شبِ بی تو،شبِ بی عشق،شبِ دردِ من و ماهه/تو لج کردی، دلم فهمید که عمرِ عشق کوتاهه
صدای قلبِ من مونده تو گوشِ خونه ی خالی/چی میپرسی از احوالم، دیگه چه حال و احوالی
نه خوب میشم ، نه بد میشم ، یه مَردِ سرد و بی روحم/نه پا میگیره لبخندم، نه پا میگیره اندوهم
برو از زندگیم رد شو، که اینجا غیرِ ماتم نیست/آهای حوایِ آدم کُش، کسی قَدِ من آدم نیست…
خیره به آسمون بی ستاره موندم ، نسیم سرد و وحشی از بالای کوه میگذره و روی پوست صورتم میرقصه، اما من اینقدر داغم که این سوز در برابر حرارت تنم حرفی برای گفتن نداره.
شب از نیمه گذشته ، اما خبری از خلوت شدن خیابونها نیست ، از بالای کوه ، چراغهای نارنجی و زرد شهر به خوبی پیدا هستند و نورهای قرمز تندی که با ترمز گرفتن ماشینها پررنگتر میشن مثل دو خط موازی تا دوردستها کشیده شدند.
برای برگشت به اصفهان ، بی خیال خاطره بازی تو جاده اهواز شده بودم و همه منظره های دلچسب و عالیش رو رها کرده بودم و با هواپیما برگشته بودم .
بنظر میرسید ، هرچقدر سریعتر حرکت میکردم ، زمان هم سریعتر میگذشت و در هر توقفم زمان هم کنارم می ایستاد.
آه میدونی ؟
زمان ، همه چیز رو در اختیار داره ، فکرمیکنم شاید اگر یه اندیشمند بودم ، تعریف جدیدی از زمان ارائه میکردم .
برای من زمان ، شبیه یه موجود ذاتاً قاتله ، کارش کشتن و به فراموشی سپردنه ، اما هیچوقت اونقدر حرفه ای نبوده که بتونه ، تو رو در وجود من بکشه!
تو هنوز هم اینجایی و نفس میکشی ، هنوز هم درون من راه میری ، هنوز با من به خرید میایی و میوه ها رو میشماری و توی پلاستیک میگذاری، هر روز صبح که چشم باز میکنم ، این تویی که بهم از آینه صبح بخیر میگی و کنار من روی صندلی ناراحت آشپزخونه مینشینی و چایی تلخ رو شیرین میکنی!
هنوزم این تویی که کنترل تلویزیون رو مرتب کنار ظرف شکلات خوری که هفته پیش شکستم میگذاری ، هنوز این تویی که ظرف شکسته شکلات خوری رو با شکلات سیاه و سفید پر میکنی ، هنوز این تویی که گوشه سالن عودها رو با عطر لوندر روشن میکنی و با خنده میگی این عودها، بوی غذای سرخ کردنی رو راحت از بین میبرند!
هنوز این تویی که در ادامه دوستت دارم هام ، از من سه تا بوسه میخوای و هیچوقت دلیلش رو نمیگی!
دوباره ظهور کردی ، دوباره به سراغم اومدی ، از اون روزی که با تو یکی شدم ، رهام نکردی ، مثل یه پیوند ابدی ، مثل یه اثر ماندگار به روی قلب و احساسم، مثل لرزشی که به تنم دادی ، مثل رقص انگشتهام بروی پوست لطیف تنت ، مثل نوازش موهای گندمزارت ، مثل طعم بهشتت ، همیشه تازه هستی و البته همیشه ابدی!
چشمهام رو میبندم ، میخواستی لباست رو عوض کنی ، گفتی :
-چرا چشمهات رو بستی؟
بدون اینکه چشم باز کنم جواب دادم.
-میخوام خجالت نکشی!
خندیدی و گفتی:
بغضت گلوم رو فشار میده ، میدونم که در نهایت این بغض به کشتنم میده ، کاری که زمان باهام نکرده ، دریا نتونسته انجام بده و پرواز هرگز از پسش برنیومده! اما این بغض لعنتی ، این بغض بیرحم ندیدنت ، دست آخر خفه ام میکنه…
چند وقت پیش، فایل صوتی 5 دقیقه ای رو از سایت ناسا دانلود کردم و در سکوت بهش گوش دادم ، صدایی غریب از کهکشان، تا حالا بارها و بارها به این صدای حزن انگیز گوش دادم ، چیزی شبیه به صدای ناله باد از پس انعکاس انفجارهایی که از دوردستها و بعد از میلیونها سال به گوش من رسیده بود.
به آوای پر غم کهکشان گوش دادم و اشک ریختم ، این صدای وزش باد بود و احساس انرژی که از زمان و مکان دیگه ای جاری بود .
از میون کهکشان ها میگشت و رو به جلو میرفت ، عبور میکرد و در انتهای بی انتها گم میشد، به جاییکه انگار هیچگاه قرار نیست برسیم ، به آینده ای که شاید برای رسیدن بهش فقط و فقط صبر لازم باشه!
