من تو و آن دیگری (۳)

1400/08/10

...قسمت قبل

تمام مسیرو خواب بودم،همیشه همینطور بود،ماشین حرکت نکرده من خوابم میبرد،میلاد همیشه میگفت تو بدترین هم مسیری هستی که آدم میتونه داشته باشه،با تو نباید شب به دل جاده زد…
چشمامو که باز کردم هنوز توی حال و هوای میلاد و سفرای دونفرمون بودم،وقتی سرمو چرخوندم و دیدم یکی دیگه کنارم نشسته،تا چند لحظه هنگ بودم،انگار مغزم نمیخواست حال خوشمو با قبول کردن حقیقت بهم بریزه…
نگاه امیر به سمتم چرخید،با مهربونی بهم خندید و گفت:بیدار شدی خوشکل خانوم؟
جواب لبخندشو با یه لبخند بی جون و خواب آلوده دادم و گفتم:ببخشید تمام مسیر رو تنها بودی،دست خودم نبود ماشین برام مثل گهواره اس،همیشه خوابم میبره.
دست راستشو از روی دنده برداشت و صورتمو نوازش کرد.لمس دستاش حس خوبی بهم میداد،یه جور آرامش که دلم میخواست از دستای میلاد باشه،چشمامو دوباره بستم که حس کنم اون پیشمه،به یه ثانیه نکشید که یادم اومد دوباره دارم با خودم چکار میکنم،صاف سر جام نشستمو وخودمو تا جایی که فضای ماشین اجازه میداد کش و قوس دادم.
از امیر پرسیدم:خیلی مونده برسیم؟
نگام کرد و گفت:نه عزیزم تقریبن رسیدیم.
راست میگفت،توی یه جاده جنگلی بودیم و تمام اطرافمون درخت بود،من عاشق رنگ سبز بودم،محو تماشای اطراف بودم که سرعت ماشین کم شد و کم کم ایستاد،امیر ماشینو پارک کرد و گفت:تو پیاده نشو تا یه نگاهی کنم یه وقت جونوری توی کلبه نباشه…
یه کلبه کوچولو و جمع و جور بود با نمای چوب،خیلی سریع به دلم نشست،نمیشد دوستش نداشت،بی تاب بودم تا امیر برگرده و بتونم داخل کلبه رو ببینم‌.چند دقیقه برام مثل چند ساعت گذشت تا بلاخره اومد و با هم رفتیم داخل.
همه ی فضای کلبه یه اطاق بود،با یه آشپزخونه کوچولوی اوپن،یه سرویس کوچیک ولی خیلی تمیز،یه تخت خواب چوبی و یه میز ودوتاصندلی و یه شومینه ی بزرگ،این یکی عالی بود…
تا امیر شومینه رو راه انداخت منم وسایلمون رو جابه جا کردم و لباس عوض کردم،یه تاپ زرد و یه شلوارک سبز،حس خوبی داشتم،انگار با این رنگا جزئی از کلبه شده بودم،روی یکی از صندلی های دور میز نشستم و دستمو زدم زیر چونه ام و نگاهش کردم،نه عضلات پیچ در پیچ داشت و نه قد و قامت گنده،کاملن خلاف سلیقه من بود،ولی آرامش عمیقی بهم میداد،متوجه سنگینی نگاهم شد،به سمتم برگشت و دید بهش خیره شدم،مثل همیشه رفتارم رو گذاشت به پای عشق و علاقه زیادی که فکر میکرد بهش دارم و بالبخند گفت:
اینقدر بهم نگاه میکنی ازم سیر میشی ها،اونوقت من چکار کنم؟
گفتم:اشتباه میکنی،من تا آخر عمرم از دیدنت سیر نمیشم…
برگشت سمت شومینه و دوباره مشغول شد،با خودم فکر کردم یعنی میدونه بهش دروغ میگم؟فهمیده و به روم نمیاره؟نکنه میدونه و منتظره یه جا تلافی کنه؟اما نه،من خودمو میشناختم،بازیگر خوبی بودم،خوب بلد بودم به خودم و اطرافیانم دروغ بگم…
یه ساعت بعدی به شام خوردن وشوخی وخنده گذشت .بعد از شام تصمیم گرفتیم تخته بازی کنیم،بازی مورد علاقه دوتامون بود،من همیشه با مهره ی سیاه بازی میکردم و امیر هم اجبارن با مهره سفید،دست اول رو که برد کری خوندن رو شروع کرد،تا پنج دست بازی کردیم و نهایتن اون سه به دو،برد.
دست آخر رو یه جورایی خودم ضعیف بازی کردم که ببره،از باختن بدش میومد و کلافه میشد،باعث میشد تا چند ساعت عصبی باشه ولی من تقریبن فرقی به حالم نداشت.
شرط بازیمون سر سکس اولمون بود،هرکی برد هرکاری دلش میخواد میکنه و من قطعن انتخابشو میدونستم،ولی با این حال ازش پرسیدم که چطور دلش میخواد…
جوابش یه جمله بود:ریلکس کن تا برم لوبریکانت رو بیارم،امشب میخوام یه کون حسابی بکنم…
