ما همه عُقده‌ای هستیم!

1400/11/24

با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم‌. صدای زنگ رو قطع کردم و پتو رو از روی خودم کنار زدم. صدای رضا که چند قدم اونور‌تر خوابیده بود و از روی عصبانیت، آروم داد و بیدا میکرد، اولین چیزی که بود سر صبحا باید باهاش سر و کلّه میزدم.
_اگه تو گذاشتی ما یه بار راحت بخوابیم.
+زر نزن، دوباره بگیر بکپ.
_حالا کجا میخوای بری؟
_خونه‌ی بهروز.
با شنیدن اسم بهروز، یهو پتو رو از روی خودش کنار زد و روی تشک نشست. با نگاه متعجبش بهم زل زد و گفت: چرا اونجا؟!

  • میخوام برم ببینمش.
    _میخوای بری اونو ببینی یا بیتا رو؟
    +خواهشا خفه شو. دیشب بهم پیام داد که صبح برم خونشون. گفت باید بریم یه جایی‌.
    پاکت سیگار و فندکی رو که دیشب کنار بالشتش گذاشته بود رو برداشت؛ یه نخ سیگار بیرون کشید و بین لباش گذاشت. سیگار رو روشن کرد و یه کام سنگین ازش گرفت. بعد از بیرون دادنِ دود، روش رو به سمت من برگردوند و بهم گفت: تو و بهروز آخرش سر خودتون رو به باد میدید. یه بارم بهت گفتم، بیتا به درد تو نمیخوره، چرا دست از سرش برنمیداری؟
    +تو هم با این سیگار کشیدنای سر صبحت، ریه‌هات رو بگا میدی‌. در ضمن این رابطه به تو ربطی نداره.
    یه پوزخندی بهم تحویلم داد و گفت: نه که خودت نمیکشی! بالشت رو صاف کرد و بهش تکیه داد و مشغول سیگار کشیدنش شد.
    از رخت‌خواب بلند شدم. شروع کردم به تا کردن پتو و تشک. مرتبشون کردم و همونجا گذاشتمشون. از دیشب داشتم به این فکر میکردم که چجوری امشب دست به سرش کنم و بهش بگم که اینجا نیاد. دیگه صبر نکردم و بدون مقدمه‌ بهش گفتم: امشب دیر برگرد رضا. یکی قراره بیاد اینجا که خوشش نمیاد به جز من کَس دیگه‌ای باشه.
    با گفتن این حرفم انگاری خواب از سرش پرید، چشماش رو درشت کرد، سیگار رو محکم توی زیر سیگاری فشار داد و جوابم رو داد: سهیل جان اصلا تعارف نکن، یه دفعه بگو برو برنگرد.
    +بچه بازی در نیار رضا. میدونی آدمی نیستم که تعارف کنم. امشب کار دارم. هر وقت بهت زنگ زدم برگرد. همین!
    _ یعنی من نباید بدونم چیکار داری؟
    +به وقتش میفهمی.
    _سهیل گند نزنی به زندگیت! من الان فقط به تو دل خوش کردم. هرچند حدس میزنم میخوای چیکار کنی.
  • چرت و پرت نگو. نمیخواد من رو نصیحت کنی.
    دیگه ادامه ندادم. گوشیم رو از روی زمین برداشتم و به سمت کمد لباس‌هام رفتم. یه تیشرت و شلوار لی انتخاب کردم و بدون خداحافظی کردن از اتاق بیرون اومدم و در اتاق رو بستم. لباسام رو توی هال پوشیدم. یه آبی به سر و صورتم زدم، کلیدای خونه‌رو از روی اُپن برداشتم و از خونه بیرون اومدم. تقریبا دو ماهی میشد که این خونه‌ رو اجاره کرده بودم. پدر و مادرم حتی براشون مهم نبود که چیکار میکنم یا اصلا کجا هستم. تنها چیزی که بهش اهمیت میدادن این بود که سر هر ماه براشون یه مقدار پول واریز کنم. اگه یه روز از وقتش میگذشت، اون زمان بود که بهم زنگ میزدن و سراغم رو میگرفتن. البته سراغ خودم که نه، سراغ پول رو میگرفتن. با تموم دردایی که بهم متحمل کرده بودن بازم حاضر نبودم که فراموششون کنم و بهشون کمک میکردم. روزی که از خونه بیرون اومدم تنها حرفی که بهشون زدم این بود که هیچوقت به دیدنم نیان.
    یه سال پیش با رضا یه سالن آرایشگاه دونفری باز کردیم و از همون طریق هم پول خورد و خوراکمون جور میشد. جفتمون باهم مدرک آرایشگری گرفتیم و باهم شروع به کار کردیم. رضا هم مثل خودم با خونواده‌ش ارتباطش رو قطع کرده بود. یه بار بهم گفت که هیچوقت به پدرش نگفته بابا و همیشه با اسم خودش صداش کرده چون لیاقت اینکه بهش بگه بابا رو نداشته. چیز مشترکی که بین ماها پیدا این بود که هیچکدوممون نه خونواده‌ی درست و حسابی داشتیم و نه توی یه جای درست و حسابی بزرگ شده بودیم. رضا هم بعد از اینکه پدر و مادرش از هم جدا شدن، تصمیم گرفت که پیش هیچکدومشون نمونه و به من پیشنهاد داد که باهم یه خونه اجاره کنیم. منم دست رد به سینه‌ش نزدم و باهم یه خونه پیدا کردیم.
    نمیدونم چی شد که خودم رو جلوی خونه‌ی بهروز پیدا کردم. اینقدر غرق فکر بودم که حتی مسیری که اومده بودم هم یادم نبود. این چند روز ذهن همه‌مون درگیر بود.
    چند باری محکم با مشت روی در کوبیدم. در باز شد. بهروز با یه شلوارک و رکابی و با پاهای برهنه، در حالی که داشت با یه دستش، چشماش رو میمالید، پشت در وایساده بود و بهم نگاه میکرد. بهش سلام کردم و اومدم داخل حیاط. جواب سلامم رو داد و گفت: خوب شد گفتم زود بیای وگرنه خودمم بیدار نمیشدم.
