ماه حرام (۱)

1400/12/09

تابستون ۹۸ بود.یک سال بود درگیر کنکور بودم ولی بالاخره تموم شده بود.زیاد تلاش کرده بودم ولی فکر میکردم که اونجور که باید خوب امتحان ندادم.سرم حسابی درد میکرد‌.بهتر بگم فکرم حسابی خط خطی بود‌.یه آشفتگی عجیبی داشتم.باز دلم خوش بود که غروبا با رفیقام میرم بیرون و تا شب حواسم پرت میشد.معمولا شب که می رسیدم خونه همه خواب بودن‌.یه شب با رفیقام رفتیم و از شهر فاصله گرفتیم.تا برگردیم کلی دیر شده بود.تا رسیدم خونه خوابم برد.صبح که بیدار شدم دیدم مادرم پشت تلفن داره با خاله م درمورد مسافرت حرف میزنه.منتظر شدم که صحبتاش تموم بشه.ازش درمورد مسافرت پرسیدم.مشخص شد که قراره دوهفته ای رو بریم روستای پدریم.یه سطل آب یخ سرم خالی شد تا این خبر رو شنیدم.قرار بود دو هفته از دوستام دور بشم و بجاش برم روستا که هیچ دوست و رفیقی توش ندارم.از همه بدتر اینکه محرم داشت شروع میشد.حساب کردم دیدم اگه طبق برنامه مادرم بریم کل ده روز اول محرم رو اونجاییم.ما درکل خانواده مذهبی نیستیم.تو شهر فقط عاشورا مسجد میرفتیم.ولی روستا فرق داشت.اونجا هر ده شب محرم رو مردم می رفتن مسجد.این یعنی قرار بود بجای اینکه با دوستام شبا بریم دور دور , باید تو مسجد سینه میزدم.ولی چاره ای نبود که نرم.خلاصه دو سه روز قبل محرم رفتیم روستا‌.ما خودمون شمال زندگی میکنیم ولی روستای آبا و اجدادی ما تو اردبیل بود.تو اون روستا فقط یه فامیل داشتیم که اون هم پدربزرگ و مادربزرگم بودن.ما هم مهمون اونا بودیم.
جو روستا یه جوریه که هر روزش برات یک سال میگذره.تموم تفریحم این بود که با پدربزرگم ورق بازی کنم و موزیک گوش بدم.حتی اینترنتی هم نبود.من که حالم گرفته و دپرس بود حالا بدتر هم شده بود.انگار به یه سکوت اجباری محکوم بودم.دیگه نمیتونستم سرم رو گرم کنم تا ناراحتی رو فراموش کنم.نه جایی برای رفتن ،نه کاری واسه کردن،نه دوستی واسه صحبت کردن.همه چی یکنواخت بود.انقدر بیکاری فشار آورد که پدربزرگم رو مجبور کردم دیوار حیاط رو که یه قسمتش ریخته بود رو درست کنیم،با اینکه خیلی دیوار تو روستا اهمیتی نداشت.همه همسایه ها با هم از خیلی سال پیش همینطوری زندگی میکردن.همه آشنا بودن با همدیگه ولی من اونجا غریب بودم.
سه چهار روز از محرم میگذشت.همه اهل خونه هرشب می رفتن مسجد و تا دیروقت برنمیگشتن.هرچقدر به من اصرار کردن که توهم بیا من زیر بار نرفتم.شب ها من از همیشه تنها تر بودم.تا اینکه یه دلخوشی پیدا شد.عمه م و دخترش که اسمش زهرا بود قرار بود فردا بیان روستا.زهرا یک سال از من سنش کمتر بود.اونا هم شمال زندگی میکردن ولی ما خیلی باهاشون رفت و آمد نداشتیم،در حد عید دیدنی فقط همدیگه رو می دیدیم. فکر نمیکردم چیز خاصی رخ بده ولی ته دلم یه حسی داشتم.مثه موقعی که یه روزنه نور تو سیاهی میبینی.
زهرا دختر خوبی بود.حداقل در ظاهر که خوب نشون می داد.چهره دلنشینی هم داشت.اومدن عمه م اینا یه جون دوباره بهم داد.از روز اول فهمیدم که از زهرا خوشم میاد.خودم رو بهش نزدیک کردم تا دلش رو بدست بیارم.تا اون موقع خیلی به زهرا توجهی نداشتم اما انگار شور جوونی چشمام رو باز کرده بود.از هر فرصتی برای جلب توجه ش استفاده می کردم.اگه چیزی می خواست یا کاری داشت براش انجام می دادم.یه جوری رفتار می کردم که متوجه بشه من ازش خوشم میاد.زهرا از اون دخترایی نبود که به این راحتی به کسی دل بده.ولی کم کم رفتارش با من بهتر و بهتر میشد‌.هر ساعت باهم دیگه صمیمی تر میشدیم.کامل فهمیده بودم که دوستش دارم.از چشماش میخوندم که اون هم از من بدش نمیاد.فقط نمیدونستم چجوری بهش بگم که دوستش دارم.تا اون موقع این شرایط رو تجربه نکرده بودم.