خوشحال از بردن و سکسی که در انتظارش بود از در رفت بیرون تا از توی کیسه داروهای توی صندوق عقب ماشین،روان کننده رو بیاره،منم در سرویس رو باز کردم وگرم بودن آب رو چک کردم،چند ساعت توی راه بودیمو دلم میخواست قبل از سکس حتمن دوش بگیرم،درضمن سکس با تن خیس،کنار شومینه،برام خیلی لذت بخش بود.
دوش گرفتم و حوله تنی رو پوشیدم و کمربندشو از عمد شل بستم،اینجوری با کوچیکترین تکون سینه هام معلوم میشد،مشغول پیچیدن موهام توی حوله بودم که نگاهم توی آیینه به خودم افتاد…
با خودم گفتم:مینو،اینجایی،با امیر،توی یه مسافرت رویایی،ازش لذت ببر،نزار خاطره هات خرابش کنن،دروغ بگو،به همه،بیشتر از همه به خودت،آخرش یه روز باورت میشه فراموشش کردی و دوباره عاشق شدی…
از حموم که رفتم بیرون بدون پیراهن نشسته بود روی تخت و یه گیلاس مشروب دستش بود،داشت با لذت نگاهم میکرد،تنها آدمی بود که واقعن عاشق خودم بود،نمیدونم عاشق چی،ولی واقعن عاشقم بود،ربطی هم به قیافه و هیکل نداشت،هرچند قیافه و هیکلمم معمولی بود،زشت نبودم ولی معمولی بودم،از من خوشکل تر هزار هزار تا ریخته بود .
با دیدنش خودمم تحریک شده بودم،سکس باهاش برام لذت بخش بود،حتی با اینکه گاهی اوقات تا چند روز درد داشتم یا جای دندونا و مک زدناش روی بدنم می موند،ولی یه لذت ناب داشت،برای اون معجون عشق و شهوت بود و برای من شهوت خالص،شاید بخاطر همین اینقدر ازش لذت میبردم…
رفتم سمتش و جلوش زانو زدم،خودشو خم کرد تا لباش به لبهام برسه،بوسه هاش عالی بود ،اونقدر عالی از لب ها و زبونش استفاده میکرد که یکی دو دقیقه نگذشته بود که خیس خیس شدم…
دو طرف صورتمو گرفت و سرمو برد سمت پایین،با دست کیرشو از روی شلوار لمس کردم،کلفتیش از روی شلوارش مشخص بود ،یکم که همونجور از روی شلوار ماساژش دادم دکمه کمربند و دکمه شلوارشو باز کردم،یکم زمان برد تا شلوار و بعدش شرتشو از پاش در بیارم،توی این فاصله امیر با لذت نگاهم میکرد،شهوت از چشماش میریخت،عاشق ساک زدن بود و بیشتر از اون عاشق این بود که وقتی براش میخورم از پایین توی چشماش نگاه کنم،زبونمو گذاشتم روی تنه ی کیرش و از پایین تا بالاش رو لیس زدم،صداش تمام کلبه رو گرفته بود،ناله هاش با اون صدای مردونه و خش دارش داشت دیوونه ام میکرد…
چند دقیقه که گذشت بلندم کرد و خوابوندم لبه ی تخت و اینبار اون پایین تخت زانو زد،حوله هنوز تنم بود،فقط کمربندشو باز کرد وگذاشت همونطوری باز شده توی تنم بمونه،برخورد زبونش با بدنم دیوونه کننده بود ،اول یه انگشت و بعد از چند ثانیه انگشت دومشو واردم کرد و هم زمان کسمو میخورد،اینقدر لذت داشت که چیزی طول نکشید که توی دهنش ارضاء شدم،تمام انرژیم خالی شده بود،امیر هم زمان که بوسه های ریز ازم میگرفت بدنم رو ماساژ میداد.
بعد از چند دقیقه دوباره سر حال شدم،حوله رو کامل از تنم درآورد و پرتش کرد یه گوشه،این بار برم گردوند و روی شکم خوابوندم روی تخت،هنوز لبه ی تخت بودیم،و نیم تنه ام روی تخت بود و پاهام روی زمین،یه کوسن گذاشت زیر زانو هام،یکی از چیزایی که دوست داشتنیش میکرد این بود که همیشه حواسش به همه چیز بود ،ژل روان کننده رو برداشت و سوراخ باسنمو چرب کرد،آروم آروم دورش رو با انگشت هاش ماساژ میداد،دوباره احساس کردم موج های شهوت داره توی بدنم میپیچه…
یکم که اطراف سوراخمو ماساژ داد انگشتشو دوباره ژلی کرد و آروم روی سوراخم فشارش داد،تا اینجاش درد نداشت ولی وقتی یه انگشت دیگه هم بهش اضافه شد کم کم سرو صدام بلند شد…
وقتی کلاهک کیرشو فرو کرد توی سوراخ باسنم یه لحظه فکر کردم بدنم آتیش گرفت و سوزشش پخش شد توی بدنم،ملافه رو چنگ زدم و با ناله گفتم :امیر تورو خدا آروم،دارم جر میخورم.
یه جون کشیده گفت و بیشتر فشار داد.
