مرد من

1400/12/19

به بهونۀ بهتر دیدن فیلم کمی خودم رو روی پله ها جا به جا کردم و از بغل چسبیدم بهش.هوا تو اون ساختمون نیمه کاره سرد بود اما از برخورد بدنم با بدن کوروش احساس گرما می کردم.هیچ توجهی به فیلم سوپر نداشتم فقط تصویر کوروش بود که مدام جلوی چشمام بود.آروم دستم رو انداختم دور گردنش.وقتی دیدم غرق فیلمه و واکنشی نشون نمیده سرم رو گذاشتم رو شونه اش و مثلأ فیلم رو نگاه می کردم.تا به حال هیچ وقت فرصتش پیش نیومده بود که این قدر بهش نزدیک بشم برای همین خیلی هیجان زده بودم.ضربان قلبم تند شده و نفسام سنگین بود.نگران نبودم که کسی چیزی بفهمه،فوقش می گفتم به خاطر فیلمه.چشام رو بستم و همین طور از بغل کردن کوروش لذت می بردم که با صدای علی و قاسم به خودم اومدم.
«سرت رو بکش کنار.هووووی با توام سام.»
«بکش کنار دیگه.»
با اکراه سرم رو برداشتم و نگاهی به علی و قاسم که روی پلۀ بالایی نشسته بودند و از همون جا به صفحۀ کوچک موبایل خیره بودند،نگاه کردم.علی وقتی متوجه نگاه من شد با اخم به سمتم برگشت و آن قدر نگاه کرد تا ازش رو برگردوندم.همیشه همین طور بود؛وقتی زیادی به کوروش نزدیک می شدم علی عصبانی می شد.می دونستم از من خوشش میاد.از همون بچگی که تو این محل بزرگ شدیم از من خوشش میومد اما من نه.به عنوان یه دوست قدیمی بهش احترام می ذاشتم اما احساس دیگه ای بهش نداشتم.و از وقتی که کوروش و خانواده اش اومده بودن محل ما دیگه حتی مثل قبل هم با هم وقت نمی گذروندیم.من از وقتی کوروش رو دیده بودم تمام سعیم شده بود این که توجهش رو جلب کنم و باهاش وقت بگذرونم.علی هم این رو می دونست و برای همین عصبانی بود اما هیچ وقت در این مورد چیزی نمی گفت.توجهی بهش نکردم و با این که سرم رو از شونۀ کوروش برداشته بودم اما همچنان دستم دورش حلقه بود.
همین طور که بقیه داشتن فیلم رو می دیدن و من هم تو تخیلات خودم غرق بودم،موبایل کوروش زنگ خورد و فیلم قطع شد.پدرش بود.فوری جواب داد.کمی ازش فاصله گرفتم تا راحت باشه.نشنیدم پدرش چی می گفت اما کوروش با یه چشم گفتن تماس رو قطع کرد.رو کرد به ما و گفت:«بابامه.باید برم خونه.»
قاسم با ناراحتی گفت:«ای بابا حداقل بذار فیلم رو کامل ببینیم بعد برو.»
«نمیشه باید همین الان برم.ولی شاید برگشتم.فعلأ.»چراغ موبایلش رو روشن کرد و با احتیاط از پله ها پایین رفت و ما رو تو اون تاریکی ساختمون نیمه کاره تنها گذاشت.
بدون کوروش منم دیگه حوصلۀ موندن نداشتم.پا شدم برم که علی دستم رو گرفت و گفت:«تو کجا؟»
«میرم خونمون.»
«بگیر بشین.تازه سر شبه.»
«ول کن باید برم کار دارم.»
«چه کاری؟میری دنبال کوروش؟»با یه لبخند چندش آور بهم خیره شد.دیدم گوشای قاسم تیز شد و زل زد بهم.
گفتم:«چی میگی برا خودت.چه ربطی به اون داره؟»
«اگه ربطی نداره بگیر بشین.»بد نگاهم می کرد.
وقتی دیدم بهونه آوردن فایده ای نداره و اگه بیشتر از این اصرار کنم بهم شک می کنن،تسلیم شدم و سر جام نشستم.علی و قاسم شروع کردن کسشعر گفتن دربارۀ فیلمه و سعی می کردن منم وارد بحثشون کنن اما من هیچی نمی گفتم فقط هر از گاهی یه سری تکون می دادم.تو این اوضاعی که لحظه شماری می کردم برای رفتن متوجه رفتار عجیب علی و قاسم شدم.شاید فکر می کردن من حواسم پرته و متوجه چشمک زدناشون نمی شم.حالا دیگه در مورد فیلمه حرف نمی زدن فقط از گی و حال کردن پسرا با هم می گفتن.مدام هم نظر من رو در این مورد می پرسیدن.اینجا بود که یه کم ترسیدم.چیزی رو ازم پنهون می کردن و هر چی بود خوب نبود.
