقعیت را مغتم میشمارم و تا روزیکه کار شمادرسفارت درست شود شما درهتل جدید دراطاق خودتان هستید ومواقع بیکاری من بدیدار دیدنی های ترکیه میرویم که من هم مایل بودم درفرصی اینکاررا انجام دهم وگفتم که همه هزینه های شما بعهده من خواهد بود وشما هیچ نگرانی نداشته باشید - احساس شرمی درصورتش دیدم کمی قرمز شده بود بالکنت واقعی گفت شماچرا اینکاررامیکنید گفتم که من مردی تنها هستم و ازبودن با یک هموطن ودخترزیبایش لذت میبرم من هم مایلم احساس کنم که کسانی بمن وابسته اند و من درمورد انها احساس مسئولیت میکنم لذا درصورتیکه شما پیشنهادمرابپذیرید لطفی است که بمن کرده اید. گفت کمی فرصت بدهید فکرکنم و اطراف وجوانب کاررادرنظربگیرم گفتم هرطورمایلید وپس از ساعتی به هتل بازگشتیم درهنگام خداحافظی با رفتاری بسیارظریف ومودبانه گفت من اصلا مایل نیستم که کسی دلش برایم بسوزد و از سردلسوزی کاری را برایم انجام دهد من ازنظرمالی مشکل دارم اما فقیرنیستم اینبار این من بودم که شرمسارشدم و رنگ رخسارم قرمزشد و خجالت کشیدم از پیشنهادی که کرده بودم ازصمیم قلب عذرخواهی کردم وگفتم که اصلا قصد بی ادبی ویاتحقیر اورانداشته ام فقط بدلیل تنهائی ام واینکه کسی را دورو برم ندارم واین موقعیت پیش امده را مغتنم شمردم تا با کسی که شاید بخاطر دلم بتوانم باو کمکی هم کرده باشم باشمادرمیان گذاردم. باجذابیتش بچشمانم نگاه کرد . درنگاهش شرم واشتیاق را خواندم گفتم بازهم خودتان میدانید اگرمایل بودید فردا بمن بگوئید تا ترتیب رزرو هتل جدید و نقل مکان را بدهم و هرکدام باطاق هایمان رفتیم.

درشرکت از مدیر اداری شرکت ترکیه ای خواستم درهتل جدیدی برایم دواطاق درکنارهم رزرو کند البته هنوز مطمئن نبودم که زهره خانم پیشنهادم را میپذیرد اما چون او میبایست غروب روز شنبه با توری که امده بود به تهران بازگردد وقت زیادی باقی نمانده بود چون انروز جمعه بود هتل جدید که بهترازهتل خودمان بود رزرو شد وقتی به هتل بازگشتم او را ندیدم برای دوش گرفتن باطاقم رفتم تابرای شام خوردن حاضرشوم که تلفن کرد باز هم اورا بشام دعوت کردم با بکاربردن الفاظ تعارفانه گفت که مزاحم نمیشود گفتم مزاحم نیستید خوشحال خواهم شد که باشما ودخترتان باشم پذیرفت و اینبار بیک رستوران بسیارشیک ومجلل درکنارساحل رفتیم . راستش بخودم گفتم اینهمه کارمیکنی وزحمت میکشی برای کی وبرای چی البته ادم ثروتمندی نیستم ولی انقدر دارم که بتوان همین حالاهم خودم رابازنشسته کنم واز زندگی ام لذت ببرم پس این موقعیت را باجان ودل پذیراشدم وگفتم تااخرش هستم وکمکش میکنم تا به انچه که میخواهد وازدستم برمیاید برسد راستش در ته دلم احساس عجیبی نسبت باو داشتم اما بخاطر 27 سال تقاوت سن مایل نبودم که تصورکند که قصد سو استفاده دارم که واقعا هم نداشتم فقط ناخواسته ماجرائی پیش امده بود که بخاطر سالها تنهائی ونبود کسی درزندگی ام تصمیم گرفتم دران درگیرشوم چون هم کمکی به یک نیازمند بود هم برای من یک سرگرمی و فکرکردن بمسئله دیگری بجز کار - دررستوران گفت به پیشنهادشمافکرکردم بیک شرط حاضرم انرابپذیرم وان اینکه همه مخارجی راکه برای من ودخترم متحمل میشو ید من بشما بدهکارباشم ودرفرصت مناسب بشما بپردازم گفتم من احتیاجی بپول شماندارم آنراخرج دخترتان کنید من پس ازسالها تنهائی حالا دوست دارم همه مخارج شما را بپردازم وتصورم هم اینست که برای خانواده ام خرج میکنم ونسبت بانها مسئولیت دارم پس خودتانرا بمن بدهکارتلقی نکنید و از این فرصتی که پیش امده استفاده کنید وسعی کنید که استراحتی داشته باشید. قطره اشکی از ان چشمان دلفریب سرازیرشد نگاهی تمجید امیز بمن کرد وگفت خدایا چه میشد؟؟؟؟؟؟ وادامه نداد پرسیدم یعنی چه میشد؟ گفت لطفا ادامه ندهید. صبح روز شنبه به هتل جدید رفتیم دواطاق بسیارشیک درکنارهم که وسط ان دربی وجودداشت که دواطاق را بهم وصل میکرد گفتم شما درب میان دو اطاق را ازطرف خودتان قفل کنید لبخندی زد و رفت که چمدانش را خالی کند واز همانجا به مدیر تور تلفن کرد که چون کارم درسفارت بامشکل روبروشده وباید دوهفته بیشتربمانم باشما برنمیگردم. باکشتی برای صرف ناهار به جزیره بیوک ادا رفتیم و درهمه مدتی که با او ودخترش بودم احساس عجیبی داشتم وقتی اورا برای اینکه نظرش را به چیزی جلب کنم یا نقطه ای را باو نشان بدهم ویا چیزی باو بگویم صدا میکردم چنان سریع باان چشمان دلفریب بطرفم نگاه میکرد که بند دلم پاره میشد ارزو میکردم ایکاش جوانتربودم ومیتوانستم احساسم را با او درمیان بگذارم اما ترس از تفاوت سنی و عکس العمل احتمالا ناخوشایند او مرا از اینکاربازمیداشت اما باهمه این احوال احساس میکردم که میداند دردرونم چه میگذرد وهمچنین خوب میدانست که از اینکه با انها هستم چقدرلذت میبرم و حقیقتا هم خودش جلوی ابراز احساسات درونی اش را نمیگرفت و انچه را که احساس میکرد ودوست داشت انجام میداد . غروب افتاب در جزیره بیوک ادا بسیارزیباست روی نیمکتی نشسته بودیم و میوه بلوط بوداده میخوردیم باظرافتی خاص که از خصیصه های او بود وبانگاهی که برق ان بدل مینشست گفت چه احساسی دار ید گفتم هرکس میتواند انچه را که میخواهد برای خودش بعنوان راز نگهدارد پس شما نمیتوانید جوابی بگیرید اما خودتان درمورد احساس من چه فکری میکنید؟ گفت خیلی خالص ومخلص و مسئول بنظرمیائید و اینکه میبینم بودنتان بامن ودخترم چقدربرایتان ارزشمند و لذتبخش است وازاحترامی که برای من قائل هستید وتوجهی که بما دارید احساس غرور وشعف میکنم وادامه داد که احساس میکند که شخصیت واقعی یک زن را پیدا کرده است. واقعا از اینکه با انهابودم احساس لذتی نادر و درعین حال خوشحال کننده داشتم. وقتی برمیگشتیم دخترش درکشتی بخواب رفت وطوری خوابیده بود که سرش روی پاهای زهره وپاهایش روی پاهای من بود من کاپشنم را روی او انداختم که سرمای دریادرشب باعث بیماری او نشود. شانه هایمان کاملامماس بود گرمای تنش را بخوبی احساس میکردم. نگاهی بساعتش انداخت وگفت دیرشده ازخوابتان مانده اید گفتم من وقتی کار میکنم تا مدتی بعدازنیمه شب هم مینشینم حالا که با یک حوری بهشتی هستم حاضرم تاصبح هم بنشینم . نیم نگاه فریبنده ولبخندی که تحویل گرفتم

دوشنبه شب که از محل کاربرگشتم زهره وترانه رادیدم که درلابی هتل نشسته اند وقتی وارد شدم هردوبا اشتیاق به استقبالم امدند ترانه با همان شیرین زبانی اش گفت که چرانمیائی شام بخوریم دیرشد به زهره سلام کردم و بطرف رستوران رفتیم گفت که به یکی از مغازه هائی که من گفته بودم یعنی Marks & Spencer رفته اند ومقداری خریدکرده اند که ازاینجهت بسیارخوشحال بود و گفت که روز شلوغی داشته اند. درست روبرویم نشسته بود وقتی ماجرای خرید هایش را توضیح میداد نگاهم مستقیما درنگاهش بود خدایا این چشمها چقدرزیباهستند نوری زیاد سالن رستوران بمن این امکان رامیداد که بتوانم رنگ چشمانش راببینم گفت خسته اید گفتم نه دارم گوش میکنم بتعریف هائی که از خریدهایت میکنی گفت نه مثل اینکه اینجا نبودید گفتم چرا دقیقا همین جابودم باورنمیکرد که همه هوش وحواسم باوبود انقدرمحو چشمان زیبایش شده بودم که تصورمیکرد روحا انجاحضورندارم گفتم دختر حرفهاتو بزن من همه وجودم پیش توست وبرایم جالب است که اینطور با احساس واشتیاق تعریف میکنی. بعد ازشام مدتی در محوطه هتل قدم زدیم وبالاخره قرارشد چای را دراطاق سفارش دهیم وقتی درب رابازکرد گفتم پس از اینکه دوش گرفتم چای سفارش میدهم اوهم گفت که سعی میکند ترانه را که خیلی خسته شده است بخواباند. مقدارزیادی نقشه و مدارک باخودم اورده بودم که مطالعه کنم درهمین حال هم سفارش چای دادم بدرب میانی اطاقهادوسه ضربه زد وقتی جواب شنید به داخل اطاقم امد لباس راحتی بسیارزیبائی بتن داشت که باسلیقه انتخاب شده بود گفتم مگر درب را ازداخل اطاق خودت قفل نکرده بودی گفت نه احتیاجی نیست من اینطور امنیت بیشتری دارم. نقشه ها ومدارک را روی میز گذاشته بودم و نیم نگاهی بانها داشتم گفت مزاحمم گفتم هرگز فقط باید انهاراامشب مطالعه کنم روبرویم نسشت گفتم خانم خوش سلیقه لباست خیلی زیباست گفت میدانستم شما مرد دقیقی هستید خواستم ببینم متوجه میشوید که شدید خوشحالم که همه موارد مربوط به مرا درذهن ونظرتان دارید گفتم خیلی دلم میخواست درسن وسالی بودم که میتوانستم باتو راحت باشم و درونم را نشان دهم اما تفاوت سنی من وتو انقدرزیاداست که من بخودم اجازه نمیدهم که باتو راحت باشم درهمین موقع مستخدم هتل چای ومقداری باقلوا اورد وقتی که داشت چای را جلوی من میگذاشت با وقارخاصی گفت که بخوبی از حالات من باخبراست ومیداندکه دردرونم چه میگذرد باتعجب پرسیدم چه حالاتی ؟ گفت من چون خودم هم دچار یک احساس ناشناخته درونی نسبت بشماشده ام میدانم که چه میگویم گفتم مگرازمن چیزی دیده ویاشنیده ای که این چنین قضاوت میکنی گفت نه احساسم بمن دروغ نمیگو ید. سعی کردم مسیر گفتگوراعوض کنم مایل نبودم تصورات غلطی از من داشته باشد و فکرکند که من همه این تمهیدات را بکارگرفته ام که اورا مورد سو استفاده قراردهم که البته هرگز نیت من اینچنین نبود ضمن انکه هربارکه بصورت و چشمانش نگاه میکردم دلم فرومیریخت و بقول معروف ضعف میرفت. چند بار بدلم افتاد که شاید دارم عاشقش میشوم اما بسرعت این فکرراازذهنم پاک کردم اما باید اقرارکنم که درهمین چند روز چنان وجودش درسلولهایم رخنه کرده بود که همه وجودم را تحت تاثیرقرارداده بود باهمه این احوال سعی کردم مسیرصحبت را بکارم بکشانم و جواب سئوالش را که ازمن پرسیده بود چرا ازامریکابه ترکیه امده ام بدهم گفتم یادت هست که درکشتی ازمن پرسیدی که چرا اینجا هستم گفتم دراین مورد بعدا توضیح میدهم حالا گوش کن وشروع کردم به توجیه کار و شغلم . او خیلی دقیق بحرفهایم گوش میکرد . پرسید چرا بعد از جدائی ام از همسری که درنوجوانی ازدواج کردم مجددا ازدواج نکردم جواب کوتاهی دادم وگفتم تصمیم گرفتم شکست در ازدواج را درکاروتحصیل وتخصص جبران کنم وبهمین دلیل اصلا فکر ازدواج بسرم نیامده است گفت یعنی تا اخرعمر گفتم تابحال که چنین است گفت حیف نیست؟ گفتم نه ولی به سرنوشت و اتفاقات هم اعتقاددارم اگرموردی پیش اید البته روی ان فکرمیکنم این جمله را برای این گفتم که میخواستم عکس العملش را درچشمانش ببینم بلافاصله گفت پس باید تابیشتردیرنشده فکری بکنید بشوخی گفتم چطوراست تابزرگ شدن ترانه صبرکنم وهردو باصدای بلند خندیدیم درهمین حال بچشمانم خیره شد وگفت باهمه اینکه درحدود سی سال تنهابوده اید ولی از احساسی لطیف برخوردارید گفتم ابراز احساسات در ذات انسانهاست بعضی میدانند چگونه وکجا انرامورداستفاده قراردهند بعضی یانمیخواهند ویا نمیتوانند من از ان سری افرادی هستم که میتوانم احساساتم را بهرشکل ممکن نشان دهم گفت منهم دقیقا مانند شماهستم پرسید که ایا با سالهای طولانی تنهائی قادرم کسی را بعنوان شریک درزندگی بپذیرم گفتم مسلما اما اینکه بپذیرم یانه مسئله است هنوز که فکری نکرده ام گفت بخودتان ظلم نکنید وادامه داد که افرادزیادی هستند که شایستگی همسری شمارادارند وشماباید این تنهائی را رها کنید و بفکرخودتان باشید بشوخی گفتم کسی رامیشناسید بالکنتی دلفریب گفت خوب زیادند بله زیادند. بخوبی نیت اش را خواندم واوهم فهمید که متوجه منظورش شده ام و خوشحال مینمود که بالاخره حرفش را بنحوی زده است . کارها روی میز ریخته بود ومن میبایستی دوساعتی روی انهاکارمیکردم ازاومعذرت خواستم وگفتم میتواند بنشیند اما من باید حداقل به نقشه های مهندسی که تهیه شده بود نگاهی بیاندازم گفت خوشحال میشود که انجابماند وببیند که من چکارمیکنم . ساعتی گذشت احساس کردم خواب بسراغش امده گفتم بروید بخوابید فرداشب که برگشتم دوباره همدیگررامیبینیم ازجا بلند شد دستش رادرازکردکه بامن دست بدهد ضمن تشکرمجدد گفت برایتان هم نگرانم هم دعا میکنم همچنان دستش دردستانم بود چه لطیف وظریف و دلم نمیامد که انرارهاکنم واوهم خوب میدانست تا جلوی درب وسط اطاقها بااورفتم وهنوز دستش دردستم بود گفتم خوابهای خوش ببینید گفت بیداری ام قشنگ تراست با طنازی خاصی دستش را از دستانم جدا کرد مدتی بمن نگاه کرد نگاهی پراز عاطفه وعلاقه شب بخیرگفت ورفت ودرب اطاق را باتانی بست ولی قفل نکرد

به هتل که رسیدیم داخل اسانسور تشکرفراوانی کرد واز اینکه موجبات دیدارش ازان جزیره زیبارافراهم کرده بودم خوشحالی اش را ابرازداشت دخترش را که خواب بود روی تختش گذاشتم وگفتم فردا یکشنبه است اگردوست داشته باشد میتوانیم به نقطه دیدنی دیگری برویم قصدم این بود تازمانیکه در استانبول است بتوانم جاهای دیدنی را باونشان بدهم چون میدانستم برای او موقعیت خوبی است که بتواند ازمسافرتش بهره ای هم داشته باشد. بازهم لبخندی وتاییدی که همیشه باتکان دادن سر انجام میگرفت . اطمینان داشتم که او میداند که لبخندهایش چقدرزیبا هستندومیدانست که من مفتون لبخندش شده ام. شب بخیرگفتم و باطاق خودم رفتم. نمیدانم چه مدتی بیداربودم اما باین ماجرا فکرمیکردم که چه اسراری درنهان دارد وعاقبتش چه خواهدشد. اما خوشحال بودم ازاینکه اولا بیک انسان کمک میکنم ثانیا درکناراین خانم ودخترش برایم یک سرگرمی لذتبخش بود که شاید درهمه عمرم ازان بی بهره بوده ام. من درعنفوان جوانی زمانیکه درامریکا دررشته مهندسی تحصیل میکردم بایکی ازهمکلاسی هایم ازدواج کردم که مانند اغلب ازدواجهای ایرانیان با غیرایرانیان بدلیل عدم تطابق فرهنگی و مغایرت سنت ها باشکست مواجه و پس از 8 سال بجدائی ختم شد بدون اینکه فرزندی بوجوداید وپس از انهم هرگز بدنبال ازدواج دیگری نبودم وتنهائی راترجیح دادم وبکار فراگیری بیشتردررشته تخصصی ام وکاروشغلم که خیلی بان علاقمندم مشغول شدم ولذتم همین بود که بتوانم پروژه ای را اجراکنم و از ببار نشستن زحماتم وایجاد یک واحد تولیدی خوشحال باشم اما اینبار درکنارشغل موقتی که در ترکیه بعهده گرفته بودم اتفاق دیگری درزندگی درشرف تکوین بود . حضور زهره ودخترش که اسمش ترانه بود مرادگرگون کرده بود باورکنید زمانیکه در جزیره بیوک ادا بودیم احساس میکردم که رنگ ودرخشندگی خورشید بیشترشده ویا درهنگام بازگشت درکشتی ماه راروشنترمیدیدم . این احساس مراهم میترساند وهم برایم لذتبخش بود ترس وبیم از اینکه وقتی انها ازمن جدا شدندورفتند غیبت انها برایم ناگوارباشد وتحمل ناپذیر . دلم نمیخواست حالا که پس از شاید 30 سال تنهائی این اتفاق واشنائی بازهره پایانی درد اور برایم داشته باشد بااین افکاربود که بخواب رفتم اما صبح روزبعد ازشوق دیدار انها واینکه یکروزکامل دیگررا باانها خواهم بود زود ازخواب بیدار شدم واماده برای صبحانه . ساعت 8 ازاطاقشان سروصدای ترانه را شنیدم فهمیدم بیدارند تلفن کردم که برای صبحانه برویم - انروز صبحانه را دریکی از رستورانهای اصیل ترکی که مشتریان را باخامه وسرشیروعسل پذیرائی میکنند ومحیط بسیار دوست داشتنی داردصرف کردیم - درحین صرف صبحانه بازباهمان لبخند دلرباگفت که شما چه خوب همه جارا بلدید ومیدانید که کجاباید بروید ومهمتراینکه ازکجامیدانستند که من هوس چنین صبحانه ای کرده بودم گفتم نمیدانستم شاید فقط یک تله پاتی باشد و یا الهام - گفت یکی از روزهاقراربوده که بااعضای تور برای خوردن سرشیروعسل برویم اما کسی بعهدش وفانکردو نرفتیم وهمیشه دلم میخواست که قبل ازبازگشت بتهران چنین صبحانه ای صرف کنم و تشکرکرد . این همان چیزی بود که قلبا مایل بودم اتفاق بیفتد یعنی کاری کنم که اودوست داشته باشد وخوشحالش کند او وقتی لبخند میزد وبدینوسیله شادی وشعف اش وحتی سپاسش را ابرازمیکرد انگارهمه دنیامال من است پرواز میکردم و ازصمیم قلب خداراشکرمیکردم که مرا وسیله شادی وشعف وسرور کسی کرده که اطمینان داشتم شاید هرگز نتوانسته بود موجبات وامکانات کافی برای چنین برنامه ای فراهم کند. انروز صبح را بدیدن نقاط دیدنی داخل شهر مانندکاخهاومساجد باقیمانده اززمان امپراتوری عثمانی گذراندیم میدیدم که چه دقیق بهمه چیز نگاه میکند وازمن میخواهد که تابلوهای انگلیسی رابرایش ترجمه کنم گاهی هم یادداشت برمیداشت . دقت اش در بعضی مسائل برایم تعجب اوربود. گاهی نکاتی را متذکرمیشد که احساس میکردم باید زن باسلیقه ای باشد و خوش فکر. وقتی ازچیزی خیلی خوشش میامد درموردش دقیق میشد ومن اینهمه دقت اورا تحسین میکردم. بهرحال انروز هم گذشت و شب بسیارخسته به هتل بازگشتیم جلوی اطاق اش بمن گفت چرا؟ گفتم یعنی چی چرا گفت برای چه اینهمه زحمت مارا متحمل میشو ید برایمان خرج میکنید اما حتی من یکبار هم چیزی که ناراحتم کند ازشما ندیدم بسیارنجیبانه رفتارمیکنید و من درکنارشما احساس امنیت زیادی دارم که تا بحال هیچوقت چنین احساس امنیتی نداشته ام. گفت که دیشب اولین شبی بود که در همه سالهای تنهائی ام چه هنوز متاهل بودم یا مطلقه چنین امنیتی احساس نکرده بودم شما مرابدعادت میکنید و بعدازاینکه ازشما جداشدم و بتهران رفتم سخت عذاب خواهم کشید راستی چرا ؟ گفتم فردا شب که یکدیگررادیدیم دراین مورد صحبت خواهیم کرد. پاکتی از جیبم دراوردم وباودادم وگفتم این مقداری دلاراست که شاید مورد نیازتان باشد فقط اگرخواستید ازهتل خارج شوید بسیار مراقب باشید وخواهش کردم برود برای خودش وترانه چیزهائیکه نیازدارند تهیه کند باز صورتش قرمزشد گفتم قرض میدهم بعد میگیرم لبخندی و خداحافظی وقتی درب را می بست برق نگاهش دوباره دلم رافروریخت گفتم خدایا چه چیزی پشت این ماجراست و حالا دراین سن وسال بالای 55 چرا؟

