منم و تو میشیم یه داستان کوتاه

1400/09/22

من و خانواده ام توی یک شهر کوچک توی گیلان زندگی میکنیم ، ما همسایه ای داشتیم که هم مادر اون خانواده با مادر من و پدرم با پدرشون از بچگی دوست بودن ، منم با بچشون از همون اول دوست بودیم ، رفت اومد بین خانواده ها زیاد بود ، من و مهسا همسن بودیم ، با هم مهد رفتیم ، پدرم توی هشت سالگی رفت خارج و فقط پول ماهانش رو میدیدیم ، حالا که بابم نبود دیگه پدر مهسا نمی آمد ، معمولاً جمع مه‍مونی هامون ،من و مامان ، مهسا و مامانش بودیم ، من و مهسا واقعا همدیگه رو مثل خواهر برادر دوست داشتیم ، مثل خواهر برادرا دعوا میکردیم ، و خوشبختانه مادر و پدر مهسا خیلی مهربانانه و خوب بودن و مشکلی نداشتن ، اول راهنمایی بودم که مادرم تصادف میکنه و فوت میشه ، توی چند روز اول من گریه و زاری میکردم ، مهسا هم منو بغل میکرد و باهام گریه میکرد اونجا واقعا مثل یک خواهر بود برام ، پدرم میاد ایران و بعد از یک سال موندن تو ایران موقع برگشت به آلمان من را هم میخواست ببره ولی من نمیخواستم برم ، خیلی سر این موضوع بحث میشه و قرار میشه من بمونم و خانواده مهساشون حواسشون به من باشه ،که چون منو مثل پسرشون میدونستن با کمال میل قبول کردن و من ایران موندگار شدم ، هر روز درس میخوندم ، معمولاً مهسا زیاد میومد خونه ما و کاملا عادی شده بود ، کلأ این دختر وقتی میرسید خونه من شو لباس راه مینداخت و همیشه از من نظر میخواست و من هم به نشانه احترام و کل کل میگفتم زشتن و بهت نمیاند ، این دختر زیبا بود خیلی زیبا بود ، هر روز اگه نمیدیدمش روزم شب نمیشد ، دبیرستان که بودم هم من و هم مهسا برای کلاسای کنکور ثبت نام کردیم ، وسطای سال بودیم یکی از فامیلای مهسا فوت میکنه و مادر پدرشون راه میفتن میرن بوشهر و من وقتی فهمیدم که بعدازظهر مهسا با یک چمدون کوچیک زنگ خونه رو زد و من رفتم درو باز کردم ، بعداز فهمیدن ماجرا بابای مهسا اومد و گفت مراقب مهسا باش قرار نیست بیاد ،توی خونه هم سوسک بود جرات نمی کرد بمونه خونه ما دو هفته دیگه بر میگردیم و منم مثل این بجه های ظلم دیده گفتم باشه ، اون شب یه پیتزا سفارش دادم و بعد از کلی خل و چل بازی رفتیم که بخوابیم ، چون شوفاژ هال خراب بود و هوا سرد بود مجبور بودیم توی اتاق خواب من بخوابیم ( خونه سه تا اتاق خواب داشت یکی مال من ، یکی رو اناق کارم کرده بودم یکی رو هم که اتاق مادرم بود که اصلا دلم نمی اومد درشو باز کنم و مهسا میدونست یکم حساسم ) من یه بالیشت گذاشتم رو زمین و به مهسا گفتم روی تخت بخواب ، فرداش پنجشنبه بود و ساعت ده کلاس داشتیم یکم گذشته بود که رومو برگردوندم ، دیدم مهسا لب تخت دراز کشیده و داره من رو نگاه میکنه ، ازش پرسیدم : چی شده چرا نمیخوابی
_ داشتم فکر میکردم دیگه نرو باشگاه ، بیشتر بری خاطرخواه زیاد پیدا میکنه داداشم نمیرسه باهم دیوونه بازی در بیاریم
(من از طرف پدرم بدن تو پر و بزرگی داشتم اون زمان قد حدود صد و نود وزنمم نود اینا بود و بخاطر چهره ای که از طرف مادرم بود بسیار جیگر بودم ✌🏿)
_ بگیر بخواب از وقت خوابت گذشته داری چرت و پرت میگی
اون روز اصلا حواسم به درس نبود چون دیشب جای سخت خوابیده بودم بدنم درد میکرد ، توی کلاس نشسته بودم که یکی از دوستام اومد بهم گفت : کلک نگفته بودی با مهسا رلی
_ کی گفته من باهاش رلم
_ دوست دخترم گفته که مهسا همش درباره تو صحبت میکنه و میگه دوست داره یا روت کراش داره ، امروزم که میخواستم بیام باهم بریم دیدم که با هم از خونه در اومدین شیطون، البته خیلی بهم میایین ، توکه خوشگل پسری ، مهسا هم که بین همه دخترا تکه
حالا بیخیال نامرد شیرینی رو بده بیاد
یک نگاه به مهسا کردم ، یعنی مهسا منو دوست داشت ، البته منم دوسش دارم ، اما نه به اندازه ای که به کسی در بارش بگم ، مهسا یک به من نگاه کرد و یک لبخند ریز زد و دستشو آورد بالا واسم دست تکون داد ،

