مطلقه (۱)

1396/04/14

دوستان عزیزم این داستان به هیچ وجه سکسی نیست. اگر دنبال هم چین داستانی هستین، اینجا وقتتون رو تلف نکنین.

پویا را آرام بر زمین می گذارم. تازه خوابش برده است. تمام شب نگذاشت حتی پلک هایم روی هم بروند. با خودم می گویم : خوب گاهی وقت ها همین طور است. این هم جزو وظایف مادری است. “مادر” روی این کلمه دقیق می شوم. از مادرم خاطرات خوبی به یاد ندارم. در همان کودکی من و برادرهایم را با پدر مفنگیمان تنها گاشت و رفت. شاید اگر او می ماند وضع من این نبود. به کلمه مادر بیشتر دقت میکنم. این کلمه طوری است که گویی باید همیشه کنار کلمه پدر بیاید.مانند ترکیب “مادر و پدر”. ولی آخر مگر یک زن تنها نمی تواند مادر باشد. به ساعت نگاه میکنم اندکی از 8 گذشته است. راه می افتم، لباس هایم را می پوشم و شال و کلاه می کنم. ادکلنی که از دوران نامزدی برایم مانده را برمیدارم. با نگاهی همه خاطرات آن زمان از جلوی چشمانم می گذرد. چرا اینطور شد؟ انگار همین دیروز بود که باهم از مرکز ترک اعتیاد برمیگشتیم. به خانه که رسیدم شکمم را بوسید و گفت:“به خاطر این کوچولو هم که شده میذارمش کنار” و من اما با نگاهی نگران، لبخندی سرد تحویلش دادم. شاید این بار فرق می کرد شاید دوست داشت که تغییر کند اما گذر زمان همه چیز را به من ثابت کرد.
به خودم که آمدم سوار اتوبوس شده بودم، نگاهم به دخترک جوانی بود که با گوشی موبایلش ور میرفت و لبخندی رو لبانش نقش بسته بود. درک می کردم، دختران آفریده شده بودند تا خر شوند! این را یکبار مادربزگم گفته بود. حالا میفهمم که بیراه نمی گفت. زمان به نفع من جلو نمیرفت. باید ساعتی پیش در دفتر شرکت برای مصاحبه استخدام حاضر میشدم. اضطراب همه وجودم را فراگرفت. میدانستم این شغل تنها فرصت من برای باقی ماندن در خانه حاج خانم است. زن خوبی بود، میانسال و با قامتی خمیده که نشان از پیری زودهنگامش داشت.

  • “بخدا من قصدم اذیت شما نیس حاج خانم. دست و بالم بسته اس. شما میدونین که من تمام تلاشمو میکنم اما پویا خیلی مشغولم کرده”
    یاد حرف دیشبم می افتم. واقعا غیر منطقی بود. مشکل من به او چه ربطی دارد. همه دنبال این هستند که مشکلات خودشان را حل کنند.حاج خانوم هم البته حق داشت. همه دارو ندارش همین خانه بود که داده بود دست مستاجر. نه حقوق بازنشسگی و نه پس اندازی برای گذران عمر. به او حق میدهم اما هیچ وقت به حسن، قصاب خیابان بالایی حق نمی دهم.
  • “مرتیکه بی شعور مگر من بازیچه دست امسال تویم؟ اگر میخواستم با آدم بی شرفی مثل تو زندگی کنم که با همان شوهر عوضی خودم میموندم. برو از زن و بچه ات خجالت بکش برو…”
    البته چنین چیزهایی را زیاد دیده بودم. قبل جدایی از همسرم، همیشه فکر میکردم زندگی جهنم تر از این چیزی که هست نمی شود.علی آدم بشو نبود. او هزار بار توبه شکسته بود. ای کاش فقط مواد لعنتی بود. وقتی اصرار هایش مبنی بر آن کار حیوانی را دیدم دیگر طاقت نیاوردم.
  • “ببین سارا هم من هم تو آدمای بزرگی هستیم و میدونیم که سکس با یه شخص بعد از یه مدتی واسمون تکراری میشه.”
  • “چی داری میگی علی؟! عقلت سرجاشه؟”
  • “بابا دو دقه منطقی باش! میگم کار عجیب و غریب و دور از ذهنی نیست. خیلیا هم الانشم همین کارو میکنن. ما که زوج اول این یارو نیستیم. علاوه بر اون هم این بنده خدا کارشو بلده. همه چی خوب پیش میره، تازه پول خوبی هم داره”
  • “همینو از اول بگو خوب! بگو حاضر شدی بخاطر پول جاکشی زنت رو بکنی؟؟”
    ناخودآگاه دستم را میگذارم رو گونه هایم. هنوز جای سیلی اش درد می کرد.
    من اینجا هستم! جلوی در ساختمان شرکت … . نفیسه خودش این کار را انجام میدهد. میگوید “پول خوبی داره” و من هم راضی شده بودم تا به عنوان بازاریاب درخواست مصاحبه حضوری بدهم.
    منشی شرکت پشت میزش نشسته و پکی به سیگارش میزند.اثر رژ غلیظش را روی سیگار هم می توان دید.به چهره اش میخورد که حسابی کارش را بلد است. اخم هایش در هم رفته و صورتش گرفته بود. انگار که مجلس ختم پدرش است!
  • " خانومم چندبار بگم نوبت شما بعد این خانوم بغل دستی تونه.حالا میذاری من به کارام برسم."
    دخترک بیچاره با ترس به عقب می رود. بار دیگر با صدای بلند میگوید
    +" شماهایی که برای مصاحبه اومدین و پرونده تون جلو منه، منتظر بمنونین تا صداتون کنم. اینطوری جلوی میز رو سرمن خراب نشین! "
    نگاهی گذرا به همه مضاحبه شونده ها می اندازم. قیافه های عجیب و غریبی دارند. انگار که برای حرفه دیگری جز بازاریابی آمده اند! صدای خنده های شهوتناک زنانه ای از داخل اتاق “مدیریت” به گوش میاید. یاد آن دکتر عوضی می افتم ،دکتر مقدم زاده، فوق تخصص زنان! خیلی خونسرد از تجربه های سکسی اش با من حرف میزد، قصدش این بود که شماره من را هم جزو معشوقه هایش در گوشی تلفن همراهش ذخیره کند. باورش سخت است که بعد از آن همه تحصیلات دانشگاهی و این همه دم و دستگاه راه انداختن اینطور طبیعی در این رابطه صحبت کند.
  • "ببینین خانوم مشتاقی. سکس یک نیاز طبیعیه شما اگر سکس نداشته باشین دارین جلوی این نیازتون ایستادگی میکنین. پروندتون رو مطالعه کردم. شما “مطلقه " هستید و طبعا مدت زیادی هم از آخرین سکس تون…”
    صدایش محو میشود حرکات لبهایش را میبینم اما چیزی بگوشم نمیرسد. ذهنم رو همان کلمه مطلقه قفل کرده. چرا باید یک زن که قبل از ازدواج از او به عنوان خانم نجیبی یاد میشود به این حال و روز بیافتد. مگر طلاق با آدم چه میکند.صدایش را دوباره میشنوم
  • " باشما هستم حواستان اینجاست؟ شماره من روی این کارت نوشته شده. میتوانید…" حرفش را قطع میکنم و بی معطلی از آنجا میزنم بیرون. بوی تعفن همه جای این شهر را گرفته است.
    +“خانوم سارا مشتاقی”
    چقدر این نام برایم آشناست!
  • " بله خودم هستم"
  • " عزیزم من که صدبار شمارو صدا زدم حواست کجاست؟ برو داخل جناب مهندس منتظرتن"
    داخل اتاق می شوم زیاد بزرگ نیست فقط میز “جناب مهندس” و چند صندلی برای مراجعین.
  • “بفرمایین بشینین”
  • “ممنون”
  • " خوب از خودتون بگین واسم. تا حالا تجربه کاری تو این زمینه داشتین؟"
  • " والا یه مدت فروشنده بوتیک بودم، لباس مجلسی زنونه ولی خوب تجربه دیگه ای نداشتم"
  • “چندان هم بی ربط نیست! فروشندگی فروشندگی است دیگر”
    لبخندی رو لبانش نقش می بندد دندانهای فک بالایی اش بیرون زده اند. دو دندان نیش بلندترش نسبت به سایر دندانهایش خودنمایی میکنند. شبیه گراز شده ! پیش خودم میخندم به این جناب مهندس!
    ادامه میدهد
  • " کار ما خدمات رایانه ای هست، نرم افزارهای حسابداری و خدمات اینترنتی. رمز اولیه موفقیت توی شغل ما خوشرویی و خوش لباسی است. مردم عقلشان به چشمشان است ! هرچه بهتر برخورد کنید شانس فروش بیشتری دارید"
    به نشانه تایید سرم را تکان میدهم
    می گوید
  • " امیدوارم شما از آن آدم های امل و بی سوادی نباشید که به پوشش خود نمیرسند. بگذریم… این کار وقت زیادی را از شما میگیرد. شبها ممکن است تا دیر وقت بین مغازه ها یا توی پاساژها بچرخید.یا کارهای دفتری انجام دهید. همسرتان که با این موارد مشکلی ندارند؟"
  • " حدود 3 ماه پیش جدا شدیم. توافقی."
    روی صندلی اش اندکی جابجا می شود. به خدا قسم که برق نگاهش را دیدم!
  • " که اینطور. پس مشکلی در این زمینه وجود ندارد. البته ما در تیم فروشمان خانم های مطلقه داریم، امیدوارم در این رابطه گمان بدی نبرده باشید. بگذریم"
    بقیه وقت به سوال و جواب های عادی میگذرد و در آخر هم دستش را می آورد جلو و لبخندی از سر رضایت تحویلم میدهد. من هم ناچار دستش را می فشارم و از او خداحافظی میکنم.منشی شرکت می گوید که نهایتا تا یک هفته بعد نتایج مصاحبه ها اعلام می شوند.
    هنوز گیجم! بیشتر به خانه فساد میخورد تا شرکت رایانه ای چون کامپویتری ندیدم. عوضش اینقدر عشوه و شهوترانی دیدم که داشتم بالا می آوردم. اولین سواری جلوی پایم ترمز میزند
  • “برسونیمتون خانم، کجا میرین؟”
    دو پسر جوان که تاز پشت لبهایشان سبز شده است از درون ماشین به من خیره شده اند. بی اعتنا به آنها به سمت پل عابر براه میفتم. ناگهان بوق وحشتناکی میزنند و با قهقهه از کنارم با سرعت زیادی رد می شوند.
    و باز من به معنی کلمه مادر فکر میکنم؟ و اینکه آیا مادر بودن اینقدر سخت است؟

پایان قسمت اول

ادامه دارد…

نوشته: alone.girl.1995


👍 14
👎 0
6213 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

638185
2017-07-05 20:37:54 +0430 +0430

محتواي داستان با اينكه كليشه اي هست ،ولي بازم خوبه و بازم ادم دوست داره راجع بهش بخونه و يجور درد دل ب حساب مياد واسه خانوم هاي مطلقه.
فقط ي ويراستاري احتياج داشت!
و بعضي جاهاش شتاب زدگي داشت!!!
دوست دارم ك باز بنويسي …
لايك

0 ❤️

638186
2017-07-05 20:40:02 +0430 +0430

لايك
ادامه بده

0 ❤️

638188
2017-07-05 20:45:03 +0430 +0430

قشنگ بود آفرین خوب نوشته بودی
از تاکتیک های نویسندگی بجا استفاده کردی مث فلش بک زدن تو گذشته
فقط یکم موضوع داستانت یکنواخته اینجور موضوع ها دیگه خیلی کلیشه ای شده
به هر حال موفق باشی

0 ❤️

638216
2017-07-05 22:00:10 +0430 +0430

لایک ۴…زیبا بود… ?

0 ❤️

638297
2017-07-06 07:34:07 +0430 +0430

داستان سیاه " نسبتا خوبی بود …
باران تهدیدهای رایج یک اجتماع افسار گسیخته - مادری که از هیچ جا حمایت نمی شود نه قانون ، نه خانواده ، نه نهادهای اجتماعی ، نه…نه …نه…
تا اینجای داستان خوب مقاومت کردی و جنگیدی مث یه مادر اسطوره ای خودتو نفروختی نمیخوام انگ کلیشه ای بودن به اثرت بزنم اما مدادتو تیز کن تا بخش های پایانی قصه تو شکوهمندانه تر و قدرتمندتر بنویسی کمتر شعار بدی کمتر سیاه و سفید کمتر هندی ! البته این حق رو داری اما بایست عین یه پروژه سنگین همه چم و خمشو ببینی
فعلا لایک

0 ❤️