مروری بر خاطرات بهروز (۱)

1400/08/13

این داستانی بود که نه سال پیش منتشرش کردم و برای سال ۹۰ هستش
لطفا وقتی میخونید خودتونو ببرید تو اون دوره، نه مثل الان که همش بیغیرتی مد شده…( این قسمت اصلا سکسی نیست و اگه میخواین باهاش خودارضایی کنید نخونید) کلا این داستان بیشتر برای سرگرمی و خونده شدن نوشته شده و اصلا به درد خود ارضایی نمیخوره

چشمامو باز کردم دیدم ساعت از 11 گذشته. بازم یه روز تکراریه دیگه شروع شد. طبق عادت همیشگی گوشیمو که کنارم بود برداشتمو اهنگ یاور همیشه مومنه داریوشو گداشتم و یه نخ سیگار روشن کردم . پاشدم رفتم لب پنجره میدونستم بازم مثل بقیه ی روزا ،کارام تکراریه. منتظر یه تغییر بودم تو زندگیم. همینطوری که کام عمیق از سیگارم میگرفتم و به بیرون خیره شده بودم ، دختری رو دیدم که از ساختمون اومد بیرون. شنیده بودم که 2 تا دختر دانشجو طبقه بالا میشینن ولی ندیده بودمشون. یکمی نگاش کردم. چهره ی جذابی داشت پوست برنزه با چشمای سبز. یه پوز خند به خودم زدمو گفتم چشم چرونی امروزم شروع شد.
یاد دو سال پیش افتادم که دانشجو شده بودم. سال اول با کلی فکرای خوب با روحیه ای عالی واسه یه زندگی خوب دور از خانواده ام ، اومدم شمال.
رفتم دانشگاه و دیدم بعد از چند ماه اون چیزایی که میخواستم اصلا نمیشه و واقعیت پیدا نمیکنه.چقد ارزوها داشتم، دوس داشتم شبا مست کنم بغل دریا با دوستام بگیم و بخندیم، بخونیم و برقصیم، شبا همش دور هم جمع بشیم، اخر هفته رو مهمونی کنیم، ولی حیف که جبرجغرافیایی باعث شد که به این روز بیفتیم.
کلا از همخونه داشتنم خوشم نمیومد واسه همین تنها خونه گرفته بودم.
به خودم اومدم دیدم سیگارم دیگه اخراشه ، کام اخرو سنگین تر گرفتم و زدم زیر سیگارمو، مثل همیشه با یه چرخش خوشگل که بخودش گرفت رفت کنج دیوار. یکمی خونه رو تمیز کردمو یه چیزی هم درست کردم که واسه ناهار بخورم. ناهارو خوردمو بازم یه سیگارو فکرای همیشگی:
*** یاد اولین دیدار عسل ، یاد اولین بوسه ، یاد اون روزی که رفته بودیم کوه ، یاد اون خنده ها، چقد خوب بود که خودشو لوس میکرد. مگه میشه یه ادم در عین مغرور بودن اونقد جذاب و دلربا باشه، چقد دلنشین بود اون دوست دارم گفتناش با اون چهره جذاب و مغرورش، کاشکی همه چی اینقد زود تموم نمیشد، من موندم تنها با کاش‌های زندگیم***
باز به خودم اومدم دیدم چند قطر اشک باز اومد سراغم سیگارمو خاموش کردم ساعت دیگه 5 شده بود، غروب بود دل منم مثل غروب پاییز دلگیر. پاکت سیگارمو برداشتمو رفتم لب ساحل. جمعه بود ساحل یکمی شلوغ بود. رفتم نشستم روی همون صخره ی همیشگی . همینطوری خیره شدم به دریا و داشتم با خودم زمزمه میکردم:
چشم من بیا منو یاری بکن، گونه هام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریه مگه کاری میشه کرد، کاری از ما نمیاد زاری بکن
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد، تا قیامت دل من گریه میخواد
یه نفس عمیق کشیدمو به اطرافم نیگاه کردم ، دیدم یه پسر کوچولو داره با یه بیل پلاستیکی شنای ساحلو میریزه توی کامیون پلاستیکیش، یه لحظه بهش حسودیم شد، دوس داشتم منم جاش بودم، همه‌ی خوشحالیم این میشد که اون شنای ساحلو میریختم توی کامیونمو چند متر اونورتر خالیش میکردم و بعد حس میکردم دنیا مال منه و فتحش کردم. اون با دیدن پر شدن کامیونش از شن داشت لذت میبرد ، خوشیش پر شدنه کامیونش بود، یه لبخند زدم بهش و رفتم پیشش، نشستم جلوشو گفتم اسم کامیونت چیه، گفت مگه کامیون هم باید اسم داشته باشه، گفتم اره چرا نداشته باشه، همه‌چی باید یه اسم داشته باشه،فکر کن همین الان یه اسم براش بذار، یکم فکر کرد گفت مرتضی، از تعجب چشام گرد شده بود، مونده بودم این بچه ۵-۶ ساله چرا اسم کامیونشو گذاشت مرتضی، ازش پرسیدم این همه اسم چرا مرتضی؟ گفت آخه بابام این کامیونو برام خریده، میخوام یادم بمونه که اون برام خریده، گفتم خب تو هر وقت باباتو ببینی یادت میفته که این کامیونو خریده برات دیگه، گفت اخه بابام یه سال پیش با کامیونش تصادف کرد و مرد.
اونجا بود که دیگه میخواستم بمیرم، نمیدونستم چرا هر کاری من میکردم یه غمی اخر داستان باید توش پیش میومد، چیزی نداشتم بگم بهش، بغلش کردم گفتم بابات رفته پیش خدا تو اسمونا، الانم حواسش به تو هست،یه ویفر داشتم گفتم اینم برای شماس، خیلی پسر نازی بود، گفت باید از مامانم اجازه بگیرم، رفت اجازه گرفت و اومد ویفرو از من گرفت، یه بوسش کردم و رفتم رو صخره‌ای که انگار به نام خودم بود، نشستم.

یه سیگار روشن کردمو باز خیره شدم به دریا ولی اون تمرکز همیشگی رو نداشتم. حس میکردم یکی داره نگام میکنه. سرمو برگردوندم 2 تا دختر یکمی اون ورتر نشسته بودن یکمی نیگاش کردم تازه فهمیدم همونی بود که امروز دیدمش، ولی هیچ نگاهی از سمت اونا سمت من نبود.

همینطوری زل زده بودم بهش ، دوس داشتم دیگه عسل(عشقمو) فراموش کنم ولی نمیشد. از وقتی که عسل تنهام گذاشت دیگه با کسی رابطه نداشتم. ولی نمیدونم چرا چشمم این دختره رو گرفته بود. باز رفته بودم تو فکر و به عسل فکر میکردم دیگه این فکرا دیووونم کرده بود. باز یه دفعه به خودم اومدم دیدم دختره داره با تعجب نیگام میکنه. فک کنم یه چند دقیقه ای بود زل زده بودم بهش. هر وقت که من رو اون صخره لعنتی میشستم به یه جا زل میزدم و دیگه اصلا حواسم نبود و غرق میشدم تو فکرام، سوتی داده بودم و اصلا حواسم نبود.
نگاهمو برگردوندم به سمت دریا و به خودم گفتم بذار یه بار دیگه با سرنوشت بازی کنیم ، یه بار دیگه هم با یه نفر دیگه. دوس نداشتم از جام پاشم . اونجایی که نشسته بودمو دوس داشتم. دوس داشتم یه کاری کنم که دختره بیاد اینجا. یکم فکر کردم یه دفع ای همون پسر کوچولو رو دیدم باز صداش کردم:
بله؟؟؟
-میشه واسه من یه کاری کنی داداش کوچولوی من؟
چه کاری؟

اون دختره رو میبینی اونجا نشسته؟ برو بهش بگو بیاد اینجا
یکم فکر کردو هیچی نگفت
معلوم بود که اصلا دوست نداره اینکارو انجام بده
یه لبخند بهش زدمو یه ویفر داشتم گفتم نمیخواد بگی بیان اینجا برو اینو بده بهشون ، گفتم: باشه؟؟؟
باشه
پسره رفت سمت دختره منم داشتم با دقت نگاه میکردم . پسره به دختره گفت و برگشت پیش من:
گفت عمو گفتن نمیخوایم
اعصابم ریخته بود بهم. حس کردم واقعا کار مسخره‌ای کردم. منم بیخیال شدمو باز برگشتم سمت دریا پاشدم یکم راه رفتمو خواستم دیگه برم خونه که مجبور بودم از کنار دختره رد بشم. با اخم داشتم از کنارش رد میشدم که گفت:
ادم چیزی میخواد تعارف کنه خودش میاد نه کسیو بفرسته
-بله شما درست میگی( خیلی خورده بود تو پرم، اصلا حال جواب دادنم نداشتم)
افرین، حالا اگه میخوای تعارف کن شاید ازت گرفتم(با خنده)
نه دیگه اون موقع باید میگرفتی
واااااا

  • اون موقع کارت داشتم ولی خب الان دیگه خسته شدم میخوام برم خونه
    خب چرا نمیشینی کارتو‌ بگی؟؟؟؟بهت نمیخوره که بچه اینجا هم باشی
    _نه، دانشجوی اینجام، کامپیوتر میخونم، اینجایی که نشستی رو دوس ندارم ، تشریف بیارید بریم مکان من( این مکان یه جوری شیطنت امیز گفتم که یکم بهش بربخوره)
    چقد بی اددددبی گمشششو بابا
    _گفتم بهش سوتفاهم شده، منظورم این بود که بریم رو اون صخره بشینیم اونجا مکان رویایی منه
    یه خنده‌ای کرد گفت فیلم زیاد میبییینیا
    _یه پوز خند زدم گفتم حالا برات فرقی داره اینجا بشینی یا اونجا

بالاخره یکمی نگام کرد و با دوستش پاشدن اومدن رفتیم همون جای همیشگی من. اونا وایساده بودنو من نشستم رو صخره. دستمو بردم جلو گفتم کامی هستم. دست داد و گفت کیانا. با دوستشم دست دادم و اونم اسمش سمیرا بود. خیره شده بودم به کیانا، خیلی قیافه ی جذابی داشت یه صورت خوشگل و جذاب کشیده، رنگ پوست برنز طبیعی با چشمای سبز و لبای کوچیک که خیلی به صورتش میومد، اینقد دلنشین بود که دلمو برده بود. موهاشم بلند بود رنگشونم خرمایی بود. یکم به اندامش دقت کردم واقعا عالی بود زیاد قند بلند نبود ولی کلا بدنش خیلی رو فرم بود، سینه های ۷۵ با یه شکم تخت و رونایی که میتونستم تشخیص بدم چقد سفت و خوشفرمن. یه دفعه ای دیدم یکی زد تو سرم نیگاه کردم دیدم کیانا زده:
-چرا میزنی؟؟؟!!
کم مونده دیگه با چشمات منو بخوری بعد میگی چرا میزنی؟؟
خوب عزیزم تقصیر من نیس که هر کی تو رو ببینه مجذوبت میشه دیگه
اون از مکان‌ گفتن اولت اینم از این کارت.چرا تو اینطوریی، خجالت بکش یه خرده
نگاش کردم و هیچی نگفتم، فقط سرمو به نشونه افسوس یه‌ تکون دادم که حرصی‌ترش کنم
باز یه دفعه یاد عسل افتادم، همیشه با عسلم همینطوری بودم، هر وقت چیزی ازش میخواستم همینطوری باهاش رفتار میکردم، قشنگ انگار یه سادیسم خاموش تو وجودم بود که بعضی وقتا شعله ور میشد،
باز رفتم تو خودم. کیانا نشست کنارم:
عزیزم تو چرا اینطوریی ؟ یه دفعه میری تو خودت؟ اینجا که نشسته بودی پنج دقیقه به ما هم زل زده بودی
مهم نیس بیخیال
بگو دیگه. دیوونه میوونه‌ای چیزی هستی؟؟؟
_اره مثل اینکه‌هستم دیگه

یه سیگار روشن کردمو شروع کردم به تعریف کردنه جریان عسل. کل داستانو گفتم(اگه دوس داشتید داستان اونو هم بزاتون مینویسم) . نتونستم خودمو کنترل کنم باز اشکام ریخت رو گونم. کیانا که مات‌ و مبهوت بود،فقط گفت واقعا متاسفم خیلی سخته درکت میکنم

_هیچکس نمیتونه درکم کنه.
یکم دیگه حرف زدیمو حالم یکم بهتر شده بود یکم با هم شوخی کردیم سمیرا هم که خیلی کم حرف میزد و بیشتر میخندید.
یه ساعتی میشد که داشتیم حرف میزدیم دیگه میخواستم برم خونه. گفتم خوب دیگه من برم خونه کاری ندارید میخواین تا خونه همراهیتون‌کنم؟؟؟😂
نه خیلی ممنونم خونمون همین بغله
_گفتم میدونم.
با تعجب گفت یعنی چی
گفتم هیچی ولش کن، پس شما منو همراهی کنید تا خونم، البته چه بخوای چه نخوای باید همراهیم کنی، از این جذابتر کجا میخوای پیدا کنی😅
بازم کلی گفتیم چ خندیدیم و گفت تو کلا خل و چلی،
منم گفتم من برم دیگه مراقب خودتون باشید
(قشنگ معلوم بود میگفت این خنگ چرا شمارشو بهم نمیده‌پس، ولی خب من میدونستم که همسایمونن و عجله‌ای نداشتم، اینطوری خودمو هم حس میکردم خفن تر نشون میدم)
با هردوشون خدافظی کردم و رفتم خونه، حس میکردم یکم سبک شدم. اخه تا حالا واسه کسی داستان تلخ زندگیمو تعریف نکرده بودم.
تو حال خودم بودم که دیدم زنگ خونه رو زدن.
-بله؟
اینجججججججا چیکار میکنی شما؟؟؟؟!!!
_گفتم‌ببخشید برا اومدن به‌ خونم ازتون اجازه‌ نگگگگرفتم
اااااها پس همسایمونی که شمارمو نگرفتی ، تو خیلی زرنگی ولی من از تو کلی زرنگ ترم پسر جون
_خندیدم و گفتم نه والا، خیلی باهات حال نکردم، وگرنه‌شمارتو زوری هم شده بود میگرفتم
دیدم درو محکم کوبیدو رفت طبقه بالا
بدجوری گند زده بودم، همیشه زیاده‌روی میکردم‌ تو شوخی‌هام و آخرشم همیشه این داستان پیش میومد، اعصابم بد ریخته بود بهم، به خودم داشتم بد و بیراه‌ میگفتم و حالم از این رفتارم بهم میخورد.
بالاخره اونشب گذشت و من تو فکر این‌ بودم گندی که زدمو چجوری جمعش کنم…
ادامه داستانو خیلی زود میذارم

نوشته: بهروزیکس


👍 2
👎 0
3301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

840878
2021-11-05 02:30:12 +0330 +0330

منتظر ادامش هستیم

0 ❤️