خواهر همکلاسيم دانشجوی شهرستان بود؛ آخرای تابستون بهم زنگ زد که بريم ديدن خواهرش. نمی دونم چرا به من زنگ زده بود. آخه من زياد دوستی باهاش نداشتم. در ضمن اصلا قرار نبود سال بعدهم همون مدرسه بمونم و اونم می دونست. در هر حال خيلی خوشحال شدم. دلم نمی خواست خونه باشم. دائم خونه تنها بودم. بعد از اون جريان برادر بزرگترم اصلا خونه نميومد. و کوچکتره هم دائم با هنگامه مشغول بود. هفته ای يکبار ميومد و بهم پول می داد و دوباره غيب می شد. منم تمام اون پولو سيگار می کشيدم! و تقريبا تمام ذخيره مشروب بابامو هم خورده بودم. غذا هم اصولا نمی خوردم! بعضی وقتها پيتزا! يک جورائی از هنگامه و برادرم بدم ميومد. فکر می کردم برادرم بهترين دوستمو از من گرفته و هنگامه برادرمو! وقتی ازش اجازه گرفتم فکر کنم خيلی خوشحال شد چون همون روز عصر دو تا بليط گرفته بود. حتی بليط دوستمم خريده بود. کادوی دعوت من! دوستمم کلی ذوق کرده بود.
اولين باری بود که دو تا همکلاسی مسافرت می رفتيم. خواهرش دانشجوی يکی از شهرهای جنوبی بود. و ما با هواپيما رفتيم. دوستم کلی کيف می کرد. و از بالا زمينو نگاه می کرد و منم دائم بالا مياوردم!!! توی فرودگاه؛ کميته جفتمونو چک کرد و برد توی اتاق و کلی ازمون سوال کردن که چرا دو تائی تنها مسافرت می کنيم. مشکل اساسی من بودم که چرا با اين سن و سال دارم می رم ديدن خواهر دوستم. بعد از يک ساعت سوال و جواب و اومدن خواهر دوستم بالاخره راضی شدن که اجازه بدن منم وارد اون شهر بشم. برعکس اون چيزی که فکر می کردم شهر جالبی بود. مردم با لباسهای محلی. خونه دانشجوئی خيلی ساده؛ يک اتاق خوابه با توالت توی حياط بيشتر شبيه يک اتاق کوچيک توی يک خونه بزرگ. دوست داشتنی و صميمی با حداقل امکانات. صاحب خونه توی خونه بزرگتره زندگی می کرد که رفته بود مسافرت. هم خونه ای خواهر دوستم هم ترم تابستونه نداشت. ما از صبح دو تائی بيرون می رفتيم و توی بازار ميگشتيم و بازاريها هم به زبون خودشون احتمالا هزار تا دری وری نصيبمون می کردن. بهمون لبخند می زدن و بعضی وقتا ما را برای صرف چای دعوت می کردن که ما فقط می خنديديم و پای مهمون نوازی می گذاشتيم. هر چند بعدا چيزای ديگه شنيديم. توی بازار هر کی از بغلمون رد می شد پيشنهاد نوار کاست و يا فيلم يا پوستر يا ورق (( پاسور می داد )) که اينم برام خيلی جالب بود. خواهر دوستم امتحان داشت و با ما بيرون نميو مد بايد اعتراف کنم که بهم خوش می گذشت.
احساس می کردم يک دختر کاملا معموليم!
روزای آخر؛ خواهر دوستم بهمون گفت که يکی از پسرهای دانشگاه را دعوت کرده تا با هم درس بخونن! خوب به ما ارتباطی نداشت؛ عصر که از بازار برگشتيم خونه هنوز درس می خوندن! رفتيم تو اتاق کمی تلويزيون نگاه کرديم و بعد هم خوابيديم. نزديکيهای صبح دستشوئی داشتم. برای رفتن به حياط بايد بود از هال می گذشتم. لای درو آهسته باز کردم. چراغ مطالعه روشن بود. خواهر دوستم لخت لخت بود. پشت به من. نشسته بود روی زمين. همکلاسيش هم لخت بود و ايستاده رو به من. دختره داشت کير پسره رو مک می زد. به عبارتی با شدت ساک می زد. پسره چشماش باز بود. و داشت نگاهش می کرد. رگ گردنش بيرون زده بود. به گمانم از هيجان بود. سرشو آورد بالا منو ديد. خيلی خونسرد بهم چشمک زد. و دستشو به نشونه هيس برد کنار بينی اش. خنده ام گرفته بود. منم با پروئی ايستادم تا تماشا کنم. نمی دونم چرا نگاه می کردم! پسره؛ دختره را بلند کرد. ولی بر خلاف انتظارم نبوسيدش. شونه هاشو گاز می گرفت. صداشو می شنيدم.
پسره - زهر مار خفه شو.
دختره - آخ. تو را خدا. تو را هر کی دوست داری. آخ درد می گيره. داری جرم می دی. آخ .
پسرک بالا و پائين می کرد.