با صدایی که از شهوت میلرزید گفت:خب منم میخوام جر بخوری…
دردش خیلی زیاد بود ولی تا حدی هم خودم پیاز داغشو زیاد میکردم،اونقدری نبود که نشون میدادم،اما چون میدونستم دوست داره بیشتر ناله میکردم،عاشق ناله کردن و حرف زدن توی سکس بود،فکر کنم یه جورایی ارضاء روانیش وابسته به خود سکس نبود،بیشتر حرفایی که رد و بدل میشد و آه و ناله های من ارضاش میکرد.
یکم که بیشتر فشار داد شروع کردم به تکون دادن خودم که از زیرش فرار کنم،دردش تا مغز استخونم میرفت،تازه هنوز تا ته نکرده بود،شونه هامو محکم گرفت و یه دفعه ای تا ته فشار داد،واسه کسری از ثانیه نفسم ایستاد،حتی نمیتونستم عکس العمل نشون بدم،ریه هام که دوباره تونست هوا رو بکشه داخل چنان جیغی زدم که اگر اون اطراف آدم زندگی میکرد حتمن فکر میکردن دارن یه آدمو سلاخی میکنن،امیر چند ثانیه دست نگه داشت و وقتی دید یکم آروم شدم شروع به تلمبه زدن کرد،با هر حرکتش درد توی بدنم میپیچید و آه و ناله ام کلبه رو برداشته بود،موهامو از پشت گرفت توی دستش و با صدایی که ازش شهوت میبارید گفت:بگو دارم چکارت میکنم؟
وسط ناله هام گفتم:داری پاره ام میکنی…
دوباره پرسید :با چی؟
گفتم:با کیرت،با کیر کلفتت…
جون کشیده ای گفت و حرکتش رو تند تر کرد،داشت ارضاء میشد و تقریبن کنترلی روی حرکاتش نداشت،اینقدر به باسنم سیلی زده بود که سر شده بود و موهام هنوز توی دستش بود،چند تا تلمبه آخرو محکم تر زد و تا ته فشار داد و آبش رو خالی کرد داخلم.
همونطوری که من کنار تخت زانو زده بودم و نیم تنه ام روی تخت بود خودشو انداخت روم،از نفس نفس زدنای شدیدش معلوم بود که چقدر عمیق ارضاء شده،با همون هن هن و نفس نفس زدنش پشت گردنمو بوس کرد و گفت مرسی عشقم ببخش که دردت اومد.به سختی سرمو برگردوندم تا بتونه لب هامو ببوسه ،بعدش دوباره صورتمو از یه طرف چسبوندم به خوش خواب…
یکی دو دقیقه که گذشت از روم بلند شد و با دستمال کاغذی دوتامون رو تمیز کرد،کمک کرد تا منم بلند شم و روی تخت دراز بکشم،کنارم دراز کشید و بغلم کرد،سرم رو گذاشته بودم روی سینه اش و به صدای قلبش گوش میدادم و اون موهامو نوازش میکرد…
یکم که با هم حرف زدیم خوابش برد،سرم رو بالا آوردم و صورتش رو نگاه کردم،چه آرامشی داشت،توی خواب هم میشد احساس کرد که خوشحاله،حس کرد که دارم تکون میخورم و حلقه دستشو دورم محکم تر کرد،نمیدونم داشت خواب میدید یا نه ولی یه لبخند کوچیک روی لبش بود…
سرم رو بیشتر به سینه اش فشار دادم و منتظر موندم تا خوابم ببره،بیشتر راهو خوابیده بودم ولی بازم خواب آلود بودم،تضاد سرمای محیط و گرمای تنش و شومینه برام خیلی لذت بخش بود،همینطور که چشمام بسته میشد داشتم به این فکر میکردم که کاش میلاد اینقدر که امیر هست،عاشقم بود…

نوشته: مینو


👍 6
👎 0
8901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

840072
2021-11-01 01:17:43 +0330 +0330

👋🏼👋🏼

0 ❤️

840139
2021-11-01 05:28:17 +0330 +0330

این منو دقیق یاد فریبکاری زنی انداخت که می‌دونم اونم دروغ می‌گفت و من دیر فهمیدم . یادمون باشه همه اینها می‌تونه از دو سو مورد توجه قرار بگیره یعنی اینکه اگر این که به یکی دروغ میگیم انتظار داریم یکی دیگه با ما صداقت داشته باشه و . و اما مورد دیگه تقریبا را تقریبن ننویس توی ذوق میزند البته منم اگر بنویسم بیشتر از تو غلط می‌توانند پیدا کنند اما من داستان نمیگم و نمینویسم . در نهایت ممنون فقط همین موارد به ذهنم رسید و اینکه نمی‌دونم چرا احساس میکنم پسر هستی .

0 ❤️

840187
2021-11-01 10:38:33 +0330 +0330

نوشتار داستانت خوبه ولی موضوع داستانت عصبیم میکنه😅لایک💜

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها