ممکن بود جنده بشم

1398/03/22

اگه بچه دهاتی باشید مثل من که اکثرتون تهرانیه اصیل هستید باس بدونید که تک و توک بین ماها یه دختر پسر هایی پیدا میشن که یه کم قیافه داشته باشن شاید اون صورت کک مکیم و موهای روشنم منو از بقیه متفاوت کرد مثل اکثر بچه دهاتی ها بابام کشاورز بود و یه برادر کوچیک تر از خودم دارم زندگیم تا سن 8 سالگیم روال عادی خودشو داشت تا اینکه مزرعه افتاد تو انحصار ورثه این داستانا ما اومدیم تهران پدر بدخت ما جز کارگری کار بلد نبود مادرمون جز کلفتی سال 78 بود که رفتیم توی یه باغ شدیم سرایدار اونجا باغ که چی بگم جنگل بود بگذریم
زمان با کلفتی ننه ما و حمالی بابامون اونجا سپری میشد مثل همه خانواده های مایه دار این کشور اونها هم یه مشت آدم تازه به دوران رسیده عوضی بودن سه تا پسر داشتن سه تا دختر که پسر کوچیکشون هم سن من بود همه یکی از یکی عوضی تر بودن تنها شانسی که داشتیم زیاد نمیومدن ولی وقتی هم که میومدن اونقدر رفتارشون بد بود با ما که تا چند روز من اعصاب خوردی داشتم تنها کسی که توی اون خانواده متفاوت بود همون پسره کوچیکه که گفتم بود گاه گداری رو عالم بچگی باهم بازی میکردیم همیشه مامانم دعوام میکرد که باهاش بازی نکنم که مبادا خانوم ببینه پوست از تن من جدا کنه خلاصه نمیخوام زیاد حرف بزنم حوصلتون سر بره
زمان گذشت با همین روالی که گفتم تا سال 90 من پا به سن گذاشتم از طرفی ارباب مریض پیر شده بود دیگه نای جم خوردن و داد و بیداد و لواسون گردی رو نداشت دیگه زیاد نمیومد بیشتر هم پسر کوچیکه میومد یا با دوستاش یا تنها که اغلب تنها بود منم همونجا کنار مامان و بابام کار میکردم پول درسو دانشگاه که نداشتم دور تموم آرزو هامو خط کشیدم و تا سوم راهنمایی به همون سواد خوندن نوشتن ساده که مادرو پدرم نداشتن تن دادم از یه طرفی داداشمم مشکل خونی داشت و داروهاش گرون بود دیگه ما هم شدیم کلفت کاخ ارباب خدا رو شکر اوضاع از روز های بچگیم خیلی بهتر بود پسره بر خلاف همه ی خانوادش ادم حسابی بود همیشه غذا که میگرفت برا ماهم میگرفت یا مثلا هیچ وقت پدرمو به اسم صدا نمیکرد و دستور نمیداد مثلا میگفت: آقا یدالله میشه فلان کارو کنید
بر خلاف اون خواهرای جندش منم راحت تر بودم دور از چشم مامانم بهش نزدیک میشدم یه وقت هایی براش میوه میبردم ماجرا اصلی از اونجا شروع شد که یه شب با داییش اومده بودن اونجا دوتایی که اونم مثل خودش آدم بدبخوری بود داییه دکتر بود که احمدرضای ما دست بر قضا حالش بد میشه اون شب میاد بالا سرش و خلاصه دایی میگه بیارش مطب و… اونم هفته بعد منو احمد رضا رو میبره مطب تو راه نمیدونم چه طوری بحثمون به اونجا کشید ولی همه حرفای توی دلمو بهش زدم اینکه دوست داشتم منم درس بخونم دوست داشتم بچگیم باهاش بازی کنم دوست داشتم اون عروسک اسبشو داشته باشم و اینم بهش گفتم که همیشه براش ارزش قائل بودم اونم فقط ساکت بود گوش میکرد هیچ واکنش خاصی نشون نمیداد
بعد از اون روز دوتا بار سبک از روی دوش من برادشته شد یکی اینکه خیالم از بابت برادرم راحت شده بود که اوضاع و احوالش بهتره و هر روز لازم نیست یکی تو سرمون بزنیم دوتا رو پامون و دوم اینکه یه نفر بالاخره درد های منو شنیده دو سه هفته خبری نبود دو هفته خبری ازش نبود فقط یه بار یکی از اون خواهرای جندش با دوست پسرش اومدن اونجا و کلی هم مارو تهدید کردن که اگه کسی چیزی بفهمه جلوپلاسمونو میریزن تو کوچه خب اینم یه روش زندگیه دیگه چه میشه کرد؟
هفته بعد دوباره خودش اومد اواخر تابستون بود هوا نیمه خنک بود مثل همیشه کنار استخر نشسته بود و کتاب میخوند و آهنگ گوش میکرد مامانم یه ظرف میوه داد بهم و یه پتو مسافرتی و گقت: اینو ببر برا آقا ببین چیز دیگه لازم نداشته باشن

جنس احترامی هم که براش قائل بودیم فرق داشت برای بقیه از سر ترس احترام قائل بودیم برای اون از سر علاقه رفتم پیشش و سلام کردم مثل همیشه با خنده جواب سلامم رو داد و گفت: چه عجب کجا بودی تو
بفرمایید براتون میوه آوردم اینم پتو اجازه بدید بنداز رو پاتون سرما نخورید خدایی ناخواسته
گفتش نمیخواد بنداز رو شونه هام اگه میشه ممنونت میشم
چشم بفرمایید اینارو هم مادرم داد گفت اگه چیز دیگه خواستید بفرمایید من براتون بیارم اگه هم اجازه هست من برم
بیا بیا بشین برات یه چیزی آوردم قلبم داشت تند میزد ترسیده بودم نشستم کنارش و از توی کیفش همون عروسک اسب رو که گفته بودم رو دراورد داد بهم گفت بیا اینو دوست داشتی فقط خوب ازش مراقبت کن
باورم نمیشد یه آدم چقدر میتونست مهربون باشه هیچ وقت توی اون 19-20 سال اینقدر خوشحال نشده بودم خیلی دلم میخواست بغلش میکردم ولی نمیتونستم عروسک رو در عوضش محکم توی بغلم فشار دادم محکم این اولین باری بود که اشک از روی خوشحالی تو چشم هام جمع میشد نمیدونستم چه طوری تشکر کنم ازش تو همین حال بودم که مادرم اومد و با حالتی بهت زده گفت زهرا؟؟؟ چرا نشستی اینجا مزاحم آقا شدی از جام بلند شدم اومدم حرف بزنم که اونم از جاش بلند شد و گفت
سلام مریم سلطان حالتون چه طوره؟
سلام آقا حالتون خوبه در حالی که دست منو گرفته بود گفت ببخشید این دختر من مزاحم شما شد
نه خودم خواستم بشینه گفتم دوتا قاچ از این هندونه بخوره پسرتون حالش خوبه بهتر شده؟
این گفت گو تموم شدو مادر دست منو گرفت برد توی اتاق خودمون و کلی دعوام کرد که دیگه اینکارو نکنم و… بگذریم از اون شب دیگه هیچ وقت احساس تنهایی نمیکردم همیشه با عروسکم صحبت میکردم دو سه ماهی خبری ازش نبود و فقط سایر اوباش خانواده میومدن تا آذر ماه که مادرو پدر من رفتن ختم یکی از اقوام توهمون روستای کذایی و به دستور ارباب ما موندیم تو باغ عشق اون شب صدای زنگ رو که شنیدم خیلی ترسیدم و جرات نکردم برم بیرون درب رو بازکنم تا اینکه تلفن اتاقمون زنگ خورد و گفت: آقا یدالله هستید چرا نمیایید؟
منم سلام کردم و گفتم ببخشید آقا میام الان زود میام خلاصه رفتم درو باز کردم و ماشینش رو برد اورد تو هوا سرد بود نمه های بارون هم میزد دنبال یه بهانه بودم که منم برم تو امارت پیشش که خودش بهم گفت اگه کاری نداری بیا کارت دارم رفتم تو عمارت نشسته بود رو مبل گفت بیا بشین چرا وایستادی
من که هم میترسیدم هم خجالت میکشیدم گفتم نه اقا خیلی ممنونم
دستمو سفت گرفت و منو نشوند پیش خودش و بهم گفت: ببینم من از بچهگیم با تو بزرگ شدم چرا اینقدر با من تعارف میکنی؟
سرمو انداختم پایین دستشو گذاشت زیرچونم سرمو برد بالا گفت منو نگاه کن وقتی دارم باهات حرف میزنم تو چشام نگاه کن
گفتم چشم آقا
اون شب گفتی دلت میخواست درس بخونی و بری دانشگاه و… درسته؟ برات یه پیشنهاد دارم اسمتو توی یکی از مدارس شبانه روزی تهران مینویسم
برق از سه فازم پرید و گفتم ولی
دست گذاشت رو دهنم و گفت اول گوش کن کامل بعد حرف بزن اسمتو مینویسم خودمم با مادرو پدرت صحبت میکنم برو داییمم برات تو یه درمونگاه اطراف اونجا میسپارم کار پیدا کنن شهریه مدرسه رو هم نگرانش نباش
خوشحال بودم و گفتم مرسی آقا من نمیدونم این همه مهربونی رو باید چه طوری جبران کنم ولی ولی من کاری بلد نیستم سواد آ«چنانی هم ندارم بخوام کار کنم مارو برا کلفتی ساختن
دیگه در حد 1 تا 100 بلدی که بشماری یا نوشتن اسم و فامیلی
بله آقا
پس حرف نباشه تا دیپلمپو بگیری و یه فن جدید یاد بگیری
چشام خیس اشک شده بود بی اختیار سرمو گذاشتم رو پاش و دستشو بوس کردم که اونم دستشو کشید گذاشت رو سرم منم با همون حالت و همون صدا هق هق کنانم ازش تشکر میکردم

گفت پاشو پاشو دست و صورتت رو بشور من گرسنم از ظهر تا حالا هیچی نخوردم بعد از شام خوردن خیلی دلم میخواست این لطفو خوبیهاش رو توی همه این سالها جبران کنم براش شب وقتی که تو تخت خوابیده بود رفتم تو اتاقش چیز زیاد بلد نبود گفت کاری داری باهام
گفتم بله آقا میخوام همه خوبی هاتون رو جبران کنم منتها به روشی که در توانم هست بعد نشستم کنار تختش تی شرتمو دراوردم افتادم تو بغلش شروع کردم به بوسیدن صورتش اون مقاوت کرد و هلم داد کنار گفت میدونی داری چیکار میکنی؟
گفتم بله اقا میدونم این تنها چیزیه که من ازتون میخوام لطفا منو رد نکنید
یکی خوابوند توی گوشم محکم طوری که صدای سوتش هنوز یادمه سرم داد زدو گفت اینطوری میخوای بری تهران؟
اینه یه عمر بدبختیه مادرو پدرت؟
افتادم رو پاهاش شروع به گریه و التماس کردم زار میزدم ازش معذرت خواهی میکردم که به کسی نگه اونم لباسمو انداخت روی تنم گفت ندیده میگیرم برو بیرون تا نظرم راحب حرفای اول شب عوض نشده
تنها چیزی که بهم حس آدم بودن رو برگردوند رفتار های خوب اون بر خلاف خانوادش بود از سال 90 من رفتم مدرسه شبانه و توی یه درمونگاه هم مشغول به کار شدم حقوق زیادی نمیداد ولی شکم سیری بود و هفته ای یه بار هم میرفتم لواسون به مامان و بابام سر میزدم همین که میتونم بهشون خنده هدیه بدم بهترین و زیبا ترین حس دنیاست و همه این زیبایی ها مدیون مردونگی و خوبی های یه نفره یه نفر که نمیدونم الان کجاست و نمیدونم چیکار میکنه ولی میدونم با قلبی که اون داشت افرادی که کنارش الان خوشبخت ترین آدم های دنیان.
اون پسر دوسال بعد اون ماجرا یعنی سال 92 از ایران رفت پیش برادرش ارباب هم به رحمت خدا رفت بالاخره باغ لوسون رو یه نفر دیگه صاحبش شد خانواده من هم رفتن با همون سبک زندگی منتها توی یکی از مناطق بالاشهر تهران شدن سرایدار یه برج منتها چندتا دکترو… تو ساختمون بودن که اونها آدم حسابی بودن
بعد از اتمام درسم و گرفتن دیپلمم توی داروخانه همون درمونگاه مشغول کار نسخه زنی و… شدم الانم حدود یه سالو نیم میشه که با پیمان آشنا شدم و باهم قول قرار ازدواج گذاشتیم و همیشه براش از خوبی های اون پسر میگم.

