مقصر کیه؟

1399/09/26

«این داستان دغدغه خیلیاست البته الان نسبت به سالهای قبل تا حدودی بهتر شده ولی همچنان یه عده هستن که با این مشکل«البته نمیدونم میشه اسمشو گذاشت مشکل یا نه»سرو کار دارن پس خوندش خالی از لطف نیست. »
از وقتی که یادم میاد با حساسیت و محدودیتای خانوادم رو به رو بودم. اینکه چطور لباس بپوشم بدشون نیاد،چطور رفتار کنم ناراحت نشن،با کی دوست بشم که در شأن من باشه خلاصش کنم چطور زندگی کنم که مردم حرف در نیارن و آبروی خانوادم خدای نکرده نره. خانوادم مذهبی نبودن ولی پدرم به شدت بددلو متعصب بود. افکارش واسه دورهٔ و نسل خودش بود در حالیکه من تو نسل جدید زندگی میکردم و خب درکی از این موضوع نداشت؛اعتقاد داشت دختر همچنان باید آفتاب مهتاب ندیده باشه. «بگذریم»وقتی وارد دبیرستان شدم برخلاف دخترای دیگه که از هر ده نفر هشتای اونا حداقل یکبار دوست پسر داشتنو مهمونی رفتنو خیلی کارای به قول خودمون خلاف«واسه بچهٔ مدرسه ایا میشه گفت خلاف»تجربه کرده بودن،منو یه عده دغدغمون این بود که یه موقع کار اشتباهی نکنیم که واسه خانوادمون بد شه. شاید واسه بعضیا مسخره باشه ولی واقعا بودن کسایی مثل من که دغدغه فکریشون برخلاف بقیه هم سنو سالاشون بود. یادمه تو یه دوره به شعر نویسی خیلی علاقه پیدا کردم واسه همین یه دفتر شعر واسه خودم گذاشته بودم کنار که هروقت طبع شعرم گل کرد بنویسم. میشه گفت بهترین لحظه های من موقعی بود که دفترمو باز میکردمو با ذوق شعر می نوشتم هرچند یه مدت بعد بابام اون دفترو دید و از بین برد چون از نظرش زشت بود یه دختر از اینکارا بکنه. پدر من واسه حرفاش دلیل منطقی نداشت فقط همیشه حقو به خودش میداد چون معتقد بود که حرفاش درسته و ما اشتباه میکنیم یا بچه ایم نمیفهمیم. منم از همون موقع شعر نوشتنو بوسیدم گذاشتم کنار«مثل خیلی از کارای دیگه». بعد از دبیرستانم بلافاصله وارد دانشگاه شدم؛چون تو شهر کوچیکی زندگی میکردم و خب نمیتونستم یعنی خانوادم اجازه نمیدادن شهر دیگه ای برم واسه همین قید دانشگاه دولتیو زدم تو شهر خودم دانشگاه آزاد رفتم. فکر میکردم فضای دانشگاه واسه منی که هیچوقت تو اجتماع نبودم متفاوت باشه ولی خب من جوری بزرگ شده بودم که همیشه ترس اینو داشتم خطایی ازم سر نزنه حتی جزوه گرفتنو دادنِ همکلاسیت«پسر»که یه چیز عادیه واسه من راحت نبود. تنها تفاوت مدرسه و دانشگاهم مسیرش بود. بعد از دانشگاه تقریبا خونه نشین شده بودم به جز وقتایی که با خواهشو التماس اونم ماهی یکبار اجازه میدادن با دوستام برم بیرون. من خطایی نکرده بودم نمیدونستم جرمم چیه که همیشه خونه زندانم بود و بابام زندان بان«شاید شاید شاید دختر بودنم،اجتماع،تفکرات غلط… . »نمیدونم ولی اینارو گفتم که زندگی منو تا حدودی درک کنید. شیش ماهی میشد که از خونه بیرون نزده بودم زندگیم شده بود خواب،گوشی،غذا،خواب،… خسته شده بودم حس افسردگی داشتم دلم تنوع میخواست. یه روز یکی از دوستام یه فکری انداخت تو سرم که تا حدودی انگیزه گرفتم اونم کار بود. پیشنهاد داد برم سرکار اینجوری هم تو روحیم تاثیر میذاشت هم به منبع درآمدی واسه خودم داشتم. هرچند مشکل مالی نداشتم ولی دلم میخواست یه تکونی به زندگیم بدم. نمیخوام بگم چقد گریه کردم اعتصاب غذا کردم از مامانم خواهش کردم تا با پدرم صحبت کنه اجازه بده برم سرکار؛ولی بلاخره بعد از یکماه موفق شدم رضایت بابامو بگیرم اونم به شرطی که محل کارم مورد تاییدش واقع بشه«نه که من فرد مهمی بودم:). »خلاصه بعد از چند روز بابام واسم تو یه دفتر فنی مهندسی کار پیدا کرد که واسه پسر دوستش بود و قابل اعتماد و قرار بود کارای دفتری رو به عهده بگیرم. شبی که این خبرو شنیدم از استرسو ذوق تا صبح بیدار بودم. «نمیدونستم که زندگی قراره روی دیگشو به من نشون بده… »

نوشته: Banoo


👍 4
👎 3
4201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

781908
2020-12-16 00:28:37 +0330 +0330

جامعه جای خیلی کثیفیه قبل هک یکی اینجا تاپیک زده بود به اهالی شهرشون فحش داده بود که اینجا شهر کوچیکیه هرکی هم دختر داره چهار چشمی مواظبشه و ما نمیتونیم کسیو بکنیم!! یعنی یارو گاییدن دخترای مردومو حق خودش میدونست و از بابا ها شاکی بود که مواظب بچه هاشونن نمیشه!! یکی از اینا به پست هر پدری بخوره چهار چنگولی مواظب بچشه که هر ولگرد تاپاله ای به یه دوست دارم خشکو خالی و دو تا شاخه گل که از پارک کنده نبره بکنتش!!

2 ❤️

781934
2020-12-16 01:12:08 +0330 +0330

بابات حق داره دختر جون،غافل شه ازت لنگات رفته هوا،بعدش میفهمی چه گوهی خوردی که دیگه فایده نداره

1 ❤️