مامان فخری

1400/09/27

سلام اسامی مستعاره اما بقیه درست و حقیقته.
من عرفان هستم اهل اصفهانم الان بیست و دو سالمه دانشجو ام در ظاهر ادم ارومی هستم ولی باطنم خیلی شهوتیه و یه نمه هیزم اما کسی نمیدونست همون اوایل دانشگاه رفتن خیلی سرو گوشم میجنبید اما بعد یه مدت فهمیدم بیشتر دخترا پولکی ان و اونایی که به درد بخورن خودشونو درگیر این رابطه ها نمیکنن ، با اینکه وضع مالیمون خوب بود و منم از ظاهر نسبتا خوبی برخوردار بودم دور این جور دخترا و این رابطه ها رو بعد یکی دو سال خط کشیدم البته سخت گیری های بابامم خیلی تاثیر داشت و‌نمیزاشت به قصد دوستی سمت دختری برم واسه همین من که درون شهوتی داشتم خیلی تو کف بودم، خلاصه بریم سر اصل مطلب ، اوایل شروع کرونا بود که پدربزرگم فوت کرد یعنی پدر مامانم ، پدر بزرگم دو تا زن داشت که مادربزرگ من سالها پیش که مادرم جوون بوده فوت میکنه و پدربزرگم چند سال بعدش باز زن میگیره که اصالت زن دومش آذری بوده و یادمه گاهی ترکی حرف میزد و منم کم و بیش ازش یاد گرفته بودم .دو تا دایی ناتنی دارم که هر دو خارج از کشور زندگی میکنن که البته به خاطر کرونا نتونستن واسه مراسمات بیان …بعد از چهلم مادرم هر چی به نامادریش که مادر جون یا مامان فخری صداش میکردیم اصرار کرد که بیاد خونه ما قبول نکرد ، اینم بگم رابطه مادرم و مامان فخری خیلی خوب بود شاید به خاطر اختلاف سنی کمشون ، مامان فخری ۵۳ سالش بود اما از اون زنای مومن و افتاب مهتاب ندیده بود صورت نورانی و تپلش خیلی خواستنی بود اصلا سنش بهش نمیخورد حتی خیلی از مادر خودم جوونتر به نظر میومد و کسایی که نمیدونستن فکر میکردن از مادرم ده سالی کوچیکتره اما تا اون موقع هیچ وقت بهش نظری نداشتم ، واسه اینکه منو که بچه اخر مادرم بودم و مادرم موقع دنیا اوردنم سنش نسبتا بالاتر بوده بعدش به خاطر سه تا بچه دیگه که تو سن مدرسه بودن وقتی واسه من نمیمونده و من همش پیش مامان فخری بودم، اما پدربزرگم مرد جدی و تا حدودی بداخلاق بود ، خلاصه نزدیک یه ماهی از چهلم اقاجون گذشته بود و مادرم درگیر بچه های کوچیک خواهرم بود و چون خواهرم و دامادمون شاغل بودن همیشه بچه هاشون خونه ما بودن و شده بودن اسباب سرگرمی بابام و دلمشغولی مادرم ،بابامم بازاری ثروتمندیه ، این وسط من بودم که مادرم همیشه ازم میخواست به مامان فخری سر بزنم و چون از بچگی اونجا زیاد میرفتم کلید خونه اقاجونو داشتم همیشه اگه جایی میخواست بره با ماشین خودم میبردمش یا خریداشو انجام میدادم ، تا اینکه امار کرونا بالا رفت و همه جا تعطیل شد از جمله دانشگاه و مدرسه بچه های خواهرم منم بیشتر متکی به اینترنت شدم که با وجود دوتا بچه شیطون تو خونمون عملا درس خوندن غیر ممکن بود و خیلی اذیت میشدم ، مامان فخری حداقل هفته ای یه صبح تا غروب میومد خونه ما، شاهد شیطونی خواهر زاده هام و کلافگی من بود خودش بهم پیشنهاد داد تا باز شدن دوباره مدرسه و دانشگاه برم پیشش بابام با خوشحالی گفت خیر ببینی حاج خانم این که همش مزاحم شماست ببرش مارم از کل کلش با این بچه ها راحت میشیم ، یه کم از بابام دلخور شدم اما یاد سکوت و ارامش خونه بزرگ اقاجون خیالمو راحت کرد همون شب قبل از شام وسایل ضروری و به در بخورم و لباسامو جمع کردم و با مامان فخری رفتیم ، خونه تمیز و بزرگ با حیاط دلباز واقعا معرکه بود مامان فخری واسه شام ماکارونی با ته دیگ سیب زمینی پخت تا خرخره خوردم و موقع جمع کردم میز رفتم تو اشپزخونه بقلش کردم و پیشونیشو بوسیدم گفتم واقعا که دستت درد نکنه بقل کردنش کاری نبود که قبلا نکرده باشم همش حس محبت بود اما اون شب شاید بعد این همه سال واسه بار اول بود که سینه های بزرگشو تو بقلم حس کردم با اینکه معلوم بود سوتین نبسته اما درشت و سربالا بودن و نمیدونم چرا اونم یه اه عجیبی کشید اما زود خودشو جمع کرد اونم بابت رفتم من به اونجا ازم تشکر کرد ،بعد شام تا نزدیکای ساعت ۲ شب نشستیم پیش هم مامان فخری خیلی واسم درد دل کرد از بد اخلاقی اقاجون تا تنها شدنش تو این مدت که حس میکرده بقیه دیگه کاری باهاش ندارن و رهاش کردن ، خلاصه که تا اون شب اصلا به مامان فخری توجه نکرده بودم یه زن که هنوزم تو اون سن جذاب بود شاید دلیلش سختگیری های اقاجون بهش بوده که همون شب مامان فخری تو درد دلاش گفت از همون اول اقا جون مجبورش میکنه همیشه پوشیده باشه ، منم تو تمام این سالا مامان فخری رو حتی بدون روسری ندیده بودم ، اما اون شب واسه اولین بار بود که متوجه اندام تپل و سفیدش شدم سینه های خیلی بزرگش اما هنوز نسبتا سربالا بودن زیاد نیفتاده بودن اما از حد معمول خیلی سایزشون بزرگتر بود و واسه اولین بارم بود که مامان فخری رو با بلوز شلوار میدیدم ، لامصب اندازه یه در قابلمه کس داشت و البته شکم زیاد بزرگی نداشت اما زیر شکمش یه مثلث قلنبه بود ، خلاصه تمام این هیز بازی من شاید چند دقیقه طول کشید اما راستش اون شب و تو اون لحظه خودمو لعنت کردم و سعی کردم زیاد تابلو نکنم ، تا اینکه مامان فخری از درس و دانشگاهم پرسید و اینکه ایا دوست دختر دارم که گفتم اوایل خیلی دنبالش بودم اما الان دیگه نه ، که مامان فخری لپمو کشید گفت اره ارواح عمت تو گفتی منم باورم شد اما اگه خواستی بیاریشون اینجا من قبلش باید ببینمش که از این دخترای گره گوری نباشه ، من که خندم گرفته بود واسش قسم خوردم که اصلا دوست دختر ندارم و دخترایی که میومدن سمتم فقط واسه قیافم میومدن یا پول ، خلاصه که خواب بد جور چشامو گرفته بود ولی رفتم یه دوش گرفتم و هر دو رفتیم که مهیای خواب بشیم اتاقی که من توش میخوابیدم بالای پله ها بود و اتاق اون همون طبقه پایین زیر همون اتاق من، خونه اقا جون پنج تا اتاق خواب داشت و من همیشه اتاق بالا که مشرف به حیاط بود و دوست داشتم ، زود مسواک زدم و ازش بابت شام و پذیرایی تشکر کردم و رفتم بخوابم ، تو سکوت اونجا زود خوابم برد تا اینکه از زور تشنگی بیدار شدم ساعت نزدیک ۵ صبح بود اب بالا سرم گرم شده بود اروم از پله ها رفتم پایین میدونستم خواب مامان فخری سبکه واسه همین خیلی بی سر و صدا رفتم پایین که متوجه شدم یه صدای خفیف ناله از اتاقش میاد فکر کردم چیزیش شده خیلی اروم خودمو رسوندم پشت در اتاقش لای در یه ذره باز بود و توی نور اباژور چیزی رو میدیدم باورم نمیشد فکر کردم شاید خوابم هنوز ، خودمو جمع کردم ، خوب دقت کردم مامان فخری لخت رو تخت دراز کشید بود بدنش مثل برف سفید بود ، اما کاری که داشت میکرد واسم غیر قابل باور بود داشت یه چیزی رو فرو میکرد تو کسش و ناله میکرد محو نگاه کردنش بودم رونای تپل و سفید و کشیده ای داشت وااااای سینه هاش چقدر بزرگ بودن از دو سمت بدنش افتاده بودن این طرف و اون طرف اما حسابی قلنبه و درشت بودن ، مونده بودم چیکار کنم از طرفی هم خیلی تشنم بود خواستم بی خیال موضوع بشم و برم اب بخورم همین که خواستم پاشم ،،، دنگی سرم خورد به در و در تا نیمه باز شد یه لحظه با هم چشم تو چشم شدیم هر دومون مات و مبحوط به هم نگاه کردیم یه دفه به خودش اومد جیغ زد و سریع ملافه رو کشید رو بدن لختش ، داد زد اینجا چه غلطی میکنی برو بیرون منم سریع در و بستم از پله ها رفتم بالا تا رسیدم تو اتاق تازه متوجه کیرم شدم که حسابی راست شده بود راستش هنوز تشنم بود همون اب و خوردم و نشستم لب تخت کلا خواب از سرم پرید چیزی رو که دیده بودم اصلا باورم نمیشد فکر میکردم دارم خواب میبینم اما همش واقعیت داشت همینطور تو افکار خودم غرق بودم که یه مرتبه مامان فخری اومد تو یه راست اومد نشست پیشم البته لخت نبود لباساشو پوشیده بود اما مشخص بود همون وقت هولکی پوشیده چون دکمه های بلوزشو اشتباه بسته بود چشماش پف کرده بود و خیس اشک بود خودشو انداخت تو بقلم و زد زیر گریه تو اون لحظه نمیدونستم چیکار کنم اما دست خودم نبود شهوت همه وجودمو گرفته بود ، مامان فخری خودشو کشید عقب و با هق هق گفت عرفان جون یه وقت در مورد من فکر بد نکنیا ، یه وقت به خودت نگی مامان فخری هرزست ، خودم همه چیزو واست میگم ،شروع کرد از تنهایی خودش گفتن و اینکه اقاجون چون اختلاف سنیش زیاد بوده باهاش نزدیک بیست سال بوده که مردونگیش رو از دست داده بوده و مامان فخری از