این داستان رو براتون تعریف کردم که بدونید مرد ها فقط فردین و قیصر و… نبودن و سلطان قلبها و… فقط فیلم نبودن.

ممنونم که خوندید داستان من رو یادتون باشه هیچ کس از دادن خوبی به کسی ضربه نمیخوره و هیچ کس هم از بدی کردن به کسی سود نصیبش نمیشه اگه غلط املایی و… بود مارو بخشید دیگه

نوشته: دختر دهاتی


👍 61
👎 12
52774 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

773119
2019-06-12 20:32:44 +0430 +0430

ریدم تو داستانت

1 ❤️

773135
2019-06-12 20:43:50 +0430 +0430

سکس توش نداشت ولی بدک نبود

1 ❤️

773141
2019-06-12 20:46:05 +0430 +0430

خوب بووود افرين بعد از مدتها يه داستان خوب خوندم

1 ❤️

773150
2019-06-12 20:56:33 +0430 +0430

داستان خوبی بود!

3 ❤️

773165
2019-06-12 21:18:19 +0430 +0430

خیلی از کلماتت بصورت تابلو پسرانه بود !!!

4 ❤️

773172
2019-06-12 21:27:40 +0430 +0430

دمت گرم لذت یه داستان تمام و کمال رو بردم
زندگی همش سکس نیست
زندگی انسانیته + سکس و لذت و…

1 ❤️

773195
2019-06-12 22:14:46 +0430 +0430

نمیدونم واقعیت داشت یا نه. ولی حداقل حس خوبی که بهم داد واقعیت داره.

1 ❤️

773196
2019-06-12 22:17:32 +0430 +0430

حتما همینجوری اینقدر براش از خوبی های پسر ارباب بگو که فکر کنه هنوز عاشقشی ولت کنه بره. اخه ما پسرا عاشق اینیم که دوست دخترامون برامون از خوبی های عشقای سابقشون بگن! (dash)

6 ❤️

773206
2019-06-12 23:04:14 +0430 +0430

من نمیدونم دوستان اومدن اینجا داستان سکسی بخونن جق بزنن یا داستان فلسفی و معنا دار فازمتر ما خرابه یا فاز شما عجیبه؟

0 ❤️

773207
2019-06-12 23:09:00 +0430 +0430

لایک نهم

1 ❤️

773218
2019-06-13 00:10:36 +0430 +0430

داستان جذاب و دلنشینی بود

1 ❤️

773227
2019-06-13 01:05:53 +0430 +0430

میخواستی بری رو ابرا، ولی خدا خیرش بده با اون سیلی پرتت کرد رو زمین.الانم مواظب باش قبل عروسی لنگات نره بالا.وعلا ایندفه میری تو فضا بعدش با کون میخوری زمین و شک نکن شغل جندگیرو هم بغل میکنی دِبدو که رفتی…البته منضورم به خیلی از دخترا هم بود

1 ❤️

773235
2019-06-13 03:47:21 +0430 +0430

داستان راستان ،،،علی مطهری

0 ❤️

773254
2019-06-13 04:50:48 +0430 +0430

داستان متفاوتی بود با این که بعضی قسمت ها روال غیر منطقی داشت
اما به خاطر این که بی غیرتی، سکس محارم، کونک بازی، رو ابرا بودن و شربت نداشت و سعی کردی انسانیت رو نشون بدی حالا راست یا تخیل لایک

1 ❤️

773281
2019-06-13 08:18:00 +0430 +0430

فارغ از اینکه واقعی باشه یا نه، داستان خوبی بود! چرا همه‌ش اصرار داریم آتو بگیریم؟ یا ثابت کنیم داستان واقعی نیست؟! یا ثابت کنیم که یه پسر نوشته و یا مثل بعضیا فارغ از متن، فقط فحش بدیم؟!! داستان رو بخونید اگه خوشتون اومد تعریف کنید و اگه خوشتون نیومد ضعفهاشو بگید و انتقاد درست کنید. چون یه سایت سکسیه دلیل نمیشه با فحش منظور خودمونو برسونیم!

1 ❤️

773290
2019-06-13 08:55:51 +0430 +0430

به نظرات چرت و چرتی که اینجا می نویسن زیاد اهمیت نده! مقداری از کاری که کردی از سر این بوده دوستش داشتی، پس عنوانی که برای داستانت انتخاب کردی مناسب نیست! یه دختر فقط وقتی لباسش رو از تنش درمیاره که کسی رو دوست داشته باشه، اونم کار بسیار خوب و پسندیده ای کرده، من داستانهای مزخرف اینجا رو نمی خونم چون اکثرا آدمهای منحرف و پستی هستند، کاش تو هم داستانت اون قسمتی که گفتی رو نداشت و می تونستی جاهای دیگه منتشرش کنی، منم پدرم تا وقتی زنده بود جز کارگری کردن چیز دیگه ای بلد نبود و من هم تا وقتی زنده بود فقط بیل توی دستم بود، بعدها خودم با تلاش خودم و کمک خدا به یه جای دیگه ای رسیدم، خوشحالم داستان تورو خوندم، انشاالله خوشبخت و روسفید بشی و به تموم آرزوهای خوب و قشنگت برسی

0 ❤️

773302
2019-06-13 09:23:43 +0430 +0430

حس قشنگی بود. خوب بود

0 ❤️

773312
2019-06-13 11:02:06 +0430 +0430

بنظرم بهتره کامنت های جنگولک بازیتون رو زیر داستان های مسخره منتقل کنین. این داستان حتی اگه نویسندش پسر باشه میخواد دو تا حرف حساب بزنه و زنده بودن خوبی نیکی تو جامعه صحبت کنه.
نویسنده امیدوارم خوشبخت بشی…

0 ❤️

773316
2019-06-13 11:21:17 +0430 +0430

پسر

تا اونجای داستان که مادرت صدات کرد “زهرا” فکر میکردم پسری. بعدش دیگه نتونستم با داستانت کنار بیام. یک دختر اگر پاک باشه به خاطر جبران زحمات نمیاد کُس بده. فیلم هندی تعریف کردی ولی تخمی بود. اگر پسرهای ارباب اینقدر عوضی بودند، تو رو صد دفعه گاییده بودن. شاشیدم توی ارباب رعیتی‌تون.

ها کـُکا

1 ❤️

773317
2019-06-13 11:25:57 +0430 +0430

هر چی بود
راست یا دروغ واقعا خوب

آفرین

0 ❤️

773319
2019-06-13 12:29:56 +0430 +0430

خوب بود…سکسی نبودولی اگه چندنفرهم این مرامویادبگیرن میارزه بازم…نسبت به خیلیای دیگه که ادعای دانشجوبودن وتحصیلکرده بودن دارن غلط املاییات کمتربود…ممنون

0 ❤️

773320
2019-06-13 12:34:54 +0430 +0430

خوب بود داستانت

0 ❤️

773331
2019-06-13 13:36:15 +0430 +0430

الان من با این جق بزنم ??

0 ❤️

773335
2019-06-13 14:20:48 +0430 +0430

ممنون
زیبا بود
خسته نباشین

0 ❤️

773343
2019-06-13 16:30:21 +0430 +0430

یهووووو لباستو دراوردی… چشام گررررد شد :|
گفتم گند زد ب داستان… خدا خیرش بده بیرونت کرد قصه رو نجات داد.
اینقد تو داستان بگذرررریییممم… نمیخوام طولانی کنم حوصله تون سررر برررههه… ننویسین سر جدتون :| کسی ک اینجاس اومده بخونه دیگه. اتم ها رو داده یکی دیگه داره میشکافه. غصه نخورین.

0 ❤️

773362
2019-06-13 19:53:43 +0430 +0430

همون اول داستان رو خوندم اعصابم کیرخونی شد خدا لعنت کنه همه مسببین انقلاب رو شاه خدابیامرز به روستاها میرسید یه عده از روستایی ها واقعن آدمای شریفین و به هزار تا شهری ارزش دارن اما یه عدشون واقعن کوس کشن هروقت یه دختر پابرهنه روستایی رو میبینم آتیش میگیرم که چه جوری عمرش تو روستا تباه میشه،خدا شاهده دختر 20 ساله روستایی دیدم تو عمرش ماشین سوار نشده بود بلد نبود چه جوری رو صندلی بشینه یااون پسربچه روستایی که تاحالا بستنی نخورده بود اینا همش از برکات جمهوری اسلامیه دهاتی منه شهریم که همه امکانات زیر دستمه اندازه گاو نمیفهمم

1 ❤️

773546
2019-06-14 07:49:16 +0430 +0430
NA

واضحن داستان تخيلي بود!!! كلن تو تهران مدرسه شبانه روزي وجود نداره!!!

تو بعضي شهرستانها اونم مدارس نمونه دولتي هست ك شبانه روزي شاگرد ميگيرن!!! ولي تهران نداره همچين چيزي !

بعدشم كلن اينجا ي سايت پورنه نه سايت داستانهاي پنداموز نيكوكارانه!!

0 ❤️

773551
2019-06-14 08:35:21 +0430 +0430

ممنون ، حس قشنگی داشت

0 ❤️

773581
2019-06-14 11:45:00 +0430 +0430

واقعا خوب بود همه چی نباید که سکس باشه ممنون

0 ❤️

773584
2019-06-14 12:12:20 +0430 +0430

از وسطاش فهمیدم دختره
چقدرم بی شخصیت اه اه

0 ❤️

773614
2019-06-14 15:25:58 +0430 +0430

احتمالا قبل اینکه بری پیشش جق زده بود :/

0 ❤️

773650
2019-06-14 20:19:35 +0430 +0430

کییررم تو داستانت لاشی

0 ❤️

773723
2019-06-15 00:33:40 +0430 +0430
NA

تبریک بهت میگم
پ.ن: داستان ایشون نمونه بارز انسانیته
حسی که الان داره توی دنیا کمرنگ میشه
افرادی وجود دارن که میتونن با ثروتشون فقر رو 6 بار ریشه کن کنن.
اما امان از حرص و طمع
دوست دارم یه کمپین بزنم
یه کمپین ایرانی
در حد کشور خودمون ایران
تا ایندهامون نگن ماها هیچی بلد نبودیم
بلد نبودیم شلوارمونو بکشیم بالا
کوچیک همه

1 ❤️

773854
2019-06-15 20:28:33 +0430 +0430
NA

وای بسیار زیبا بود . چه عجب داستانی خوندم تو این سایت که هم واقعی بود و هم نشون داد سکس همه چیز نیست . مردی و مردونگی هنوز هم تو جامعه هست و نمرده

0 ❤️