    +حالا این وقت صبح دقیقا چه کار مهمی داشتی؟
    _بیا باهم یه صبحونه بخوریم بعدا همه چی رو میگم.
    +بقیه خوابن؟
    _آره ولی با این در زدنت فکر کنم دیگه بیدار شدن.
    +حالا اینم شد تقصیر من.
    یه خنده‌ی ریزی سر داد و رفت داخل. پشت سرش وارد خونه شدم. چند روزی نشده بود که به این خونه اومده بودن، هنوزم جعبه‌‌ی وسایلایی که از خونه‌ی قبلیشون آورده بودن، بازنشده توی راهرو بود. خونه‌ی کوچکی داشتن. یه هال، یه آشپزخونه و سرویس بهداشتی که توی حیاط بود.
    سمت راست راهرو، آشپزخونه قرار داشت و سمت چپش هم یه در بود که به هال ختم میشد. همون هال یجورایی حکم اتاق خوابشون رو داشت.
    یه سال پیش وقتی که پدرش زن دوم گرفت، بهروز باهاش یه دعوای بزرگی راه انداخت و راهش رو از پدرش جدا کرد. خواهر و مادرش هم طرف بهروز رو گرفتن و با اون موندن. حالا موند بهروز و خواهر و مادری که باید خرج اونارم میداد. البته بیتا توی خیاطی کار میکرد و یه مقدار پولی در می‌آورد که بشه به یه زخمی زد. خود بهروز هم شاگرد بنّا بود اما چند روزی بود که سرکار نمیرفت.
    پشت سر بهروز وارد آشپزخونه شدم. چشمم رفت سراغ پاکت سیگاری که روی کابینت بود. پاکت سیگار رو برداشتم و یه نخ بیرون کشیدم. نشستم و به دیوار تکیه دادم و مشغول برانداز کردن فضای آشپزخونه شدم. بهروز هم چندتا تخم‌مرغ از یخچال بیرون آورد و مشغول درست کردن نیمرو شد.
    سکوت رو شکستم و گفتم: چخبر از پدرت؟
    _یه هفته‌س معلوم نیست کجاست. گوشیش رو هم برنمیداره، خدا کنه جنازه‌ش بیاد.
    +این چه حرفیه میزنی آخه؟ ناسلامتی پدرته!
    _برا من پدری نکرده. هر روز برای زن جدیدش یه لباس تازه میخره. اما یه بارم نشد که یه تکه پارچه‌ی کهنه برای مادر من بیاره.
    جوابش رو ندادم. انگاری خیلی دلش پُر بود و با حرف زدن داشت بیشتر عصبی‌ میشد. با این وضعی که خرج یه خونواده و پولِ اجاره و هزارتا بدبختی دیگه هم روی دوشش سوار شده بود، بدتر هم شده بود.
    با شناختی که من از بهروز داشتم توی کل زندگیش هیچوقت آدم مسئولیت پذیری نبود و همیشه خودش رو به بقیه ترجیح میداد اما هر طوری بود میخواست نشون بده که توی رفاقت و دوستی کم نمیذاره. خودش میگفت که حتی حاضره خونواده‌ش رو فدای رفیقاش کنه. وقتی به این ویژگی بهروز فکر میکردم فقط افسوس میخوردم که مادر و خواهرش قراره چه زندگی رو داشته باشن که دلشون رو به بهروز خوش کردن.
    سفره رو پهن کردم، ماهیتابه رو آورد و وسط سفره گذاشت. باهم شروع به غذا خوردن کردیم که یهو صدای بسته شدن درِ هال اومد. روم رو به سمت در برگردوندم که بیتا با یه تاب و شلوار و موهای پریشون اومد توی آشپزخونه و سلام کرد.
    به خاطر وجود بهروز یکم معذب شدم و سرم رو پایین نگه داشتم و جواب سلام بیتا رو دادم. یه لیوان برداشت و از توی یخچال یکمی آب برای خودش ریخت و بعدش هم از آشپزخونه بیرون رفت. تقریبا یه ماهی میشد که با بیتا وارد رابطه شده بودم. یه رابطه‌ای که تا الان فقط من و خودش و البته رضا ازش خبر داشتن. رابطه‌مون تا به حال فقط در حد چت کردن و حرف زدن بود. خیلی وقت‌ها مینشستم و به درد و دلاش گوش میدادم. خیلی‌ از اتفاقایی که بهروز حرفی ازشون نمیزد و پنهونشون میکرد رو بیتا برام تعریف میکرد. یادمه اولین باری که بهم زنگ زد برای این بود که برم دمِ درِ خونه‌شون و به بهروز کمک کنم. بدمستی کرده بود و به یکی از پسرای همسایه پیله کرده بود؛ پسره هم کوتاه نیومده بود و حسابی به سر و صورت هم زده بودن. همین دعوا هم باعث شد که بین من و بیتا یه رابطه‌ شکل بگیره. یجورایی خیلی بهم شبیه بودیم، هردومون از خونه و خانواده‌مون فراری بودیم. منتها من تونسته بودم فرار بکنم و خودم رو نجات بدم اما اون هنوز هم داشت توی اون خونه‌ میسوخت و می‌ساخت. دیروز بهم پیام داد که میخواد امشب بیاد پیشم و برای همین ازم خواست که رضا رو دست به سر کنم تا تنها باشیم. اولین باری بود که باهاش توی یه جا تنها میشدم، برای همین دائم دعا میکردم که این روز هر چه زودتر تموم بشه و به شب برسیم.
