منم مثل بقیه‌ام؟ (۳)

1400/01/20

...قسمت قبل

صبح زودتر از من بیدار شده بود. دیگه جلوی در نخوابیده بودم. هنوز نمی‌دونست بیدارم. می‌خواستم ببینم اگه من نباشم چیکار می‌کنه. می‌خواستم بیشتر خودش باشه. راحت بود، خــــــیلی راحت. اینور اونور می‌رفت. از یخچال هر چی می‌خواست برمی‌داشت. خیلیا این حرکات رو پررویی می‌دونستن ولی من نه. من داشتم لذت می‌بردم. شاید همه از دختری خوششون می‌اومد که بهشون بگه چشم ولی من نه. رها دختری نبود که چشم بگه، رها آدمی نبود که زیر بار حرف زور بره. نمی‌دونم چجوری به اینا رسیده بودم. اصن نمی‌دونم رها دختری بود که من تو ذهنم ساخته بودم؟ یا فقط دوست داشتم اینجوری باشه؟
از جام پاشدم…
_صبح بخیر.
_عه صبح بخیر. چیزه من گشنه‌ام شده بود دیگه…
_معلومه.
یه لقمه تو دهنش بود و لقمه بعدی هم آماده تو دستش. یه پوزخندی بهش زدم و رفتم سمت دستشویی. کارامو کردم و اومدم بیرون…
_حداقل یه چایی می‌ذاشتی.
_ترسیدم ناراحت شی خب.
_آخی، چه خجالتی هستی شما.
حالا اصن چی می‌شه؟ ما چی هستیم؟ اصن مایی وجود داره؟ با همین فکرا شروع کردم به صبحونه خوردن…
_میشه بپرسم کارت چیه؟
_برنامه نویسی.
_با لیسانس؟
_آره.
_سخته رشته کامپیوتر؟
_نمی‌دونم.
_نمی‌دونی!؟
_نه من لیسانس مکانیکم.
زل زده بود بهم و داشت با تعجب نگام می‌کرد. طفلی انگار از مشکلات روز جامعه هم بی‌خبر بود.
_نگاه داره؟ اگه می‌خواستم با مدرکم برم سرکار که الآن باید سرکار می‌بودم تا شب و آخر ماهم از یه دست حقوقم رو بگیرم و ازون دست بدم به صابخونه.
_متاسفم.
_واسه من؟
_نمی‌دونم. خب شاید.
_نه بابا من خورده برده‌ای از این مملکت ندارم. تو دانشگاه هم راستش دانشجوی درست و حسابی‌ای نبودم. اصن از اون اول هم من اهل کتاب نبودم؛ ولی مادر آدم بگه بخون باید بخونی دیگه.
یه نگاه بهش کردم. انتظار نداشتم انقدرم دیگه ناراحت شه.
_خب حالا بی‌خیال. مهم الآنه که خداروشکر همه چی رواله.
به خودش اومد…
_ها؟ آره آره. خوب نیست اصن.
_خب من باید برم شرکت. تو برنامه‌ات چیه؟
انگاری یکم پکر شد. یعنی انقدر تنها بود؟ انقدر که منِ غریبه واسه‌اش یه همدم شده بودم؟ البته همدمی که قرار نیست چیزی بدونه.
_پس من میرم خونه.
_باشه. حاضر شو خودم می‌رسونمت.
_باشه.
خوشم می‌اومد کلا اهل تعارف نبود. شایدم حواسش با من نبود. آماده شدیم و زدیم بیرون.
آخرای مسیر بودیم فک کنم. دیگه رسیده بودیم تقریبا به کوچه‌ها. خلوت، ساکت، عجب جایی بود. سمت خونه منم حالا هر روز زلزله نمی‌اومد ولی خب اونجا آرامش خاصی داشت.
یه ماشین یهو پیچید جلومون. یعنی ریدم تو فرهنگ رانندگی ما ایرانیا خدا وکیلی. یه نگاه به رها کردم. وحشت از صورتش می‌بارید. حدس زدم به خاطره ماشینه بوده ولی… ولی یه جای کار می‌لنگید. دوتا نره غول از ماشینه پیاده شدن و اومدن سمت ما. رها به لرزه افتاده بود. یکیشون در ماشین رو باز کرد و سعی داشت منو از ماشین بکشه بیرون. من یکم هُلش دادم عقب و پیاده شدم.
با عصبانیت گفتم: «چته مرتیکه؟ رَم کردی؟»
حرفی نمی‌زدن. اونی که نزدیک من بود دستمو محکم گرفت و کشید سمت خودش که من مقاومت کردم و یه مشت ول کردم سمت صورتش. خیلی راحت با دستش مشتمو پس زد و با زانو گذاشت تو شکمم…
نفسم به زور داشت بالا می‌اومد. چشام سیاهی می‌رفت. کم‌کم داشتم صدای جیغ زدن رها رو می‌شنیدم، اما یه دفعه ساکت شد. تو دلم آشوب بود. چیکارش کردن لعنتیا؟؟؟
اون یارو منو بلند کرد و داشت می‌برد سمت ماشین خودشون. من فقط یه لحظه تونستم به عقب نگاه کنم. رها با نگاهی پر از ترس به من خیره شده بود و اون یکی مرده نشسته بود جای من. منو پرت کرد تو ماشین و خودش نشست کنارم. هنوز شکمم از شدت درد مهلت درست فکر کردن رو بهم نمی‌داد…
