سال ۸۲ نامزد شدم با دوست دخترم،و مثه همه همیشه دنبال یه خونه خلوت میگشتیم تا نامزد بازی کنیم،،همیشه خونه یکی که خلوت میشد کلید دار اونجا من بودم،،اما یه جا برا همیشه ذهنم رو درگیر کرد،خونه برادر زنم!!!از همون نگاه اول جذبه بدن و اندامش شدم که تو هیچ جا مثلشو ندیده بودم(سراغ جزییات سایز و …نمیرم چون فحش میشنوم یا محکوم به جلقی شدن میشم)،معصومه همیشه اتاق کنار رو برا من و نامزدم خالی میکرد و منم عمدا صدای سکسمون رو میبردم بالا و یکبار دیدم سایش از پشت شیشه اتاق خواب دیده میشد،،و وقتی میومدم بیرون با نگاه پرازشهوت و چشمان خمار میفهموند که ای دل غافل منم میخوام،جرقه ذهن مریض زده شد،،،و ازونجا گفتم یک روز تو رو به لذتی که میخوای میرسونم،،روزها میگذشت و من هر روز بیشتر باهاش صمیمی میشدم(نه حرفای سکسی)…مدتی بعد اختلاف لفظی بین برادر خانمم و زنش بالا گرفت،سر شک و شبهه که برادر خانمم اهل زن بازیه که البته هم بود،همیشه جروبحث داشتن و یکبار جلو من و خانمم معصومه رو زد،،،بعد اینکه رفتم خونه خودم ،همین راهی شد که یه روز صبح ساعت هشت بهش زنگ زدم و دل رو زدم به دریا و گفتم کارت دارم بیا خونمون،،،بدون درنگ و سوال که چکار داری پاشد اومد،،،زمستون بود مثه همیشه با تیپی که هوش از سر ادم میبرد(مانتوی چرم،شلوار لی مشکی و کفشهای پاشنه دار،،،انگار اونم منتظر بود من بهش پیشنهاد بدم،،،وارد که شد موندم از کجا شروع کنم که خودش شروع کرد،،کاری داشتی (نکنه برای علی شوهرم میخوای بگی)تا اینو گفت رفتم روبروش نشستم و هرچه دل تنگم تو این چند وقت بود رو بهش گفتم،،و کم کم رفتم کنارش نشستم و دستم رو انداختم دور گردنش و با تعریف و تمجید لبامو چسبوندم به لبای سرخ و دلرباش،دیدم اون از من بیشتر حالش خرابه،،نمیدونم چطوری ولی بغلش کردم و بردمش رو تخت خواب درازش کشیدم که اونجا گفت فقط عشق بازی،،،گفتم به زور نمیخوام ولی اگه خودت خواستی ونتونستی کنترل کنی لازمه بچسبی به لبام،،،شهوت اتقاق رو پرکرده بود،،،لب گرفتم و مالیدمش تا اینکه دیدم با زبون بیزبونی حشری بودنش رو داره به رخ میکشه،،کت چرمش رو دراوردم ،،باورم نمیشد که مانیکنی به این قشنگی رو دارم میبینم،،تاپ حلقه طوسی رنگ با شلوار مشکی چسب تنها مانع من به وصال بود،،دوباره لب از لب نمیفتاد تا اینکه صدای شهوتناکش تمنای بیشتر از لب و مالوندن داشت،شلوار مشکی رو دراوردم که دیگه مطمئن شدم خانوم خودش میخواسته که اومده،،بدون شرت و شیو کرده مهبل بلورین کم سنش داشت رونمایی میکرد،،نوبت فتح بالاتنه بود،بدون هیچ مقاومتی بدن زمردش رو خالی از هر مانعی کردم،،شاید اگر قبلش شیره تریاک نکشیده بودم همونجا از دیدن اونهمه زیبایی ارضا میشدم،،بارها و بارها خوردن مهبل زیباش رو تو تصوراتم گذرونده بودم،،با اولین لمس زبونم به مهبلش چنان تکونی خورد و صدای حشرناکی ازش بلند شد که گمونم تا حالا کسی اونجا رو نخورده بود،،چنان با ولع میخوردم که تو عمر بیست و هفت سالش کسی اونجوری بهش حال نداده بود،،پاهاشو دادم بالا و تو خماری التم گذاشتمش و هی با بازی و جلو عقب کردن دیوانش میکردم،،،تا اینکه لب تولب فرستادمش تا ته کوره داغی که لذتش هنوزم که مینویسم برام تازگی داره،،بعد چندین تلمبه شهوتناک صداش دراومد و طلب بیشتر میکرد،،،اما مگه میشه چنین هلویی رو به فیض اکنل نرسوند،،به پشت برگردونمش و لبه تخت کمرباریکش رو تو دستم گرفتم و مدتی رو هم شهوتناک و هارد از استایلی دیگه کردمش،،،حیفم نیومد ارضا بشم،،،اون سکس فقط یه چیز کم داشت تا فول بشه اونم کون نازنینش بود،ولی میدونستم اگر وحشیانه از پشت بکنم ضدحالی وسط سکس میشه،،دستم رو از دورشکمش بردم رو مهبلش و نقطه ضعف همه زنان،،چوچوله!!!