مشکلی که آسان بود

1395/09/24

بیرون بودم که جواب پیام برایم آمد. «ببخشید امروز کارگاه می مونم» این رو رویا نوشته بود که قرار بود امروز بیاد سر قرار ساعت ۳.
بهش پیام دادم که مگه قرار نبود تا ساعت ۲ کار کنه امروز. جواب داد که «میخوام با داداشم برم امام زاده». از آنجا که این روزها مشخص است که منظور دخترها از داداش چیست، برایش نوشتم «خوش بگذرد!» جواب داد که«برای خوشگذرانی نمیریم میریم مرده بیاریم». نوشته بود که پسردایی ش فوت شده بود، کسی که قرار بوده نامزد کنه با رویا.

واقعاً آدم سر در نمی آورد از این کارهای دخترها. بسیار با سیاست هستند، سیاستی که ابله ترین آنها به آن مسلط هستند و نیازی به کلاس رفتن به خاطر آن ندارند. نمیدانم شاید به خاطر قدم مرا نپسندید و آن همه دلیلهای الکی که سطحش کمتر از من است به این معنا بوده که در واقع من کمتر از انتظارات او هستم. شاید هم به خاطر این بود که دیشب در جواب سؤالش حقیقت را جواب دادم که ماشین ندارم.
هرچه باشد ماشین مکان دوم هر عاشق و معشوقه ای است، به خصوص در این روزها و در این زمین ها.
شاید هم به خاطر این قید مرا زد که وقتی گفت «راستی من تو رو به چشم برادر می بینم» نوشتم « ولی من دوست دارم تو دوست دخترم باشی»
در هر صورت ناهاری که اگر او می آمد شاید با هم می خوردیم به تنهایی خوردم و برای خود پرسی خوب از چلوکباب کوبیده با زیتون پرورده و دوغ سفارش دادم و سعی کردم یک بار دیگر به خودم نهیب بزنم که مهم نیست من چقدر مورد پسند دیگران هستم یا نیستم. مهم اینست که من چقدر از زندگی ام لذت می برم و چقدر به چیزهایی که میخواهم دست می یابم. به خود گفتم که قرار نیست من محبوب همه باشم تا خود را شایسته هم آغوشی با بهترین دختران ببینم. هرچند به نظر می رسد یک طرف این معامله خیلی سبک تر از طرف دیگر است و ترازو کج ایستاده است ولی آیا اگر من مردی جدی باشم که هر کاری بخواهم بتوانم انجام دهم، هر کسی را بخواهم بتوانم شکست دهم، و ترسی از کسی نداشته باشم و با هر دختری که بخواهم بتوانم سر صحبت را باز کنم و او را بخندانم و قدرت و استقامت خود و صداقت و شهوت بی پایان خودم را به او نشان دهم، آیا یک دختر غیر از این چیز دیگری از یک مرد انتظار دارد؟ حقیقت این است که شاید ۹۹ درصد دختران در نگاه اول مرا برای کردن خودشان مناسب ندانند ولی اولاً آنها خبر ندارند که اراده من بسیار قوی تر از بسیاری از قدهای ۱۸۰ و ۱۹۰ است و در ضمن آیا آنها می دانند که من همتی ۲۰ سانتی متری برای پرواز دادن آنها در آسمان شب در زیر لباس هایم دارم؟ و شاید تا وقتی که به آنها این را اثبات نکنم از چشمان طلبکارم متوجه نخواهند شد که من در خواندن فکر آنها قوی هستم. البته فکر دخترها را شیطان هم نمیتواند بخواند!

پس از بازگشت از رستوران، کمی در خیابان گشتم ولی نتوانستم آنچه از گردنبند و دستبند انتظار داشتم بگیرم. دستبندهای دانه تسبیحی خوب بودند ولی اطمینان نداشتم که پسرانه باشند و بر روی دست من خوب بایستند. در هر صورت من لازم دارم کمی از این چیزها به خود آویزان کنم و قرار نیست کسی از من خوشش بیاید شاید حتی پدر و مادرم رویم تف کنند و همین طور خیلی از آشناهای قدیمی، ولی راستش من دیگر از تأییدهای ریاآمیز دوطرفه خسته شده ام و میخواهم چیزی که هستم باشم و کاری که می خواهم بکنم. آری، این چیزها بیشتر برای جلب توجه دخترهاست به خصوص گردنبند سینه، عریان کردن بخشی از سینه که ترجیحاً موی سینه را هم آشکار کند و یک دستبند تیز و چابک مردانه. ایده خوبی است.
در یکی از بازارهای خلوت که هنوز فروشگاه های آن بعد از ناهار باز نشده بودند یک پسر با دو دختر زیبا حرف می زد. راستش معلوم نبود در کدام مرحله از رابطه هستند شاید در ثانیه پنجم یا در چندقدمی کام گرفتن از هم ولی جالب بود که پسر حدوداً ۲۰ ساله تیپ چندان گران یا قیافه چندان جذابی هم نداشت. برعکس یکی از دخترها بسیار عالی بود.
کمی جلوتر دور میدان ۳ دختر یکی مانتویی و دو نفر چادری دیدم که کنار فواره ها جایی که معمولاً همه فقط از آنجا رد می شوند ایستاده بودند و پسری در اطراف آنها در حال ارسال و دریافت امواج مخابراتی از آنها و دیگران بود.
من کمی پایین تر درست مقابل آنها نشستم و با عینک آفتابی ام به آنها خیره ، آنها هم نگاه کردند. ولی هیچ پیام خاصی من از آنها نمی دیدم. خواستم همان موقع که نگاه کردند سراغشان بروم ولی صبر کردم راستش نمی دانستم چه بگویم.
سه دختر به ضلع گوشه فواره ها رفتند و در سایه درخت کوچکی نشستند. قبل از این اتفاق این را بگویم که همان پسر مخابراتچی که گفتم به سه زن که کنار من نشسته بودند نزدیک شد و گفت «داماد نمیخواین؟» یکی از زن ها عصبانی شد و گفت: «خفه شو کثافت عوضی! با اون قیافه داهاتی ت» راستش آن پسر مشخصاً شهری اصل نبود ولی بیچاره به سر و رویش رسیده بود قبل از اینکه برای شکار بیرون بیاید. او رو به زن معترض کرد و گفت:
«خاک تو سرت با این شخصیتت! بی شخصیت»
این خیلی برای من جالب بود و من هیچ اثری از احساس شرمندگی و خجالت در این پسر ندیدم. خدای اعتماد به نفس!

تا آنجا گفتم که دخترها به گوشه ای رفتند و نشستند. یکی از آنها مانتوی سفید و چهره خیلی جذابی داشت و سینه های بزرگ و کمی عریانش همه چیز در مقابل لاس زدن با او را کوچک نشان می داد. از فاصله یک متری که نشسته بودم چندین تیر هوایی پرتاب کردم ولی به کبوترها نخورد نزدیک رفتم و ساعت را از آن دختر زیبا پرسیدم. با چشمان مشکوک ساعت موبایلش را دید و ساعت را گفت. برگشتم نشستم ولی مگر سینه هایش دست بردار بود. نمیتوانستم مقاومت کنم. رفتم نزدیک تر و گفتم امروز چند شنببه است. گفت مگر من تاریخ گوی تو هستم یک بار ساعتو می پرسی یه بار روز رو. گفتم آخه من دوس دارم از خوشگلا بپرسم. گهگاه دو سه نفر از اطراف شاهد حرف ها و حرکات ما بودند و فقط نگاه می کردند. من دیگر احساس خجالت نمی کردم. احساس نمی کردم که قرار است مثبت باشم. احساس آزادی بیشتری می کردم که ترسی از آنها نداشتم. شاید این برای یک پسربچه ۱۵ ساله مسئله ای نباشد ولی برای من که تا حدود سی سال فاقد این مهارت بودم مثل پریدن از یک هواپیما دشوار بود و من بالاخره موفق شدم. رفتم روبرویشان نشستم دخترک پشتش را به من کرد. «گفتم خوشگلا پشت میکنن بهمون. شانس نداریما!» احساس کردم خندیدند. بلند شدند و رفتند کنار ایستادند به زودی چند دختر دیگر به آنها پیوستند. ولی متأسفانه ظاهراً آن دخترها به اندازه اینها ساکت نبودند که فقط گوش دهند و گاهی لبخند بزنند. یک دختر با مانتوی سفید که از گروه جدید بود تبدیل به سرکرده اینها شد در جواب حرفی که به آنها زدم مرا تهدید به کتک کرد. من هم که سابقه یک بار کتک را در تهران از یک دختر در خاطر داشتم بی خیال شدم. اما چه گفتم: «من رفتم ولی نمیدونید کیو از دست دادین» به زحمت کلمات را در دهانم درست می کردم و نزدیک بود که بقیه حرفم را از دست بدهم.
در هر صورت بعداً فکر کردم که می توانستم جلو بروم و به آن دختر پر رو بگویم که با او کاری ندارم و او برایم جذابیتی هم ندارد. می توانستم بگویم «من فقط میخوام این خانم زیبا (دختر اول) را به یه نوشیدنی دعوت کنم. با هیچ کدوم از شما کاری ندارم. فقط از این خانم خوشم میاد.»

به عملیات شکار ناموفق پایان دادم و آهوها را با شکارچیان کهنه کار و محتاط و مردم مجسمه ای تنها گذاشتم.

نوشته: والتر


👍 6
👎 7
15462 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

568714
2016-12-15 04:06:43 +0330 +0330

خدایی انگیزت چی بود احد بوقی!
توقع دوز دخترم داره
شکارچی

0 ❤️

568715
2016-12-15 04:07:47 +0330 +0330

از نگارش و طرز بیانت و جمله بندیت خوشم نیومد.موفق باشی

1 ❤️

568729
2016-12-15 08:40:46 +0330 +0330

دست به جقت افتضاح بود 🙄

1 ❤️

568735
2016-12-15 10:08:00 +0330 +0330

برعکس نظرات دوستان به نظرم خیلی جالب بود
ذهن یه فرد رو خیلی قشنگ رو کاغذ آورده بود

0 ❤️

568758
2016-12-15 13:46:34 +0330 +0330

میدونستی خیلی کس خلی؟

0 ❤️

568777
2016-12-15 17:14:08 +0330 +0330

وقتی کلی نگاه کنیم سطح داستانها بالا رفته. هرچند بعضی وقتا مواردی غیر حرفه ای دیده می شود اما درکل قلمها ورزیده تر میشوند. اما کامنتهای دوستان بسیار بسیار عزیز که کاملا تخصصی شده اند حتی ناسزاهایی که نثار نویسنده ها می شود پر است از خلاقیت و حرفهای نو.

1 ❤️

568817
2016-12-16 03:09:21 +0330 +0330

روایتی متفاوت از یه دختر بازی نا فرجامموفق باشی

1 ❤️

568825
2016-12-16 05:53:57 +0330 +0330

یاد نان وشعر و قصه های مجید افتادم. جالب بود پسر.

1 ❤️

569115
2016-12-18 06:30:45 +0330 +0330

خوب بود
یاد داستانی از بیژن نجدی افتادم
بزرگترین توانایی داستانت همراه کردن خواننده با خودش بود
میشد قوی تر هم باشه با ی سری ویرایش ساده

ابهام رو تا آخر داستان با خود بردی

1 ❤️