محجبۀ تهران، جندۀ کرج (۳)

1400/07/22

...قسمت قبل

اسم من مریمه. چهل و اندی ساله هستم و خانه دار. تو بیشتر چیزها معمولی هستم مثل بیشمار زن ایرانی. اما مجموعه‌ای از اتفاق‌ها و البته انتخاب‌ها من رو تو مسیری قرار داد که شاید بخش کوچکی از این زن‌های فرصت تجربه‌اش رو داشته باشند. این سومین قسمت از مجموعه ایه که قصد دارم بر اساس ماجراهایی که تو چند سال اخیر تو زندگیم پیش اومده منتشر کنم. سعی کردم تا جایی که باعث افشای هویتم نشه جزئیات و زمان ها رو تغییر ندم اما خوب قطعاُ نمیشه همه چیز رو واقعی نوشت. امیدوارم لذت ببرید.


از فردای روز دیدارم با سعید تو فشم همه چیز برام رنگ و بوی تازه ای پیدا کرده بود. مثل دخترای نوجوون که برای اولین بار با کسی دوست میشن شده بودم. واقعا هم سعید اولین دوست پسر زندگیم بود. اردواج من و رضا کاملا سنتی بود و قبل از عقدمون ۳-۴ بار بیشتر با هم حرف نزده بودیم. قبلشم که زیر نگاه های همیشگی پدر و مادر و خواهر و برادر حتی جرات فکر کردن بهش رو نداشتم. صبح شنبه با پیام صبح به خیر سعید از خواب بلند شدم. برام کلی قلب هم فرستاده بود. صبح به خیر گفتم. کمی کار خونه کردم و تصمیم گرفتم برم دفتر خیریه. سعید هم گفت میاد. خواستم بیشتر به خودم برسم اما آخر تصمیم گرفتم با همون تیپ ساده همیشگی برم. وقتی وارد دفتر شدم سعید اونجا بود. چقدر دوست داشتم دستم رو دور گردنش حلقه کنم. با یه لبخند بهم سلام داد و چند ثانیه ای به چشمای هم نگاه کردیم. رفتم سر جام و مشغول شدم. پیام هاش شروع شد.
«سلام خانمی. چقدر خشگل شدی امروز»
« سلام. راست میگی؟ چشات خوشگل می بینه»
و این پیام بازی ها کار ما بود برای چهار ساعت آینده ای که من اونجا بودم. پر از هیجان بودم. از همه چیز می گفتیم. حتی صحبت از چیزهای بی اهمیت برام رنگ و بوی دیگه ای داشت. ازش خداحافظی کردم و رفتم خونه. چون رضا برگشته بود نمی تونستم تو خونه زیاد پیام بازی کنم. تو خونه سعی می کردم با رضا هم مهربونتر باشم. نمی خواستم حساسیت بیخود درست کنم. چیزای بی خودی که سرش بحث درست می کرد٬ بر خلاف گذشته٬ با عقب نشینی سریع من تموم میشد. غذایی که دوست نداشت نمی پختم و دیگه از نیش و کنایه خواهراش شکایت نمی کردم. راستش تواون مدت فهمیدم که چقدر تمام این سالها بی خود باهاش درگیر می شدم. تو یک هفته بعد از قرارم با سعید و شروع دوستیمون چهار بار رفتم دفتر که سه بارش سعید هم بود. به بهانه های الکی بلند می شدم و تو سالن چرخ می زدم تا منو ببینه و من هم اونو. بعدش که می نشستم پیام هاشو می خوندم که قربون صدقم رفته بود و می رفتم به آسمونا. تا اینکه اون پنجشنبه لعنتی فرا رسید.
خانم صدر ازمون خواسته بود که اگه پنجشنبه کاری نداریم بریم دفتر چون انگار باید تعداد زیادی کمک رو تا تاریخ مشخصی میفرستادند. از سعید پرسیدم که میره و اون هم گفت اگه من میرم اونم میاد. ساعت نه صبح کارم رو تو دفتر شروع کردم. سعید هم ده اینا رسید. خانم صدر تو دفترش بود و من و یکی دیگه از خانمها تو اتاق کار می کردیم. مثل همیشه بلند شدم تا برم دستشویی و نگاهی به سعید بکنم. کسی تو سالن نبود و سعید هم انگار توی اتاق های خالی داشت با تلفن حرف می زد و من رو دید. وارد راهروی کوچکی که به دستشویی ختم می شد شدم که سعید آروم صدام زد. برگشتم و دیدم دنبالم اومده تو راهرو. تقریبا دم در توالت ایستادم.
«چطوری خوشگلم؟»
« خوبم. برو سعید تو رو خدا. الان کسی میاد میبینه.»
« هیشکی نیست بابا. کی میتونی بیای بریم بیرون؟»
« برو سعید. بهت پیام میدم»
این جمله رو که تموم کردم در توالت باز شد و ثریا اومد بیرون و بدون اینکه به صورتمون نگاه کنه سلام داد و رفت. کیفش همراهش بود و معلوم بود یکراست از بیرون اومده و رفته دستشویی. روی پاهام نمیتونستم بایستم. با صدایی که از ته چاه در میومد جوابش رو دادم و وارد توالت شدم و در رو بستم. توی آینه صورت مثل گچم رو دیدم. این چه اشتباهی بود من کردم؟ اگه شنیده باشه چی؟ برگشتم اتاقم. ثریا روی یکی از میزها کارش رو شروع کرده بود. نشستم. اصلا نمی تونستم کار کنم. نمی دونم چقدر گذشت که ثریا اومد و صدام کرد و با لحن خشکی بهم گفت خانم صدر صدات میکنه. بلند شدم. سرم داشت گیج میرفت. وسایلم رو برداشتم که بعدش برم خونه. رفتم تو اتاقش. از عصبانیت سرخ شده بود.
« در رو پشت سرتون ببندید»
چاره ای جز اطاعت نداشتم. با پاهای لرزون رفتم و نشستم. چند ثانیه با خشم نگاهم کرد.
« این بود نتیجه ی اعتماد ما به شما؟ که بیایید و خیریه ما رو مرکز کثافتکاریاتون بکنید؟ از اون چادری که سرته خجالت نمی کشی؟»
و من دیگه نمی فهمیدم چی میگه. ملغمه ای از کلمات خیریه٬ هرزه٬ فاحشه٬ اعتماد٬ و خیانت از دهن صدر تو صورتم پرتاب میشد و من داشتم از شدت ناراحتی و ترس و خجالت غش می کردم. توی شوک بودم و هیچ عکس العملی نمی تونستم نشون بدم. هر چند وقت یکبار آروم میگفتم شما دارید اشتباه میکنید اما صدر دایما صداش رو بلندتر می کرد. آخرش داد زد گمشو بیرون. با نیمه جونم کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون. فکر کنم سعید رفته بود. ثریا و یکی دو تا از زنها داشتند با خشم نگاهم میکردند. ترسیدم کتکم بزنند. به سرعت دفتر رو ترک کردم. برای همیشه. انقدر تو شوک بودم که فقط راه رفتم. از عباس آباد تا هفت تیر پیاده اومدم. پیچیدم تو یکی از کوچه های خلوت بهار شیراز و اونجا بود که بغضم ترکید. نشستم روی پله یه خونه و چادرم رو کشیدم سرم و ضجه زدم. هیچوقت تو زندگیم باهام این برخورد نشده بود. حس می کردم له شدم. شاید یک ربع اونجا گریه کردم. یاد سعید افتادم. شمارش رو گرفتم و وقتی گفت الو فقط تونستم بهش فحش بدم و بگم که زندگی من رو نابود کرده. قطع کردم. اون زنگ زد. ۵ بار زنگ زد تا بالاخره جوابش رو دادم. با اینکه همه چیز رو تقصیر اون می دونستم اما تنها کسی بود که تو اون لحظه داشتم. براش همه چیز رو گفتم. گفت میاد دنبالم. با اصرارش قبول کردم. یک ربع بعد تو ماشینش داشتم هق هق گریه می کردم. تا جایی که می تونست آرومم کرد. بهم اطمینان داد که پشت و پناه منه و نمی ذاره آبروم بره. چاره ای جز باور کردنش نداشتم. چشمام رو پاک کردم.
« من میرم خونه»
چیزی نگفت. آروم دستگیره رو کشیدم که پیاده بشم. مچ دست چپم رو گرفت و به طرف خودش کشید. حالا تو بغلش بودم و چند لحظه بعد تو اون کوچه خلوت برای اولین بار داشتیم لبای هم رو می خوردیم. تو اون لحظات چنان روح و روانم از هم پاشیده بود که فقط دنبال یه تکیه گاه بودم. تسلیمش بودم. چادرم افتاده بود رو شونم و یه دستم رو روی صورتش گذاشته بودم. لبش رو جدا کرد و تو چشام نگاه کرد.
« اینجوری نرو خونه. بریم خونه ی من یکم حالت بهتر بشه.»
و من تو شرایطی نبودم که بهش نه بگم. تو راه ساکت بودم بیشتر و حوادث اونروز رو مرور می کردم. سعید، نمیدونم تصادقی یا عمدا، آهنگ دو نفره ی ویگن و دلکش رو گذاشته بود.
"بردی از یادم
دادی بر بادم
با یادت شادم
دل به تو دادم
در دام افتادم
از غم آزادم
دل به تو دادم فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم بخند
…"
با شنیدن آهنگ اشکم باز جاری شد. سعید دستم رو فشار داد و بعد بوسه زد. کارش بهم آرامش داد. رسیدیم و رفتیم بالا. خونشون یه آپارتمان نزدیک خیابون اندرزگو بود. فکر کنم سه خوابه. چادرم رو ازم گرفت و آویزون کرد. خودم رو انداختم روی مبل یشمی رنگش. برام چایی آورد. مدام حرف میزد. فکر کنم برای اینکه غم اون اتفاق از یادم بره. حالم کمی بهتر شده بود. اومد نشست کنارم. بعد از چای دستش رو انداخت دور گردنم.
« دوستت دارم مریم. مطمین باش ازش انتقامت رو میگیرم»
« چه جوری؟»
« اونش با من. »
سرم رو روی شونش گذاشتم.
«آره سعید. انتقام میخوام»
سرم رو بوس کرد. با دست چونم رو گرفت و سرم رو بالا آورد. تو چشمام نگاه کرد و بعد آروم لبش رو گذاشت رو لبام و مشغول مکیدن شد. چشمام رو بستم. کاش تو شرایط بهتری بودم تا از این لحظات لذت تمام رو مییبردم اما حرفای صدر هر از چندی تو گوشم می پیچید و زهرمارم می کردش. شروع کرد دکمه های مانتو رو باز کردن. جلوش رو نگرفتم. دو تاش رو باز کرد و بعد بهم گفت درش بیار. درش آوردم و آویزونش کردم و دوباره نشستم کنارش. داغ شده بودم دیگه. ترشح رو حس می کردم. حالا من با یه پیرهن سورمه ای نازک و شلوار و روسری، که دور گردنم افتاده بود، تو آغوش سعید بودم. می دونستم هیچ شانسی ندارم تا جلوی کاری که می خواد بکنه رو بگیرم اما یه چیزی تو مغزم مجبورم می کرد تا تو هر مرحله ای ازش بخوام که جلوتر نرده. انگار ذهنم می خواست بهانه ای داشته باشه تا بعدا همه چیز رو تقصیر سعید بندازه و خودش رو بیگناه نشون بده. نگاهم به جالباسی افتاد. چادر و مانتوم آویزون بود. انگار با دیدن حجابم که جدا از من آویزون شده بود تازه متوجه شدم که الان چه وضعی دارم. واکنش ناخودآگاهم اما جالب بود: انگار این بیشتر تحریکم می کرد تا اینکه به خودم بیاره تا جلوی سعید رو بگیرم. سعید دستش رو انداخته بود دور گردنم و بازوم رو نوازش می کرد. بینیش رو به موهام نزدیک کرد و شروع به بو کشیدن کرد.
« چه بویی داری مریم. دیوونه میکنه آدمو»
و جواب من سکوت بود. خوردن نفسش به گلو و گردنم مورمور دلچسبی رو به جونم می انداخت. سرم رو کم بالا بردم تا سطح بیشتری از گلوم با نفسش گرم بشه. حالا بینی سعید توی موهام بود و دست آزادش دستم رو گرفته بود. آروم من رو بیشتر به خودش فشار داد. با تماس لبش با گردنم تنم داغ شد. لباش رو شروع به بالا و پایین بردن روی گلو و گردنم و دست دیگش رو روی رون پام گذاشت.
« چه پوست صافییی»
لباش به جاهای جدید می رسید و من داغتر می شدم. حالا کامل به طرف من چرخیده بود. بعد از چند دقیقه چند تا کوسن گوشه مبل گذاشت و من رو به گوشه مبل هدایت کرد. حالا دو تا دستش آزاد بود. یکیش رو روی صورتم گذاشت و گوشم رو نوازش کرد. دست دیگش هم حالا داشت روی رون پام عقب و جلو می رفت. دست روی صورتم رو پایین تر آورد و همین طور که آروم داشت گلوم رو بوسه بارون می کرد، دستش رو از روی صورتم به روی شونم و بعد هم به سینم رسوند. من چشمام رو بسته بودم و مثل یک بره در اختیارش بودم. تمرکز کرده بودم رو حرکت دستاش و اینکه بعد از اینجایی که هست کجا می خواد بره. آروم دستش رو روی سینه هام کشید. کمی فشار داد. کمی بیشتر فشار داد. به خودم که اومدم دیدم دارم کمرم رو بالا می دم تا دستهاش فشار بیشتری به سینه هام بیاره. سعید هم که این رو دید همه ی سینه ام رو تو دستش گرفت و آروم فشارشون داد.
« چه سینه هایی داری مریم»
« آااااهههه»
« ای جام٬ از همون اول که دیدمت چشمم رو گرفته بودن٬ می دونستم بالاخره یه روز تو مشتم می گیرمشون»
فکر اینکه داشته بدن من رو دید میزده برام خیلی هیجان انگیز بود. حالا دست از گردن و پاهام کشیده بود و داشت سینه هام رو با دو دستش فشار می داد.
« آخ مریم. من با اینا زندگی میکنم»
« سعییید»
« جاااان»
نفسم به شماره افتاده بود. سعید هم کارش رو خیلی خوب بلد بود. دایما نوع بازی با سینه هامو تغییر می داد تا حساسیتم رو پیدا کنه. چقدر دوست داشتم اون لحظه که لباسم رو دربیاره و البته زیاد لازم نبود منتظر بمونم. بعد از یکی دو دقیقه شروع کرد به باز کردن دکمه های پیرهنم. با باز شدن هر دکمه مقدار بیشتری از سینم نمایان می شد. من خودم رو بهش سپرده بودم و به چشماش نگاه می کردم. حالا همه ی دکمه ها باز شده بود. خواست تا لباس رو از تنم دربیاره. ملتمسانه بهش گفتم.
«فقط بالا تنه سعید. باشه؟»
« باشه عشقم هر چی تو بخوای»
کمی بلند شدم تا بتونه لباسم رو از تنم دربیاره. حالا فقط سوتین سفیدم بین دست های سعید و سینه های من واسطه بود. کمی از روی سوتین سینه هام رو ورز داد و بعد آروم بندهای سوتین رو از شونم پایین انداخت و سوتین رو پایین کشید.
« آآآه سعید»
« جانم. چه سینه های بلوری ای زیر چادر قادر کرده بودی»
این رو گفت و نوک یکیشون رو آروم به دهن گرفت. چشمامو بستم و خودم رو به حس مور مور که با میک زدنهای سعید توی بدنم پخش می شد سپردم. آروم میک میزد و با دستش سینه دیگم رو ورز می داد. آه های آروم من از تو گلوم بیرون می جهید. بعد از اینکه حسابی به خدمت یکیشون رسید از دهنش درآورد.
«چقدر خوشمزن مریم. کاش زودتر پیدات کرده بودم»
حرفاش هم به اندازه لمس کردن هاش منو تحریک می کرد. حرفایی که واقعا هیچوقت نشنیده بودم. سینه دیگم رو تو دهنش کرد و مشغول میک زدن شد. بعد از مدتی و همون طوری که روم افتاده بود٬ دستش رو برد بین پاهام و از روی شلوار اول رون هام رو مالید و بعد سعی کرد دستش رو بین پاهام ببره.
« نهههه سعید»
دستش رو گرفتم. اما نه جوری که منصرفش کنه. دستش رو از لای پاهام دور کرد و دوباره رونهام رو مالید و بعد به شکم و پهلوهای لختم دست کشید. با هم تماس و میک سعید مقاومتم سست تر میشد و اون هم خوب کارش رو بلد بود. بار دومی که تلاش کرد دستش رو به لای پام برسونه چیزی سدش نشد. دست کشید بین پاهام و من مثل برق گرفته ها کمرم رو بالا آوردم و آهی کشیدم.
« چی شد خانمی؟»
و من چیزی نداشتم که بگم. شروع کرد به مالیدنش. از بالا به پایین با پهلوی دستش می کشید و من رو دیوونه تر می کرد. تنم کوره آتیش شده بود. منی که تا چند هفته پیش خانم صدر رو به خاطر صدا کردن سعید با اسم کوچیک لایق صفت فاحشه می دونستم٬ حالا سینه های لختم رو تو دهنش گذاشته بودم و مثل یک ماهی بیرون از آب، زیر سعید دست و پا می زدم.
« جووون٬ چقدر داغه لا پات. حتما دلش خیلی می خواد.»
و جواب من چیزی نبود جز آه.
آروم دستش رو برد سمت دکمه ی شلوارم. کمی با دستم جلوی دستش رو گرفتم اما نه طوری که بتونه منصرفش کنه. دکمه رو با یک دست باز کرد و زیپم رو هم به پایین هل داد. حالا با یک دست داشت کسم رو از روی شرت می مالید و با دست دیگه سینه هام رو. واقعا خوب بود تو این کار. من گردنم رو کشیده بودم عقب٬ یک دستم رو روی چشمام گذاشته بودم و ناله های خفیف لذت ناخودآگاه از گلوم بیرون میومد که با جان گفتن های سعید جواب داده میشد. هیچوقتِ هیچوقت یادم نمیومد حتی نزدیک اینجا بوده باشم. موج های لذت که مثل دریای طوفانی تو بدنم پخش میشدن٬ من رو عاجز از هر واکنشی کرده بودند. حالا نوبت مرحله بعدی بود. سعید از روم بلند شد و نشست و قبل از اینکه بتونم واکنشی نشون بدم شلوار و شرتم را تا زانوم پایین کشید. جیغ کوتاهی کشیدم و سعی کردم که پاهام رو به هم قفل کنم. سعید دوباره مشغول ورز دادن سینه هام و بازی با اطراف کسم شد و بدن من هم آروم آروم دوباره ریلکس شد. سفتی بین پاش رو حس می کردم. هر از چندی بالای سینه و گلوم رو بوس می کرد و من چقدر این کارش رو دوست داشتم. بین پام کمی مو داشت و تو اون لحظه دوست داشتم که اصلاحشون کرده بودم اما سعید بی توجه شروع به نوازش بالا و روی کسم کرد.
« آخ چقدر سفیده مریم. کثافت اینو از من قایم می کردی»
خوشم اومد از تعریفش.
« آخ چقدر من این کس هایی که همه چیز توشه و فقط یه خط معلومه خوشم میاد»
این رو گفت و انگشتش رو توی شیارم کشید. نمی دونم به خاطر لمسش بود یا تعریفش از کسم اما آه خیلی بلندی کیشدم.
« جاااان. داره خوشش میاد مریمی. داره مال من میشه مریم.»
با بالا و پایین کردن انگشتش بدنم دیگه طاقت به پشت خوابیدن رو داشت از دست میداد. کمرم رو موج می دادم و از روی مبل بالا میومدم تا بتونم لذت رو تحمل کنم. مایع لزجم با سرعت ترشح میشد و من رو برای مرحله ی نهایی آماده می کرد. بعد از قدری بازی با من٬ سعید شلوارم رو کامل از پام کشید و من لخت٬ به جز شکمم که با سوتین سفیدم پوشیده شده بود رو به روش افتاده بودم: بی دفاع و آماده. دکمه های پیرهنش رو به سرعت باز کرد و بدنش رو به من بیقرار برای لمس تنش٬ نشون داد. بی هیچ حرفی به سینه هاش زل زده بودم. عضلانی بود و پهن با موهای صاف. زیاد پر مو نبود. کمی شکم داشت اما در کنار عضلانی بودنش به نظرم قشنگ میومد. دست برد و کمربندش رو باز کرد. فکر کنم آب دهنم رو قورت دادم. حسم ترکیبی بود از کنجکاوی٬ ترس و اشتیاق. دکمه و زیپش هم باز شدند و شلوارش رو تا پاهاش پایین داد. خیلی آروم. و این آروم پایین بردن شلوارش داشت من رو دیوونه میکرد. حالا با یک شرت تنگ خاکستری رو به روم ایستاده بود که اندازه ی آلتش رو به خوبی نشون میداد. نمی تونستم چشم از شرتش بردارم. یه لکه بزرگ خیسی روی شرت دیده می شد که لابد پشتش سر آلتش بود. اومد جلو و کنارم ایستاد. فکر کنم منتظر بود کاری کنم اما اون موقع چنان تو شوک کاری که داشتم انجام میدادم و موقعیتی که توش قرار گرفته داشتم بودم که توان هیچ کاری رو نداشتم. یعنی اصلا به عقلم نمی رسید. از طرفی سالها عادت داشتم تا مثل یه عروسک سکس کنم. به پشت می خوابیدم و فقط دستورهای رضا رو اجرا می کردم٬ والسلام. دستورهای اون هم چیزی بیشتر از بخواب و یا نهایت بالشت زیر کمرت بذار نبود. سعید خم شد و دستم رو گرفت.
« یکم باهاش بازی کن. خوشت میاد»
و من مثل یک بچه ی گوش به فرمان دستم رو در اختیارش گذاشتم تا ببره و بذاره روی آلتش. با دست خودش دستم رو تکون میداد. آهی کشید و چشماش رو بست. این کارش تشویوقم کرد تا خودم هم کمی فشار بیشتری بیارم و وقتی دستش رو برداشت من داشتم براش عقب و جلو می کردم. کامل نشستم تا بتونم راحت تر این کار رو انجام بدم. بزرگی و مخصوصا سفتیش بینهایت حشریم کرده بود و ترشحم رو بیشتر. سعید دستش رو به کمرش زده بود و نوبت اون بود که اه بکشه. صداش راه رو نشونم میداد. بعد از شاید یک دقیقه طاقتم رو از دست دادم. آروم با دست دیگم لبه ی شرتش رو گرفتم و کشیدم پایین. باورم نمی شد دارم این کار رو می کنم. اما حقیقتش این بود دیگه هیچ برگشتی نبود از اونجایی که من بودم. شرت به آلتش گیر کرد و کمی که بیشتر کشیدم آلتش مثل فنر از جا بیرون پرید. اولین چیزی که به ذهنم اومد مقایسش با تنها آلتی بود که قبل از اون دیده بودم. خدایا این حداقل سه سانتیمتر از برای رضا بزرگتر بود بود و البته خیلی خیلی سفت تر. سال ها بود که رابطم با رضا خیلی سرسری و بی کیفیت شده بود و آلتش هیچوقت تا اندازه ای که واقعا می تونست باشه، بزرگ و سفت نمی شد. چیز دیگه ای که توجهم رو جلب کرد سر بزرگ و خمیدگی رو به بالاش بود. نمی تونستم چشم ازش بردارم. انگار خود سعید رو فراموش کرده بودم. دستم رو بالا بردم و ساقش رو تو دست گرفتم. گرماش رو دوست داشتم. سرش کمی خیس بود. مثل کسی که هیپنوتیزم شده زل زده بودم به سرش و حالا داشتم دستم رو عقب و جلو می کردم. انگار داشتم سازی می زدم که صداش رو از گلوی سعید میشنیدم. حالا تند تر و تند تر.
« خیلی خوب میزنی مریم.»
نشست و به پشت خودش رو روی مبل انداخت و من دنبالش کردم تا از دستم در نیاد. حالا داشتم با شدت و سرعت می مالیدم و از گرما و سفتیش انرژی می گرفتم.
« می خوریش مریم»
انگار تنم لرزید وقتی اینو شنیدم ولی ناخودآگاه گفتم نه. شاید تجربه بد بارهایی که برای رضا خورده بودم باعث شد از ترس نه بگم. سعید هم چیزی نگفت. چند لحظه بعد بلند شد و از زیر بغلم گرفت و به طرف اتاق خواب هدایت کرد. وقتی رسیدیم آروم من رو روی تخت دونفره مرتب شده با رو تختی سبزرنگش هل داد. به پشت روی تخت خوابیدم. دلم آشوب شد. شاید میشد همونجا تمومش کنم. عجیبه که با اون همه تحریک و حشری شدن باز مغزم فرمان میداد که جلوش رو بگیر. می گفت هنوز دیر نشده. اما من مثل کسی که ادرار کردنش رو شروع کرده و دیگه نمی تونه جلوی خودش رو بگیره٬ نمی تونستم حتی اگه می خواستم. خودش رو روی من انداخت و باز هم سینه هام رو تو دستش گرفت و مالید و بعد هم دستش رو چند بار از بالا تا پایین شیارم کشید تا مطمپن بشه به اندازه کافی خیس هستم. سریع بلند شد و از توی کشوی بغل تخت چیزی درآورد. بسته ی کاندوم بود. به من داد تا بازش کنم و خودش مشغول میک زدن سینه و مالیدن لای پام شد. با دندون گوشه اش رو کندم و بازش کردم. بلند شد. کاندوم نارنجی رنگ رو ازم گرفت و روی آلتش کشید. به چشمام نگاه کرد. کارم تموم بود. از پاهام گرفت و من رو به لبه ی تخت کشید و با دستش ساقه ی آلتش رو گرفت و سرش رو روی کسم کشید. داشتم دیوونه میشدم. بار دوم هم کشید. کمرم رو ناخودآگاه بالا میاوردم تا تماسش رو بیشتر کنم.
« جاااان. مریم رو نگاه کن. دلش می خواد انگار»
حرفاش دیوونه کننده بود. باز هم با کیرش رو از بالا تا پایین کسم کشید. بعد از دو سه بار کشیدن دیگه طاقتم رو از دست دادم.
« بکن سعید.»
« چی؟ نشنیدم»
« بکن تو دیگه»
« چی رو؟»
نمی خواستم بگم. نمی خواستم اسمش رو ببرم.
« سعید بکن تو رو خدا»
«چی رو بکنم مریمم؟ تا نگی که نمیشه»
دیگه طاقت نداشتم. حسی مثل خارش شدید توی کسم حس می کردم.
« کیرتو سعید. کیرتو بکن تو. بکن تو کسم»
« جااااان»
سر کیرش رو آروم فرو کرد تو. خیس خیس بودم. راحت وارد شد. آروم جلو میرفت و درد تو شکمم می پیچید. جیغ خفه ای کشیدم. واقعا بزرگ بود و عادت نداشتم. البته بعد از اون هم همیشه اولین بار که وارد می کرد دردم میومد اما دفعه اول درد خیلی بیشتر بود. حالا رون هام رو گرفته بود و من رو به طرف خودش فشار می داد. وای خدایا. جاهایی از کسم تحریک می شد که انگار تا اون روز چیزی لمسشون نکرده بود. کیرش جلو می رفت و منو باز و بازتر می کرد. حالت خمیده کیرش باعث می شد تا فشار بیشتری به قسمت بالای کسم بیاد و انگار اونجا حساسترین جای بدنم بود. بار اولی که کیرش به اونجا کشیده شد توصیف نشدنیه.لب پایینم رو محکم گاز گرفته بودم تا صدام درنیاد. غرورم اجازه نمیداد که بذارم هر صدایی ازم دربیاد. کیرش رو بیرون کشید و انگار شکمم خال شد. همه ی وجودم تمنای پر شدن با کیر سعید بود. دوباره فشار داد. اینبار درد کمتر بود و تحریک بیشتر. همه چیز برام انگار دفعه اول بود. اگه چیزی که من تو ۲۵ سال گذشته داشتم سکس بود پس این چی بود؟ باز هم سعید بیرون کشید و باز هم فشار. عضلاتم منقبض میشدند. گردنم کشیده میشد و کمرم قوس پیدا می کرد.