ساعت يك ونيم بعدازنيمه شب بود كه هنوز مشغول كاربودم باهستگي بدرب كوبيد وانرابازكرد گفت كه چرانميخوابيد ديروقت است صبح هم كه زود ميرويد باادامه اين وضع خودتانرا مريض ميكنيد گفتم بايد اين نقشه هاراكنترل ميكردم چون قراراست كه مقداري از سفارشات تغييرات فني دشته باشند و من تاتائيد نكنم انجام نميشود ضمن انكه من به مديرشركت ايراني قول داده ام كه همه تلاش خودم رابكاربرم تا ماشين الات هرچه زودتر اماده حمل شود وانگهي آيا نخوابيدن من براي شما مشكلي ايجادكرده ؟ ياسروصدائي كرده ام كه شما بدخواب شده ايد؟ بامهرباني خاصي گفت مثل اينكه شما عادت نداريد كه كسي شمارا دوست بدارد يا برايتان نگران باشد من نگران شما وسلامتي تان هستم عليرغم اينكه چند روز است كه باشما اشناشده ام امااحساس عجيبي دارم احساس نوعي مسئوليت نسبت بشما. پرسيدم چه مسئوليتي؟ گفت شمارا بخدا بامن اينطور حرف نزنيد مگرانسان بايد درطولاني مدت كسي را بشناسد يا بااو نسبتي داشته باشد كه احساس مسئوليت كند گو اينكه من ازشما كم تجربه ترم اما براي شناخت شما همين چندروز برايم كافي بوده بخودتان فكركنيد شما بايد خيلي بيشترمراقب خودتان باشيد وادامه داد حالا كه اينطوراست من تاروزيكه دراستانبول هستم وظيفه اصلي خودم ميدانم كه ازشما مراقبت كنم وشماهم ديگرنبايد كارها وموارد مربوط بشغل تان را به هتل بياوريد واگراورديد اطمينان داشته باشيد كه نميگذارم روي انها كاركنيد. كارهارادر شركت انجام دهيد وساعات غيركاري براي استراحت ورسيدگي بخودتان خيلي هم جدي ميگويم. نگاهي باوكردم و لبخندي زدم وگفتم من عادت كرده ام تابحال اين كاروشغلم بوده كه درهمه عمر مونسم بوده هيچوقت بچيزديگري فكرنكرده ام بلافاصله باهمان ملايمت گفت ازحالا ببعد بايد اول بخودتان فكركنيد بعد بكاروشغل تان من جدا نميگذارم كه درساعات غيراداري كاركنيد. از اينكه اينچنين بمن ووضعيت جسمي ونوع زندگي ام توجه ميكرد لذت ميبردم پس از مرحومان والدينم دردوران تحصيل كه انهاهم چنين مهربانانه تحكم ميكردندهرگزكسي ديگر درزندگي ام اينچنين بامن حرف نزده بود يعني اهميتي نداده بود چون اصولا كسي نبود كه اهميت بدهد . دوباره نگاهمان درهم اميخت او رابسيارجدي ديدم اما من لبخندي حاكي از رضايت كامل بلب داشتم بالاخره كسي پيدا شد كه بفكر من باشد و يا بيادم بياورد كه بايد بفكرسلامتي جسم وروانم هم باشم واقعا هم احساس خستگي زيادي داشتم ازهمه چيز خسته بودم وچون راه فراري جستجو نميكردم راه خودم را ادامه داده بودم. گفتم چشم زهره خانم( من تاان لحظه هميشه اورا چنين خطاب ميكردم) سعي ميكنم به سفارشات شما توجه كنم گفت اولا سفارش نيست تاكيدكامل بررعايت انهاست ثانيا اسم من زهره است نه زهره خانم . بي اختيار بسمت او رفتم درنزديكتري حد فاصل ممكن ايستادم نگاهش كردم ودستش را دردستانم گرفتم وگفتم درزندگي من تابحال كسي نبوده كه ازمن بخواهدكه بفكرخودم باشم وشخصاهم باين مواردفكرنكرده ام از شما هم ممنونم كه داريد تلاش ميكنيد كه مرابخود اوريد. بدستم فشاري اورد گفت من دراين چندروزاينده روش زندگي شماراعوض خواهم كرد بازيركي خاصي كه متوجه شد گفتم چندروزكم است من درفراگيري روشهاي نوين زندگي شاگردتنبلي هستم شايد در درسها تجديدشوم انوقت وقتي شمارفتيد من معلم خصوصي ازكجا پيدا كنم؟ گفت بعدا دراين مورد فكرميكنيم حالا برويد بخوابيد صبح شد وشما دوسه ساعت ديگر بايدبرويد. دلم نميخواست دستش را رها كنم گرماي دستش قلبم را گرم كرده بود مهرباني اش بدلم نشسته بود احساس عجيبي سراپاي وجودم رافراگرفته بود ايخدا چرا حالا من با 27 سال اختلاف سن بايد درمسير يكي ازقشنگ ترين ومهربان ترين زنان قراربگيرم ايا اين يك ازمايش است؟ چطوربايد ازاين ازمايش سرافراز بيرون بيايم؟ اگراو بهمين ترتيب كه گفته ادامه بدهد وبعد مراترك كند ايا ظلمي بمن روا نشده ايا ميتوان پس از اينكه بتهران برگشت دوري اش راتحمل كنم؟ اين كه بيشترمرا از پامياندازد . هنوز درهمين افكاربودم كه گفت نميخواهيد بخوابيد؟ گفتم چرا ميخوابم راست گفتي ديروقت است ونزديك صبح . گفت من هم ميروم كه بخوابم وبسمت درب رفت اما همچنان دستش دردستم بود انگاردچاربرق گرفتگي شده بودم واين اتصال عاطفي مانند اتصال مغناطيسي بود انگاركه دستم ازدستش جدا نميشود . اوهم تلاشي براي اينكه دستش راازدستم جدا كند نداشت جلوي درب ايستاديم منتظربودم كه خداحافظي كند وبرود اما همچنان ايستاده بود ولي ساكت گفتم بي خواب شده ايد؟ گفت بله گفتم كمي مطالعه كنيد مطمئنا بخواب خواهيد رفت دراين هنگام درست روبرويم ايستاده بود وهمچنان دستش دردستم بود دست ديگرش را روي قفسه سينه ام يعني درست روي قلبم قرارداد وگفت اينجا بايد صاحب داشته باشد اينجابايد گرماي عشق رااحساس كند اينجابايدبراي سالهاي بسيارطولاني بتپد گفتم چطورميتوان اين همه يخ را اب كرد گفت هستند كسانيكه ميدانند چطوربايد اين يخ هارااب كنند شمافقط بايد بخواهيد وباطنازي خاص خودش ادامه داد كه البته ميدانم كه بتدريج داريد تمايل پيداميكنيدگفتم پس اعتقاد داريد كه تجديد نميشوم گفت اگرهمينطورادامه بدهيد مسلما نه وقتي اين جمله را گفت بدستم فشارديگري اورد اماهمچنان مايل بترك اطاق نبود بخودم اجازه دادم كه دست ديگرش راهم بگيرم وبوسه اي برانها زدم وگفتم سعي ميكنم شاگردخوبي براي يادگيري روش زندگي توام باعشق ورزيدن باشم خنديد وگفت اميدوارم . خودم درب اطاق رابازكردم واو همچنان كه مرا مينگريست با طمانينه دستهايش را ازدستانم جدا كرد ورفت اما من همچنان دراین فکربودم که چه اسراری پشت این ماجراست و تکلیفم با زهره چیست ایا همچنان ادامه بدهم یا بقولم وفا کنم ونیازمندیهای مالی اش را تاپایان اقامتش درترکیه تامین کنم اما به هتل دیگری بروم که خودبخود جدائی ایجادمیشود . ازطرفی احساس میکردم شاید این خواست خدا بوده که من باین شکل با زنی اشناشوم اما چرابااین فاصله سنی ؟ شاید مقدر این بوده که من درپرورش فرزندش سهمی داشته باشم واورافرزند خودم بدانم شاید سرنوشت زهره را سرراه من قرارداده که یخهای قلبم را اب کند ومرابزندگی واقعی برگرداند شاید اومامورخوشبخت کردن من شده است شاید او باید زندگی مراروح وجان تازه ببخشد. احساس میکنم نکاتی را که میگفت اشارت بهمین چیزهاداشت . اما حقیقتادردلم اورا دوست میداشتم واطمینان داشتم که ازاین ببعد نمیتوانم دوری اش راتحمل کنم پس چکنم؟

صبح زود اماده شده و منتظر بودم که راننده شرکت بیاید . ناگهان درب ورودی اطاقم بصدا درامد وقتی درب رابازکردم گارسون رستوران هتل رادیدم که باچرخ دستی صبحانه اورده گفتم من که سفارشی نداده بودم گفت خانم دیشب دستورصبحانه داده اندبرای این ساعت وبداخل امد وصبحانه را که بسیارکامل مینمود روی میز قرارداد. من هیچوقت یادم نمیایدکه صبحانه کاملی خورده باشم(بجزموارد استثنائی) دیدم صبحانه برای بیشترازیکنفرروی میز چیده شده است واقعا متحیر شدم هم از اینهمه توجه لذت میبردم هم درته دلم بیمناک بودم ترس از اینکه پس از اینهمه سال تنهائی سرانجام این ارتباط جزیاس ونومیدی برایم ارمغانی نیاورد. بخودم گفتم بد بدلت راه نده توهمیشه بهمه میگوئی مثبت فکرکنید ومثبت عمل کیند حال چرا خودت غیرمتعظ شده ای؟ ناگهان درب وسط اطاق هایمان بصدادرامد و زهره با لباس راحتی اماپوشیده ای بسیارزیبا وخوشرنگ بداخل امد وبگرمی سلام کرد وحالم راپرسید منتظر جواب من هم نشد صندلی را بعقب کشید وگفت بفرمائید هم چای اورده اند هم قهوه وشماکه هردورادوست دارید اول کدام راترجیح میدهید بفرمائید سردشد وادامه داد من دونوع تخم مرغ سفارش داده ام هم اب پز هم نیمرو کدام رابیشتردوست دارید؟ به به چه نان داغی واقعا نان های ترکیه وقتی تازه هستند چه لذیذند مرتب با ملایمت اما دلربایانه حرف میزد . گفتم خانم عزیز من باید بروم من هیچوقت صبحانه نمیخورم یک چای یایک قهوه باشیر مرابس است چرا باین زودی از خواب بیدارشدی؟ بالحن بسیار قشنگی گفت اقای مهندس بفرمائید اینقدر ایراد نگیرید شما باید صبحانه وناهارکامل بخورید وازاین ببعدتامن اینجا هستم همه روزه همین ساعت صبحانه شما روی میزاست بفرمائید سردشد. مات وحیران ازاینهمه توجه ودقت مثل بچه هائیکه بایدبحرف مادرشان گوش کنند روی صندلی نشستم برایم هم نیمرو گذاشته بود هم تخم مرغ اب پز گفتم بابا من یکنفرم چرا اینقدرزیاد گفت هرچقدرکه خواستید بخورید اما اگربرایم احترامی قائل هستید همه انچه را که در بشقابتان گذاشته ام میل کیند خنده ام گرفته بود این قبیل موارد هرگزدرزندگی من وجودنداشته است. گفت پس چرانمیخورید سردشد درهمین حال خودش لقمه ای بدستم داد وگفت دیرتان میشود بخورید. باورکیند دست وپایم را گم کرده بودم لقمه راگرفتم دستم راروی دستش گذاشتم وگفتم چرا؟ چرا بامن این رفتارراشروع کرده اید چرامرابخودتان وابسته میکنید؟ چرا؟ فکرنمیکنید که وقتی بتهران بازگشتید چه برسرمن خواهد امد بگذار باهمان شیوه همیشگی ام زندگی کنم لطفا زندگی مرا بهم نریز مرابدعادت نکن مرابحال خودم واگذار من باین نوع زندگی که درطول سی سال گذشته داشته ام عادت کرده ام انرابهم نریز. نگاهی پرمعنی بمن کرد وگفت من قصد ازار واذیت شماراندارم فقط میخواهم یک روش دیگری برای زندگی تان انتخاب کنید یعنی انتخاب کنم( البته بالبخند قشنگ همیشگی اش ) اگراین را شماازار و اذیت میدانید پس من دوست دارم که مردم ازارباشم بخورید عزیزم دیرتان شد الان راننده میاد. هنوز لقمه اول رافرو نرده بودم که لقمه دوم امدگفتم ممنونم خودم بلدم لقمه بگیرم زحمت نکشید اما او خوب میدانست که از اینهمه توجهش هم خشنود وهم شوکه شده ام مهمترین نکته ای که بنظرم رسید این بود که خودش با اشتهای کامل مشغول صبحانه خوردن بود گفتم مثل اینکه خیلی گرسنه هستید گفت من ازدوران کودکی ام بخاطرتوجه خاص پدرم صبحانه کامل میخوردم درنتیجه این هم یک عادت است هم اینکه میخواهم شما راهم باشتهادراورم. صدای زنگ تلفن گفتگویمان راقطع کرد گفتم راننده است گفت بگوئید نیمساعت صبرکند گفتم باید برویم باید بموقع برسم قبل ازاینکه مهندسین کارخانه شروع بکارنمایند گفت نیمساعت دیرترمشکلی ایجاد نمیکند براننده گفتم نیمساعت صبرکند وبحساب من دررستوران هتل صبحانه صرف کند. بترکی تشکرکرد ومن مشغول صبحانه خوردن شدم گفتم شماازکجامیدانید که نیمساعت دیرترمشکلی بوجودنمیاورد گفتم یادتان هست انشب که ان اقای ایرانی که ازایران امده بود ودرلابی هتل قبلی باهم صحبت میکردید من کمی حرفهای شماراشنیدم که میگفت اقای مهندس مدیرعامل این شرکت ترکیه ای به مدیرعامل ما گفته که اگر بهزاد مایل باشد من حاضرم اورا باحقوق خوب برای اداره قسمت تولید کارخانه ام استخدام کنم بشوخی گفتم پس گوش هم ایستاده بودید؟ لبخند قشنگی برلبان زیبایش نقش بست وگفت هرگز گوش نایستاده بودم بلکه اگر یادتان باشد امدم باشما صحبت کنم که چند لحظه ای ناچار ایستادم ودرهمان موقع بود که ان اقاداشت ان مطلب را میگفت. سرش را بالاکرد وبا یک نگاه بسیارزیباولی استفهام امیز گفت راستی اگرچنین پیشنهادی بشما بکنند قبول میکنید گفتم او چندبار حتی بمن گفته اگرمایل باشم حاضر ریاست کل کارخانه رابمن بدهد اما من دوست دارم وقتی کارم دراینجاتمام شود بعداز بیست سال سری به ایران بزنم وبعد بامریکابرگردم من خانه وزندگی ام را بامید خدا رهاکرده ام وبیش از سه ماه است که اینجاهستم . انروز واقعا صبحانه خوردن بمن مزه کرد شیطنت هایش را دوست داشتم وشاید هرلحظه منتظر یک مورددیگربودم. وقتی که میخواستم خدا حافظی کنم پیش دستی کرد وبصورتیکه مثلا میخواهد بامن دست بدهد دستم را بدستش گرفت وگفت راس ساعت یک بعدازظهر تلفن میکنم که برای ناهاربروید واگرنروید شماره شرکت را که بمن داده اید خودم به منشی شرکت زنگ میزنم و ازاوخواهش خواهم کرد که برای شماناهارسفارش بدهدگفتم اولا که نه اوفارسی میداند نه شماترکی ثانیا شرکت یکساعت ناهاری دارد که من اغلب روزها بامدیرعامل شرکت هم سرگرم گفتگو میشویم وهم غذای مختصری میخوریم گفت مختصر یعنی چه؟! مختصر ؟! باید مفصل غذابخورید گفتم لابد بعد ازغذا هم دستور استراحت میفرمائید پس من کی کارکنم بااینهمه حجم زیادکاری که بایدانجام شود خنده بلند وزیبائی کرد وبرای اولین بار سرش را روی کتف راستم گذاشت وگفت شمارا بخدا قسم بخودتان بیشترتوجه کنید بدن انسان باید انرژی لازم رابرای اینهمه کارکه خصوصا بیشتر ان فکری است تامین کند واگردرست وحسابی غذا نخورید خدای نکرده بیمارمیشوید اصلامیدانید چیه؟ گفتم چی ؟ گفت من مامورم که مراقب شماباشم وباید بحرفهای من ترتیب اثربدهید والا !! گفتم والا چی ؟ گفت والا !و انگاه اشکی بود که از چشمان زیبایش جاری شد. همانطورکه سرش روی کتفم بود موهایش را بوسیدم وگفتم چرا گریه میکنی ؟ نگاهی بچشمانم انداخت وگفت بشما نمیاید که ادم بی احساسی باشید برای اولین بار صورت اغشته به اشک اش را بوسیدم او هم دستانش را دورگردنم حلقه کرد وگفت بفکرخودتان باشید دلم نمیخواست که بروم بشکل عجیبی دچارسردرگمی شده بودم خدایا من بازهره چه باید بکنم ؟ اوهنوزانقدرجوان است که میتواند شوهری بسیارجوان داشته باشد من واو ازنظرسنی هم سنخ نیستیم. ناچاربایدمیرفتم اما دلم نمیامد که درب رابازکنم چون اگراینکاررامیکردم دستانش را ازدورگردنم باز میکردومن اصلامایل نبودم که این موقعیت استثنائی را ازدست بدهم . دوباره موهایش رابوسیدم وگفتم چه موهای نرم ولطیفی داری همانطورکه دستانش دورگردنم بود سرش را ازروی کتفم برداشت وبه من نگاهی کرد وگفت موهای سرم دوست دارید گفتم همه وجود شمازیبا ودوست داشتنی است. برای انکه متوجه اش کنم که باید بروم گفتم ساعت یازده راننده رامیفرستم که شماوترانه ببرد برای دیدن دوسه نقطه دیدنی استانبول که اثارباستانی زیادی دارد باوسفارش میکنم که شمارا به رستوران زیبائی که کناردریاست ببرد وعصر بازگرداندگفت رفتن رستوران کناردریارابدون شمادوست ندارم گفتم ان نقطه فقط روزها زیباست شبها جلوه ای ندارد ضمن اینکه دارم برنامه ریزی میکنم که اخرهفته را بلکه بتوانیم به ازمیر برویم جای قشنگی است. گفت پس مامیرویم اما براننده بگوئید قبل ازامدن شمامارا به هتل برگرداند. دستگیره قفل درب راگرفتم که بازکنم صورت زیبایش را رخ دررخم قرارداد وگفت بامید دیدار اوهم مرابوسید ومن از اطاق بیرون رفتم. درهمه مدتی که در اتومبیل بودم باین ماجرای عجیبی که برایم اتفاق افتاده بود فکرمیکردم گاهی خودم راسرزنش میکردم که نمیبایست بگذارم باین مرحله برسد من باتوجهی که بمسائل اوکرده ومحبتی که نشان داده بودم باعث بوجودامدن این احساس دوطرفه شده بودم اگر او فاصله سنی اش بامن حتی تا 15 سال هم بود شاید زیاد اشکالی دران نمیدیدم اما 27 سال بسیارزیادمینمود و حتی غیرمنصفانه باخودم میگفتم مگرمن چندسال دیگرمیتوانم زنده باشم اگرمتوسط سن درامریکاراهم درنظربگیریم شایدحداکثر 15تا18 سال دیگر درانزمان او حداکثر 48 سال دارد وهنوز جوان است خدایا چکنم؟! فکرکردم بهرحال باید تازمانیکه دراستانبول است باوتوجه کنم که کارهایش انجام شود شاید وقتی که بتهران بازگشت همین جدائی باعث فراموشی هم بشود ولی با احساساتی که او بخرج میدهد این امکان وجوددارد؟ وقتی به شرکت رسیدم از منشی شرکت که مخصوص کارهای من انتخاب شده بود گفتم که برای روز جمعه به ازمیربلیط هواپیما و هتل رزروکند. درست ساعت یک بعدازظهر به تلفن موبایل من زنگ زد وگفت ناهاریادتان نرود عجب سماجتی روی حرفهایش دارد شنیده ودیده بودم که بعضی خانم ها سمج هستند امانمیدانستم که سماجت او بخاطر مراقبتی است که فکرمیکند باید ازمن داشته باشد یاذاتا زن سمجی است اینده مشخص خواهدکرد. همه گفتار - رفتار وحرکاتش درنظرم بود صورت قشنگ ومعصومانه اش ازذهنم دورنمیشد بفکرم رسید راستی چرا شوهرقبلی اش اورارهاکرده ورفته است این زن میتوانست اوراخوشبخت کند پس چرا باعتیاد روی اورده بود وزنی بزیبائی ودلفریبی ودختری به قشنگی ترانه را بحال خودشان رها کند و فرارنماید راستی چرا؟ ایا عیبی دراین زن وجودداشته یا اعتیاد این بلای خانمانسوزی که گریبانگیرعده کثیری ازجوانان کشورماشده دامن اورانیزگرفته ووقتی دیده که راه رهائی ندارد خانواده اش را بحال خودرهاکرده ورفته است. انروز همه افکارم دراطراف این موضوع دورمیزد اما حتی یک لحظه هم نمیتوانستم زهره را از ذهنم دور نگهدارم. ایا راستی من باو علاقمند شده ام. ایا من باودلبسته ام ووابسته اش شده ام او چطور ایا راستی کارهای او ازروی علاقه است یا نقشه ای درکاراست؟ خدایا کمکم کن که تصمیم درستی بگیرم

