مرده متحرک

1400/08/12

با قدی خمیده و سر و وضع پریشون رو بروم نشست
ازش خواستم تا همه چیز رو از اول، کامل برام شرح بده.
سرش رو بلند کرد، تو چشمام نگاه کرد چشم هاش هیچ امیده به زندگی توش نبود، از بس گریه کرده بود رگه های خون توش دیده میشد.
با اینکه سن زیادی نداشت بیشتر موهاش سفید شده بود.
با صدای آروم و گرفته گفت:
از چی بگم برات؟؟؟
از بدبختیم؟؟؟
از پشیمونیم؟؟؟
اصلا مگه با حرف زدن چیزی مثله قبل میشه؟؟؟
مگه حرف بزنم دختر سه سالم؟؟؟
گریه نذاشت ادامه بده، با دست چند بار زد تو پیشونیش و همونطور که اشک میریخت با صدای لرزون گفت هر وقت یادش می افتم جیگرم کباب میشه.
همش صدای بابا گفتنش تو سرمه.
خیلی روم زیاده که تا حالا نمردم.
سعی کردم آرومش کنم.
گفتم میدونم یادآوریش برات سخته و گذشته رو جبران نمیکنه ولی ممکنه درس عبرتی بشه واسه بقیه تا راه تو رو ادامه ندن.
بعد از یه سکوت کوتاه شروع کرد.
اون موقع ها تو محل گوشی فروشی داشتم، تعمیراتم انجام میدادم.
باشگاه بدن سازی میرفتم و گه گاهی هم با دوستام سالن میرفتیم و فوتبال بازی میکردیم.
همه ی زندگیم کارم بود و خانوادم.
اهل دختر بازی و این کارها هم نبودم.
قبلنا سیگار میکشیدم ولی از وقتی ورزش رو شروع کردم اونم گذاشتم کنار.
تو عمرم دنبال هیچ دختری نرفتم، چون دوست نداشتم کسی مزاحم ناموسم بشه مزاحم ناموس کسی نمیشدم.
یک روز که طبق معمول داشتم کارم رو انجام میدادم یه دختر خانوم اومد تو مغازه و ازم خواست گوشیش رو تعمیر کنم.
تا دیدمش دست و پام رو گم کردم، عرق کرده بودم و قلبم تند تند میزد و راستش رو بخوای اصلا متوجه حرفاش نبودم.
احساس میکردم با همه ی دخترا فرق داره.
از قصد تعمیر گوشیش رو چند روزی عقب انداختم تا بازم بیاد و بیشتر ببینمش.
آخر کار، وقت تحویل گوشیش مثلا برای اینکه گوشیش رو تست کنم با گوشیش به خطم زنگ زدم و اینطوری بود که شمارش رو گیر آوردم.
خیلی با خودم کلنجار رفتم که بهش پیام ندم، چون این خلاف عقایدم بود.ولی با این دلیل که قصد من مزاحمت و دوستی نبود و اگر قسمت میشد اون رو برای ازدواج میخواستم بهش پیام دادم.
چون باید اول ازش مطمئن میشدم و میفهمیدم چجور دختریه.
زنگ زدم و خودم رو معرفی کردم، اول فکر کرد کارم درمورد گوشیه، ولی وقتی گفتم کاره دیگه ای دارم، حتی نذاشت حرف بزنم درجا بهم گفت مزاحمش نشم و اگر بازم بخوام بهش پیام بدم یا مزاحمت ایجاد کنم مجبور میشه به پدرش بگه و حتی تهدید به شکایت کرد.
یه پیام بلند بالا براش نوشتم، گفتم که قصدم مزاحمت نیست و واقعا برای ازدواج میخوامش.
بهش گفتم فقط قصد داشتم بدونم کسی تو زندگیش هست یا نه و اینکه اگه امکانش هست بیشتر باهم آشنا بشیم.
خلاصه بعده کش و قوس های فراوان و رفت و آمد های خانوادگی باهم ازدواج کردیم و سیما شد خانوم خونه ی من.
همه چیز عالی بود و فقط یه مشکل وجود داشت اونم این بود که من زود انزالی شدید داشتم، گاهی با یک بار دخول ارضا میشدم و نمیتونستم سیما رو ارضا کنم.
به پیشنهاد سیما رفتم پیش دکتر، ولی اون هم کاری از دستش برنیومد و فقط کاندوم تاخیری و اسپری تاخیری رو بهم پیشنهاد داد.
کاندوم که هیچ به دردمون نخورد چون نه تنها تاثیری نداشت بلکه سیما هم بهش حساسیت داشت.
اسپری هم که آلتم رو بی حس میکرد و
هیچی نمیفهمیدم.
واقعا معضلی شده بود برام تا با یکی از دوستام مشورت کردم و اونم ترامادول رو بهم پیشنهاد داد.
اولین بار که خوردم هم حالش رو دوست داشتم و هم بالای نیم ساعت سکس کردیم.
ولی رفته رفته بدنم به اونم عادت کرد و دیگه جواب نمیداد و یجورایی معتادش شده بودم و روزی پنج، شیش تا ازش مینداختم و تو خواب تیک میزدم، وقتی مصرف نمیکردم رگ هام مثل استخون میشد و درد عجیبی رو تجربه میکردم که باعث میشد بالاجبار دوباره مصرفش کنم.
دیدم اینطوری فایده نداره یواش یواش کمش کردم و گذاشتم کنار و به پیشنهاد یکی از دوستام سکسمون رو کردم هفته ای یکبار اونم پنجشنبه ها و اون شب رو شیره میکشیدم تا کمرم سفت بشه.
این همون چیزی بود که من میخواستم اینطوری نه بهش معتاد میشدم نه تو سکس کم می آوردم.
تا یواش یواش رفیقام که فکر نمیکردم اصلا اهل چیزی باشن تا فهمیدن تو بالکن مغازه شیره میکشم سر و کلشون پیدا شد و پنجشنبه ها ضیافتی داشتیم واسه خودمون.
خیلی خوب بود هر پنجشنبه با رفیقا دور هم جمع میشدیم و بگو و بخند، کنارشم شیره میکشیدیم.
همه چیز خوب بود تا رفیقام وسطای هفته هم می اومدن و با شوخی و مسخره بازی میگفتن اومدیم بکشیم.
میگفتم مگه قرار نبود پنجشنبه ها بکشیم که به شوخی میگفتن عه ما فکر کردیم پنجشنبس و مینشستیم به کشیدن.
اینطوری بود که پنجشنبه کشیدن ها تبدیل شد به یک روز درمیون و کمی بعد هر روز.
یکی ظهر می اومد میگفت بکشیم، با اون میکشیدم اون یکی شب می اومد.
رفته رفته عملم رفت بالا تا جایی که صبح تا شب کارم شده بود کشیدن و کارام همه میموند و نمیرسیدم انجام بدم.
یکی از بچه ها که قبلا دوا میزد و ترک کرده بود بهم گفت بجای اینکه روزی چند ساعت بشینی پای بساط و شیره بکشی، بیا دوا بگیریم دوتا کرج، تهران کنیم توپ توپیم.(یعنی دو سه تا دود بگیریم) و چون بو نداره نیاز نیست در مغازه رو ببندی.
اولش قبول نکردم و گفتم میترسم ولی رفته رفته دیدم اون میکشه و با دو سه تا دود در عرض ده دیقه میزون میشه.
امتحان کردم.
یادمه اولین بار انقدر نعشه بودم که تا شب انقدر خودم رو خاروندم تمام، روی پوستم جای چنگ ناخون هام بود و اصلا قابل مقایسه با شیره و قرص نبود.
اون شب رفتم خونه و میخواستم سکس کنم ولی هرکاری کردم کیرم بلند نشد که نشد.
بعده اون هروقت میخواستیم سکس کنیم قرص راست کن مینداختم ولی سر درد عجیبی میگرفتم.
از طرفی هم هر روز داشتم لاغر تر میشدم ولی با قرص چاقی سعی میکردم خودم رو روی فرم نگه دارم تا زیاد تابلو نشم.
تو این مدت خانومم باردار شده بود و بعده چند ماه ستاره به دنیا اومد و شد همه چیزه من.
+تا اسم ستاره رو آورد دوباره شروع کرد به اشک ریختن
کمی بعد باز شروع کرد.
همه عشقم شده بود ستاره.
دوست داشتم روزام شب بشه تا برم ستاره رو ببینم و باهاش بازی کنم.
همه چیز تقریبا خوب بود ولی هرویین یا همون دوا کاری کرده بود که از مردونگی افتاده بودم و هیچ حسی نداشتم و به همین خاطر سیما ناراحت بود و گلایه میکرد.
همین مشکل باعث شد تا کاری کنم و زندگیم رو به تباهی بکشم.
از دوستام شنیده بودم شیشه شهوت رو چند برابر میکنه و میل جنسی آدم زیاد میشه.
این بود که کنار دوا شروع کردم به کشیدن شیشه.
هیچوقت اولین باری که شیشه کشیدم رو یادم نمیره.
احساس خدایی میکردم.حس میکردم قدرتم چند برابر شده و تازه فهمیدم زندگی یعنی چی.
اگر هر روز دوتا گوشی تعمیر میکردم اونروز بالای ده تا گوشی رو تعمیر کردم و به سیما زنگ زدم و گفتم بچه رو زود بخوابونه که امشب میخوایم یه سکس مشتی کنیم.
از درون داشتم منفجر میشدم و دوست داشتم زودتر برم خونه و یه سکس توپ بکنم.
آخر طاقت نیاوردم و زودتر از همیشه مغازه رو بستم و رفتم خونه.
تا سیما رو دیدم بلندش کردم، تو بغلم گرفتمش و وحشیانه شروع کردم به خوردن لبهاش.
سیما همیشه میگفت دوست داره سکس خشن رو تجربه کنه ولی من میگفتم اصلا موافق نیستم و زن ظریفه و باید مثله گل باهاش برخورد کرد، ولی اون شب فرق میکرد.
همونطوری بوسه زنان و درحال خوردن و بوسیدن جای، جایِ بدنش به اتاق خواب بردمش، تا انداختمش رو تخت تاپش رو تو تنش جر دادم و حمله ور شدم به سمت سینه هاش.
با دستم یه سینش رو محکم میمالیدم، اون یکی سینش رو محکم و وحشیانه میمکیدم، گاهی سر سینه اش رو گاز میگرفتم.حسابی سینه هاش رو خوردم تا قرمزِ قرمز شدن.لبم رو بردم سمت لبهاش و ازش لب گرفتم.زبونش رو وارد دهنم کرد، یجوری زبونش رو میک میزدم که کم مونده بود کنده بشه و بزور زبونش رو از دهنم کشید بیرون.
تا اومدم سمت شلوارش فکر کنم فهمید که رفتم جرش بدم خودش زودتر شلوار و شرتش رو درآورد.
پاهاش رو باز کردم و تا چشمم به کس بدون مویِ سیما افتاد شروع کردم به خوردن و سعی میکردم تمام کسش رو تو دهنم جا بدم.چوچوله اش رو به دهن میگرفتم و همونطور که میک میزدم با دهن به سمت بیرون میکشیدمشون و سعی میکردم زبونم رو بکنم تو کسش.
رو شکم خوابوندمش و لمبرای کونش رو از هم باز کردم و حمله کردم به سوراخ کونش که تازه شسته بود و بوی شامپوی بدنش رو میداد.کلی لیسش زدم و با دست به لمبرای کونش میکوبیدم.
چرخوندمش و وارونه سرش رو از تخت به سمت پایین خم کردم و کیرم رو دادم دهنش تا برام ساک بزنه، براش سخت بود تو این حالت سرش رو تکون بده.
سرش رو تو دستام گرفتم و تو دهنش تلمبه میزدم و محکم تا جایی که جا داشت کیرم رو وارد دهنش و بعضا" حلقش میکردم و تو همون حالت نگه میداشتم و وقتی بخاطر کمبود هوا شروع میکرد به دست و پا زدن کیرم رو بیرون میکشیدم تا نفس بکشه و دوباره و دوباره.
سعی میکردم با دستام تخم هام رو هم تو دهنش جا بدم.
این کارهام باعث شده بود اشک از چشماش بیاد و کل صورتش قرمز قرمز بشه.
رو کمر خوابوندمش و پاهاش رو باز کردم و کیرم رو یکدفعه وارد کسش کردم که یه جیغ کشید.
احساس میکردم کیرم از همیشه بزرگتر شده و انقدر خون توش جمع شده که داره میترکه.
شروع کردم محکم تلمبه زدن، با دست سینه هاش رو فشار میدادم و بهشون سیلی میزدم.
ازش خواستم چهار دست و پا بشه.
وقتی داگ استایل شد، موهای بلندش رو دور دستم پیچیدم و محکم به سمت خودم کشیدم و شروع کردم تو کسش تلمبه زدن.
آه میکشید و لذت میبرد ولی ازم میخواست کمی آروم تر ادامه بدم ولی من گوشم بدهکار نبود و محکم تلمبه میزدم و به لمبرهای کونش سیلی میزدم.
نگاهم به سوراخ تنگ کونش افتاد که چند باری امتحان کرده بودیم و نتونسته بود دردش رو تحمل بکنه و منم ادامه نداده بودم.
با دیدنش چشمام برق زد و تو دلم گفتم، یجوری کونت رو بکنم تا دیگه به سکس خشن فکر نکنی.
رفتم وازلین رو آوردم و کل کیرم رو و سوراخ کونش رو وازلین زدم.
حس کردم ترسیده و میگفت اون رو بیخیال بشم و باشه واسه بعد، ولی من تصمیمم رو گرفته بودم، به انگشتم وازلین زدم و وارد کونش کردم، یکی رو کردم دو تا و بعدش کیرم رو با سوراخ کونش هماهنگ کردم و کمرش رو محکم گرفتم و یهو کل کیرم رو وارد بدنش کردم.سرش رو تو بالش فشار میداد و جیغ میزد و ازم میخواست بکشم بیرون ولی من بجاش شروع کردم تلمبه زدن، سعی میکرد از دستم فرار کنه، کمرش رو محکم گرفته بودم و راه فراری نداشت.انقدر تند تلمبه میزدم که بعد چند دقیقه فکر کنم بی حس شده بود و دیگه داد نمیزد.
تند تند تلمبه میزدم و یکدفعه میکشیدم بیرون و وقتی میدیدم سوراخش باز مونده و کمی خون دوره سوراخش هست لذت میبردم و دوباره تکرار میکردم و همونطوری به کونش ضربه میزدم،خوبیش اینجا بود تازه دستشویی رفته بود و کثیف کاری نشد.کم کم خودمم داشتم خسته میشدم ولی از ارضا شدن خبری نبود.
جفت دست هاش رو گرفتم و به سمت خودم میکشیدم و همونطوری میکردمش.
خوابوندمش رو تخت و خودمم خوابیدم روش و بعد از کلی تلمبه زدن همونطوری ارضا شدم و خودم رو خالی کردم تو کونش.با اینکه ارضا شده بودم ولی بازم کیرم راست مونده بود و قصد خوابیدن نداشت ولی جونی برام نمونده بود که بخوام ادامه بدم.
وقتی ولش کردم سیما همونطوری رو تخت افتاد و حتی بلند نشد خودش رو تمیز کنه، فقط یه دستمال گذاشت روی کونش تا آبم بیرون نیاد.
اونشب هرکاری کردم خوابم نبرد و برگشتم مغازه و شروع کردم کار های عقب افتاده رو تعمیر میکردم.
انقدر مشغول کار بودم که نفهمیدم کی دوباره شب شده و من حتی صبحانه و ناهار هم نخورده بودم و تمام مدت داشتم کار میکردم.
وقتی برگشتم خونه دیدم ازم ناراحته و باهام حرف نمیزنه.
میدونستم عاشق این پاندا بزرگ هاست.
فرداش رفتم و یدونه از اون بزرگ بزرگ هاش خریدم و ازش معذرت خواهی کردم و با هم آشتی کردیم.
یه دو سالی از اون روز گذشته بود و من دیگه کاملا دوگانه سوز شده بودم.
شیشه رو میکشیدم و از روی اونم دوا میزدم.
نعشه بازی کردیم کمرمون سفت بشه بیشتر رو کس بمونیم، عنمون سفت شد بیشتر تو دستشویی موندیم
دیگه نه از اون شهوت خبری بود نه از اون پر کاری و شب بیدار موندن ها.
دیگه کم کم تیک میزدم و وقتی میخواستم یه گوشی تعمیر کنم یهو میدیدی یه صبح تا شب روش داشتم کار میکردم و آخرشم یادم میرفت اصلا ایرادِ گوشیِ چی بوده و از صبح داشتم چیکار میکردم.
نمیدونستم این هنوز روزای خوبمه.
یروز که داشتم با ماشینم رانندگی میکردم و بخاطر سردی هوا شیشه های ماشین بالا بود، یکدفعه یه گربه سیاه پرید روم و منم بی هوا وسط خیابون زدم رو ترمز و شانس آوردم خلوت بود و کسی بهم نزد، قلبم داشت از جاش کنده میشد، پیاده شدم و همه جای ماشین رو گشتم ولی از گربه خبری نبود.
به دوستام گفتم همه گفتن توهم زدی ولی من خودم دیدمش، حتی پرید روم با دستم پرتش کردم خورد به شیشه رفت زیره صندلی.
چند بار دیگه هم اتفاقات عجیب غریب افتاده بود.
یه شب هایی که میرفتم خونه احساس میکردم سیما داره یه کارهایی میکنه که میخواد من نفهمم، دیگه حتی حوصله ستاره رو هم نداشتم و با کوچکترین حرکت مثله دیوونه ها بهش حمله میکردم و سرش داد میزدم.
باید از کار سیما سر در می آوردم.
شبا وقتی خواب بود گوشیش رو برمیداشتم و همه جاش رو میگشتم تا یه چیزی پیدا کنم، ولی اون زرنگ تر از این حرف ها بود و وقتی چیزی پیدا نمیکردم و بهش نگاه میکردم احساس میکردم داره بهم میخنده، دلم میخواست همونجا خفش کنم، ولی نه باید مچش رو میگرفتم.
روزا میگذشت و هر روز بیشتر ازم دور میشد و اکثرا با گوشیش مشغول بود.
مطمئن بودم داره با یه پسر حرف میزنه.اما کی؟؟؟؟
یه روز بهش زنگ زدم و گفتم من امشب نمیام خونه و منتظرم نباشه،
مطمئن بودم زنگ میزنه طرف بیاد پیشش.
اومدم تو کوچه و یکم بالاتر از خونه ماشین رو پارک کردم و منتظر نشستم.
حدودا ساعت دو شب بود که دیدم یه پسر قد بلند اومد پشت درمون و بدون اینکه زنگ بزنه وارد خونه شد.معلوم بود با گوشی هماهنگ کرده بودن.
یه ده دقیقه یک ربعی صبر کردم و بعد آروم رفتم خونه.
در و باز کردم.
چشمم به اتاق خودم و سیما افتاد و آروم به سمت اتاق رفتم و صدای سیما رو شنیدم که آه میکشید و یه چیزایی میگفت، رفتم از آشپزخونه چاقو رو برداشتم و آروم وارد اتاق شدم، دیدم طرف روی سیما دراز کشیده و پتو رو کشیده رو خودشون،
یه نعره زدم و به سمتشون حمله ور شدم مرده رو پرت کردم اونور و اولین چاقو رو تو قلب سیما زدم.دومی و سومی و همینطور ضربه میزدم، وقتی دیدم دیگه تکون نمیخوره به سمت مرده رفتم ولی هرچی گشتم نبود.
فقط اون پاندایی که خودم برای سیما خریده بودم افتاده بود کنار تخت.
همه جای اتاق رو گشتم ولی انگار آب شده بود رفته بود توی زمین.
از اتاق ستاره یه صدا شنیدم بدو بدو به سمتش رفتم.دیدم طرف رو تختِ ستاره خوابیده پتو روش بود ولی پاهاش از پتو زده بود بیرون بهش حمله کردم و قبل اینکه تکون بخوره چند تا ضربه با چاقو زدم و نفسش رو بریدم.
وقتی پتو رو از رو سرش کنار زدم صورت ستاره رو دیدم که چشماش باز بود و از دهنش خون اومده بود،
پتو رو کامل کنار کشیدم ولی هیچکس بجز ستاره زیر پتو نبود.
دست و پاهام میلرزید، بغض گلوم رو گرفته بود و نمیتونستم نفس بکشم.
همش با خودم میگفتم نه ،نه ،این دروغِ واقعیت نداره.
همش میخواستم خودم رو قانع کنم که توهم هستش و با چک زدن تو گوشم میخواستم از توهم بیام بیرون.
ولی اون واقعی ترین تصویری بود که تا حالا دیده بودم.
این واقعیت زندگیم بود،یه آدم شیشه ای که زن و بچه ی خودش رو کشته بود.
تا جایی که جون داشتم داد میزدم، هنوز نمیخواستم قبول کنم واقعیه نمیدونم گلدون بود یا مجسمه برداشتم و با تمام قدرت کوبیدم تو سرم.
وقتی بیدار شدم دیدم تو بیمارستانم،
بعدشم که حالم خوب شد آوردنم اینجا.
ببین دوست عزیز، من نمیدونم دکتری، ماموری، قاضی هستی یا چی.
فقط ازت میخوام بهشون بگی هرچه زودتر من رو اعدام کنن.تو رو خدا کمکم کن بزار راحت بشم، هر شب وقتی میخوابم ستاره رو میبینم که صدام میکنه و ازم میخواد بغلش کنم، ولی وقتی میخوام بغلش کنم تصویرش که رو تخت غرقِ خونِ جلو چشمم میاد و از خواب میپرم.
چند باری خواستم خودکشی کنم ولی هربار نجاتم میدن.
اگه بچه داری جون بچه ات یکاری کن زودتر خلاص بشم.
من هرشب دارم میمیرم و زنده میشم.
بخدا من الانم مُردم، “یه مُرده ی متحرک”
اشک چشم هام رو پاک کردم و دست های یخ زده اش رو تو دستام گرفتم.
تنها کاری که می تونستم انجام بدم سکوت بود و سکوت.

نوشته: hamid30gari


👍 37
👎 1
14101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

840505
2021-11-03 05:47:25 +0330 +0330

خوشحالم حمیدجان که باز دست به قلم بردی و یکی از مهمّ‌ترین معضلات و مشکلات جامعه رو بیان کردی.
باز هم ازت داستان بخونیم. کم‌لطفی نکن. 🌷🌹


840515
2021-11-03 08:21:01 +0330 +0330

👍 💀 💀 💀 👌

3 ❤️

840556
2021-11-03 13:52:28 +0330 +0330

حمید دهنتو، هرچند این قصه را خیلی هامون توی جامعه شنیدیم ولی خیلی خوب و روان تعریفش کردی، چرت و پرت و توضیح اضافی هم ندادی. دمت گرم سالار
پاینده باشی

4 ❤️

840564
2021-11-03 15:32:13 +0330 +0330

این ماجرا شبیه به اتفاقی بود که واسه رفیقم افتاد، یه قسمتی هم شبیه به خودم 😞

3 ❤️

840570
2021-11-03 16:18:13 +0330 +0330

تکراری

3 ❤️

840578
2021-11-03 16:51:06 +0330 +0330

خوشحالم که بعد مدت ها، ازت خوندم
با وجود تکراری بودن سوژه، پردازش قوی داستان خواننده را وادار
به خوندنش میکنه
فضا سازی خوب، فرم روایی منظم
موفق باشی دوست عزیز لایک طلایی تقدیم حضور شد

4 ❤️

840597
2021-11-03 19:39:45 +0330 +0330

مگه میشه از خوندن سه خط اول نفهمی این قلم (مخصوصاً ه کسره😂) مال حمید سیگاریه؟
خوشحالم داستانات پیدا شدن و دوباره فعال شدی👍👍
چیز بروت😂😂


840608
2021-11-03 21:16:30 +0330 +0330

عالی ترین داستانی ک خوندم

3 ❤️

840610
2021-11-03 21:23:20 +0330 +0330

عالی بود عالی؛ چند مرتبه خوندمش.

براوووووو

3 ❤️

840619
2021-11-03 22:01:39 +0330 +0330

اینجا بهترین جای تبلیغ من به شما امید دارم
فروش لوازم جانبی موبایل انلاین شاپ در اینستاگرام
Ghab_onshop

0 ❤️

840632
2021-11-04 00:08:35 +0330 +0330

با سلام خدمت همه ی رفقای عزیز و دوست داشتی خودم‌.
خوشحالم که داستان مورد پسندتون بود، چتدتا از داستان هام رو به لطف mester.finch عزیز پیدا کردم و دوباره قصد دارم ارسالشون کنم.
بابت تکراری بودن داستان عذرخواهی میکنم و چون الان جایی هستم فردا جواب کامنت های قشنگتون رو میدم.
دوستدار شما hamid30gari😘


840638
2021-11-04 00:38:44 +0330 +0330

خوب بید

1 ❤️

840766
2021-11-04 13:25:48 +0330 +0330

لاکغلطگیر عزیز دوست خوبم مرسی بابت کامنتت، الان به شیوا میگفتم گوشیم خرابه ایشالا بعده تعویض در خدمتم😘

leily2001 ❤❤❤

ESF_ROMANCE عزیز خوشحالم مورد پسندت بود💋

Hottop❤❤😘😘😘

amirzah درسته دارم دوباره داستان هام رو میفرستم.

doki-kar balad منم خیلی خوشحالم که بازم کامنتت رو زیره داستانم میبینم.❤❤❤

Gayaneh عزیز تو که عشق منی داشعلی
general_bu😘😘😘😘

DAVOOD6545😘😘😘😘

freedom_conditioned❤❤❤

Kamelsefid خوشحالم خوصت اومده

6 ❤️

840776
2021-11-04 15:30:33 +0330 +0330

مرسی شیوا جان از کامنتت و تلاشی که برای پیدا کردن داستانم کردی❤❤❤😘

2 ❤️

840784
2021-11-04 16:15:41 +0330 +0330

خوش برگشتی حمید جان
چقدر خوبه که نویسنده های خوش ذوق قدیم دوباره برگردن و بنویسن
با اینکه قبلا خونده بودم بازم خوندنش خالی از لطف نبود .
امیدوارم بازم فعال بشی و ازت بخونیم .
لایک ۱۸🎈

8 ❤️

840788
2021-11-04 16:44:30 +0330 +0330

سپیده ی عزیز مرسی از کامنت مثبتت و امیدوارم دوباره نوشته های خودتم بخونیم😍

6 ❤️

840798
2021-11-04 17:45:08 +0330 +0330

چقدر فراز و فرود داستان حساب شده بود…عالی بود واقعا
خوش برگشتی حمیدسیگاری عزیز

3 ❤️

840804
2021-11-04 18:40:11 +0330 +0330

Rahyal عزیز مرسی از کامنت و وقتی که برای داستان گذاشتی❤

.Nazanin. عزیز و دوست داشتنی دیدن کامنت های شما بسیار لذت بخش برام، یاده قدیما می افتم.
آره همش رو نه ولی بیشترشون رو پیدا کردم و یجورایی جون دوباره بهم داد

5 ❤️

840815
2021-11-04 20:32:32 +0330 +0330

خیلی عالی بود مثل همیشه
مارو در جریان اخبار داستان های جدیدت بزار

7 ❤️

840819
2021-11-04 21:52:01 +0330 +0330

مرسی فرزاد جان حتما خبرت میکنم داداشی، شاد و پیروز باشی

3 ❤️

840830
2021-11-04 23:24:13 +0330 +0330

به به. یادی کردیم از گذشته های نه چندان دور 😁
فک میکردیم این داستانم مثل خیلی چیزای دیگه توی سیاهچاله ی هک سایت به عدم پیوسته، ولی چه خوب که پیدا شد.
خوندنش همچنان لطف داشت مثل دفعه اول. خوشحالم که پیدا کردینش. ایشالا بقیه هم …

8 ❤️

840832
2021-11-04 23:33:38 +0330 +0330

سعید عزیز منم خوشحالم که کامنتت رو میبینم و دیدن دوستان واقعا یادآور روزهای خوبی هست و امیدوارم خیلی از داستان های قبل که واقعا قشنگ بودن و دوستان نویسندمون واقعا براشون زحمت کشیدن دوباره آپ بشه و از خوندنشون لذت ببریم، بخصوص داستان خودت (مثقالی سیزده و نیم)که واقعا میدونی چقدر دوسش دارم و چندبار خوندمش و هربار لذت بردم.
چقد طولانی شد یاده کامنت های بلند بالای خودت افتادم.
واقعا یکی از دلایلی که زیاد فعالیت نمیکنم و دستم به نوشتن نمیره همین موضوع هست که بچه های قبلی نیستن و یجورایی نوشتن بچه های دیگه به من هم انرژی میداد و باعث میشد بتونم بنویسم.امیدوارم نویسنده های خوبمون دوباره برگردن و از خوندن نوشته هاشون لذت ببریم.

7 ❤️

840914
2021-11-05 06:49:23 +0330 +0330

بسیار زیبا

یادش بخیر، چقدر داستان میخوندم، بعد از مدتها یک داستان خوندم. قلمت همیشه روان و جادوییه. دوباره خوندم و لذت بردم. ممنون که اومدی. منتظر داستانهای دیگه هستم چه قدیمی و چه جدید.

ها کـُ‌کا

8 ❤️

841191
2021-11-06 15:27:05 +0330 +0330

تعریف این داستانو قبلاً تو گپ دوستام شنیده بودم و رفتم خوندم. روان و گیرا بود مثل همیشه. ❤️

6 ❤️

841204
2021-11-06 17:14:31 +0330 +0330

خیلی خیلی عاااااااالی بود داستانت آدمرو به فکر وا میداره. دمت گرم واقعاً و بسیار تأثیرگذار.

3 ❤️

841231
2021-11-06 21:06:36 +0330 +0330

به به داش حمید سیگاری…
از داستانت و خوبیا و روان نویسی و فضاسازیش هیچی نمیگم که دوستان گفتنی‌ها رو گفتن…

فقط اومدم بگم اون “ه” کسره همونقدر تو مخ هستش که رفتنت از گروه تو مخه…

مرد حسابی تازه داشتیم صفا میکردیم با هم و قول و قراری داشتیم بریم “پستو” رو ببینیم… کجا گذاشتی رفتی؟؟

دمت گرم و قلمت مانا …🍃🌹

6 ❤️

841237
2021-11-06 21:29:10 +0330 +0330

kokarostam عزیز عشق داداش، منکه خودم داستان ها رو به عشق کامنت خودت میخوندم چی باید بگم؟
مرسی بابت لطفی که به من داری سالار.

Mamali_Refresh عزیز، خوشحالم مورد پسندت بود رفیق❤

Mhkh5318عزیز، لطف داری، مرسی از وقتی که گذاشتی.

Lor-Boy عزیز دلم، به به، اکانتت رو دیدم نیشم تا بناگوش باز شد، به همه گفتم ه کسره رو به من ببخشید واقعا این یدونه رو نمیتونم تشخیص بدم دست خودم نیست، تازه من حسین و ممدم باهم قاطی میکنم اینا که چیزی نیست.
عشق داداش پستو هم برا خودته هروقت عشقت کشید دستور بده خودم میام دنبالت.😘😘😘❤

5 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها