با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. صدای زنگ رو قطع کردم و پتو رو از روی خودم کنار زدم. صدای رضا که چند قدم اونورتر خوابیده بود و از روی عصبانیت، آروم داد و بیدا میکرد، اولین چیزی که بود سر صبحا باید باهاش سر و کلّه میزدم.
_اگه تو گذاشتی ما یه بار راحت بخوابیم.
+زر نزن، دوباره بگیر بکپ.
_حالا کجا میخوای بری؟
_خونهی بهروز.
با شنیدن اسم بهروز، یهو پتو رو از روی خودش کنار زد و روی تشک نشست. با نگاه متعجبش بهم زل زد و گفت: چرا اونجا؟!
ساعت شش عصر بود که از آرایشگاه بیرون اومدم. بهروز قرار بود تا یه ساعت دیگه بره دنبال رضا و باهم برن پیش اون نفری که گوشی رو ازش گرفته بود. احساس میکرم که یه نفر دیگه هم قراره به جمعمون اضافه بشه. حس خوبی نداشتم ولی با این حال هم دوست داشتم ببینمش، اما امشب کار مهمتری داشتم و نمیتونستم مهمونش باشم. بعد از بیرون اومدنم از آرایشگاه برای رضا یه پیام نوشتم: حواست باشه توی مستی حرفی از رابطهی من و بیتا نزنی. به نظرم امشب اصلا نخور! تو دهنت رو نمیتونی بسته نگه داری. گند نزنی ناموسا!
جواب داد: مرسی از این همه اعتمادی که بهم داری.
براش نوشتم: من به هیچکس اعتماد ندارم.
تنها چیزی که فرستاد، یه پوکر فیس بود.
منم گوشی رو انداختم جیبم و به سمت خونه حرکت کردم. شوق و ذوقم برای اولین دیداری که فقط خودم و بیتا بودیم، اینقدر زیاد بود که کل مسیر رو با یه لبخند ریز روی لبام طی کردم. توی افکار و خیالاتم، داشتم اتفاقایی که قرار بود بیوفته رو تصور میکردم. هر کدوم زیباتر از دیگری بودن و خوشحالترم میکرد. اما هنوزم حسم نسبت به بیتا برای خودمم گُنگ و نامشخص بود. عشق، هوس، حماقت، فرار از تنهایی یا انتقام… .
اسمش هرچی که بود، دلم نمیخواست امشب رو خراب کنه. چند روزی بود که دوبهدو داشتیم به این ملاقات خونگی فکر میکردیم. قرار بود بیتا به مادرش بگه که شب چند ساعتی رو میره که در دوختن لباس به یکی از دوستاش کمک کنه و منم قرار بود که رضا رو بفرستم دنبال نخود سیاه. با ضیافتی که بهروز و رضا بهش دعوت شده بودن، یجورایی کارم راحتتر شده بود. تنها نگرانی که داشتم از دهنلقی رضا بود که مبادا حواسش نباشه و یه چیزی بگه که بعدا نشه جمعش کرد. البته بهروز هم وقتی مست میشد، اسم پدرش رو هم فراموش میکرد و عملا جایی برای استرس و دلشوره باقی نبود اما ته دلم هنوز یه نگرانی داشتم.
به خونه رسیدم. به محض ورودم به داخلِ خونه یه پیام برای بیتا فرستادم که رسیدم خونه و منتظرشم. از توی کمدم یه اسپری خوشبو کننده در آوردم و توی اُتاقها پخش کردم تا یکم از غلظت دود سیگاری که کل خونه رو فرا گرفته بود کم بکنه. رفتم جلوی آینه و یه نگاه به سر و صورت خودم انداختم، یکم موهام رو مرتب کردم و رفتم توی آشپزخونه تا زیر کتری رو روشن کنم. بیتا هم مثل خودم چای رو به هر چیز دیگهای ترجیح میداد. حدود دو ساعت بعد صدای کوبیدن در به گوشم رسید. بدوبدو رفتم در رو باز کردم. بیتا پشت در بود، با ماسکی که زده بود با دیدنش ناخودآگاه نگاهم رفت به سمت چشمای قهوهایش و بهش خیره شدم. اومد داخل، منم یکم به اینور و اونور نگاه کردم که مبادا کسی باشه و شک کنه و بعدا برامون داستان بشه. کوچه خلوت بود، با خیال راحت در رو بستم و رو به بیتا گفتم: خوش اومدی.
جواب سلامم رو نداد و با صدای نازک خودش گفت: پس محل برنامهریزی نصف خلافای این شهر اینجاست.
از حرفش یکم خندیدم و اونم همراه با من لبخند زد. برای همراهی کردنش بهش گفتم: نخیر! محل برنامهریزی یه جای دیگهست. اینجا فقط محل استراحته. یجورایی حقیقت رو هم بهش گفته بودم، برنامهریزی هر کاری که میکردیم یه جای دیگه بود. یه جایی که خیلی چیزها رو یاد گرفتیم.
جوابم رو نداد و دوباره سکوت بینمون برقرار شد. شال و ماسکش رو در آورد و روی اُپن گذاشت. ایستاده داشتم نگاش میکردم که ازم پرسید: امروز صبح کجا رفتید؟
+یعنی تو خبر نداری؟
_این چند روز میدیدم هی تماسای مشکوک به بهروز میزدن و میرفت بیرون تا جواب بده ولی نفهمیدم از طرفِ کیه یا چی میخواد.
تماسای مشکوک! بهروز چیزی از این تماسا به من نگفته بود. پس باز داشت یه چیزی رو مخفی میکرد و هر وقت اینکارو میکرد یعنی داشت گند میزد.
به بیتا گفتم: چیز خاصی نیست. دوباره عاشق شده. امروز هم رفتیم یه گوشی قدیمی دادیم به دختره تا بتونه راحتتر با آقا اساماس بازی بکنه.
از تغییر حالت چهره و صورتش، واکنشش رو نسبت به حرفی که زدم، فهمیدم. ناراحتی و تعجب رو از توی چشماش میخوندم. با یه صدای آروم گفت: یه هفتهس که میگم بره گوشی مامان رو دُرست کنه. هی امروز و فردا میکنه و آخرش هم انجام نمیده ولی واسه یه دختر غریبه، گوشی میخره و میده دستش. پسر کو ندارد نشان ز پدر؟!
با این حرفش منم ناراحت شدم. رفتم سمتش تا یکمی آرومش کنم و ناراحتیش رو کم کنم. دستم رو گذاشتم روی شونهش و بهش گفتم: قرار نبودی بیای اینجا و ناراحت بشی. میشه این حرفارو بذاری برای یه وقت دیگه؟!
فقط سرشو به نشونهی تایید حرفم تکون داد و چیزی نگفت. همینجوری داشتم بهش نگاه میکردم که یهویی من رو بغل کرد و سرش رو روی شونهم گذاشت. اولین باری بود که بغلش میکردم. از این بغلِ ناگهانی، یکم شوکه شدم ولی در عین حال برام لذتبخش بود و منم بغلش کردم. دستم رو روی موهای خرماییش کشیدم. صورتش رو از شونهم جدا کرد و توی چشمام خیره شد. حس عجیبی داشتم. نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم. انگاری احساس میکردم که حسم نسبت بهش خالص نیست و ازش خجالت میکشیدم من هرچی که بودم، لاشی بودن رو بلد نبودم. بهم گفت: تصمیمم رو گرفتم. میخوام مال تو باشم. میخوام مال من باشی. میخوام باهم باشیم. دوستت دارم سهیل.
حرفی نزدم، انگاری واقعا دوستم داشت، حداقل این حس رو بهم میداد. با شنیدن جملهی “دوستت دارم سهیل” برای یه لحظه کنترل خودم رو از دست دادم. تا حالا با شنیدن این جمله احساساتی نشده بودم، یادم نمیومد آخرین بار چه زمانی بود که این جمله رو بهم گفته بودن. شاید منم عُقده داشتم. عقدهی دوست داشته شدن و مورد محبت قرار گرفتن. چیزی که توی این مدت بیتا بهم میداد و کمبودش رو توی زندگیم جبران میکرد. دستام رو دور صورتش قاب کردم. برای یه لحظه خواستم همون آرامشی رو بهش بدم که بهم داده بود. چشمام رو روی هم گذاشتم و لباش رو بوسیدم. اولین بوسهای بود که بهش میزدم. دستش رو برد توی موهام و سرم رو به سمت خودش فشار میداد. بدنش بهم چسبیده بود و تمام گرمای وجودش رو حس میکردم. لبهام رو از لباش جدا کردم و گردنش رو بوسیدم. یه نفس عمیقی کشید و همراه با بازدمِ نفسش یه صدای آروم و شهوتی به گوشم رسید. همزمان با بوسیدن و مک زدن گردنش، دکمههای مانتوش رو باز کردم. سرم رو بالا آوردم و توی چشمای خمارش خیره شدم. انگشتش رو روی لبام گذاشت و بهم گفت: میخوام توی خودم حست کنم.
از حرفی که زد تعجب کردم. فکر میکردم ته این قرار فقط به یه دستمالی کردن و یه معاشقهی بدون سکس ختم بشه، چون بیتا باکره بود. بهش گفتم: اما تو باکرهای!
دستش رو روی گونهم کشید و گفت: دیگه نمیخوام باشم.
حرفی نزدم و دوباره لبش رو بین لبام گرفتم. مانتوش رو از تنش بیرون آوردم و از روی لباس، سینههاش رو میمالیدم. لباش رو از لبام جدا کرد. تیشرتم رو بالا کشید و درش آورد. صورتش رو نزدیک کرد و گردنم رو بوسید. سرم رو خم کردم و زبونم رو روی گوشش کشیدم. صدای تپش قلب خودم رو میشنیدم. از لالهی گوشش یه گاز ریز گرفتم. یه آه نازکی کشید. خودم رو ازش جدا کردم. رفتم توی اتاق و سریع یه تشک رو با خودم کشیدم و وسط هال پهنش کردم. وقتی رسیدم، لباساش رو در آورده بود و با یه شورت و سوتین سیاه که باعث میشد پوست سفیدرنگش بیشتر به چشم بیاد بهم نگاه میکرد. هیجان و استرس خاصی داشتم. به سمتش قدم برداشتم، موهاش رو از جلوی صورتش کنار زدم و به پشت گوشش بُردم. با یه چهرهی معصومانهای بهم نگاه میکرد. دوباره ازش پرسیدم: واقعا اینو میخوای؟
انگشت اشارهش رو روی لبم گذاشت. انگشتش رو بوسیدم، دستم رو گرفت و به سمت گیرهی سوتینش هدایت کرد. خودم سوتینش رو باز کردم. با دیدن نوک صورتی سینههاش کنترلم رو از دست دادم، سرم رو خم کردم و سینههاش رو بوسیدم. با دستش سینهی دیگهش رو میمالید. شروع کردم به مکیدن سینههاش که یک آه بلند کشید. با شنیدن صدای نالههاش شدت مکیدنم رو بیشتر کردم. دستم رو به پشتش بردم و چنگی به کونش زدم. سرم رو بلند کرد، دستم رو گرفت به دنبال خودش کشید. باهم روی تشک رفتیم. کمربند شلوارمو باز کرد و شلوارم رو از پام بیرون آورد. دستش رو روی کیرم برد و از روی شورت توی دستش گرفت. بهش گفتم که دراز بکشه. دستم رو روی شکمش بردم، پاهاش رو بهم نزدیک کرد. برای یه لحظه احساس کردم که پشیمون شده. دستم رو به بین پاهاش بردم و روی کُسش کشیدم. لرزش بدنش رو احساس کردم. پاهاش رو کمکم باز کرد. شورتش رو از پاش در آوردم. چندتا به بوسه به روناش زدم. چشماش رو بسته بود و نفسنفس میزد. زبونم رو روی کُسش بردم و چوچولش رو لیس زدم و انگشتم رو روی شیارش میکشیدم.