_ارسلان دیگه درسته؟
به صندلی جلوی ماشین نگاهی کردم و یه پسر هم سن و سال خودم دیدم ولی هنوز قدرت تجزیه تحلیل نداشتم.
_لیسانس مکانیک از دانشگاه سراسری. اوه باریکلا. برنامه‌نویس قوی. حالا خیلی قوی هم که نه ولی خب پروژه‌هات بدک نبوده. خیلی بد شد نمی‌خواستم وارد این جریان بشی؛ ولی شدی دیگه.
شروع کرد به خندیدن.
_(با چندتا سرفه) رها کجاست؟
_به اونم می‌رسیم. نترس آسیبی نمی‌بینه. مگه اینکه من بخوام.
_تو کدوم خری هستی؟
_عه بی‌ادب. گفتم حتما از رو صدام منو بشناسی ولی خب حالا اشکال نداره…
برگشت سمت منو عینک دودیش رو برداشت. دونه‌دونه کسایی که باهاشون تو پروژه‌ای بودم رو داشتم تو ذهنم بررسی می‌کردم. آخه من که با کسی دشمنی نداشتم؟
_هنوز نشناختی؟ فرهاد آزادتن…
من هنوز داشتم با تعجب بهش نگاه می‌کردم…
_ای بابا تو هم که اصن از مرحله پرتی کلا. هر چند از تویی که کلا 100 تا فالوور داری انتظار چندانی هم نمی‌شه داشت.
_ اصن مهم نیست. چی از جون من می‌خوای؟
_(یه پوزخندی زد) هنوز نفهمیدی نه؟ اصن بحث تو نیستی آقای مهندس. بحث رها جونته. چی پیش خودت فکر کردی اون شب بردیش خونه خودت؟ تا اونجایی که می‌دونم اهل اینجور کارا نیستی. هر از گاهی یکم شیطونی می‌کنی ولی اهل نامردی و از این کارا که ما می‌کنیم نیستی.
_گوه خوریش به تو نیومده؟
یه اشاره به کناریش کرد و اونم با آرنج یه دونه محکم گذاشت تو پهلوم. سعی کردم با دستم جلو ضربه رو بگیرم ولی دیر شده بود. از شدت ضربه کاملا مچاله شده بودم.
_دیگه بی ادبی نکنیا. من از آدمای بی‌ادب متنفرم (اینو داشت با حرص می‌گفت)
_(با همون یه ذره جونی که برام مونده بود) چرا؟ یه بی ادب کونت گذاشته تو بچگی؟
یه اشاره دیگه و یه ضربه دیگه. نمی‌دونم تو اون وضعیت چرا کِرمم گرفته بود حرصش رو دربیارم ولی دیگه نمی‌تونستم ادامه بدم. شکم و پهلوم تیر می‌کشید و ترجیح دادم خفه شم.
رفتیم به یه باغ خارج از شهر. تو حیاط باغ، ماشین خودم رو دیدم ولی کسی توش نبود. پیاده شدیم و منو بردن داخل ویلا. ویلا بود، قصر بود، نمی‌دونم چه زهرماری بود ولی هر کسی نمی‌تونست همچین چیزی داشته باشه. آزادتن، باید خیلی خوب این اسم رو به خاطر بسپارم.
وارد یه اتاق بزرگ شدیم. رها هم اونجا بود. وقتی منو دید سرشو انداخت پایین و از تکون خوردناش فهمیدم که داره گریه می‌کنه. آخه چی این وسط بود که من نمی‌دونستم؟
فرهاد دستاش رو به هم مالید و گفت: «خب خب، می‌رسیم به اصل قضیه.»
یه اشاره به اون یارو که منو گرفته بود کرد و اونم منو برد نشوند جلوی رها. رها همچنان تو همون حالت بود.
فرهاد ادامه داد: «راستش من آدم کینه‌ای نیستم. فقط حسابام رو باید کامل تسویه کنم و بدهی‌هام باید کامل تسویه شن. اون شب من فک کردم رها خانوم کل بدهیش رو داده ولی چند ساعت بعد از اون حرکتت یه فیلم رسید به دستم از کاری که کردی. یکی داشته از طبقه بالا لایو می‌گرفته و من و تو هم شدیم سوژه‌های لایوش. البته تو رو که کسی نمی‌شناسه. تا فردا ظهرش کل کلیپارو از رو اینترنت برداشتم اما با این حال خیلیا دارن پشت سرم به ریشم می‌خندن. خلاصه بدهیات قد کشید و اون کشیده رو یه ساکشن خشک و خالی پاک نمی‌کنه.»
چی داشت می‌گفت این حروم‌زاده؟ کشیده؟ ساکشن؟ یعنی اون شب؟؟؟
فرهاد: حالام که قراره بیشتر خوش بگذره، آخه یه مهمون جدید هم داریم.
من: الآن چیکار داری می‌کنی مثلا؟ چی رو می‌خوای ثابت کنی؟ واسه یه کشیده این همه شلوغش کردی؟
فرهاد: تو جدی جدی نمی‌دونی من کیم نه؟ من کسی نیستم که هر جنده‌ای از راه رسید یه دونه بخوابونه تو گوشش.
دستمو مشت کرده بودم که فکشو بیارم پایین. شاید تنها بودم اینکارو می‌کردم، ولی حالا که رها بود نمی‌شد دست از پا خطا کرد و قهرمان‌بازی درآورد.