    با صدای برخورد قاشق بهروز که به کف ماهیتابه میخورد از خیالاتم بیرون پریدم. غذا خوردن خودم هم یادم نبود. به بهروز نگاه کردم، انگاری اونم مثل خودم غرق فکر شده بود. ازش به خاطر صبحونه تشکر کردم. دوتا نخ سیگار بیرون کشیدم و روشنشون کردم. دستمو به سمتش دراز کردم؛ سیگار رو ازم گرفت. بعد از اینکه اولین پُک سیگار رو زدم دوباره ازش پرسیدم که قراره امروز چیکار‌ کنیم. از توی جیبش یه گوشی نوکیای قدیمی بیرون آورد و بهم گفت: باید امروز بریم و این رو بهش بدیم. با تعجب پرسیدم: گوشی رو از کجا آوردی؟ اصلا قراره به کی بدی؟
    با اشاره‌ی دستاش بهم فهموند که صدامو یکم پایین‌تر بیارم، گوشی رو توی جیبش گذاشت و گفت: وقتی رفتیم بیرون همه‌ چی رو توضیح میدم. به بهروز گفتم که میرم توی حیاط و اونجا منتظر میمونم تا آماده‌ی رفتن بشه. داخل راهرو با بیتا مواجه شدم. یه چشمک بهم زد و آروم در گوشم گفت: هر وقت رفتی خونه بهم پیام بده که بیام. جوابش رو ندادم و رفتم داخل حیاط. موتور سیکلت رو از خونه بیرون بردم و روش نشستم تا بهروز آماده بشه. حدود یه ربع طول کشید تا بیاد بیرون. در رو بست و سوار موتور شد. نذاشتم حرکت کنه، دستشو گرفتم و بهش گفتم: خُب توضیح بده بگو ببینم میخوای چیکار کنی؟!
    _حاجی من یه مدتیه با یه دختره دارم حرف میزنم. مخش رو توی پارک زدم و تا خونه‌شون دنبالش کردم. بیچاره موبایل هم نداره. این گوشی رو واسش گرفتم که بریم بهش بدیم. از قبل باهاش هماهنگ کردم.
    +باز میخوای با یکی دیگه بازی کنی؟ کی این کارای مسخره رو ول میکنی؟
    _ نه این یکی فرق داره. چشم و گوش بسته‌س. زن زندگیه.
    +اگه زن زندگی بود به تو جواب مثبت نمیداد. به اون قبلی هم میگفتی زن زندگی! در ضمن تو کی اینقدر مرد شدی که زن بگیری؟!
    _نزن توی ذوق حاجی! تو که همیشه پایه بودی، الان چرا گیر میدی؟!
    +مهم نیست. منو میخواستی چیکار؟ خودت تنهایی میرفتی و میدادی بهش.
    _خودت میدونی من میخوام وقتی که مُردم هم یکی باشه که باهام بمیره.
    با این حرفش خنده‌م گرفت. خیلی اوقات که بهش میگفتم باید یه سری کارا رو خودش تنهایی انجام بده، بعدش این حرف رو بهم میزد و قانعم میکرد که منم باهاش باشم.
    موتور رو روشن کرد و حرکت کردیم. پس از چند دقیقه خودش سکوت رو شکست و ازم پرسید: نمیخوای چیزی بپرسی؟
    منم جواب دادم: من فقط بهت میگم از دردسر دوری کن. حرف دیگه‌ای ندارم.
    جوابی نداد، منم حرفی نزدم. نگاهم رو به سمت کوچه و خیابونای اطراف چرخوندم و بهشون نگاه میکردم. هر کسی واسه خودش توی یه دنیای دیگه‌ای سیر میکرد. از جلوی مدرسه‌ی قدیمی رد شدیم. همون مدرسه‌ای که هر کلاسی که توش میرفتی یه ردپایی از من و بهروز توش پیدا میشد. همیشه دلم واسه‌ی اون دوران تنگ میشد. یادمه یه بار من و بهروز توی دستشویی‌ها سیگار کشیدیم، آخرش هم سیگار کشیدنمون گردن یکی دیگه افتاد و قسر در رفتیم. بیچاره زار‌زار گریه میکرد و میگفت که این کار رو نکرده، اما کسی بهش گوش نمیداد. بهروز هم یجورایی به واسطه‌ی من قسر در رفت. منم که بچه‌ی درسخونی بودم و مدیر و همه‌ی معلم‌ها ازم خوششون می‌اومد و کسی نبود بهم شک کنه. اما رفاقت با بهروز که شیطون‌ترین بچه‌ی مدرسه‌مون بود باعث شد که خیلی از درس و مشق فاصله بگیرم. یه آدم دیگه بشم و خیلی تغییر کنم. اما یجورایی به دوستی همدیگه نیاز داشتیم. برای هم مرهم بودیم و عقده‌هامون رو با همدیگه با کشیدن سیگار و کارای مسخره‌مون خالی میکردیم. بهروز زیاد اهل درد و دل کردن نبود، برخلاف من که همیشه سفره‌ی دلم رو براش باز میکردم، اون همیشه یه سری چیزا رو پنهون میکرد. همیشه هم میگفت که به کسی برای حرف زدن نیاز نداره، فقط یکی رو میخواد که پایه‌ی کاراش باشه و تنهاش نذاره. باهاش سیگار بکشه، باهاش غذا بخوره، باهاش قدم بزنه، باهاش مست بشه و… . یه عادت بدی که داشت و من ازش خوشم نمیومد این بود که خیلی دنبال دختربازی میرفت. براش مثل یه سرگرمی بود، با هیچکدومشون هم تا یه ماه تحمل نمیکرد و زود ازشون جدا میشد و بعدش میرفت سراغ نفر بعدی. پسر خوشتیپ و خوش‌ قیافه‌ای بود، خیلی خوب هم از زبونش استفاده میکرد و از دخترا دل میبرد. هر باری که بهش میگفتم بازی با احساسات این دخترا کار درستی نیست، بهم میگفت که خصلت لاشی بودن رو از پدرش به ارث برده و نمیتونه ترکش کنه. یه بار بهم گفت که خودش برای پدرش نگهبانی داده تا پدرش بتونه ترتیب زن همسایه‌شون رو بده. بعضی‌ وقت‌ها دلم برای اون دخترایی میسوخت که فقط وسیله‌ای برای خالی شدن عقده‌های بهروز بودن. گاهی به فکرم میزد که چهره‌ی واقعی بهروز رو براشون رو کنم اما تهش بی خیال می‌شدم و با خودم میگفتم که اگه بهشون هم بگم باور نمیکنن و تهش رفاقت خودمون بهم میخورد. بهروز هر چقدرم لاشی بود و از بازی کردن با دوست‌دختراش لذت میبرد، برای من کَسی بود که توی روزای سخت تنهام نذاشت و پُشتم موند. اون شبایی که از خونه بیرونم میکردن، بهروز من رو به زور با خودش به خونه‌‌شون میبرد و نمیذاشت که شب رو بیرون بمونم. یجورایی هر دومون بهم دیگه مدیون بودیم. دو نفری که شاید خیلی باهم فرق داشتن اما تهش بازم رفیق هم بودن.