« جاااااان. خوبه؟»
« آره سعید. خیلی»
« تو از همه بهتری. بدنت مثل دخترای ۲۵ سالست.»
« آآآخخخخ»
« از موقعی که دیدمت می دونستم چه کسی زیر چادره»
لذت شنیدن حرفاش اگه از حس کردن کیرش بیشتر نبود٬ زیاد هم کمتر نبود. حالا داشت تلمبه میزد. کمی روی من خم شده بود و داشت سینه هام رو فشار می داد.
« دلم پر می کشید برای این ممه هات مریم»
برام اون حجم از لذت غیر قابل تحمل بود. حرفهای سعید هم مثل بنزین بود رو آتیشم. عضلات پاهام شروع به منقبض شدن کردند.
« می دونی الان چیه منی مریم؟»
جواب سوالش رو می دونستم اما اون موقع زبونم نمی چرخید.
« جنده ی من شدی دیگه مریم»
نمی دونم به خاطر شنیدن این حرف بود یا دیگه وقتش شده بود که موج های وحشی از بالای کسم تو پاهام پخش شد. پاهام شروع کرد به لرزیدن و اگه سعید روم نبود تو خودم مچاله شده بودم. فکر کنم حالا دیگه آه و نالم اتاق رو برداشته بود. سعید هم انگار از حال من بیشتر تحریک شد و سرعتش رو بیشتر کرد و بعد از شاید ۳۰ ثانیه تلمبه های کیرش رو توی کسم احساس می کردم. تو تامون خیس عرق شده بودیم. بعد از خالی شدن آبش تو کاندوم کیر شلش رو از من بیرون کشید و کنارم روی تخت افتاد. سقف رو نگاه می کردم. سکس هام با رضا پیش این چیزی که الان داشتم مثل شوخی بودند٬ حتی انهایی که اوایل ازدواجمون داشتیم. هنوز پاهام می پرید. دستم رو روی صورتم گذاشتم. پیشونیم از شدت ضربان قلب و فشار خون درد گرفته بود. بعد از چند دقیقه و فروکش کردن لذت٬ حالا فکرهای رنگارنگ داشتند به ذهنم هجوم میاوردند. احساس گناه و شرم کارشون رو شروع کرده بودند. با خودم گفتم حالا تمام حرفهای خانم صدر درست از آب دراومدند. حالا من یه هرزه ی خیانتکارم. تو اون لحظه حتی از سعید هم خجالت می کشیدم و دوست نداشتم که دستم رو از روی صورتم بردارم. بلند شد و رفت دستشویی. فکر اینکه اگه بچه هام بفهمند چه واکنشی نشون خواهند داد دلم رو به هم میپیچوند. دستام از فکرش شروع به لرزیدن کرد. حالا تو اتاق تنها بودم. دوست داشتم زودتر برم خونه. بلند شدم و سوتینم رو کشیدم روی سینه هام. ساق پاهام گرفته بود. سریع رفتم تو سالن و خواستم شلوارم و شرتم رو بپوشم. هر چی نگاه کردم شرتم رو ندیدم. شلوارم رو پوشیدم و وقتی که سعید اومد بیرون آخرین دکمه ی پیرهنم رو هم بستم. با دیدنش انگار تنم مورمور شد.
« پوشیدی؟ بمون یه چیزی بخوریم»
« نه باید برم. تا حالاش هم زیاد موندم. دو تا میس کال دارم»
« باشه پس بذار تا جایی برسونمت»
« نه با آژانس میرم. شرت منو ندیدی؟»
« دست منه. می خوام یادگاری نگهش دارم»
از حرفش تحریک شدم. حتی حس کردم کمی ترشح کردم.
« مسخره بازی درنیار سعید. بدون شرت نمیشه٬ بو میگیرم.»
« زود میرسی خونه میری حموم. حالا شاید دفعه بعد اومدی بهت پسش بدم. اگه شرت دفعه بعدت خوشگلتر باشه»
از حرفش خندم گرفت اما سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم و جدی گفتم.
« دفعه دیگه؟ دیگه منو نمی بینی. همین یه دفعه هم از دستم دررفت»
با لبخند گفت باشه.
رو به جالباسی شدم و داشتم چادرم رو مرتب می کردم تا بزنم بیرون که یه دفعه از پشت سینه هام رو گرفت و فشار داد.
« نکن سعید می خوام برم»
« اگه دفعه آخره خوب بذار یه دور دیگه هم برم.»
« ولم کن کثافت»
اما نه اون قصد ول کردن داشت و نه من توان مقاومت. از پشت بهم چسبیده بود و داشت سینه هام رو فشار میداد. هلم داد روی کاناپه. به پهلو خوابیدم و تا به خودم بیام مانتو رو بالا کشیده بود و شلوارم رو تا زانوم پایین داده بود. چادر و روسریم زیرم بود و خودم داشتم زیر سعید دست و پا می زدم.
« آروم باش کاندوم بزنم وگرنه حامله میشیا»
حرف حاملگی رو که شنیرم مثل چوب خشک شدم. سریع کاندوم رو که نمیدونم از کجا درآورده بود روش کشید و پاهای من رو به طرف شکمم فشار داد. حالا من با حجاب نیمه کامل به پهلو خوابیده بودم و فقط لای پام بیرون بود. کیرش رو گذاشت روی کسم و با فشار کمی داخل کرد. اینبار درد کمتری داشت و با اولین تلمبه لذت من هم شروع شد. این اولین باری بود که سکس تو این موقعیت رو امتحان می کردم و بعدها یکی از موقعیت های مورد علاقم شد. انگار سر روی بالای کیرش حالا به پهلوی کسم فشار میاورد و به طرز فوقالعاده ای تحریکش می کرد. خیلی سریع خیس شدم. حالا سعید هم سرعتش رو بیشتر کرده بود و ناله های من هم بلند شده بود.
« چه شاهکسی گیرم افتاده. حالا حالاها می خوام بکنمت مریم»
واقعا خوب می کرد و از من جز ناله کاریی بر نمیومد. چشمام رو بسته بودم و تو اوج بودم: خیس خیس. صدای لزج کسم رو میشنیدم. حالا سعید داشت با سرعت تلمبه میزد و همه ی بدنش انگار منقبض شده بود. انگار دید که اینطوری آبش نمیاد. کیرش رو درآورد و با دست شروع به جق زدن کرد. بعد از شاید دو دقیقه، و در حالی که من همونطور به پهلو انتاده بودم و نگاهش می کردم، نعره ی کوتاهی زد و آبش رو روی پاهای من خالی کرد. آبش این بار کم بود و فکر کنم یک ی دو تا تلمبه بیشتر نزد. کی افتاد کنارم. یکی دو دقیقه نفسی تازه کردم. رفتم دستشویی و خودم رو تمیز کردم. داشتم میرفتم که سعید دستم رو محکم گرفت.
« مریم دوباره کی میای»
«ولم کن سعید. نمی تونم دیگه بیام. گه زدی به زندگیم.»
انگار حرفم رو نشنیده بود.
« کی میای. تو رو خدا. میمیرم بدون تو»
تو چشمام نگاه کردم. واقعا التماس رو میتونستم ببینم.
