مزد ترس

1395/04/14

دخترک از درد به خودش می پیچید. صورتش مثل گچ سفید شده بود. تمام عضلاتش مثل سنگ سفت و بیرحم شده بود. مثل همیشه باید خودش رو آرام میکرد. هر وقت به این حمله عصبی دچار میشد چاره ای جز مبارزه نداشت. به این مبارزه عادت کرده بود. فرصتی برای نق زدن و شکایت نداشت. هر چقدر دیر تر عضلاتش باز میشد بیشتر درد می کشید. پس باید مثل یک مبارز تمام توانش رو جمع می کرد تا خاطراتی که تو سرش مثل یک آوار روی روحش ریخته بود رو جاروبزنه . اگر چه این خاطرات رفتنی نبودند درست مثل دسته راهزنان که هر از گاهی به یک روستا حمله میکنن و غارت میکنن و تجاوز و بعدش به کوهستان بر میگردن برای تقسیم غناعم و باز چند ماه بعد با نیروی بیشتر سر و کلشون پیدا میشه. دخترک چشمانش رو بست. سعی کرد به تصویر غروب خورشید کنار ساحل دریا فکر کنه که سالها قبل تو شمال دیده بود.یه کم حس گرفت. نگاهش روی افق دریا میلغزید. ارام ارام اون رو به سمت قرمزی خورشید که هر ثانیه از بزرگیش کم میشد و در افق محو تر دوخت. اما سوزش ناگهانی نوک سینش حواسش رو از خورشید پرت کرد. هیچ اراده ای بر روی بدنش نداشت. پیره مردی زشت لبانش رو به روی نوک سینه هاش چسپونده بود و اونها رو میمکید. زبری دست چروک خورده پیرمرد که روی دهن دخترک رو گرفته بود تمام تنش رو مور مور میکرد. تصویر افق خورشید جای خودش رو به زیرزمین منزل پدریش داده بود. صدای همهمه مهمانان از طبقه بالا میاومد. پیرمرد به مکیدنش سینه های دخترک ادامه میداد…
خدایا نه….نه…ولم کن …چرا دست از سرم بر نمیداری…کثافت…مامان …مامان
دخترک چشمهاش رو باز کرد. درد عضلاتش بیشتر شده بود .هنوز هرم گرمای لب اون پیرمرد رو روی سینه اش حس میکرد. دخترک برای ارام کردن خودش شکست خورده بود. به سختی خودش رو به کناره مبل رسوند. عرق تمام صورتش رو گرفته بود.چشمانش رو بست. اینبار تصویر اتاق کوچکی که پدر بزرگ به مادرش داده بودرو تصور کرد. با اشتیاق به سمت مادرش رفت و سرش رو روی دامن یکدست سفید مادر گذاشت. مادر با محبت دستش رو روی سر دخترک کشید. با هر دست کشیدن ارامشی غریبی به دخترک هدیه میکرد.دخترک تمام بی پناهی خودش رو توی بغل مادرش جمع کرده بود. خنکی دامن مادر به شدت آرامش بخش بود. اما رفته رفته دستان نرم مادر آرام آرام زبر میشد. فقط چند ثانیه لازم بود تا دخترک خودش رو در دامن همون پیرمرد ببینه که الت داغ و شق شده اش رو به سینه هاش میمالید و با دست زبر و حریصش پاهای نرمش رو ازار میداد. دخترک میدونست که در رویا فریاد زدن بیفایده است. ولی از شدت نفرت و ترس دهنش رو باز میکرد اما دریغ از یک صدا. رویا صحنه نق نق کردن و آه و فریاد نیست. گذشته ها گذشته و آب رفته به جوب برنمیگرده.
یلدا با صدای زنگ تلفن از خواب بلند شد. هنوز عضلاتش به طور کامل باز نشه بودن. صدای زنگ تلفن مثل یه داروغه بی رحم عربده میزد. خودش رو جمع و جور کرد. و به سمت تلفن خزید. با صدایی بی رنگ و رو گفت :

-الو …بفرمایید
صدای زبر و بمی از پشت تلفن ارامش یلدا رو بهم ریخت :
-سلام عزیزم. چطوری بابا
-بیشرف …بازم که توی …ولم کن…چرا دست از سرم بر نمی داری
-ببینم ادم با پدرش اینطوری حرف میزنه…چقدر بی ادب شدی تو دختر
-پدر؟؟…روت میشه اسمت و بزاری پدر…بیشرف .حروم زاده…
-خوب مثل اینکه اونی که دیشب باهاش بودی خوب بهت حال نداده…صد بار بهت گفتم ادم بی دین و ایمون عاقبت نداره…بگو نه…
-کثافت چی از جونم میخوای…
-هیچی…دور برندار…تو که به همه عالم داری میدی. چرا واسه خاطر بابات نمیدی؟ که حد اقل سر پل صراط به کمکت باید …هان؟
یلدا با عصبانیت تمام تلفن رو قطع کرد.اشک کل صورتش رو گرفته بود. از وقتی که از دین پدرش و ابا و اجدادش بیرون رفته بود اطرافیان فشار رو به روش بیشتر کرده بودن. صدای تلفن دوباره به صدا در اومد. یلدا میدونست راه فراری نداره.انگار توی سرش هر لحظه یک بمب منفجر میشد. تلفن رو به سختی بر داشت :
چی میخوای از جونم ؟ کثافت
هیچی!. میخواستم جواب نهاییت رو به پیشنهادم بشنوم…یه پیشنهاد سخاوتمندانه برای یه جنده بی دین!..در ضمن بازم بهت دو روز وقت میدم…والا …
والا چی؟ میای میکشیم؟ بیا …بیا منتظرم….
نه …کشتن یه زن کثیف چه اهمیتی داره؟ …ولی خودت میدونی جوابت ممکنه رو حاج خانوم اثراتی بزاره…
شوری اشکهای یلدا روی صورت یه ردی به جا گذاشته بود .انگار پدر خوب میدونست چطوری این دختر چموشش رو رام بکنه. فکر اینکه باز هم اون زن تحت فشار روحی روانی قرار بگیره باعث میشد یلدا تمام دردهاش رو فراموش بکنه…
باهاش کاری نداشته باش.بست نیست یه عمر زجرش دادی؟
به تو ربطی نداره.حالا برو گم شو.دخترک بی حیا…مثل ادم .رو پیشنهادم فکر کن.
اون صدای زیر و بم از پشت تلفن قطع شده بود و جاش رو به صدای بوق اعصاب خورد کن داد. یلدا چشمانش ر وبست و با تلاش زیاد به خواب رفت.

درد عضلاتم یک هفته ای میشه عذابم میده. همیشه بعد از یک فشار عصبی به این روز میافتم. ایندفعه هم باز از همون سوراخ گزیده شدم. نقطه ضعفم مادرمه. اینرو اون بیشرف حروم زاده هم میدونه. یک عمر با فشار و دعوا تمام مال و ارث مادرم رو بالاکشید و خرج عیاشیش کرد. حالا هم که مادرم نحیف شده و آسیب پذیر ازش به عنوان اهرم فشار روی ماها استفاده میکنه تا بلکه ماهارو بدوشه!. واقعا به داداش بزرگم حسودیم میشه که رفت.کاش من رو هم باخودش میبرد. به هر حال نمیشه غرغر کرد فعلا که اینجام و کاری هم نمیتونم بکنم جز حرف گوش کنی از ترس!. همیشه این ترس لعنتی توام با فشار روحی جلوی هر حرکتی
رو از من میگیره. فقط یک بار بود که تمام شجاعتم رو جمع کردم و در یک آن روبهروی بابام ریدم به دین و ایمونش!. اون روز دلم حسابی خنک شد. ولی خوب تمام بد بختی هام هم از همون روز شروع شد. به دستور بابام دیگه هیچ کس باهام حرفی نمیزد. اجازه نداشتم سر سفره بشینم و همه اطرافیان یواش یواش ازم دور شدن. اون بیشرف خوب بلد بود چطوری ادم رو آچمز بکنه که نه راه پیش داشته باشم و نه راه پس. اگه تو یه مملکت درست بودیم بابا حتما یه سیاستمدار بزرگ میشد نه مثل حالا یه پفیوز به تمام معنی کارش بهم ریختن و سو استفاده از ادمها باشه. بالاخره همه چیز دست به دست هم داد و از اون خونه زدم بی
رون. برای چند ماه پول داشتم ولی حالا جز پولهای زیر زیرکی مامان که فقط باید باهاشون زنده بمونم چیزی ندارم. شدم یه طعمه خوب برای اون بیشرف. تمام این فشارها حالم رو بد تر کرده و هر از چند گاهی تمام عضلاتم قفل میکنه و مثل یه سنگ میشم.تا اینکه چند وقت قبل بابا با همون لحن زننده همیشگی شماره یه نفر رو بهم داد. گفت بهش زنگ بزنم تا یه کاری برام جور بکنه. از اونجایی که هیچ خیری از این بشر به من نرسیده به کل قضیه شک داشتم.چراباید به فکر من باشه؟ مگه اون نبود که از خونه بیرونم کرد؟ حالا میخواد کار برام پیدا کنه؟ به هر حال توصیه و تشویق این اواخر جاشون رو به تهدید ماما
ن داده بود . چیزی که شک من رو هم بیشتر کرد. اما باز هم ترس صدمه زدن به مادرم که با اون اعصاب ضعیفش هر آن میتونه سکته بکنه مجبورم کرد به اون شماره زنگ بزنم. چیز مشکوکی ندیدم ولی دلم شور میزنه. اون مرد خودش رو جمشید معرفی کرد و ازم خواست برای مصاحبه کاری و توضیح شرایط کار به یک کافیشاپ رو به روی پارک ملت برم. کافی شاپش رو میشناسم .جای شلوغیه .بالاخره کار خودش رو کرد پدرم.

یلدا نیم ساعتی میشد که منتظر جمشید رو به روی کافیشاپ منتظر ایستاده بود. چند بار به موبایل جمشید تلفن کرد ولی هر بار مکالمه با صدای بی روح " لطفا پیغام خودتون رو بگذارید" به پایان رسید.توی اون شلوغی فکرش به هزار راه رفت. از دست پدرش عصبی شده بود هیچ توجیه منطقی برای این اتفاق نداشت. هیچ چیز وقایع به عقل جور در نمیاومد . نه پیشنهاد پدر و نه رفتار جمشید.حتی رفتار دختر قد بلندی که رو به روی کافیشاپ نیم ساعت بود که پرسه میزد هم منطقی به نظر نمیرسید. هر بار که یلدا سعی می کرد به صورت دختر خیره بشه اون دختر به سرعت پشتش رو به یلدا می کرد. و درست در زمانی که یلدا غرق
در افکارش بوداون دختر خودش رو به یلدا نزدیک میکرد. این بازی ناخود آگاه موش و گربه با نزدیک شدن دختر به یلدا تمام شد.دختر در حالی که به چشمان یلدا زل زده بودبه یلدا گفت :
منتظر کسی هستی؟
منتظر…چطور؟
آقا جمشید؟
شما؟
از من خواسته تا ببرمت پیشش…ماشینش توی گاراژ پاساژ خراب شده منتظره تعمیرکاره…بریم؟
تعجب یلدا تبدیل به اضطراب عجیبی شده بود. ولی جواب دختر جواب نسبتا معقولی به سوالات یلدا بود.
باشه …خیلی دوره ؟
نه همین جاست توی گاراژ پاساژ…طبقه منفی سه
دختر بدون معطلی به سمت پارکینگ راه افتاد و یلدا هم بدنبالش. درراه پارکینگ صدای زنگ موبایل ؛ یلدا و دختر قد بلند رو برای لحظه ای میخ کوب کرد.اون ور خط جمشید با صدایی خشک و بیروح از یلدا بابت تاخیرش عذر خواهی کرد و ازش خواست بهمراه اون دختر قد بلند بدیدنش بیاد.لحن گفتار جمشید کمی اضطراب یلدا رو کم کرده بود. درست بعد از عبور از اخرین پله، جایی که صدای محو مشتریان پاساژ از طبقات بالا به گوش میرسید دختر قد بلند درطبقه منفی 3 پارکینگ رو برای یلدا باز کرد.
همینجاست…بفرمایید.
صدای گروپگروپ قلب یلدا واضح ترین صدای قابل شنیدن بود. یلدا بی معطلی از درب پارکینگ عبور کرد.ناگهان از کناره در دو دست قوی دستهای یلدا رو قاپید و به سمت خودش کشوند.تک صدای جیغ یلدا با دستمال کدرو بد بویی که دختر قدبلند به روی دهان و بینی یلدا گرفت خاموش شد.لبخند تمسخر آمیز دختر قد بلند اخرین تصویر هک شده در سر یلدا بود.

چشمم رو باز کردم.نور شدید اطراف و پرده سفیدی که چلوی چشمم رو گرفته نمیزاره درست ببینم. شونه هام به شدت درد میکنن. انگار یه کامیون از روم رد شده.گیجم گیج. بوی تند اون دستمال و اون لبخند چندش اور اون دختر نامرد به سرعت تو حافظم میریزن. حالا یک ابهام گس به درد عضلاتم اضافه شده. نیازی به فکر کردن نداره برای اینکه بفهمم که دزدیده شدم. پازل ذهنم در عرض چند ثانیه کامل میشه. بابا…جمشید…اون دختر…برای یک لحظه از حماقت و سادگی خودم بدم میاد. دختره ابله چند بار باید از یک سوراخ گزیده بشی؟ آخه چرا ؟ چرا اینقدر من خرم…رفته رفته اون پرده سفید از روی چشمهام میرفت و باع
ث میشد درکی از تصاویر اطرافم داشته باشم و بتونم با کمترین انرژی که توی تنم مونده بود خودم رو تکون بدم.دست و پاهام بسته بودن و تقلا هم فایده ای نداشت. با چند بار باز و بسته کردن چشمم سعی کردم اطرافم رو ببینم. ظاهرا توی یک خونه بسیار شیک بودم. رو به روم یک پنجره بسیار بزرگ بود که کوههای شمال تهران انگار توی ایوونش بود. اونقدر صحنه قشنگی بود که برای یک لحظه فراموش کردم من رو دزدیدن. سناریویی که توسرم کامل کرده بودم بازم شکست. معنی نداشت یکی رو بدزدن و بعد ببرنش توی یک خونه شیک و پیک.! خودم و واسه تجاوز دسته جمعی اماده کرده بودم. ولی…ولی امکان نداره…توی این ا
فکار بودم که یکهو یک صدای بی روح از پشت سر میخ کوبم کرد :
به نفعته بر نگردی…اگر چشمت من رو ببینه .میشی مهره سوخته…میدونی که با یه مهره سوخته چیکار میکنن؟ پس بر نگرد
با اینکه جمشید رو ندیده بودم ولی متفاوت بودن صداش توی تلفن اون رو تو سرم حک کرده بود. این صدا صدای جمشید بود.
حالا گوش کن. ارام دست و پاهات رو باز میکنم. این با خودته که برگردی و من رو ببینی و مهره سوخته بشی یا اینکه از هوشت استفاده کنی و در حالی که این تصویر زیبارو میبینی به حرفهام گوش بدی!
صدای قدمهای پاهاش روپشت سرم حس میکردم. بدون اینکه دستش دستهام رو لمس بکنه دستبند و پابندم رو باز کرد. و ارام ارام صدا دور شدنش رو شنیدم. ترس زیادی داشتم. به نفعم بود حرفش رو جدی میگرفتم و بر نمی گشتم. تمام جراتم رو جمع کردم و با صدایی لرزون گفتم
از من چی میخوای؟ چرا من و دزدیدی؟
دزدیدمت؟ کی گفته؟ مگه قرار نداشتیم؟
اره ولی…
ولی نداره .قواعد بازی رو من تعیین میکنم .در ثانی نکنه دوست داری بسوزی؟
لحنش اونقدر محکم و با اعتماد به نفس بود که تمام جراتم رو سوزوند.لال مونی گرفته بودم.
در ضمن. پول سرویس یک سال اینده ات رو هم با بابات حساب کردم. بابات گفته افتادی تو خط. همونی که ممکنه بخوام…بی دین و ایمون ممکنه بدردم بخوره. حالا گوش بده.یه موبایل کنارت میزارم. من بعد فقط و فقط تنها مسیر ارتباطی ما همین موبایله. حقم نداری بهم زنگ بزنی. و الا……میدونم نمیزنی. درضمن اسمت هم از این به بعد یلدا نیست. من لیدا صدات میکنم. یلدا و لیدا حروفشون عین همه با این تفاوت که فقط من باید ترکیبشون و درست کنم. پس از امروز تو لیدا هستی…و من وظیفه تغییر ترکیبت رو دارم…تا شاید بکارم بیای…خوب حالا مثل یه دختر خوب چایی که کنارت میزارم رو بخور و از این صحنه زیبا لذت ببر….
حرفهاش تنم رو مور مور کرد.اسم لیدا رو دوست نداشتم. من و یاد یه همکلاسی نامرد دوران دبیرستانم مینداخت که کارش تیغ زدن پسرا بود.بعدشم یعنی چی پول یک سال سرویسم رو به بابا داده. بازم یه سناریو تو سرم ریختم .یه سناریو وحشتناک که فکر کردن بهش هم نابودم میکرد…احتمالا این بابا من و میخواد به فاحشگی بکشونه. اون اسم هم برای رد گم کردنه.لابد پولش رو هم پیش پیش به بابا داده. اره…اره درسته…جمشید جنده خونه داره… بیشرف…ولی یه چیزی به این سناریو نمیخورد. اینهمه جنده تو این شهره اینهمه جنده خونه. چرا اینهمه بازی در اورده؟ اصلا چرا من و آورده اینجا……صدای پا و عطر زنونه با صدای برخورد استکان با میز تمام افکارم رو متوقف کرد. جمشید از انتهای اتاق با حالت امرانه گفت
چاییت رو بخور بدون اینکه سرم رو برگردونم دستم رو به سمت میز کناری دراز کردم. وقتی دستم به استکان داغ خورد سعی کردم بدون اینکه بر گردم چایی رو به سمت خودم بیارم. بالاخره با هزار بد بختی استکان روطرف خورم آورم و شروع به خوردن کردم. عطر خوب و دلچسپی داشت. سعی کردم به دیدن اون منظره بسیار زیبا برای لحظه ای هم که شده ترس رو از خودم دور کنم .وقتی چاییم رو کامل خوردم اروم اروم احساس سرگیجه کردم. بدنم کرخت شده بود. توان تکون دادن دستم رو هم نداشتم. ناخوداگاه از روی صندلی بلند شدم اما توان کنترل وزن بدنم رو نداشتم و روی زمین سقوط کردم. اخرین صحنه ای که دیدم یک کفش راحتی قرمز زنانه بود که کنار سرم ایستاده بود.

کنار درب یک آپارتمان سه طبقه قدیمی در انتهای یک کوچه بن بست ؛ جایی که یلدا برای خودش اجاره کرده بود. در گرگ و میش صبح ماشین پژویی توقف کرد. در یک چشم به هم زدن دو مرد قوی هیکل یلدارو از توی ماشین بیرون اوردن .یکی از اون دو شیشه ای کوچک جلوی بینی یلدا گرفت که باعث بهوش امدن بلافاصله یلدا باا سرفه های پی در پی شد. دو مرد یلدا رو کنار درب منزل رها کردند و رفتند. چند دقیقه طول کشید تا یلدا خودش رو پیدا کنه . همه چیز درست عین زمان رفتنش به سر قرار بود. یلدا با ترس و لرز دست توی کیفش کرد و اولین چیزی که بدستش خورد یک موبایل قدیمی نوکیا 1100 بود. تمام صحنه های جلوی چشمش رژه رفتند …کافیشاپ…جمشید…دختر …دستمال بد بو. …جمشید…چای…کفش قرمز…لیدا…لیدا…
یلدا به سرعت کلید در رو از داخل کیفش پیدا کرد و وارد خونه شد. بدون معطلی مشغول ور رفتن با موبایل شد. هیچ شماره تلفنی توی اون موبایل نبود. همه چیز به صورت عجیبی عادی بود. حتی یک تماس هم از جانب هیچ کس بر روی تلفن ثابت یلدا ثبت نشده بود.

الان درست یک ماه میشه که از اون حادثه گذشته. هیچ خبری از جمشید نیست. همه چیز به صورت غیر عادی خوبه. نه دیگه بابا بهم زنگ میزنه که تهدید کنه نه صاحب خونه برای اجارش اومده. اخرین باری که دیدمش صاحب خونه یه لبخند تا بناگوش در رفته تحویلم داد و از پرداخت اجازه چهار ماه اینده تشکر کرد. بقالی سر کوچه هم بابت پرداخت همه پولهای دستی که گرفته بودم ازم تشکر کرد. روزهای اول همش منتظر یه اتفاق بودم منتظر صدای تلفن. منتظر جمشید. منتظر بدبختی. ولی مثل اینکه خبری نیست. ممکنه جمشید من و فراموش کرده باشه؟ …ممکن نیست. اینهمه پول خرج کنه واسه فراموش کردن ؟ آخه معنی نداره یه
دختری رو بدزدی ببری توی یک خونه شیک و یه موبایل بهش بدی و اسمش و عوض کنی و تمام بدهی هاش رو هم حل کنی و کاری کنی که بابای دبوثشم باهاش تماس نگیره و ازارش نده و بعدشم فراموشش کنی ؟ مسخره است. اما باید اعتراف کنم که هر چقدر از روز دیدارم با جمشید می گذشت ارامشم بیشتر میشد و بیشتر حس میکردم که ممکنه واقعا جمشید فراموشم کرده باشه. تا اینکه درست یک ماه و یک روز بعد از دیدار با جمشید درست وقتی که توی وان حمام یه داستان برای خودم ساخته بودم و با واژنم ور میرفتم.و درست زمانی که زبون چابک و گرم دوست پسر خیالیم داخل واژنم جولون میداد زنگ موبایل جمشید به صدا در اومد
. تمام حس مالوندن خودم از سرم پرید و به سرعت با لحن بیحال تلفن رو جواب دادم:
بفرمایید
لیدا؟
بله …بله آقا جمشید.خودمم
لباس بپوش. برو دم مغازه آژانس سر کوچه . یه ماشین برای ونک بگیر. به نام لیدا.
قبل از اینکه چشم بگم تلفن قطع شده بود. هیجان و ترس توام با هم گونه هام رو سرخ کرده بودن .به سرعت لباس پوشیدم. هیچ تحلیلی روی رفتارم و رفتار جمشید نداشتم. یلدای درونم داعما بهم تشر میزد که ابله دیوانه یادت رفته مثل اب خوردن دزدیدنت. یادت رفته مثل اب خوردن پرتت کردن جلوی در خونه. نرو…ولی لیدای درونم که تازگی ها پیداش کرده بودم با یه چرب زبونی خاص خودش که خوب میشناختمش بهم می گفت : پیشرفت در انتظارته. تا کی میخوای مثل مادرت زورهای بابات رو تحمل کنی. دیدی خونه جمشید و ؟ اصلا از کجا معلوم جنده خونه داره ؟ شاید یه شخصیت درستی باشه که نمیخواد شناخته بشه. اگر میخو
است بهت اسیب بزنه تو همون گاراژ میتونست پارت بکنه. نترش.خطر کن. نترس…طبق معمول میهمان ناخوانده درونم حرفش بر صاخب خونه اصلی چربید و به سرعت از خونه خارج شدم. توی آژانس یه مرد سیبیلو بی حوصله نشسته بود.
آقا سلام ماسین میخواستم برای ونک.
مردک سیبیلو با بیحوصلگی بر اندازم کرد و رو یه کاغذ کهنه وانمود کرد که داره مینویسه
به نام ؟
مکث کردم. انگار سوالی که پرسیده بود یه سوال فلسفی بود که بشر هزار ساله نتونسته حلش کنه. به نقاشی بس ربط روی دیوار نگاهی انداختم. به مادر فکر کردم. و اینکه ممکنه این کار من بتونه براش ارامش بیاره. و بعد تصویر چندش اور پدرم رو در ذهنم اوردم . چقدر از این مرد بیزارم…چقدر
به نام لیدا
علی…بیا مسافر ونک …بفرمایید اونجا خانم لیدا

ادامه…

نوشته: عقاب پیر


👍 28
👎 3
21691 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

547597
2016-07-04 23:14:46 +0430 +0430

امیدوارم خوشتون بیاد…این داستان در سه قسمت هستش. و این قسمت اولشه

0 ❤️

547647
2016-07-05 11:03:58 +0430 +0430

قشنگ بود زودتر ادامشو بنویس تا یادمون نرفته
موفق باشی ?

0 ❤️

547650
2016-07-05 11:06:49 +0430 +0430

خیلی خوشم اومد. جذب کننده بود. خسته نباشی

0 ❤️

547673
2016-07-05 12:45:12 +0430 +0430

ممنونم دوستان از نظراتتون…امیدوارم قسمت دوم زودتر منتشر بشه

0 ❤️

547679
2016-07-05 14:23:01 +0430 +0430

این بنده خدا زرت و زرت بیهوش میشه مشکل عصبی پیدا نمیکنه؟
شرمنده نتونستم جلو خودمو بگیرم!داستان خیلی قشنگ بود منتظر ادامه هستم…

1 ❤️

547684
2016-07-05 16:14:22 +0430 +0430

پرابلمسولور :))))))))))))))) خوب بد بخت فشار بهش میاد…بعدشم از قبل حمله عصبی هم داشته…درد خوب ادم رو بیهوش میکنه…راه فراری هم نیست باید باهاش بسازه :))) …امیدوارم از قسمت بعدیش خوشتون بیاد

0 ❤️

547720
2016-07-05 21:32:09 +0430 +0430

ممنون عقاب پیر منتظر قسمت دوم هستم.

0 ❤️

547725
2016-07-05 22:00:27 +0430 +0430

تا اینجاش که خوب بود.ولی یه چیزی خیلی برام مبهمه اونم سن و سال یلداست یا حتی جمشید. البته شاید عجله می کنم! به هرحال امیدوارم مشخص بشه چند سالشونه. موفق باشید.

0 ❤️

547733
2016-07-05 22:56:47 +0430 +0430

حاضرم کون بدم قسمتهای بعدیشو الان بخونم…;)

0 ❤️

547840
2016-07-06 16:16:15 +0430 +0430

الفردو : در این حد :)))))))) بگو برات داستان رو بفرستم …راضی نیستم بخدا
افسون افسون: هدف ما سورپرایز شماست :))
هات 69 : امیدوارم قسمت دوم رو بزودی متشر کنه حضرت ادمین علیه الرحمه

1 ❤️

549066
2016-07-15 19:06:59 +0430 +0430

این داستان هم خیلی قوی و خوبه
بزرگترین حسنش به نظر من اینه که نمیشه هیچ حدسی در مورد ادامش زد و خیلی اتفاق ها ممکنه بیوفته که همین جذاب تر کرده کارت رو
منتظر ادامش هستم.
یه پیشنهاد هم دارم بعضی قسمت هاش خیلی سنگین میشه. اگر سعی کنی یه مقدار روان تر و ملموس تر بنویسی به نظرم بهتره

1 ❤️

549425
2016-07-18 18:55:18 +0430 +0430

ممنونم علی بلک از نظرت…چشم

0 ❤️

689311
2018-05-23 15:05:11 +0430 +0430

خیلی خوب مینویسی ک من تازه پیدات کردمم

0 ❤️