ساعت 5 بعدازظهر مجددا زنگ زد وگفت که به هتل برگشته اند واصرارداشت که منهم کاررا تعطیل کنم گفت که شرکت ساعت 5 تعطیل میشود گفتم من که کارمند این شرکت نیستم من تا موقعیکه کارهست باید بمانم گفت برای این مدتی که من اینجاهستم کارمند شرکت شوید وسرساعتی هم که شرکت تعطیل میشود کارراتعطیل کیند پس من منتظرتان هستم…
وقتی به هتل رسیدم انها را درلابی ندیدم به اطاقم رفتم تا درب رابازکردم بوی گلهای عطراگین مشامم راپرکرد بهرطرف که نگاه میکردم مقداری گل که زیباهم ارایش شده بودند وجود داشت ازدیدن گلها بسیار شادمان شدم لذتی فراوان بردم ( مردها از اینکه صاحب همسری خوش سلیقه باشند حتما لذت وحظ زیادی میبرند) همین احساس برای منهم ایجاد شد دوشی گرفتم و لباسم راعوض کردم ولی خبری اززهره و ترانه نبود منهم بدرب وسطی اطاق نکوبیدم بیش ازیکساعت گذشت و کم کم داشتم نگران میشدم که درب اطاق رازدند وقتی بازکردم او را دیدم که بسته های متعددی دردست وارد شد وبسته ها را روی میز گذاشت گفتم کجا بودید نگران شدم گفت رفته بودم برای شما مقداری لباس اسپرت خریدم گفتم خانم عزیز شما ازکجا سایزمرا میدانید و ازکجا سلیقه مرا دریافته اید؟ گفت با اجازه شما امروز امدم کمد شما را نگاه کردم ( البته ببخشید که قبلا بشما نگفته بودم چون میدانستم ممکن است موافق نباشید) دیدم همه لباسهای شما شامل کب وشلوار وپیراهن هائی است که باید با کراوات پوشیده شوند فقط یک شلوار جین و یک بلوز سه دکمه دیدم فقط همین شما احتیاج به لباسهای اسپرت هم دارید نمیشود که مرتب لباس رسمی بپوشید سایزتان راهم از روی لباسهایتان دیدم . بسته هارا باز کردم و تک تک لباسها را دیدم واقعا سلیقه بخرج داده بود چه رنگهای زیبائی که هم با سن وسال من تطابق داشت هم ازمتانت و وقار مردی بسن وسال من نمی کاست . گفت زود باشید باید همه را بپوشید تا من ببینم و مرا بزور داخل قسمت حمام کرد و مرا واداشت که همه رابپوشم عجب دقتی همه انها سایز من بودند وخیلی خوش قواره. تشکرفراوانی کردم وگفتم که واقعا دراین سی وچند سال گذشته کسی برای من چنین کاری نکرده بود و این کارشما بسیاربرایم خوشایند و دل انگیز است ( البته مطمئن بودم که او ازمحل همان مبلغی که چند روز قبل باو داده بودم بهای لباسها را پرداخت کرده) گفت خوشحالم که خوشتان امده نگران بودم که شاید نپسندید یا سایزها درست نباشدولی مثل اینکه همه چیز بخوبی پیشرفته. دوباره تشکر زیادی کردم و کارش راستودم و واقعا شادم کرده بود . گفت ناهار خوب خوردید گفتم بله خوب بود جای شما خالی گفت ما هم بهمان رستورانی که گفته بودید رفتیم چقدرزیبا بود کناردریا دیدن امواج ولی بدون شما مزه نداشت دلم میخواست شماهم بودید گفتم خوب اگردوست داری یک روز باهم میرویم گفت راست گفتید این رستوران طوری قرارگرفته که فقط روزها قشنگ است باید برای ناهارانجابرویم ولی شما که وسط هفته نمیتوانید گفتم چرا هفته اینده یکروز میرویم. گفتم به برادرت تلفن کردی گفت نه امشب به تلفن دستی اش زنگ میزنم گفتم قراربوده که دیشب زنگ بزنی ولی خوب دیرنشده امشب هم خوب است گفت میخواهید زودتر ازدستم خلاص شوید خسته تان کرده ام ؟ با تعجب نگاهی باوکردم و گفتم نه اصلا اینطورنیست فقط چون شنیده ام که سفارت روی وقت های تعین شده برای متقاضیان بسیارحساس است و اگر بموقع نروید تعین وقت ملاقات بعدی ممکن است بسیارطولانی باشد خواستم یاداوری کنم که پیگیر کارت باشی . گفت مطمئنم که قصدتان همین بوده واز اینکه بفکر من ومراقب همه مسائل مربوط بمن هستید ممنونم.
حقیقت این بود که ترسی که ادامه این دوستی وارتباط که بسیار محترمانه هم مینمود دردلم ایجاد کرده بود داشت مرا درمسیری قرارمیداد که بتدریج خودم را از اوجدا کنم واینکارهیچ راهی نداشت جز اینکه او به تهران بازگردد چون ادامه اقامت او بیشتروبیشتر مارا بهم وابسته ترمیکرد وفکرمیکردم عاقبت خوبی برای هیچکدام نداشته باشد جز درد - رنج - یاس ونومیدی چون من خودم را میشناختم که بهیچ وجه اهل استفاده سو از او نیستم درحالیکه مطمئن بودم مردان زیادی هستند که اگرچنین موقعیتی برایشان بوجود اید بهیچوجه از طرف مربوطه نمیگذرند وتا بمقصودشان نرسند اورارها نمیکنند.
گفت به چی فکرمیکنید اتفاقی افتاده ؟ دوست دارید مراهم دران شریک کنید شاید بتوانم !!! بعد گفت من خیلی کوچکترازاین حرفها هستم که بتوانم بشما کمکی بکنم پس برایم درددل کنید شاید ارام بگیرید او نمیدانست که فکر اینکه اینده هردونفرمان چه خواهدشد مرامیازارد . گفتم نه اصلا اتفاقی نیفتاده وحالم خوب است فقط کمی خسته بودم که الان احساس بهتری دارم نگران نباشید و گفتم برنامه ای برای شام دارید گفت برویم کنار ساحل امشب ماه کامل است وساحل بسیارزیبا . یکی از لباسهائی را که خریده بود باسلیقه خودش پوشیدم و باتاکسی به کناردریا رفتیم . شهربازی کوچکی درساحل بود که ترانه میخواست به آنجا برود پیاده شدیم و ترانه را روی یکی از اسب های گران نشاندیم کنارم ایستاده بود ارام ارام خودش را بمن نزدیک کرد و بازو به بازویم ایستاد به نوعی که بنظرمیرسید بمن ملایم تکیه کرده است وقتی درکنارم ایستاده بود دقت کردم متوجه شدم که درحدود 15 سانتیمتر از من کوتاه تراست که با بپا کردن کفش پاشنه بلند این مقدار کمترهم میشد. گرمای بدنش را که ازطریق بازویش احساس میکردم برایم لذتبخش بود . دستش را گرفتم وچون اینکارراقبلا هم کرده بودم میدانستم که زیاده روی نیست ضمن اینکه او خودش هم چند بار دستانم راگرفته بود گفتم سردت نیست ( اواخرشهریورماه بود) باد ملایمی ازسوی دریا میوزید گفت نه لباس مناسب پوشیده ام ودرکیف دستی ام یک ژاکت برای خودم وترانه دارم. گفت یادتان هست درجزیره بیوک ادا بلوط بو داده خریدید گفتم بله شما که خیلی دوست داشتید گفت برای اولین باربود که میخوردم خوشم امد گفتم اگرحالا بخریم سیرمیشوید ونمیتوانید شام کامل بخورید وچون باید داغ انرا خرید اگرموافق باشی بعد از شام بخریم قبول کرد
وقتی ترانه از بازی دران شهرک بازی خسته شد بیک رستوران غذاهای دریائی رفتیم درطول راه همچنان دستش دردستم بود وگاهی انرابا ملایمت وظرافت خاصی فشارمیداد وهروقت که اینکاررا میکرد نگاهی باومیانداختم و پاسخش همان لبخند زیبا ودلفریب بود گفتم خدا درمورد تو هیچ چیز کم نگذاشته اززیبائی بحد اکمل برخورداری و وقتی میخندی دندانهای سفید- ردیف وقشنگت زیبائیهایت را چند برابرمیکند گفت بقول شما اگرمن زیبا هستم کاش این زیبائی را نمیداد وفقط کمی شانس میداد که بتوانم زندگی بهتری داشته باشم گفتم نا شکری نکن همینقدر که سلامت هستی ودختری باین زیبائی وبانمکی و ارام داری خودش لطف الهی است باید خدا را شکر کنی که هردو نفرتان سالم هستید بقیه چیز ها با تلاش و کوشش بدست میاید فرق انسان با حیوان اینست که بشر میتواند از مغز وفکرش استفاده کند و برای خودش بهترین ها را فراهم کند شما هم هیچ چیزی از ادم هائیکه بسیارموفق هستند کم ندارید فقط باید راه وروش درستی انتخاب کنی. میزی انتخاب کردیم ونشستیم مانند همیشه روبرویم نشست ازمن پرسید ایا تابحال به این رستوران امده بودید گفتم نه گفت پس تجربه ای درغذاهایش ندارید گفتم نه اما میتوان بهترین ها را انتخاب کرد گفت خدا کند که ماهی هایش تازه باشد گفتم درصورت غذا نوشته که ماهی زنده دارند و میتوانی هرکدام را که خواستی انتخاب کنی و بهر شکلی که دوست داشته باشی برایت طبخ کنند گفت چه جالب پس برویم برای انتخاب مانند بچه ها شده بود ذوق میکرد (خدایا چه میشد چنین زنی را بیست سال پیش سرراه من قرار میدادی؟) هنگام صرف شام گفتم برای جمعه عصر بلیط رزرو کرده ام که به ازمیر برویم ویکشنبه عصر برمیگردیم مطمئنم که خیلی دوست خواهی داشت گفت من هرچه که درطول عمرم ارزو میکردم دارد برایم پیش میاید گفتم دوست داشتی به ازمیر بروی گفت نه همیشه دوست داشتم که زیاد مسافرت بروم همه جارا ببینم این اولین بار است که از کشورخارج شده ام و از شما هم ممنونم که این امکانات را برایم فراهم میکنید چطورجبران کنم؟ گفتم نیاز به جبران نیست همینقدرکه میتوانم تو و ترانه خوشحال کنم برایم جبران است من برای دل خودم هم اینکار را میکنم با زیرکی خاصی گفت مثل اینکه دلتان راه افتاده و یواش یواش دارد کار میکند هردو خندیدیم گفت دیدید بمحض اینکه دستم راروی بقول شما همان قلب سرد و یخزده که گذاشتم یواش یواش دارد یخ هایش اب میشود که برای دل خودتان هم اینکارهارمیکنید؟!!! شیطنت هایش شروع شده بود دوست داشت سربه سرم بگذارد و من ازاین رفتار او خیلی خوشم میامد. ازرستوران بیرون امدیم گفت برویم روی شنهای ساحل بنشینیم وبه ماه نگاه کنیم ماه امشب کناردریا خیلی زیباست. نیمکتی پیدا کردیم ونشستیم ترانه هم به بستنی اش توجه داشت کاملا خودش رابمن چسباند گفت توماه چی می بیند می دانستم که چه جوابی را انتظاردارد گفتم زهره ای که من می شناسم انطرف کره زمین است این ماه باندازه ان زهره زیباودرخشان نیست بادست راستش بازوی چپم راگرفت و فشاری داد وهمزمان سرش را روی شانه راستم قرارداد موهایش بصورتم ریختند بعد بازویم را رها کرد و دستش را روی قلبم گذاشت گفت چه زود یخ هایت اب شد اگر گرم گرم شوی چه میشود؟ سرش رابوسیدم وگفتم خدا کند که گرم گرم نشود چون اول خودم را به اتش میکشد وانوقت که نابودی ام فرارسیده. نگاهی پرمعنا بمن کرد وگفت شبم را خراب نکنید من دارم بهترین دوران زندگی ام رامیگذرانم که شما مسبب ان هستید بگذارید بهمین شکل پیش برود من به هرچه که پیش اید راضی ام خدا میداند که دارد چه میکند شما هم اینقدر نگران نباشید گفتم چه نگرانی؟ گفت من میدانم که دردرون شما چه میگذرد وچه افکاری دارید متوجه همه چیزهستم اما میتوانید روی من حساب کنید. خدایا او چه میگوید چه چیزی را میخواهد بمن بفهماند؟ حرف راعوض کردم و به امواج زیبای دریا اشاره کردم وانکه ماه در شکستگی های امواج چه زیباست

اوضاع بهمين شكل پيش ميرفت ارتباطها بتدربج جنبه خصوصي تر ميگرفت و به همان اندازه كه زهره تلاش ميكرد درشناخت بيشتر من عجله بكار برد من با خونسردي وقايع را دنبال ميكردم چون حقيقتا هنوز نميدانستم كه بايد با اوچه كنم مهمترين مسئله براي من اين بود كه فقط اطلاعات كم و خيلي كلي راجع به او - شوهرسابق اش وخانواده اش داشتم وعليرغم داشتن زيبائي بالاتراز حد متوسط بسيار باادب - متين - موقر -با شخصيت ومنيع الطبع بود. رفتارهايش را مي پسنديدم و هرگز او را جلف و سبكسرنديدم اما بخودم اجازه نميدادم كه بطور اصولي و قاطع در مورد آينده هردو نفرمان با او صحبتي داشته باشم هنوزهم فكرميكردم كه بيست وهفت سال اختلاف سن زن و مرد بسيارزياد است و براي هردو طرف ايجاد اشكال ميكند.
عصر روز بعد كه به هتل بازگشتم او را دراطاقش يافتم به شدت پريشان حال و ناراحت بود اول بسيارترسيدم كه نكند اتفاقي دراستانبول برايش افتاده باشد يا ترانه مشكلي پيدا كرده متوجه حالتم شد پرسيدم چه شده كه او انقدر نگران بنظر ميرسد گفت امروز با برادرم در امريكا صحبت كردم گفت كه به اداره مهاجرت رفته و تقاضا كرده كه نام ترانه را به پرونده گرين كارت او اضافه كنند و مراتب را بسفارت در استانبول اطلاع دهند ولي مامور اداره مهاجرت گفته بايد اول پرسشنامه اي همراه با يك شرح واقعه براي اينكار با پيوست كردن فتوكپي شناسنامه ترانه ارائه كنيد و انها رسيدگي خواهند كرد اگر مدارك درست باشد و انها تصويب كنند به سفارت اطلاع ميدهند كه براي ترانه هم و يزا صادرشود واينكار ممكن است بيش از ششماه طول بكشد درنتيجه فعلا كارما در سفارت انجام نخواهد شد تا صدور ويزاي ترانه تصويب شود . گفتم اينكه مشكلي نيست مدتي بيشتر بايد صبركنيد ولي گرين كارت شما دونفر صادرخواهد شد اينكه نگراني ندارد چند ماه ديرتر . سعي كردم با استفاده از اطلاعات كمي كه دراين زمينه داشتم اورا متوجه وضعيت پيش آمده بنمايم ولي خيلي زود قبول كرد كه ناچاراست اين وضعيت را بپذيرد ومنتظربماند. گفت پس من بايد هرچه زودتربه تهران بازگردم گفتم چه عجله اي داري تاهرموقع كه مايل باشي وتا من اينجا هستم مي تواني به همين شكل و بدون اينكه برايت هزينه اي داشته باشد اينجا بماني وازاين فرصت براي ديداركامل تركيه استفاده كني. گفت چرا بايد مزاحم شما و وقت شما باشم ضمن انكه ميدانم هزينه بسيار زيادي به شما تحميل ميكند گفتم براي من اصلا مزاحمتي نيست نگران هزينه ها هم نباش من به لطف الهي بخاطر كار و تجربه ام انقدردرامد دارم كه بتوانم مدتي هزينه هاي اقامت شمارا تامين كنم ضمن اينكه از بودن با شما چيزهائي اموخته ام و تنهائي ام هم ازبين رفته و حداقل اينست كه شما دونفر مقدارزيادي ازذهن مرا مشغول كرده ايد و پس از سالها بنوعي من خودم را متعهد ميبينم گفت شما چه تعهدي نسبت بما داريد و چرا بايد داشته باشيد تا همين جا هم بسياربما لطف كرده ايد گفتم زهره خانم اين حرفها با حرفهاي دوروزگذشته شما كاملا متفاوت است دوشب پيش وقتي كنارساحل بوديم همان شب كه بقول شما ماه كامل بود بمن گفتي كه من ميتوانم روي شما حساب كنم حالا چه شده كه اينقدر تغييرعقيده داده اي تازه من كه هنوز ازشما توقعي نداشته ام والبته نخواهم داشت ولي بنظر ميرسد كه… ازجايش بلند شد دستانم راگرفت سرش را روي سينه ام گذاشت وگفت مراببخشيد ازشنيدن حرفهاي برادرم راجع به نظراداره مهاجرت بسيارشوكه و ناراحت شدم وخودم را باخته ام مرا ببخشيد گفتم شما كاري نكرديد كه احتياج به بخشش داشته باشيد من دارم سعي ميكنم بشما اعتماد به نفس تان را كه روي من اثربسيار مثبتي گذاشته بود بشما برگردانم بخودت مسلط باش و اصلا نگران نباش فقط بايد مدتي صبركنيد ولي مطمئنا درست خواهد شد . حالا هم غم وغصه راكناربگذار اماده شويد كه برويم براي گردش وشام امروز هوا خوب تر از دو سه روز گذشته است .
به اطاق خودم رفتم كه دوش بگيرم و آماده شوم . مايل بودم مقداري راجع به خانواده و برادرش بدانم چون هنوز هيچ چيزي راجع به اونگفته بود وچون دراين زمينه سكوت كرده بود نميدانستم چگونه بايد شروع كنم كه مشكوك نشود كه ميخواهم اززندگي خصوصي شان سردراورم.
به محله سلطان احمد دراستانبول كه دربين توريست ها بسيارمشهوراست رفتيم درانجا رستورانهاي محلي تركيه اي زياد است با انواع غذاي اصيل تركي . در يكي ازرستورانها براي نشستن بايد مدتي معطل ميمانديم روي مبلي درقسمت انتظار نشستيم طوري نشست كه كاملا بم چسبيده بود گفت بايد زودتر بروم كه مزاحمت هايم كم شود گفتم بازشروع كردي تو ميتواني تا زمانيكه من در استانبول هستم با همين وضعيت دراينجا بماني ونه تنها مزاحم نيستي بلكه شما دونفر باعث دلگرمي من هم شده ايد ومن بسيارخوشحالم كه دركنار تو و دخترت هستم ولي هر وقت خواستي بروي مختاري و لطف كن ديگر راجع باين مسئله حرفي نزن . دو دستش را دور بازويم حلقه كرد گفت بد اخلاق !! سعي كردم شب خوب و شادي برايش باشد وقتي از رستوران بيرون امديم گفت فيلم … را كه انموقع روي پرده سينماهاي امريكا بود و بسيارطرفدار داشت ديده اي گفتم من كم به سينما ميروم و نديده ام گفت امروز در تلويزيون تركيه راجع بان تبليغ ميكردند گفتم دوست داري بروي؟ ولي ما كه تركي نميدانيم بايد تحقيق كنم اگربزبان اصلي باشد برويم كه من بتوانم برايت ترجه كنم قبول كرد. باهستگي درخيابانهاي شلوغ محله سلطان احمد قدم ميزديم و ازهردري سخني . سعي ميكردم ناراحتي اش ناشي از خبر تاخير در صدور ويزايش را فراموش كند . پرسيدم راستي برادرت چند سال باتو تفاوت سني دارد گفت او8 سال ازمن بزرگتر است وادامه داد كه ما دونفرهستيم و خواهرو برادرديگري نداريم پرسيدم چند وقت است كه درامريكا زندگي ميكند گفت بيش ازده سال پرسيدم چه شد كه به امريكا مهاجرت كرده گفت برادرم تكنيسين برق بود و فوق ديپلم داشت و دوسه سال درتهران كاركرد سپس يكي از دوستانش برايش كاري در دبي پيدا كرد و با هم به دوبي رفتند درانجا با خانمش كه امريكائي است و 4 سال هم ازخودش مسن تراست اشنا شد باهم ازدواج كردند وبه امريكارفت ازان زمان تابحال اورا نديده ايم فقط بوسيله تلفن باهم ارتباط داريم. پرسيدم وقتي به امريكا رفتيد حتما بايد حداقل براي مدت يكسال در خانه او زندگي كنيد و اين براي خانمها بخصوص خانمهاي امريكائي قابل پذيرش نيست و اگرهم بخواهي مستقل باشي بايد مبالغ زيادي بابت اجاره بدهي وبايد كاركني تا بتواني سر پا باشي كه البته حداقل براي سال اول بدليل ندانستن زبان نميتواني كاري پيدا كني ايا هيچ فكركرده اي كه بايد چه كني؟ گفت وقتي ديدم برادرم هم به نوعي بهانه جوئي ميكند متوجه شدم كه احتمالا مشكلاتي وجود دارد اما هيچوقت نفهميدم كه منظور او چيست گفتم شايد او نميخواهد تورا بيازارد و از راهي كه انتخاب كرده اي بازت دارد بهتر است قبل از انكه به امريكا بروي با او بطورمفصل صحبت كني تا بفهمي كه چه بايد بكني گفت البته اينكار را خواهم كرد. گفتم البته اگرآمدي و توانستي درشهري كه من دران زندگي ميكنم اقامت كني شايد بتوانم بنوعي بتو كمك كنم همانطوريكه دستش دور بازويم حلقه شده بود گفت ميدانم كه اينكار را ميكني ازهمين كارهائيكه اينجا ميكني معلوم است ببينيم خدا چه ميخواهد . احساس كردم هنوز ناراحت و دلخور است سعي كردم ازان لحظه به بعد حرفها حول مسائل غير جدي باشد شايد كمي از ناراحتي اش كاسته شود. پرسيد شما چه برنامه اي براي اينده تان داريد گفتم من تا زنده ام مايلم كه كاركنم زيرا ازكاركردن لذت ميبرم گفت بلي ولي انسان كه نميتواند بيست وچهارساعته كاركند براي زندگي تان چه نقشه اي داريد باخنده گفتم زندگي درتنهائي خودم كه بسيار هم خوب است با طعنه گفت البته ميبينم كه چقدراز بودن با من وترانه ناراحت هستيد گفتم واقعا از بودن با شما دونفربسيارخوشحالم احساس خوب و دل انگيزي دارم كه براي خاطره اي خوش خواهد بود گفت خوب اگرخانواده هم تشكليل بدهيد ويك زن خوب و مناسب انتخاب كنيد براي هميشه اين احساس را خواهيد داشت گفتم جدي؟ گفت حتما همينطور است شما بايد براي زندگي خودتان ازاين به بعد يك برنامه ريزي جامع داشته باشيد وبعد باز با لطف وظرافت خاصي كه مخصوص خودش بود گفت اگربخواهيد من هم براي اين برنامه ريزي كمك تان ميكنم پرسيدم يعني چكار ميكنيد گفت يعني… يعني… كمك تان ميكنم دوباره پرسيدم چطور كمك ام ميكنيد؟ گفت چقدرخودتان را به ان راه ميزنيد يعني متوجه نميشويد چه ميگويم گفتم نه متوجه نميشوم گفت تعجب ميكنم از آدم تيزهوشي مثل شما بعيد است . من خوب متوجه بودم كه او چه ميگفت وچه در دل داشت اما هيهات از قيودي كه دست و پايم رابسته بود ايكاش منهم ميتوانستم مانند خيلي ازمردان ديگر كه دوست دارند در ميانسالي با دختران بسيارجوان ترازخودشان ازدواج كنند و يا ارتباط داشته باشند باشم اما من هرگز حتي فكرچنين موضوعي راهم نكرده بودم اما ناخواسته درمسيرش قرارگرفته بودم. گفتم ازمن گذشته گفت يعني چه گذشته چرامثل ادمهاي 80-90 ساله حرف ميزنيد شما هنوز وقت زيادي براي داشتن يك زندگي خوب همراه با شريك زندگي تان داريد با اين طرزتفكرمرا ازخودتان مايوس ونا اميد ميكنيد من اصلا با شما موافق نيستم. گفتم ترس عجيبي از ازدواج مجدد دارم اينروزها شناخت افراد بسيارمشكل شده و يیچيدگي هاي خاصي خودش رادارد وقت زيادي بايد صرف كرد تازه معلوم نيست كه درست انتخاب كرده باشي والبته چنانچه در اثر عدم تفاهم كه نتيجه همان عدم شناخت است مشكلاتي بوجود ايد من بيشتر از تنهائي صدمه روحي خواهم خورد گفت حرف شما را قبول دارم اما هنوز هم افراد بسياري هستند كه ميتوانيد به آنها اعتماد كنيد وبا هم زندگي مشتركي داشته باشيد. بهرشكل ميخواستم از زير بار نظراتش فراركنم بازبهمان راه اول برميگشتيم كه بنوع ظريفي خودش را كانديداي مناسبي براي من ميديد و واقعا هم سعي ميكرد كه اعتماد مرا جلب كند. اين مباحث كمابيش ادامه داشت تا روزجمعه كه قرار بود به ازمير برويم.
درازمير متاسفانه براي ما يك اطاق رزرو كرده بودند با دوتخت بزرگ وقتي وارد هتل شديم و گفتند كه فقط يك اطاق رزرو شده شوكه شدم گفتم من دو اطاق خواسته بودم گفتند كه براي يك اطاق درخواست شده و اطاق ديگري براي انشب ندارند وقتي ما رابه اطاق راهنمائي كردند ديدم كه اطاق داراي دو تخت بزرگ است كمي از نگراني ام كاسته شد امابازهم معذب بودم دوست نداشتم اولا اوتصوركند كه عمدا اينكارشده و اصولا اقامت با ديگران را خيلي دوست نميداشتم ولي بطور اصولي موضوع را برايش توضيح دادم اما او گفت چرا خودتان را ناراحت ميكنيد اتفاقي نيفتاده ما امده ايم براي تفريح و داشتن اوقات خوب واستراحت شما روي يكي از تخت ها بخوابيد من و ترانه هم روي ان ديگري . نگران هم نباشيد من اصلا فكر بد نكردم. كمی ارام گرفتم وسعي كردم موضوع را بيش از اين بزرگ نكنم چو ن او راست ميگفت ما رفته بوديم براي تفريح واستراحت.

گشتي درشهر زديم بيشتر پياده روي بود ادرس اماكن قابل بازديد و رستورانها را از ريسپشن هتل گرفته بودم اما احساس ميكردم كه چيزي زهره را ناراحت ميكند سعي كردم درونش را بخوانم گفتم چرا حرف نيمز ني شايد بخاطر اينست كه هردونفر داراي يك اطاق هستيم و تو معذبي من ميتوانم به هتل ديگري بروم و صبح يكديگر را ببينيم گفت نه اينطور نيست عليرغم اينكه من حاضر نيستم با هيچكس جز شوهرم در يك اطاق بخوابم اما انقدر بشما اعتماد دارم كه هيچ فكر بدي نكرده ام گفتم پس چه چيزي تو را ميازارد؟ چرا غمگيني ؟ گفت از زمانيكه قرار شد به تهران بازگردم بسيار غمگين شده ام گفتم به هر حال ولو اينكه اگر و يزا هم ميگرفتي ميبايست براي تدارك وسايل مسافرتت به امريكا به تهران بر ميگشتي حال هم فرقي نكرده گفت حق با شماست ولي اين مربوط به زماني بود كه من شما را نديده بودم اما حالا خيلي تفاوت ميكند با شما اشنا شده ام با انسانيكه قابل اعتماد واحترام است و پشتيباني و حمايتش دلم را قوي ميدارد البته نه حمايت مالي بلكه منظورم حمايت معنوي است من هرگز در زندگي ام چينن احساسي نداشته ام چه در زمان زندگي با خانواده خودم و چه زمانيكه شوهر داشتم و يا حالا كه ناچارم با مادرم زندگي كنم اگر به تهران بازگردم قطعا اين حمايت وپشتيباني را از دست خواهم داد ازطرفي همه اش دلم پيش شماست كه با تنهائي چه ميكنيد شما بايد ازحالا به بعد كسي را در زندگي تان داشته باشيد كه بفكر شما باشد از شما مواظبت كند و خانه و كاشانتا نرا گرم نگهدارد كما اينكه درطول اين سي سال گذشته هم اشتباه كرديد كه شريكي براي زندگي تان انتخاب نكرده ايد.
باهمه وجودم متوجه ميشدم كه مقصود و منظورش چيست اما بروي خودم نياوردم و گفتم تو ناراحت من نباش بالاخره يك طوري ميشود خداي من بزرگ است همانطوريكه طبق روال اين چند روز گذشته دستش دور بازويم حلقه شده بود سرش را به بازويم تكيه داد وگفت با وجوديكه ميدانم ماندن من در استانبول براي شما هم مزاحمت دارد وهم هزينه بسيار زياد ولي دلم نميايد كه شما را تنها بگذارم و بروم حداقل اينست كه ساعات بيكاري تان را با ما ميگذرانيد و شما را خوشحال ميبينم باوگفتم من چندبار ياداوري كردم كه تو تازمانيكه من دراينجا هستم ميتواني بماني و مطلقا نگران هزينه ها نباش و براي منهم اصلا مزاحمت نداري وهمانطوريكه خودت هم اشاره كردي خوشحالم كه با تو و ترانه هستم ومن هرگز وتا كنون شانس اين را نداشته ام كه داراي فرزند باشم پس خيلي هم خوشحالم كه دركنار شما دو نفر هستم كمترين بهره اي كه براي من دارد اينست كه ميتوانم ساعاتي را با ترانه باشم چون احساس زيبائي بمن دست ميدهد احساس شادماني. همانطوريكه سرش روي بازويم بود شروع كرد گريه كردن اشك هايش استينم را خيس كرد گفتم اگربا گريه كردن ارامش ميگيري ادامه بده نگران مردم هم نباش. مدتي ارام گريه كرد اما هرگز حاضرنبودم نظرم را عوض كنم و از او بخواهم كه در مورد ازدواج با من مطالعه كند چون ما با هم از نظر سني تجانس نداشتيم مسائل ديگراز قبيل تفاوت فاحش تحصيلات و محيط زندگي اجتماعي حقيقتا برايم اهميتي نداشت اما بشدت مايل بودم بهر شكل ممكن به او كمك كنم كه زندگي اش را بسازد موقعيتي برايم پيش امده بود كه ازخودم از نظر معنوي اثري باقي بگذارم شايد اين خواست خدا باشد. حقيقت اين بود كه منهم احساس ميكردم كه شديدا و ازصميم قلب دوستش دارم براي اولين بار جرقه عشقي در وجودم پديدار شده بود اما از نظرمن ازدواج با زني كه 27 سال اختلاف سني دارد را منصفانه نميديدم و بهمين خاطر تلاش زيادي ميكردم كه اين فكر را از ذهنم بيرون كنم به اوگفتم تعارف لازم نيست فكركن خودت همه مخارج را ميپردازي و مسئله مزاحمت راهم فراموش كن گفت اطمينان داريد كه ما مزاحم نيستيم گفتم مگر تا بحال كاري كرده ام كه به گفته ام شك كرده اي بازويم را فشاري داد و گفت هرگز واز خدا هم تشكر ميكنم كه ما را سر راه مردي مثل شما قرار داده تشكري كردم و گفتم خوب حالا راحت شدي گفت نه سئوالم اينست كه وقتي كارتان تمام شد چه خواهد شد گفتم اين سئوال را بايد يكي دوماه ديگر ميپرسيدي ولي همانطوريكه قبلا هم گفتم در نظر دارم پس از بيست سال سري به ايران بزنم خواهرانم كه خيلي هم پير شده اند انجا زندگي ميكنند مايلم مدتي را درخاك معطر وطنم بگذرانم رفع دلتنگي كنم به همه شهرهايش سربزنم دراب درياي زيباي خزر شنا كنم به جنگل هاي قشنگ و زيبايش بروم و خلاصه كلي برنامه دارم گفت چه رمانتيك شده ايد اينبار من بودم كه قطره اشكي از چشمانم روي دست او ريخت ياد وطن چنان در دلم شور و هيجان ايجاد كرده بود كه نتوانستم خودم را كنترل كنم گفت گريه ميكنيد من هرگز فكر نميكردم كه اينقدر دلتان براي ايران تنگ شده باشد ولي خوب باهم مساوي شديم چون هردو گريه كرديم گفتم خوب رومانس بس است تفريح مان را ادامه دهيم در يك اسباب بازي فروشي مقداري اسباب بازي و عروسك براي ترانه خريديم گو اينكه در طول چند روز گذشته هم هر چه خواسته بود برايش خريده بودم ولي دلم ميخواست احساس كمبود نكند يكبار يكي ازعروسكها را كه خيلي دوست ميداشت به من نشان داد و گفت ببينيد چقدر شبيه مامان من است گفتم البته مامان تو زيباتر است.
مدتي درشهر گردش كرديم وگفت كه هوس يك غذاي امريكائي كرده اما نميداند كه چه بايد بخواهد گفتم فست فود يا غذاي كامل گفت فرقي ندارد با موبايلم از ريسپشن هتل ادرس يك استيك هاوس را پرسيدم و با تاكسي به انجا رفتيم خيلي خوشش امد از ديدن آن همه آدم كه در نوبت ميز ايستاده بودند تعجب كرد و سفارش و از من خواست كه برايش سفارش بدهم . وفتي به هتل برگشتيم راستي از خوابيدن در اطاق مشترك بسيار معذب و ناراحت بودم گفتم من بيرون ميمانم شما لباس تان را تعويض كيند وقتي به اطاق امدم ديدم كه زيرملافه رفته و ترانه هم دركنارش خوابيده است وقتي براي خوابيدن به تخت ديگر رفتم معذرتي ازاوخواستم و گفتم از اين پيش امد ناراحتم وقتي خواستم يكي از چراغها را روشن يگذارم گفت چراع دستشوئي را روشن بگذاريد ولي حالا زود است كه بخوابيم برايم حرف بزنيد ازخودتان از گذشته تان از پدر و مادرتان از خواسته هايتان از دوران طفوليت تا به حال ومن هم تا حدودي پاسخ همه انچه را كه پرسيده بود دادم . خيلي ديرشده بود گفتم بايد خوابيد چون فردا روزي طولاني خواهد بود بايد بچند جاي ديدني ازمير سر بزنيم اگر كم بخوابيم خيلي خسته خواهيم شد. شب بخيري گفتم و چراع بالاي سرم را خاموش كردم .
صبح درهنگام صبحانه گفت خوب خوابيديد گفتم خوب گفت منهم همينطور اما اينهمه نجابت را ازكجا اورده ايد گفتم مگر انتظار ديگري داشتيد گفت اگرحتي يك درصد احتمال بدي ميدادم محال بود كه در يك اطاق با شما بخوابم. ساعت 10 صبح با اتوبوسي كه بدنبالمان امده بود براي ديدن ازمير رفتيم( البته تور گرفته بوديم )

دو روز خوبي را در ازمير گذرانديم وچند نقطه تاريخي و ديدني را بازديد كرديم وقتي به استانبول برگشتيم گفتم كه بايد شناسنامه ترانه را ترجمه كني كه براي برادرت بفرستي تا به اضافه سايرمدارك مانند پرسشنامه به اداره مهاجرت امريكا بدهد گفت كه بايد تلفن كنم به تهران كه مادرم يا دخترخاله ام كه فعلا درمنزل ما اقامت دارد اينكار را انجام دهند تاكيد كردم كه به انها بگو ترجمه را باپست براي برادرت بفرستند. يكشب كه براي شام بيرون ازهتل رفته بوديم به من گفت كه ميخواهد با من صحبت كند گفتم خير است گفت راجع به خودمان گفتم نفردوم كيست ؟گفت چرا اينقدر خودتان را به راه ديگري ميزنيد چرا ؟ گفتم مقصودت را نميفهمم گفت بمن بگوئيد چرا ازمن دوري ميكنيد گفتم معني دوري كردن راهم فهميدم اين دوري است كه حتي ما در سفر در يك اطاق ميخوابيم و در اينجا هم ميان اطاقهايمان دري وجود دارد كه قفل نيست وهروقت بخواهيم ميتوانيم به اطاق يگديگر برويم اين چگونه دوري جستن ازشماست گفت همين نوع حرف زدن شما فرار از واقعيتي است كه دردل و جان من و درون شما وجود دارد گفتم مقصودت را متوجه نميشوم گفت اتفاقا خوب ميفهميد كه چه ميگويم و منظورم چيست گفتم چرا مقصودت را صريح و روشن بيان نميكني گفت تا به حال فقط ظاهرا به زبان نياورده ام ولي به هرشكل ديگري به شما فهمانده ام كه … سكوتي كرد پرسيدم كه چي ؟ سكوت همچنان ادامه داشت اضطراب عجيبي سراپايم را فرا گرفته بود سعي كردم ادامه ندهم شايد موضوع عوض شود اما او دوباره شروع كرد به صحبت گفت كه چرا ازمن فرار ميكنيد؟ چرا؟ و گفت من ميدانم كه شايستگي كافي ندارم كه همسرشما باشم ميدانم كه سطح شما از من بالاتر است ميدانم كه تفاوت سني ما درحدود 27 سال است و ميدانم كه شما به اين دلايل نميگذاريد كه دلبسته من شويد ( دردلم واقعا شيفته و دلباخته اش شده بودم اما به روي خودم نمياوردم و بشدت جلوي خودم راميگرفتم) ولي من دلداده شما شده ام درست شايد هنوز زود باشد كه كسي بتواند عاشق كسي شود ولي شرايط من و شما كاملا قرق ميكند من هنوز هم نميتوانم باور كنم كه مردي مثل شما با انهمه كمبود محبت و عشق و چيزهاي ديگر در حاليكه زني مانند من دركنارش باشد با هم در يك اطاق بخوابند اما حتي كوچكترين عملي از او سر نزند كه باعث دل نگراني من شود چرا با خودتان چنين ميكنيد من نه بخاطرخودم بلكه بخاطرشما حاضرم جانم را فداي شما كنم تو رابه خدا قسم بگذاريد خودم را وقف شما كنم بگذاريد تاپايان زندگي ام در كنار شما باشم من شما را دوست دارم و انقدرعلاقمندم كه نميتوانم حتي يك لحظه ازشما جدا باشم وقتي ازمن خواستيد كه تا پايان كارتان دراستانبول دراينجا و در كنارشما باشم هزاران بار از خدا تشكر كردم و خوشحالم كه اين موقعيت را برايم فراهم كرديد. من همچنان ساكت بودم و نميدانستم چه جوابي بايد بدهم. ادامه داد كه شما بايد بچه دارشويد هنوز فرصتي براي اينكاروجود دارد از خودتان يادگاري بگذاريد و اجازه بدهيد اين خوشبختي نصيب من شود. او همچنان ميگفت اما من درعالم ديگري بودم نميتوانستم يا نميخواستم نظرم راعوض كنم حيف بود در حالتي كه هنوز جوان است براي بار دوم بيوه شود انهم با فرزندي ديگر. من كه اصلا از داشتن فرزند منصرف شده بودم و چون ديگرخيلي ديرشده بود هرگز به دنبال ان نبودم. پرسيد چراجواب مرا نميدهيد؟ چرا وقتي من با شما درباره اين موضوع صحبت ميكنم و يا سئوالي ميپرسم سكوت ميكنيد؟ ادامه داد كه من ميدانم كه ازمن بدتان نميايد اگر بدتان ميامد مسلما از من نميخواستيد كه اينجا بمانم پس چرا جوابم را نميدهيد؟ ناچارگفتم زهره جان تفاوت سني من با تو انقدرزياد است كه بهيچوجه قابل توجيه نيست تو زني زيبا - باشخصيت - موقر - نجيب - باهوش - باسليقه - خوشرفتار - خوش خلق و قابل احترام هستي وهرمردي ارزو ميكند كه همسري مانند تو داشته باشد اما ما با هم ازنظر سني تجانس نداريم و تو حيف ميشوي من هرگز در زندگي ام اهل سو استفاده نبوده ام ده سال ديگر اگرمن زنده باشم 67 سال دارم كه احتمالا بايد با عصا راه بروم درحاليكه تو 40 سال داري تو شايسته داشتن همسري هستي كه با تو فاصله سني زيادي نداشته باشد. دو دستش را روي دست راست قرارداد فشاري به ان وارد كرد و اشكي كه فروريخت.
شب وقتي به اطاقم رفتم تا ساعت ها بيداربودم وبه اين موضوع فكر ميكردم و راه حلي ميجستم كه هم دل او نشكند و هم من وارد ماجرائي نشوم كه به صلاح هيچ كداممان نبود و البته اوهم مانند شبهاي ديگركه قبل ازخواب سري به اطاق من ميزد و حرف ميزديم نيامد اطمينان داشتم كه دارد گريه ميكند بخوبي ميدانستم كه او بمن دل بسته وبه قولي عاشق شده است ولي وجدانم به من حكم ميكرد كه تحت تاثير اين دلدادگي قرارنگيرم و اين البته فقط به خاطر او بود چون اگرميان ما ارتباطي به هرنام و نوع برقرار ميشد برنده اصلي من بودم نه او و اين دور از انصاف بود.
انشب خواب خوبي نكردم و صبح زودتر از هميشه لباس پوشيدم كه ازهتل خارج شوم به اهستگي درب رابازكردم ديدم پشت درب ايستاده و صبح بخيرگفت يكه خوردم گفتم صبح به اين زودي ؟ چرا نخوابيدي گفت به همان دليل كه شما نخوابيديد به چشمانش نگاه كردم ديدم حدسم درست است او مدتي طولاني گريه كرده است گفت خوشتان ميايد كه اعصاب هر دو نفرمان را خراب كنيد درحاليكه ميتوانيم بهترين روزها و لحظه ها را داشته باشيم گفتم من كه در كنار تو و ترانه دارم تو شايد نداري گفت من هم دارم اما ميخواهم به من اجازه دهيد كه براي هميشه دركنارتان باشم گفتم زهره جان من بايد بروم امروز خيلي كاردارم و كارم هم بسيارحساس است نگذاربيش از اين اعصابم بهم بريزد گفت حرفي ندارم ولي چرا بدون صبحانه گفتم ميل و اشتها ندارم گفت من اين حرفها سرم نميشود چند لحظه صبركنيد لباسم را عوض كنم با هم به رستوران هتل ميرويم شما بايد صبحانه بخوريد. ان روز همه فكرم پيش او بود حرفهايش - خواسته هايش - ارزوهايش - شادماني اش و همه انچيزهائيكه درطول اينمدت ازاو ديده و شنيده بودم. من تا ان لحظه حتي يكبارهم فكر نكرده بودم كه بخواسته او جامه عمل بپوشانم و از او بخواهم كه با من ازدواج كند چون اينكاررا غيراصولي ميدانستم اما بايد اقراركنم كه به شدت او را دوست داشتم و از او خوشم ميامد او همه لطف و صفا و محبت وعشق بود درعين زيبائي بسيارمتكي به نفس و خوشفكربود بسيارمتفكرانه عمل ميكرد وقتي گريه ميكرد دلم ميلرزيد بسياروقتها اتفاق افتاده بود كه ميخواستم او را در اغوش بگيرم و سراپايش را ببوسم اما؟؟؟؟!!!.
سرصبحانه روبرويم نشست ولي يك دستم را دردستش داشت وقتي برايم چاي مي ريخت اشك هايش روي ميز ميريختند گفتم زهره جان اينقدر خودت را ناراحت نكن من هرچه ميگويم به خاطرخود توست من نميخواهم كه تو در وضعيت بدتري قراربگيري همانطوركه اشك از چشمانش ميريخت به من نگاه ميكرد دستم را رها نميكرد با يكدست هم نميشد بطورمعمول غذا خورد. چند بار دستم را بصورتش ماليد و يكبارهم كه ميخواست انرا ببوسد سعي كردم دستم را ازدستش خارج كنم ولي اجازه نداد گفتم عزيزم سعي كن دراين مدت باقيمانده روزهاي خوبي داشته باشي شايد با هم به ايران رفتيم شايد هم من بعد ازتو امدم ولي حتما درايران تو را خواهم ديد بگذار از اين ديدارها خاطره خوبي برايمان باقي بماند خودت را بيش از اين ناراحت نكن. گفت چيزي بگويم گفتم بگو گفت من اگرده سال با شما زندگي كنم بهترازصد سال زندگي درتنهائي و يا با مرد ديگري است به دليل اينكه شما مرد خوبي هستيد و…گفتم زهره جان من انساني واقع گرا هستم به همين دليل هم واقعيت ها را برايت گفته ام و نميتوانم خودم را راضي كنم كه زن جواني را بخاطر خودم بدبخت كنم تو بدليل تفاوت سني با من خوشبتخت نخواهي شد تو الان دچار يك سري هيجانات ناشي از اشنائي با من شده اي و به واقعيت ها توجه نداري وقتي اين هيجانات فروكش كرد ان وقت ميفهمي كه تصميم من درحقيفت خدمت به توست نه به خودم چون منهم … سرش را روي ميزگذارد وهق هق گريه اش تقريبا سالن را فرا گرفت اما خوشبختانه انموقع صبح كسي انجا نبود جز مستخدمي كه گه گاهي ميامد وميرفت او را از جايش بلند كردم وبه اطاقش بردم صورتش را بوسيدم و گفتم كمي بخواب و سعي كن ترانه متوجه اين حالات تو نشود گفت شما اگر اينقدر كه به فكرترانه هستيد بفكرخودتان بوديد من حال و روزم از اين بهتر ميبود.
به دفترم رفتم ولي مگرميتوانستم افكارم را متمركزكنم اصلا حوصله هيچ چيز وهيچ كسي را نداشتم به منشي گفتم امروز احساس خوبي ندارم سعي كن كمتر مزاحم شوند . خدايا چكنم ؟ اين چه ماجرائي است كه اتفاق افتاده چرا من درگيراين مسئله شده ام من درعين تنهائي براي خودم زندگي ارامي داشتم وروزگارم اگرنه با هيجان ولي ميگذشت و من شكايتي نداشتم حال چكاركنم كه نه كسي دلشكسته شود نه من دچارعذاب وجدان خدايا كمكم كن.

چقدر زيبا - لذتبخش و دلگرم كننده است كه كسي انسان را عاشقانه دوست بدارد چه زن و چه مرد هردو اين احساس خوشايند را دوست دارند و دل شاد شان ميكند. براي منهم اين احساس قشنگ بوجود امده بود شايد درطول زندگي ام هيچكس بمعناي واقعي عاشق من نشده بود يعني كسي اين اجازه را پيدا نكرده بود كه تا اين حد پيشرفت كند. درمورد تنها ازدواجم در دوران جواني هم دوري ازوطن و خانواده يا بعبارت ديگر درغربت زندگي كردن و هم نياز به يك همدم داشتن براي رفع دلتنگي بيشتراز عاشق شدن وعشق ورزيدن مرا وادار به ان ازدواج كرد گو اينكه همسرسابقم هم بخاطر نداشتن يك خانواده منسجم و قابل اتكا وادار به اينكارشده بود درنتيجه عليرغم همه احترامي كه براي يكديگر قائل بوديم اما عشق بمعناي واقعي بين ما بوجود نيامد و نه من و نه او بعد از جدائي هم هيچكدام فرد ديگري را جايگزين نكرديم وتنهائي را ترجيح داديم. اما اينك وضعيت كاملا فرق كرده حالا احساس ميكنم كسي با همه وجودش مرا دوست دارد و بسرعت سراپا و همه سلولهايم را از وجود خودش وعشقي كه بپايم ميريخت لبريز كرده نميدانم چرا جلويش را نگرفتم شايد فكرميكردم او متوجه تفاوت سني وعدم تجانس مان هست به همين خاطر بود كه زياد به اين قضيه جدي توجه نداشتم و وقتي به واقعيت پي بردم كه ديگركار ازكارگذشته بود زهره اينك با همه وجودش عاشقم شده بود و براي ابراز و اثبات ان ازهروسيله اي كه ميتوانست استفاده ميكرد وخوب هم ميدانست كه چه بكند. منهم كه دستكمي ازاو نداشتم سعي كامل ميكردم كه بهيچوجه خودم را دراين كار زار دلها نبازم و دست از نيت ام برندارم اما بايد اقرار كنم كه حقيقتا عاشقش بودم و دوري از او برايم غيرقابل تحمل مينمود اما من سعي ميكردم كه عقلم را بكاربگيرم و مطيع احساساتم نشوم اما تصميم گرفتم كه با همه وجودم براي اينده اش يك برنامه ريزي دقيق پايه ريزي كنم كه حداقل اززندگي خوبي برخوردارباشد ولي نميدانستم كه بچه شكل وصورتي اين موضوع رابا او درميان بگذارم انجام اين هدف را به اينده موكول كردم وتصميم گرفتم تازمانيكه دراستانبول اقامت دارد واقعا به او و ترانه خوش بگذرد و خاطره خوبي داشته باشند .
عصر وقتي به هتل بازگشتم او را در لباسي اسپرت اما بسيار شيك ديدم سليقه بسياري در خريدش بكاربرده بود البته من قبلا درحرفهايم به او گفته بودم كه من زناني را كه در انتخاب لباس سليقه به خرج ميدهند و به اندام و زيبائي شان توجه نشان ميدهند بسيارتحسين ميكنم به اين ترتيب او نظر مرا خوب ميدانست اما اينكه زني دران سن وسال كه درخانواده اي بسيارمعمولي پرورش يافته و فقط دبيرستان را به اتمام رسانيده و در زندگي مشترك با شوهر قبلي اش هم از امكانات خوبي برخوردار نبوده چطور تا اين حد درهمه چيز سليقه به خرج ميدهد وبه هارموني رنگها توجه دارد وميداند كه براي هر محل و محفلي چه بپوشد وچه نوع ارايش كند برايم تعجب اور بود و درعين حال تحسين برايگيز و من هميشه هم با نگاهم وبا گفتارم اين تحسين را نثارش ميكردم.
وقتي روردررو شديم ديدم كه هنوز چشمانش پف كرده است گفتم حيف اين چشمان زيبا نيست كه با گريه ازرده اش ميكني؟ دستم راگرفت وگفت شخص ديگري بچشمانم ستم ميكند ميخواستم چشمانش را ببوسم ولي مانع شد وگفت ميگويند بوسيدن چشم دوري مياورد من هم اكنون هم از شما دورم پس اين دوري را بيشتر نكنيد و دوباره اشك كه توقف ناپذيرشده بود او را به كافي شاپ بردم و گفتم تو با اينكارها هم خودت را ميازاري هم ترانه را و هم غم و اندوه زيادي براي من فراهم ميكني من توان ديدن اينهمه اشك و اه راندارم اين چيزها درزندگي ام نبوده من در وضعيت روحي خوبي نيستم كما اينكه توهم نيستي اما تو فرصت كافي براي ادامه يك زندگي نسبتا خوب داري اما من دارم به اخرخط ميرسم درنتيجه ايجاد اينهمه فشارروحي مرا از پاي مياندازد اگر مرا دوست داري كمي هم بفكرمن باش . همانطوريكه گريه ميكرد با دستش دستم را بصورتش نزديك كرد و اشك هايش را با دست من پاك ميكرد نميتوانم بگويم كه دلم برايش ميسوخت اما حقيقتا طاقت ديدن اينهمه گر يه را نداشتم و نگرانش شده بودم . ترانه مرتب از او ميپرسيد كه چراگر يه ميكند و او جواب ميداد كه كمي دل تنگ شده ام وحالم خوب خواهد شد دستم راگرفت و با هم به اطاق رفتيم ديدم با چندين شاخه رز قرمز خوشرنگ و تعدادي گل مريم اطاقم را اراسته بوي گلها همه اطاق را فراگرفته بود امدم بگو يم بوي تن تو ازبوي خوش اين گلها بهتر وجان بخش تراست كه يكباره حرفم راخوردم و سكوت كردم و فقط به سليقه اش افرين گفتم و اينكه من گل مريم را خيلي دوست دارم اما واقعا بنظرم او خوشبو تراز گلهائي است كه تهيه كرده بود .
گفتم دوست داري اخرهفته به انتاليا برويم ميگويند شهر قشنگي است گفت من هم شنيده ام ايراني ها زياد به اين منطقه ازتركيه مسافرت ميكنند پرسيدم دوست داري انجارا ببيني گفت اگرشما دوست داشته باشيد منهم دوست دارم گفتم فردا كار رزرو را انجام ميدهم اما قول ميدهم كه اين بار دو اطاق رزرو كنند نگاهي بسيار استفهام اميز بمن انداخت و گفت من ازهتلي كه در ازمير داشتيم راضي بودم گفتم دارم تلاش ميكنم كه بتوانم برايت ويزا بگيرم كه به يو نان برويم و ازانجا بازديد كنيم گفت پس براي من برنامه جهانگردي دار يد؟ گفتم خودم هم دوست دارم كه يونان راببينم چه بهتر كه باهم برو يم اما ميدانستم كه ديگرهيچ چيز خوشحالش نميكند اندوهي كه درچشمانش بود قلبم را سخت ميازرد خودم هم حال و احوالم بهترازاو نبود ولي سعي ميكردم خوددار باشم . ازمن سئوالاتي راجع به پدرو مادرم پرسيد كه به اوگفتم وقتي نوجوان بودم پدرم را ازدست دادم ومادرم هم بيست سال است كه فوت كرده و اخرين بار كه به ايران رفتم براي مراسم خاكسپاري مادرم بود. گفت استبداد فكري تان ارثيه مادريست يا ارثيه پدري؟ خنديدم و گفتم من مستبدم ؟ گفت درحد نهايتش گفتم تواشتباه ميكني من بسيار ازاد انديش وليبرال مسلك هستم اما واقع گرا و دورانديش من سعي ميكنم هميشه عقلم براحساساتم غلبه كند با لبخند تلخي گفت مگر احساس هم دار يد؟ چيزي نگفتم چون نميتوانستم دروغ بگويم سوگند ميخورم كه احساساتم راجع به او كمتراز احساسات او نسبت بمن نبود منهم درعشقي سوزان ميسوختم اما فرق بين من و او اين بود كه او ابراز ميكرد ولي من دردلم نگه ميداشتم چون اگر انرا ابراز ميكردم دراتشش هردو نفرمان ميسوختيم. گفت سكوت علامت چيست ؟ گفتم علامت خاموشي گفت شوخي ندارم سكوت علامت چيست؟ گفتم علامت قرمز يعني اينكه وارد ان محيط نشو يد گفت من به هركجا كه بخواهم ميروم دردل شما دردرون شما تو روح شما دررگهايتان و هم جا كه لازم باشد او راست ميگفت چنان درتك تك سلولهاي من نفوذ كرده بود كه انكار كردنش خود فريبي بود. گفتم زهره خانم دست بردار عوض اينكه بفكرشام ترانه باشي همه اش از عشق و دلدادگي حرف ميزني گفت ميدانم كه گرسنه هستيد بايد براي شام برويم اما اي كاش ميشد من شامم با يك خبرخوش همراه ميشد پرسيدم چه خبري ؟ گفت مثلا شما عشق مرا بپذيريد مرا بخودتان وزندگی تان راه بدهید وبگذارید طعم خوشبختی را بچشم گفتم نمک روی زخمم نپاش و اندوه مرا افزون نکن گفت عذرميخواهم قصد ازار شما را ندارم اما تا كسي عاشق نشود نميفهمد من چه ميگو يم . گفتم دير شد من و ترانه ازگرسنگي درحال غش كردن هستيم گفت بي احساس.

وقتي درانتاليا به هتل رفتيم دو اطاق رزرو شده بود كه مورد اعتراض زهره واقع شدم ا و گفت كه من يكبار بشما گفته ام كه با اينكه با شما هستم ولي حقيقتا ازشما دورم چرا با رزرو دو اطاق اين جدائي و دوري را چند برابرميكنيد؟ چيزي نگفتم ولي از مسئول ريسپشن هتل خواستم كه يك اطاق با دو تخت بزرگ دراختيار ما بگذارد او پرسيد امريكائي هستيد؟ گفتم چرا اين سئوال را ميپرسي گفت امريكائي ها هميشه اطاق با دوتخت دونفره درخواست ميكنند گفتم بهرحال ما يك اطاق بيشتر نياز نداريم. ضمنا براي همان شب شام رادر يك كشتي كه فقط براي همين كاردر نظرگرفته شده بود رزرو كردم و بموقع با تاكسي به محل حركت كشتي رفتيم .
وقتي كشتي درحال حركت بود وهيئت اركستر اهنگ شرقي دل انگيز بدون كلامي را مينواخت به اسمان نگاه كردم اما هرچه گشتم خبري ازماه نبود گفتم امشب از ماه در اسمان خبري نيست ظاهرا بايد دراخرين روزهاي ماه قمري باشيم گفت شما كه خورشيد را بيشتر دوست داريد همان كه اينك نيمه ديگر كره زمين را درخشان كرده گفتم درست است درعين اينكه ماه زيباست خورشيد را خيلي دوست دارم چون منشا؛ حيات است گفت پس چرا به خورشيد ديگرتان توجه نداريد مگر نگفتيد كه من… سكوتي كرد و همانطوريكه به افق نگاه ميكرد و دستم را در دست داشت انرا به لبانش نزديك كرد و بوسيد . يادم هست يكباربه او گفته بودم دوست ندارم كه دستم را ببوسي ولي او اعتنائي باين خواست من نداشت خودش را بمن چسابانده بود ومن گرماي بدنش را احساس ميكردم . چقدر تيز هوش و حاضر جواب كه البته هميشه با ادب - متانت و ظرافت خاصي همراه بود هرچيزي را كه از من ميشنيد بدقت بخاطرش ميسپرد و در مواقع لزوم با زيركي خاصي انها را بكارميگرفت وبيشتر هم نيش هاي لذت اوري بود كه حواله من ميشد ومرا بي نصيب نميگذاشت اما من گوشم به اين حرفها بدهكارنبود راه و روش خودم را داشتم و با همه وجودم مراقبش بودم قبلا هم اقرار كردم كه زهره روح و جان من شده بود عميقا بفكرفرورفتم واقعا احساس ميكردم كه چنان به او علاقمند شده و عادت كرده ام كه ا گر يكروز او را نبينم بشدت كسل وماتم زده ميشوم وقتي نگاهش ميكردم انگار در اسمانها پرواز ميكنم وقتي دستش را دردست داشتم انگار همه دنيا متعلق بمن بود راستي من پرواز را در رابطه با زهره تجربه كردم همراه با او در اوج اسمانها در پي خوشبختي و سعادتي كه تا انزمان هرگزنداشتم و طعم انرانچشيده بودم.
با تكاني كه بمن داد پرسيد كجائيد؟ به كي و چي فكر ميكرديد؟ مطمئنم بمن فكرميكرديد گفتم ازكجا اينقدر اطمينان داري ؟ گفت چون جز من كس ديگري را دوست نداريد انتهاي اين راه بمن ختم ميشود چنان با اعتماد بنفس حرف ميزد و ابراز عقيده ميكرد كه واقعا برايم تعجب اوربود عليرغم همه تجربه ام داشتم درمقابل او كم مياوردم گفتم من پا به هيچ راهي نگذاشته ام مرا به سوي خودش كشيد رو برو يم ايستاد و گفت ميدانيد احساسم چيست؟ و ادامه داد جانم به جانتان بسته, همزمان با شما نفس ميكشم ضربان قلبم همزماني باضربان قلب شما دارد, روح و روانم - اميد و ارزوها و زندگي ام شمائيد, سرش را روي قفسه سينه ام درست درمحل قلبم گذاشت و گفت اين قلب مال من است اين هديه الهي است خدا خواسته كه من در كنار شما باشم و طعم خوشبختي و سعادت را بشما و خودم بچشانم , متحير مانده بودم كه چه بايد بگويم او به هرشكل ممكن مرا درمحاصره احساسات - الطاف و عواطف خودش قرارداده بود, احساس شكست در اجراي نيت ام برايم درد اور بود, نميدانستم چه بايد بگو يم درهمين لحظه مجري برنامه ها اعلام داشت كه رقصندگان شرقي به صحنه ميايند به اوگفتم نگاه كن رقص انها بايد زيبا باشد گفت جايم خيلي خوب است حاضرنيستم با هيچ چيز ديگر عوض اش كنم او همچنان سرش روي سينه من قرارداشت و دستانش دوركمرم . درمخمصه عجيبي قرارگرفته بودم نميدانستم چه بايد بكنم و چه بگو يم منتظر معجزه اي بودم , در درونم بخود نهيب زدم كه اين خودت بودي كه اين ماجرا را افريدي ولي واقعا اينطور نيست حقيقتا قصد داشتم به او كمك كنم كه گرفتاريهايش در استانبول حل و فصل شود چه ميدانستم كه كار به اين مرحله حساس و احساسي ميرسد. اقرارميكنم اگر پانزده سال از او جوانتربودم درهمان تركيه با او ازدواج ميكردم ولي حيف و صد افسوس كه فاصله سني مان بسيارزياد تربود. با دستم سرش را از روي سينه ام برداشتم و گفتم رقص اين رقصندگان ديدني است بيا به بقيه افراد بپيو نديم و كمي موزيك گوش كنيم من موزيك شرقي را دوست دارم گفت اگرشما مايليد برو يم و با هم به جمع حاضر در كشتي پيوستيم. درحين صرف شام و پس از ان هيئت اركستر اهنگهاي ارام و ملايم مينواختند گفت شما رقصيدن رادوست نداريد ؟ گفتم نه من هيچوقت اهل رقص نبوده ام گفت تانگو هم ؟ گفتم بعد ازجدائي ازهمسرم نه تجربه اي نداشتم گفت اگر رقص شروع شد با من ميرقصيد گفتم ترانه را چكنيم گفت همين جا سرميز نشسته او سرگرم عروسك جديدي بود كه همان روز خريده بود گفتم سعي ميكنم گفت ولي من هرگز تجربه رقص تانگو نداشته ام گفتم خوب چيزمهمي را ازدست نداده اي گفت وقتي ميگويم بي احساس يعني بي احساس . وقتي همه به صحنه رقص رفتند و رقص ملايم اغازشده بود از او درخواست كردم كه با هم به صحنه برويم ولي هردو در اينكار بسيار ناشي و بي تجربه بوديم من هم سعي نميكردم كه علاقه چنداني نشان دهم . شب خوبي بود و صرف نظر از نا ارامي ها و اندوهي كه داشت خوش گذشت ,
وقتي به هتل بازگشتيم دوباره عذاب من شروع شد گو اينكه او را با همه وجودم دوست ميداشتم مايل نبودم با زني كه متعلق بمن نبود دريك جا اقامت داشته باشم , اما ناچار بخاطر كم كردن ناراحتي و نگراني هايش اقامت در يك اطاق را عليرغم همه فشارهاي روحي پذيرفتم . روي هم رفته مدتي راكه درانتاليا بوديم تاحدودي خوش گذشت , درطول مسافرت سعي كردم كمي او را ارام كنم و براي انكه مسيرفكرش عوض شود و يا كمتر بان بپردازد ازخاطرات و اتفاقات دوران سي ساله تنهائي ام برايش تعريف ميكردم و او هم با همان تيزهوشي و سرعت انتقالش سئوالات زيادي ميپرسيد و جواب ميگرفت . وقتي به استانبول برگشتيم براي انكه دوباره مسائل هميشگي را مطرح نكند سر درد را بهانه كردم و گفتم بايد استراحت كنم و به اطاقم رفتم ساعت تقريبا 10 شب بود , بعد از دقايقي به اطاقم امد گفت ترانه خوابيد خيلي خسته شده بود منهم اينجا ميمانم كه مراقب شما باشم دردل گفتم خدايا كمكم كن من واقعا درمانده شده ام به اوگفتم شما خسته هستيد برو يد استراحت كنيد من وقتي سردردميگيرم بايد حتما شب را خواب خوب و طولاني داشته باشم كه حالم بهترشود پس اگرشما برويد و بخوابيد و چراغها را هم خاموش كنيد كمك و لطف بزرگي بمن كرده اي گفت چراغها را خاموش ميكنم وهمينجا روي كاناپه درازميكشم و درب وسط هم كه بازاست اگرترانه بيدارشد و چيزي نياز داشت به اوهم ميرسم گفتم شما درپرستاري هم تخصص داريد؟ گفت با خودم قرارگذاشته ام كه جانم را فداي شما كنم پرستاري سهل است . خداي من چه ماجراي و حادثه كمرشكني براي خودم بوجود اورده ام وخودم را بخواب زدم ولي واقعا شايد ساعتها بيداربودم و در حستجوي راه حلي براي رفع اين مشكل, حدودا هر نيم ساعت يك بار بالاي سرم ميامد تا ببيند كه درچه وضعيتي هستم دو بارهم دستش را طولاني مدت روي پيشاني ام گذاشت اما من اصلا بروي خودم نياوردم.
صبح زود بازهمان اش وهمان كاسه صبحانه مفصل هتل و سفارشات متعدد كه مراقب خودم باشم كه ز ياد خسته نشوم به شوخي گفتم براي اينكه باز برنامه هاي مفصل براي امروز تدارك ديده اي بلافاصله متوجه منظورم شد نگاهي طولاني اما نگران و البته كمي غضب الود به من كرد و گفت زخم زبانهاي شما مرا ازراهي كه درپيش گرفته ام باز نميدارد من به يك عشق ابدي دست يافته ام كه همه هستي من شده است, من میخواهم خودم را فداي شما كنم , هرچقدرازمن دوري كنيد و به اين بي اعتنائي هاي احساسي خودتان ادامه بدهيد نميتوانيد مرا از هدفي كه دنبال ميكنم باز داريد. درمسيرراه تا كارخانه حقيقتا فكرميكردم كه باخته ام و درمقابل زهره شكست را احساس ميكردم اما تصميم داشتم كه بهرشكل ممكن ازاين مخمصه خودم را رهاسازم.

اوضاع كم وبيش به همين صورت ادامه داشت نه ميتوانستم از او بخواهم كه به ايران بازگردد زيرا خلاف انچيزي بود كه قول داده بودم و نه انكه ميتوانستم فشارهائيكه همه جانبه به من وارد ميشد را تحمل كنم براي سلامتي هردونفرمان خطرناك بود . او عاشقانه و بي ريا عشق ميورزيد و از هر فرصتي براي نزديكتر شدن به من استفاده ميكرد و من همچنان برهدف و نيتم پاي ميفشردم , درحقيقت جنگي زيبا و دلنشين اما اعصاب خرد كن بين ما وجود داشت كه با يك مصالحه ظاهراهردوطرف برنده ان بودند جنگي كه يك طرف ان ميخواست با همه وجودش عشقي عميق والهي را اثبات كند و به پاي ان جان بگذارد تا انرا بدست اورد و طرف ديگرهم به دلائل متقن صلح و يا پذيرش شكست را به ضرر طرف ديگر ميدانست و حاضر نبود به هچ شكلي ازادامه راهش بازداشته شود. لحظات براي من بسيار دل پذير بود ولي دلهره اور , اضطراب زيادي داشتم هر وقت درشركت بعه یادش مي افتادم سعي ميكردم با ايجاد يك مشغله فكري و كاري ظاهرا او را فراموش كنم ولي اغلب امكان ناپذيربود همان طوريكه قبلا هم اشاره كردم او به همه سلولهاي من نفوذ كرده بود وخودش هم خوب ميدانست كه با من چه كرده و چه بلائي به سرم اورده است.
خاطرم هست شبي ازمن پرسيد تا چه حد ازادبيات فارسي ميدانم گفتم كه من درايران فقط دو ديپلم گرفته ام اولي ازهنرستان صنعتي تهران بود كه مديريتي ايراني - الماني داشت و يك ديپلم رياضي وسپس به امريكا امدم لذا تحصيلات كلاسيك ادبيات فارسي ندارم اما انواع كتابهاي شعر و ادبيات فارسي را در خانه ام دارم و مواقعي انها را مطالعه ميكنم گفت ازشعراي معاصر چه كسي را ميشناسيد ؟ چندين نفررا اسم بردم وگفتم كه حتي ديوان اشعار انها را هم دارم گفت فريدون مشيري را ميشناسيد ؟ گفتم هم او را ميشناسم وهم با اشعارش بسيار اشنا هستم گفت ان شعري كه ميگويد
( همه ميپرسند چيست درزمزمه مبهم اب) وهردو اين شعررا باهم ازحفظ خوانديم گفت ان زمزمه ها صدا و فريادهاي من است كه بگوش كسي نميرسد و كسي انها را نميشنود, بغضي جانكاه گلو يم را ميفشرد نميخواستم درحضور او گريه كنم راستي او مرا به اشك ريختن واداشته بود, اشكي براي عشقش و بقول خودش براي هستي اش . شايد خيلي ها وقتي اين خاطره را بخوانند مرا سنگدل بحساب اورند اما بنظر خودم اينطورنبود من مصالح او را در نظرميگرفتم و به اينده اش فكرميكردم او هنوزتا كهنسالي سي- چهل سال فرصت داشت ولي من چندسال ديگرمردي كهنسال بودم كه بكار او نمي امدم .
مقدمات سفر چهارروزه اي را با تور به اتن پايتخت يونان بوسيله كشتي فراهم كرده بودم يعني شركت تركيه اي براي او و ترانه ويزا گرفته بود. سفر دلپذيري داشتيم از اتن خيلي خوشش امد ديدن اثارباستاني يونان برايش خيلي جذاب بود درهمه مدت دستش حلقه در بازوي من حتي يك لحظه ازمن جدا نميشد متاسفانه چون باتور مسافرت كرده بوديم درهتل فقط يك اطاق داشتيم بايك تخت دونفره , مسئول تورگفته بود كه چون تعداد مشخصي اطاق دراختياردارد و ظرفيت هم تكميل شده نميتواند بيش از يك اطاق به ما بدهد, من به زهره گفتم زمين خوابيدن را دوست دارم و هر شب موقع خواب نگاه شماتت باري به من ميانداخت و سربربالش اش ميگذاشت و تا زمانيكه بيدار بود با من حرف ميزد وعحيب اينكه هرگز درحرفهايش تكرار مكررات نداشت مگر درمورد عشق و احساسش. هرنقطه ايكه ميرفتيم و ازانجا خوشش ميامد مرتب ازمن تشكرميكرد ,
شبي با ساير اعضا, تور بيك رستوران اصيل يوناني رفتيم , انهائيكه برستورانهاي اصيل يوناني رفته اند ميدانند كه يونانيان درحالت هاي هيجاني مقدار زيادي بشقاب چيني را درحضور ديگران ميشكنند و از اينكارخيلي لذت ميبرند او اين سنت يوناني ها را به فال نيك گرفت و از من سئوال كرد كه ما هم ميتوانيم انجام دهيم گفتم البته, و او 28 بشقاب سفارش داد كه در 4 سري هفت تائي باشد دليلش را پرسيدم گفت نيت كرده ام !! و ديگرهيچ نگفت و درهنگام شكستن بشقابها چيزهائي را زمزمه ميكرد كه من نمي فهميدم چه ميگويد و سوالي هم نكردم ولي ازاين كارخيلي لذت برد.
شبي درهتل دراستانبول گفت كه امروز ديوان اشعارحافظ را از يك فروشگاه كه متعلق به يك اقاي ايراني است خريده ام و تفعلي ميزنم دستم را گرفت و گفت هردو باهم ديوان شعررا بازميكنيم واينكار را كرديم و اين شعرامد كه:
مراميبيني و هردم ز يادت ميكني دردم تراميبينم وميلم ز يادت ميشود هردم
بسامانم نميپرسي نميدانم چه سرداري بدرمانم نميكوشي نميداني مگردردم
نه راهست اين كه بگذاري مرابرخاك وبگريزي گذاري اُر وبازم پرس وتاخاك رهت گردم
و البته الي اخر كه مراعميقا بفكرفروبرد , من ازخواندن اشعارحافظ لذت فراواني ميبرم اما هيچوقت باعنوان تفعل اين ديوان را بازنكرده بودم , زهره گفت ديديد ما باهم اين كتاب رابازكرديم و اين شعر امد پس حافظ هم از راز دل من با خبراست .( انهائيكه اين شعررا تاپايان بخوانند متوجه ميشوند كه همه ان چيزهائيست كه زهره مدام بمن ميگفت) گفتم ازاينكه حافظ درقالب شعر معاني عميقي را منتقل ميكند حرفي نيست اما شايد تصادفي باشد كه اين شعرامده و … اجازه نداد حرفم راتمام كنم گفت لطفا اداي ادمهاي بي احساس را در نياوريد, شما خوب ميفهميد كه من چه ميگويم و چه ميخواهم , و ادامه داد ايا من ميدانستم كه درتركيه با فردي مثل شما اشنا ميشوم و چه احساسي پيدا ميكنم؟ پس اين خواست خدا بوده كه ما را سرراه يكديگرقرارداده مثلا همان شبي كه در رستوران هتل قبلي يكديگررا ديديم قراربود با اعضا تور به يك رستوران برويم ولي چون ترانه حالش كمي خوب نبود من همراهشان نرفتم اگر رفته بودم امكان اينكه شما را ببينم كم و يا محال بود پس خدا خواسته بود كه من و ترانه درهتل بمانيم كه با شما اشنا شويم يعني سرراه يكديگرقراربگيريم چون اين سرنوشت ما دونفراست, گفتم شما گفته اي كه فقط ديپلم دبيرستان داري پس فلسفه را كجا اموخته اي كه اينچنين دليل و برهان فلسفي ارائه ميكني؟ گفت خداشناسي خودش بزرگترين بخش فلسفه است و من خداشناسم و به اوتوكل دارم. او راست گفته بود كه در انتهاي اين راه ايستاده است هر طرف ميرفتم و به هرراهي متوسل ميشدم در انتها او انجا ايستاده بود , زهره با استدلال هاي خودش ميخواست بمن ثابت كند كه اين كار خدا و دست سرنوشت و تقديربوده كه ما را سر راه يكديگر قرار داده و راه گريزي هم نيست و حال نيز به فالي هم كه گرفته بود استناد ميكرد. من اصولا درزندگي ام فردي كم حرف هستم پرحرفي من زماني است كه در محيط كارم بايد با كسانيكه كارميكنم بر سر مسائل مختلف بحث و يامذاكره اي داشته باشم درميان دوستان و انها كه بطورخصوصي با من درارتباط هستند همه متفق القولند كه بيشترشنونده ام تا گو ينده و او اين صفت مرا بدون اينكه برويم بياورد خوب فهميده بود لذا مرتبا برايم از زمين و زمان ميگفت و استدلال پشت استدلال, البته من ازنوع حرف زدن و بيانش و دلائلي كه ذكرميكرد بسيارلذت ميبردم او هم گوش شنوا و صبوري پيدا كرده بود و مدام ازعشق ودلدادگي - گرماي زندگي مشترك همراه باعشق و…ميگفت و البته همه اينها بخاطر اين بود كه مرامجاب و متقاعد كند كه بايد به عشقش پاسخ مثبت بدهم.
يكي ازهمين روزها با تلفن دستي من با مادرش صحبت كرد و شماره منزلشان روي تلفن من ثبت شد چون تا انزمان من هرگز از اينكه دركدام منطقه تهران ساكن هستند و يا موارد ديگري سئوالي نپرسيده بودم زيرا ممكن بود او را بيازارد , شاهد گفتگوي او با مادرش بودم كه مورد سئوال قرارگرفته بود كه چرا بازنميگردد و او جواب داد كه دوستي پيدا كرده ام كه ترجيح ميدهم مدتي با او باشم و مادر ظاهرا ازوضع مالي اش سوالي كرده بود كه ديدم به شدت صورتش سرخ شد و گفت نگران نباشيد شما كه مراخوب ميشناسيد من همان زهره پاك و مطهر شما هستم بله منهم بپاكي و مطهر بودنش شهادت ميدادم او واقعا مظهر نجابت و پاكي بود و هرگز چيزي جز اين از او نديده بودم

زهره وقتي متوجه شد كه نميتواند ازطريق فشارهاي روحي وعصبي مرا واداربه پذيرش انچه دردلش بود بكند تغيير روش داد و ازان پس با همه وجودش سعي ميكرد كه نقش واقعي يك همسر را داشته باشد بدون هيچ ارتباط زناشوئي كه نه او و نه من هزگز نه ميخواستيم و نه عملي انجام نميداديم و يا رفتاري ميكرديم كه طرف ديگر تصوز نادرستي داشته باشد ولي همه توجهش بمن بود و سعي ميكرد وسايل راحتي و ارامش مرافراهم كند, بتدريج شروع كرد به نظارت برمخارج و هزينه هاي اقامت, يك باربمن گفت كه اگرقراراست براي مدتي طولاني دراستانبول بمانم چرا يك اپارتمان اجاره نميكنم كه بسيار ارزانتر است گفتم كه مخارج من كلا بعهده شركت است و من فقط هزينه هاي اطاق او را شخصا به هتل ميپردازم گفت ميدانم كه اين هتل گران است و شما هزينه كمرشكني را براي من ترانه متحمل ميشويد فكر نميكنيد بهتر است كه ما بتهران بازگرديم گفتم من وقتي پيشنهاد كردم كه ميتوانيد اينجا بمانيد يعني اينكه بفكر هزينه هاي اقامت نباشيد خوشحالي من اينست كه اوقاتم را با تو و ترانه ميگذرانم , حقيقتا هم رفتن انها براي من دردناك مينمود انقدر به انها عادت كرده بودم كه جدائي از اين دو نفر شايد ميتوانست مرا از پاي در اورد
. نكته قابل توجه ديگر اين كه مدتي بود احساس ميكردم كه ترانه بيشترازگذشته خودش را بمن نزديك ميكند و وقت زيادتري را ميطلبد و چون او درعين طفوليت اززيبائي و ملاحت خاصي برخوردار بود و هم شيرين زباني هاي زيادي ميكرد مرا بسوي خودش جلب كرده بود مانند بسياري از كودكان كه بد پيله هستند و مرتب بهانه جوئي ميكنند نبود دختر بسيار ارام و بي دردسري بود كه البته اينهم از ظرافت ها و استعدادهاي زهره بود كه دخترش را اينچنين تربيت كرده بود و واقعا رفتار اين دختر 4 ساله مرا بارها و بارها به تحسين واداشته بود. تقريبا من همه روزه ماجرا را با خودم مرور ميكردم و نقاط منفي و مثبت شروع يك زندگي مشترك با زهره را مورد بررسي قرارميدادم وگاهي به نقاط مثبت امتياز بيشتري ميدادم اما باز نقاط منفي برتري عددي داشتند چند بار به اين فكرافتادم كه وقتي او خودش طالب چنين زندگي شده و براي بدست اوردنش مجدانه همه گونه تلاشي را ميكند چه دليلي دارد كه من اينهمه سختگيري كنم , با مشخصاتي كه او داشت و استعدادهاي ذاتي اش كه نشان ميداد ميتوانست يك همسرايده ال باشد پس چرا من بايد از او بگريزم؟ اما بخود نهيب ميزدم كه ما از نظر سني سنخيت نداريم و مشكلات بعدي شيريني شروع زندگي وعشق را ازبين ميبرد و بين ما دو نفر انكس كه بيشتر صدمه ميبيند زهره است و اگر او صاحب فرزندي هم شود كه يكي دوبار هم زمزه انرا كرده بود ان كودك هم مورد ستم واقع خواهد شد لذا نميتوانستم خودم را مجاب و متقاعد كنم كه زهره را بعنوان همسرم بپذيرم و واقعا قصد ازدواج با هيچكس ديگري راهم نداشتم نه كسي را براي ازدواج ميشناختم و نه قلبا مايل بودم كه زندگي مشتركي ديگري را با كسي شروع كنم سن من فراتراز اين بود كه يك تجربه ديگر داشته باشم ترجيح ميدادم كه همچنان تنها باشم. ازطرفي زهره انقدر درعمق وجود من نفوذ كرده بود كه تمايل عجيبي در من بوجود امده بود كه بهرشكل ممكن براي اينده اش برنامه اي طراحي كنم كه حداقل مادامي كه ازدواج نكرده نيازهايش تامين شود اين افكار در همه مدت با من بود و منتظر فرصتي كه با او درميان بگذارم. چند هفته متوالي بهمين شكل گذشت كارمن د ركارخانه رو به پايان بود و اخرين قطعات ماشين الات براي حمل اماده ميشد شايد بيش از ده روز ديگر به پايان قرارداد من باقي نمانده بود ,
شبي در هتل بزبان فارسي با تلفن صحبت ميكردم زهره متوجه مكالمه ما شده بود پرسيد كه كارتان تمام شده گفتم همين چند روز اينده كار به پايان ميرسد و قرارداد من هم منقضي ميشو د پرسيد برنامه تان براي بعد از اتمام كارچيست؟ گفتم دوست دارم به تهران مسافرتي داشته باشم اما اول بايد با دفترم در امريكا هماهنگ كنم ( همسريكي از دوستانم كه خانم تحصيلكرده اي است روزانه چند ساعتي در دفتركارم حضورميابد كه به كارها سر و ساماني بدهد) شايد لازم باشد كه چند روزي به امريكا بروم سپس به تهران بيايم ناگهان اشك از ديدگانش سرازير شد و گفت پس ما ديگرشما را نميبينيم ؟ گفتم حتما درتهران با شما تماس ميگيرم وشما هم كه هم تلفن مرا داريد و هم ادرس مرا چرا نبايد شما را ببينم؟ گفت باعث نشو يد تا اخرعمرم از دوري شما گريه كنم مرا ازخودتان نرانيد, با اين ابراز احساسات و واكنش او نسبت به جدائي از يكديگر قلب خودم هم دچار فشردگي خاصي شده بود احساس او را خوب ميفهميدم چون خودم هم مانند او بودم و دوري از زهره و ترانه كه اينك جزئي اززندگي من شده بودند برايم درد اور بود
بهرحال انروز فرارسيد.
درفرودگاه استانبول سرش روي شانه من چنان ميگريست كه توجه همه را دران قسمت جلب كرده بود من هم دست كمي ازاو نداشتم اما به شدت خودم را كنترل ميكردم و نميگذاشتم اشكم سرازيرشود , او چيزي نميگفت فقط گريه ميكرد از او خواهش كردم به حرفهايم گوش كند بگوشه اي رفتيم به اوگفتم حداكثر يك ماه ديگربه تهران خواهم امد دراين مدت هم مرتب تلفني تماس خواهم گرفت تو هم هروقت دوست داشتي تلفن كن. در اين موقع پاكتي به اودادم كه محتوي مقداري پول بود گفتم زهره جان دوست دارم به محض اينكه به تهران رسيدي براي خودت يك اتومبيل كوچك نو خريداري كني و ترانه را به يك مدرسه خصوصي خوب بفرستي و سعي كني زندگي خوبي داشته باشي از امروز من خودم را مسئول زندگي تو و ترانه ميدانم من كسي را در اين دنيا ندارم كه متعهدشان باشم پس… اجازه نداد به سخنانم ادامه دهم سرش رادوباره روي شانه ام گذاشت هق هق گريه امانش نميداد بعد ازمدتي به چشمانم نگاه كرد و گفت شما فكرميكنيد كه ما نيازمند پول هستيم گفتم اينطور حرف نزن من هرگز چنين فكري نداشته ام من هم دوست دارم كه نسبت به كساني متعهد باشم و ان كسان اينك تو و ترانه هستيد گفت اين چگونه تعهدي است كه از خود ما دورباشيد و فقط برايمان پول بفرستيد من نيازمند پول شما نيستم من خود شما را ميخواهم دل و روح من تشنه و گرسنه عشق - محبت و توجه شماست, دوباره گفتم كه ميدانم كه نيازمند نيستي اما اين خواهش من است فرصت بده بيشتر راجع به خودمان فكركنم فقط بخاطر رضاي دل من خواهشم را بپذير و هركاري گفتم انجام بده اين بار پاكت را در كيفش گذاشتم و با همه اصراري كه براي پس دادنش ميكرد با خواهش هاي مكرر من انرا پذيرفت و گفت كه من اتومبيل را درحقيقت به نام شما خريداري ميكنم گفتم تو بخر هر نامي كه خواستي روي ان بگذار و قول ديگري كه بايد بمن بدهي اينست كه تحت هيچ شرايطي نبايد خودت را در تنگنا قرار بدهي بايد زندگي خوبي داشته باشي البته من سكونت درمنزل مادرت را ميپسندم چون تنها زندگي كردن براي تو در يك جامعه اشفته كارخطرناكي است اما درهمان منزل مادرت بايد امكانات كافي براي خودت - ترانه و مادرت فراهم كني و من مسئول و متعهد همه انها هستم شروع به سخن گفتن كرد كه انگشت سبابه ام را روي لبانش گذاشتم كه چيزي نگويد و او انگشتم را بوسيد و گفت تنها چيزي كه ازشما ميخواهم اينست كه بمن امكان بدهيد كه تا اخرعمرم دركنارشما باشم و قول ميدهم كه زندگي پر از خوشبختي - سعادت و با نشاطي برايتان بسازم من با همه وجودم عاشق شما هستم مرا ازخودتان نرانيد با سرنوشت و تقدير و خواست خدا نجنگيد , گفتم من از تو خواهش كردم بمن فرصت بده دوست دارم مدتي دور از تو به اين موضوع فكركنم دوباره دستش را دور كمرم حلقه كرد سرش را روي سينه ام قرارداد و اشكي كه پايان ناپذيربود خودم هم مانند او بودم صورتم را روي سرش گذاشتم و چندين بار ان نقطه را بوسيدم در اين هنگام ترانه بما پيوست و با يك دست پاي او و با دستي ديگر پاي مرا گرفت و با شيرين زباني خاص خودش حرفهائي ميزد كه در ان لحظه براي من و زهره نا مفهوم بود. هنگام وداع ترانه را در اغوش گرفتم و گفتم مراقب مادر باش گفت مگر قرار نيست كه با ما بيائي كه باباي من بشوي؟ اين بارديگر كنترل ازدستم خارج شد اشكهايم روي سروصورت ترانه ميريخت , يادم هست اخرين باري كه در ملا, عام اشك ريختم زمان خاكسپاري مادرم بود اما اين دفعه اشكم زمانيكه صورتم روي صورت دخترك 4 ساله شرين زباني بود ميريخت كه از من ميپرسيد مگر قرار نيست كه پدرش شوم . زهره همچنان ميگريست و به اين صحنه كه اطمينان دارم سناريوئي از پيش ساخته نبود نگاه ميكرد, ترانه حقيقتا احساس و خواست دروني خودش را بيان كرد , او را چندين بار از صميم قلب در اغوش گرفتم و بوسيدم و گفتم من حتما تا يكماه ديگر تو راخواهم ديد نگران نباش گفت قول ميدهي گفتم حتما. زهره به اغوشم امد چند بارصورتم را بوسيد گفت:
سينه ازاتش دل درغم جانانه بسوخت…اتشي بوددراين خانه كه كاشانه بسوخت
دوباره دستانش دور كمرم حلقه شدند و اينباررخ در رخ گفت من يك عاشق ودلداده واقعي هستم مرا فراموش نكنيد. سپس به سالن ترانزيت رفتند. انها رفتند و قلب و دل و جان و روح مراهم باخودشان بردند

زهره رفت و جان و دل و روح مرا با خودش برد , با وجوديكه از لحظه ورودش به تهران تلفني با من تماس داشت اما جدائي از او و ترانه برايم بسيارسخت و درد اور بود بطوريكه دو سه روزي بيمار و از خود بيخود شدم ,
قرارداد و كارم هم در شركت تركيه اي به پايان رسيده بود و همانطوريكه قبلا هم اشاره كردم با وجوديكه مالك شركت از من مصرا خواسته بود كه در استانبول بمانم و در اداره كارخانه كمك اش كنم ولي ترجيح دادم كه به امريكا بازگردم و بكار و زندگي ام بپردازم البته هنوز رفتن به ايران هم دربرنامه ام بود. وقتي به زهره گفتم كه مالك شركت از من خواسته كه در تركيه بمانم و به اوكمك كنم اصرارزيادي كرد كه پيشنهادش را بپذيرم و ميگفت كه بزودي زندگي مشتركش را با من شروع خواهد كرد و به استانبول خواهد امد او مانند هميشه بمن فرصت ابراز نظر نميداد و از من نميپرسيد كه ايا من هم به زندگي مشترك با او تمايل دارم يا نه يعني او خودش را همسرمن ميپنداشت درحاليكه درعقيده و نيت من تغييري پيدا نشده بود ميگفت كه زندگي درتركيه به او اين فرصت را خواهد داد كه به دليل نزديكي استانبول به تهران نسبت به امريكا و ايران او راحتتر بتواند هر ازگاهي به مادرش در تهران سركشي كند,
زهره هرگز حاضرنبود بچيزديگري جز ازدواج با من فكركند. بهرحال پس ازحدود پنج ماه به امريكا بازگشتم , همانطوريكه قبلا هم اشاره كردم همسر يكي ازدوستانم كه خانم بسيارتحصيلكرده و با شخصيتي بود بطور نيمه وقت به دفترم سركشي ميكرد و كارها را سر و سامان ميداد او استاد دانشگاه بود و چون در يكي از رشته هاي فني و مهندسی تخصص داشت همكاري اش براي من بسيارمغتنم بود. يكي از روزها وقتي راجع به بعضي امور شغلي بحث و گفتگوئي داشتيم و موارد مختلف را بررسي ميكرديم متوجه حالت و دگرگوني من شد و علت بي حوصلگي ام را سئوال كرد و ابراز تعجب از اينكه مانند گذشته انطوريكه بايد و شايد به كارها علاقه اي نشان نميدهم ,
اول سعي كردم موضوع را به خسته بودنم ربط بدهم ولي او بازرنگي خاصي گفت كه بكرات ديده كه من شبها تا دير وقت هم كارميكردم اما هرگز ازخستگي شكايتي نكرده بودم, چند بار با سياست خاص زنانه خواست اين تغيير روحيه مرا بفهمد اما چون نميدانستم كه چه بايد بگويم از ادامه بحث با او طفره رفتم.
زهره مرتب تلفن ميكرد ساعت - روز و شب برايش فرقي نداشت و مدام ميگفت كه زندگي بدون من برايش جهنمي شده است و نيمي از اوقاتي راهم كه تماس داشتيم گريه ميكرد. اصرارها و سماجت او داشت بتدريج مرا ازمسافرت به ايران منصرف ميكرد او با گريه و زاريهايش هم خودش را ازار ميداد هم مرا بيشتر ناراحت و غمزده ميكرد از اينطرف هم همسردوستم سعي ميكرد به علت تغييرروحيه و غم و اندوهم پي ببرد, به هرحال چون تمايلي داشتم كه با يك نفرديگر هم مشورتي داشته باشم به نظرم رسيد كه اين خانم شايد بتواند مشاورخوبي باشد, يكي ازروزها كه دو باره از حال و هواي جديد من اظهارتعجب ميكرد به او گفتم اگر شما و مسعود ( همسرش ) دو سه ساعتي وقت داشته باشيد مايلم موضوعي را با انها درميان بگذارم ( مسعود تقريبا دوسال ازمن مسن تراست و دردانشگاه اقتصاد تدريس ميكند) اوهم باخوشحالي پذيرفت و مرا براي اخرهفته و صرف ناهار سه نفره دعوت كرد .
دران جلسه همه انچه را كه اتفاق افتاده بود بطورمفصل توضيح دادم و اظهارداشتم كه مايل نيستم درسن 57 سالگي با خانمي كه 27 سال ازمن جوانتراست ازدواج كنم و زهره هم حاضرنيست كه مرا فراموش و از اين عشق صرفنظر كند , در حين توضيح كامل ماجرا همسر دوستم چندين بار اشكهايش را پاك كرد و گفت اظهارعقيده در اينمورد بسيار مشكل بلكه غيرممكن است اين بستگي به احساس دوطرف دارد اما ازمن خواست كه به انها فرصتي بدهم كه بيشتر راجع به ان فكركنند و نظرشان را بگو يند , مسعود سعي كرد مرا ارام كند و از من خواست كه به اعصابم مسلط باشم ضمنا اظهار داشت كه وقتي خود زهره حاضر است اين تفاوت سني را بپذيرد و با ان مشكلي ندارد چرا من بايد نگران باشم وقتي دلائل عدم تمايلم را دو باره برايش توجيه كردم گفت عشق دليل پذير نيست, و سئوال كرد كه من تا چه اندازه زهره را دوست دارم خانمش نگذاشت كه من جوابي بدهم بلافاصله گفت دگرگوني حال بهزاد نشان از عشق زياد و دلدادگي او به زهره است او همانقدر زهره را دوست دارد كه زهره بهزاد را اما انطرف قضيه يعني زهره كم طاقت است و عجول بايد هم به او حق داد چون با خصوصياتي كه بهزاد دارد افراد زيادي را بطرف خودش جذب ميكند, ازاين لحظه به بعد مسعود با شوخي هاي ظريفش سعي كرد كمي روحيه مرا عوض كند. اما دوري و جدائي از زهره برايم غير قابل تحمل شده بود انگار به اندازه يك عمر او را ميشناختم و عاشقش بودم ,
چند عكسي را كه در دوربينم از او و ترانه داشتم روي پيانو جا داده بودم , و هر لحظه كه در خانه بودم رو بروي ان عكسها مينشستم و طولاني مدت به انها نگاه ميكردم , بطوركلي ارامشي را كه درطول سالها براي خودم ساخته بودم از بين رفته بود سكوت بود اما ارامش نبود , عشقي بود كه همه وجودم را ميسوزاند, گاهي فكر ميكردم چرا بايد خودم را از اين لطف خدادادي محروم كنم وبه فكرم ميرسيد كه به تهران بروم وبا او ازدواج كنم اما سپس بخودم نهيب ميزدم كه اين كارخودخواهي است و باعث بدبختي او در اينده خواهم شد او ميتواند كه با يك مرد جوان مناسب ازدواج كند و از زندگي لذت ببرد , زندگي با مردي كه تقريبا دو برابر سن او را دارد نميتواند مناسب باشد و منصرف ميشدم, دودلي مرابشدت ميازرد, چهره زيبا ومعصوم چشمان پرازلطف و مهرباني زهره هرگزازذهنم بيرون نميرفت . تلفن ها روز و شب تكرارميشد چند بارهم مادرش با من صحبت كرد و بطورضمني از اينكه دخترش مرا پسنديده و دوستم دارد ابراز خوشحالي كرد و گفت كه منتظرديدارمن است , مشخص شد كه زهره مادرش راهم راضي كرده است , او با وجوديكه از نگراني هاي من و نيت ام خبرداشت ولي حقيقتا دردلش خودش راهمسرمن ميدانست وكارخودش راميكرد و مرتب ازاينده خوشي كه در انتظارهر دو نفرمان بود حرف ميزد و جزاز اين توقع و انتظار ديگري نداشت

زبانم را نميفهمي, نگاهم را نمي بيني ---- ز اشكم بي خبرماندي و اَهم را نمي بيني
سخنها خفته درچشمم , نگاهم صد زبان دارد— سيه چشما مگرطرز نگاهم را نمي بيني
شروع يكي از نامه هاي هر روزه زهره با اين شعر بود علاوه بر اينكه تلفن هاي مكرر شبانه زوزي اش قطع و يا كم نميشد, كار من شده بود خواندن نامه ها يا پاسخ به تلفن هايش شيرازه كارم بتدريج ازدستم خارج ميشد خودم را در موقعيت بدي ميديدم , اوحتي فرصت فكركردن بمن نميداد وفشارهمه جانبه اي بمن وارد ميكرد كه به اعصاب و روان و جسمم صدمه ميزد, بايد به چند پيشنهاد كاري فكرميكردم و تصميم ميگرفتم ولي بهم ريختگي فكري وعصبي مانع از بررسي پيشنهادات ميشد ,
موضوع را به زهره گفتم و از او خواستم فشاررا كم كند و معايب اين همه سماجت را برايش توضيح دادم اما فقط يك هفته بخواست من توجه كرد و دوباره تلفن ها شروع شد, خواستم او را بنوعي از خود برانم اما اين ازجوانمردي بدور بود, او مرا تنها اميد خودش و ترانه ميدانست وهرگز حاضربه پذيرش چنين گناهي نبودم از من بر نميامد كه دل كسي را بشكنم , جواب خدا و وجدان را چه بايد داد. جنگ بين احساس از يكطرف و عقل و منطق ازطرف ديگر جنگ بنيان براندازي است, تلفيق اين دو هم در ارتباط با زهره كاري ناشدني بود زيرا اوهرگز حاضر به پذيرش هيچ دليل و منطقي جز اجراي خواست خودش نبود كه اين موضوع مرا كمي رنجيده خاطركرده بود از طرفي كمي هم به اوحق ميدادم كه براي زندگي و اينده اش نگران باشد زيرا درجامعه مرد سالار ايران و وضعيت اجتماعي و فردي ان يك زن تنها و بي سرپرست با كودكي چهار ساله با چه مشكلات فراواني روبرو ميبود ,
البته افكارمنفي زيادي به مغزم خطوركرده بود ولي هيچوقت اجازه ندادم كه روي من تا’ثيرمنفي بگذارد , به هرحال با توجه به سن و سال وسوابق و تجربياتم پنجاه روز تقريبا كافي بود كه بتوانم زهره را خوب بشناسم و از درونش مطلع شوم , در پاكي و صداقت اش شكي نداشتم فقط اينهمه عجله را غير اصولي ميدانستم به هرحال فرضا اگر من ميخواستم پاسخ مثبت هم بدهم نياز بود كه مدتي عميقا به موضوع و اينده و پيامدهايش فكرميكردم ولي او اين فرصت ها را ازمن ميگرفت و مرا عصبي و مضطربم ميكرد. درعين اينكه خودم را قلبا و وجدانا نگران و متعهد اينده او و ترانه ميدانستم اما حاضر نبودم هر نوع تصميم گيري حتي منفي با عجله صورت پذيرد,
گاهي فكرميكردم شايد بهترباشد كه فقط ترانه را به فرزندي بپذيرم و او بامادرش زندگي كند كه البته فكر نسبتا خامي بود و ميدانستم كه زهره بدون حضور خودش زير بار اين پيشنهاد نميرود. از نظر روانشناختي گاهي به اين فكر ميافتادم كه چون زهره پدرش را در نوجواني از دست داده بلكه به من به چشم يك پدر مينگرد وقتي غير مستقيم اين نكته را ياداور شدم گفت مگر دخترميتواند با پدرش ازدواج كند من ارزو ميكنم واميدوارم كه همسرشما باشم و شما شوهرمحبوب من.
دريكي از روزها كه به اتفاق خانم دوستم مسعود براي بازديد از پروژه اي به يك مسافرت يك روزه رفته بوديم در راه بطورمفصل با اوصحبت كردم او گفت كه با مسعود و بعضي ازدوستان خودش كه مرا هم نميشناسند موضوع را در ميان گذاشته وهمه از اظهار نظر مستقيم خودداري كرده و گفته اند در موضوع احساسي نميتوان عقيده اي ابرازداشت اما گفته اند كه حق با من است كه زيربار اين ازدواج نرفته ام, حقيقتا هم حق با انهاست چطور ميتوان با ابراز عقيده چند نفر احساسات زهره را متوقف كرد واو را ازراهي كه در پيش گرفته است بازداشت, همسردوستم گفت ميدانم كه در بد موقعيتي قراردارم اما هيچكس جزخودم نميتواند به من كمكي بكند, پرسيدم اگر با زهره ازدواج كنم قضاوت عامه چه خواهد بود ؟ ايا مردم مرا مردي فرصت طلب و سو, استفاده كننده از زني بي پناه و نا اميد خطاب نميكنند؟ من كه نميتوانم هميشه تابلوئي روي سينه ام نصب كنم و داستان را براي مردم توضيح دهم , اوگفت اين حرفها متعلق به ايران است درامريكا كسي به اينكارها كاري ندارد و مردم ازادند كه براي خودشان زندگي كنند نگران اين حرفها نباشيد تصميم بگيريد كه چه بايد بكنيد , سپس ادامه داد ظاهرا به ازدواج با زهره متقاعد شده ايد گفتم نه هنوز بر سر نيت قبلي ام هستم اما فكري خاطرم را مشغول كرده و ان اينكه من كسي را ندارم و در حدود چهل سال زحمت كشيده ام اما بي بهره معنوي خانه ام ساكت است كه البته انرا دوست دارم اما از زمان اشنائي با زهره تغييراتي در عقيده ام راجع به زندگي بوجود امده , زهره شخصيتي شاد - اميدوار - اينده نگر - خوش فكر - تيزهوش - متكي بنفس - پاك و صادق دارد كه مرا بخودش مشغول داشته اگر او ده پانزده سال مسن تربود هرگز يك لحظه هم براي ازدواج با او ترديد بخودم راه نميدادم اما فاصله سني ما دراينده براي او مشكلات فراواني ايجاد ميكند , من چند سال ديگركه از كار كناره گيري كنم نياز به يك محيط ارام و يك پرستار دارم اما او انقدرجوان است كه حيف است وقت وجواني اش را فداي من كند , من بزندگي و وضعيت فعلي راضي ام و تقدير را به اين شكل پذيرفته ام , اگرهم با او ازدواج نكنم مطمئنا ترتيبي ميدهم ماداميكه ازدواج نكرده بتواند زندگي خوبي داشته و ترانه هم اينده اش تا’مين باشد , نگاهي به من انداخت و گفت خوب فقط ازدواج و با هم زندگي كردن زير يك سقف را نفي ميكنيد؟ شما تعهدات مالي را ميپذيريد اما از زير بار تعهدات معنوي شانه خالي ميكنيد؟ گفتم به اينصورت او ميتواند با يك جوان مناسب سن خودش ازدواج كند گفت مطمئن باشيد او هرگز ازدواج نخواهد كرد و هميشه خودش را همسرشما ميداند و اين وضعيت هم او را از پاي مياندازد هم شمارا تنها راه اينست كه با اوازدواج كنيد و ادامه داد كه البته اگر بعمق اين موضوع منطقي بنگريم حق با شماست اين يك ازدواج خارج از اصول و استاندارد است. سئوال كرد كه ايا منهم حقيقتا عاشق او هستم گفتم كه احساس من كمتر از احساس زهره نيست اما عقلم هنوز اجازه نداده كه احساسم را بكارگيرم و او رابه سوي خود بخوانم.