    چند متر بالاتر از یه کوچه‌ وایساد، گوشی نوکیا رو از جیبش درآورد و یه سیم‌کارت توش گذاشت. یه گاز خالی به موتور داد و بعدش موتور رو خاموش کرد. یکم دلشوره گرفتم، دیگه صبرم سر اومد و پرسیدم: خونه‌شون اینجاست؟
    یکی از خونه‌های توی کوچه رو که یه در سفید رنگ داشت با دستش نشون داد و گفت: خونه‌شون همونه.
    ازش پرسیدم: خُب الان میخوای چیکار کنی؟
    _ اینجاش به عهده‌ی تو.
    +به عهده‌ی من؟!
    _آره حاجی. تو برو در اون خونه‌ رو بزن، ازشون آدرسِ خونه‌ی یه بنده خدایی رو بپرس. یه اسمی رو بگو که اصلا وجود نداشته باشه. اصلا خواستی اسم خودت رو بده. بهش گفتم که رفیقم میاد در میزنه و گوشی رو بهت میده. خودش میاد در رو باز میکنه‌، گوشی رو میگیره و تمام.
  • خب چرا خودت نمیری! تو اگه اینقدر مخت برای درس هم کار میکرد، الان شهردار این شهر بودی. اگه از دختره خوشم اومد، بهش میگم که چیکاره هستی.
    به حرفم خندید و گفت: اتفاقا تو رو آوردم که ببینیش و حسرت بخوری که چی صید کردم. دلت رو خوش نکن، عمرا من رو ول کنه!
    حدس میزدم که فقط برای به رخ کشیدن دوست‌دخترش، من رو با خودش آورده. هر وقت با یکیشون سکس میکرد، میومد و با جزئیات، کل اتفاقایی که افتاده بود رو برای من تعریف کرد. هیچوقت از کارش خوشم نمیومد و چندباری بهش گفته بودم که سکس کردن، پُز دادن و خودنمایی نداره. اما اون کلا پیرو یه عقیده‌ی دیگه بود و دوست داشت وقتی با یکی میخوابه، کل شهر بفهمن.
    گوشی رو از دستش گرفتم و رفتم داخل کوچه. جلوی همون خونه‌ای که بهروز بهم نشون داده بود وایسادم و دوبار روی در زدم که صدای یه دختره از توی حیاط بلند شد که میپرسید کیه؟!
    جوابی ندادم تا خودش بیاد دمِ در. یه چند لحظه طول کشید تا در باز شد. یه دختری که قدش به زور تا شونه‌هام میرسید پشت در وایساده بود و یجوری چادر سفیدش رو روی خودش کشیده بود که فقط چشماش دیده بشن. چشمای آبی رنگش میخکوبم کرد ولی خودم رو ریلکس نشون دادم و با یه صدای مصمم سلام کردم و گفتم: اینجا خونه‌ی آقای سهیل مظفریه؟
    همزمان با پرسیدن این سوال دستم رو به سمتش دراز کردم تا گوشی رو ازم بگیره. دستش رو از زیر چادر بیرون کشید و گوشی رو ازم گرفت. بهم گفت: نه! اینجا کسی رو به اسم سهیل مظفری نداریم.
    از جوابش خنده‌م گرفت. خُب معلومه کسی رو به این اسم نمیشناختن، سهیل مظفری خودم بودم. ازش عذرخواهی کردم و از کوچه بیرون زدم. بهروز داشت روی موتورش سیگار میکشید. با دیدنم گفت: ماموریت انجام شد؟!
    رفتم و سیگار رو ازش گرفتم و یه پُک بهش زدم و گفتم: چشماش آبی بود لامصب! ولی فقط چشماش رو دیدم‌. تو میدونستی من از چشم آبی خوشم میاد.
    با خنده جوابم رو داد و گفت: خودم بهش گفتم که نذار ببینتت. خواستم یکم حرص بخوری.
    یه پس‌گردنی بهش زدم و سوار موتور شدم و گفتم: منو ببر آرایشگاه.
    جواب داد: اتفاقا داریم میریم همونجا، یه دستی هم به سر و روی خودم بکش.
    +باشه.
    _راستی رضا چطوره؟
    +حالا میریم میبینیمش.
    _این رضا بعضی وقت‌ها کله خر میشه. دردش چیه؟
    +دردش پوله پول! البته تا یه قرون هم میاد دستش همونم آتیش میزنه، عرضه‌ی پس‌انداز کردن نداره. این همه بهش میگم که ولخرجی نکنه. تا پول اجاره‌ی مغازه و خونه رو میدیم، جیباش خالی میشه. من اولین روزم بهش گفتم که اجاره‌‌ها رو نصف‌ نصف میدیم. میترسم یهو جا بزنه.
    _ ولش یکم بگذره آدم میشه.
    +نه که ما با گذشت زمان آدم شدیم! از اینا بگذر، گوشی رو از کجا آوردی؟
    _شب با رضا بیاید میریم پیش همونی که گوشی رو ازش گرفتم. قولِ یه عرق سگی ناب هم داده.
    +کیه طرف؟ من امشب نمیام. تو و رضا برید پیشش.
    _چرا نمیای؟ باید بیای!
    +کار دارم و نمیام. با رضا برید، شر اونم از سرم کم کن!
    _باز میخوای جنده بیاری شیطون؟!
    دوباره یکی دیگه زدم پس گردنش و جوابش رو ندادم. اونم دیگه ادامه نداد. اگه میدونست که مهمون امشبم قراره خواهرش باشه دیگه معلوم نبود چه اتفاقی پیش می‌اومد.

ساعت شش عصر بود که از آرایشگاه بیرون اومدم. بهروز قرار بود تا یه ساعت دیگه بره دنبال رضا و باهم برن پیش اون نفری که گوشی رو ازش گرفته بود. احساس میکرم که یه نفر دیگه هم قراره به جمعمون اضافه بشه. حس خوبی نداشتم ولی با این حال هم دوست داشتم ببینمش، اما امشب کار مهم‌تری داشتم و نمیتونستم مهمونش باشم. بعد از بیرون اومدنم از آرایشگاه برای رضا یه پیام نوشتم: حواست باشه توی مستی حرفی از رابطه‌ی من و بیتا نزنی. به نظرم امشب اصلا نخور! تو دهنت رو نمیتونی بسته نگه داری. گند نزنی ناموسا!
جواب داد: مرسی از این همه اعتمادی که بهم داری.
براش نوشتم: من به هیچکس اعتماد ندارم.
تنها چیزی که فرستاد، یه پوکر فیس بود.
منم گوشی رو انداختم جیبم و به سمت خونه حرکت کردم. شوق و ذوقم برای اولین دیداری که فقط خودم و بیتا بودیم، اینقدر زیاد بود که کل مسیر رو با یه لبخند ریز روی لبام طی کردم. توی افکار و خیالاتم، داشتم اتفاقایی که قرار بود بیوفته رو تصور میکردم. هر کدوم زیباتر از دیگری بودن و خوشحالترم میکرد. اما هنوزم حسم نسبت به بیتا برای خودمم گُنگ و نامشخص بود. عشق، هوس، حماقت، فرار از تنهایی یا انتقام… .
اسمش هرچی که بود، دلم نمیخواست امشب رو خراب کنه. چند روزی بود که دوبه‌دو داشتیم به این ملاقات خونگی فکر میکردیم. قرار بود بیتا به مادرش بگه که شب چند ساعتی رو میره که در دوختن لباس به یکی از دوستاش کمک کنه و منم قرار بود که رضا رو بفرستم دنبال نخود سیاه. با ضیافتی که بهروز و رضا بهش دعوت شده بودن، یجورایی کارم راحت‌تر شده بود. تنها نگرانی که داشتم از دهن‌لقی رضا بود که مبادا حواسش نباشه و یه چیزی بگه که بعدا نشه جمعش کرد. البته بهروز هم وقتی مست میشد، اسم پدرش رو هم فراموش میکرد و عملا جایی برای استرس و دلشوره باقی نبود اما ته دلم هنوز یه نگرانی داشتم.
به خونه رسیدم. به محض ورودم به داخلِ خونه یه پیام برای بیتا فرستادم که رسیدم خونه و منتظرشم. از توی کمدم یه اسپری خوشبو کننده در آوردم و توی اُتاق‌ها پخش کردم تا یکم از غلظت دود سیگاری که کل خونه رو فرا گرفته بود کم بکنه. رفتم جلوی آینه و یه نگاه به سر و صورت خودم انداختم، یکم موهام رو مرتب کردم و رفتم توی آشپزخونه تا زیر کتری رو روشن کنم. بیتا هم مثل خودم چای رو به هر چیز دیگه‌ای ترجیح میداد. حدود دو ساعت بعد صدای کوبیدن در به گوشم رسید. بدوبدو رفتم در رو باز کردم. بیتا پشت در بود، با ماسکی که زده بود با دیدنش ناخودآگاه نگاهم رفت به سمت چشما‌ی قهوه‌ایش و بهش خیره شدم. اومد داخل، منم یکم‌ به اینور و اونور نگاه کردم که مبادا کسی باشه و شک کنه و بعدا برامون داستان بشه. کوچه خلوت بود، با خیال راحت در رو بستم و رو به بیتا گفتم: خوش اومدی.
جواب سلامم رو نداد و با صدای نازک خودش گفت: پس محل برنامه‌ریزی نصف خلافای این شهر اینجاست.
از حرفش یکم خندیدم و اونم همراه با من لبخند زد. برای همراهی کردنش بهش گفتم: نخیر! محل برنامه‌ریزی یه جای دیگه‌ست. اینجا فقط محل استراحته. یجورایی حقیقت رو هم بهش گفته بودم، برنامه‌ریزی هر کاری که میکردیم یه جای دیگه بود. یه جایی که خیلی چیزها رو یاد گرفتیم.
جوابم رو نداد و دوباره سکوت بینمون برقرار شد. شال و ماسکش رو در آورد و روی اُپن گذاشت. ایستاده داشتم نگاش میکردم که ازم پرسید: امروز صبح کجا رفتید؟
+یعنی تو خبر نداری؟
_این چند روز میدیدم هی تماسای مشکوک به بهروز میزدن و میرفت بیرون تا جواب بده ولی نفهمیدم از طرفِ کیه یا چی میخواد.
تماسای مشکوک! بهروز چیزی از این تماسا به من نگفته بود. پس باز داشت یه چیزی رو مخفی میکرد و هر وقت اینکارو میکرد یعنی داشت گند میزد.
به بیتا گفتم: چیز خاصی نیست. دوباره عاشق شده. امروز هم رفتیم یه گوشی قدیمی دادیم به دختره تا بتونه راحت‌تر با آقا اس‌ام‌اس بازی بکنه.
از تغییر حالت چهره و صورتش، واکنشش رو نسبت به حرفی که زدم، فهمیدم. ناراحتی و تعجب رو از توی چشماش میخوندم. با یه صدای آروم گفت: یه هفته‌س که میگم بره گوشی مامان رو دُرست کنه. هی امروز و فردا میکنه و آخرش هم انجام نمیده ولی واسه یه دختر غریبه، گوشی میخره و میده دستش. پسر کو ندارد نشان ز پدر؟!
با این حرفش منم ناراحت شدم. رفتم سمتش تا یکمی آرومش کنم و ناراحتیش رو کم کنم. دستم رو گذاشتم روی شونه‌ش و بهش گفتم: قرار نبودی بیای اینجا و ناراحت بشی. میشه این حرفارو بذاری برای یه وقت دیگه؟!
فقط سرشو به نشونه‌ی تایید حرفم تکون داد و چیزی نگفت. همینجوری داشتم بهش نگاه میکردم که یهویی من رو بغل کرد و سرش رو روی شونه‌‌م گذاشت. اولین باری بود که بغلش میکردم. از این بغلِ ناگهانی، یکم شوکه شدم ولی در عین حال برام لذتبخش بود و منم بغلش کردم. دستم رو روی موهای خرماییش کشیدم. صورتش رو از شونه‌م جدا کرد و توی چشمام خیره شد. حس عجیبی داشتم. نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم. انگاری احساس میکردم که حسم نسبت بهش خالص نیست و ازش خجالت میکشیدم من هرچی که بودم، لاشی بودن رو بلد نبودم. بهم گفت: تصمیمم‌ رو گرفتم. میخوام مال تو باشم. میخوام مال من باشی. میخوام باهم باشیم. دوستت دارم سهیل.
حرفی نزدم، انگاری واقعا دوستم داشت، حداقل این حس رو بهم میداد. با شنیدن جمله‌ی “دوستت دارم سهیل” برای یه لحظه کنترل خودم رو از دست دادم. تا حالا با شنیدن این جمله احساساتی نشده بودم، یادم نمیومد آخرین بار چه زمانی بود که این جمله رو بهم گفته بودن. شاید منم عُقده داشتم. عقده‌ی دوست داشته شدن و مورد محبت قرار گرفتن. چیزی که توی این مدت بیتا بهم میداد و کمبودش رو توی زندگیم جبران میکرد. دستام رو دور صورتش قاب کردم. برای یه لحظه خواستم همون آرامشی رو بهش بدم که بهم داده بود. چشمام رو روی هم گذاشتم و لباش رو بوسیدم. اولین بوسه‌ای بود که بهش میزدم. دستش رو برد توی موهام و سرم رو به سمت خودش فشار میداد. بدنش بهم چسبیده بود و تمام گرمای وجودش رو حس میکردم. ‌لب‌‌هام رو از لباش جدا کردم و گردنش رو بوسیدم. یه نفس عمیقی کشید و همراه با بازدمِ نفسش یه صدای آروم و شهوتی به گوشم رسید. همزمان با بوسیدن و مک زدن گردنش، دکمه‌های مانتوش رو باز کردم. سرم رو بالا آوردم و توی چشمای خمارش خیره شدم. انگشتش رو روی لبام گذاشت و بهم گفت: میخوام توی خودم حست کنم.
از حرفی که زد تعجب کردم. فکر میکردم ته این قرار فقط به یه دستمالی کردن و یه معاشقه‌ی بدون سکس ختم بشه، چون بیتا باکره بود. بهش گفتم: اما تو باکره‌ای!
دستش رو روی گونه‌‌م کشید و گفت: دیگه نمیخوام باشم‌.
حرفی نزدم و دوباره لبش رو بین لبام گرفتم. مانتوش رو از تنش بیرون آوردم و از روی لباس، سینه‌هاش رو میمالیدم. لباش رو از لبام جدا کرد. تیشرتم رو بالا کشید و درش آورد. صورتش رو نزدیک کرد و گردنم رو بوسید. سرم رو خم کردم و زبونم رو روی گوشش کشیدم‌. صدای تپش قلب خودم رو میشنیدم. از لاله‌ی گوشش یه گاز ریز گرفتم. یه آه نازکی کشید. خودم رو ازش جدا کردم. رفتم توی اتاق و سریع یه تشک رو با خودم کشیدم و وسط هال پهنش کردم. وقتی رسیدم، لباساش رو در آورده بود و با یه شورت و سوتین سیاه که باعث میشد پوست سفیدرنگش بیشتر به چشم بیاد بهم نگاه میکرد. هیجان و استرس خاصی داشتم‌. به سمتش قدم برداشتم، موهاش رو از جلوی صورتش کنار زدم و به پشت گوشش بُردم. با یه چهر‌ه‌ی معصومانه‌ای بهم نگاه میکرد. دوباره ازش پرسیدم: واقعا اینو میخوای؟
انگشت اشاره‌ش رو روی لبم گذاشت. انگشتش رو بوسیدم، دستم رو گرفت و به سمت گیره‌ی سوتینش هدایت کرد. خودم سوتینش رو باز کردم. با دیدن نوک صورتی سینه‌هاش کنترلم رو از دست دادم، سرم رو خم کردم و سینه‌هاش رو بوسیدم. با دستش سینه‌ی دیگه‌ش رو میمالید. شروع کردم به مکیدن سینه‌هاش که یک آه بلند کشید. با شنیدن صدای ناله‌هاش شدت مکیدنم رو بیشتر کردم. دستم رو به پشتش بردم و چنگی به کونش زدم. سرم رو بلند کرد، دستم رو گرفت به دنبال خودش کشید. باهم روی تشک رفتیم. کمربند شلوارمو باز کرد و شلوارم رو از پام بیرون آورد. دستش رو روی کیرم برد و از روی شورت توی دستش گرفت. بهش گفتم که دراز بکشه. دستم رو روی شکمش بردم، پاهاش رو بهم نزدیک کرد. برای یه لحظه احساس کردم که پشیمون شده. دستم رو به بین پاهاش بردم و روی کُسش کشیدم. لرزش بدنش رو احساس کردم. پاهاش رو کم‌کم باز کرد. شورتش رو از پاش در آوردم. چندتا به بوسه به روناش زدم. چشماش رو بسته بود و نفس‌نفس میزد. زبونم رو روی کُسش بردم و چوچولش رو لیس زدم و انگشتم رو روی شیارش میکشیدم.
بدنش به لرز در اومده بود و به تشک چنگ میزد. بعد از چند دقیقه لیسیدن کُسش با یه صدای خفه بهم گفت: دیگه طاقت ندارم. بلند شدم، شورتم رو در آوردم و به سمت گوشه‌ی هال پرتش کردم. چندباری کیرم رو کُسش کشیدم. هر باری که اینکارو میکردم آهنگ نفس کشیدناش تند‌تر میشد. سر کیرم رو روی سوراخ کُسش قرار دادم، خودش رو به سمت عقب بُرد. توی چشماش خیره شدم، اضطراب توی چمشاش موج میزد. لب پایینیش رو گاز گرفت. با دست دیگه‌م صورتش رو نوازش کردم و به آرومی کیرم رو وارد کُسش کردم. جیغ بلندی کشید و ناخُن‌هاش رو محکم توی کمرم فرو کرد. سرم رو نزدیک صورتش بُردم و لباش رو بوسیدم. همزمان آهسته‌ کیرم رو توی کُسش عقب_جلو میکردم. دیگه جیغ نمیکشید، ناله‌های خفیفی سر میداد و سینه‌هاش رو میمالید. پاهاش رو دور کمرم قفل کرد و به سمت خودش فشار میداد. بعد از چند بار عقب_جلو کردن توی کُسش احساس کردم که دارم به ارضا شدن نزدیک میشم. کیرم رو بیرون کشیدم و کمی مالیدم. ناله‌ای سر دادم و آبم رو روی شکمش خالی کردم.
بعد از ارضا شدنم، بلند شدم و با چندتا دستمال، دستم و خون روی کیرم رو پاک کردم. یه چند تا دستمال هم به بیتا دادم تا خودش تمیز کنه. روی تشک کنارش ولو شدم و دراز کشیدم.
بیتا خسته و کوفته، سرش رو روی سینه‌‌م گذاشته بود و دستش رو دور نوک سینه‌م میکشید. با صدای زنگ گوشیم جا خوردم و بلند شدم تا برم از جیب شلوارم بیرونش بیارم. به صفحه‌ی گوشی نگاه کردم، تماس از طرف بهروز بود. به بیتا گفتم: بهروز داره زنگ میزنه. بهم گفت: بذارش روی اسپیکر. تماس رو جواب دادم و گذاشتم روی اسپیکر.
+الو بهروز؟
_سلام داداش! نیستی اینجا ولی به یادتیم. سهمت رو پُر میکنیم. یکیش رو من میخورم یکیش رو رضا. خواستم بگم که خیلی بامرامی! میزنم به سلامتی خودت.
معلوم بود بازم زیادی خورده. هربار که من توی عرق‌خوری‌هاشون نمیرفتم، زنگ میزد و چرت و پرت میگفت و نشون میداد که حتی توی مستی‌ هم به یادمه و اینجوری خصلت رفاقتش رو اثبات میکرد. از این کارش هم خوشحال میشدم هم ناراحت. جوابش رو دادم:
باز بدمستی کردی؟ جونِ هر کی دوست داری به سلامتی من نزن، خودت سالم برگرد.
_حاجی من سالم هم برنگردم دلم قُرصه! دلم قُرصه که داداشی مثل تو دارم. تا تو هستی، هیچکسی نمیتونه کاری بکنه.
+باشه داداش. من هستم. نگران نباش فقط کار دست خودتون ندید و خوش باشید.
ازم خداحافظی کرد. قبل از خداحافظیش صدای قهقه‌هایی که برام آشنا نبودن به گوشم میرسید. حس خوبی نداشتم. نه به زنگ بهروز و نه به اون خنده‌های بلند. به طرف بیتا رفتم. یه بوسه به پیشونیش زدم و بهش گفتم: بهتره که کم‌کم آماده بشی و برگردی خونه‌تون. یکم دیگه رضا برمیگرده.

