مرز عشق و نفرت (۱)

1397/12/25

در طول سالی كه گذشت، هر صبح با صورت پف کرده ی خواب‌آلودش بیدار شدم و هرشب آخرین چیزی که دیدم لبخند خسته‌ ش بود… هر روز با اون ناهار خوردم. هر شب صبر کردم تا برای شام برسه. براش چای ریختم، میوه پوست گرفتم. عادت‌های‌ غذاییشو شناختم. با ریزه‌کاری‌های بدنش آشنا شدم. لیست خرید نوشتم.نگرانی‌هاشو فهمیدم و دغدغه‌هاشو با تك تك سلولام درک کردم،باهاش خندیدم،گریه کردم. دعوا کردم. قهر کردم،آشتی کردم، و برام مهم نبود دیگران منو چطور می‌بینن و چطور درباره‌ام فکر می‌کنن و چه چیزهایی در موردم می‌گن.فقط اون مهم بود.

من،سارا، دانشجوی سال اولی ریاضی محض دانشگاه تهران، بعد از قبولی توی دانشگاه به ناچار از شهر كوچیك و دوست داشتنی خودم به پایتخت سفر كردم.
دایی مهربون و دوست داشتینم كه بعد از پدرم همیشه هوای ما رو داشت، تو این شهر غریب و بزرگ منو به گرمی توی خونه ش پذیرفت.دایی اونقدر زلال و مهربون بود كه خیلی وقتا یادم میرفت دایی ناتنی منه.ده سال پیش همسرشو تو یه تصادف از دست داد و از اون به بعد انگار یه چیزی درون دایی شكست كه هرگز دوباره مثل روز اول نشد.
خیلی زود توی دانشگاه جا افتادم و دوستای زیادی پیدا كردم.دایی با رو زدن به یكی از دوستانش كه مدیر یه دبستان پسرانه بود، برام كار تدریس جور كرده بود، حسابی مشغول كار و درس و وقت گذرونی با دوستام بودم.
سهیل تنها بچه ی دایی بود و هشت، نه سالی از من بزرگتر بود.با قد بلند و هیكل رو فرم و ورزشكاریش خیلی مغرور و از خود راضی به نظر میرسید.
همه چیزش به زن دایی رفته بود، چشم و ابروی مشكی و موهای مجعد و بینی نه چندان بزرگ، و حتی فرم لبهای گوشتیش ذره ای به دایی شباهت نداشت.
موجود خشن و غیر قابل دركی به نظر میرسید. انگار همیشه شاكیه و دعوا داره.سهیل بیزنس خودشو داشت و همیشه سر موضوعات كاری پای تلفن داد و بیداد میكرد،بیشتر ازش میترسیدم و ترجیح میدادم هیچوقت خونه نباشه.
گرچه بود و نبود سهیل تو اون خونه اصلا برام فرقی نمیكرد، معمولا جز سلام و خداحافظی و یه احوالپرسی سطحی كاری به كار هم نداشتیم. حتی اگه به ندرت مخاطب قرارم میداد ،منو سارا خانوم صدا میكرد! خیلی خشك و رسمی.اونم زمانی بود كه به خاطر پختن غذا ازم تشكر میكرد، یا در بهترین شرایط ازم لیست خرید میگرفت و اخرش میپرسید خودتون چیزی لازم ندارین بگیرم؟
خونه ی دایی یه خونه ی قدیمی خیلی بزرگ حوالی دربند بود.توی حیاطش پر از درختای كهنسال و اطراف حوض بزرگش گلدونای بزرگ شمعدونی و گل ختمی خودنمایی میكردن.ورودی ساختمون چند تا پله ی سنگی بزرگ بود و پنجره های شیشه ای رنگارنگ نمای دلنشینی به خونه میبخشید.
سالن پذیرایی مبحوس از مبل و میزهای سلطنتی و فرش های لب به لب دستبافت تبریز و دیوار ها حامل تابلوفرش های مختلف و قیمتی بودن، پنجره ها زیر بار سنگین پرده های زرشكی مخمل خفقان خاصی گرفته بودن.تو یه نگاه قابل تشخیص بود كه صاحب خونه فردی مقید و مذهبیه.
پله های مرمری با نرده های طلایی زیبا دو طبقه ی ساختمونو به هم وصل میكرد.اتاق خواب ها طبقه ی بالا بود.در اتاق من و سهیل رو به روی هم باز میشد، اما بیشتر اوقات فقط صدای رفت و آمدشو میشنیدم تا اینكه خودشو ببینم.
من و دایی هر روز صبح باهم از خونه بیرون میزدیم، من به هوای درس و كلاس و دایی به هوای بازار و كسب و كار.
كاملا حس میكردم سهیل منو به چشم یه دختر امل شهرستانی میبینه، شاید چون جلوش روسری سرم میكردم و لباس گشاد تنم بود! یا شاید چون مثل اون اهل باشگاه و اسكی و كافه گردی و اینجور حرفا نبودم.خیلی وقتا بی توجهی سهیل برام مهم نبود ولی گاهی نیاز به كمی توجه از جانب سهیل،ته دلم حس میشد.
اولین برخورد بین من و سهیل بعد از چهار ماه سكونت من تو خونه ی دایی اتفاق افتاد.
بهمن ماه بود، برف شدیدی میبارید.امتحانات خودم از یه طرف و درگیری مدرسه از طرف دیگه كاملا كلافه م كرده بود، تنها كنار بخاری چمباتمه زده بودم ، پرتقال میخوردم و از بوی مطبوع پوست پرتقال سوخته روی بخاری لذت میبردم.
صدای داد و فریاد بلند سهیل از توی حیاط آرامشمو به هم زد، اینبار اوضاع بدتر از همیشه بود. نگران شدم، پله هارو تند تند پایین اومدم و سهیلو دیدم كه به شدت قرمز شده و با یكی پای تلفن دعوا میكنه،رگای گردنش بیرون زده و عصبی و پریشون بود.موها و لباسش از دونه برفهای آب شده كاملا خیس شده بودن و به جذابیتش اضافه كرده بودن.با نگرانی بهش زل زده بودم.
بعد از چند لحظه چشمش به من افتاد،نگاهش روی من ثابت شد، با اضطراب پرسیدم؛_چی شده آقا سهیل خوبین؟؟ صبر كنید الان یه لیوان آب براتون میارم.
آروم جواب سلاممو داد، نشست وكمی روی مبل جا به جا شد.
جسارتم بیشتر شد، جلو رفتم و پرسیدم؛_من نگرانتونم به خدا، آخه چی شده كه یه مدته اینقد به هم ریختین؟
دوباره توی چشمام نگاه كرد.با صدای گرفته جواب داد:+نمیدونم چمه.كم آوردم سارا.
قلبم ریخت، اولین بار بود كه اینجوری نگام میكرد، اولین بار بود كه اسممو بدون پسوند میاورد و تمام وجودش پر از حس نیاز بود. انگار اون لحظه فقط دنبال یه همدم میگشت.
سرمو به نشانه ی تاسف تكون دادم، یه چایی گذاشتم و برگشتم كنار سهیل، با فاصله ی كمی كنارش نشستم.سكوت كرده بودم، خودش دوباره شروع به حرف زدن كرد.
+دارم نابود میشم،ورشكست شدم، شریك و تنها حامیم كشیده كنار. اگه اون سرمایه شو بكشه بیرون راه برگشتی برام نمیمونه.
تمام صورتم پر از غم بود،چقد سخت بود كه كاری از دستم برنمیومد.واسش یه چایی داغ ریختم.
سرمو انداخته بودم پایین و تمام كلمات مثبتی كه به ذهنم میرسید كنار هم پیاده میكردم.
سهیل كمی آروم شد.چونه مو با دستاش بالا آورد و آروم گفت؛ چرا وقتی باهام حرف میزنی نگام نمیكنی؟ اینقد ترسناكم؟
دست و پامو گم كرده بودم، صدام میلرزید… گفتم نه…نه اصلا!
دستامو تو دستش گرفت، اینقد یخ كرده بودم كه حسی تو بدنم نبود، تو سن ١٩ سالگی این اولین مردی بود كه دستامو میگرفت.یادم رفته بود كه میتونم پلك بزنم، بی انتها تو صورتش زل زده بودم و حس میكردم برای اولین بار سهیلو میبینم.
صورتش اینقد بهم نزدیك بود كه گرمی نفساشو حس میكردم، بوی سیگار و ادكلن تلخش هوش و حواسمو برده بود.فقط یه پرده از این نمایش باقی مونده بود كه صدای كیلید دایی توی در هردومونو از جا پروند.كاش میشد اون شب سالها ادامه پیدا كنه.
فردای اون روز تو مدرسه واقعا تو حال خودم نبودم.زنگ آخر طاقتم طاق شد. وایستاده بودم پای تخته که مبحث ریاضی رو تدریس کنم. ماژیک به دست منتظر بودم تا آروم بشن. در ماژیکو بستم و نشستم روی صندلی.تمام زنگو توی سکوت و زمزمه‌های گاه و بیگاهشون نشستم و هیچ کاری نکردم. تکلیف شب خواستن ندادم. عذرخواهی کردن نشنیدم.
تمام روز منتظر سهیل بودم، شبا تا صدای به هم خوردن در اتاقش نمیومد خوابم نمیبرد.كمتر میدیدمش، كمتر پرخاش میكرد. انگار یه كم از بار مشكلاتش كم شده بود. خبری نداشتم از حال و روزش ولی حال و روز خودم تعریفی نداشت. حسی كه توی وجودم بیدار شده بود.
اوهام شیرین آغوش سهیل و رویای ادامه ی اون شب دست از سرم برنمیداشت، توی افكارم آروم لباشو روی لبام میزاشت و با ولع وصف ناپذیری كام میگرفت، كم كم میرفت سراغ لباسام و ظریف و موشكافانه وراندازم میكرد و بالاخره یه سكس خیلی رویایی پر از حرفا و احساسات قشنگ داشتیم، هر شب آخر این رویا رو توی ذهنم متفاوت تر و شیرین تر به هم میبافتم.
سهیل با من صمیمی تر شده بود،از دستپختم بیش از پیش تعریف میكرد، پیشنهاد كمك توی درسامو میداد، از بچه های مدرسه میپرسید، من از شیرین زبونیا و كاراشون تعریف میكردم و كلی میخندیدیم.
آخر بهار امتحان ریاضی بچه هارو با هم تصحیح كردیم و كلی خندیدیم و بهمون خوش گذشت.
دوستای دانشگاهم كاملا جریان سهیلو میدونستن و مدام میگفتن سارا تا تنور داغه بچسبون. معطل نكن دیگه، از یه بغل ساده شروع كن و تمام.ولی من هنوز معذب بودم، هنوز روسری سر میكردم، هنوز فقط توی رویا با سهیل رابطه داشتم، تا اینكه یه طوفان مخرب تمام رویاهامو با خاك یكسان كرد.
تابستون بود،مدرسه تعطیل بود و من با ترم تابستونی خودمو مشغول كرده بودم، شنبه ها از صبح زود كلاس داشتم ولی اون روز دل درد لعنتی پریودی امونمو بریده بود.در اتاقمو بسته بودم و زیر باد كولر چرت میزدم.
دایی سر كار بود و سهیل اون وقت روز هیچوقت خونه نمیومد.وسط ظهر صدای به هم خوردن در حیاط به گوشم رسید. صدای پچ پچ سهیل پای تلفن نیم خیزم كرد.نیم ساعتی گذشت، زنگ آیفون به صدا درومد،یه نفر پشت سر هم زنگ میزد.
تعجب كرده بودم، یعنی كی میتونست باشه؟ دایی كه كیلید داشت و این موقع روز اصلا خونه نمیومد!
از پنجره ی اتاقم نیم نگاهی توی حیاط انداختم، باورم نمیشد، یه دختر قد بلند و باریك با یه شلوار كوتاه و مانتوی چرمی كه موهای بلوند و موج دارشو روی شونه هاش ریخته بود و شال مشكی نازكش دور شونه ش افتاده بود، صورتش درست قابل تشخیص نبود ولی آرایش غلیظی داشت.
صدای پاشنه ی كفشاش نزدیك و نزدیك تر میشد،یعنی سهیل فكر میكرد من خونه نیستم؟؟ دوست دختر یا نامزد یا هر كوفتی كه هست این موقع روز اینجا چیكار میكرد آخه ؟شایدم شریك یا همكارش بود، ولی آخه تو خونه؟
دوباره آروم گوشه ی اتاق نشستم، سهیل تو این شرایط نباید میفهمید كه من خونه م.
صدای زیر زنونه ش كاملا به گوش میرسید؛_عشقمممم، چرا باز اخمات تو همه،گفتم كه بابام دم اون مرادی بیشعورو همین روزا میچینه، اصلا غصه شو نخور.همه ی كارارو بسپار به من.
نفسم بند اومده بود، سهیل بلند بلند قربون صدقه ش میرفت؛+قربونت برم من،خوشگلم.دلم ضعف رفت واست كه اینقد دلبری تو.گور بابای مرادی تا وقتی تو اینجایی یه دیقه م تو فكر اون نمیرم.
باورم نمیشد این حرفا از دهن سهیل بیرون میاد.قلبم درد گرفته بود، تمام تنم تیر میكشید.
دوباره متوجه ادامه ی مكالمه ی سهیل و دختره شدم، نزدیك در رفتم و گوشامو تیز كردم! اشتباه نمیكردم درمورد من حرف میزدن.
دختره با حالت بغض میگفت؛_خیال میكنی بابای عزیزت چرا این دختره ی دهاتی رو راه داده خونتون؟ فقط میخواد دختره قاپ تو رو بدزده و زنت بشه، عاقبت توام بشی داماد عمه ت و شاگرد در دكون بابات.نمیخوان واسه خودت سری تو سرا در بیاری سهیل اینو بفهم.
سهیل خیلی آروم بهش میگفت؛+ بابام خیال باطل میكنه عزیز من، اون دختره قاپ خودشم نمیتونه بدزده، باور كن تا حالا تو صورتشم نگاه نكردم شیدا !
دلم بدجوری شكست. كاملا خورد شدم و یه ضربه ی مهلك خوردم.
جلوی آینه قدی كنار تختم خودمو ورانداز میكردم.چشمای سیاه درشت،ابروهای پر پشت،و پلكای بلندی كه حالا خیس شده بودن، صورت گرد و لبهای كوچیك غنچه ای، چهره ی بكر و خواستنی رو تشكیل داده بودن .ولی از نظر خودم واقعا زشت و شرم آور بودم.موهای بلند و مشكیم تا روی كمرم میرسید، همیشه عاشق موهام بودم ولی اون لحظه هیچ جذابیتی برام نداشتن.
اندام باریك و لاغرم توی بلوز و دامن گشاد گم شده بود، با دستم یك وجب از بلوزمو گرفتم و سعی كردم تنگش كنم.سینه های برجسته و تو پرم بیرون زدن، باسن درشتم از زیر گودی كمرم پیدا بود.
مادرم همیشه میگفت دختر جذاب باید گودی كمر داشته باشه، ولی برای سهیل كه هیچ جذابیتی نداشتم!
یه لبخند مصنوعی روی لبام نشست و به خودم تشر زدم!سهیل كه نه موهاتو زیر اون روسری دیده ،نه هیكلتو از توی این لباسای گشاد تشخیص داده، از چی خوشش بیاد؟!
تو همین فكرای پوچ و بیخود بودم كه صدای ناله ی سهیل و دختره از اتاق سهیل ،به گوشم رسید.
دختره با آه و ناله میگفت؛_سهیل، عشقم…میخوام دیگه، تحملم تموم شده نفسم میدونی چند وقته باهم نبودیم؟زود باش زندگیم بكن توش زود باش.
صدای سهیل دورگه تر از قبل شده بود، بلند آه میكشید و با غلظت خاصی میگفت؛+ جووون…وا كن ببینم اون پاهای خوشگلتو…وای چه كسی، بوی بهشت میده.
دختره جوری جیغ میزد كه حس میكردی كمك میخواد و باید از زیر دست سهیل نجاتش داد، ولی وسط جیغای بنفش و آه و ناله هاش میگفت؛-جون میخووووام. جرم بده… جر بده عشقم، محكم تر…
سهیل نفس زنان میگفت؛+جرت میدم عزیزم جوری میكنمت كه نتونی راه بری…
عاشقش بودم، با همه ی وجود میخواستمش، ولی حالا به معنی واقعی كلمه حالم ازش به هم میخورد.
به خاطر حرفایی كه درمورد من به این دختره ی جنده میزد،به خاطر این كثافت كاریایی كه تو خونه ی حرمت دار دایی میكرد،و به خاطر حسای احمقانه ی خودم كه این كار سهیلو جوری خیانت فرض میكردم.
اشكام داشت به هق هق تبدیل میشد، توی حموم اتاق خوابم خودمو حبس كردم كه نه اونا صدامو بشنون و نه من صدای لذت و عشق بازی اونارو بشنوم.
اون روز لعنتی تموم شد.شب تا صبح بیدار موندم. خورشید که اومد بالا، دایی که در خونه رو بست و رفت، وقتی سهیل هنوز خواب بود رفتم توی حموم. روبروی آینه وایسادم و موهامو كوتاه کردم. اول رسوندمشون تا نوک دماغم. بعد دلم کوتاهتر خواست،تا روی چشما. دلم کوتاهتر میخواست هنوز؛ تا روی ابروها. موهای مشكی اضافی ریختن روی کاشی های سفید حموم و بقیه مثل چتر روی پیشونیمو گرفتن.دلم گرفته بود.منتظر بودم بارون بباره تا با چتر موهام برم زیر بارون، حیف که تابستون فصل ِ بی بارونیه…