نه راهست اينكه بگذاري مرا برخاك و بگريزي ------گذاري ارو بازم پرس و ت اخاك رهت گردم
ندارم دستت ازدامن بج زدرخاك و ان دم هم --------كه بر خاكم روان گردي بگيرد دامنت گردم
نامه هاي زهره تمام شدني نبود و هركدام سوز و حال خاص خودش راداشت اول با شعري عاشقانه شروع ميشد كه انگار خنجري داغ و تيز در قلبم فرو ميبردند هرگز يادم نميايد كه نامه اي از او راخوانده باشم و اشكم روان نشده باشد , تلفن هاي او دستكمي از نامه هايش نداشت , ناله و زاري از اينكه عاشقي است كه مورد بي مهري واقع شده و مرد مورد نظرش توجهي به او ندارد, او شايد غافل بود از اين كه در من چه ميگذرد و چگونه زندگي ارام و سكوت هميشگي ام بهم ريخته و به نوعي ازكارم بازداشته شده ام من واقعا شيفته او شده بودم واو را دوست ميداشتم , اما نصيحت و ترغيب به ارامش و كمي خونسردي و عجول نبودن را نه تنها پذيرا نبود بلكه انرابحساب بي احساسي و بي توجهي من ميگذاشت ,
با توصيه همسردوستم مسعود از او يك ماه فرصت خواستم كه وقت كافي داشته باشم كه به اطراف و جوانب موضوع و پيامدهاي مثبت و منفي ازدواج با او فكر كنم و بعد تصميم بگيرم , با پيشنهادم بطورضمني موافقت كرد ولي هرگز نه تماس هاي تلفني اش كم شد نه نامه هايش. مانده بودم حيران و سرگردان از اين وضعيتي كه براي خودم پيش اورده بودم, مدتها بعد از پايان كار روزانه از خانه بيرون ميزدم و درگوشه اي خلوت كه صداي زنگ تلفن ها هم ازارم ندهد عيمقا به موضوع فكرميكردم , ب
راي خودم ترسي وجود نداشت ميتوانستم بهرشكلي دوري و جدائي از زهره را با دلائل منطقي كه درذهنم داشتم قانع شوم گو اينك من هم ميزان عشقم به زهره كمتر از او نبود شايد اگرمنهم درسن و سال او بودم همين كنش ها و واكنش ها را ميداشتم بخوبي احساسات او را كاملا درك ميكردم اما ناراحتي اصلي من خود زهره بود كه بيم داشتم با بي تابي هائي كه ميكند و گريه هاي مداومش بيمار شود و از پاي بيفتد كه در اين صورت ترانه هم مانند او صدمه ميديد
. گاهي فكرميكردم كه دل به دريا بزنم و با او ازدواج كنم و به اينهمه نگراني و اضطراب براي هر دو نفرمان پايان دهم ولي باز نداي دروني ام مرا ازاين كار باز ميداشت. پس از مدتي نسبتا طولاني و تفكر زياد به نتايج مثبت و منفي ازدواج با زهره و مذاكرات و بحث هاي طولاني با مسعود وخانمش و يك خانم دكتر روانشناس كه ازهمكاران و دوستان خانم مسعود بود به اين نتيجه رسيديم كه حداقل براي جلوگيري از صدمات روحي كه ممكن است به زهره وارد شود به ايران مسافرت نمايم ,
با مسعود وخانمش قرارگذشتيم كه در فاصله دو ترم دانشگاه به تهران برويم كه البته يك ماه بعد ميبود, خانم مسعود تصميم گرفته بود بطورجدي وخصوصي با زهره درباره خواستش كه كمتر منطقي مينمود يعني ازدواج با من و مشكلات اينده اين ازدواج صحبت كند شايد بتواند او را ازتصميم اش بازدارد يا حداقل حقايق ازدواج با مردي كه 27 سال از او مسن تر است را با او در ميان بگذارد و اگاهش كند , براي اولين بار به زهره تلفن كردم( هميشه او تلفن ميكرد) و گفتم كه عازم تهران هستيم جيغي كشيد و گوشي تلفن ازدستش افتاد و هق هق گريه هايش راميشنيدم كه ميگفت خدايا شكرت خداي من بالاخره دعاهايم را مستجاب كردي خدايا مرا بعشقم رساندي و مرا سعادتمند كردي , ترسيدم بگويم كه براي ازدواج نمي ايم فقط ديدار وطن عزيزم - تو و اقوامم مطرح است اگر اينرا ميگفتم حتما حادثه اي برايش اتفاق ميافتاد.
بليط مسافرت رزرو شد و من به خواهران و خواهرزادگانم اطلاع دادم كه عازم تهران هستم . از جمله به پسر دائي ام تلفن كردم و او را از مسافرتم به ايران با خبركردم , او همسن و سال من بود باهم به هنرستان صنعتي تهران ميرفتيم و همكلاس بوديم , وقتي ديپلم گرفتيم دائي ام او را به المان فرستاد ولي من يكسال ديگر در ايران ماندم و ديپلم رياضي ام را گرفتم و سپس به امريكا امدم( هردو چون تك فرزند مذكر بوديم از سربازي معاف شديم) من و او از دوران كودكي دو دوست جدا نشدني بوديم بدون يكديگرهيچ جا نميرفتيم مانند يك جان در دو بدن, او وقتي از مدرسه مهندسي شهر هامبورگ المان فارغ التحصيل شد به دستور پدرش به تهران بازگشت و بساط زندگي اش را پهن كرد و حالا 3 فرزند دارد يك دختر و دو پسر كه هر سه فرزندش هم تحصيلكرده هستند وقتي تلفني از مسافرتم خبردار شد از خوشحالي درپوست نميگنجيد ما بيست سال بود كه يكديگر را نديده بوديم و حرفهاي زيادي داشتيم كه بايست تعريف ميكرديم, ضمن صحبت هايش گفت كه يك اپارتمان براي پسر ارشدش كه قراراست به زودي ازدواج كند در شميران خريده و انجا را در اختيار ما قرار خواهد داد و اينكه ازحالا بايد به دنبال همسري مناسب براي من باشد كه به قول خودش دست خالي ازتهران بازنگردم؟؟!! گفتم عجله نكن وقتي امدم صحبت ميكنيم,
ازانطرف زهره هم هزاران نقشه و برنامه برايم ريخته بود كه توقع داشت طبق خواست او عمل كنم اما ازهمه مهمتر اين بود كه ميخواستم اول به زيارت قبور پدر و مادرم بروم و خاك مقدس مزارشان را بر چشم بگذارم و انرا ببويم و ببوسم.
روز موعود فرارسيد و ما بتهران رسيديم ساعاتي از نيمه شب گذشته بود فرودگاه تهران مملو از مستقبلين بود اغلب اقوام مسعود و همسرش و دوخواهر پيرم همراه با شوهرانشان و همه فرزندانشان - ايرج پسر دائي ام و همه خانواده اش به استقبال امده بودند گلهائي بود كه به ما هديه ميشد ازلحظه ورود بوي عطر جانبخش و فرح انگيز خاك وطن مشامم رانوازش ميداد , وقتي دستانم را عاشقانه دور گردن خواهرانم حلقه كردم سه نفري مدتي گريستيم بوي انها بوي پدر و مادرم بود احساس كردم انها هم انجا هستند , چند دقيقه اي نگذشته بود كه ناگهان يك نفرمرا از پشت بغل كرد و صورتش را به پشتم گذاشت و هق هق كنان گريه اي جانسوزميكرد همه خشك شان زده بود و با حيرت فراوان به من نگاه ميكردند من ميدانستم كه زهره است كه مرا در بين ان همه جمعيت شناخته است درهمين هنگام ترانه پاهاي مرا بغل كرد و درميان تعجب همه و همهمه زياد سالن انتظار گفت بابا جان بالاخره امدي دوستت دارم خيلي منتظرت بودم , زهره روبرويم ايستاد نگاهي به چشمانش انداختم كه از گريه زياد سرخ شده بودند سريع متوجه اوضاع و اطراف شده بود خودش را بشدت كنترل كرد و فقط با من دست داد من هم او را به همه معرفي كردم و گفتم كه ايشان دوست من هستند كه چند ماه پيش دراستانبول با او اشنا شده ام در اين هنگام نگاهي به ايرج كردم كه با حيرت و تعجب فراوان ما را نظاره ميكرد با سراشاره اي كردم او همه چيز را متوجه شد,
مسعود وخانمش را به زهره معرفي كردم و قرارشد كه دوروز بعد به زهره تلفن كنم و اوبا اعتراض كه چرا اينقدردير؟؟!! وقتي ازسالن بيرون امديم پسربزرگ خواهر ارشدم با ادب و متانتي فراوان و قابل تحسين گفت دائي جان همه وسايل رفاه و اقامت شما رافراهم كرده ايم و به منزل ما مي رويم مسعود و خانمش هم به خانه خواهرخانمش رفتند, زهره در پاركينگ فرودگاه مرا بسمتي برد و اتومبيلش را نشانم داد و گفت اينهم سفارش شما از اوخواستم دوروزي تحمل كند تا من كمي با خواهرانم و به خصوص با ايرج وقت بگذرانم او با اكراه قبول كرد و ازمن قول گرفت كه دو روزبعد به اوتلفن كنم سوار اتومبيل ايرج شدم دو نفري و قبل از اينكه او سئوالي بپرسد خودم همه چيز را برايش تعريف كردم دستي به پيشاني اش كشيد و گفت فعلا كه خيلي خسته اي بعدا صحبت خواهيم كرد و مرا به خانه خواهرم برد

اوايل بامداد روز پنجشنبه بود كه به تهران رسيده بوديم وقتي ايرج مرا به خانه خواهرم رساند ساعت پنج صبح بود او از من خداحافظي كرد و رفت كه استراحتي داشته باشد و گفت كه اواسط روز تماس خواهد گرفت, منهم براي رفع خستگي و رهائي از كوفتگي راه حمام داغي گرفتم و بخواب عميقي فرورفتم ,
وقتي بيدارشدم ديدم همه اماده صرف ناهار ميشوند , تفريبا همه اعضا’ خانواده خواهرانم جمع بودند وقتي از اطاق بيرون امدم همگي دوباره اطرافم را گرفتند و هركدام به نوعي سعي ميكرد كه خوشحالي اش را ازديدن من و اينكه به ايران عزيز از تر جانم رفته بودم ابراز دارد و واقعا كه همه احساسات انها از صميم قلب بود و عميقا به دلم مينشست , يك لحظه از خاطرم گذشت كه داشتن خانواده چه نعمت بزرگي است و چه خوشبخت اند كسانيكه با خانواده زندگي ميكنند و اينك من درميان خانواده ام بودم , شادي سراپاي همه را گرفته بود من هم بسيارشادان و خندان بودم , هركس سعي ميكرد باب طبع خودش سئوالي بپرسد بهناز و بهنوش خواهرانم مرا دربين خود گرفته بودند و شوهرانشان هم روبروي ما نشسته بودند , بهناز فرزند ارشد و بهنوش دومين و من سومين فرزند پدرو مادرم هستيم ,
شوهربهناز گفت شما سه نفر مانند سيبي هستيد كه سه قسمت شده باشيد چقدرشبيه ايد و هر سه انسانهاي ساكت و كم حرف و دوست داشتني , از ابراز لطف و محبت او تشكركردم و گفتم نيمي از خوبي خواهران من نتيجه داشتن شوهران خوب است كه هركس بنوعي موضوع را بشوخي برگزاركرد. ( پدرمن فارغ التحصيل دوره هاي اوليه دانشكده حقوق بود و چند سالي هم به شغل قضاوت اشتغال داشت اما ازاينكه مي بايست درشهرستانها خدمت ميكرد وميگفت كه بجه ها بايد به مدارس خوب بروند و خوب درس بخوانند لذا هميشه نگراني خاطر داشت و به همين جهت هم استعفا كرد و پروانه وكالت دادگستري گرفت وتا پايان عمربه شغل وكالت مشغول بود مادرم هم ازدانشسراي عالي در رشته ادبيات فارسي ليسانس گرفته بود مدتي هم دبيربود اما با تولد بهنوش از كارش استعفا و خانه داري پيشه كرد , بهنازو بهنوش هم هر دو فارغ التحصيل دانشكده علوم دانشگاه تهران بودند و بكار دبيري در اموزش و پرورش مشغول شدند كه اينك هر دو بازنشسته شده اند و هركدام سه فرزند دارند كه همگي تحصيلكرده و مشغول كار و زندگي خودشان هستند) درهمين حين ايرج وخانم و هرسه فرزندش به اتفاق عروس شان هم سر رسيدند معلوم شد كه قبلا خواهرم از انها خواسته كه به ما ملحق شوند خيلي ازاين كار خواهرم خوشحال شدم ديدن ايرج يعني حدود بيست سال خاطره دوران كودكي و نوجواني ,
وقتي وارد شد سلام گرمي كرد و گفت اقاي عاشق چطوري ؟ همه خنديدند!! ايرج ازدوران نوجواني هم بسيار شاد و سر حال و پر از شور و انرژي شوخ طبعي بود هنوزهم تعييري نكرده لبخندش هيچوقت قطع نميشد و سربه سرهمه ميگذاشت و با همه به نوع خاص و زيبائي شوخي ميكرد و به خواهرانم گفت عروس خانم را دعوت نكرديد؟ بهزاد جان بروم دنبالش و او را بياورم ؟!! گفتم ايرج جان نگذاشت حرفم تمام شود گفت ايرج به قربانت از شير مرغ تا جان ادميزاد برايت فراهم ميكنم تو فقط اراده كن با نگاهم به اوفهماندم كه ادامه ندهد, بايد با او ومسعود وخانمش بطورمفصل صحبت ميكردم , ناهار اماده شده بود چه سفره رنگيني همه انچه را كه مادرم دوست ميداشت و ما هميشه از دست پخت او تعريف ميكرديم بر سفره نهاده بودند, هركس سعي ميكرد غذاي مورد علاقه خودش را برايم انتخاب كند و انقدرتعداد غذاها زياد بود كه نميدانستم پيشنهاد چه كسي را بپذيرم . پس ازصرف ناهار ايرج پرسيد برنامه خاصي داري يا در نظردارم بيشتراستراحت كنم گفتم روز پنجشنبه است و دوست دارم بر سر مزار پدر و مادرم بروم اين اولين كاري است كه بايد انجام دهم , به اتفاق خواهرانم و ايرج و خانمش براي زيارت قبور پدر و مادرم رفتيم انجا بود كه ديگر از خود بي خود شدم و مدتها گريستم چون حقيقتا نبودشان را غم و اندوه بزرگي ميدانستم . وقتي بازگشتيم ايرج جلوي درب ورودي ايستاد و قصد خداحافظي داشت گفت از فردا يك اتومبيل با راننده درهمه مدتي كه در ايران هستم دراختيارمن قرارداده كه بتوانم راحت تر تردد كنم و يك تلفن همراه هم به من داد و گفت كه بعدا هم سري بمن خواهد زد و رفتند. پس ازان اولين كاري كه ميبايست انجام ميدادم تماس با زهره بود چون به خوبي ميدانستم كه او درچه حال و روزي است ,
وقتي تماس برقرارشد همان حرفهاي عاشقانه و ابراز ناراحتي ازاينكه نميتواند مرا ببيند گفتم يكي دو روز تامل كند تا من بتوانم با او ديدار داشته باشم با اكراه قبول كرد, چنددقيقه اي هم با ترانه شيرين زبان صحبت كردم و مرتب از من ميخواست كه به اوقول بدهم كه ديگر ترك اش نميكنم .
وقتي همه ميهمانها رفتند و با خواهرانم تنها شدم موضوع اشنائي با زهره و ارتباطي كه به وجود امده را بطور مفصل برايشان توضيح دادم و گفتم كه هنوز نميدانم چه تصميمي بايد بگيرم , بهناز گفت كه با عقيده من موافق است اما بايد وضعيت روحي زهره و ترانه را هم در نظر گرفت و ادامه داد اگر انطوركه گفتي او پاك و صادق است و مرا هم عميقا و عاشقانه دوست دارد چراكه نه؟؟!! تفاوت سني زياد مهم نيست ضمن اينكه بالاخره من هم بايد سر و سامان واقعي به زندگي خودم و رفع تنهائي ام بدهم كه ميگفت البته خيلي هم ديرشده است اما بهنوش درست برخلاف بهناز اظهارعقيده كرد و گفت فاصله سني در اينده مشكلات فراواني براي هر دو نفر ايحاد ميكند و عذاب ان زمان بيشتر از شادي امروزه است درحقيقت هردونفرشان دراصل موضوع با من هم عقيده بودند اما يكي تمايل به مصالحه با عشق داشت ولي ديگري اينده نگري را پيشنهاد ميكرد و مصالحه را نميپذيرفت , اما هر دو زهره را زني بسيار زيبا - اراسته - مودب - با شخصيت و متين دانستند و از او خوششان امده بود. صبح جمعه صبحانه اي مفصل با نضمام مقدارقابل توجهي غذاهاي مخصوص صبحانه ايرانيان بر سر سفره بود به شوهربهنازگفتم هنوز هم اين قبيل غذاها طرفدار دارد؟ گفت بايد در نوبت بايستي تا بتواني مقداري خريداري كني گفتم شايد بيش از بيست سال است كه چنين صبحانه اي نخورده ام ازهر طرف ظرف غذائي بود كه به سويم روانه گشت گفتم من با شما تعارف ندارم بگذاريد خودم ازخودم پذيرائي كنم اقاي محمودي شوهر بسيار محبوب و با شخصيت بهناز گفت برادر يكي يك دانه همين است . نزديك ظهر مردي به سن وسال خودم و بسيار مودب و خوش لباس به درون امد و خودش را معرفي كرد و گفت كه ازطرف اقاي مهندس ايرج اتومبيل اورده و درهمه مدت در اختيار من خواهد بود گفتم امروز كه روز تعطيل است مگرشما نبايد با خانواده تان باشيد گفت اجراي دستور اقاي مهندس برايش از همه چيز مهمتراست گفتم دوست دارم ساعاتي در شهرتهران بچرخم و بخصوص به خيابان ري سه راه امين حضور كه محل تولد من است و بيست سال اول زندگي ام را در انجا گذرانده ام بروم و رفتيم و خاطرات گذشته مانند فيلم سينمائي از نظرم ميگذشتند درهمين احوال ايرج تلفن كرد و گفت كه از روز شنبه درمحل كارش كه يك شركت مهندسي مشاور متعلق به خودش بود دفتري براي من درنظرگرفته كه هم بتوانيم ساعاتي را با هم باشيم و هم از تجربيات يكديگر بهره مند شويم از اين همه ظرافت او دركارهايش خيلي خوشم امده بود او فكرهمه چيز راكرده بود ميدانست كه ادمي مانند من كه اغلب روزها حتي تا دوازده ساعت كار ميكند نميتواند بيكار و بيهوده بماند و در هر شرايطي بايد در روز ازخودش اثر مثبتي هم باقي بگذارد لذا متوجه شدم كه برايم نقشه ها دارد و البته خوشحال بودم كه ميتوانستم با نوع كارمهندسين مشاور ايراني بخصوص در رشته كارو تخصص خودم بيشتراشنا شوم. شب به ايرج تلفن كردم و از او پرسيدم كه چقدر به راننده ايكه برايم درنظرگرفته است اعتماد دارد چون درنظرداشتم ديدارروزانه ام با زهره و ترانه را شروع كنم گفت اطمينان كامل داشته باشم او سالهاست كه براي ايرج كارميكند و درحقيقت همه كاره امورشخصي اوست و البته خانم ايرج هم بعدها ازاين راننده بسيار تعريف كرد. شبنه صبح اولين كارم ديدار با زهره بود به او تلفن كردم و ازراننده خواستم كه به دنبال او و ترانه برود , با هم سه چهارساعتي وقت گذرانديم و او به من گفت كه مادرش مايل است كه با من ديداري داشته باشد پذيرفتم فقط مهلتي خواستم كه فكركنم بچه طريق اينكار انجام شود ولي زهره عجله زيادي داشت كه البته معقول بنظرنميرسيد چون من هنوزتصميم نگرفته بودم كه چه بايد بكنم