« نمی دونم. ولم کن. اسنپ میره»
« کی؟»
« حالا خبرت میکنم.»
انگار که به خواستش رسیده بود دستم رو ول کرد. اومد جلو و لبش رو گذاشت رو لبم و بوس کرد.
« برو حالا. مواظب خودت باش. رسیدی خبر بده»
« باشه. خداحافظ»
پام رو که گذاشتم بیرون با خودم گفتم خدایا این چه گهی بود من خوردم. پاهام شل شده بود. تو تاکسی فقط توبه میکردم و تمام راه زیر لب استغفرالله می گفتم. فکر کنم وقتی به بچه هام و خانواده خودم فکر کردم. گوشه چشمم اشکی هم شد. حتی نسبت به شوهرم هم عذاب وجدان داشتم با اینکه می تونم بگم چند سالی بود اصلا دوستش نداشتم. یاد این افتادم که چقدر دیگران رو٬ حتی به خاطر داشتن پوشش متفاوت با خودم ملامت کرده بودم اما الان کاری کرده بودم که دیگه ته هرزگی بود. یاد دخترم اقتادم که به خاطر تلفنی حرف زدن با یه پسر چقدر سرکوفت ازم شنیده بود. از خودم بدم اومد. باز هم یاد حرفای صدر افتادم و اعصابم بیشتر خورد شد. وقتی رسیدم فقط پسرم خونه بود. یکراست رفتم حموم و زیر دوش یه دل سیر گریه کردم. هم به خاطر شوک برخورد امروز تو دفتر خیریه و هم کاری که با سعید کردیم. اما اعتراف میکنم حتی تو اوج احساساتم تو اون لحظات وقتی که یاد سعید و سکسم باهاش میافتادم تنم مور مور میشد. اومدم بیرون دیدم سعید پیام داده. حالم رو پرسیده بود و اینکه آیا رسیدم خونه. جوابش رو دادم و ازش خواستم تا چند وقتی پیام نده. گفت چرا که دیگه جوابش رو ندادم و نوتیفیکیشن تلگرام رو خاموش کردم. رفتم نماز خواندم. بعد از نماز سجده ای طولانی کردم و همه ی معصومین رو واسطه قرار دادم تا خدا من رو ببخشه. چشمام از گریه سرخ شده بود. بعدش بدون شام رفتم خوابیدم و زود خوابیدم. حتی متوجه نشدم رضا کی اومده بود. صبح باز هم با عذاب وجدان از خواب پا شدم. همش با خودم می گفتم حالا یه دفعه یه اشتباهی کردم دیگه. حالم بد بوده. خدا می بخشه . رفتم حلیم و نون تازه گرفتم و یه صبحونه مفصل برای رضا درست کردم. بهم گفت آفتاب از کدوم طرف دراومده. سر میز باهاش نشستم و کمی حرف زدم. کاری که شاید چند ماه یه بار پیش میومد. موقع بیرون رفتن هم براش لباساش رو آوردم و کمکش کردم تنش کنه. مثل سالهای اول ازدواجمون. انگار عذاب وجدانم رو می خواستم اینطوری آروم کنم.
چند روز بعدی هم بدون خبر خاصی گذشت. از بیرون آروم بودم و همسری مهربان و متعهد. نمازم رو همش سر وقت می خواندم و بعدش راز و نیاز می کردم و البته توبه. گوشیم رو هم کنار گذاشته بودم و شاید روزی یکبار چک میکردم. اما این همه ی ماجرا نبود. با دور شدن از روز دیدارم با سعید انگار بیشتر ذهنم به مرور اتفاقات اون روز می پرداخت و کار من برای فراموش کردنش سخت تر و سخت تر میشد. اون ارگاسم رویایی٬ اون آلت بزرگ و سفت٬ و اون حرفهای تحریک کننده چیزی نبود که به راحتی بشه فراموش کرد. روز اول می تونم بگم اصلا یادش نیفتادم. روز دوم یکبار٬ روز سوم ۳ بار و … با یادش تنم داغ میشد و انگار دستم می رفت تا اعضای حساسم رو لمس کنه. اما با شدت با این تمایلاتم مقابله میکردم. شاید ۱۰ روزی گذشته بود و اصلا خبری از سعید نگرفته بودم. چقدر هم کار سختی بود. روز دهم از صبح که پا شدم دلپیچه داشتم. دایما لحظه ای که سعید داخلم فرو کرد جلوی چشمم میومد و حرفایی که درباره بدنم زده بود توی ذهنم مرور میشد. تو ده روز گذشته با هر بدبختی جلوی خودم رو گرفته بودم و تلگرام رو چک نکرده بودم. حس می کردم هر چی تو اون ده روز با توبه و توسل رشته بودم داره پنبه میشه. فکری به سرم زد. شنیده بودم قدیم زنهای بدکار تهران برای توبه میرفتند امامزاده معصوم. گفتم شاید از دست امامزاده کاری بربیاد. شال و کلاه کردم و رفتم امامزاده. خیلی خلوت بود. نزدیک ضریح روی زمین نشستم و چادرم رو روی صورتم انداختم و باز هم از ته قلبم از خدا خواستم تا از این فکرها نجاتم بده. استغفرالله از زبونم نمی افتاد. ولی آتیش شهوت نمی ذاشت تا تمرکز کنم. واقعا اعصابم خورد شده بود. از حال و روز خودم گریه ام گرفت. شاید همین گریه کمکم کرد تا همه ی زور روانی خودم رو جمع کنم. تصمیمم رو گرفتم. من دیگه نمی خواستم سعید رو ببینم. دیگه جایی تو قلبم نداشت. انگار با گرفتن این تصمیم حالم بهتر شد. چشمام رو تمیز کردم و بلند شدم. خدا رو شکر کردم. خودم رو مرتب کردم و بیرون اومدم. وقتی از صحن رد میشدم احساس آرامش عجیبی داشتم. انگار شیطون گورش رو از دلم گم کرده بود. نفس عمیقی کشیدم و سوار تاکسی شدم. گوشیم رو درآوردم تا شماره سعید رو از همه جا پاک کنم. پیام هایی که داده بود رو برای آخرین بار مرور کردم. تو آخرین پیامش برام عکس یه ست شرت و سوتین مشکی با خالهای سفید رو فرستاده بود و نوشته بود من از اینها خیلی دوست دارم. چشمام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین. آفتاب صورتم رو نوازش کرد. انگار بین زمین و هوا معلق بودم. چشمام رو باز کردم. سوتین مشکی با خالهای سفید٬ شبیه چیزی که صبح عکسش رو دیدم٬ کنارم روی تخت افتاده بود. چشمم به سر سعید افتاد که داشت شکمم رو بوس میکرد و همزمان سعی داشت شرت مشکی با خالهای سفید رو از پام بیرون بکشه. چشمام رو بستم. من همون جنده ای بودم که خانم صدر میگفت. شاید همیشه بودم و تو ۳۰ سال سرکوبش کرده بودم، اما حالا اون هرزه اختیار وجودم رو در دست گرفته بود. کمرم رو بالا آوردم تا سعید راحت شرت رو از پام بیرون بکشه. حالا من جنده ی اون بودم.

ادامه...

نوشته: ماریه


👍 55
👎 0
95001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

837373
2021-10-14 00:54:15 +0330 +0330

عالی مثل قسمتای قبل
ادامه لطفا

2 ❤️

837385
2021-10-14 01:20:45 +0330 +0330

خیلی خوب. تمام مدتی که خوندم راست بودم. زودتر بقیشم بذار لطفا.

1 ❤️

837424
2021-10-14 06:59:56 +0330 +0330

این یعنی یه داستان واقعی، داستانی که لحظه به لحظه‌اش حس رو منتقل میکنه داستانی که توضیحاتش کمک میکنه به درک بیشتر مخاطب از حس و حال نویسنده، داستانی که برای مخاطبش این حساسیت رو بوجود نمیاره که واقعیه یا نه، نه جفنگیاتی که ۹۰٪ داستانهای اینجا رو پر کرده و نویسنده با وقاحت هرچه تمامتر از اول تا آخرش به شعور مخاطب توهین میکنه و تاکید احمقانه داره روی واقعی بودنش. تبریک بسیار به نویسنده‌ی بی ادعای این داستان👏👏👏👏

3 ❤️

837439
2021-10-14 09:43:56 +0330 +0330

خیلی عالی با پایان عالی تر دوست دارم کارتو

1 ❤️

837451
2021-10-14 11:14:26 +0330 +0330

ادامه لطفا

0 ❤️

837452
2021-10-14 11:14:30 +0330 +0330

آخرش خیلی باحال بود تو روحت.
این جور داستان دوست دارم دمت گرم. واقعی بود نوش جونت. نبود هم که به نظر واقعی

2 ❤️

837466
2021-10-14 13:29:11 +0330 +0330

نوع نگارش و داستان بسیار شبیه یکی از داستان های پیج لوتی هست که زن متاهل با دوست برادرش که اتفاقا اسم اون هم سعید بوده وارد رابطه میشه فکر کنم نویسنده هر دو داستان یک نفر هست

1 ❤️

837473
2021-10-14 14:42:43 +0330 +0330

عالی بود ادامه بده لطفا

0 ❤️

837474
2021-10-14 14:46:41 +0330 +0330

ادامه لطفا
خدا ببخشه ولی منم سر رو کم کنی یه زن ارزشیو جنده کردم.
طبق قوانین شهوانی بیش از پنج قسمت با یک عنوان نوشتن مجاز نیست، لطفا ادامه اش را با یک عنوان جدید پس از قسمت پنج بنویسید.

1 ❤️

837490
2021-10-14 17:30:34 +0330 +0330

امیدوارم که از داستان خوشتون اومده باشه. خوشحال میشم نظراتتون رو بخونم.

