مشتری سکسی (۲)

1400/05/29

...قسمت قبل

زیباییش وصف نشدنی بود.موهای فِرِش یک سوم صورتشو پوشونده بود… چهرش آشنا به نظر میرسید…
انگار چند باری دیده بودمش
سعی کردم کار مشتریو برسم و زودتر نوبت خانوم بشه، ولی حواسپرتی که اون واسم ایجاد کرده بود باعث شده بود کند پیش برم.
بعد از اینکه مشتریم رفت و نوبت به اون خانوم رسید…
گفتم:سلام، بفرمایید، امرتون؟
گفت:سلام، یه بسته ده گیگ میخوام
تو دلم گفتم یعنی کار از این وقت گیر تر نبود بگی؟!
پنل eways باز کردم، تا موقعی که صفحه بالا بیاد چند باری نگاش کردم، واقعا دست خودم نبود، جذابیتش غیر قابل توصیف بود
گفتم لطفا شمارتونو بگین، شمارشو گفت و واسش بسته رو به صورت مستقیم زدم و رفت و دیگه مغازمون ندیدمش
یک ماه بعد خبر شکه کننده داشتم که همکاری که مغازش صد متر از مغازمون فاصله داشت، با قرص برنج خودکشی کرده. کل محل تو شُک بودیم. وقتی از کنار مغازش رد میشدم بغض میکردم… چون هم همکلاسی قدیمیم بود،هم همکار، هم یه ادم بگو بخند که همه با خنده هاش میشناختنش…
یه شب محض کنجکاوی رفتم تو پیجش و ببینم مردم محل چه کامنتایی واسش گذاشتن.
هرکس ناراحتیشو یه جوری بیان میکرد
چشمم به یه کامنت خورد که عکس پروفایلش خیلی آشنا به نظر میومد… آرههه… خودش بود. همونی ک منو مجذوب خودش کرده بود.
اونجا بود که فهمیدم اسمش ساراست و متولد شصت و شیشه(با توجه به ایدیش)
رفتم تو پیجش و دیدم دو تا از رفیقام (پیمان و پویا) هم اونو فالو کردن. بهش درخواست دادم… بعد از اینکه قبول کرد رفتم تو پیجش،فالوارش و کامنتای پستاشو چک کردم فهمیدم دختر خاله ی رفیقمه و دو تا بچه داره
پستاشو لایک کردم،سعی کردم بهش پیام بدم و بیشتر ازش سر در بیارم
اما نمیدونستم با چه موضوعی پیاممو شروع کنم
فصل پاییز بود و میخواستم یه پلیور بخرم. رفتم تو یکی از پیجای اینستا و چند تا لباس دیدم… اما نمیدونستم کدومو انتخاب کنم… اونجا به فکرم رسید بهتره از سارا کمک بگیرم
میتونه بهترین موضوع واسه شروع ارتباط باشه
بهش پیام دادم:سلام، خوب هستین؟ میخواستم لباس سفارش بدم… میتونین تو انتخابشون کمکم کنید؟ پستایی ک مد نظرم بودو فرستادم
بعد چند ساعت پیاممو سین کردو جواب داد. گفت حتما
خودشم چند تا پست از پیجای مختلف فرستاد
یه لباسی رو انتخاب کرد که تو سومین انتخابم قرار میگرفت
ولی با توجه به اینکه شاید منو تو اون لباس ببینه همونو انتخاب کردم
انتخاب سارا اولین موضوع گفت و گوی من و اون شد
بعد اون کم کم با فوروارد کردن پست واسه همدیگه و نظر دادن راجبشون کم کم با هم صمیمی شدیم… بعد یه هفته لباسم دستم رسید و پوشیدم
واقعا بهم میومد… اونجا فهمیدم که خانوما سلیقشون تو لباس خریدن خیلی بهتره.
خودم کم کم سعی کردم رابطه رو عاطفی تر کنم… گفتم ازت خوشم میاد
با یه پوکر فیس گفت منم ازت خوشم میاد😐
با رفتاراش فکرشو میکردم حسمون دو طرفه باشه.وگرنه هیچ وقت حسمو بهش نمیگفتم,چون جراتشو نداشتم.
چند ماهی بود که اومده بود محل ,خونه پدرش ودادخواست طلاق داده بود.دلیلشو نپرسیدم…میترسیدم پیش خودش بگه چقد فضولم.
یک ماهی میشد که به هم پیام میدادیم…حرفامون از فوروارد کردن پست رسیده بود به رد و بدل کردن احساس مثبت به همدیگه.
هیچوقت ابراز علاقه ی کسیو باور نمیکردم,اما سارا اولین زنی بود که حتی اگه دروغم میگفت,باور میکردم
بعد یک ماه یه شب بهم گفت که نمیتونه بدون بچه هاش بمونه,میخواد برگرده خونه همسرش
یه جورایی ناراحت شدم,گفتم:یعنی میخوای رابطه رو تموم کنی؟ گفت:رفتن من به اونجا دلیلی بر قطع کردن رابطه نیست…مگه به حسمون شک داری؟
میدونست چجوری آرومم کنه و بهم حس خوب بده
فرداش رفت خونه شوهرش,نه تنها رابطمون کمتر نشد,بلکه بیشترم شده بود…با ماشین,خونشون از خونه ما نیم ساعت فاصله داشت
کم کم حرفامون به حرفای سکسی رسید…و اونم با فرستادن عکس سکسی منو تشنه خودش میکرد…عکس کصش و وقتی فرستاد کل بدنم داغ شد…بهش گفتم دوست دارم تو اولین رابطم بریزم توش…خندیدوگفت حالا نمیشه به خاطر ما نریزی توش؟؟خواستم خودمو جنتلمن نشون بدم و گفتم هرچی پارتنرم بگه.
کارم شده بود خود ارضایی با عکسای سارا,البته چاره ای هم نداشتم,چون خونمون خالی نمیشد و رفیقامم که نسبت فامیلی داشتن باهاش
من بودمو یه گلنارو یه سارا
یه روز بهم گفت به یه بهونه ای میزنم بیرون…بریم کافی شاپ
یادمه اون موقع تازه کرونا اومده بود و خیلی از کافی شاپا بسته بودن,واسه همین من زودتر از اون رفتم تا یه جا رو پیدا کنم که قرارمون خراب نشه و ضایع نشیم برگردیم.
رفتم تنها کافی شاپی که تو اون شهر باز بود,یه کافی شاپی که طبقه سوم یه پاساژ بزرگ بود.آدرسشو واسش تو واتساپ فرستادم
رفتم داخل…دیدم چهار پنج تا دختر وسط کافی شاپ دور میز حلقه زدن,با یه حالت معذبی از کنارشون گذشتم و رفتم ته کافی شاپ که دنج تر به نظر میرسید نشستم و تنها پسر اون سالن بودم
چند دقیقه بعد گارسون واسم منوی مغازه رو اورد…گفتم منتظر کسی هستم,وقتی اومد انتخاب میکنیم
ده دقیقه بعد سارا اومد.تا وارد کافی شاپ شد مات و مبهوت جذابیت و تیپش شدم و از جام پاشدم تا منو سریع ببینه.
همراه با یه ساک مخصوص هدیه که دستش بود, اومد سمتم و بهم دست داد و راهنماییش کردم تا کنارم رو صندلی که یکسره بود بشینه.
نمیدونم چرا انقد بانگاهش استرس داشتم و تند تند اب دهنمو قورت میدادم.اون لحظه واسه اینکه خودمو اوکی نشون بدم سریع دستشو گرفتمو گفتم:یه موقعی با هم آشنا شدیم که همه جا بستست…با خنده و زبان مازنی گفت امه شانسه(یعنی شانس ماست)
باز دوباره گارسون اومد گفت انتخابتونو کردین؟گفتم نه الان انتخاب میکنیم…منو رو برداشتم و به خاطر ترس از تلفظ اشتباه مثل همیشه شیرموزو انتخاب کردم.سارا هم یه قهوه با یه کیک.به خاطر قیمتای بالا سفارشامو همراه دو تا تو فحش خواهر مادر به طرف دادم(البته تو دلم)
وقتی که رفت سفارشا رو اماده کنه,من چشمم به کاغذ بالای سالن افتاد که روش نوشته بود “لطفا شئونات اسلامی را رعایت کنید”
با خنده ریز به سارا نشون دادم…گفتم فک کنم منظورش همون نکنید خودمونه…خندیدو چیزی نگفت…یه لحظه سکوت کردو زل زد به لبام.اونجا تنها جایی بود که نمیخواستم کاری کنم,صورتشو یکم اورد جلو و منم واسه اینکه فکر نکنه ترسو ام لبامو گذاشتم رو لباش و چند ثانیه خوردمشون.لباش طعم زندگی میداد…هنوز که هنوزه مزش زیر زبونمه.دستمو ذاشتم رو پاهاش و خیلی آروم میمالیدم و همونجا کیرم راست شد.(یه جایی نشسته بودیم که پرسنل فقط نیم رخ منو میدیدن)
بعد لبامو از لباش جدا کردم و گفتم عزیزم زیاد ادامه ندیم که کار به جاهای باریک میرسه.خندید و ساک هدیه رو گذاشت رو میز و گفتم این چیه؟گفت خودت ببین:)…درشو باز کردم دیدم یه تیشرت سفید مشکی با یه طرح خاص و خوشگله…ذوق مرگ شده بودم…انگار میدونست از لباس خیلی خوشم میاد.بعد از اینکه چیزایی ک سفارش داده بودیمو خوردیم ,هرکدوممون اونجا رو با فاصله زمانی پنج دقیقه ای ترک کردیم که یه وقتی آشنایی ,چیزی ما رو با هم نبینه.
وقتی رسیدم خونه گفت با اون لباس یه عکس بگیر ببینم بهت میاد یا نه!همونطور ک گفت واسش عکس گرفتمو فرستادم…تعریف تمجیدش منو کشته بود
علاقم بهش خیلی بیشتر و بیشتر میشد…کارایی ک میکرد,حرفایی که میزد…نشون میداد که دوسم داره…یادمه یه شبم بهم گفت بیا کافی شاپی که بهت میگم…رفتم دیدم با یه دسته گل و کیک منتظرمه و روز مردو بهم تبریک گفت…سارا اولین زنی بود که باعث شد حس مرد بودن بهم دست بده.
فرداشبش به من پیام داد که اشکان(شوهرش)عکستو تو گوشیم دیده و ممکنه بیاد پیشت…
با عصبانیت گفتم: ده آخه چرا عکسا رو تو گوشیت نگه میداری؟اصلا نمیترسیا!عکس اشکانو بفرست که وقتی اومد مغازم بشناسمش
فردا صبح که تو مغازه مشغول کار بودم,اشکان اومد تو مغازه…

ادامه...

نوشته: عرفان


👍 23
👎 4
44001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

827106
2021-08-20 01:07:32 +0430 +0430

هر موقع مثل قبلی بود تعریف کن 😅😅
داستان سکسیه نه اکشن جنایی🤣🤣🤣

0 ❤️

827108
2021-08-20 01:10:50 +0430 +0430

کاش میزاشتی جدا میشد بعد وارد رابطه میشدی .ادامشو بنویس بفهمیم اشکان کونت گذاشت یا نه

1 ❤️

827204
2021-08-20 09:51:50 +0430 +0430

عرفان اقا سلام
روز ادینتون بخیر.
موضوع داره جالب میشه.
و خوب هست نوشتتون.
ولی
غلط املایی!!!
شکه=شوکه جونم
💅💅💅💅💅💅💅

0 ❤️

827388
2021-08-21 06:51:52 +0430 +0430

حقیقتش با خیانت خیلی حال نمیکنم
همون‌طور که قبلاً بهت گفتم شیوا بانو سطح توقع لااقل منو خیلی بالا برده و اینقد روان و ساده تصویر سازی می‌کنه که انگار خودت ناظر بر اعمالی و یه تنه شده سنگ محک شهوانی بنظر من اگه علاقه به نوشتن داری و دوست نداری فحش بخوری (چیزی که توی شهوانی مرسومه) نوشته های شیوا بانو بنظرم بهترین گزینه برای سبک و سیاق داستان نویسیه
اکه یه روز شیوا اینارو بخونه فک کنوم فتوای ریختن خون منو بده تا اون روز اگه داستان نوشتی بازم میخونم 😁👋

1 ❤️

827389
2021-08-21 06:54:36 +0430 +0430

راستی این 👆 اولین کامنتی هست که برای داستانها نوشتم

1 ❤️

827507
2021-08-21 23:37:27 +0430 +0430

ادامه داستان اشکان مباد وآقا عرفان رو مورد عنایت قرار میده 😛 😛 😛

0 ❤️

827880
2021-08-23 18:06:56 +0430 +0430

لایک داری ادامه بده

1 ❤️