هقته اول اقامت درتهران به ديداراقوام و دوستان گذشت , دومين جمعه ايرج ميهماني مفصلي برپا كرد و همه اقوام و دوستان ازجمله مسعود و خانمش و تني چند ازاقوام و وابستگانشان را نيز دعوت كرد و پذيرائي بسيارمفصلي به عمل اورد, همچنين در هفته اول هرروز چند ساعتي را با زهره ميگذراندم او مرا به جاهاي مختلف مي برد و سعي ميكرد نقش يك همسر را بخوبي اجراكند , خوشحالي ترانه كمتر ازمادرش نبود و همه جا ما را همراهي ميكرد و به هيچ وجه ازمن جدا نميشد, زهره كماكان انتظارداشت كه من بديدار مادرش بروم اما ناخوداگاه از انجام اينكارطفره ميرفتم چون فكرميكردم كه رفتن بخانه شان بنوعي موافقت با ازدواج با او و خواستگاري محسوب ميشود و در مقابل عمل انجام شده قرارميگرفتم و او از طفره رفتن من و جوابهاي غيرمستقيم منفي من بسيار اندوهگين ميشد اما من چاره اي نداشتم چون هنوز برسرنيت اصلي خودم باقي بودم درعين حال فرصت بحث و بررسي موضوع با دوستان و اقوامم به دست نيامده بود.
موقعيكه خانه ايرج ر اترك ميكردم ازمن خواست كه از روزشبنه ساعاتي را به دفترش بروم , فرصت خوبي بود ازمسعود هم خواستم كه روز شنبه بامن به دفتر ايرج برويم و دريك جلسه خصوصي به موضوع ازدواج با زهره بپردازيم , انروز در حدود سه ساعت روي اين مسئله بررسي كرديم و اخرالامرهم نتوانستيم به نتيجه مثبتي برسيم چون بهرشكلي كه ميخواستيم برداشت مثبت ازانجام اين موضوع داشته باشيم به نحوي به بن بست ميرسيديم زيرانكات منفي قضيه به مراتب بيشترازمثبت ها بود و نتيجه همان ميشد كه درذهن خودم هم وجود داشت يعني اينكه ازدواج با زهره نميتواند اخر وعاقبت خوشي براي هر دو نفر ما داشته باشد.
دوروزبعد خانم مسعود ازمن خواست كه ترتيب ديدارخصوصي او و زهره را بدهم و اين دونفر يك روز كامل را با هم گذراندند و وقتي خانم مسعود ساعتي ازشب گذشته به من تلفن كرد با نوميدي فراوان اظهارداشت اين خانم مطلقا دست از خواسته اش برنميدارد و ميگويد عشق قابل فراموش كردن نيست و گفته كه با وجود اختلاف فاحش سني دليلي براي كناره گيري از اين ارتباط نميبيند و انتخابش صحيح است , همچنين گفته كه من ميدانم كه بهزاد هم مرا ميخواهد وعاشق من است سن او نميتواند مانع ازدواج ما شود چون او بدان اهميتي نميدهد. زهره راست گفته بود منهم عاشقانه او را دوست داشتم و بريدن ازاو برايم بسيار مشكل مينمود. شب بعد همه ميهمان خواهرم بهنوش بوديم بعد از پايان مراسم خواهرانم به اتفاق خانم مسعود و با حضور من - ايرج و مسعود وهمچنين اقاي محمودي دوباره به موضوع پرداختيم و خانم مسعود جزئيات همه مسائلي را كه با زهره در ميان گذاشته بود تعريف كرد و نظرات او را بيان داشت و ادامه داد كه زهره خودش حاضر نيست از اين ارتباط كناره گيرد او گفته كه تا پاي جان ايستاده ام مگر اينكه بهزاد خودش نخواهد كه دراين صورت من هرگز و تا پايان عمرم شوهرنخواهم كرد و هميشه عاشق او ميمانم و خودم را متعلق به بهزاد ميدانم من براي اولين بارعاشق شده ام و اين عشق برايم بسيار ارزشمند و والا است و البته مدتهاي طولاني هم گريه كرده بود. ضمنا خانم مسعود ميگفت كه اولا زهره زن بسيار زيبائي است و ثانيا او چقدرمتين - موقر- مودب - اداب دان - اجتماعي - خوش صحبت - خوشرو- باصلابت وووووو است و بعنوان يك خانم تحصيلكرده پا به سن گذاشته خيلي از زهره خوشش امده بود و بعنوان يك زن جوان با شخصيت وفهيم از او ياد ميكرد. خواهرانم اصرارميكردند كه براي اشنائي بيشترزهره را دعوت به شركت در يكي ازميهمانيها نمايند ولي من مانع از اينكار انها شدم زيرا دعوت از او و معرفي به ديگران به معناي تائيد موضوع بود و براي او اين احساس ايجاد ميشد كه انها عروس شان را دعوت كرده اند و من مايل نبودم بي جهت در مقابل عمل انجام شده قراربگيرم . حقيقتا دچار سر در گمي زيادي شده بودم نه ميتوانستم عشق زهره را فراموش و رهايش كنم و نه ميتوانستم براي ازدواج با او پا پيش بگذارم از اينده او و بيشترخودم ترس داشتم البته اگرميخواستم نكات منفي را درنظر بگيرم شايد براي او بعد ازمرگ من وضعيت خيلي تفاوت نميكرد چون بهرحال او وارث من ميشد و اينده نسبتا مرفهي ميتوانست داشته باشد اما سعي ميكردم اين افكار ناراحتم نكند.
يكي از روزها به ايرج گفتم ايا ميتوان امكان يك مسافرت دو سه روزه مردانه را به شمال ايران فراهم كرد ؟ او گفت كه يك ويلا در دريا كناردارد و ميتوانيم به اين سفربرويم , به مسعود تلفن كردم واز او خواستم كه بما بپيوندد درنظر داشتم در طول مسافرت به عنوان سه مرد هم سن و سال موضوع را در زمينه هاي مختلف بررسي كنيم , وقتي به زهره گفتم كه عازم مسافرت هستم دوباره گله گزاريها شروع شد و گفت كه من بايد بيشتر وقتم را با او بگذرانم گفتم به اين مسافرت احتياج دارم بايد به يك سري مسائل بپردازم , بهرحال بسمت شمال رفتيم و خيلي خودماني درخصوص ازدواج با زهره از جهات مختلف و زمينه هاي اصلي و فرعي يك ازدواج حتي روابط جنسي بحث كرديم و باز به همان نتيجه اي رسيديم كه خودم رسيده بودم البته حال كه مردانه بحث ميكرديم نكات حساس مختلقي هم مطرح شد كه ازحوصله اين مختصر خارج است . ادامه بحث را به انجا كشاندم كه به چه طريق ميتوان عدم تمايلم به ازدواج را به زهره بگويم كه صدمه اي نبيند, عشق من به زهره واقعيتي بود كه نميشد به ان بي توجهي كرد و بي تفاوت از كنار ان گذشت من كاملا و ازصميم قلب نگران او بودم و مايل نبودم بخاطرمن صدمه اي ببيند و خاطرش ازرده شود. نا گفته نگذارم كه درطول مسافرت مرتبا بامن تلقني تماس داشت وچند مرتبه گفت ميدانم كه رفتارهاي من بوي جدائي ميدهد و احساس خوبي ندارد او حق داشت من عليرغم عشق اتشين ام به او مانند زمانيكه دراستانبول بوديم عمدا اعتنای خيلي زيادي به او نميكردم بجهت اينكه شايد او خودش ازمن كناره گيري كند اما او بخوبي ميدانست و واقف بود كه من هم عاشق او هستم وبا همه وجودم دوستش دارم البته من به خاطرندارم كه حتي يك باربه او گفته باشم كه دوستش دارم يا عاشقش هستم اما او با حس قوي زنانه اش اين موضوع را به خوبي ميفهميد و ميدانست كه ميزان عشق من كمتر ازعشق او بمن نيست . بايد بدنبال چاره اي ميگشتيم كه او متوجه عواقب اين ازدواج و مسائل و مشكلات اينده ان بشود و بداند كه به صلاح هيچكدام ازما نيست كه به اين كارتن بدهيم ولي چطورميتوانستيم ؟ كاربسيارمشكل و تقريبا غيرممكن مينمود .
از خانم مسعود خواهش كردم قبل ازبازگشتش به امريكا يكبار ديگربا زهره صحبت كند البته او پذيرفت ولي گفت كه امكان نفوذ در زهره براي بازداشتنش از اين عشق و ازدواج غيرممكن است مگر انكه من (بهزاد) ايران را ترك كنم و ديگرهرگز با او تماسي نداشته باشم و به تلفن هايش هم جواب ندهم ولي گفت كه بيم از صدمه ديدن زهره و ترانه دارد كه همين احساس راخودم هم به نحو بارزي داشتم و نگرانشان بودم . پس چه بايد كرد؟ اين موضوعي بود كه همگي به ان فكرميكرديم و به دنبال راه حل مناسبي بوديم , گاهي گفته ميشد كه اينده را چه كسي ديده وقتي چيزي مشخص نيست چرا بايد نگرانش بود اما اين اظهار عقيده بسيارعاميانه و به دورازعقل و منطق بود.

خانم مسعود روزي زهره را براي ناهار دعوت ميكند و با هم درخارج ازخانه ساعاتي را به گفتگو ميپردازند و تلاش ميكند كه مسائل را مجددا مروركند و معايب زياد اين ازدواج را براي او تشريح كند, زهره پس از شيندن نظرات اين خانم مفصلا همه نقاط مثبت و منفي موضوع را از ديد خودش و از ديد مردي مانند من بطوردقيق تجزيه و تحليل ميكند و در پايان هم نتيجه ميگيرد كه اگر بهزاد مايل به اين ازدواج نيست كه هيچ كاري نميتوان كرد و خواست يك طرفه معني ندارد ولي اگرفقط بيم از اينده و انچه كه بر سر من و او خواهد امد ميباشد كه اين ترس و بيم معنا ندارد و فقط اعصاب هر دونفرمان خرد خواهد شد و ادامه داده بود كه من به درستي ميدانم كه همه فكرميكنند من بدنبال مال و منال بهزاد هستم و عشقم هم يك بازي بچگانه است كه درنهايت براي رسيدن به هدفم انرا بهانه قرارداده ام اما حقيقتا اينطور نيست من با وجود اختلاف سني زياد واقعا بهزاد را ازصميم قلبم دوست دارم و افتخاري است كه بتوانم با او ازدواج كنم و دراين دوران كه سي سال است تنها بوده در كنارش باشم و براي او سعادت و خوشبختي به ارمغان بياورم وگفته بود كه سوگند ميخورم كه هرگز نه چشمم به دنبال اموال اوست نه انيكه دروغ ميگويم و خواسته بود كه فرصتي به او داده شود كه حرفهايش را اثبات كند, خانم مسعود ميگفت كه او را بسيار اندوهگين و دگرگون ديده و شادابي اولين ملاقات را نداشته , ضمنا زهره گفته بوده كه تصميم دارد ارتباطش را با من كمتركند ولي من و عشق مرا هرگزنميتوان از قلبش خارج كند. خانم مسعود ميگفت زهره چنان حرف ميزد كه چند بار اشك مرا سرازير كرد , ميگفت زهره ازقدرت استدلال زيادي برخوردار است و هرگز نديدم كه بي ربط حرف بزند, ميگفت زهره در اين دو ملاقات اتكا به نفسش - رفتار مودبانه - متانت وخانمي اش چنان مرا تحت تاثير قرار داد كه من هم محبت او را به دل گرفتم و ارزو ميكردم كه دختري مانند او داشته باشم و درهنگام خداحافظي به زهره گفته بود روي من به عنوان يك دوست يا يك مادرحساب كن و اگر به هرشكلي به امريكا امدي هركاري داشتي درخدمتت خواهم بود و اگر سرنوشت اين بود كه با بهزاد ازدواج كني كه به عنوان همسربهترين دوست و برادرم قدمت را روي چشمان ميگذارم. خانم مسعود درحين تعريف داستان ملاقات اش با زهره نميتوانست جلوي گريه اش را بگيريد ودرحضورهمه به من گفت كه تو را ازاين سرنوشت كه رقم خورده رهائي نيست اينك مسئله خيلي جدي تر از گذشته جلوه ميكند شايد من خودم اولين مخالف اين ازدواج بودم ولي او مرا متقاعد كرد كه واقعا عاشق توست و دوستت دارد ,
بهنازپس ازشنيدن نظرات خانم مسعود گفت بهزاد چه بخواهد چه نخواهد من شب جمعه اينده زهره و مادرش را براي ديداربه منزلم دعوت ميكنم و البته همه را هم دعوت كرد, خودش به زهره تلفن كرد و با مهرباني خاصي از او و مادرش خواست كه در ان ميهماني كه به افتخار او داده بود شركت كنند . البته ارتباط روزانه ما ادامه داشت و بطورمرتب روزي دو سه ساعتي را با هم ميگذرانديم . درهمين ايام روزي اقاي محمودي از من خواست كه با او به دفتركارش بروم كه چند قطعه فرشي را كه من سفارش داده بودم نشانم دهد( او و پدرمرحومش هر دو ازتجارخيلي معتبرفرش هستند) در راه به من گفت مبادا اصرارت بر كناره گيري از زهره صدمه اي به او بزند او همه چشم و اميدش به توست و مايل نيستم تو باعث نا اميدي زني شوي كه به تصديق خودت و خانم مسعود بسيارشايسته و با صلاحيت است , اختلاف سن را ميتوان نديده گرفت او بايد مدعي اصلي اين اختلاف سن باشد نه تو و ادامه داد كه من نگرانم كه تو گرفتارعذاب وجدان شوي و رها كردن او و ترانه كه به قول خودت تو را پدرخودش ميداند درخلوت وتنهائي ات از اين به بعد اثرات منفي بگذارد وصدمات روحي زيادي ببيني پس بهتراست يك بازبيني مجدد روي كل ماجراداشته باشي شايد بتواني درعقيده ات تجديد نظركني شايد راه حل مناسب و قابل قبول تري پيدا شود و فاش ساخت كه همه اعضاي خانواده پس ازبررسي كل موضوع و با مشورت هاي پنهاني با يكديگر ازجمله بهناز- بهنوش - ايرج - مسعود و خانمش قبل از ملاقات دوم خانم مسعود با زهره با يكديگردو سه نشست داشته ايم و مذاكرات مفصل و نتيجه بخشي داشتيم و تصور وعقيده مان اين است كه اين ازدواج بمصلحت هردو نفرشماست و ادامه داد كه تو درموقعيتي قرارداري كه بايد كسي در كنارت باشد دوستت داشته باشد وبه زندگي ات سر و سامان بدهد و از اين تنهائي رهائي يابي كاركردن هم حدي دارد و حيف است مرد نجيب - خوش قلب و بي ازاري مثل تو در انزوا باشد و خانواده اي نداشته باشد خدا هم اين وضع را دوست ندارد به اينده اميدوار باش و حالا كه زهره با همه وجود و قلبش خواهان توست و دوستت دارد كه من اطمينان دارم بسيار راستگو و صادق است و توهم او را دوست داري پس با توكل به خدا به او اين فرصت را بده كه بعنوان همسر دركنارت باشد و با اينكارهم او و هم ترانه را زير بال و پرخودت گرفته اي و هم زندگي نويني را تشكيل داده اي من و خواهرانت هم بسيارنگران وضع توهستيم تو چشم و چراغ خانواده هستي
, درهمه مدتي كه اقاي محمودي بامن حرف ميزد كامل اساكت بودم و هيچ اظهار نظر و يا سئوالي نميكردم وقتي اوساكت شد گفتم ازدواج با زهره براي منهم موقعيت بسيار مغتنمي بوجود مياورد كه زندگي جديدي راشروع كنم اما ترس فرصت نداد به حرفم ادامه دهم گفت همانطوريكه اشاره كردم اول بخدا توكل كن و بعد هم موضوع را بطور مثبت و به دورازمنفي بازيها ارزيابي كن گفتم درباره اش فكرميكنم .
حرفهاي اقاي محمودي خبرازيك برنامه ازقبل پيش بيني شده ميداد اما نميدانستم كه چه خواهد بود , وقتي زهره را ديدم گفت من دعوت خواهرشما را پذيرفتم خوشحالم كه بالاخره ما را قابل دانستيد كه ساعاتي را باخانواده شما بگذرانيم ,
ايرج روزها كه دردفترش بودم درميانه كار كه فرصتي براي صرف چاي و بيسكوئيت پيش ميامد سعي ميكرد بداند پس از شنيدن حرفهاي اقاي محمودي نظرم چيست اما من اصلا بروي خودم نمياوردم چون حقيقتا براي تصميم گيري دچار ترديد بودم از يكطرف زهره را عاشقانه دوست ميداشتم و از طرف ديگرهمان افكارمنفي عذابم ميداد و تصميم گيري را برايم دشواركرده بود , يكي ازهمين روزها با ايرج و مسعود به يكي ازچلوكبابي هاي مشهورتهران رفته بوديم كه هردو راجع به لذات زندگي مشترك داشتن فرزند و… صحبت ميكردند البته من ميدانستم موضوع ازكجا اب ميخورد ولي همه نشان ميدادند و منتظربودند كه من نتيجه تصميم خودم را به اطلاع همه برسانم . شب جمعه فرارسيد ميهماني به نظرم بيش ازاندازه مفصل بود كمي تعجب كردم و بهنازدرجوابم گفت كه اين ميهماني بخاطر اينست كه همه اعضاي فاميل تو دوستان مشترك مايل به ديدارتوهستند و تصميم گرفتم كه يكباره همه رادعوت كنم , تقريبا همه فاميل و دوستان خانوادگي حضورداشتند وقتي زهره همراه مادرش - ترانه و خانم ديگري كه بعدا فهميدم دخترخاله اوست به ميهماني وارد شدند نگاه همگان بسوي او برگشت و نظرهمه راجلب كرد چه زيبا و مناسب لباس پوشيده بود و چه ارايش ملايم و خيره كننده اي داشت با خوشروئي و ملاحت خاصي با همه سلام و تعارف كرد و دست داد و خودش را معرفي ميكرد , ايرج ازدور به من چشمكي زد همراه با لبخند شيطنت اميز, خواهرم او را از دوستان جديد خانواده معرفي كرد و مادرزهره را بسيار احترام كرد وبه قول ايرانيها بالانشين اش نمود , من به طرف او رفتم و خودم رامعرفي كردم وقتي مرا ديد دستم را در دستش گرفت و به ارامي گفت حالا ميفهمم زهره و ترانه چه ميگويند,
دخترخاله زهره هم خانم نسبتا جا افتاده اي بود كه ميگفت دبير دبيرستان است و سالهاي پاياني كارش را ميگذراند به نظرم رسيد كه بيش از45 سال دارد. بهناز - بهنوش - خانم مسعود و خانم ايرج خيلي دور و بر زهره و مادرش ميچرخيدند وبه انها احترام ميكردند وهمچنين پذيرائي . در طول اين مدت بخاطر اينكه كسي متوجه موضوع نشود هم من و هم زهره كمتر با يكديگر صحبت ميكرديم البته من در همه مدت نميتوانستم از او چشم بردارم و او هم خوب اين نكته را دريافته بود گاهي با لبخند هاي زيبايش به من ميفهماند كه ميداند كه همه حواسم پيش اوست . پس ازصرف شام بهنازهمه ميهمانان رادعوت كرد كه گرد هم ايند وبه سخنان او گوش دهند درهمين هنگام مسعود و خانمش و ايرج در دو طرف من قرارگرفتند و اقاي محمودي - بهنوش وشوهرش هم در كناربهناز , اين موضوع برايم خيلي عادي جلوه ميكرد تصورم اين بود كه بهناز قصد دارد از حضور من در ايران و حضورميهمانان در ان ميهماني ابرازخوشحالي كند و خوش امد گوئي مجددي داشته باشد كه البته اينكار را كرد در اين موقع اقاي محمودي كه به نوعي بزرگ فاميل هم محسوب ميشود و مورد احترام و اعتماد همه فاميل قراردارد شروع به سخن كرد و ضمن تشكر از حضور همه در ان محفل اظهار داشت كه خوشحال است كه مراسم نامزدي دوعزيزرا به اطلاع همگان برساند و ازدخترش كه اوهم نامزد داشت خواست كه چيزي را بياورد ,
گلنازدخترش با يك سيني نقره اي نزد پدر امد من نميدانستم كه چه كساني بايد نامزد شوند ازايرج پرسيدم تو چيزي ميداني گفت كه يك چيزهائي شنيده ام اما مطمئن نيستم , دراين هنگام اقاي محمودي با بيان مقدمه اي بسيارزيبا و شاعرانه كه نكات عرفاني هم دران بسيار پيدا ميشد من و زهره را خطاب كرد كه اين جشن بمناسبت نامزدي ماست و از ما خواست كه به او بپيونديم شادي سراپاي همه راگرفته بود مرتب دست ميزدند وهلهله ميكردند تنها من - زهره - مادرش و دخترخاله اش بوديم كه مات و حيران و تعجب زده به همگان مينگريستيم وخشكمان زده بود, بهناز و بهنوش به سويم امدند خودشان رادراغوشم انداختند و گفتند كه اين ماموريتي بوده كه مادرمان درحين فوت به انها واگذار كرده و انها تشخيص داده اند كه هم زهره شخص با صلاحيتي است و هم تو او را دوست داري وعاشقش هستي , به شدت گيج شده بودم نميدانستم چه بايد بكنم و چه بگويم در يك نگاه ديدم كه همه اقوامم اطراف زهره را گرفته اند ولي صورتش غرق در اشك است از پشت سرهم ايرج و مسعود و خانمهايشان با ابرازخوشحالي مرا به سوي اقاي محمودي كه همچنان منتظر من و زهره بود هدايت ميكردند , اقاي محمودي همگان را به سكوت دعوت كرد و از مادر زهره اجازه خواست كه نامزدي ما را بپذيرد و البته او با احترام خاصي گفت كه شما خودتان بزرگتر فاميل هستيد و اجازه زهره هم دست شماست اگر او بخواهد از اين نامزدي و اردواج راضي و خوشحال است . اقاي محمودي حلقه ها را به دست ما دو نفر داد و ما در حضور همه اقوام و دوستان نامزد شديم اما حيرتمان پايان نيافته بود وهيچكدام تصور چنين برنامه اي رانداشتيم ,
پس ازانكه ما حلقه هارا در انگشت يكديگركرديم اقاي محمودي سينه ريزبسيارگرانقيمتي به گردن زهره انداخت و گفت كه او راواقعا به اندازه فرزندانش دوست ميدارد , بهناز- بهنوش - مادر زهره - دخترخاله اش - خانم مسعود - خانم ايرج و تعداد ديگري از ميهمانان همچنان گريه ميكردند و واقعا همگان ازاين برنامه از پيش تدوين شده بسيار پنهاني ابرازشادماني ميكردند. من درعالم بهت و حيرت وگيجي فراوان نميدانستم كه چه بايد بگويم اما برايم روشن بود كه واقعا همه خانواده و دوستان نزديكم به اين نتيجه رسيده بودند كه علي رغم اختلاف سني ما زوج خوبي خواهيم بود. به طرف زهره رفتم او را در اغوش گرفتم صورتش رابوسيدم و گفتم خواست خدا اين بوده و من بدان رضايت كامل دارم و اوهم گفت كه قول ميدهد كه همسرخوبي برايم باشد.
اينك كه اين داستان حقيقي پايان ميابد زهره و ترانه در امريكا هستند و هر دو نفرشان دارند با پسريك ساله مان بازي ميكنند من ترانه را قانونا به فرزندي خودم قبول كردم و اينك از نام خانوادگي من استفاده ميكند, من اینک دو فرزند دارم و ازاينكه خداوند چنين سرنوشتي را برايم رقم زده بسيارخوشحال و شاكرم و اينده راهم به او واگذار كرده ام.
زهره واقعا زنی شایسته و قابل تمجید و تحسین است , خدا با خواست و صلاحدید خودش او را برای من انتخاب کرد سر را هم قرار داد و موجبات ازدواج ما را بهمان صورت که خواندید فراهم ساخت , زهره بمعنای واقعی یکی ازفرشتگان بارگاه الهی است .
اسامي اول همه افراد واقعي اما نام خانوادگي ها واقعي نيستند.


👍 4
👎 2
118450 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

264218
2010-10-03 13:00:55 +0330 +0330
NA

بهترين داستاني بود كه ميخوندم (البته از نوع واقعي)
اميدوارم هميشه خوشبخت و خوشحال باشين ، هر چهار نفرتون

1 ❤️

264219
2011-06-18 09:08:49 +0430 +0430
NA

Exelent ! Hal kardam . Dastane eshgi topi bod . Kashki film beshe ! Damet garm ishala khosh bakht shi .B-)

1 ❤️

264222
2012-12-20 14:04:21 +0330 +0330
NA

Ba salam
Galame zibaye shoma be del mineshinad
omidvaram zendegie shad va sarshar az mohabati ra dar kenare azizanetan dashteh bashid
Az samime ghalb arezooye khoshbakhti va saadat baraye shoma va hamsar va farzandanetoon ra az khodavand khastaram. :)

1 ❤️

264223
2015-02-05 08:07:27 +0330 +0330

خیلی زیبا بود خیلی
بهت تبریک میگم اولین داستانی بود که واقعا منقلبم کرد
امیدوارم همیشه شاد باشین و خوشحال

0 ❤️

768105
2019-05-18 05:44:10 +0430 +0430

سلام اميد وارم خدا بهت سلامتي بده و طول عمر در كنار خانواده محترمت! آرزو مي كنم لذت ببري و شاد باشي. ما هم تو ايران داريم مثل شمع آب ميشيم و نصف ماه از خانوا ه بخاطر كارم دورم و نمي بينمشون! نميدونم تا كي ميتونم اينطوري دوري زن و بچمو تحمل كنم!!؟!

0 ❤️

834513
2021-09-27 19:16:34 +0330 +0330

به قول آمریکایی ها براوووو؛ به قول ایرانی ها ایولا، دست خوش

یکی از زیباترین داستان های عمرم بود که خوندم.

هر جا هستین سلامت و تندرست باشین

0 ❤️

850811
2021-12-31 14:44:54 +0330 +0330

واقعا زیبا با اینکه وحشتناک طولانی بود اما دلم نیومد یک لحظه قطع کنم و استراحتی برای خواندنش

جوری انسان رو جذب کرد نوشتار و داستانتون که بعد از مدتها یک داستان زیبا در این سایت دیدم

0 ❤️