اینقدر بازی مردم باهش که اب از لب و لوچش اویزون شد و اونجا بود که با ژل و به ارامی بدون مخالفت سردادم داخل نشیمنگاه داغ و حشریش،،،نمیدونم چند بار ولی اینقدر با حرص و ولع تلمبه میزدم که صدای اه هردومون فضا رو پرکرده بود و تو اوج عقده چند ساله رو خالی کردم…لذتی که هیچوقت فراموش نمیکنم.حیف که دیگه تکرار نشد… روزتون خوش کاملا واقعی
نوشته: ندای درون
آخه مهبل - نشیمنگاه بخدا دهخدا خودش هم میگفته کس و کون 😁
به این راحتی که تعریف میکنین که رفتیم سمتش لب گرفتیم بدون مقدمه
… ادم سمت یه جنده نمبتونه به اون راحتی بره چه برسه به فامیل که بر عکس تصورات باشه ابرو ریزی میشه 😎
اینطور که توی داستان های شهوانی گفتع میشه همه پسرای ایرانی همه اقوامشون رو یک به یک کردن و حتی به نر ها هم رحم نکردن
به نظر شما آیا این داستان واقعی بود یا زاده ذهن یه ملجوق بود؟
ساعت ۸روزسردزمستونی زنت کجارفته بودصددرصدخونه بقلی کیربه مهبلش میکردن،کوسکش خالی نبندواشربزارببند،
من که باور کردم واقعی بود چون آخرش نوشت کاملا واقعی
مهبلش!! نشیمنگاهش!! وآنگاه اینگونه به وصال هم درهم تنیدین.
اخه کسکش سرصبح زنت کجا رفته بود بده که تو توی خونه داشتی به برادر زنت میدادی
اقا بزرگوار این داستانایی که اینجا داره تعریف میشه پس چرا گیر من بدبخت نمیاد
من حتی کنار خیابونم از اینایی که کارشون اینه هم نمیتونم تور کنم
شماها چطوری تو صدم ثانیه مخو زدینو دارین تلمبهم میزنین مکانم اماده بوده و همتونم شیو کرده و دوش گرفته و ترو تمیز
به این داستان کار ندارم که یاد منطق الطیر عطار میندازه ادمو فقط اونی که تو کامنتا گفته واسه خاطر زن رفیقش داره کون میده سیس عقاب هم برداشته منو کشته
اخه جقیه بد بخت تو ک خودت جشکل بی مکانی داشتی بعد زنه رو آوردی خونت کردی یهویی خونه دار شدی مادر جیندا
خود فردوسی که بسی رنج برد در این سی سال همی،میگفت کس و کون.تو میای اینجا میگی مهبل و نشیمنگاه؟؟؟؟؟ الت جنسیم تو حفره نشیمنگاهت ای ادمی که برای دیگران مهبل کشی میکند😂😂😂😂😂😂😂
واقعی که بود منتها اونجاش که بیدارشدی دیدی شلوارت خراب کردی😂😂😂
من متوجه نشدم چی شد،اول داستان ی مدل نوشتاری داشتی از نصفه به بعد دیوان حافظ شد
راست میگن دروغ گو کم حافظه میشه کوس مشنگ با نامزدش خونه خالی پیدا نمی کرده اونوقت معصومه رو دعوت کرده خونش .میونی چیه یه اشتب کردی دست رو زنت بلند کردی برادر خانمه گذاشته کونت خشک خشک توهم جرات نداشتی کاری کنی .با نوشتن داستان زنش خواستی عقده گشایی کنی
نمیگم کدوم شهر ولی چند نفر دور یارو یه خط دایره می کشن میگن پاتو بزاری بیرون می کشیمت .وحسابی کار زنشو می سازنن .بعد رفتن اونا زنش میگه خاک تو سرت پس چراکاری نکردی؟میگه نمیدونی چی کردم صد دفعه پامو گذاشتم بیرون خط .دوباره گذاشتم تو.زنش میگه خسته نباشی چه جراتی.شده حکایت این بابا برادر زنه گذاشته کونش اینم پاشو گذاشته بیرون خط داستان زنشو نوشته .واقعا خسته نباشی انقی دسشویی دارم.
داستان خیلی کیری بود، ادبیاتت کیری تَر.
ریدی برادر، رییییییدی…
فقط آخرش ، روزتون خوش کاملا واقعی 🤣🤣🤣🤣🤣 کیرم دهنت مردیکه
فیضش خیلی اکنل بود. لطفا دیگه داستان ننویس مهبلخل 😂
با این ادبیاتت قولنج دهخدا رو شکستی رئیس فرهنگستان و ادب فارسی کس میخ مونده. شغالها دارن زوزه میکشن دور و بر آبادی. برگ درختان ریخت تو چو دانی همی گوه خوردیدندی
اولین کامنت
داستانتم خوب بود به نظرم