اونجایی که اهل خیانت نبوده و از طرفی زن گرمی بوده شهوت زیادی داشته وقتایی که دیگه خیلی اذیت میشده خودشو اینطوری ارضا میکرده و اخر سر کلی قسمم داد که یه وقت فکر بد درموردش نکنم منم که همه وجودمو شهوت گرفته بود دیگه دیدم بهش عوض شده بود حتی بوی خوبی که از بدنش بهم میخورد تحریکم میکرد میخواستم یه جوری زیر زبونشو بکشم گفتم اگه راست همه چیزو بگی اصلا درموردت فکر بد نمیکنم چیزیرو ازم مخفی نکن ولی حالا امشب چی شد که این کار کردی یه کم من من کرد و گفت بهت میگم ولی قول دادی فکر بدی درموردم نکنی به هر حال منم ادمم،راستش به خاطر تو شد همون وقت که بقلم کردی و‌پیشونیمو بوسیدی و بعد شام هی سینه هامو نگاه کردی و بدنمو نگاه کردی امشب خیلی تحریک شدم ، من که همه مغزم شهوت بود گفتم قبلنم باعث تحریکت شده بودم ، سرشو انداخت پایین گفت اووووو تا دلت بخواد هر وقت میومدی اینجا و صورت خوشکلتو میدیدم با خودم میگفتم کاش زن اقا جونت نبودم ،،،، همون لحظه یه حسی بهم گفت میتونم ادامه بدم و مخشو بزنم اگر چه قبلا هیچ حس سکسی بهش نداشتم ، گفتم اگه زن اقاجونم نبودی چیکار میکردی اروم خندید گفت خوووب اگه اینطوریم نبود بازم تو که محلم نمیزاشتی و بهم نگاه نمیکردی ، اما من که از لحظه ای که از لای در اتاقش بدن تپل و سفیدش و دیده بودم و اون لحظه از جلو چشمم دور نمیشد به دروغ گفتم راستشو بخوای منم تو این چند سالی که از بلوغم گذشته هر وقت میدیمت دوست داشتم جای دیگه ای باهم برخورد میکردیم ، یه مرتبه قهقهه زد و گفت ایییی ناقلا توام از من خوشت میومد اما الان که دیگه زن اقا جونت نیستم یه دفه دستشو گذاشت جلوی شلوارکم روی کیرم که قد علم کرده بود و گرفتش تو دستش و با ذوق گفت هییییععع چه کلفته ، امشب دیگه داشتم از شهوت میمردم معطلش نکرد شلوارک و شرتمو با هم کشید پایین کیرمم دوروز بود موهاشو زده بودم با ذوق گفت واااای عجب کیر خوشکلی داری چه سفید و صافه و کرد تو دهنش چنان با ولع میخورد و ملچ ملچ میکرد که مغرم داشت از فرط شهوت منفجر میشد اصلا دندون نمیزد اب دهنش از اطراف کیرم سرازیر شده بود دستشو گرفت زیر تخمام و زیر کیرم مثل بستنی لیس میزد اصلا باورم نمیشد زنی که عمری اینقدر محجبه بود این همه سال تو‌ خونش رفت و امد کرده بودم و صد البته به چشم مادربزرگ بهش نگاه میکردم اینقدر جذاب و شهوتی باشه ، اینقدر خوب ساک میزد که داشتم ارضا میشدم صدای نالم دراومده بود حس کردم همه وجودم داره از کیرم میزنه بیرون اما اون ول کن نبود ابم اومد وهمش ریخت تو‌دهنش ، اروم کیرمو از دهنش دراورد ابمو ریخت کف دستش صورت تپل و سفیدش برق میزد و لپاش گل انداخته بود یه نگاه کف دستش کرد گفت هوووم چقدر اب داشت بزار برم دهنمو بشورم الان میام ، از اتاق رفت بیرون من که حسابی کیف کرده بودم و ساک زدنش خیلی بهم مزه کرده بود ولو شدم رو تخت همون چند باری که با یکی دو تا دخترا اوایل دانشگاه رفیق بودم هیچکدوم‌ به این خوبی بلد نبودن ساک بزنن و اینقدر غر میزدن و دندون میزدن که ادم به گه خوردن میفتاد اما ، مامان فخری چنان با حال این کارو کرد که بازم دلم میخواست ، یه کم اومدن مامان فخری طول کشید وقتی برگشت و از در اتاق که وارد شد و داشت میوم. سمتم راه رفتنش با اون بدن تپل و سفید و اون سینه های فوق الاده بزرگ و معرکش اصلا یه منظره ای بود تلو تلو خوردن سینه هاش موقع راه رفتن هوش از سرم برد یه حوله بسته بود دور پایبن تنش اومد کنار تخت گفتم مامان فخری کجایی پس دستاشو زد پر کمرش و گفت نه دیگه مامان فخری تموم شد تا وقتی تو این خونه با منی کسی پیشمون نیست بهم بگو فخری ، با خنده گفتم چشششم فخری جون، با ذوق گفت جووونم ، دستمو گرفت و گفت پاشو پاشو بریم پایین تو اتاق خودم اونجا راحت ترم حوله رو از دور پاینن تنش باز کرد و پاهاشو خشک کرد و با عشوه گفت زود باش دیگه حالا نوبت منه با هم از پله ها رفتیم پایین جلوتر از من میرفت واااااای که عجب کونی داشت لامصب یه طاقچه کون بود قنبلای درشت و سفیدش چنان بالا پایین میشد که نگو ، اصلا تو این چند سال که همش پیشش بودم اینقدر به اندامش دقت نکرده بودم شاید چون همش پوشیده بود ، کون و کپل و رونای تپلش وقتی از پله ها پایین میرفت مثل ژله میلرزید یکی زدم رو قنبلش با عشوه گفت وااااییی ، همین که رفتیم تو اتاقش ولو شد رو تخت و پاهاشو از هم باز کرد بهههه‍ه عجب کس تپل و سفیدی داشت مشخص بود همین امروز موهاشو زده چون حسابی صاف و صیقلی بود ، باورم‌ نمیشد مامان فخری تو این سن همچین بدن و یه همچین کسی داشته باشه یه کس تپل با لبای به هم چسبیده و دستمو گذاشتم روشو نوازشش کردم وای که چقدر نرم بود پوست اطراف کسش سفید و باحال بود ،یادمه یه مرتبه کس یکی دوست دخترامو خواستم واسش بخورم اینقدر لب و اطراف کسش سیاه بود که منصرف شدم اما الان یه هلو جلوم بود ، مامان فخری با عشوه گفت چیههه تا حالا کس به این خوشکلی ندیدی ، زود باش بخورش دارم از شهوت میمیرم خیلی دلم میخواد، نشستم وسط پاهاش و گفتم چشششم مامان فخری گفت عهههه باز که گفتی ، میگم وقتی کسی نیست بهم بگو فخری جون ، من که دلم میخواست با سر برم تو کسش گفتم باشه چشم فخری کس قشنگم ، قهقه خندید و‌ با صدای پر شهوت گفت وااااای بعد چند سال چه کیفی بکنم امشب ، یه لیس محکم به کسش زدم یه اه بلند کشید گفت وای جااان لبای کسشو از هم باز کردم وسطش عین گل شگفت صورتی و خیس چوچولشو گرفتم بین لبام و بازی دادم بلند بلند اه و ناله میکرد گفت وای چه خوبه کسش بوی خوبی میداد چون همون قبلشم رفته بود حمام گویا حسابی شسته بودش ، منم با ولع زبون میزدم ، فخری مثل مار به خودش میپیچید گرمی و حرارت کسش رو روی صورتم حس میکردم تا اینکه یه مرتبه روناشو چسبوند دو طرف سرم روناشو پاهاش میلرزید و زیر شکمشم همینطور حس کردم اب کمرنگی از کسش زد بیرون چنان ناله میکرد که صداش همه جا رو برداشته بود وقتی ارضا شد پاهاش شل شدن و فقط نفس نفس میزد از روش بلند شدم صورتش حسابی گل انداخته بود حس رضایت و سرخوشی تو صورتش موج میزد با نفس نفس گفت وای قربونت برم چقدر خوب بود تا حالا اینقدر کیف نکرده بودم من که با خوردن کسش بدجور شهوتی شده بودم فقط دلم میخواست کیرمو تا ته هل بدم تو کسش ، فخری با خنده گفت اوااا چرت صورتت اینقدر خیس شد ، من که چشمام فقط سینه های بزرگشو میدید گفتم اب کس خودته ، خندید و دستشو گذاشت رو کسش گفت هییییععع این همه اب ازش اومد،،،،، وای بلا نگیری عرفان خیلی خوب چوچلمو خوردی داشتی میکندیش اینقدر کیف کردم که نگو ، فخری که متوجه شده بود زل زدم به سینه هاش با دستاشت چسبوندشون به هم و با عشوه گفت دوسشون داری ، با اینکه دراز کشیده بود اما هنوز سینه هاش قلنبه بودن هاله پهن وبزرگ صورتی رنگ ، هوا داشت کم کم روشن میشد گفتم دلم میخواد به جا صبحونه سینه هاتو تا ظهر بخورم با ذوق خندید گفت وای چه خوووب برو صورتتو بشور بیا که کسم بد جوری هوس کیرتو‌ کرده همین که از تخت رفتم پایین کیرم که بدجور راست شده بود خودنمایی کرد فخری گفت ووووییییی عجب گندس ، گفتم مگه مال اقاجون خوب نبود ، گفت اهههه مال اون که مثل کبریت سوخته بود کج و کوله و سیاه و کوچولو اووووو تازه بیست سال پیش اینطوری بود ،،، خب البته درست میگفت چون اخلاف سنیشون هم نسبتا زیاد بود ، با خنده گفت برو دیگه زود باش میخوام بهت شیر بدم گفتم بهههه چه ممه ای بخورم از اتاقش رفتم بیرون سمت حمام ،یه چیزی بگم ادم اینجور وقتا فکر پاکی وتمیزی نیست اما مامان فخری تا یادم میاد همیشه خونه و وسایلش و خصوصا لباساش تمیز بود همیشه عطرای گرون قیمت میزد با اینکه محجبه هم بود همیشه به خودشم میرسید و بوی عطر میداد ، خلاصه رفتم صورتمو شستم وقتی برگشتم تو اتاق فخری طاق باز خوابیده بود رو تخت دستاشو تکون داد و با خوشحالی گفت بدو بیا بقلم سریع لخت شدم و خودمو سر دادم تو بقلش با اینکه قدم ازش بلند تر بودعین یه بچه تو بقلش جا گرفتم سرمو بردم میون سینه هاش چند تا بوس ابدار گرفتم ، حس فوق الاده ای داشت پوست سینه هاش خیلی نرم و صاف بود نوک درشت یکیشون رو کردم تو دهنم و چنان میک میزدم که گفت واااای جونم اینقدر ممه بخور تا سیر شی ، سینه هاش بزرگش روی صورتم لیز میخوردن با ولع زیادی سینه هاشو میخوردم نوکشون درشت تر شده بود فخری سرمو گرفته بود و بیشتر هل میداد لای سینه هاش ، همون طور که روش خوابیده بودم کیرم لای چاک کسش بود کسش هنوز خیس بود لامصب بدن تپلش خیلی تحریکم میکرد ، اینقدر سینه هاشو خوردم که خیس اب دهنم شده بودن و اطراف نوکش سرخ شده بود سرمو بلند کردم شهوت تو صورتش موج میزد با نفس نفس گفت واااای کندیشون چقدر پستونامو خوردی ، خودشو تکون داد و پاهاشو از هم باز کرد گفت یالا دیگه بکن توش مردم از کیرت گذاشتیش لا پام چقدرم کلفتو گندس ، خندیدم گفتم الان حالتو جا میارم ، کیرمو گذاشتم دم کسش همین که هل دادم تا ته رفت تو فخری یه مرتبه چشماش گشاد شد گفت اووووههه چه کیری همه کسمو پر کرد شروع کردم تلنبه زدن خودم اینقدر مست شهوت بودم که میخواستم کسشو جر بدم تند تند تلنبه میزدم صدای شالاپ شولوپ همه جا رو برداشته بود فخری چنان داد و‌هوار میکرد و قربون صدقم میرفت که فکر کنم صداش تا توی حیاطم میرفت انگار کیرمو کرده بودم تو چاله اب کسش حسابی جادار بود کیرم به راحتی توش سر میخورد اما فوق الاده داغ و لزج بود حس بینظیری داشت منم چون یه بار ارضا شده بودم میدونستم به این زودی ابم نمیاد و همین طور مثل رگبار تو کسش تلنبه میزدم هر دومون خیس عرق شده بودیم با هر ضربه من سینه های بزرگش میخوردن تا زیر گلوش و میومدن پایین و شکمش موج برمیداشت ، فخری کم مونده بود دیگه جیغ بزنه خودمم بدتر بودم ولی تو اوج لذت بودم و بلند ناله میزدم و گفتم وای فخری جون چه کسی داری ، مامان فخری که صورت سفیدش مثل لبو قرمز شده بود همون طور که بلند ناله میزد و نفس نفس میزد شروع کرد به ترکی یه چیزایی گفتن فقط همین قدرشو فهمیدم که گفت جعفر کجایی ببینی ، بقیشو درست متوجه نشدم ،،،،، پاهام درد گرفت جامو عوض کرد و پاهای مامان فخری و گرفتم بالا و گذاشتم سر شونه هام بلند خندید گفت هااااا خوبه یا نه کسش مثل یه دوتا نون گنده همبرگر زده بیرون کیرم‌ هل دادم توش گفتم چه جورم حس کردم کسش تنگ تر شد ، هر چی زور داشتم گذاشتم انگار اون لحظه همه وجودم فقط شهوت بود مامان فخری خونه رو گذاشته بود رو سرش ، گفتم یواش تر صدات یه وقت میره بیرون با صدای بلند گفت خوب بره دلم میخواد کیف کنم به کسی چه چند ساله دارم از بی کیری میمیرم ، کونش مثل ژله میلرزید و رو تخت پهن شده بود دیگه داشتم ارضا میشدم کشیدم بیرون و پاشو از رو شونه هام برداشتم گفتم پاشو برگرد با ذوق گفت وای باشه حتما سریع چهار دست و پا شد قنبل کرد کیرمو گذاشتم دم کسش و چنان محکم زدم که جیغ زد گفت چتههه وحشی شدی گفتم داره میاد و باز شروع کردم تلنبه زدن سینه هاش زیر بدنش تلو تلو میخوردن منظره شهوت انگیزی شده بود هیچ وقت یادم نمیره ،،، داشتم ارضا میشدم همین طور زدم تا ابم اومد و ریختم ته کسش داد زد واااای کسم ترکید ، داشتم ار حال میرفتم اما خیلی بهم چسبید هیچ وقت فکرشم نمیکردم مامان فخری همچین زن لوند و شهوتی باشه ، اونم ولو شد رو تخت کنارم هر دومون نفس نفس میزدیم بریده بریده گفت وااای کشتیم چقدر محکم میکنی ، من همونطور که نفس نفس میزدم گفتم وای دمت گرم خیلی خوب بود ، خندید و بقلم کرد سرمو هل داد میون سینه هاش وسط سینه هاش خیس عرق بود گفت نوش جونت ، کل اتاق بوی منی و شهوت میداد ، شاید یه ربی تو بقل هم بودیم تا اروم شدیم افتاب بالا اومده بود و نورش افتاده بود رو تخت اینقدر خسته بودیم که تو بقل هم خوابمون برد ،،،،،، وقتی بیدار شدم یه لحظه نفهمیدم کجام منگ بودم اطرافمو نگاه کردم کسی نبود انگار خواب دیده باشم از جام پریدم ، تازه متوجه شدم تو اتاق مامان فخری ام کل بدنم بوی عرق و منی میداد ، اوه اوه یادم اومد دیشب چیکار که نکردم ، به ساعت نگاه کردم از ۱ ظهر گذشته بود نشستم لب تخت یادم به دیشب افتاد بهههه عجب حالی داد ، همون لحظه مامام فخری اومد توهنوز لخت بود فقط یه شرت پاش بود توی نور روز عجب بدن بلوری داشت یه سینی دستش بود تا منو دید گفت قربونت برم خوشکل من صبحت بخیر سلام کردم با ذوق گفت سلام به رو ماهت سینی و گذاشت رو میز و اومد نشست تو بقلم و با خنده گفت واااای عرفان دیشب چه کیفی کردیم گفتم اره مامان فخری گفت عهههه باز گفتی مامان با خنده صورتمو چسبوندم به یکی سینه هاش گفتم جووون قربونت برم فخری جونم تپل خوشکلم خانوم خودم ، مثل چی ذوق کرد و‌خندید گفت اره دیگه اصلا از این به بعد من زنتم دیگه بهم نگی مامانا گفتم چشم فخری جون خانوم کس خوشکل من ، شل شد تو بقلم گفت وااای نگو کسم هنوز داره ذوغ میزنه انگار کیرت هنوز توشه هوفففف چه بویی گرفتیم چند سال بود دیگه بوی منی رو هم یادم رفته بود با خنده گفتم اره حالا تمام این ملافه و تشکی و همه کثیف شد خندید گفت فدا سرت اینقدر کیف کردم جیگرم حال اومد ،،، از روی پام بلند شد گفت برو دست و‌صورتتو بشور بیا یه چیزی بخور بعد بریم یه دوش بگیریم ، پاشدم شرتمو پوشیدم رفتم دست و صورتمو بشورم توی ایینه روشویی وقتی به خودم نگاه کردم تمام اتفافای شب گذشته عین یه رویا بودم واسم هنوز هضمش واسم سخت بود ، برگشتم تو اتاق یه صبحونه مفصل اماده کرده بود گذاشته بود توی سینی ، خیلی گشنم بود اونم تو اون ساعت از روز که دیگه وقت ناهار بود همین طور که میخوردم هنوز چشمام روی سینه های بزرگش بود فخری هم از قصد هی تکونشون میدادو میخندید ، هر دومون ته صبحونه رو دراوردیم ، گفت اخییییش چند وقت بود اصلا اشتهای صبحونه خوردن نداشتم ،پرسیدم مگه با اقا جون صبحونه نمیخوردید یه اهی کشید گفت چی میگی اصلا تو این همه سال محبتی بهم نداشت فقط حواسش به پول دراوردن و‌مال زیاد کردن بود کجا از این کارا بلد بود ، دوباره سر درد دل مامان فخری باز شد و یه ساعتی واسم حرف زد این که جوون بوده و به زور راستش زیاد درکش نمیکردم اما اینک چرا از من خوشش اومده بود واسم جای سوال بود ، رفت چایی اورد ازش پرسیدم چرا قبلا بهم چیزی نگفتی ،یه خنده تلخی کرد گفت او اوه اوه اقاجونت اگه میفهمید سرمو میبرید تو نوه هاش تو رو خیلی دوس داشت اینم چون از بچگی میومدی اینجا راستش منم از همون وقتا ازت خوشم میومد چون هم خوشکل بودی هم باهام خیلی مهربون بودی اما از ترس آبروم هیچی نمیگفتم ،،،،،بعدم کلی قسمم داد که یه موقع جلوی خانوادم سوتی ندم و این قضیه بین خودمون بمونه و‌گفت اوایل که بچه بودی یه حس مادرانه بهت داشتم اما از همین سه چهار سال پیش دوست داشتم بیشتر بهت نزدیک بشم ، وقتی میومدی اینجا ته دلم یه جور حس خواستن دیگه ای بهت داشتم ،،،،، خلاصه که خیلی واسم دردل کرد تا اینکه گفت بیا یه دوش بگیریم میخوام برم بیرون خرید کنم کمکش روکش تشک و ملافه رو جمع کردم برد بزاره تو ماشین لباسشویی منم رفتم بالا حولمو برداشتم اومدم پایین ، مامان فخری جلوتر از من رفته بود توی رختکن حمام رفتم تو پشتش بهم بود اوووففف عجب کونی داشت هیچ وقت تو این چند سال متوجهش نبودم قنبلای درشت و سفید یه نمه سلولیت پشت زانوهاش داشت اما واقعا کون طاقچه ای و بی نظیری داشت خیلی هوس کونشو کردم یکی زدم رو قنبلش با عشوه گفت ایششش چیکار میکنی دردم اومد برگشت سمتم چشمش افتاد به کیرم که راست شده بود دست گذاشت رو کسش گفت جوووون حالا بادشو میخوابونم ، گفتم نمیشه با قنبلات بخوابونیش با خنده گفت هنوز هیچی نشده کونم میخوایی دیگه پررو‌ نشو و رفت توی حمام ، اب و باز کرد منم رفتم پشت سرش کیرمو کشیدم لای شکاف قنبلاش بههه که چه نرم بود با خنده گفت عهههه نکن ، کلی ازش خواهش کردم تا اخر راضی شد گفت باشه فقط یواش اگه دردم اومد میکشمت ، گفتم یعنی اقا جون … پرید تو حرفم گفت اینقدر اقاجون اقاجون نکن ، اون همون بیست سال پیش که میتونست کسمم به زور میکرد اون لحظه دلم واسه مامان فخری سوخت انگار اقاجون هیچ وقت درست باهاش رابطه ای نداشته ، موهاشو گرفت زیر دوش موهای رنگ کرده بلوندش واقعا به بدن بلوریش میومد اما چون چند وقتی بود به خاطر مراسم موهاشو رنگ نکرده بود یه کم از ریشه به سفیدی میزد گفت عرفان جون اون شامپو رو بهم بده شامپو برداشتم ریختم تو سرش گفت چیکار میکنی دستامو کردم تو موهاش شروع کردم اروم چنگ زدم گفتم خودم میخوام بشورمت عشقم با ذوق خندید گفت فدات بشم عزیززززم