من: خب تهش که چی؟ کاریه که شده. بعد از اون کشیده که یه کاری با این دختر کردی که ترجیح داده بود تو سرما بمیره. دردت چیه تو آخه لعنتی؟
فرهاد: کسی که خربزه می‌خوره پای لرزش هم می‌شینه.
صورتش نزدیک صورت من بود. شرارت از چشاش می‌بارید. یه نگاهی به یکی از اون مردا کرد و اونم رفت سراغ رها. تا ته قضیه رو خوندم. تا اومدم یه عکس‌العملی نشون بدم اون یکی مرده یه دونه زد زیر پام. با کمر خوردم زمین و بعد نشست رو شکمم. هیچ رقمه زورم بهش نمی‌رسید. از عصبانیت نفسام به شماره افتاده بود ولی بیشتر از این کاری از دستم ساخته نبود.
من: (صدامو بردم بالا) حیوون به خاطر یه چَک داری اینکارو می‌کنی؟ بیا هر چقدر می‌خوای منو بزن! مشت بزن لگد بزن. فقط اینکارو با اون نکن.
فرهاد: آخی غیرتی شدی؟ پس از این چیزا هم بلدی. می‌گفتن سرت بره حرفا و عقایدت نمی‌ره، پس درست بود. (یکم مکث کرد) خب این می‌تونه بازی رو قشنگ‌تر کنه. حسام بلندش کن.
حسام: چشم آقا.
دستامو از پشت گرفته بود و بلندم کرد. همچنان دستام قفل بود.
فرهاد بهم نزدیک شد و دستاش رو گذاشت رو شونه‌هام: «از حق نگذریم خوشگله، نه؟ آره خوشگله. حیفه که با این غول بیابونیای من بخوابه. پس چطوره که پارتنر امروزش رو عوض کنیم. نظرت چیه؟»
با شنیدن این حرف سر رها آروم آروم به سمت من چرخید. بغض نمی‌ذاشت حرفی بزنه. تا حالا آدم به کثیفی اون حروم‌زاده ندیده بودم. چقدر راحت داشت صحبت می‌کرد. مغزم دیگه به جایی رد نمی‌داد. یکم به رها خیره شدم. یاد لبخنداش افتادم، یاد اعتمادی که به من کرده بود، یاد اینکه سکس با اون تو خواب هم واسه‌ام زجرآور بود. دوباره به فرهاد نگاه کردم…
_چی به تو می‌رسه آخه؟ از خردشدن ما چی به تو می‌رسه؟
_خب من عاشق بازیم.
_اگه اینکارو نکنم؟
_(در نهایت خونسردی) یکی دیگه می‌کنه. فقط اگه تو بکنی همه چی دست خودته. معلوم نیست اون چه بلایی سر رها جونت بیاره.
گریه‌های رها شدیدتر شده بود. ذهنم طاقت این همه فشار رو نداشت. باورم نمی‌شد که یه حیوونی مثل اون هم رو زمین باشه. یه نگاهی به اون یارو کردم و یه نگاهی هم به رها…
_خیله خب.
فرهاد چند بار دست زد واسه‌ام و داشت می‌خندید. می‌بینیم همدیگه رو آقای آزادتن.
یه اشاره به اونی که منو گرفته بود کرد و اونم منو ول کرد و هُلم داد سمت رها. چیکار باید می‌کردم؟ از کجا باید شروع می‌کردم؟ من حتی نمی‌خواستم لمسش کنم اما حالا…
فرهاد رفت و به یه میز تکیه داد و گفت: «خشکت زد چرا پس؟ زنده‌ای؟ اگه کمک می‌خوای بگم حسام کمکت کنه.»
خفه شو فقط خفه شو. داشت دیوونه‌ام می‌کرد و خوبم کارشو بلد بود. اصلا نمی‌تونستم به خودم مسلط باشم. تپش قلب گرفته بودم.
دوباره صداش پیچید تو گوشم: «خب بذار یه راهنمایی بهت کنم. اول کاپشنشو دربیار.»
دستم رو به سمت رها بردم. دستام داشتن می‌لرزیدن. باید این کابوس رو تموم می‌کردم ولی هیچی به ذهنم نمی‌رسید.
فرهاد اومد سمت رها و بلندش کرد. رها یه جیغ کشید و اون دوتا هم سریع منو گرفتن که از روی حماقت کاری نکنم.
از پشت رها رو گرفته بود :«ببین مهندس، صبر من حدی داره. یا درست و حسابی این جنده رو می‌کنی یا اینکه می‌دم این دوتا جوری بکننش که حالا حالاها به فکر دادن نیفته.»
دستام مشت بودن. دندونام با قدرت داشتن روی هم ساییده می‌شدن. تنها فکری که تو ذهنم بود تا حد مرگ زدن اون حیوون بود، ولی اون لحظه رها مهم بود نه غرور و عقاید من. واسه رها یه بازی دو سر باخت بود. در هر صورت داغون می‌شد، شاید با من کمتر.
خودم رو خونسرد نشون دادم ولی دستام داشت می‌لرزید…
به فرهاد نگاه کردم و گفتم: «بگو ولم کنن.»
با اشاره فرهاد اونا منو ول کردن و خودش هم رها رو ول کرد. رها دویید تو بغلم. از خودم متنفر شدم. چرا نمی‌تونستم کاری براش کنم؟ چرا من اونقدر ضعیف بودم و اون حیوون اونقدر قوی؟
دست کشیدم رو موهای رها. بی‌امان گریه می‌کرد. حالا دیگه خودشو تو بغلم رها کرده بود. حلقه‌ای که دور کمرم زده بود هی تنگ‌تر تنگ‌تر می‌شد. سرش رو بوسیدم و گفتم: «باید تمومش کنیم دختر.»
گریه‌هاش شدیدتر شد. دستام رو گذاشتم رو دستاش و اونارو از کمرم جدا کردم. شروع کردم به درآوردن کاپشنش. دیگه نمی‌تونستم جلوی اشکامو بگیرم. بغض داشت گلوم رو پاره می‌کرد. اونا از ما از فاصله گرفتن. کاپشن رو انداختم زیر پام…
فرهاد دوباره به اون میزه تکیه داد وگفت: «هندیش نکن مهندس. اینم یه جنده عین اونایی که می‌کنی.»
خفه شو…
پلیورش رو هم از تنش درآوردم. سرشو چسبوند به سینه‌ام. باید یکم آرومش می‌کردم. آروم کردن یه نفر این بار برام خیلی سخت بود، چون این بار یکی باید خودمو آروم می‌کرد.
دستاش رو نوازش کردم، با اینکه دستای خودم دستام داشت می‌لرزید. هرچند به لرزش اون نمی‌رسید. دستام رو آروم بردم سمت کمرش و از پایین کشیدم و بردم تا گردنش. اشکام بند اومده بود. پیراهن خودم رو هم درآوردم و دوباره کشوندمش سمت خودم. باید عادت می‌کرد. باید حسم می‌کرد، لمسم می‌کرد. دیگه مغزم داشت کم‌کم فرمان می‌داد.
فرهاد که از صداش معلوم بود به خواسته‌اش رسیده گفت: «نه خوشم اومد. خوب بلدیا.»
سعی می‌کردم به حرفاش دیگه توجهی نکنم و باهاش چشم تو چشم نشم. نشستم و کاپشنشو روی زمین پهن کردم و به رها فهموندم که بخوابه روش. بلافاصله گوش کرد.
از بغل به ما دید کامل داشت: «خب ببینم بوسیدنت در چه حاله.»
زانوهام دو طرف باسنش بود. خودم رو کشوندم جلو که باهاش رودررو بشم. چشاش رو بسته بود. عین یه بچه شده بود که کار بدی کرده باشه و مدام گریه می‌کرد. موهایی که جلوی صورتش رو گرفته بود رو کنار زدم. آروم رو پیشونیش رو بوسیدم. یکم مکث کردم و بعد رفتم سراغ گردنش. باید آرومش می‌کردم. باید کاری می‌کردم که کمترین آسیب رو ببینه. باید حواسش رو تا جایی که می‌تونستم پرت می‌کردم. سوتینش هنوز تنش بود. یه سوتین مشکی که روی بدن سفیدش خودنمایی می‌کرد. با بوسه‌هام کم‌کم اومدم پایین و سمت شکمش. به سوتینش دست نزدم. این اولین بار بود که دوست داشتم یه دختر، باکره نباشه. دوباره ذهنم داشت درگیر میشد ولی به کارم ادامه دادم. دکمه‌های شلوار لیش رو باز کردم و آروم شلوارش رو از پاش درآوردم جوری رو بدنش خیمه زده بودم که حداقل اون دوتا غول بیابونی نتونن چیز زیادی ببینن. شلوار خودم رو هم درآوردم. تو ذهنم هی تکرار می‌کردم: «لطفا دختر نباش دخترجون.» پاهاش رو از هم باز کردم و با نوازش پاهاش داشتم آماده‌اش می‌کردم. دیگه خبری از لرزش تو بدنش نبود ولی همچنان داشت گریه می‌کرد. رونش رو نوازش کردم و ساق پاهاش رو می‌بوسیدم. چندبار از روی شورت روی کُسش دست کشیدم که دیدم دستاش رو به زمین فشار می‌داد. جسارت خودم رو بیشتر کردم و شروع کردم به مالیدن کُسش. فقط می‌خواستم دونه‌دونه کارایی که بلد بودم رو انجام بدم. کم‌کم موجی از هیجان رو توی بدنش می‌دیدم. دیگه آروم و قرار نداشت. شاید اگه ادامه می‌دادم ارضا می‌شد ولی نمی‌خواستم اینکارو کنم. دستم رو از کُسش برداشتم و به فرهاد نگاه کردم…
فرهاد با انگشتش چندبار زد روی ساعتش و گفت: «زودباش مهندس. شب شد هنوز هنوز هیچ کاری نکردیا.»
نمی‌دونم. شاید می‌خواستم آخرین شانسم رو هم امتحان کنم که همینجا تمومش کنه. کیرم تقریبا راست شده بود. شورتش رو از پاش درآوردم و شورت خودم رو هم همین طور و بلافاصله رفتم روش. چشمای رها همچنان بسته بود، ولی دیگه خبری از اشک یا لرزش نبود. دستمو با دهنم خیس کردم و مالیدم به کیرم تا بتونم کامل راستش کنم. سر کیرمو گرفتم و آروم مالیدم به کُسش. شروع کردم بازی کردن با کُسش. فک کنم به اندازه کافی خیس شده بود. هنوز نگران دختربودنش بودم. تو رو خدا دختر نباش! سر کیرمو آروم کردم تو. دو تا دستام رو گذاشتم کنار سرش و با تردید کیرمو می‌کردم تو. یکم سرعتم رو بیشتر کردم و تا ته کردم تو. رها با دستاش بازوهام رو گرفت و فشار داد. هنوز نمی‌دونستم که چیکار کردم. کیرمو درآوردم و یه لحظه نگاه کردم. خونی در کار نبود. حالا تردید کنار رفته بود و جای خودشو به شهوت داده بود. رها، غرور، شهوت. اینا هیچ رقمه نمی‌تونستن کنار هم باشن. با دستم کیرم رو تنظیم کردم و دوباره کردم تو و آروم شروع کردم به تلمبه زدن. از خودم بدم می‌اومد. از چی داشتم لذت می‌بردم؟ حواسم بود چه گوهی داشتم می‌خوردم؟
عصبی شده بودم و همزمان شهوت داشت بدجوری ذهنم رو کار می‌گرفت واسه همین اصلا تمرکز نداشتم. بعد از چند دقیقه تلمبه زدن آبم اومد و ریختمش کف زمین. رها دستام رو ول کرده بود و اصلا نمی‌دونستم چی داره تو فکرش می‌گذره.
فرهاد: «بدک نبود. با اون شروعت بیشتر از این ازت انتظار داشتم. برای امروز عشق و حال بسه. منم کار و زندگی دارم بالاخره.
کاپشن رها رو کشیدم روش و خواستم شلوارش رو پاش کنم که منو پس زد و خودش اینکارو کرد. منم لباسای خودم رو پوشیدم. همچنان رو زمین نشسته بودیم.
فرهاد بهمون نزدیک شد: «خب مهندس، رها خانوم، من دیگه زحمت رو کم می‌کنم و مزاحم نمی‌شم. ماشینت بیرونه، سوئیچ هم روشه. تو باشی دیگه پا رو دم شیر نذاری دختر.»
ازمون دور شدن.
نزدیک در خروجی بودن که فرهاد وایساد و گفت: «راستی آقا پسر، خر نشی بیفتی دنبال انتقام و این چیزا. من همیشه اینجوری خوشرو نیستم.»
اینو گفت و رفتن. من موندم و رها و نفرت و نفرت و نفرت.
زمان دیگه از دستم در رفته بود. رها اون طرف دراز کشیده بود رو زمین و خودش رو جمع کرده بود. دائم داشتم از خودم می‌پرسیدم که من چاره دیگه‌ای هم داشتم؟ باید بین اون بد و بدتر لعنتی، یکی رو انتخاب می‌کردم. تا اون موقع همیشه فکر می‌کردم کاری که می‌کنم درسته، همیشه قبلش هزارجور احتمال می‌دادم که نکنه یه وقت راهو اشتباه برم. حالا چی؟ زندگی دوتا راه اشتباه گذاشت جلوم. فرهاد آزادتن! به هم می‌رسیم مطمئن باش. از سگ کمترم همینجوری بذارم بری. حتی اگه یه کاری با خودمم می‌کردی ولت نمی‌کردم، حالا که دیگه شده از یه سری چیزام بزنم هم باید زهرمو بهت بریزم.
حس انتقام یکم به پاهام نیرو داد برای بلندشدن؛ اما چی قرار بود رها رو از جاش بلند کنه؟ چطور باید از این خراب شده می‌بردمش بیرون؟
رفتم روبه‌روش وایسادم که ببینم واکنشی بهم نشون میده یا نه. متوجه اومدن من شد ولی داشت یه جای دیگه رو نگاه می‌کرد. داشت به یه چیز دیگه فکر می‌کرد.
_باید بریم. اونا ممکنه دوباره برگردن.
یکم مکث کردم ولی چیزی نگفت…
_رها…
داشتم دنبال کلمات درست می‌گشتم. هیچی به ذهنم نمی‌رسید. نمی‌دونستم از کجا شروع کنم؟ چجوری تموم کنم؟
_می‌شه منو از اینجا ببری؟
انتظار این حرکت رو اصلا نداشتم. راحتم کرد. سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. خواستم برم سمتش کمکش کنم که پاشه ولی شاید کار درستی نبود. چشمام افتاد به پلیورش. خم شدم برش دارم که دیدم شورتش هم کنارشه. یه لحظه کل صحنه سکسمون از جلو چشمم رد شد. چشام رو مالوندم. برگشتم و حرکت کردم سمت خروجی…
_لباسات رو برداشتی بیا من منتظرم.
همه چی داشت خوب جلو می‌رفت. یه چیز جدید تو زندگیم اومده بود. یه چیزی که می‌تونست موندگار بشه. باورم نمی‌شد که همه‌اش نابود شده باشه. صورت بی‌روحش همه‌اش جلو چشام بود. لبخندی که بهم می‌زد، یعنی همه‌اش تموم شد؟ روحی که خودم بهش برگردوندم رو خودم از بین بردم؟ بدجوری احساس گناه می‌کردم.
یه نگاه داخل کردم که ببینم تو چه وضعیتیه. کم‌کم داشت می‌اومد سمتم.
_من می‌رم ماشین رو روشن کنم.
داشتم ازش فرار می‌کردم. هیچ عذابی از این بیشتر نبود که تو چشاش نگاه کنم. با قدم‌های سریع رفتم سمت ماشینو درو باز کردم سریع نشستم. چشمم به صندلی و زیرپایی شاگرد افتاد. یکم طول کشید تا بفهمم چیه. رها اومد سمت ماشین و وقتی صندلی شاگرد رو دید دوباره حالش بهم خورد.
حتی زور اینو نداشتم که بپرسم حالش خوبه یا نه.
چند دقیقه بعد در عقب ماشین رو باز کرد و نشست داخل. منم تا می‌تونستم پامو گذاشتم رو گاز. اصن نمی‌دونستم کجا بودیم؟ نمی‌دونستم راهو دارم درست میرم یا نه. فقط می‌خواستم از خونه اون حروم‌زاده دور بشم. فرهاد آزادتن. این اسم داشت مغزمو متلاشی می‌کرد.
پشت چراغ قرمز بودیم. تنها چیزی که داشتم بهش فکر می‌کردم انتقام بود. باید تاوانش رو پس می‌داد. با فکرای خودم درگیر بودم که یهو رها در ماشین رو باز کرد و رفت. به همین سادگی. منم چیزی بهش نگفتم. چی داشتم که بگم؟ جلوش رو می‌گرفتم که چی بشه؟ دو تا آینه دق می‌خواستیم بشینیم جلو هم و بدون هیچ حرفی واسه همدیگه خاطره زنده کنیم؟
از چراغ رد شدم و یه گوشه نگه داشتم. داشتم فکرامو جمع و جور می‌کردم که ببینم شدنیه یا نه؟ چشامو بسته بودم و فقط داشتم راهای مختلفو امتحان می‌کردم. آخر سر فقط به یه جمله رسیدم “به امتحانش می‌ارزه.”
گوشیم رو درآوردم و زنگ زدم به فرشاد…
_کجایی؟
_ادبت کجا رفته پسر؟ یه سلام…
_فرشاد بگو کدوم گوری هستی کار واجب دارم.
_اوه اوه مثل اینکه اوضاع وخیمه. من خونه‌ام.
_(صدای دخترای دورش رو می‌شنیدم) خیله خب اون جک و جنده‌ها رو بریز بیرون میام پیشت.
گوشی رو قطع کردم. یه سری به نقشه زدم ببینم کدوم گوریم. خونه فرشاد اینا لواسون بود. برعکس من وضع باباش توپ توپ بود. نیم ساعتی باهام فاصله داشت. ظهر بود و فکر نمی‌کردم به ترافیک هم بخورم.
در پارکینگ باز شد و ماشین رو داخل پارک کردم و رفتم تو. فرشاد جلوی در منتظرم بود. خندون بود و احتمالا می‌خواست یه شوخی‌ای چیزی کنه که با دیدن حال و روز من منصرف شد.
_حالت خوبه پسر؟
_نه باید دهن یکی رو سرویس کنم. فرهاد آزادتن، می‌شناسیش؟
_همون پسر اینستاییه؟
_(صدام رفت بالا)آره فرشاد همون کُسکشو می‌گم. می‌شناسیش؟
از طرز حرف زدنم شوکه شد.
_آره خب مگه می‌شه کسی اونو نشناسه.
_هر چی می‌دونی درباره‌اش رو می‌خوام.
_خیله خب حالا بهت می‌گم. اول بگو تو با اون چیکار داری؟
_امروز بدجوری زمینم زد. باید نشونش بدم زمین خوردن چه حالی داره.
رفتیم داخل و نشستیم.
_باباش علی آزادتنه. نماینده مجلس. یه آقازاده حسابی. یه خواهر کوچیک‌تر از خودش داره و بس. پول که عین ریگ واسه‌شون ریخته. هر موقع هم بیشتر بخوان از جیب منو تو می‌کشن بیرون. چندبار تو پارتی دیدمش. اعتماد به نفس خـــــیلی زیادی داره و در عین حال عین سگ از باباش حساب می‌بره.
_باباش مگه تو مجلس نیست؟ بهش گیر نمی‌دن چرا پسرت دائم تو پارتیه و از این حرفا؟
_گیر چی می‌خوان بدن آخه؟ تازه گیر بدن، انقدری خفن نیست که با پول حل نشه.
_با چندتا شرخر کار می‌کردی سر کارای بابات. هنوز می‌تونی جورشون کنی؟
_پول باشه همه چی می‌شه جور کرد.
دوباره رفتم تو فکرو هی داشتم نقشه‌های مختلف می‌کشیدم.
_یه چیز دیگه هم باید برام جور کنی.
_چی؟
_حالا اونو به موقعش بهت می‌گم.
_چی تو سرته ارسلان؟ این پسره و باباش خیلی خرشون میره‌ها؟ راحت می‌تونن هر کسی رو کله کنن.
_دقیقا. خیلی هم تو چشمن. اینش خوبه.
نباید عجله‌ای کار می‌کردم. باید بهترین راه رو می‌رفتم که به خودم و مخصوصا رها آسیبی نرسه.

چند روزی از اون اتفاق می‌گذشت. عطشم واسه انتقام یه ذره هم کم نشده بود. امروز روزی بود که باید به خواسته‌ام می‌رسیدم. بهترین تیپی که می‌تونستم رو زدم و آماده شدم واسه پارتی…
_اوج خریته. ببین یعنی منم تا حالا نشده همچین خریتی بکنم.
برگشتم سمت فرشاد…
_چطوره؟ بهم میاد؟
یکم نگام کرد…
_تصمیم خودتو گرفتی، نه؟ آره، مرغ ارسلان خان همیشه یه پا داره. دِ لامصب حداقل بگو چیکارت کرده اینجوری موجی شدی؟
صحنه اون روز هنوز جلو چشام بود.
_نمی‌تونم بگم.
_تو الکی اینجوری کسخل نمی‌شی. از وقتی…
حرفش و قطع کرد و داشت فکراشو بالا پایین می‌کرد.
_داستان سر رهاست آره؟
اَه گندت بزنن. معلومه می‌فهمه دیگه. همه جیک و پوک همو می‌دونیم. خب می‌فهمه دیگه یه آدم تازه یه دردسر تازه با خودش آورده. راه افتادم سمت در…
_خب خب پاشو بریم که داره کم‌کم دیر می‌شه.
پاشد و از پشت بازوم رو گرفت…
_صبر کن ارسلان. موضوع سر رهاست؟
خیلی جدی خیره شدم تو چشماش و با سر تایید کردم. می‌شد یجوری ماست‌مالیش کرد که نفهمه ولی، راستش نه حالش رو داشتم نه فایده ای داشت.

ادامه...
نوشته: SexyMind


👍 48
👎 3
18901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

802646
2021-04-09 00:49:59 +0430 +0430

ادامه بدهدفقط زود زود بذار قلمت عالیه ولی خیلی دیر میذاری قسمتارو

4 ❤️

802655
2021-04-09 00:59:56 +0430 +0430

عالی دوست عزیز،فقط یه سوال احساس میکنم این داستانو قبلا آپ کرده بودی؟!یا اشتباه میکنم تو تاپیکات خوندم؟

2 ❤️

802657
2021-04-09 01:04:04 +0430 +0430

من لذت بردم لایک

2 ❤️

802661
2021-04-09 01:08:34 +0430 +0430

اولین کامنت و لایک رو گذاشتم برات
هرچه زودتر قسمت بعدذرو اماده کن
👌🧨👏

2 ❤️

802672
2021-04-09 01:28:12 +0430 +0430

عالی بود
منتظر قسمت بعد هستم

2 ❤️

802684
2021-04-09 02:12:37 +0430 +0430

عوضیییییییی
بزار دیگهههههههه

1 ❤️

802694
2021-04-09 02:30:39 +0430 +0430

با اشتیاق منتظر قسمت بعدی هستم.خیلی قشنگ بود

1 ❤️

802747
2021-04-09 10:06:11 +0430 +0430

توضیحات: داستان حدود دو سال پیش منتشر شده و تو جریان هک پاک شده. داستان موازی این داستان “آخه چرا من؟” هست که قسمت اولش همین روزا منتشر می‌شه و از زبان رهاست. خیلی از چیزایی که نمی‌دونین رو تو اون داستان متوجه می‌شین.

1 ❤️

802748
2021-04-09 10:11:41 +0430 +0430

Alettafucker
خیلی ممنون از شما که داستان رو دنبال می‌کنین. 🌹 🌹
نویسنده در صورتی می‌تونه بدون نوبت داستان منتشر کنه که داستانش تو قسمت داستان‌های برگزیده رفته باشه. قسمت قبل یکم طول کشید که بره تو اون قسمت و واسه همین دیر شد. داستان کامل نوشته شده.

Eldorado5555
مرسی عزیز. حدود دو سال پیش آپ شده بوده.

hoseinbig
خوشحالم خوشتون اومد 🌹 🌹

mhmp04880
مرسی عزیزجان 😇 🙏

Snik20
ممنون از شما واسه همراهی 🌹 🌹

mson
باشه باشه 😂

petros2012
مرسی که وقت می‌ذارین 🌹 🌹

Nana.70
خدا نکنه 😁 🌹

0 ❤️

802784
2021-04-09 14:59:45 +0430 +0430

بگو ببینم اخر کونشو پاره کردی یانه ادامه رو بده

1 ❤️

802809
2021-04-09 21:33:00 +0430 +0430

عالیه دابش با همین فرمون رو به افق…

1 ❤️

802948
2021-04-10 09:26:45 +0430 +0430

زود تر منتشر کن قسمت بعدی رو 😓

1 ❤️

802964
2021-04-10 11:42:09 +0430 +0430

👏👏

1 ❤️

802983
2021-04-10 13:26:31 +0430 +0430

Trollwarlord11
ببینیم چی می‌شه 😁

T_47
تا داستان نره تو برگزیده‌ها نمی‌شه بدون نوبت منتشر کرد. مرسی از همراهی 🌹 🌹

MAN hichkio nagiiidam
مرسی از شما 😇 🙏

JustFootjob
چشم 😇

Ld2taa
🌹 🌹

0 ❤️

803012
2021-04-10 16:41:21 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود

1 ❤️

803040
2021-04-10 19:42:30 +0430 +0430

poonehkhanoom
خیلی ممنون 🌹 🌹

1 ❤️

803319
2021-04-11 21:42:26 +0430 +0430

خوبه ولی حیف که تکراریه عین سریال های ایرانی

1 ❤️

803353
2021-04-12 00:05:45 +0430 +0430

ادامه بده

1 ❤️

803510
2021-04-12 20:36:22 +0430 +0430

سلطان قسمت جدیدو رو کن اومد تو پربازدیدا

1 ❤️