نوشته: هیچکس


👍 93
👎 8
58701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

858836
2022-02-13 02:27:56 +0330 +0330

خودتو با ما جمع نبند
تو یه جقی ای ما جقی نیستیم

2 ❤️

858846
2022-02-13 02:57:48 +0330 +0330

دوس داشتنی بود لحن نوشتنت و طرز تفکرت قشنگ بود. پایانش فقط خیلی باز شد حس کردم در کل دست به قلمت خوبه میتونی داستانای بیشتری بنویسی حتی اگه واقعی نباشن

3 ❤️

858892
2022-02-13 08:58:41 +0330 +0330

سهیل عزیزم داستانت رو دوست داشتم فقط به دلیل این که خودت رو توش دیدم و می‌دونم که قراره هر دفعه بهتر از دفعه های پیش بشی❤❤❤
خبر داشتم که قراره خودت داستانت رو ویرایش کنی، اما کاش از یکی دیگه هم کمک میگرفتی. نیم فاصله ها خوب رعایت نشده بودن! اکثر فعل‌ها چسبیده بودن در حالی نیاز به یه نیم فاصله داشتن! یه جایی بود “می‌سوخت و می‌ساخت” باید می‌شد اما یکی رو چسبیده و یکی رو با نیم فاصله نوشته بودی!
اول دیالوگ هات بهتر بود از این خط های کوچیک می‌گذاشتی، یا اگه نمی‌خواستی از اونا استفاده کنی، دیالوگ هر کس تو سطر جدا.
خود من هم اصلا ویراستاریم خوب نیست، اما این یه قانون نا‌‌ نوشته هست که وقتی متن یکی دیگه رو می‌خونی بهتر از متن خودت به نکات نگارشی و … توجه می‌کنی.
ریتم داستان انگار یه خط صاف بود که وقتی به آروتیک رسید مثل موج انقباض دهیز رفت بالا دوباره برگشت خط صاف شد. دلیلش هم توضیح ریز نکات ماجرا بود، می‌تونستی نگی و ما رو تشنه نگه داری که خودمون دنبالش باشیم.
از نظر من به گذشته سهیل انقدر خوب پرداخته بودی که نیازی به اشاره عقده‌ای بودن نباشه.
قسمت آروتیکش رو دوست داشتم و به نظرم قوی ترین قسمتش بود.👌🏼👌🏼
قلمت مانا🌹🌹✍🏼✍🏼


858899
2022-02-13 11:11:37 +0330 +0330

سلام
وقتتون بخیر
خیلی قشنگ و دلچسب بود.
ازتون ممنونم
که
بدون هیچ چشمداشتی،
وقت خودتون و صرف ما خوانندگان می کنید.
دلشاد و سلامت باشی عزیز دلم.
💅💅💅💅💅💅💅

3 ❤️

858921
2022-02-13 14:58:16 +0330 +0330

جالب بود سهیل جان اما بعضی جاهای داستان خیلی یکنواخت میشد یا به قول خودمون سقوط ازاد میکرد اما باز خوبیش این بود ک یه دفه اوج میگرفت دوباره . در کل خسته نباشی قلمتو دوس دارم گل پسر 🌹 🌹

2 ❤️

858928
2022-02-13 15:49:52 +0330 +0330

منم مثل تو فکر کردم که داستان قبلی داستان آخرِ و دیگه داستانی نمیاد و تخت خوابیدم تا همین الان! تاکید میکنم من تا همین الان خواب بودم. خدا وکیلی دمم گرم😁

این سبک داستان رو دوست دارم؛ هم خوندنش رو و هم نوشتنش رو؛ دیالوگ‌ها به حدی برای من طبیعی بود که انگار عینِ دیالوگ‌ها تو واقعیت بین سه شخصیتِ متفاوت رد و بدل شده.
شخصیت ها نه سفید بودن و نه سیاه؛ سهیل لاشی نبود ولی نا رفیق بود. بهروز لاشی بود و ولی نا رفیق نبود. رضا معلومه که مفت خور و آویزونه ولی چون اسمش رضاست قطعا در ادامه یه خصلت مثبت پیدا میکنه😁

داستان روون بود؛ شخصیتا باحال بودن؛ نگارش خوب بود؛ داستان یه جوری پیش رفت که مشتاقم زود ادامه‌ش رو بخونم. حواست باشه که فاصله‌ی زیادی بین قسمت‌ها نیوفته. این به این معنی نیست که عجله کنی، اصلا عجله نکن ولی هرچی زود تر قسمت بعدی اپ بشه بهتره.

نکات منفی داستان رو هم که رفقا اشاره کردن؛ من اهل ایراد گرفتن نیستم و فقط نکات مثبت رو میبینم😁❤

گاهی به فکرم میزد که چهره‌ی واقعی بهروز رو براشون رو کنم اما تهش بی خیال می‌شدم و با خودم میگفتم که اگه بهشون هم بگم باور نمیکنن و تهش رفاقت خودمون بهم میخورد

  • عین همین تو واقعیت برام پیش اومده. یه رفیقی داشتم که عین همین بهروز لاشی و بکن در رو بود. با یکی ریخته بود رو هم که تنها ۱۶ سالش بود. و از همون اول سکس چت و نود گرفتنشون شروع شده بود و این رفیق ما هم نود هاش رو به من نشون میداد.
    حقیقتا منم عذاب وجدان گرفتم و رفتم به دختره گفتم که این رفیق ما لاشیه؛ میخواد بکنتت و ولت کنه، ولی کو گوش شنوا؟ با اینکه قول داده بود به رفیقم چیزی نگه، ولی اسکرین چت‌های من رو براش فرستاده بود.😅
    تهش رفاقت ما بهم خورد. ولی بعد از اینکه فهمیدم دختره رو کرده و ولش کرده دلم خنک شد!

خلاصه که حال کردم؛ منتظر ادامه‌ش هستم ناموسا😁❤

9 ❤️

858942
2022-02-13 17:13:37 +0330 +0330

از اصفهان هست پیام بده

0 ❤️

858954
2022-02-13 19:30:39 +0330 +0330

هیچکس عزیز خسته نباشی فراواااان
نکته اول برای داستان وقت و انرژی میذاری که خوب باشه و این خیلی ارزشمنده. مثل داستان های قبلی عالی بود و من از خوندنش لذت بردم.قطعا توانایی دنباله دار نوشتن رو داری و قبلا هم ثابت کردی.چه خوب که قرارِ ده قسمت باشه بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی هستم و فکر میکنم قرار جذاب تر هم بشه.
دمت گرم .👌👌🌹🍃🌹🍃🌹🍃❤❤

6 ❤️

858970
2022-02-13 23:19:17 +0330 +0330

شیوا و دیگر دوستان راجع به نکات نگارشی گفتن. معتقدم اینا ریزه‌کاری‌هایی ـه که نویسنده تو ده دقیقه می‌تونه یاد بگیره و حالا که بقیه گفتن دیگه من لازم نیست شماره بزنم و بگم. حالا، اگه قراره برم بالای منبر، خب بیام راجع به نکته‌ی مهم داستانت، تعلیق کص بگم.
خب…اول از یه نکته شروع کنیم. امممم ببین ما یه «تعلیق» داریم و یه «تعویق». تعلیق مشخصه‌ش این ـه که ما می‌دونیم یک اتفاقی در یک اثر (فیلم، داستان، نمایش‌نامه) خواهد افتاد اما علاوه‌براینکه راجع به چگونگی و کیفیت اون بی‌اطلاع هستیم، هیجان هم داریم. یه جور دلهره، یا بی‌قراری نسبت به اون اتفاق. دقیقا همون چیزی که باعث میشه تا سه نصف شب دیدن یه سریالو متوقف نکنی یا کتاب رمانو تا به آخر نرسوندی نبندی. داستانت، سکس سهیل و بیتا رو به تعویق انداخته بود. در واقع، تلاشی برای تعلیق بود که به تعویق انجامیده بود. چرا حالا اینجوری؟
خیلی از تعلیق‌ها بوسیله‌ی پیچش یا پیچش‌های داستان قدرت می‌گیرن. گفتم که لازمه‌ی تعلیق، دلهره یا بی‌قراری یا کنجکاوی (تو ژانر معمایی) هستش و پیچش، از بزرگ‌ترین صادرکننده‌های دلهره و بی‌قراری و کنجکاوی توی یه داستانه.
ما توی داستان می‌دونیم که قراره سهیل و بیتا با هم سکس داشته باشن، اما نسبت بهش کنجکاوی یا دلهره یا یه چیزی که نگهمون داره تا با ذوق بخونیم تا ببینیم کی سکس می‌کنن وجود نداره.
خب حالا اگر می‌خواستیم تعلیق درست و حسابی می‌داشتیم باید چیکار می‌کردیم؟ برای این کار دو راه وجود داشت:

  1. سرنخ‌دادن پیچش داستان: اگر بعد از ماجرای سکسشون قراره پیچش یا اتفاقی بیوفته، یا درهرصورت پیچش داستان به این سکس ربط داره، میشد اول داستان به لحظه‌ی بعد از پیچش اشاره کنه راوی و نویسنده درگیر بشه. مثلا راوی بگه که «نمی‌دونستم اون شب، قراره چه بگایی‌ای برای خودم درست کنم…» یا مثلا «اون شب فکر نمی‌کردم بخاطر کاری که قراره بکنمژ فردا صبح اتفاقی بیوفته که زندگیم رو زیر و رو کنه…» «فکر می‌کردم به غیر از امشب هم، بازم قراره شب‌های دیگه‌ای رو باهم باشیم و ندونیم دو ساعتی که قراره پیش هم باشیم چجور می‌گذره.» ببین! هدف درگیر کردن خواننده‌ست که فوضولیش گل کنه و بخواد تا آخر بخونه که دقیقا داشتی درمورد چی حرف می‌زدی.
  2. پرداخت زیاااد: یه سوال از خودت. اگه امشب قراره سکس داشته باشی، استرس نمی‌گیری؟ فکر و ذهنت مشغول نمیشه؟ یه کم نگرانی و دلهره نمیاد سراغت؟ روش دیگه برای درست کردن یه تعلیق سکسی توی داستانت، پرداخت قوی و زیاد به شخصیت کاراکتره. موبه‌مو حالاتش رو توصیف کنی و بتونی دقیقا جوری از افکار و حالات درونی کاراکتر بگی که همزادپنداری خود خواننده با راوی تا حدی زیاد بشه که خودشم راجع به سکس امشب کاراکتر استرس بگیره! و دنبال کنه و تا قسمت سکسشون رو نگذرونده، از صفحه‌ی شهوانی نیاد بیرون.
    استعداد قوی داری، برعکس من گشاد نیستی و دست به قلمت خوبه. پس به پیشرفتت دل می‌بندم. هیچکس عزیز. لایک سی و نه از آن ما بود.
9 ❤️

858974
2022-02-14 00:25:42 +0330 +0330

مرسی ک وقت گذاشتی و نوشتی ولی من دوس نداشتم. سکسش کم بود تحریک هم نشدم 😁 حالا نظر منه ها. بیشتر بچه ها دوس داشتن

2 ❤️

859145
2022-02-14 15:16:31 +0330 +0330

عالی بود

2 ❤️

859385
2022-02-16 01:22:08 +0330 +0330

دمت گرم عالی بود اگه قسمت دوم هم داره که فکر میکنم داشته باشه زودتر بزار

2 ❤️

860459
2022-02-22 03:44:40 +0330 +0330

داستان قشنگی بود از دید من…
فضای خیلی خوبی داشت و منو خیلی خوب با خودش همراه کرد
بیشتر بنویس دوست داریم♥️

2 ❤️

861331
2022-02-27 18:59:16 +0330 +0330

خب!!
سهیل تو تجربه اولین قرار داشتی تا به حال؟؟

2 ❤️

900196
2022-10-25 03:45:24 +0330 +0330

فضاسازی داستانت خوب بود و قشنگ ، به نظرم یاین کار یه آدم حرفه ای هست که کارشو بلده ولی در اینکه خواهر رفیقت خیلی راحت و تو کمتر از یه ماه بخواد پردشو بزنی معمولا باید منتظر عواقبشم باشی

0 ❤️