  ××ماریه××

× ×
× ×
× ×
×

4 ❤️

837526
2021-10-15 01:05:34 +0330 +0330

امثال تو که خیلی زیاده،تو که خوبی 99 درصد زنایی که وقتی تو تصویر می بینیشون فقط یه چادر با یه دماغ معلومه از دم مثل خودت… بله گاز بده گااااازم بگیر
من یکی از رفیقام مادرش وقتی مومد بیرون فقط یه دماغ ازش معلوم بود،سرت رو درد نیارم یه خط از آخرش بهت بگم،پسرش بعد یه مدت شک کردن یه روز سر زده میره خونه می بینه صدای ناله از اتاق پدر و مادرش میاد،میگه لابد بابام رفته رو کاره مادرم برم بیرون خیطه،ولی کلش تو پیته،(بدبخت با گریه با من درد دل می کرد) گفت امیرحسین فکر کردم بابامه امدم برگردم برم بیرون دیدم یه جفت کفش مردونه غریبه پشت در تو اتاق پارک کرده،می گفت قلبم داشت stop می کرد،رفتم جلو در اتاق خواب مادره جندم دیدم بله یه غریبه رو کاره مادرمه،گوشی در میاره فیلم می گیره،شب باباش خونه نبوده میاد خونه،با حالت قاطی(این جور موقع دیگه پسر به مادري قبولش نداره،خیلی درده بدیه واسه یه پسر با غیرت) میره خونه مادرش می فهمه شاکی،پسره قضیه میگه مادره طلبکارم میشه که داری تهمت میزنی میاد یه چَکم بهش بزنه،پسره قاطی می کنه یکی دوتا شیشه ها رو میاره پایین فیلم رو نشون میده،مادره میوفته به گوه خوردن،پسره هم داشته همون شب واسه همیشه از اون خونه می‌رفته،به مادری هم قبولش نداشته میگه خودم قبل رفتن یه جوری از کون کردمش که فلج اطفال گرفت،جالب مادره جنده می گفته این کار درست نیست تو داری با من قسمت زنا می کنی میگه خفه شو بابا حرومزاده تو با وجود شوهر بعدازظهر زنا نمی کردی این الان زناعه،خلاصه الان یازده ساله از اون اتفاق گذشته،پسره رفت که رفت،خدا بیشتر بهش بده پسره سوپر تیلیاردر شده،مادره هر روز در به دره اینور اونوره که یه ردي از پسرش پیدا کنه چون شوهره هم طلاقش داد پسره تخمش هم حساب نمی کنه مادره رو،نمیدونم داستانت تا چقدر واقعی هست،ولی اگه یک در صدش هم راست باشه،بی خیاله این داستان شو،یه روزی به غلط کردن میوفتی که نه آبرویی داری نه خونواده ای،فکر نکن فردایی وجود نداره اون فردایه تلخ میاد سراغت ولی دیگه خیلی دیره،نزار حسرت بچه هات رو دلت بمونه،اونم تازه حسرتی در کناره آبرویه نمونده،حالا بازم برو لنگارو واسه سعيد و حمید و وحید و شهرام و بهرام بده بالا یه موقع اي به خودت میای که…

2 ❤️

837537
2021-10-15 01:26:03 +0330 +0330

الان برای من همون فرداییه که ازش میترسونیم. زندگی با زندگی فرق داره عزیزم.

1 ❤️

837578
2021-10-15 06:42:56 +0330 +0330

داستانت که واقعا عالی بود حالا کی چشممون به اندام زیبای شما روشن میشه

1 ❤️

837585
2021-10-15 08:10:59 +0330 +0330

لعنتی ! من فقط بخاطر این نوشته های تو هر چند روز یکبار میام شهوانی رو چک می‌کنم.
همه چیت بیسته!
تا همین چند دقیقه پیش مطمئن بودم که زیبا می‌نویسید ، اما الان دیگه می‌دونم هم زیبا می‌نویسید ، هم افکارتون زیباست و هم قلبتون.
آدم‌هایی شبیه تو زیباترین رابطه‌هایی که براشون ساخته میشه از رویاشون به واقعیت نزدیک نمیشه.
میتونم تصور کنم که چه زن خلاق و فهمیده و همه ‌چی تمومی که خیلی از خودتو نخواستی نشون بدی.
ای کاش زندگی رو می‌شد دنده عقب برد! نه؟
حرف زیاده ، می‌دونم میتونی حرفامو بخونی.

3 ❤️

837603
2021-10-15 10:50:30 +0330 +0330

منم فانتزیم فقط خانم چادری هم سن شماست پیام گذاشتم براتون خصوشی 😋😘

0 ❤️

837634
2021-10-15 18:54:47 +0330 +0330

فقط ادامه بده…
محشره

0 ❤️

837638
2021-10-15 19:04:26 +0330 +0330

اگر غیر از این سه گانه که حتما ادامه داره. چون هنوز کرج نرفتی 😛 حتما بهم معرفیشون کن… سعید رو دوست دارم که مریم واقعی رو از تو وجودت کشید بیرون 💋

0 ❤️

837893
2021-10-17 03:48:43 +0330 +0330

ای کاش میتونستم باهات صحبت کنم 🙃

0 ❤️

838160
2021-10-18 23:28:18 +0330 +0330

نمیتونم باور کنم این رشته داستانو یه زن تقریباً ۵۰ ساله بدون سواد آکادمیک نوشته باشه

0 ❤️

838494
2021-10-21 00:26:59 +0330 +0330

خیلی هم عالی ادامه میدی؟؟؟کسی میدونه بازم داستان نوشته اخه قلمش خیلی زیباست

0 ❤️

839541
2021-10-28 10:35:39 +0330 +0330

عالیه خودتوشناختی ولی یه توصیه میکنم بهت جداشوازهمسرت بقول خودت هما ماجراهاروبزارکنارهم شکستن تابوی طلاق خیلی بهترازاینکه یه زمانی سوتی بدی بفهمن زیرخواب یکی دیگه هستی تازه ازاین ماجرالذت هم میبری جداجداجداجداشو خواستی بیاپی وی کمکت میکنم اونم توهمین سایت هم واسه جداشدن اگرم خواستی کمکت میکنم دادن یادت بره

0 ❤️

839815
2021-10-30 03:44:06 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️

839816
2021-10-30 03:47:56 +0330 +0330

عالی و بی نظیر
تو یه نویسنده با تجربه ای
نه مبتدی
بار اول هم نیست مینویسی
ماریه خانم
ماریه قبطیه
حواسم هست دیگه قبطیه رو نمینویسی ها 😏

0 ❤️

840210
2021-11-01 13:08:14 +0330 +0330

عالی بود . بقیه اش رو کی مینویسی؟؟؟؟؟؟ زود بنویس لطفا

0 ❤️

840896
2021-11-05 03:39:47 +0330 +0330

بی نظیر مینویسین خانم.
دست مریزاد
ولی به قول دوستان این داستان یا خاطرات شما خیلی همه چیزش خوبه و به همین دلیل نمیتونم بپذیرم یه خانم چهل و اندی ساله بدون سواد دانشگاهی و تجربه نویسندگی اینقدر زیبا و بی نقص بنویسه
لطفا در این مورد روشنگری کنین
ممنون

0 ❤️

874739
2022-05-18 17:49:04 +0430 +0430

بازم میگم خیلی رووون مینویسی و روحیاتت رو خوب تعریف میکنی جوری که سفرت از یه زن محجبه به یه جنده رو باورپذیر میکنه
فقط یه چیزی تو این قسمت عجیب بود اینکه به این راحتی سر رو انداختی پایین رفتی خونش و بی هیچ خودداری واقعی یا مقاومتی سریع وا دادی و لنگ هوا کردی با روحیات اونروزا و قسمت دوم داستانت خیلی همخوانی نداشت

0 ❤️

971354
2024-02-16 21:54:28 +0330 +0330

ابتدایتان انقدر جذاب بود مه نظر منفی نگرفت. امیدوارم یه دنباله دار دیگه هم به همین خوبی بنویسی

0 ❤️