پا شدم و گفتم:«من میرم خونه،دیر وقته دیگه.»از پله ها رفتم پایین که علی هم پشت بندم بلند شد و از پشت بازوم رو گرفت و گفت:«بودی حالا.»از لحنش خوشم نیومد.ترسناک شده بود.بازوم رو کشیدم و بدون حرف دیگه برگشتم که برم اما علی دستم رو از پشت گرفت و پیچوند جوری که از درد شوکه شدم و داد زدم.قاسم اومد و جلوی دهنم رو گرفت.دو تایی من رو کشوندن بردن تو یکی از اتاق های دور از خیابون ساختمون نیمه کاره.علی که سعی داشت من رو به دیوار میخکوب کنه وقتی دید زیاد دارم تقلا می کنم کوبوندم به دیوار جوری که نفسم بند اومد و دیگه نتونستم تکون بخورم.برم گردوند و دستش رفت بالا و بعد حس کردم که یه طرف صورتم سوخت.دستش خیلی سنگین بود.به یه طرف تلو تلو خوردم.یقه ام رو گرفت و آورد بالا و گفت:«صدات در نیاد عزیزم،فهمیدی؟امشب مال خودمی.»رو کرد به قاسم و گفت:«موبایلت در بیار و فیلم بگیر.»
«تو این تاریکی؟»
«چراغ موبایلت رو روشن کن.یالا.»
علی شروع کرد به در آوردن لباسای من و قاسمم فیلم می گرفت.جای اون سیلی خیلی می سوخت و دیگه جرأت نداشتم تکون بخورم.اشکام آروم شروع کردن سر خوردن روی گونه ام.وقتی لخت مادرزاد شدم علی برم گردوند رو به دیوار.دستام رو زدم به دیوار تا بدنم به آجرای سردش نخوره.علی شروع کرد دست کشیدن لای کونم و بوسیدنش.چند باری هم به اصرار علی از صورتم فیلم گرفتن و مطمئن شدن خوب افتاده تو فیلم.وقتی فیلم تموم شد چند تا عکس هم با کونم گرفتن بدون این که صورت خودشون توش بیوفته.،موبایل رو با چراغ روشن یه جا گذاشتن که نور بیوفته رو من.
علی از پشت چسبید بهم و سرش رو آورد دم گوشم و گفت:«چیزی به کسی بگی فیلم و عکست رو پخش می کنم و آبروت تو شهر می برم.فهمیدی؟»وقتی جواب ندادم برم گردوند و یکی دیگه خوابوند زیر گوشم و گفت:«گفتم فهمیدی؟»از شدت درد و گریه نمی تونستم جواب بدم فقط سرم رو به نشونۀ تأیید تکون دادم.«خوبه.»
گردنم رو گرفت و از دیوار فاصله داد.زیپ شلوارش رو داد پایین و کیرش رو در آورد.گذاشت لای کونم و بالا پایین کرد.قاسم هم زیپ شلوارش رو باز کرد،گردنم رو گرفت و کشید سمت کیرش و مجبورم کرد بذارمش تو دهنم.
وقتی علی از لاپایی زدن خسته شد شروع کرد لیسیدن کونم.با زبون داغش کونم رو خیس خیس کرد.بعد یه تف زد سر کیرش و آروم فشار داد تو.یه درد بدی تو بدنم پیچید که ناخود آگاه خودم رو کشیدم جلو و همین باعث شد دندونم بخوره به کیر قاسم.اونم نامردی نکرد و یکی خوابوند زیر گوشم که صداش تو ساختمون پیچید.علی اما توجهی به من و قاسم نداشت.کیرش رو تا ته کرد تو و شروع کرد عقب جلو کردن.درد مثل مار تو بدنم می پیچید اما من تمام توانم رو جمع کردم که دیگه دندونم به کیر قاسم نخوره.دلم یه سیلی دیگه نمی خواست.صورتم خیس خیس بود و اشکام هنوز جاری.
ذهنم درگیر افکار مختلفی بود و احساس می کردم دنیا داره رو سرم خراب میشه.فکرشم نمی کردم یه روز دو تا از کسانی که از بچگی می شناختمشون کونم بذارن.چهرۀ خانواده ام رو می دیدم که اگر می فهمیدن چه بلایی سر من اومده و باهام چی کار کردن،چه حالی می شدن.دیگه نمی تونستم سرم رو جلوشون بلند کنم و این از هر چیزی تو دنیا برام بدتر بود.این احساس حقارت و بدبختی که که انگار همه چیزم رو از دست دادم.
درست در همین زمانی که به بدبختی هام فکر می کردم یه نور امید برام پیدا شد که صاف می خورد تو صورتم.چشمام رو بستم.علی و قاسم هم چشمامشون رو بستن و دست از گاییدنم از کون و دهن برداشتن.فرصت خوبی برای فرار کردن از زیر دستشون بود اما کل بدنم درد می کرد و در خودم نمی دیدم که حتی یه قدم بردارم.از پشت پلکای بسته فهمیدم که دیگه نوری به صورتم نمی خوره.چشمام رو باز کردم و کوروش رو دیدم که با یه قیافۀ بهت زده تو چهارچوب در وایساده و داره به ما نگاه می کنه.یه نگاه به هر سه تای ما انداخت و وقتی به من رسید ثابت شد و تو چشمام زل زد.با شرم فوری سرم رو انداختم پایین و گریه بی صدام این بار به هق هق تبدیل شد.