بدنش به لرز در اومده بود و به تشک چنگ میزد. بعد از چند دقیقه لیسیدن کُسش با یه صدای خفه بهم گفت: دیگه طاقت ندارم. بلند شدم، شورتم رو در آوردم و به سمت گوشهی هال پرتش کردم. چندباری کیرم رو کُسش کشیدم. هر باری که اینکارو میکردم آهنگ نفس کشیدناش تندتر میشد. سر کیرم رو روی سوراخ کُسش قرار دادم، خودش رو به سمت عقب بُرد. توی چشماش خیره شدم، اضطراب توی چمشاش موج میزد. لب پایینیش رو گاز گرفت. با دست دیگهم صورتش رو نوازش کردم و به آرومی کیرم رو وارد کُسش کردم. جیغ بلندی کشید و ناخُنهاش رو محکم توی کمرم فرو کرد. سرم رو نزدیک صورتش بُردم و لباش رو بوسیدم. همزمان آهسته کیرم رو توی کُسش عقب_جلو میکردم. دیگه جیغ نمیکشید، نالههای خفیفی سر میداد و سینههاش رو میمالید. پاهاش رو دور کمرم قفل کرد و به سمت خودش فشار میداد. بعد از چند بار عقب_جلو کردن توی کُسش احساس کردم که دارم به ارضا شدن نزدیک میشم. کیرم رو بیرون کشیدم و کمی مالیدم. نالهای سر دادم و آبم رو روی شکمش خالی کردم.
بعد از ارضا شدنم، بلند شدم و با چندتا دستمال، دستم و خون روی کیرم رو پاک کردم. یه چند تا دستمال هم به بیتا دادم تا خودش تمیز کنه. روی تشک کنارش ولو شدم و دراز کشیدم.
بیتا خسته و کوفته، سرش رو روی سینهم گذاشته بود و دستش رو دور نوک سینهم میکشید. با صدای زنگ گوشیم جا خوردم و بلند شدم تا برم از جیب شلوارم بیرونش بیارم. به صفحهی گوشی نگاه کردم، تماس از طرف بهروز بود. به بیتا گفتم: بهروز داره زنگ میزنه. بهم گفت: بذارش روی اسپیکر. تماس رو جواب دادم و گذاشتم روی اسپیکر.
+الو بهروز؟
_سلام داداش! نیستی اینجا ولی به یادتیم. سهمت رو پُر میکنیم. یکیش رو من میخورم یکیش رو رضا. خواستم بگم که خیلی بامرامی! میزنم به سلامتی خودت.
معلوم بود بازم زیادی خورده. هربار که من توی عرقخوریهاشون نمیرفتم، زنگ میزد و چرت و پرت میگفت و نشون میداد که حتی توی مستی هم به یادمه و اینجوری خصلت رفاقتش رو اثبات میکرد. از این کارش هم خوشحال میشدم هم ناراحت. جوابش رو دادم:
باز بدمستی کردی؟ جونِ هر کی دوست داری به سلامتی من نزن، خودت سالم برگرد.
_حاجی من سالم هم برنگردم دلم قُرصه! دلم قُرصه که داداشی مثل تو دارم. تا تو هستی، هیچکسی نمیتونه کاری بکنه.
+باشه داداش. من هستم. نگران نباش فقط کار دست خودتون ندید و خوش باشید.
ازم خداحافظی کرد. قبل از خداحافظیش صدای قهقههایی که برام آشنا نبودن به گوشم میرسید. حس خوبی نداشتم. نه به زنگ بهروز و نه به اون خندههای بلند. به طرف بیتا رفتم. یه بوسه به پیشونیش زدم و بهش گفتم: بهتره که کمکم آماده بشی و برگردی خونهتون. یکم دیگه رضا برمیگرده.