از کلاس اومدیم بیرون با هم قدم زدیم و حرف زدیم ، حالا که فهمیده بودم مهسا اینجوری دوستم داره ازش خجالت میکشیدم ، توی راه برگشت یک هودی قشنگ صورتی کمرنگ دیدم و ازش خیلی خوشم اومد به مهسا گفتم میرم این هودی رو بگیرم خیلی قشنگه اونم که از هودی خوشش اومده بود محکم زد رو شونم گفت : یادت نره داوشمی ، هودیه تو هودیه منم هست و یک لبخند بزرگ رو صورتش پدیدار شد ، هم خندم گرفته بود هم خجالت میکشیدم ازش ، رفتیم خونه کولشو پرت کرد رو مبل و گفت : داوشم برو آشپزی کن که آبجیت به استعداد آشپزیت حسودی میکنه ، منم گفتم باشه ، داشتم وسایل رو از یخچال در میاوردم که گفت : چه طور شدم ؟
سرمو برگردوندم ، تا به حال دختر به این زیبایی ندیده بودم ، مهسا یه دختر سبزه با یک بدن کاملا ورزشی و عضلانی با پاهای بلند و البته بدنی همونقدر کوچیک و مناسب یک دختر دبیرستانی ، هودیی که من واسه خودم گرفته بودم تا یکم بالاتر از زانو هاش بود جای یقه چون بزرگ بود ترقوه هاش معلوم بود ، چشمای مشکیش با چال های گونش ، موهای کوتاه دو رنگ سیاه خاکستریش ، لب های نازکش آستینای بلندی که توی مشتش مچاله کرده بود مانع من میشد که همون تکه کلام همیشگیم رو بگم
_ عاشقت شدم
نگاهش تو چشام قفل شد ، کلاه هودی رو گذاشت روی سرش و به پایین نگاه کرد ، من خودم تازه متوجه شدم چی گفت ، خودمم خجالت کشیدم و چنتا وسیله رو گذاشتم روی اوپن و شروع کردم به ریز کردن دلمه ، حواسم نبود و از خجالت عجله چاشنی کارم شده بود ، در حین ریز کردن دستمو بریدم ، دستمو گرفتم زیر آب ، مهسا اومد و دستم رو کشید طرف خودش ، و بستش ، و به چشمام نگاه کرد و گفت : بیاه عروسش کردم ،
بعد با هم شروع به خندیدن کردیم چند لحظه بعدسکوت بینمون حکم فرما شد داشتم بر میگشتم سر آشپزی که آستینمو گرفت و گفت
_ میگم… میگم
_ چی شده؟
_ میشه الان بیخیال اون بشی ؟
از پشت بهم تکیه کرد و گفت : نمیدونم تو چجوری دوستم داری ولی منم عاشقتم خیلی عاشقتم نمیتونم بیخیال تو بشم ، حاضرم به خاطرت هرکاری کنم ، پس لطفاً همینقدر منو دوست داشته باش فقط همینقدر
برگشتم و منم اونو محکم بغلش کردم ، سرشو بوسیدم ، سرشو آورد بالا ارتباط چشمی بینمون ایجاد شد یکم خم شدم ، لبامون هم بهم قفل شد ، شاید برای دو دقیقه لبامون توی هم قفل بود ، صدای سوت کتری مارو به خودمون آورد از هم جدا شدیم ، دستاشو پشتش گرفت و چند قدم عقب رفت
_ از این دو دقیقه نتیجه میگیرم موافقی
کتری رو خاموش کرد و دستمو گرفت گفت : الان من خانومیت شدم ، بقیش دیگه با من
دستمو گرفت کشید تا جای مبل و من رو نشوند ، رفت و چایی آورد ، اومد روبروی من روی پاهام نشست و بغلم کرد ، گفت : تورو به هیچکسی نمیدم مال خودمی هم گرمای وجودت ، لحظه خیلی خجالت آوری بود هنوزم خجالت میکشم اما دیگه خودمو محدود کنم به فقط صحبت کردن باهات میخوام بغلت کنم میخوام کل روز رو ازت بوسه بگیرم ، تو دیگه مال منی
دوباره لبامون رفت توی هم شاید برای دو ساعت همونجوری بغل هم بودیم ، هر چقدرم بخوایم کنترل کنیم بازم نمیتونستیم بیخیال جوانی بشیم هم من بزرگ شده بودم و چون مهسا بجز یک شورت لباس دیگه ای نداشت خیسی ای ملایم روی پام نشونی این بود که مهسا هم حالش یکم خراب شده ، تلفن رو برداشتم و از رستوران غذا سفارش دادم ، یکم خودمونو جمع کردیم ، بعد غذا من رفتم تو اتاقم وشروع کردم به برنامه نویسی ، مهسا در زدو اومد تو
_ آرتین ، تو یجوریت نشده ؟
_ من بهش میگم داغ کردن
_ چه جالب میتونی توی این وضعیت کار کنی
_ پس چیکار کنم؟
_ همون کار که همیشه میکنی ، اصلا بیا الان که مال منی ، آره اصلا بیا همین الان باهم سکس کنیم
_ چی؟. تو چیزی به نام خجالت نداری بچه؟
_ چی میشه مگه
_ چی میشه؟ دختر من همین الان ناراحتم که بابات تورو سپرده به من ، بعد منم با فکر به دخترش اینجوری شدم
_ چی میگی ، اینجوری بابام راضیه چون هم تورو میشناسه و دوست داره هم خانوادتو تازه اونروز بامادرم دربارت صحبت میکردم ، بابام اومد گفت که اگه بتونی امیرو مال خودت کنی درجا براتون عروسی میگیرم
باز سکوت ، اومد سمتم و گفت
_ لطفاً امیر چیزی نمیشه که ،
_ نه خوشگلم
_ مجبورم کردی
دستاشو آورد پایین و هودیشو آورد بالا، محوش شدم ، بدن رو فرم یک دختر دبیرستانی ،بحث جدی بود ،بلند شدم ، دستامو انداختم دور پاهاش و آوردم بالا لبامون به هم قفل شد دوباره ، بردمش جای تختم با هم دیگه افتادیم روی تخت ، با شوخی سرمو بردم لای سینه هاش و محکم صورتمو مالیدم بهش
_ نه اثر نداره
_ چی؟
_ سینه هات
_ خب؟
_ مثل تخته چوب صافه ، حال نمیده
با انگشتش زد توی سرم
_ هوی هوی هوی ، شوخی شوخی با مقدسات هم شوخی؟
به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده ، بعد چند لحظه خندمون محوشد ،
لباسشو دادم بالا ، متوجه نشده بودم که شورت نداره ، الان تازه متوجه شدم ، یه خط بین پاهاش با چند تا موی بلند ولی خیلی خیلی نازک طوری که رنگش طلایی بود ، عضله کشاله پاهاش خودنمایی میکرد ، یه بوس کوچک کردم ، دست راستشو گذاشت رو شکمش وسرشو به سمت چپ تاب داد ، ناخن دست راستشو رو روی لبش گذاشته بود ، اینبار یه لیس محکم و طولانی پایین تا بالا کشیدم و یه لرز کوچیک باعث شد بشینه ، شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن این شاهکار هنری ، بیشتر از چند بوسه از اون غنچه نگذشته بود که من رو اورد بالا ، شروع کرد به در آوردن لباسام شورتم را نگه داشت ، یک نگاه بهم کرد و اجازه خواست ، خودت میدونی و خودت ، شورتم را آروم پایین کشید بوسیدش :
_ صاحبت بوسید ماله منو منم احترام میزارم بهت ، فقط حواست بهم باشه اولین بارمه
به من نگاه كردو با خنده و بچگونه کردن صداش گفت : با اون آقای پایینی بودم هی هیهی هیهیهیهیهیهی
با خنده بلندش کردم هودی رو کشیدم بالا ، و از تنش در آوردم
_ آره واقعا همونه
_ چی همونه؟
_ نچ ، اصلا ، اصلا ، ممه نداری ،میشه از سینت به عنوان میز تحریر استفاده کرد
نزدیک گوشم شد ،
_ باید لمس بشه تا عمقشو بفهمی
_ همین الانم که بهم چسبیدی عمقشو فهمیدم
هولش دادم و بی رحمانه به سینه های کوچکش چنگ دندان کشیدم ، با خوردن سینه هاش صداش بالا رفت شروع کردم لیس زدن بینشون ، اومدم بالاتر و گردنشو میک میزدم دستامو به سر پستوناش گیر داده بودم و هر از یه مدتی نیشگون میگرفتم ، من رو یکم دور کرد از خودش
_ بیا 69 شیم منم میخوام توام حال کنی عسلم
69 شدیم لیسیدن اون خط زیبا کاری بود که تاسالیان سال میتونستم بی وقفه انجام بدمش ، همونطور که داشتم برآمدگی روی خط رو لیس میزدم و هم زمان با انگشتانم سوراخ پشتش رو نوازش میکردم ، با لرزشی دوباره روم ولو شد یکم نفس نفس زد وگفت : آرتین توروخدا الان میخوامش
برگردوندمش ، روش دراز کشیدم ،
_ آماده ای
_ تا به حال تو عمرم این قدر آماده نبودم
_پس اگه درد گرفت منو ببخش ، میخوام عروس خودم بکنمت
_ جووون مال خودتم ،منو برای خودت کن ، منو بکن
کیرمو گذاشتم لای خط و یکم کشیدم روش که با هر بار کشیدن روش مهسا لرز ریزی بر میداشت ،
_ بدش به من دیگه نامرد
_ فشار میدما ولی مشکل اینه که سیستمت با مال من فرق میکنه جا نمیشه
_ خب یکم فشارش بده ، جرم بده ، نگرانم نباش ،فقط اونو بهم بده
تمام زورمو انداختم روی یه نقطه و لبامو به دهنش قفل کردم ، همینجوری داشت جیغ میزد ، ناخوناشو فرو میکردتوی پشتم منم دیگه دردم گرفته بود هم از پشت هم از جلو ، هنوز کلاهکم نرفته بود داخل و جیغ هردومون رفت بود هوا ، کشیدم بیرون به دو رفتم از اتاق کناری کرم نداشتم ، یکم از ژل مو زدم به کیرم سریع برگشتم کیرمو گذاشتم روی شکمش ، تا نصف کیرم میرسید به نافش پس باید کمتر از نصف میکردم داخلش ، گذاشتم روی خط شروع به سرعت همونقدر که قبلا رفته بود داخل فرو شد حالا باید بیشتر پیش میرفتم با فشار دیگه ای شره ای خون هر چند کم از کنار کسش سرازیر شد
_ عروس خانمم مبارک باشه
لبشو گذاشت روی لبم من کاری نمی‌کردم ولی کس اون داشت منو به داخل میکشید ، الان از حد مشخص شده ام گذشته بود ، یکهو مهسا شروع کرد به جیغ زدن و لرزش بسیار شدید ، همینجور داشت می‌لرزید ومنو بیشتر تو خودش فرو میبرد ، در حالیکه می‌لرزید منم مهسا رو بغل کردم مهسا بلاخره با فشارتمام اومد ، یکم طول کشید تا نفسش در اومد ، گذاشتمش رو تخت واسش رفتم یه لیوان شربت عسل درست کردم و دادم بهش ، یکم که حالش بهتر شد ، آروم گفت
_ عاشقتم لعنتی ، خیلی دوست دارم
_ اگه همیشه اینجوری بشی خیلی ناراحت میشم
_ راستی تو اومدی
_ مگه تو گذاشتی؟
_ بگو پس برا چی میگی ناراحت میشی
پشتشو بهم کردو گفت از پشتم بیا
آروم گذاشتم و دوباره زور زدن انگار واشر پلاستیکی دور کیرم بود ، مهسا جیغ نمیزد منم یکم دیگه کردم داخل که از فشار ، دیواره هاش دیگه طاقت نیاوردم و کامل خالی شدم توش ، دستمال کاغذی آوردم و فرو کردم توی کونش ، یهو دیدم دستمال کاغذی داره خونی میشه ، نگاه کردم به صورت مهسا که اشکاش ملافه رو خیس کرده بود ، رو بهم کردو با خنده بهم گفت
_ تو اینترنت بزن درمان پارگی مقعد
هردو با اینکه میدونستیم چه دردی تحمل کرده اما زدیم زیر خنده
اون شب گذشت تا یک هفته فقط دراز کشید توی خونه و من شده بودم پیشخدمت بانو و دو هفته با هم گذراندیم الانم که ده ساله با همیم ، و تا اخر عمرمون هم مال همیم

⁦(~‾▿‾)~⁩

نوشته: Qrtv


👍 9
👎 2
6601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

847718
2021-12-13 01:33:00 +0330 +0330

زیبا بود

0 ❤️

847772
2021-12-13 09:00:27 +0330 +0330

راست و دروغش مهم نیس مهم اینه که باحال بود

0 ❤️

847776
2021-12-13 10:09:26 +0330 +0330

باحال بود خسته نباشی …اما با اینحال باید یه چیزی بهت بگم …وگرنه تخمام باد میکنه …
کیر تو اون ذات کون کنی بره که انگار حالا حالا ها با توصیفاتش میبایست فضای داستان هارو گه بکشه…فرقی هم نمی کنه که کونِ مورد هدف قرار گرفته متعلق به چه کسی و کون کن از چه قماشی باشه …یعنی شرح حکایت گاییش کون در داستانها از اوچب واجباته

0 ❤️

847852
2021-12-14 01:04:54 +0330 +0330

فانتزیش زیاد بود ولی دوس داشتم.این چن وقته زیاد تو سایت فعال نبودم ولی بعد چن وقت این داستان یکم حالمو جا اچرد.قلمت ماندگار✒️

0 ❤️

847913
2021-12-14 10:03:45 +0330 +0330

حییییف واقعااا حیییف…داشتم لذت می‌بردم و باور میکردم تا یکی دوجا که با سوتیات نظرمو عوض کردی .آرتین؟؟امیررر؟؟بالاخره کدومش برادر من؟؟؟

0 ❤️