که بهم میگی عشقم ، موهاشو واسش ماساژ دادم سر دوشو برداشتم کفاشو شستم همش میخندید و قربون صدقم میرفت ، خلاصه که هر دومون همدیگه رو شستیم و‌کلی زیر دوش باهم شوخی کردیم و قلقلکش دادم اینقدر خندید و قربون صدقم رفت اخر سرم گفت چند سااال حسرت این چیزا رو داشتم تا از شانسم اخرش این اقاجونت مرد تا من راحت شم ، نمیدونی یه بار نشد یه حرف محبت امیز بهم بزنه ، من که باز مخم داغ کرده بود و شهوتی شده بودم با اینکه اقاجونو دوست داشتم گفتم عیب نداره من همه کاری واست میکنم فخری جون ،بقلم کرد سینه های بزرگ و بلوریش زیر شرشر اب چه برقی میزد سرمو گذاشت رو سینه هاش گفت جونم فدات تو بشم من منم هر کاری بخوایی واست میکنم هر چی بخوایی واست فراهم میکنم البت که من از لحاظ مالی در رفاه بودم اما همون طور که گفتم به خاطر سخت گیری های بابام نمیشد سمت این کارا رفت… مامان فخری خودش برگشت پشتشو کرد بهم گفت بیا اینم کون گفتم خم شو اینظوری که نمیشه گفت عههه زرنگی اینطوری همه اون کیر گندتو هل میدی توش بیچارم میکنی دردم میاد ، حالا بکن اگه دردم نیومد اونوقت،،، من که دیدم نمیشه اول کاری اصرار کرد گفتم باشه قربون این کون قلنبت برم ،کل حمام رو بخار گرفته بود کیرمو گذاشتم بین قنبلاش و هل دادم رسید دم سوراخ کونش بیشتر کیرم بین قنبلاش مونده بود اروم بازیش دادم تا کلاهکش رفت تو یه اخ کوچیک گفت گفتم جووون دردت اومد با خنده گفت زهرمار نه کارتو بکن ، همین طوری هل دادم تا بقیشم رفت تو ، چقدر گرم و تنگ بود اروم شروع کردم تکون دادن اما اینقدری کونش درشت بود که زیاد کیرم فرو نرفت ، شروع کردم تلنبه زدن گفت ابتو نریزی توش قبل از اینکه بیاد درش بیار صدای شلپ شلپ رو قنبلای خیسش معرکه بود گفتم چطوره خوشت میاد درد که نداره با خنده گفت باحاله بیشتر بکن توش با خنده گفتم اخه این کون گندت نمیزاره بیشتر کیرم گیر کرده لای قنبلات بلند خندید گفت اخییی بمیرم برات بیا الان خم میشم فقط همین طوری یواش بکن خوشم‌ اومد ، رفت جلو‌ کیرم از کونش در اومد ، دستاشو‌گذاشت لب وان و‌خم شد کسش عین یه کلوچه گنده از پشت زده بود بیرون باز همون طور اروم کردم‌ تو کونش و شروع کردم اروم تلنبه زدن دستمو گذاشتم رو چوچولشو باهاش با انگشتام نوازشش کردم صدای نالش بیشتر شد منم یه نمه سرعتمو بیشتر کردم شهوت دوباره از وجودم شعله میکشید ، دو تا انگشتامو کردم تو کسش شروع کرد به خودش پیچیدن و چنان داد و هواری راه انداخته بود و بلند ناله میکرد که توی فضای بسته حمام گوشام سوت میکشید ، خودم بد جور ناله میکردم مامان فخری شروع کرد لرزیدن و پاهاشو چسبوند به هم دیگه تو کونش تلنبه نزدم کمرش رعشه میزد و‌ارضا شد پاهاش شل شد گفت وای عرفان نمیتونم رو پاهام وایسم بزار بشینم رفت تو وان چهار دست و‌پا شد منم باز کردم تو کونش اب کسش اطراف کونشم خیس کرده بود منم که باز حسابی داغ کرده بودم شروع کردم تند تند تلنبه زدن ، یه خط درمیون جیغ میزد میگفت وای پاره شدم ، داشتم ارضا میشدم کشیدم بیرون زود برگشت اومد جلو سینه هاشو گرفت تو دستاش گفت بیا بیا بزارش لای پستونام ، بی معطلی کیرمو گذاشتم وسط سینه هاش با چندتا تکون ابم اومد حس فوق الاده بی نظیری داشت ، دوتامون ولو شدیم کف وان پاشد ابو باز کرد توی وان گفت اخخخخ چقدر محکم کردی کونم درد گرفت خوبه دفه اول بودا ، حالا حالاها از کون بهت نمیدم هر وقت خودم خواستم ، داشتم نفس نفس میزدم گفتم وااای نمیدونی چقدر چسبید خندید و ارودم زد تو سرم با خنده گفت نوش جونت اما دلتو صابون نزن به این زودیا دیگه از کون خبری نیست ، همین طور تو‌ بقل همدیگه ولو شدیم تا وان پر اب شد بدنم با اب گرم شل شد اونم همینطور ، توی وان دراز کشیدیم بدن همدیگه رو نوازش میکردیم باز فکش گرم شد و گذشته ها گفت هر دو خمار خواب بودیم از تو وان پاشدیم گفت تو‌زودتر یه دوش بگیر برو تو‌اتاق من بخواب منم زودتر زدم بیرون بدنمو خشک کردم رفتم بالا لباس پوشیدم برگشتم پایین ولو شدم رو تخت بزرگ سلطنتی مامان فخری ، خودشم اومد مجبورم کرد موهامو سشوار بزنم زود این کارو کردم و نفهمیدم کی خوابم برد ،،، با صدای زنگ گوشی مامان فخری ازخواب پریدم مامام فخری هم کنارم خواب بود با صدای زنگ بیدار شده بود گوشی رو برداشت با تعجب گفت عهههه مامانته صداشو‌صاف کرد جواب داد و گذاشت رو پخش مامانم بعد احوالپرسی گفت ، عرفان کجاست گوشیشو جواب نمیده مامام فخری من من کرد گفت عرفان تو حیاطه چیکارش داری مادر ، مامانمم گفت هیچی دلمه گذاشتم گفتم دوس داری بهش بگو بیاد اینجا واست بیاره مامان فخری کلی ازش تشکر کرد مامانم گفت شرمنده مادر عرفانم اومد مزاحمت شد یه مرتبه مامان فخری دستشو گذاشت رو کیرم گفت نه بابا عرفان پسر به این خوبی و ساکتی ، مامانمم از مامان فخری به خاطر بودن من اونجا تشکر کرد گفت بهم بگه برم اونجا دلمه ببرم و تلفن که تمام شد مامان فخری زد زیر خنده رو به گوشی که منظورش مامانم بود گفت واااای که دیشب تا حالا چه کیفی کرده مادرت ، دستت درد نکنه با این پسر خوشکلت بهم اشاره کرد و گفت پاشو عزیزم برو دلمه بگیر و بیا که خیلیم هوس کرده بودم با خنده گفتم هوس چیز دیگه ای نکردی باز بلند خندید گفت چراااا اتفاقا از دیشب تا حالا هوس هر چی کردم واسم فراهم شد ، پاشدم برم بالا که لباس عوض کنم برم خونه خودمون مامان فخری گفت وای عرفان تو حمام که بهم گفتی عشقم نمیدونی چقدر خوشحال شدم چند سال دوست داشتم این حرفو ازت بشنوم منم واسه خالی نبودن عریضه گفتم منم خیلی وقت بود دوس داشتم باهات باشم ، خندید و گفت جااانم من مال خودتم ، رفتم صورتمو شستم و بالا لباس عوض کردم بدنم حال عجیبی داشت یه جور بی حالی توام با لذت ، رفتم تو پارکینگ خونه ماشینمو برداشتم راه افتادم سمت خونه خودمون ، وقتی رسیدم طبق معمول خواهرم اومده بود اونجا بچه هاشو ببره گرچه بیشتر مواقع همونجا میموندن ، دامادمون مهندس شیفت یه کارخونه بود بعضی وقتا تا ۱۲ شب بعضی وقتام تا صبح سر کار بود بعد احوالپرسی خواهرم به شوخی گفت هاااا خوب رفتی بار انداختی خونه مامان فخری ، خندیدم گفتم از دست وروجکای تو ، مامانم رفت یه ظرف پراز دلمه اورد و کلی بهم سفارش کرد که هوای مامان فخری رو داشته باش کاراتو خودت بکن چیزی رو گردنش ننداز ، تو دلم گفتم اوه اوه مادر بیچاره من نمیدونی زن بابات عجب جنده ایه و خبر نداری چند سال اقاجونو تحمل میکرده و دیشب تا حالا یه دل سیر بهم کس داده ،،،،، گفتم باشه حتما من که کاری باهاش ندارم ، بابامم کلی سفارش کرد اگه کاری داشت واسش انجام بدم که مامان فخری تو شرایط کرونا بیرون نره و سفارش کرد خودمم مواظب باشم با خودم گفتم اگه اینا بفهمن دیشب تا حالا ما باهم چیکار کردیم چه شوووود ، مادرم گفت شاید فردا اومدم اونجا تو که جایی نمیری گفتم نمیدونم شاید با یکی دوستام بریم سراغ یکی استادای دانشگاه باهاش کار داریم ، خلاصه که با کلی سفارش که حواسم بهش باشه از خونمون زدم بیرون ، وقتی رسیدم خونه اقاجون ماشینو گذاشتم تو پارکینگ ، از در خروجی پارکینگ که تو حیاط بود رفتم بیرون ، مامان فخری تو حیاط بود داشت چیزایی رو که شسته بود پهن میکرد به اضافه لباسای من و خودش ،بهههه یه تیشرت و شلوار نخی سفید نازک تنش بود که همه جای بدنش پیدا بود تا منو دید با ذوق قربون صدقم رفت گفت بهههه عشقم اومدی وااای دلمه چقدر دلم میخواست ، کارش تموم شده بود با هم رفتیم تو ، رقص کونش توی شلوار از پشت سر دلمو برد ظرف رو گذاشتم رو اپن و شپرقی زدم رو کونش بلند خندید گفت اوووو چتهههه گیر دادی به کونم ، چیزایی رو که مادرم گفت بهش گفتم غشغش خندید گفت میخواستی بهش بگی خیلی هوامو داری دیشب تا حالا جیگرم خنک شد ، کسم حال اومد ، رفت توی اشپزخونه منم نشستم رو صندلی کنار اوپن داشت دلمه ها رو میچید تو بشقاب گفت هنوز گرمن ، همین طور که تو اشپزخونه راه میرفت سینه هاش از زیر تیشرت تلوتلو میخوردن ، متوجه شد زل زدم بهشون گفت چیه نکنه باز شیر میخوای گفتم اره خوب من که به این زودیا سیر نمیشم زد زیر خنده گفت جووون منم همینطور من همش دلم کیرتو میخواد ، گفتم چرا سوتین نمیبندی خندید گفت اونوقت نوکشون میره تو چشمت خییییلی بد جور میشه از بس اقاجونت گیر میداد زیاد عادت ندارم ببندم خیلی بزرگتر میشن ، اما تو بخوایی واست میبندم ، همین که گفتم اره خندید گفت چششششم الان میام و رفت تو اتاقش و وقتی برگشت اوه اوه درست میگفت حجمشون خیلی بیشتر شده بود کلا تیشرتشو جمع کرده بود بالا رفتم جلوش دستامو گذاشتم رو سینه هاش اصلا توی دستام جا نمیشدن با خنده گفت نوکشون نره تو چشمت ، بیا بیا که خیلی هوس دلمه کردم ، باهم نشستم رو صندلیهای کنار اوپن مادرم چند نمونه دلمه گذاشته بود ، مامان فخری با اشتها میخورد و به به چهچه میکرد ، منم میخوردم اما بیشتر حواسم به تیپ و شمایل جدید مامان فخری بود ، هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش همیشه لباسای پوشیده میپوشید و مقنعه های مذهبی سرش میکرد از اینا که زیر گلو رو با یه گل فلزی میبدن همیشه توی خونه مانتوی مجلسی مشکی بلند تنش بود عین این زنای خرمقدس ،هیچ وقت باور نمیکردم اینا همش ظاهرسازی باشه و به خاطر اقاجون اینطوری میپوشید، اما الان اصلا یه جور دیگه شده بود انگار بیست سال جوونتر شده بود خیلی خوشکل و سکسی ، همینطور که میلمبوند با دهن پر با تعجب گفت چتهههه داری با چشات منو میخوری مگه ادم ندیدی ، گفتم ادم دیدم فرشته به این خوشکلی ندیدم چنان ذوق کرد و خندید گفت وای ممنونم نظرلطفته ، بشقابش خالی شده بود لباشو با دستمال پاک کرد اومد جلو یه بوس محکم از لبم گرفت گفت اخیییش دیشب تا حالا یه لب ازت نگرفتم ، پاشد گفت من برم دندونامو مسواک بزنم خورده غذا تو دهنمه خوشم‌ نمیاد ، توام بیا مسواک بزن ، تا جوونی قدر دندوناتو بدون ،،،، اینم بگم مامان فخری با این سن یه دندون خراب نداشت تا یادمه مرتب دندوناشو درست میکرد و همیشه مسواک میزد ، وقتی میخندید ردیف سفید و یه دست دندوناش وسط اون صورت نورانی و تپلش معرکه میشد ، رفتم از بالا مسواکمو برداشتم رفتم دستشویی پایین داشت مسواک میزد کارمون که تموم شد گفت بیا بریم تو حیاط ، حیاط خونه اقاجون خودش یه زمین بزرگ بود پر از درخت و چمن کاری و موقعیت خونه طوری بود که تو اون محله از اصفهان اصلا از جایی دید رو حیاط نداشت ، رفتیم تو حیاط واقعا با صفا بود اونم تو اواسط فروردین هوا عالی بود نشستیم رو تخت چوبی جلوی ساختمون مامان فخری چسبید بهم و بی مقدمه لباشو گذاشت رو لبام عطر طعم دهنش از تمام اون دوست دخترای منگلم بهتر بود با ولع لبای همدیگه رو میخوردیم کیرم باز راست شد مامان فخری دست گذاشت روش ، لباشو از لبام جدا کرد رفت عقب گفت وووششش چه زود راست شد ، مال اقاجونت همون وقتام باید التماسش میکردم تا یه ذره تکون بخوره ، من اما هیچی نگفتم و لبامو گذاشتم رو لباش مامان فخری زبونشو میکرد تو دهنم و ملچ ملچ لبامو میبوسید دستمو کردم تو شرتش کسش خیس شده بود خودشو کشید عقب گفت نه دیگه بسه زیادیت میشه از پا میفتی پاشد گفت باشه واسه فردا گفتم نترس مگه من چوبم ، اینم بگم من قد و وزن معمولی دارم اما با این حال قدم از مامان فخری بلندتر بود ، خندید گفت نه دیگه حالا حالاها باهات کار دارم ، بزار برم یه چایی بیارم باهم بخوریم ، رفت تو ساختمون یه کم بعدش با سینی قوری استکان اومد همیشه توی استکان های کمر باریک چایی میخورد چایی رو که خوردیم گفت میخواستم عصری برم خرید اما ولش کن فردا قبل از ظهر میریم ، باید یه کم خرت و پرتم واسه تو بخرم ، گفتم چی من که با خودم همه چی اوردم با خنده گفت همین دو سه دست لباس ، نخیرم فردا واست لباس زیر نو میخرم با کلی لباسای خوشکل ، گفتم خوب خونه خودمون دارم ، گفت اونا واسه خونه خودتونه اینجا فرق داره ، با خنده گفتم خرجت میزنه بالا فخری جون ، لپمو کشید گفت اقاجونت اینقدر پول جمع کرد که تا صدسال دیگه هم بخورم تموم نمیشه ، همین طور که نشسته بود متوجه خیسی جلو شلوارش شدم نیست نخی و نازک بود اب کسش مشخص بود سینی رو از جلوم دادم کنار رفتم جلو لبمو گذاشتم رو لباش اونم که معلوم بود باز شهوتی شده شل شد تو بقلم منم باز دستمو کردم تو شرتش کسش گرم و خیس بود گفتم میخوایی واست بخورمش با ذوق گفت وای ارهههه شلوار و شرتشو باهم تا زیر زانوش کشیدم پایین خوابید یه بالشت گذاشتم زیر کمرش سرمو از بین روناش بردم رو کسش ، لبای کسش واقعا نرم و تپل بود از هم بازش کردم توش خیس شده بود شروع کردم چوچولشو زبون زدن اونم به خودش میپیچید و‌ناله میکرد یه مرتبه قارتی گوزید خودمو کشیدم عقب و چنان خندیدم که اشک از چشمام در اومد مامان فخری یه کم خندید اما انگار خیلی خجالت کشیده بود گفت اقاااا اینقدر نخند خوب از دستم در رفت تو حال خودم نبودم من که هنوز داشتم میخندیدم گفتم عجب صدایی داشت انگار ناراحت شد شلوارشو کشید بالا گفت اصلا نمیخواد بخوریش پاشد سینی رو برداشت و با حالت قهر رفت تو پشت سرش رفتم هنوز خندم بند نیومده بود رفت تو اشپزخونه سینی رو محکم گذاشت رو اوپن گفتم خندم بند اومد گفتم اوووو چیه حالا مگه طوری شده خوب منم از دستم در میره گاهی ، مثل دختربچه ها لباشو لوله کرد گفت خوب نخند من جلوت خجالتزده میشم رفتم بقلش کردم اوردم نشوندمش رو مبل گفتم بی خیال من که ناراحت نشدم تو پسرا این کار ته خندس ، با گله گفت خوب من خوشم‌ نمیاد بهم بخندی ، گفتم حالا ناراحت شد عشقم زن قشنگم ، خندید گفت خیلی زبون بازی عرفان منم باز دستمو کردم تو شرتش با شهوت گفتم میخواااام خندید گفت خوب من به خاطر خودت میگم یه وقت ضعیف میشی گفتم چییی من اینقدر شهوتیم که اوایل دانشگاه همش دنبال دخترا بودم اصلا درس نمیخوندم ، زد رو سینم گفت ای بدجنس هوسباز ، پاشو بیا بینم دستمو گرفت با هم رفتیم تو اتاقش گفت لخت شو بخواب خودم میشینم روش ، با خوشحالی زیادی سریع لخت شدم و دراز کشیدم رو تخت ، مامان فخری شلوار و‌شرتشو دراورد با ذوق گفت همش یا دارم بهت میدم یا تو حمومم اومد نشست روم کیرم مثل دکل بلند شده بود همزمان با نشستنش کیرم رفت تو کسش گفت وای اخیش چه تا ته رفت تو کسم کسش گرم و لزج بود شروع کرد بالا پایین رفتن تیشرتشم دراورد و بدون اینکه سوتینشو باز کنه کاپاشو داد بالا سینه هاش تالاپی افتاد بیرون ، باز شروع کرپ بالا پایین کرد کیرم تا دسته میرفت توش سینه های بزرگش مثل فنر بالا پایین میپریدن و شکمش و کپلاش مثل ژله تکون میخورد ، اصلا شکم بد ریختی نداشت چون قدش مثل بعض زنا تو این سن زیاد کوتاه نبود شکمش اصلا شل و اویزون نبود ، در کل شکم‌ داشت اما برجسته بود ، همین طور که بالا پایین میرفت صدای نالش بیشتر میشد یه صدایی مثل باد کردن از کسش میومد چلس چلس ، لباشو به هم فشار میداد کل تخت و تشک تکون تکون میخورد یه مرتبه گفت وای عرفان خیلی خوبه انگار کیرت میره تو رحمم تا ته کسم میره گرمای بدن هردومون زیاد شده بود تمام زیر روناش و زیر شکمش خیس عرق بود پوست بدنش برق میزد مشخص بود حسابی گر گرفته خودشو انداخت روم با نفس نفس گفت وای خسته شدم منم دستامو گذاشم رو کونش شروع کردم تلنبه زدن ، شالاپ شالاپ صدای کسش دیوونه کرده بود و با حرص تو کسش تلنبه میزدم مامان فخری مثل بچه جیغ میکشید و به خودش میپیچید تا اینکه گفت وااااااای بکنننن داشت ارضا میشد میلرزید منم همون وقت صدای نالم دراومد و ارضا شدم همزمان ارضا شدیم محکم تو کسش ضربه میزدم اینقدر خیس بود که صدای ملچ مولوچش کل اتاق و برداشته بود ، از روم رفت کنار با نفس نفس گفت وای عرفان خیلی خوبه خیلی خوبه همیشه همینطوری بکن ، نفس نفس میزدم گفتم چشم عزیزم تو بده من هر روز میکنمت، خندید گفت مطمئن باش من هر روز میخوام تو فقط بکن …شرتشو گرفت جلوی کسش و از رو تخت پاشد گفت من برم یه دوش بگیرم ، منم پاشدم گفتم منم میام خندید گفت تو حموم دیگه کون مون خبری نیستا با دست زدم رو کونش گفتم باشه حالا توام ، با هم دوش گرفتیم اما اینقدر زیر دوش سربه سرش گذاشتم و قلقلکش دادم که از خنده روده بر شد ، شبم از بیرون کلی غذا سفارش داد اون اطراف رستورانهای درجه یک و البت گرون قیمتی بود ، ساعت ده نشده بود که رفتیم بخوابیم ازم قول گرفت صبح زود پاشم که با هم بریم پیاده روی ، قبل از خواب لخت شد ازمنم خواست شب لخت کنارش بخوابم ، توی بقل گرم و نرم یه همچین زنی خوابیدن لذت زیادی داشت بوی عطر دلنشین بدنش و اون سینه های بزرگش تا صبح رگ نزدم ، صبح با بوسه هاش بیدار شدم ساعت ۷ بود ،،، رفتم بالا یه دست گرمکن شیک داشتم پوشیدم و دست و صورتمو شستم و موهامو مرتب کردم وقتی برگشتم پایین همون مامان فخری محجبه ای رو میشناختم دیدم به کل عوض شده بود کنار اوپن اشپرخونه بود گفت بیا صبحونتو بخور عزیزم ، همون مانتوی بلند مشکی مجلسی همون مقنعه ای مذهبی بزرگ با گیره زیر گلوش متوجه نگاهم شد با خنده گفت ها چیه بد نگاه میکنی گفتم خیلب عوض شدی دوباره شدی مامان فخری ، با خنده گفت مامام فخری و زهر مار چیکار کنم همه منو اینطوری میشناسن فکر کردی بدم میاد مثل ادم لباس بپوشم اون اقاجونت یه بار نشد یه لباس خوشکل واسم بخره خودم گاهی یواشکی یه چیزایی میخریدم اما جرات نداشتم جلوش بپوشم ، خندم گرفت گفتم خودمونیما انگار اقاجون مرد یه نفس راحتی کشیدی ، با ذوق گفت اخ قربون دهنت دیروز تا حالا خودم میخواستم بهت بگم روم نمیشد گفتم بهت برمیخوره ، گفتم خوب تو یه عمری باهاش زندگی کردی ولی اینجور که میگی خیلی اذیت شدی ، نشستم و با هم مشغول خوردن شدیم ، خیلی با اشتها صبحونه میخورد گفت ببین عرفان عشقم زندگی که همش رفاه و پول نیست ، من سی و پنج سال اخلاق بدشو تحمل کردم بابام منو به خاطر پول شوهر داد وگرنه که اقاجونت ۱۵ سال ازم بزرگتر بود ، من تو زندگی همه چی داشتم به غیر از محبت ، یه مرتبه تو چشمام نگاه کرد و با عشوه گفت ولی الان دارم ، یه نفر که خیلیم دوسش دارم یه جوری نگام کرد و گفت اما نمیدونم اونم منو اینقدر دوست داره ، منم رفتم جلوتر لبشو بوسیدم گفتم مگه میشه زنی مثل تو رو کم دوست داشت ، اونم لبمو محکم بوسید گفت وای نمیدونی چند سال بود میخواستمت ، اما میترسیدم بهت بگم ، پاشد رفت دو تا چایی هم ریخت و اورد خوردیم گفت چقدر این صبحونه بهم چسبید خیلی وقت بود اینقدر با اشتها صبحونه نخورده بودم ، یه نگاهی بهم کرد و با خوشحالی گفت خیلی خوشکل شدی ، گفتم توام همین طور ، با خنده گفت با این مانتو و چادر چاقچور، کجاش خوشکله ، گفتم صورتت وسط همه این لباس مشکی مثل خورشیده ، سفید و تپل مپل ، مامان فخری لپمو کشید گفت وای از این زبون تو ، چادرشو که سر کرد کامل شد همون مامان فخری محجبه و مذهبی باورش سخت بود دیشب تاصبح لخت کنارم خوابیده باشه … از خونه زدیم بیرون قبلنم چند باری باهاش پیاده بیرون رفته بودم یا خیلی وقتا میبردمش خرید ، اما الان نگاهم بهش عوض شده بود انگار زنم بود الان حتی از زیر چادرم چشمم دنبال رقص کونش بود ، یکی دو همسایه ها هم اومده بودن پیاده روی ، اخه خونه اقاجون تا کوه صفه فاصله چندانی نداشت و اون اطراف فضا سبز خوبیم داشتم ، مامان فخری خیلی سر و سنگین با زنای همسایه که حسابی هم مذهبی بودن احوالپرسی کرد منم همینطور ، منو میشناختن چون از بچگی زیاد منو خونه اقا جون یا دنبال مامان فخری دیده بودن ، مامان فخری یواشکی بهم رسوند که مسیرمون رو تغییر بدیم چون از اون زنا متنفر بود ، قدمامونو تند کردیم یه پارک خوش منظره اون نزدیکی بود رفتیم اونجا مامان فخری چنان شونه به شونم قدم میزد که انگار زن و شوهریم مدام قربون صدقم میرفت وقتی راه میرفت و بوی ادکلنش و بوی خوش تنش بهم میخورد همه وجودمو شهوت میگرفت تمام حواسم به راه رفتنش بود از زیر چادر برجستگی کونش دیوونه کننده بود با خودم گفتم کی بشه باز ترتیب کون گندتو بدم یه نیم ساعتی قدم زدیم برگشتیم خونه ماشینمو برداشتم و رفتیم توی شهر مامان فخری کلی خرید کرد و موقع برگشتن از یه فروشگاه بزرگ لباس که خیلی لباسای گرون قیمت و البته درجه یکی داشت چند مدل لباس واسه خودش خرید و با کلی لباس زیر ، به زور چند دست لباس واسه منم خرید و همه رو خودش حساب کرد باورتون میشه حدود ۱۲ میلیون تومن لباس واسه منو خودش خرید واسه من حتی حوله هم خرید، توی ماشین گفتم خیلی دست و دلباز شدی فخری جون اون وقتا از این کارا نمیکردی خندید گفت دیگه بسه چند سال به میل اقاجونت پوشیدم و‌گشتم میخوام هر چی دلم خواست بپوشم ، مگه اصلا میزاشت من یه لباس خوشکل بخرم ، خودش پیر بود منم وادار میکرد مثل پیرزنا لباس بپوشم ، الانم که با این لباسا اومدم بیرون چاره نداشتم میگن تا چله شوهرش تموم شد رنگ عوض کرد… زدم زیر خنده و گفتم اقا جونم عجب ظلمی بود و خبر نداشتیم با گله گفت اوووو چه جورم اون موقع که تازه زنش شده بودم هنوز تو‌ هوای خودم بودم اگه یه ذره اهنگ میکردم یا میرقصیدم یه الم شنگه ای میزاشت که نگو ، لپ مامان فخری رو گرفتم گفتم حالا هر چی میخوایی برقص و اهنگ بزار با خنده گفت فکر کردی واسه چی بعد چهلم هر چی مامانت اصرار کرد بیام خونتون نیومدم صبح تا شب میزدم و میرقصیدم ، دستمو گذاشتم رو پاش گفتم خودم واست جبران میکنم با عشوه گفت وای مرسی عشقم ، رسیدیم خونه ماشینو گذاشتم توی راه پشت درحیاط که بشورمش ، من یه ۴۰۵ مشکی دارم ، ماشین اقا جونم یه اکتیون بود که خیلی وقتی بود قبل مردنش یا من باهاش اقاجونو میبردم بیرون یا گوشه خونه افتاده بود ، و اینکه مامان فخری هم یه ۲۰۶ تیپ ۶ داشت که شاید ده بارم سوارش نشده بود ، خریدا رو با هم بردیم تو ،،، مامان فخری گفت وای خفه شدم تو این لباسا من برم یه دوش بگیرم منم که میخواستم با یه نقشه ای باز بکنمش گفتم اره منم عرق کردم میشه بیام دوش بگیرم با عشوه گفت ایییی ناقلا میخوایی یه کارایی بکنیا ، گفتم نهههه بابا خسته ام مامان فخری رفت سمت اتاقش گفت تو برو منم الان میام منم سریع لخت شدم و رفتم توی حمام زیر دوش یه کم بعدش مامان فخری اومد ، خودمو زدم به اون راهو مشغول شستن خودم شدم اما کیرم بد جور بلند شده بود مامان فخری اومد جلو گفت ای بدجنس پس بگو واسه چی میخواستی باهام بیای حموم گفتم نه باور کن کاری ندارم کیرمو گرفت تو دستش گفت این دسته کلنگت که یه چیز دیگه میگه ،هردومون خندیدیم کارم تمام شده بود از زیر اب رفتم کنار گذاشتم مشغول شستن. خودش بشه وقتی بدنشو لیف میزد و سینه هاشو میشست از قصد سینه هاشو هی بالا پایین مینداخت ، گفتم میخوایی پشتتو کیسه بکشم با خوشحالی گفت وای ارههه دستت دردنکنه کیسه و سفید اب برداشتم و مشغول شدم کاملا از پشت چسبیده بودم بهش همش میخندید منم هی کیرمو هل میدادم لای قنبلاش مامان فخری غشغش میخندید گفت من میدونم تو اخرش باز میخوایی کیرتو بکنی تو کونم کیسه رو از تو دستم انداختم از پشت بقلش کردم و سینه هاشو چنگ میزدم زود تو بقلم شل شد اما گفت نه الان نه تو خیلی کونمو محکم میکنی دردم میاد اولش یواش میکنی خوبه یه دفه وحشی میشی ، هی خودشو میکشید جلو و فرار میکرد تا اخر برگشت روبه روم گفت باشه ولی شب اینجام هیچی نیست درست چربش کنی دردم میاد ، دست گذاشت رو کسش گفت اصل کاری اینه همچین محکم بکن دوتایمون کیف کنیم ، خندیدیم گفتم باشه اومد جلو همدیگه رو بقل کردیم لبامون تو هم قفل شد لبامو تو‌دهنش میمکید و سینه هاشو میمالید به سینم و هی اه میکشید کیرم چسبیده بود لای چاک کسش لزجی ابشو حس میکردم خودشو‌ ازم جدا کرد کسشو باز کف مالی کرد و شست نشست لب وان پاهاشو از هم باز کرد با صدای پرشهوت گفت بیا بخور برام ، زانو زدم جلوش مشغول شدم از پایین تا بالای شکاف کسشو لیس میزدم حسابی ناله میکرد و قربون صدقم میرفت چوچولشو محکم زبون میزدم لامصب انگار هر روز کسش لطیف تر میشد اصلا باور کردنی نبود که این تن و بدن یه زن ۵۳ ساله باشه ، هی کمرشو تکون میداد و کسشو میزد تو صورتم داشت صدای ارضا میشد از جلوش بلند شدم اومدم بالاتر کیرمو گذاشتم دم کسش با یه فشار محکم زدم تو چنان دادی زد که صداش تو‌حمام پیچید همین که شروع کردم تلنبه زدن شروع کرد لرزیدن ،،،، یه مرتبه صدای ایفون که صدای زنگش قوی بود و تا اونجام شنیده میشد اومد جفتمون وا رفتیم کیرم همون طوری تو‌کسش موند هر دو به هم نگاه کردیم گفت وااای یعنی کیه باز صدای زنگ ایفون اومد ، یه لحظه گوزپیچ‌شدم سریع از تو حمام اومدیم بیرون با عجله حوله گرفتیم به خودمون و دونفری سریع رفتیم جلوی نمایشگر ایفون ، مامان فخری تا چشمش با تصویر مامانم افتاد به وضوح میلرزید گفت وااااای خاک تو سرم مامانته ، مادرم بود ماشین بابامم دیده میشد مثل اینکه باهم اومده بودن ،مامان فخری گفت اگه بفهمه چیکار کنم من که حسابی ترسیده بودم گفتم مگه کلید که داره مامان فخری گفت نه فقط تو از اینجا کلید داری ، یه کم اروم شدم گفتم خوب نترس تو که نمیتونه بیاد ، یه لحظه یادم به ماشینم افتاد که توی مسیر پشت درحیاط بود از کنار در دیده میشد ،،، همون لحظه صدای زنگ تلفن خونه اومد مثل ولع زده ها دوتایی دویدیم سمت گوشی تلفن شماره مامانم بود ، مامان فخری با ناراحتی و ترس گفت وااااای ول کن نیست ، جواب ندادیم قطع شد ، یه مرتبه صدای گوشی من از توی جیب شلوارم که گوشه مبل بود اومد دوباره جفتمون دویدیم سمتش اصلا یه وضعی با بدن خیس و حوله از این ور به اون ور یه کم خودمو جمع کردم جواب دادم و گذاشتم رو پخش،، سلام مامان ،مامانم گفت سلام کجایی گفتم با فرهاد (دوستم) اومدیم بیرون چطور مامانم گفت هیچی مامان فخری کجاست اومدم در خونه اقاجون انگار کسی نیست مونده بودم چی بگم یه کم من من کردم گفتم نمیدونم شاید رفته بیرون وقتی من رفتم خونه بود ، مامانم گفت همیییین رفته بیرون مگه من بهت نگفتم اگه مامان فخری خواست جایی بره خودت ببرش ، ماشینتم که همینجاست گفتم اره با ماشین فرهاد اومدم مامانم گفت عرفان وای به حالت به بهونه اینجا اومدن باز بری بیفتی دنبال این دخترا گفتم نه مادر من دختر چیه الانه زود برمیگردم ، تلفنم که تموم شد جفتمون یه کم اروم شدیم که یه مرتبه صدای زنگ گوشی مامان فخری از تو اتاقش اومد باز جفتمون با همون وضع دویدیم توی اتاق مامان فخری جواب داد و گذاشت رو‌پخش مامانم گفت سلام مادر کجایی پس من در خونه ام انگار خونه نیستید مامان فخری گفت اره مادر حوصلم سر رفته بود اومدم بیرون یه هوایی عوض کنم یه کمم کار داشتم مامانم پرسید عرفان کجاست پس مامان فخری گفت با دوستش رفتن بیرون گفت زود میاد ، مامانمم گفتم حالا من این عرفان و درستش میکنم دیروز بهش گفتم حواسش بهت باشه تو این کرونا جایی خواستی بری خودش ببرت ، مامان فخری گفت نه دخترم من که جای شلوغی نرفتم حالا کجایی در خونه ای ، مامانم گفت اره با احمد (بابام) اومدیم خرید یه کم واست میوه گرفتم گفتم عرفان سر به هواست شاید یادش بره واست خرید کنه همین طور که حرف میزد از تو‌اتاق اومد بیرون منم دنبالش میرفتم رفت تا نزدیک نمایشگر ایفون مامانم هنوز جلو در دیده میشد بابامم از ماشین پیاده شده بود ،، مامان فخری گفت دستت درد نکنه مادر صبح عرفان رفت واسم همه چی خرید ، مامانم گفت عههه خوب باشه پس من میرم شب واسه شام با عرفان بیایین اونجا ، مامان فخری گفت باشه مادر دستت درد نکنه حتما میام ،،،،، تلفنش که تمام شد هر نگاه هردومون به نمایشگر بود مامانم و بابام سوار ماشین شدن و رفتن ، مامان فخری گفت وای اخیییش رفتن ، به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده قیافه هردومون دیدن داشت ، مامان فخری با موهای خیس و به هم چسبیده و حوله پالتویی و هولکی و کج و کوله پوشیده بود منم که بدتر از اون ، گفت بیا ، بیا بریم حمام سرما میخوریم الان از اون وقت تا حالا خیس اینجاییم ، رفتیم توی حمام جفتمون یخ کردیم سریع رفتیم زیر اب گرم مامام فخری با ناراحتب گفت وعععع فاطمه (مادرم ) هم وقت گیر اورده سر ظهر اومده اینجا ، گفتم همچین ترسیدی گفتم یه وقت کلید داره الان میاد تو ، گفت اهههه سکسو زهرم کرد داشتم کیف میکردم نزاشت زیر دوش بقلش کردم لبشو بوسیدم گفتم بشین لب وان واست بخورم گفت نه نمیخوام دیگه حسشو ندارم اصلا اعصابم خورد شد ، هر چی اصرار کردم گفت ولش کن نمیخوام ، منم بی خیال شدم اونم زود دوش گرفت و از من زودتر رفت بیرون منم کارم تمام شد رفتم بیرون حوله پالتویی نویی که واسم گرفته بود رو اویزون کرده بود توی رختکن ، باهاش بدنمو خشک کردم و رفتم بیرون ،لباسام هنوز روی مبل تو پذیرایی بالا بود ، (خونه اقا جون بزرگ بود دو تا پذیرایی داشت) لباسامو پوشیدم رفتم توی اتاق مامام فخری دراز کشیده بود رو تخت رفتم حوله رو‌پهن کردم روی رخت اویز بیرون پنجره اتاقش ، یه بلوز شلوار ست گلدار زنونه پوشیده بود چشماشو باز کرد صورتش ناراحت به نظر میرسید گفتم چی شده با بی میلی گفت هیچی چیزی نیست و پشتشو‌ کرد بهم گفت میخوام بخوابم دراز کشیدم پشت سرش و از پشت چسبیدم بهش خودشو کشید جلو گفت نکن عرفان حوصله ندارم ، دست انداختم با زور بدنشو برگردوندم سمت خودم چشماش پر اشک بود گفتم اوووو چیه حالا اینقدر ناراحتی نکنه ترسیدی کسی بفهمه ، یه دفه بغضش ترکید و‌ با هق هق گفت نخیررر اصلا واسم مهم نیست باور کن اگه فاطمه میومد تو و میدید ما داریم چیکار میکنیم خودم جوابشو میدادم ، بابای نامردش تو‌ این چند سال اینقدر عذابم داد که قبل مردنش میخواستم‌ ازش طلاق بگیرم دیگه اینجا که کرونا گرفت و دکتر گفت مردنیه اروم شدم اگه نمرده بود هر جور بود طلاقمو ازش میگرفتم ، یه دستمال از کنار تخت بهش دادم اشکاشو پاک کرد با تعجب گفتم حالا همه اینایی که تو این دوروز گفتی به کنار مگه اقاجون چیکار کرده بود که اینقدر دلت ازش پره ، دوباره شروع کرد گریه کردن گفت اقاجونت خیلی بد ذات بود بهم تهمت خیانت میزد ، باورکردنی نبود گفتم اخه اقاجون خیلی مومن میزد و همه رو نصیحت میکرد ، مامان فخری پاشد نشست و اشکاشو پاک کرد ، منم نشستم روبه روش ، گفت اره ارواح دلش ، گفتم خوب چرا بی هیشکی چیزی نگفتی ، با ناراحتی گفت به کی میگفتم به مامانت ، خالت یا داییت اونا که حرفمو باور نمیکردن میگفتن بابامون خیلی درستکاره سعید و مجیدم(دایی های ناتنیم) که اون وقتا کوچیک بودن گفتم مگه از کی این حرفا رو بهت میزد گفت اوووو از همون بیست سال پیش که دیگه مرد نبود و نمیتونست کاری بکنه همش بهم شک داشت هی وسط رور ول میکرد میومد خونه پرسیدم یعنی منظورش به کسی دیگه بود ، مامان فخری گفت نه بابا هر وقت بیرون میرفتیم باید همش سرمو مینداختم پایین والا میگفت واسه چی به این مرد یا پسر نگاه کردی جلو شماها ولی خودشو‌خوب نشون میداد و هیچی بهم نمیگفت این اخریام که دیگه پیر شده بود و زیاد از خونه بیرون نمیرفت گاهی که خودم واسه خرید یا کاری میرفتم بیرون همش بهم گیر میداد که چرا به خودت عطر میزنی چرا هی میری حموم باور کن از هر چی مرد بود حالم به هم میخورد ، با خنده گفتم من چی ، گریش بند اومد اروم خندید گفت تو فرق داشتی از از بچگی همش پیشم بودی خیلی دوست داشتم خیلی رفتارت باهام خوب بود تا همین دو‌سال پیش وقتی با هم میرفتیم بیرون فکر میکردم شوهرمی اصلا دوس نداشتم برگردم خونه خیلی بهم ارامش میدادی ، خندیدم گفتم کاش اینا رو زودتر بهم میگفتی یه خنده تلخی کرد گفت وااااای اگه اقاجونت میفهمید همینجوریش بهم تهمت میزد اگه میفهمید ازت خوشم میاد یه بلایی سرمون میاورد ، عرفان باور کن یه تهمتایی بهم میزد که نگو ،، وقتی کرونا گرفت همش منتظر بودم کی میمیره بهت برسم اما بازم روم نمیشد تا اون شب که بابات گفت با بچه ها نمیسازی به خودم گفتم الان وقتشه تلافی همه بدبختی هایی که کشیدم دربیارم و باهات باشم اون شبم عمدا جلوت لباس چسبون پوشیدم تحریکت کنم اما باز ترسیدم شبش دیگه خیلی شهوتی شده بودم داشتم خودمو ارضا میکردم که تو دیدی ، باور کن هر وقت بهم دیگه خیلی بهم فشار میومد و خودمو ارضا میکردم بعدش از خودم بدم میومد الانم که مامانت اومد پشت در یه دفه یاد اذیت کردن باباش افتادم اعصابم خورد شد نزاشتم توام حالتو بکنی ببخشید عزیزم ، اومد جلو و بقلم کرد و هلم داد یه طرف بدن تپلشو انداخت روم شروع کرد لب گرفتن باز مشغول شدیم و یه سکس پر حرارت کردیم و شبم رفتیم شام خونه خودمون،،،،،،،حالا از اون تاریخ تقریبا دو سال میگذره و من پیش مامان فخری موندگار شدم ، دیگه به هم عادت کردیم شدیم مثل زن و شوهر مامان فخری تو این مدت انگار ده سال جوونتر شده جوری که گاهی مادرم به شوخی بهش میگه هر کی ندونه فکر میکنه من ازت بزرگترم ، تو این مدتم که جاده ها باز شد و امار کرونا اومد پایین با مامان فخری دور از چشم بقیه رفتم شمال و کیش و اینقدر از هم لذت بردیم و سکس کردیم که حاضر نیست یه لحظه ازم جدا بشه و گاهی میگه اگه خواستن زنت بدم من چه خاکی تو سرم بکنم منم بهش اطمینان دادم حتی اگه ازدواجم بکنم باز باهاش هستم ،،،،و در اخر اینکه اینا نه یه ذره شم‌ دروغ نبود شاید باورش سخت باشه اما واسه من پیش اومد .

نوشته: عرفان


👍 56
👎 9
240001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

848448
2021-12-18 01:26:54 +0330 +0330

این چی بود اخه.هرچی میخوندم زیادتر میشد لامصب

4 ❤️

848461
2021-12-18 02:00:59 +0330 +0330

همون بالا که برچسب مامان بزرگ رو دیدم کاملا متوجه شدم که برگرفته از ذهن یه جقی هستش و دیگه نخوندم

3 ❤️

848468
2021-12-18 02:18:25 +0330 +0330

وای کیرم توکوص ننت آخه کص مشنگ این چه داستانی کلا وای بودتوش هرسطری یه وای بود

6 ❤️

848471
2021-12-18 02:25:23 +0330 +0330

کوسکش جقی، فکر کنم از روز اول قرنطینه کرونا مشغول نوشتن بودی تازه امشب تموم شدی.آخه کون طلا کتاب تاریخ ایران باستان تا به امروز اینقدر طولانی نیست.

4 ❤️

848479
2021-12-18 02:40:35 +0330 +0330

بدبخت کص ندیده

2 ❤️

848490
2021-12-18 03:26:14 +0330 +0330

نظری ندارم درمورد راست دروغش ولی خیلی طولانی بود ولی بازم خوبه تک قسمت بود اگه قسمتیش میکردی اصلا نمیخوندمش

1 ❤️

848505
2021-12-18 04:51:59 +0330 +0330

خب خدا رو شکر بالاخره یکی هم پیدا شد…داستان کردن ننه بزرگش رو هر چند ناتنی بود بنویسه و به شهوانی ارسال کنه …حالا یه جای خالی مونده …فقط یه جای خالی داریم … داستان سکسی “پدر بزرگ حشری …من و شوهرم رو از دم کیر گذروند…” تا خود صبح دو بار منو جر داد و شوهرم رو سه بار ، اما بقدر شش بار پاره پوره کرد…صبح هم منو از خونه انداخت بیرون اما شوهرم رونگه داشت…الان سه ماهه که میرم پشت درب خونه اش زار میزنم که شوهرم رو بده …میگه خفه …شوهرت دیگه زن منه و فقط بمن میده …
یا داستان سکسی …بالاخره پدر بزرگم رو کردم …!!!
خدا بخیر بگذرونه این سوژه دست بجه جقی هابیفته چی میشه …اینجور که زنها رو با تخیلاتشون تاب میدن و فقط مونده رو چینه دیوار بکنند …وای بروزی که پای پدر بزرگشون روبکشند وسط با اب و تاب ازش بنویسند …چی میشه؟!! یه بابابزرگ دارم قدش 160 یه کونی داره هلو …میگن جووونی هاش دست به چاقال بودنش هیهات بوده …ههههههههههه
و اما راجع به این داستان باید بگم که …گذشته از اشکالات نگارشی و بی منطق بودن اولین فضاسازی شروع ماجرای سوخاسوخ…که حقیقتا همینجا میخواستم کات کنم …اما در ادامه تنها چیزی که منو بدنبال کردن داستان ترغیب کرد هنرنمایی نویسنده در بوجود آوردن لحظات ذوق زدگی و کیفورشدن فخری خانم بعد از سکس بود که تصویر سازیش تا اخر داستان به شکل زیبا و کمیک ادامه داشت …
یادم میاد چند سال پیش برای قیمت کردن یه کالای دست دوم …وارد یه سمساری شدم …سه تا زن هم ته مغازه مشغول تماشای جنس های انتیک بودن …همینطور که داشتم اجناس رو از نظر میگذروندم …سمسار که گرم صحبت با رفیقش بود بی توجه به حضور مشتری ها در مغازه اش باصدای نسبتا بلند به رفیقش کفت …حاجی من نمیدونم …از قدیم ندیما این روایت رو شنیدیم که اگه زنی تمنای وصال …نه تقاضای وصال ازیه مرد داشت …اگر مرد پیغمبر هم باشه اجابت نکنه گناهی بدتر از جنایت مرتکب شده و نزد خدا برای همیشه منفور میشه و از ادمیت خارج و جاش تو جهنمه…دست رد زدن به سینه چنین زنی بغیر از خواهر و مادر که باعث شه دلش بشکنه انگار که دل خدا و صد و بیست چهار هزار پیغمبرش رو شکستی …من که اولین بار بود چنین چیزی رو میشنیدم شاخ دراورده بودم …طرف که تعجب منو دید گفت داداش تعجب نکن الان علتش رو میگم…حالا اون سه تازن نزدیک شدن دارن با حرص و عصبانیت به حرف یارو گوش میدن…طرف گفت ذوق و شوقی که بعد از رفع نیاز درونی زن بهش دست میده حکم برگشتن به زندگی رو داره که هیچ چیزی در این دنیا نمیتونه با این احساس شور شعف بوجود امده در این زن برابری کنه و بالاترین پاداش ها رو در اخرت خداوند نصیبش میکنه… زنه اومد جلو گفت واه وا ه چه از خود راضی … کی این اراجیف رو گفته ؟ یارو گفت …علما. زنه گفت علما گه خوردن با تو …اینو گفت و با اون دوتای دیگه از در زدن بیرون …مرده بودیم از خنده…اما یه ماه نشده همون زن رو ته همون مغازه اتفاقی دیدم که با سمساره میلاسید…
عرفان جات وسط بهشته.

5 ❤️

848547
2021-12-18 12:09:33 +0330 +0330

چقد زیاد بود پشمام
به نظرم فیک اومد
راستی این که گفتی مرادنگیشو از دست داده یعنی چی دقیقا؟

2 ❤️

848548
2021-12-18 12:31:41 +0330 +0330

عرفان داداش دمت گرم خیییییییییییلییییییییییی عالی بود مرسی ازت که عین حقیقت رو واسمون نوشتی و باعث قشنگ خودمون رو جای تو بذاریم و واقعا همزاد پنداری کنیم یه جق نابی با داستانت زدم … اینقدر که داستانت عالی بود کلاسمو گذاشتم کنار و استاد واسه خودش حرف میزد منم نشستم با حوصله کلمه به کلمه و خط به خط داستانتو خوندم و واقعااااااااااا کیف کردم هر چی بگم کم گفتم دمت گرم که خیییییلیییییی قشنگ لحظه هارو توصیف کردی همه چیو دقیق و کامل و با جزئیات نوشتی من خودم خیلی آدم دقیقیم هر چی میگم رو کامل و با جزئیات و دقیق میگم خوشحالم تو هم صادقانه و دقیق همه چیو واسمون گفتی
خلاصه که داداش کیف کن با فخری جون نوش جونت باشه ازدواج هم من میگم نکن با همین مامان فخری زندگی کن هم مهربونه هم درکت میکنه هم خوش اندامه هم شهوتیه
خدا واسه هم حفظتون کنه داداش
خلاصه که دمت خییییییییییییییلیییییییییییی گرم
کلی حال کردم با تو و داستان معرکه و مامان فخری گل
از طرف من بوسش کن و یه دل سیر بکنش
بوس بهتون

1 ❤️

848579
2021-12-18 16:24:45 +0330 +0330

کص ننت و تمام

1 ❤️

848581
2021-12-18 16:47:24 +0330 +0330

خوب بود دلمون خواست خوش باشید

1 ❤️

848582
2021-12-18 17:09:14 +0330 +0330

عالی بود

2 ❤️

848597
2021-12-18 18:47:39 +0330 +0330

به راست و دروغش کاری ندارم ولی ساده د روان نوشته بودی خسته نمیشد ادم وسط خوندن دوست داشتم داستانتو

1 ❤️

848608
2021-12-18 20:10:30 +0330 +0330

چقدر طولانی نوشتی
به خاطر همتی که کردی و مقاومت تو نوشتن لایک کردم

1 ❤️

848613
2021-12-18 21:22:00 +0330 +0330

زیبا بود

1 ❤️

848616
2021-12-18 22:34:07 +0330 +0330

این سن بالاها همیشه قدر کیر جوان خوب میدونن،،، دخترها تا وقتی جوان هستن بفکر تیغ زدن هستن، ولی پا به سن میزارن میفتن یاد کیر جوان،، بدبختانه جای همه چیز عوض شده،،،،، داستان قشنگی نوشتی، حالا چه واقعیت یا تخیل،، ولی نوع داستانت زیباست و قابل باور،،

1 ❤️

848617
2021-12-18 22:37:52 +0330 +0330

این سن بالاها همیشه قدر کیر جوان خوب میدونن،،، دخترها تا وقتی جوان هستن بفکر تیغ زدن هستن، ولی پا به سن میزارن میفتن یاد کیر جوان،، بدبختانه جای همه چیز عوض شده،،،،، داستان قشنگی نوشتی، حالا چه واقعیت یا تخیل،، ولی نوع داستانت زیباست و قابل باور،، ❤️ ❤️

1 ❤️

848619
2021-12-18 22:46:50 +0330 +0330

آخه تو ک مبهوت رو مینویسی مبحوط و ذوق رو مینویسی زوغ چرا الکی گوه خوری میکنی میگی رفتی دانشگاه؟جقی تو اصلا سنت ب این سایت نمیخوره برو کونتو بده کونی

0 ❤️

848694
2021-12-19 07:49:22 +0330 +0330

آرزوی منم هست که یکی مثل مامان فخری داشته باشم، که با خیال راحت بتونم باهاش عشق و حال کنم ❤️

1 ❤️

848726
2021-12-19 12:28:39 +0330 +0330

چهوحوصله ای داشتی اینهمه نوشتی

0 ❤️

848878
2021-12-20 11:46:12 +0330 +0330

،و در اخر اینکه اینا نه یه ذره شم‌ دروغ نبود
بلکم همش دروغ و ساخته ذهن جقی نویسنده بود

0 ❤️

849493
2021-12-24 01:18:32 +0330 +0330

راستشو بگو واقعی بود یانه زود باش

0 ❤️

849495
2021-12-24 01:23:38 +0330 +0330

داش تو یه روانی بلقوه هستی که باید رومان بنویسی افریییننن بهت عاااالییییییییی خوب کردی

1 ❤️

849833
2021-12-26 01:55:37 +0330 +0330

اصلا واسم قابل درک نیست که چرا تمامی کستان نویسان شهوانی اصرار دارن که کسشر هاشون همگی واقعی بوده خب آخه مگه مجبورین الکی کسشر تف بدین؟
اگه آنقدر اصرار نداشته باشید بر واقعی بودن کستان هاتون مطمعنا مخاطب ایراد زیادی نمیتونه به نوشته هاتون بگیره
این داستان با اینکه مشکلات نگارشی متعددی داشت ولی در مجموع نوشته قابل قبول و جذابی بود صحنه سازی های زیبا و سناریو تقریبا مجذوب کننده ای که داشت که تمام اینا در قالب یک داستان زیبا و خواندنی بودند اما در داخل مرز های واقعیت به هیچ وجه قابل باور نبودن و کاملا کسشر به حساب میان
اگر که فقط به عنوان یک نوشته داستانی به این متن طویل نگاه بندازیم بنا بر تصویر سازی های اروتیک نسبتا جذاب و سناریو قانع کننده میتونم به این نوشته هفت از ده بدم
اما اگر به گفته خود نویسنده بخوایم فرض رو بر واقعی بودن داستان بذاریم مطلقا این کسشر های بی منطق و دروغین هیچ چیزی فراتر از تصورات یک ذهن مجقول به حساب نمیاد و به هیچ وجه حتی ارزش نمره دادن هم ندارع

0 ❤️

850233
2021-12-28 14:22:19 +0330 +0330

سلام داداش واقعن عال بود میشه این داستان رو ادامه بدی

1 ❤️

850681
2021-12-30 23:08:54 +0330 +0330

خیلی تو کف بودی ولی سمت این دخترا و این رابطه ها نمیرفتی؟؟؟ آدم تو کف که باشه به ترک دیوارم رحم نمیکنه اگه بش پا بده البت
بابات اجازه نمیداد؟ یعنی بابات برات تعیین تکلیف میکنه با کی دوس بشی با کی نشی؟ یعنی دختری خوشت بیاد اول میری از بابات اجازه میگیری برا دوس شدن باهاش؟
راستش داستانت خیلی طولانی بود حال نکردم بقیشو بخونم

0 ❤️

850755
2021-12-31 04:44:17 +0330 +0330

چقدعالی…عاشق زنا سن بالایم.صحنه ای که گفتی درازکشیده بود یه سینش اینوریکی اونور همش تجسمش میکنم.زن تاهفتادسال واقعااکردنیه هاااا

1 ❤️

851523
2022-01-04 14:33:53 +0330 +0330

ادامه بده

1 ❤️

868094
2022-04-10 14:07:32 +0430 +0430

عالی نوشتی عزیزم

1 ❤️

910528
2023-01-13 17:16:00 +0330 +0330

مادربزرگمو تو خواب با پستوناش هزاران بار بازی کردم

1 ❤️

916402
2023-02-23 02:29:48 +0330 +0330

نوش جون دوتاتون چه راست چه دروغ خوندم لذت بردم خوب توصیف کردی با حال نوشتی

0 ❤️

935437
2023-06-30 05:19:00 +0330 +0330

انقد جذابه که دفعه دومه میخونمش کامل، اولین بار دوسال پیش خوندمش الانم یک ساعت وقت گذاشتم کامل خوندمش ک انقد جذابه بی اراده نزدیک بود ارضاع شم،،

واقعا خیلی خوش بحالت ک این تجربه فوق‌العاده رو داری😢
خیلی بهتون حسودیم میشه ولی امیدوارم همیشه کنار هم خوش باشین و اگه ازدواج خواستی بکنی زنت هم پایه باشه برات سه تایی بزنین

0 ❤️

976939
2024-03-27 06:20:42 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️