آوای کهکشان حسی جاودان بود، حسی ماندگار که فقط صدا و نور میتونن تجربه اش کنند ، اما وقتی زمان رسیدن نزدیک بشه ، چیزی بجز آرامش محض در انتظارمون نخواهد بود و این همیشه در خوابهایی که با تو میدیدم ، تکرار میشد!
جرعه از نوشیدنی خنکی که روی میز گذاشتی رو مینوشم و دوباره به سمتت میام ، موهای بلندت روی شونه هات پخش شده ، پشتی زیر سرت رو درست میکنی و آلتم رو به دست میگیری ، از این بالاهم که نگاهت میکنم هنوز هم چیزی از تو به زمینی ها شبیه نیست .
نه اون چشمهای خاکستری ، نه اون موهای طلایی و زیتونی ، نه اون صورت مهتابی و مهربون و نه اون لبهایی که به دور آلتم حلقه شده و به آرومی ذره ذره آلتم رو محو میکنه ، نه !
هیچ چیزاز تو نشونه ای از زمینی بودنت نداره و من مطمئن هستم که تو از بهشت اومدی و با یه اشتباه کیهانی به من جهنمی دل سپردی!
اما برای چی بر نمیگردی و تنهام نمیگذاری ؟
نگو که دوست داشتن من نمیگذاره به قصرطلاییت برگردی ، نگو که شور عشق و موج عظیم دلتنگی من تو رو به اینجا برمیگردونه ، در حالیکه نیستی ، در حالیکه من بهت نیاز دارم ، در حالیکه تو این شب سرد پر از بغض و گریه و آه ، نوازش و مهربونی اندامت رو به ناله از تمام کیهان میخوام…
قطره اشکم میلغزه و روی گونه ام سر میخوره ، اما دست سرد نسیم ، قدرت پس زدنش رو نداره ، آسمون بی ستاره قدرت خشک کردنش رو نداره و زمان برای آروم کردن من وقتی نمیگذاره ، زمان من رو به همراه خودش فراموش کرده و وقتی که من متوقف میشم ، با من ساکن میشه .
زمان ، فعلش رو از یاد برده ولی من هنوز نتونستم تو رو از ذهنم پاک کنم.
آه مگه تو کی هستی که اینطور منو به عجز میکشونی؟
مگه تو هم دلتنگیهای خودت رو نداری ، مگه تو هم از لذتهای زمینی لذت نمیبری ، پس چه چیزی از سکس با من در تو ظهور کرد که دیگه حاضر نشدی با هیچکس این لذت رو تجربه کنی ، چه چیزی درون ماست که سکس رو بعد از ما شدنمون پس میزنه!
من با تو و تو با من چه کردی که اینطور اسیر شدیم؟ چرا تنهایی ما پر شده از حضور آیینه واری که تمام قد ، چهره دیگری رو به نمایش میگذاره ، در رد شدن هر عابر ، با عطری که جاری میشه ، با لذتی که از آرامش در هر لحظه نصیبمون میشه ، با ترانه ای که میشنویم ، با رنگها ، صداها ، عطرها ، طعمها و هر چیزی که فقط راهی از من به تو و از تو به من رو نشون میده.
به من بگو ، چرا همه جاده ها و همه مسیرها به تو ختم میشن ؟
به من بگو ، چرا میون ذهن من کیفت رو به روی شونه ات میندازی و تمام گوشه گوشه ی فکر من رو پرسه میزنی ؟ چطور تمام تار و پود دل منو به دست آوردی و چنان به خودت گره زدی که راه کشیدن زیر و رو برام بسته شده!
به من بگو ، چرا اینطور با تو در شعف فرو میرم ، لبخند میزنم و به آغوشت میگیرم؟ در حالیکه نیستی !
چرا در نسیم و خورشید و دریا و خاک ظهور میکنی؟
چرا در تمام ماشینها مینشینی و چطور منو همسفر ناکجا اباد خودت میکنی؟
به من که خسته از این بودن و نبودنم بگو ، برای داشتن ابدی تو چه کار باید بکنم؟
دستم رو میگیری ، نگاهت میکنم .
از شدت هیجان و لذت چشمهام رو ریز میکنم و به چشمهات خیره میشم ، لحظه ی طلایی ما رسیده ، پیشونیم خیس از عرق شده و قلبم به طپش افتاده، هر دو میدونیم که از هم چیمیخوایم، من درون تو ارضا میشم و آه میکشم و تو با من به اوج میری و لبهای قشنگت رو به دندون میگیری.
به کمرم دست میکشی و زیر لب بهم میگی : عاشقتم…
اما من اینقدر دوستت دارم که در برابر ابراز عشق تو لال میمونم ، انگار که کلمات در برابرت خم میشن و از ذهنم عبور نمیکنن ، هیچکدومشون قدرت نشون دادن عشقی که به تو دارم رو ندارند ، عشقی که تو در من به وجود آوردی و با بودن همیشگیت تا ابد ماندگارش کردی.
در لحظه ای ابدی با تو به اوج میرسم ، به صورتت بوسه میزنم و به همه اندامت دست میکشم ، مثل اینکه میخوام هندسه تنت رو به خاطر بسپارم ، شاید برای بعدها… که تو در عین بودن نیستی ، و من به یادت با حرکت برگهای درختها میرقصم ، با باد غلت میخورم و بروی زمین خیمه میزنم ، شاید برای وقتی که از خاک بوسه میگیرم !
شاید میخوام ، هندسه اندامت رو بخاطر بسپارم ، برای لحظه ای ماندگار…
بلند میشی چند قدمی از من دورتر ، لباسهات رو میپوشی و به سمت من لبخند میزنی.
بوسه ای رو روی هوا برات میفرستم و تو از اتاق خارج میشی!
با رفتنت واقعیت دوباره شکل میگیره!
با خودم که تنها میشم ، میبینم هنوز اینجایی و هرگز نرفتی ، هر شب به سراغم میایی و بیدارم میکنی ،من دوباره به اوج تو میرسم و باران بوسه رو با تو جشن میگیرم ، و بعد به ارامشی میرسم که هیچ عبادتی با تمام عرفانی که در خودش داره, هرگز هیچ قدیسی تجربه اش نکرده!
تو برای من نشونه ای هستی از کسی که فقط و فقط تبلور عشق مطلقه ، کسی که تا ابد در قلب و فکر و روح من جاودانه و نشونه هاش هم مثل خودش ماندگار هستن.
نسیم از حرکت ایستاده و ماه و ستاره ها تو طلوع صبح گم شدن.
روی نیمکت ، کنار پیاده روی پارک کوهستانی نشستم ، سردی هوا هم نتونست حضور تو رو از بین ببره ، فکر و یادت چنان به آغوشم کشیده بود که چیزی از گذر زمان رو حس نکرده بودم ، مثل این بود که در تمام مدت ، زمان در سکوتی محض کنارم نشسته بود و با هر کامی که از سیگار میگرفت ، دود میشد و به هوا میرفت…
اما تو… زنی از جنس فرشتگان ، ماندگارترین من ، قسمتی از هوش و حافظه من ، تمام من ، هنوز هم در کنار من هستی و در حقیقتی موهوم هرگز نمایان نمیشوی…
پایان
نوشته: اساطیر
آهنگ «هوای حوا» با صدای رامین بوستانی فر که در ابتدای متن آمده:
عاشقانه ای ماندگار…
بسیار حزن انگیز و تاثیر گذار… ?
با دال درود آعاز میکنم . سلام جناب اساطیر
هم آغوشی هاتون همیشه مقدس ترین لحظاته زندگیه
پر از احساس .
از این همه حس و افکار و خود اندیشی و حرفای دل شخصیت داستان لذت بردم…
حرفی برای نشان دادن و اثبات درک و لمس داستانتون پیدا نکردم.
با تمام وجودم لایک تقدیم شما … سپاس
روزگارتون بر وفق مراد
inaro chtor ro qalmt miari akhe asatir vaqean shahkare nvshte hat
اساطیر عزیز درود
داستان رو خوندم
بند بند داستانتو میشه حس کرد
ذره ذره داستان توی ذهن خواننده نقش میبنده
قلمت گیراست
برقرار باشی و سبز
اساطیرعزیز سلام ، انتقال حست در نوشته ات عالیه ، اما آرزو میکنم واقعا گرفتار چنین حسی نباشی ، یعنی هیچکس نباشه، چون زندگی خیلی عذاب آور میشه.
وقتی دوستانم گفتند دوباره نوشتی با عجله اومدم بخونم ، اما الان دچار ضعف شدم از بس برای تو و عشقت دلشوره داشتم.
لایک کردم عزیز ، هرچند حیف این نوشته هاست که اینجا منتشر میشه.
ایام به کام اساطیر… ?
آدم رو روانی می کنی!
اصلا حسم موقع خوندن نوشتههات قابل توصیف نیست…
این همه احساس، این همه هنر، این همه توانایی…
❤
اساطیر جان مطمئنا دیسلایک ها ربطی به سبک نگارشت نداره. من مثل همیشه لذت بردم از قلمت. انگار با نوک مدادت مجسمه های زیبا و ماندگار می سازی. هرچند این احساس تو را بارها و سالها داشتم اینبار با فضات حال نکردم. امیدوارم به شادی و خوشبختی بیشتر برسی و شاهد داستانهای سرحال تری ازت باشم. و ایشالام که خاطره دوقسمتی من هم بعد هفته ها انتظار پخش بشه!
خوب بود
فقط به نظرم گندمزار موهات قشنگ تر از موهای گندمزارت هستش
یه کار بی عیب و نقص از یه قلم فوق العاده.واقعا از بازی با کلماتت و بیان احساساتت به وجد اومدم.فقط آخرش یه کم گیج شدم نفهمیدم طرف چرا نیست!رفته یا فوت شده!