کوروش حرفی نزد.فقط صدای پاش رو شنیدم که دوید به سمت ما.سرم رو بلند کردم و کوروش رو دیدم که یه لگد محکم زد رو خایه های علی جوری که نفسش بند اومد و محکم خورد رو زمین.قاسم علی رو که دید اومد فرار کنه اما کوروش از پشت گرفتش و با صورت کوبوندش تو دیوار که یه صدای گرومب بلند شد و از پشت افتاد رو زمین.
کارش که با اون دو تا تموم شد سریع اومد کمک من و شروع کرد لباسام رو تنم کردن.یه کم طول کشید چون نمی تونستم خوب بدنم رو تکون بدم.وقتی لباس پوشیدنم تموم شد،کوروش دستم رو گرفت و انداخت دور گردن خودش و من رو برد سمت در خروجی.خوشحال بودم که داشتم خلاص می شدم از دست علی و قاسم و درست همون لحظه بود که فیلم و عکسی که ازم گرفتن رو یادم اومد.با صدای گرفته ای گفتم:«ازم فیلم گرفتن.»
«با موبایل کی؟»
«قاسم.»موبایلی که هنوز چراغش روشن بود رو نشون دادم.رفت سمتش.صفحه اش قفل بود.محکم زدش زمین و تیکه تیکه اش کرد.جوری که واقعأ پودر شد.برای اطمینان مموری گوشی رو هم برداشت و با آجر زد روش و داغونش کرد.
کارش که تموم شد منتظر بودم تا بریم اما کوروش یه لحظه سر جاش وایساد،بعد بدون این که چیزی بگه رفت سمت سراغ علی که هنوز دستش رو خایه هاش بود و لباش فقط بدون صدا تکون می خورد.شلوارش که رو زانوهاش بود رو پایین تر کشید و پیراهنش رو داد بالا تا خوب کونش معلوم شه.رفت سراغ قاسم و همین کار رو کرد.بعد موبایلش رو در آورد و چند تا عکس ازشون گرفت و اخر سر هم یه فیلم گرفت خصوصن از صورتاشون.
وقتی تموم شد کوروش رفت سراغ قاسم که کمی هوش و حواسش سر جاش اومده بود و گفت:«اگه در مورد امشب صداتون در بیاد عکس و فیلمتون رو پخش می کنم،آبروتون رو می برم،فهمیدی؟»
صدای قاسم رو به زور شنیدم که گفت:«آره…باشه…»هنوز هم کمی گیج می زد.
فقط بعد از این بود که کوروش اومد سمتم و دوباره زیر بغلم رو گرفت و من رو از ساختمون نیمه کاره برد بیرون.رسیدیم به خیابون و راه افتادیم سمت خونۀ من که گفتم:«نه.نمی تونم برم خونه.»چطور می تونستم با اون حال و روز بروم خونه مون؟مادرم همین که نگاه به صورتم می کرد می فهمید یه اتفاقی افتاده و اون وقت بود که دیگه نمی تونستم دروغ بگم و جنجالی به پا می شد که ازش وحشت داشتم.ترس از آبروم وحشت بزرگم بود.
کوروش بدون این که سوالی بپرسه مسیرش رو عوض کرد و من رو هم با خودش برد سمت خونۀ خودش.تو دلم ازش تشکر کردم برای این که حالم رو می فهمید و چیزی نمی گفت.
دیروقت بود برای همین بدون سر و صدا دروازه رو باز کردیم و وارد شدیم.چراغ ها خاموش بود.کوروش من رو به سمت گوشۀ حیاط بزرگشون برد جایی که اتاقی کوچک که بیشتر شبیه انباری بود در زیر نور لامپی کوچک مشخص بود.کلید انداخت و در اتاق رو آروم باز کرد.وقتی چراغ اتاق را روشن کرد تعجب کردم.اتاقی بود کوچک اما دنج که تمام وسایل راحتی مثل فرش و بخاری و کمد و خیلی چیزهای دیگه داشت.من رو به دیورا تکیه داد و خودش رفت و تشک و پتو رو پهن کرد.کمکم کرد تا روی تشک دراز بکشم.وقتی می خواست پتو روم بندازه،دست نگه داشت و گفت:«درد داری؟»
با صدایی که از شدت شرمساری لرزان بود گفتم:«آره.»
«مثل این که شلوارت خیس شده یه کمی.فک کنم خون باشه.می خوای تمیزش کنم برات؟»
خون؟نمی دونستم که خون اومده.عوضی ها پاره ام کرده بودن.فکر این که کوروش بخواد کونم رو تمیز کنه خیلی خجالت زده ام می کرد ولی نمی تونستم این جوری بخوابم پس گفتم:«اگه زحمتی نیست؟»
«چه زحمتی عزیزم.الان میام.»وقتی گفت عزیزم احساس کردم شکمم داغ شد.تا به حال این طوری صدام نکرده بود.لبخندی رو لبم نشست و وقتی کوروش از اتاق بیرون رفت تو خیالات خودم غوطه ور شدم.
چند دقیقه بعد وقتی کوروش برگشت یه جعبه دستمال کاغذی دستش بود.اومد بالا سرم و گفت:«یه کمکی بده تا بکشم پایین شلوار رو.»
کمرم رو دادم بالا و کوروشم آروم شلوار رو باز کرد و کشید پایین.شرتمم کشید.لب کونم رو چنگ زد و بازش کرد و شروع کرد پاک کردنش.بی توجه به دردی که داشتم،لذت می بردم از این که کوروش داره کونم رو لمس می کنه.خدایی کون خوبی هم داشتم؛سفید و بی مو.لبخندی رو لبم نشست که سعی کردم پنهونش کنم اما وقتی از رو بالشت زیر چشمی نگاهی به کوروش انداختم دیدم داره چپ چپ نگام می کنه.چیزی نگفت و وقتی کارش تموم شد،شورت و شلوارم رو کشید بالا و دستمال های کثیف رو برداشت و رفت بیرون.وقتی برگشت یه دست تشک و بالش با خودش آورده بود که کنار من پهن کرد و چراغ ها رو هم خاموش کرد.
با تاریک شدن اتاق اون احساس خجالتی که داشتم از بین رفت.دیدم بهترین فرصته تا از کوروش به خاطر کاری که کرده تشکر کنم برا همین گفتم:«بیداری؟»
«آره.فکر نکنم به این زودی هم خوابم ببره.»
«می خواستم بگم.ممنون که امشب…»
پرید وسط حرفم و گفت:«بی خیال امشب.فک کن اصلأ اتفاق نیفتاده.فراموشش کن.فقط الان بخوابیم که خیلی خسته ام…شب بخیر.»
«شب بخیر.»لبخندی روی لبم نشست.خوشحال بودم از اینکه کوروش درک می کرد تو چه وضعی هستم و طوری رفتار می کرد و حرف می زد که انگار هیچ اتافقی نیفتاده و این باعث آرامش بود.این قدر خسته بودم که پلکام دیگه توان باز موندن نداشتن و همون جور دمر به خواب رفتم؛یه خواب بدون رویا.
ساعت نه صبح بود که از خواب پا شدم.پدر و مادر کوروش رفته بودن سر کار و خواهرش هم رفته بود بیرون.برای همین رفتیم خونۀ بالا و صبحونه رو اونجا خوردیم.بعد از اون با تشکر دوباره از کوروش رفتم خونمون.با یه عذرخواهی از مادرم که خبرش نکردم که شب نمیام و خونۀ دوستمم همه چی رو رو به راه کردم و از عصبانیتش کم کردم.جمعه رو هم با گیم و فیلم گذروندم و آماده شدم که فردا برم مدرسه.استرس داشتم.از برخورد با علی و قاسم می ترسیدم و بیتشر این که نکنه به کسی توی مدرسه گفته باشن قضیۀ دیشب رو.ولی به هر حال باید می رفتم.باید تمام سعیم رو می کردم که همه چیز عادی جلوه کنه.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.
صبح روز بعد رفتم مدرسه.همه چیز عادی بود.علی و قاسم مثل همیشه رفتار می کردن و خل بازی در می آوردن فقط از نزدیک شدن به من و کوروش پرهیز می کردن.هر جا ما بودیم اونا جل و پلاسشون رو جمع می کردن و می رفتن یه جا دیگه.به نظر میومد فیلم هایی که کوروش ازشون گرفته بود،جواب داده و همه چی رو به راه بود.
این طور به نظر میومد که زندگی برگشته به روال عادی خودش اما قطعأ این طور نبود.چیزی در درون من تغییر کرده بود.نمی تونستم اون شب رو فراموش کنم.اون حالتی که توش بودم رو مدام با فیلم های سوپری که می دیدم مقایسه می کردم و جالب بود که حسابی تحریکم می کرد.حالا فقط فیلم های گی می دیدم و تو تصوراتم خودم رو می گذاشتم جای مفعول و ارضا می کردم خودم رو.نمی دونم چرا اما لذتش از همیشه بیشتر بود.چرا این طور شده بودم؟؟اون شب به من تجاوز شده بود به وسیلۀ دو نفر که از هر دوشون متنفر بودم،پس چرا حالا به گی علاقه مند شده بودم؟؟وقتی بیشتر فکر کردم دیدم که من همیشه به پسرا بیشتر از دخترا علاقه داشتم و نمونۀ بارزش هم تلاشم برای نزدیک شدن به کوروش بود.لحظات خوشی که داشتم به بودن با کوروش محدود می شد.اون بود که احساس عجیبی در درونم به وجود می آورد.تجاوز اون شب فقط من رو آماده کرد که بپذیرم گی هستم.