پایان قسمت اول

ادامه…

نوشته: مانیا


👍 42
👎 0
10017 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

754729
2019-03-16 21:02:58 +0330 +0330

بد نیست

2 ❤️

754731
2019-03-16 21:08:16 +0330 +0330

منتظر ادامشم

2 ❤️

754736
2019-03-16 21:17:20 +0330 +0330

خیلی خوب بود مانیا…
مثل همیشه پر از حس عشق بود داستانت و نفهمیدم کی تموم شد?
منتظر ادامش هستیم !بی صبرانه!

5 ❤️

754796
2019-03-16 23:33:36 +0330 +0330
NA

عالی ، مثل همیشه . غیر از این نمیشد انتظار داشت . ? ?

1 ❤️

754833
2019-03-17 05:07:30 +0330 +0330

در پاسخ به خانم کوچولوی بالایی : هر داستانی تو لیست بهترینهاست حتمن بهترین بوده. به جای حسادت و نظر بیخود دادن نظر خودتو بنویس و برو کوچولو.

1 ❤️

754841
2019-03-17 06:01:38 +0330 +0330

مانیا جون خیلی قشنگ نوشتی مثل همیشه.زود ادامشو بذارکه خیلی مشتاقم ممنون گلم.
لایک11. ?

1 ❤️

754854
2019-03-17 07:20:23 +0330 +0330

عالیییی بودد واقعا واقعا عالی

1 ❤️

754924
2019-03-17 15:26:06 +0330 +0330

عالی بود.حتما ادامشو سریع بنویس

1 ❤️

754933
2019-03-17 16:31:01 +0330 +0330

مانیاااا…نمیدونم چطوری باید بگم وقتی داستان های پراز حس وزیبای شما رو میخونم بیش ازپیش به خوندن علاقه مندمیشم،کاش حداقل روزی یک داستان هم که شده به زیبایی قلم شما منتشر میشددراین سایت،،با کمال احترام بلندقد سرتعظیم فرودمیارم بخاطر نگارش زیبای شما،منتظر ادامه داستان پر از حس و زیبای شما هستم،با افتخار لایک نوزدهم خدمت شما،سپاس

1 ❤️

754952
2019-03-17 18:58:17 +0330 +0330

عالی اول میخواستم بزارم همه قسمتاشو بنویسی بعد بخونم ولی بعد اسم خودم دیدم دیگ نتونستم نخونم و خوشحالم از اینکه داستانتو خودم اولین داستان سایت که دیسلایک نداره و این نشونه نبوغت تو نوشتنه

1 ❤️

755238
2019-03-18 20:16:05 +0330 +0330

لایک ۲۳ تقدیم به شما نویسنده محترم.چهار سطر اول داستان مشخص میکنه که بخوام تمومش کنم یا نه.متاسفانه داستان های بی محتوا و پوچ توی سایت زیاد شده خوشحالم که یه نوشته خوب از شما خوندم.در پایانش حتما نقد و نظرم رو بهت میگم⚘⚘⚘

1 ❤️

755288
2019-03-18 21:47:54 +0330 +0330
NA

خیلی عالی!ادامش زودتر بزارین

1 ❤️

755419
2019-03-19 17:25:58 +0330 +0330

این آخرش تلخ بود کاشکی شیرین بشه ولی خیلی جالب بود
تصویر سازیه موقعیتها جالب بود
ممنون

1 ❤️

755429
2019-03-19 19:28:41 +0330 +0330

عزیزم عالی بود.

1 ❤️

755484
2019-03-19 22:31:28 +0330 +0330

اولش گفتی رفتم تو حیاط بعد کنارش رو مبل نشستی؟ بلاخره دانشگاه میری یا مدرسه؟

1 ❤️

755639
2019-03-20 21:28:29 +0330 +0330

بسیار عالی مانیای عزیز ? از اشتباه تایپی هم می‌گذریم دخترکان موبلند از پلنگان موبلوند خواستنی ترن ?

1 ❤️

756931
2019-03-28 10:44:53 +0430 +0430

عزیزم این مدل داستان و با این قدرت نگارش ارزش کتاب شدن داره.هزاران لایک به قلم زیباتون

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها