من، بدون تو... (١)

1399/12/27

“كاش ميتونستم فقط يكـ بار ديگه موهاى سياهت رو ناز كنم، اون لب هاى قلوه اى رو ببوسم و بدن لاغرت رو توى بغلم بگيرم. ولى نميشه…نميشه چون تو منو دوست ندارى…نميشه چون تو بدون من خوشحالترى…نميشه چون…كيلومتر ها با من فاصله دارى…”
انگشتم روى دكمه ارسال خشكـ شده بود، از پشت دود غليظ سيگارم به صفحه تلفن خيره شده بودم. با كلافگى تلفنم رو روى ميز پرت كردم، از جام بلند شدم و به سمت دستشويى رفتم. آب سرد رو روى صورتم پاچيدم و به آينه نگاه كردم. اين غريبه كى بود كه بهم نگاه ميكرد؟! چرا اينطور با نفرت نگاهم ميكرد؟! جوابش رو خوب ميدونستم. از دستشويى بيرون اومدم و روى تخت ولو شدم، به عكس دو نفره و شكسته روى ديوار خيره شدم.
.
-قربونت بشم من الهى! چرا آخه تو اين وضعيت اينكارو كردى؟!
با لبخند به جعبه كادوش نگاه ميكرد، لبخندش دلم رو ميلرزوند.
-من براى تو كل خيابوناى تهرانو فرش ميكنم، اين كه چيزى نيست!
جعبه كادو رو كنار گذاشت و محكم بغلم كرد. گرماى تنش بهم حس زنده بودن ميداد، حس تازه بودن. بوى عطر موهاى سياهش توى دماغم پيچيد، براى يكـ لحظه تمام غم هام رو فراموش كردم. سرش رو از سينم جدا كرد و به چشمام خيره شد، اون لبخند شيطنت آميرش هنوز روى لباش بود.
-فكر نكنى كادو نداريا! بشين همينجا برم بيارم كادوتو آقا كوهيار!
با ذوق و شوق بلند شد و به سمت اتاق رفت، روى كاناپه لم دادم و با چشمام رفتنش رو تعقيب كردم. وقتى برگشت يكـ پاكت كوچيكـ و قرمز كه روش عكس قلب داشت توى دستش بود. لبش رو گاز گرفت و با شوق پاكت رو بهم داد. وقتى پاكت رو باز كردم باورم نميشد، اولين عكسمون رو روى يكـ كاغذ كوچيكـ نقاشى كرده بود. به چشماى سياهش نگاه كردم، توى يكـ لحظه تمام خاطراتمون از جلوى چشمام رد شد.
.
صداى كوبيده شدن در از افكار بيرونم كشيد، سيگار توى دستم خاكستر شده بود. با بى حوصلگى بلند شدم و به سمت در رفتم. وقتى در رو باز كردم، مليحه با عصبانيت بهم زل زده بود.
-تلفنت دكوريه؟!
بدون اينكه حرفى بزنم از جلوى در كنار رفتم، وارد خونه شد.
-يه پنجره باز كن حداقل تو خونه سيگار ميكشى!
نشستم رو كاناپه، ليوانم رو پر كردم.
-ميخورى؟
نگاهى از پايين تا بالا بهم انداخت، سرش رو تكون داد و كنارم نشست.
-باز رو چى چِت زدى؟!
ليوانم رو سر كشيدم، بدون معطلى دوباره پرش كردم.
-با توام كوهيار، چته؟!
خواستم ليوان رو سر بكشم كه از دستم كشيد.
-با تو نيستم مگه من؟!
نگاهش كردم، از ته دل ازش متنفر بودم.
-سالگرد ازدواجم با نيلوفره…
آه بلندى كشيد و بلند شد، شروع به در آوردن مانتو و روسريش كرد.
-چه زود دوباره يه سال شد.
ليوانم رو سر كشيدم و روى كاناپه دراز شدم.
-چه خبر ازش.
+هيچى، چند وقتى هست باهاش صحبت نكردم.
-حال بچش خوبه؟
+شكر. ميگفت شاگرد اول كلاسشون شده.
-هوشش به مامانش رفته.
شروع كرد ظرف غذاهاى مونده رو جمع كردن.
-تو نميخواى يه دستى به سر و گوش اينجا بكشى؟! آدم حالش بهم ميخوره مياد تو خونت!
به اطراف نگاهى انداختم. راست ميگفت، كثافت از در و ديوار خونه بالا ميرفت. از وقتى نيلوفر رفته بود حتى يه جارو هم به خونه نزده بودم. مليحه پشت روشويى آشپزخونه ايستاده بود و موهاش رو ميبست، دوباره به فكر فرو رفتم.
.
در رو كه باز كردم، بوى عطر غذا فضا رو پر كرده بود. كيسه هاى خريدم رو كنار در گذاشتم و يواشكى به سمت آشپزخونه رفتم، نيلوفر داشت ظرف ميشست. پريدم و از پشت بغلش كردم، جيغ بلندى كشيد.
-واى روانى ترسيدم!
+قربونت بشم من!
از جاش بلندش كردم، با خنده شروع كرد جيغ و داد كردن.
-بذارم زمين كوهيار! ديوونه دستم كفيه الان خونه رو به گند ميكشى!
بدون توجه به حرفش بردمش سمت پذيرايى، هنوز تقلا ميكرد. انداختمش روى مبل و رفتم روش، آروم لبم رو روى لباى قلوه ايش گذاشتم. آروم شد، لبخند كوتاهى زد و لبم رو بوسيد.
-غذا رو گاز دارم ميسو…
انگشتم رو روى لباش گذاشتم، نذاشتم حرفش رو ادامه بده.
-فداى سرت…
بوسه ى عميق ديگه به لباش زدم، با ناخوناى بلندش پشتم رو آروم پنجه كشيد. همينطور كه آروم لباش رو ميخوردم، يه دفعه پشتم رو بشكون گرفت. دادم رفت هوا و از روش پريدم، سريع اومد بيرون و فرار كرد. دستاش رو بهم زد و شروع كرد قهقه زدن.
-تا تو باشى ديگه منو اينجورى غافلگير نكنى بچه پرو!
رفتم سمتش، با شيطنت به سمت اتاق فرار كرد. داشتم بهش ميرسيدم كه رفت تو اتاق و در رو بست، پشت در ايستاده بود و ميخنديد.
-به خدا غذام ميسوزه اذيتم نكن!
+باز كن كاريت ندارم!
-كوهيار جونه من اذيت نكن!
+ميگم باز كن كاريت ندارم!
آروم لاى در رو باز كرد، سريع پريدم تو اتاق و گرفتمش. شروع كرد جيغ زدن، ميخواست دوباره فرار كنه كه نذاشتم. بلندش كردم و پرتش كردم روى تخت، رفتم روش و دستاش رو گرفتم.
-ديگه نميتونى از دستم فرار كنى!
+كمكـ! يكى نيست به يه زنه تنها كمكـ كنه؟!
با خنده لبامون توى هم چفت شد.
.
آب سرد روى صورتم پاچيد، مثل گربه از جام پريدم. مليحه دست به كمر بالا سرم ايستاده بود.
-كر شدى شكر خدا؟!
با عصبانيت از جام بلند شدم و رفتم تو صورتش.
-من با تو شوخى دارم زنيكه حمال؟!
يكم با ترس عقب رفت، پشتش به صندلى خورد.
-وحشى چهار بار صدات كردم!
آب روى صورتم رو پاكـ كردم و بهش چشم غره رفتم، پرو تر از اين حرفا بود.
-بعدشم فكر نكن ميام اينجا كمكت ميكنم خبريه ها! حمال خودتى، دلم واست ميسوزه بدبخت!
رفتم سمت پنجره، بازش كردم و يكـ نفس عميق كشيدم. آروم اومد كنارم ايستاد.
-ميگم اجاره خونت رو دادى؟!
به حرفش توجه نكردم، چشمام رو بستم.
-كوهيار! دو ماهه اجاره خونه رو نداديا! صاحب خونه كچلم كرده انقدر زنگ زده ميگه اجاره بديد!