گذشته از تغییرات درونی من،تغییراتی که در دنیای اطراف من هم رخ داده بود قابل توجه بود.کسانی که در گذشته همۀ وقتم رو باهاشون می گذروندم مثل علی و قاسم از زندگیم بیرون رفتن و جای همۀ اون ها رو کوروش گرفت.اون شده بود همه کس من.همۀ وقتمون رو با هم می گذروندیم چه تو مدرسه چه تو محله و هر جا که می رفتیم.علاقۀ من هر روز به اون بیشتر می شد.همزمان با فیلم های گی که می دیدم،اون رو تصور می کردم که من رو می بوسه،می لیسه و روم دراز کشیده.حتی شده بود شب هایی که خواب اون رو می دیدم و یکی دو بار هم تو خواب ارضا شده بودم که تجربه اش بی نظیر بود.
روزها می گذشتن و عشق من به کوروش شدیدتر می شد.دیگه نمی تونستم تحمل کنم که اون مدام با منه و نمی تونم اون طور که می خوام داشته باشمش.تا این که یه روز دیگه صبرم تموم شد.می دونستم کوروش هم از من خوشش میاد و فقط باید تو موقعیتش قرار بگیریم تا همه چی درست بشه.و اگه اون موقعیت پیش نمیومد خودم باید درستش می کردم.برای همین یه روز که خانواده ام رفته بودن روستا تا تو خاکسپاری یکی از اقوام دورمون شرکت کنن،کوروش رو برای شب دعوت کردم خونمون.چیز عجیبی نبود ما همیشه به خونۀ هم می رفتیم و گیم بازی می کردیم و فیلم می دیدیم.
چهارشنبه،بعد از مدرسه بود که کوروش رو برای شب دعوت کردم خونمون و اونم گفت که میاد.منم خوشحال برگشتم خونمون تا همه چیز رو برای یه شب خاص مهیا کنم.
همین که رسیدم خونه با یه نگاه فهمیدم که کلی کار برای انجام دادن دارم.مادرم که نبود،خونه می شد آشغال دونی.سریع دست به کار شدم و تا جایی که می تونستم ریخت و پاش ها رو مرتب کردم.وقتی خیالم از خونه راحت شد حالا باید به خودم می رسیدم.البته کار زیادی لازم نبود؛همین جوریش هم خوشگل بودم.فقط مونده بودم چی بپوشم؟چیزی می خواستم حسابی تو چشم باشه.رفتم سراغ لباس هام و یه شلوارک خیلی کوتاه قرمز رنگ رو که به زحمت قسمتی از رونام رو می پوشوند رو انتخاب کردم که حتی جلوی خانواده ام هم نمی پوشیدمش فقط برای راحتی توی اتاقم بود.با یه تی شرت قرمز روشن ستش کردم و خودم رو تو آیینه ورانداز کردم.پاها و رونای سفیدم با اون رنگ سرخ شورت حسابی شهوت برانگیز شده بود جوری که خودمم شق کردم.یه بوس تو آیینه برا خودم فرستادم و رفتم نشستم پای تلویزیون تا وقت زودتر بگذره و کوروش از راه برسه.
انتظارم زیاد طول نکشید.در زدند.باز کردم.کوروش بود.یه دست لباس راحتی مشکی پوشیده بود که حسابی بهش میومد.وقتی به صورتش نگاه کردم خندم گرفت.کپ کرده بود و فقط نگام می کرد؛از سر تا پام رو ورانداز کرد.قیافش خیلی با نمک شده بود.بالاخره کشوندمش داخل.یه کم که نشستیم و میوه و شربت آوردم براش مثلا پذیرایی کرده باشم،شروع کردیم به کسشعر گفتن ولی کوروش داشت می خورد من رو و مدام چشمش رو رونام گردش می کرد.منم خودم رو زدم به اون راه سعی می کردم به بهانه های مختلف بدنم باهاش برخورد داشته باشه.می تونستم تغییر رو درونش احساس کنم.نفساش تند شده بود و حرفاش رو بریده بریده می زد.اونم من رو می خواست ولی خب هنوز یه حصار نامرئی بینمون بود که مانع رسیدنمون به هم می شد.تا این که کوروش برای این که از این حال و هوا در بیایم بحث رو عوض کرد و گفت:«بازی جدید گرفتی؟»
«دانلود کردم.یه شب طول کشید ولی بازی خوبی به نظر میاد از رو عکساش.»
«بازیش نکردی تا حالا؟»
«نه هنوز.»
«چی هست حالا؟»
«کسلوانیا2.قدیمیه ولی گرافیکش عالیه تازه روی این کامپیوتر قراضۀ منم بالا اومد.سرعتشم خوب بود.»
«بریم بازی؟»
«باشه.تو برو منم برم صندلی رو بیارم.»میز کامپیوترم یک صندلی بیشتر نداشت برای همین باید صندلی میز مطالعۀ پدرم رو قرض می گرفتم.وقتی صندلی در دست وارد اتاقم شدم کوروش پشت میز،روی صندلی خودم نشسته بود و کامپیوتر را روشن کرده بود.دیگه رمزشم بلد بود.صندلی کوچک پدرم رو کنارش گذاشتم و نشستم.
کوروش خودش بازی رو بالا آورد و وقتی شروع شد محو تماشاش شد.دراکولا با ابهت تمام بر روی تخت خودش در قصر دراکولا نشسته بود و جامی از خون می نوشید در حالی که دشمنانش با دژکوب داشتند دروازۀ قصر رو خراب می کردند.کیفیتش عالی بود.کوروش محو تماشای بازی بود و من محو تماشای کوروش.صورتش رو از بغل دید می زدم.شاید به پای خیلی از پسرای خوشگل توی فضای مجازی نمی رسید اما برای من جذابیتی داشت که حاضر نبودم با هیچ کدوم از اون پسرا عوضش کنم.
کمی که گذشت فهمیدم که تمام توجه کوروش به بازیه و دیگه حواسش به من نیست.نباید می ذاشتم این طور پیش بره.فوری فکری به ذهنم رسید.از رو صندلی بلند شدم و گفتم:«کوروش برو اون ور بشین منم بیام رو این صندلی.»
«چرا آخه؟؟جا نیست که.»
«نمی تونم بازی رو ببینم.نور چراغ اتاق می خوره به مانیتور اذیت می کنه.برو اون ور دیگه.»
کوروش همین طور که بازی می کرد خودش رو کنار کشید.نشستم کنارش.از بغل به هم چسبیده بودیم.اما این کافی نبود.کوروش کمی به جلو خم شده بود تا بهتر بازی کنه برای همین دستم رو از پشت انداختم دور کمرش.حتی فراتر از این رفتم و پام رو انداخت رو پاش.از اون فاصله می تونستم لرزش بدنش رو حس کنم.ضربان قلب و تنفسش بالا رفته بود درست مثل خودم.عالی شد نباید می ذاشتم این جور بمونه.یه کم دیگه که گذشت گفتم:«استپ کن بازی رو.منم می خوام بازی کنم.»
کوروش بریده بریده گفت:«باش…صبر کن…من برم رو اون…صندلی.»
«نمی خواد.من هنوز بلد نیستم بازی کنم.بمون سرجات اگه اشتباه کردم کمک کن که بازی خراب نشه.»نمی دونم این مزخرف چطور به ذهنم رسید؛فوقش بازی هم خراب می شد،خودش سیو می شد می زدم از چک پوینت شروع شه دوباره.با این حال جواب داد و کوروش رو سر جاش نگه داشت.خودم رو کامل انداختم بغلش.اونم پاهاش رو باز کرد تا من جا شم و دستاش رو گذاشت دو طرف پهلوهام.نفسای گرمش گردنم رو قلقلک می داد و باعث می شد خودمم سنگین تر از قبل نفس بکشم.می تونستم گرمای کیر شق شده اش رو حس کنم که داشت پشتم رو آتیش می زد.سرم داغ شده بود به سختی داشتم خودم رو کنترل می کردم.برای کوروش هم همین وضع بود اما اون فراتر رفت و دستاش رو کامل دور بدنم حلقه کرد و من رو بیشتر به خودش چسبوند.یه دستم رو موس بود و دست دیگه ام رو کیبورد اما نمی تونستم بازی کنم.دیگه کنترلی رو خودمون نداشتیم.لبای کوروش فقط چند میلی متر با گردنم فاصله داشت و نفسای داغش داشت دیوونم می کرد.
نمی دونم چی شد که ناخودآگاه یه آه ریز از دهنم خارج شد و همین بود که اون حصار نامرئی بینمون رو از بین برد.لبای کوروش نشست رو گردنم و شروع کرد به کاشتن بوس های ریزی روی گردنم.کم کم اومد بالاتر تا رسید به لالۀ گوشم،با دندون یه گاز نرم زد و شروع کرد مکیدن و دوباره رفت سروقت گردنم.حالا با شدت بیشتری بوس می کرد و لیس می زد.چشمام رو بسته بودم و خودم رو تو این لحظات وصف ناپذیر غرق کردم.خودم رو در دستان کوروش رها کردم تا هر کار می خواد بکنه.وقتی کوروش مطمئن شد که من دارم لذت می برم خودش رو بیشتر بهم فشار داد و بوس هاش رو ادامه داد تا رو گونه ام.آخ که چه لذتی داشت.
ناخودآگاه از بغلش در اومدم.برگشتم و زل زدم تو چشمای خوشگلش که حالا شهوت ازشون می بارید.دستام رو گذاشتم دو طرف صورتش.سرم رو بردم جلو و لبام رو گذاشتم رو لباش و آروم مکیدم.وقتی کوروش هم همراهیم کرد لذتش چند برابر شد.
بدون این که لبام رو از لباش جدا کنم از روبرو نشستم روی پاهاش و دستام رو انداختم دور گردنش.و لب گرفتن رو ادامه دادیم و ادامه دادیم.پیش خودم آرزو کردم که ای کاش این لحظه کش می اومد و تا ابد طول می کشید.فقط وقتی لبامون از هم جدا شد که می خواستیم پیراهن هم دیگه رو در بیاریم؛من مال اون رو و اون مال من رو. و باز بوسه بود و مکیدن زبون هم دیگه.