از طرفی برنامه مسجد همچنان در جریان بود تقریبا یه هفته از محرم گذشته بود و حالا عمه و دختر عمه هم شبا میرفتن مسجد.شب ها برای من سخت تر شده بود.غم و غصه های خودم یک طرف اینکه زهرا هم چند ساعتی ازم دوره هم اضافه شده بود.
من همچنان منتظر موقعیت بودم که احساسم رو به زهرا بگم.استرس داشتم.چون بالاخره دختر عمه م بود و می ترسیدم عمه م بو ببره و قضیه سخت بشه،به خصوص اینکه کل فامیل من رو به چشم یه پسر خوب و عاقل می دیدن ولی به هر حال هر آدم عاقلی هم یه عواطفی هم داره.
بالاخره موقعیتش جور شد.قرار شد برای تفریح بریم باغ پسر عموی پدربزرگم که نیم ساعت ،۴۵ دقیقه ای فاصله داشت با روستا .البته با ماشین کمتر بود ولی ما که ماشین نداشتیم.تصمیم گرفتم تو راه به زهرا همه چیز رو بگم.از اول مسیر کنارش قدم میزدم.در طول مسیر سرعت حرکتم رو کم کردم.زهرا هم مجبور شد که آروم تر قدم برداره.حالا یکم از بقیه فاصله گرفته بودیم.معطل نکردم.فقط یه جمله گفتم:(زهرا خیلی دوستت دارم).اینو که گفتم ذوق رو تو چشمای زهرا دیدم.از برق توی چشماش قند تو دلم آب شد.حالا دیگه فهمیده بودم که زهرا هم به من دل بسته.
رفتار زهرا از اون روز با من تغییر کرد‌.دیگه خیلی جلوم راحت بود.وقتی بقیه حواسشون نبود روی موهام و صورتم دست میکشید.همین رفتاراش باعث شد فکر کنم شاید راهی باشه که منم تو این سفر به شادکامی برسم.شب که باز همه رفتن مسجد رفتم تو اتاقی که وسایل عمه و زهرا اونجا بود.نمیدونم چطوری ولی وسوسه عجیبی سراغم.رفتم ساک زهرا باز کردم.لای لباساش یه سوتین و شرت سفید دیدم که ست بودن.زهرا رو با این لباسا تصور کردم.کم کم شهوتم بیشتر شد.به خودم گفتم که هرجور شده باید یه حالی با زهرا بکنم.از قصد سوتین رو جوری تو ساک گذاشتم که مشخص باشه یه نفر به ساک دست زده.بالاخره همه از مسجد اومدن .بعد از یه چایی دورهمی کم کم همه رفتن بخوابن.من و زهرا این چند شب دیرتر از همه میخوابیدیم.در واقع لاس زدن کار زمان بریه.
+زهرا یه چیزی بگم؟
-بگو
+اون ست لباس زیر سفیدت رو از کجا خریدی؟(یه لبخند از رو شیطنت زدم.)
-تو رفتی سر وقت ساک من؟ای بی ادب.
بی ادب رو یه جوری گفت که معنی همون کلک رو میداد‌.
+خیلی قشنگ بود.
-مرض قشنگ بود. چقد پررو تشریف داری شما.
+یه چیز دیگه بگم؟
-چیه باز
+میای یکم باهم شیطونی کنیم؟
اینو که گفتم یهو چشماش گرد شد.
-یعنی چی؟دقیقا منظورت چیه؟
+خودت می دونی دیگه اذیت نکن.
-نچ نمیشه.
+ناز نکن انقد خانومی.
-نمیشه اخه اصلا فکر کن من راضی باشم تو این شلوغی این خونه که نمیشه کاری کرد‌.
فهمیدم اونم بدش نمیاد.قشنگ دلم رو صابون زدم.
+اونش با من تو فقط اوکی بده.اوکی؟
-باشه حالا ببینم چی میشه.
+حالا چی میشه نه.اوکی دیگه؟
-باشه بابا اوکی.
یه جوری اوکی رو گفت که مثلا به زور راضی شده.ولی برای من مهم نبود.حالا وقتش بود پلن برنامه رو براش توضیح بدم.
+ببین زهرا ساده ش اینه که ما شب اینکارو انجام بدیم که همه مسجدن.
-نابغه من هم مسجدم دیگه.
+نه دیگه تو گوشی رو جا میزاری تو خونه میای که برداری ش.
-ای تو ذات خرابت.
+دیگه ببخشید دیگه.
برنامه آماده بود حالا فقط وقت اجرا رسید بود.‌
ادامه دارد…
(حتما نظرتون رو برام کامنت کنید)

نوشته: Balanciaga


👍 10
👎 3
16301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

861497
2022-02-28 19:17:08 +0330 +0330

من داستان رو نخوندم…ولی همینقدر ک وقت گذاشتی و تایپ کردی دستت درد ن نکنه

0 ❤️

861576
2022-03-01 04:55:23 +0330 +0330

کیر اسب های وحشی کوه های آلپ تو کون تو و زهرا چه وضعشه همه یه کون عنی میکنن شدن پارت نویس

0 ❤️

861628
2022-03-01 17:03:56 +0330 +0330

ماه محرم هم بد نیست ولی ماه شعبان برا برنامه بهتره😂🤣😉

0 ❤️

862023
2022-03-03 21:10:36 +0330 +0330

ای کسکش کی تو ایام محرم سکس میکنه ای تف تو روحت مادرت با این بچه اش

0 ❤️