نوشته: هیچکس
دوس داشتنی بود لحن نوشتنت و طرز تفکرت قشنگ بود. پایانش فقط خیلی باز شد حس کردم در کل دست به قلمت خوبه میتونی داستانای بیشتری بنویسی حتی اگه واقعی نباشن
سهیل عزیزم داستانت رو دوست داشتم فقط به دلیل این که خودت رو توش دیدم و میدونم که قراره هر دفعه بهتر از دفعه های پیش بشی❤❤❤
خبر داشتم که قراره خودت داستانت رو ویرایش کنی، اما کاش از یکی دیگه هم کمک میگرفتی. نیم فاصله ها خوب رعایت نشده بودن! اکثر فعلها چسبیده بودن در حالی نیاز به یه نیم فاصله داشتن! یه جایی بود “میسوخت و میساخت” باید میشد اما یکی رو چسبیده و یکی رو با نیم فاصله نوشته بودی!
اول دیالوگ هات بهتر بود از این خط های کوچیک میگذاشتی، یا اگه نمیخواستی از اونا استفاده کنی، دیالوگ هر کس تو سطر جدا.
خود من هم اصلا ویراستاریم خوب نیست، اما این یه قانون نا نوشته هست که وقتی متن یکی دیگه رو میخونی بهتر از متن خودت به نکات نگارشی و … توجه میکنی.
ریتم داستان انگار یه خط صاف بود که وقتی به آروتیک رسید مثل موج انقباض دهیز رفت بالا دوباره برگشت خط صاف شد. دلیلش هم توضیح ریز نکات ماجرا بود، میتونستی نگی و ما رو تشنه نگه داری که خودمون دنبالش باشیم.
از نظر من به گذشته سهیل انقدر خوب پرداخته بودی که نیازی به اشاره عقدهای بودن نباشه.
قسمت آروتیکش رو دوست داشتم و به نظرم قوی ترین قسمتش بود.👌🏼👌🏼
قلمت مانا🌹🌹✍🏼✍🏼
سلام
وقتتون بخیر
خیلی قشنگ و دلچسب بود.
ازتون ممنونم
که
بدون هیچ چشمداشتی،
وقت خودتون و صرف ما خوانندگان می کنید.
دلشاد و سلامت باشی عزیز دلم.
💅💅💅💅💅💅💅
جالب بود سهیل جان اما بعضی جاهای داستان خیلی یکنواخت میشد یا به قول خودمون سقوط ازاد میکرد اما باز خوبیش این بود ک یه دفه اوج میگرفت دوباره . در کل خسته نباشی قلمتو دوس دارم گل پسر 🌹 🌹
منم مثل تو فکر کردم که داستان قبلی داستان آخرِ و دیگه داستانی نمیاد و تخت خوابیدم تا همین الان! تاکید میکنم من تا همین الان خواب بودم. خدا وکیلی دمم گرم😁
این سبک داستان رو دوست دارم؛ هم خوندنش رو و هم نوشتنش رو؛ دیالوگها به حدی برای من طبیعی بود که انگار عینِ دیالوگها تو واقعیت بین سه شخصیتِ متفاوت رد و بدل شده.
شخصیت ها نه سفید بودن و نه سیاه؛ سهیل لاشی نبود ولی نا رفیق بود. بهروز لاشی بود و ولی نا رفیق نبود. رضا معلومه که مفت خور و آویزونه ولی چون اسمش رضاست قطعا در ادامه یه خصلت مثبت پیدا میکنه😁
داستان روون بود؛ شخصیتا باحال بودن؛ نگارش خوب بود؛ داستان یه جوری پیش رفت که مشتاقم زود ادامهش رو بخونم. حواست باشه که فاصلهی زیادی بین قسمتها نیوفته. این به این معنی نیست که عجله کنی، اصلا عجله نکن ولی هرچی زود تر قسمت بعدی اپ بشه بهتره.
نکات منفی داستان رو هم که رفقا اشاره کردن؛ من اهل ایراد گرفتن نیستم و فقط نکات مثبت رو میبینم😁❤
گاهی به فکرم میزد که چهرهی واقعی بهروز رو براشون رو کنم اما تهش بی خیال میشدم و با خودم میگفتم که اگه بهشون هم بگم باور نمیکنن و تهش رفاقت خودمون بهم میخورد
خلاصه که حال کردم؛ منتظر ادامهش هستم ناموسا😁❤
هیچکس عزیز خسته نباشی فراواااان
نکته اول برای داستان وقت و انرژی میذاری که خوب باشه و این خیلی ارزشمنده. مثل داستان های قبلی عالی بود و من از خوندنش لذت بردم.قطعا توانایی دنباله دار نوشتن رو داری و قبلا هم ثابت کردی.چه خوب که قرارِ ده قسمت باشه بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی هستم و فکر میکنم قرار جذاب تر هم بشه.
دمت گرم .👌👌🌹🍃🌹🍃🌹🍃❤❤
شیوا و دیگر دوستان راجع به نکات نگارشی گفتن. معتقدم اینا ریزهکاریهایی ـه که نویسنده تو ده دقیقه میتونه یاد بگیره و حالا که بقیه گفتن دیگه من لازم نیست شماره بزنم و بگم. حالا، اگه قراره برم بالای منبر، خب بیام راجع به نکتهی مهم داستانت، تعلیق کص بگم.
خب…اول از یه نکته شروع کنیم. امممم ببین ما یه «تعلیق» داریم و یه «تعویق». تعلیق مشخصهش این ـه که ما میدونیم یک اتفاقی در یک اثر (فیلم، داستان، نمایشنامه) خواهد افتاد اما علاوهبراینکه راجع به چگونگی و کیفیت اون بیاطلاع هستیم، هیجان هم داریم. یه جور دلهره، یا بیقراری نسبت به اون اتفاق. دقیقا همون چیزی که باعث میشه تا سه نصف شب دیدن یه سریالو متوقف نکنی یا کتاب رمانو تا به آخر نرسوندی نبندی. داستانت، سکس سهیل و بیتا رو به تعویق انداخته بود. در واقع، تلاشی برای تعلیق بود که به تعویق انجامیده بود. چرا حالا اینجوری؟
خیلی از تعلیقها بوسیلهی پیچش یا پیچشهای داستان قدرت میگیرن. گفتم که لازمهی تعلیق، دلهره یا بیقراری یا کنجکاوی (تو ژانر معمایی) هستش و پیچش، از بزرگترین صادرکنندههای دلهره و بیقراری و کنجکاوی توی یه داستانه.
ما توی داستان میدونیم که قراره سهیل و بیتا با هم سکس داشته باشن، اما نسبت بهش کنجکاوی یا دلهره یا یه چیزی که نگهمون داره تا با ذوق بخونیم تا ببینیم کی سکس میکنن وجود نداره.
خب حالا اگر میخواستیم تعلیق درست و حسابی میداشتیم باید چیکار میکردیم؟ برای این کار دو راه وجود داشت:
مرسی ک وقت گذاشتی و نوشتی ولی من دوس نداشتم. سکسش کم بود تحریک هم نشدم 😁 حالا نظر منه ها. بیشتر بچه ها دوس داشتن
دمت گرم عالی بود اگه قسمت دوم هم داره که فکر میکنم داشته باشه زودتر بزار
داستان قشنگی بود از دید من…
فضای خیلی خوبی داشت و منو خیلی خوب با خودش همراه کرد
بیشتر بنویس دوست داریم♥️
فضاسازی داستانت خوب بود و قشنگ ، به نظرم یاین کار یه آدم حرفه ای هست که کارشو بلده ولی در اینکه خواهر رفیقت خیلی راحت و تو کمتر از یه ماه بخواد پردشو بزنی معمولا باید منتظر عواقبشم باشی
خودتو با ما جمع نبند
تو یه جقی ای ما جقی نیستیم