وقتی یه دل سیر لب هم رو خوردیم از روی پای کوروش کنار رفتم،بلندش کردم و پرتش کردم رو تخت و خودم رو انداختم روش.لب،گردن،نوک سینه ها و شکمش رو لیسیدم تا رسیدم به اصل کاری.
کوروش کمرش داد بالا،منم زیرشلواری و شرتش رو درآوردم.کیرش زد بیرون.یه کیر معمولی شاید چهارده سانتی داشت.نوکش رو بوسیدم و آروم زبونم رو روش کشیدم.بعد گذاشتمش دهنم که آه کوروش بلند شد…گردنش رو بلند کرده بود و من رو نگاه می کرد که چطور کیرش رو تو دهنم عقب جلو می کردم.تمام سعیم این بود که دندونم به کیرش نخوره و اذیت نشه.
داشتم از خوردن کیرش لذت می بردم که احساس کردم بلند شد و دستش رو گذاشت پشت سرم و بلندم کرد.یه بوسۀ کوتاه رو لبم کاشت و روی شکم خوابوندم.بالش آورد گذاشت زیر کیرم که کونم حسابی برجسته شد.شروع کرد یه چند دقیقه لیسیدن سوراخم.وقتی حسابی باهاش ور رفت و آه من رو در آورد،آروم سر کیرش رو گذاشت رو سوراخم و فشار داد.رفت تو اما دردش باعث شد یک کم جا بخورم.خودم رو انگشت کرده بودم و با خودکار چند بار با خودم ور رفته بودم اما این دردش خیلی زیاد بود.وقتی متوجه دردم شد،کشید بیرون کیرش رو.بعد دوباره سر کیرش گذاشت تو و این بار خیلی آروم تر از قبل کیرش رو تا ته کرد تو و روم دراز کشید.همون جور نگه داشت و گردنم رو می خورد.از درد بالش رو گاز می زدم اما چند دقیقه که گذشت دردش کمتر شد و یه گرمای خاصی درون بدنم شعله کشید.
وقتی خیالش راحت شد که دردم کمتر شده،شروع کرد عقب جلو کردن.انگار یه گوله آتیش تو و جودم داشت عقب جلو می شد.کیرمم اون زیر رو بالش کشیده می شد و من رو با خودش به اوج می برد.لذت بی نهایت.همۀ این لذت یک طرف لذت این که عشقم،کوروش کسیه که روم درازه کشیده،یه طرف.چه لذت دیگه ای بالاتر از این تو دنیا وجود داشت؟
چند دقیقه ای که گذشت.کوروش من رو به پشت برگردوند،بالشت رو گذاشت زیر سرم و پاهام رو داد بالا.قبل از این که کیرش رو بذاره تو کونم یه نگاه بهم کرد.چشمامون تو هم قفل شد.همون طور که نفس نفس می زد از اون لبخندهای قشنگش نشست رو لبش.خیز برداشت و لبم رو بوسید.عمیق و طولانی.
خودش رو کشید عقب.یه تف غلیظ زد رو کیرش و آروم هلش داد تو.خیلی راحت سر خورد رفت داخل.پاهام رو گذاشت رو شونه اش،با دستاش رونام رو گرفت و شروع کرد عقب جلو کردن.حالا می تونستم صورتش رو هم ببینم؛صورت خوشگلش رو و این بیشتر تحریکم می کرد.
دیگه آبم داشت میومد که کوروش تلمبه هاش رو سریع تر کرد.فهمیدم اونم الانه که ارضاع بشه.پاهام رو از رو شونه اش برداشت.سرعتش رو بیشتر کرد.همین موقع بود که یه حس غیرقابل توصیف انگار از تو رونام شروع شد و به سمت شکمم بالا اومد.انگار تمام لذت های دنیا داشتن تو کیر من جمع می شدن.وقتی کوروش با یه آه عمیق به سمتم خم شد و لباش رو گذاشت رو لبام،فهمیدم ارضاع شده.درست در همین لحظه بود که آب منم با فشار پاشید رو شکم و سینه ام و یه مقداریش هم پاشید به سینۀ کوروش.
تو بغل هم ولو شدیم.تنها حسی که داشتم،آرامش بود.انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود.دست هام رو دور کوروش حلقه کردم.ضربان قلبم رفته رفته آهسته تر می شد و تنفسم منظم تر.
کوروش آروم سرش رو بلند کرد.نگاهم کرد.درست تو چشمام زل زده بود.باز همون لبخند.دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:«عاشقتم.»و این اولین کلمه ای بود که از لحظۀ اولین بوسۀمان گفته شد.بدون این که نگاهم رو از چشماش برگیرم،گفتم:«منم عاشقتم.»و این لب هایم بود که به استقبال لب هایش رفت.زمان متوقف شد و تمام زندگی من خلاصه شد در همان یک لحظه.
عاشقم بود،عاشقش بودم و چه چیزی در دنیا از این مهم تر بود؟

پایان

پ.ن:سلام
امیدوارم از خوندن داستان لذت برده باشید و خوشتون اومده باشه.راستش اولین داستانم بود و نه تجربۀ نوشتن داشتم و خب نه تجربۀ گی.این یکی از فانتزیای خودم بود که دوست داشتم تبدیل به داستانش کنم و با شما به اشتراک بذارم.قطعأ داستان ایرادات زیادی داره،چه تو بخش ساختاری چه تو بخش محتوایی که لطفأ به پای کم تجربگی من بذارید.
یادتون نره نظرات خودتون رو بنویسید.
ممنون از وقتی که صرف خوندن داستان کردید.

نوشته: zhag2001


👍 34
👎 4
18301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

863203
2022-03-10 02:33:36 +0330 +0330

ببین در کل خوب بود
فقط چیزی که برای من غیرقابل باور بود و خورد تو ذوقم بخش کنار اومدن راحت کرکتر با موضوع تجاوزش بود…
نتونستم بپذیرم این تیکه رو
هنوز جا داری که بهتر بشی ولی در مجموع داستان خوبی بود
لایک 🌹

1 ❤️

863327
2022-03-10 23:48:54 +0330 +0330

خوب بود. روان و راحت احساست رو نوشتی. جای شادباش دارد.

1 ❤️

863603
2022-03-12 07:45:14 +0330 +0330

خوب بود اما دیگه در عالم واقعیت چنین چیزایی وجود نداره متاسفانه همه دوست دارن بکنند و برن

2 ❤️

863702
2022-03-12 20:16:29 +0330 +0330

سامعلیک
جالب بود کونی بودی لایک ❤️ 💋 ❤️

0 ❤️

863705
2022-03-12 21:07:29 +0330 +0330

بالاخره … 🙂
اسمش هم کوروش بود
چه جالب
یاد یکی افتادم

1 ❤️

864362
2022-03-18 01:15:23 +0330 +0330

اونی که من می میرم براش اسمش کوروشه. برای همین عاشق این داستان شدم…

0 ❤️

941227
2023-08-08 02:25:45 +0330 +0330

عالی بود من ایرادی ندیدم

2 ❤️

941538
2023-08-10 04:58:59 +0330 +0330

الان احساس می‌کنم مسحور داستان‌نویسیت شده‌ام

1 ❤️

942536
2023-08-16 02:06:38 +0330 +0330

عالی و جذاب بود
لطفاً ادامه بده

1 ❤️