+به تو چرا زنگ ميزنه مگه خودم تلفن ندارم؟
-ميگه جواب نميدى ديگه! در خونتم اومده باز نكردى!
+پول ندارم.
-خب نميشه كه! ميخواى كارتن خواب بشى؟!
+ميشه دو ديقه كس نگى از هوا لذت ببرم؟!
-دو كلمه نميشه باهات مثه آدم حرف زد! اصن هر گهى دلت ميخواد بخور، خدافظ!
با عصبانيت رفت سمت وسايلش، مانتو و روسريش رو سرش كرد و كيفش رو برداشت. يجورى كه انگار انتظار داشت بگم نرو بهم نگاه كرد و مكث كرد، اما بدون هيچ حرفى بهش زل زده بودم. آه بلندى كشيد و به سمت در رفت.
.
سرش رو پايين انداخته بود و حرف نميزد. دستام از شدت عصبانيت ميلرزيد. نميتونستم حرفى كه زده بود رو باور كنم، براى اينكه مطمئن بشم پرسيدم:
-چى؟!
يكم اين پا و اون پا كرد، صدا ازش در نميومد. بلند تر با حالت داد پرسيدم:
-چى گفتى نيلوفر؟!
با خجالت، خيلى آروم گفت:
-طلاق ميخوام…
بيحس شدم، پاهام كار نميكرد. روى صندلى پشت سرم نشستم و سرم رو لاى دستام گرفتم:
-شوخى ميكنى؟!
+نه…
-چرا طلاق ميخواى؟!
+چون…چون…دوست ندارم!
حرفش عين پتكـ تو سرم خورد، نميتونستم باور كنم اين نيلوفر بود كه جلوم ايستاده بود و ميگفت دوستم نداره.
-چ…چرا؟!
+چون يكى ديگرو دوست دارم…
-دروغ ميگى…مثه سگ دارى دروغ ميگى!
+نه جدى ميگم…چند وقتى هست باهاش آشنا شدم…
از جام بلند شدم و محكم تو گوشش زدم. پرت شد رو زمين و شروع كرد گريه كردن.
-كثافت من واسه تو زندگيمو دادم! من واسه تو خوانوادمو دور انداختم! من واسه تو…
گريه اجازه نداد حرفم رو تموم كنم، اشكـ از چشمام جارى شد. سكوت برقرار شد، جز گريه آروم نيلوفر صداى ديگه اى نميومد. كيفش رو برداشتم و سمتش پرت كردم.
-گمشو…فقط گمشو…نميخوام ريختتو ببينم كثافت!
با گريه از جاش بلند شد، آروم كيفش رو برداشت و به سمت در رفت. با چشماى اشكـ آلودم رفتنش رو تعقيب كردم.
.
چند قطره بارون به پوستم خورد، ابرا هم به حالم اشكـ ميريختن. پوزخندى زدم و رفتم سمت تلفنم كه روى ميز افتاده بود. پيامى كه نوشته بودم رو پاكـ كردم، روى زمين دراز كشيدم و به سقف زل زدم. اشكـ از چشمام جارى شد. تو حال و هواى خودم بودم كه صداى پيام اومدن از تلفنم بلند شد. زير چشمى به صفحه نگاه كردم، يكـ دفعه با ديدن اسم نيلوفر از جام پريدم. باورم نميشد، خودش بود. نوشته بود:
“ميخوام ببينمت.”

نوشته: كوهيار و دختركـ


👍 3
👎 1
2601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

797583
2021-03-17 01:15:51 +0330 +0330

این کونیار هم که تا کل ایرانو نکنه ول کن نیست عمو جانی بدنام بود…

0 ❤️

797715
2021-03-17 13:25:44 +0330 +0330

وقتی گوه خانم ریده بهت و گفته کسه دیگرو دوست داره و گورشو گم کرده،حالا تو بفکرشی و از پیام دادنش خوشحال میشی…؟!🤮🤮🤮🤮

0 ❤️