من جنده تواَم

1400/03/27

مُچ دست سحر رو گرفتم. فقط چند قدم تا درِ اتاق فاصله داشتیم، اما صبر و تحمل نداشتم که زودتر با سحر تنها بشم. با قدم‌های سریع هدایتش کردم به سمت اتاق. وقتی وارد اتاق شدیم، درِ اتاق رو قفل و بدون مکث، سحر رو بغل کردم. اینقدر احساساتی شده بودم که اشک‌هام سرازیر شد. هرگز توی عمرم دلم برای کَسی تا این اندازه تنگ نشده بود. بعد از سه ماه دوری، کلی حرف با سحر داشتم اما تنها نکته مهم برای من، توی اون لحظات، این بود که توی آغوش سحر هستم و می‌تونم بوش کنم. سحر هم من رو بغل کرد و گفت: دلم برات یه ذره شده بود جوجه جون.
محکم تر بغلش کردم و هیچ حرفی نزدم. سحر یک دستش رو گذاشت روی گودی کمرم و با دست دیگه‌اش، موهام رو نوازش کرد. دقیقا شبیه یک موبایل بدون شارژ بودم که در لحظه آخر، می‌زننش به برق تا خاموش نشه. سلول به سلول بدنم، به خاطر لمس و بوی سحر، در حال شارژ شدن بود. بعد از چند دقیقه، سرم رو آوردم عقب و به چشم‌های سحر زل زدم. با انگشت‌هاش، اشک‌هام رو پاک کرد. یک بوسه آروم از لب‌هام گرفت و گفت: تو چرا هر چی می‌گذره، خوشگل تر می‌شی جوجه؟ نکنه زدی تو کار جادوگری و اکسیر مکسیر می‌خوری؟ تنها خوری زشته‌ها.
بغضم رو قورت دادم و گفتم: اکسیر من، تویی. دوست دارم تو رو تنهایی بخورم و با کَسی تقسیمت نمی‌کنم. باورم نمی‌شه که الان اینجایی. وقتی دیدمت، اینقدر شوکه شدم که نزدیک بود سکته بزنم.
سحر صورتم رو با کف دستش لمس کرد و گفت: پس موفق شدم حسابی سوپرایزت کنم. فقط اینقدر از مامانت، دیو سه سر ساخته بودی، که برای اولین بار تو عمرم، به خاطر مذهبی جماعت، استرسی شده بودم.
از سحر جدا شدم. یک نگاه به سر تا پاش انداختم. لبخند زدم و گفتم: با این تیپی که تو زدی، معلومه مامانم تحویلت می‌گیره. شلوار پارچه‌ای و مانتوی بلند و مقنعه. برای حاج خانم شدن، فقط یه چادر کم داری. البته مامانم کاری به غریبه‌ها نداره. فقط به من گیر می‌ده. اما خب اگه می‌دید که همچین دوست فشنی دارم، قطعا به من ربطش می‌داد و ضد حال می‌زد. در کل فکرت عالی کار کرد.
سحر اخم کرد و گفت: از ترس ننه جون محترم شماست دیگه. دو تا کوچه پایین تر، لباس عوض کردم. انگار می‌خوام برم دزدی.
+وقتی بهم گفتی آدرس دقیق بده تا برات یک کتاب پُست کنم، اصلا شک نکردم که چی تو سرته. وقتی مامانم اومد تو اتاقم و گفت دوستت اومده، فکرم به دوست‌های دوران دبیرستانم افتاد. وقتی اومدم پایین و تو رو دیدم، باورم نمی‌شد.
-آره قیافه‌ات خیلی تابلو شد. مامانت فکر کرد جن دیدی.
+دست خودم نبود. آخه نمی‌دونی این تابستون چقدر سخت گذشت. اتفاقا دیشب موقع خواب، به خودم گفتم که این هفته آخر، دیر تر از کل تابستون می‌گذره.
سحر یک نگاه به اتاق انداخت و گفت: می‌دونستم بهت سخت می‌گذره. اما عجب اتاق دنجی داریا. شبیه سلول مخفی می‌مونه. جون می‌ده برای شیطونی و کارای خوف و خفن.
+اتاق خودم نیست. برای مانی داداشمه. با هم قرار گذاشتیم که هر وقت اینجا بودم، اتاقش در اختیار من باشه.
سحر سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: دم آق مانی گرم. راستی دیگه واسه دانشگاه رفتن، موج منفی نمیدن؟
+مامانم گاهی نق می‌زنه اما نه مثل پارسال. بقیه هم اوکی شدن و دیگه کار به کارم ندارن. البته مانی خیلی هوام رو داره. تمام قد پشتمه.
-واجب شد ببینمش. کجاست؟
+ظهر برای ناهار نمیاد، اما شب میاد.
سحر مقنعه‌اش رو درآورد. نشست روی تخت مانی و گفت: خیلی خسته‌ام مهدیس. به شدت نیاز به دوش و چُرت دارم.
+همینجا طبقه دوم، حموم هست. برو حموم، بعدش هم ناهار بخور، بعدش هم بگیر تخت بخواب. بعدش هم بیدار شو که کلی باید غیبت کنیم.
سحر ایستاد و چمدونش رو گذاشت روی تخت. دولا شد و بازش کرد و از داخلش یک بسته کادو برداشت. رو به من گرفت و گفت: مریم این رو به مناسبت روز تولدت داده.
به خاطر دیدن بسته کادو، ذوق کردم. خواستم از توی دست سحر بگیرمش که کادو رو گرفت عقب. گذاشت روی تخت و گفت: هول نشو جوجه.
از داخل چمدون، یک بسته کادوی دیگه درآورد و گفت: اینم از طرف لیلی.
کادوی لیلی رو گذاشت روی تخت و از داخل چمدون، یک بسته کادوی دیگه درآورد و گفت: اینم از طرف ژینا.
اخم کردم و گفتم: با چه رویی برای من کادو خریده؟ من اصلا دیگه نمی‌خوام ریختش رو ببینم.
سحر با یک لحن آروم گفت: من که نگفتم ببخشش. اصلا همینکه ازش شکایت نکردی، کافی بود که بزرگی خودت رو نشون بدی. من اگه جای تو بودم و کَسی همچین بلایی سرم می‌آورد، نیست و نابودش می‌کردم. اما بهت قول می‌دم، این تابستون، برای ژینا هم اصلا خوب نگذشته.
عصبی شدم و گفتم: کل این تابستون لعنتی رو کابوس دیدم. هر بار بیشتر فهمیدم که ژینا چه بلایی سر من آورده. ازش متنف…
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: اوکی حق با تو. نیومدم اینجا که باعث عصبانیتت بشم. در ضمن، همینکه برگردیم شیراز، همه چی آماده است تا بکارتت ترمیم بشه. یک دکتر عالی گیر آوردم. جوری درستش می‌کنه که هر دکتری متوجه ترمیمش نشه.
بدون مکث گفتم: نمی‌خوام ترمیمش کنم. برام مهم نیست.
سحر تعجب کرد و گفت: یعنی چی؟ دو روز دیگه برات خواستگار میاد. این خانواده‌ای که تو داری، معلومه چه مدل خواستگاری برات میاد. اون موقع می‌خوای چیکار کنی؟
با یک لحن جدی و قاطع گفتم: فکر کردی اینقدر خرم که زن آدمی بشم که شبیه خانوادمه؟ گور پدر اون پسری که پرده بکارت من براش مهم باشه. ریدم تو قبر هفت جد قبل و بعدش. اصلا به درک، عمرا اگه شوهر کنم. حالم از…
چهره سحر متعجب شد. اومد به سمت من. حرفم رو قطع کرد و گفت: آروم باش مهدیس.
به خاطر عصبی شدنم، خجالت کشیدم. فکر نمی‌کردم تو همین ساعت اول، سحر متوجه روان داغون و عصبی من، بشه. یک نفس عمیق برای کنترل اعصابم کشیدم و گفتم: معذرت می‌خوام.
چهره سحر نگران شد. بغلم کرد و گفت: من باید معذرت بخوام. هر بلایی سر تو اومده، مقصرش منم. حالا هم اینجام، به خاطر تو. نمی‌ذارم جوجه سکسی شیطونم، بیشتر از این صدمه ببینه.
برای دومین بار، سحر رو محکم بغل کردم و این بار کامل گریه‌ام گرفت. سحر نوازشم کرد و گفت: گریه کن نفسم. تا عمر دارم پایه همه چی‌تم.
بعد از چند دقیقه که آروم تر شدم، سحر از من جدا شد. دوباره رفت سر وقت چمدون. یک جعبه گوشی موبایل بهم داد و گفت: باید می‌ذاشتی اول تابستون برات موبایل بگیرم.
اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم: وای سحر، بازم موبایل خریدی که. آخه…
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: این هدیه من نیست. هدیه من یه چیز دیگه است. چشم‌هات رو ببند.
چشم‌هام رو بستم. سحر من رو برد به سمت دیگه‌ی اتاق. پشتم ایستاد و فهمیدم که داره دور گردنم، یک گردنبند می‌اندازه. گیره زنجیر گردنبند رو بست و در گوشم و به آهستگی گفت: حالا باز کن.
چشم‌هام رو باز کردم. وقتی نگاهم به زنجیر طلا و پلاک قلب افتاد، نفسم به خاطر هیجان بیش از حد، بند اومد. از خوشحالی زیاد، می‌خواستم جیغ بزنم. برگشتم و با همه زورم سحر رو بغل کردم و فشارش دادم. هیچ کلامی برای تشکر از این همه محبتش نداشتم که به زبون بیارم.
با صدای مادرم به خودم اومدم. از سحر جدا شدم. درِ اتاق رو باز کردم. مادرم از پایین پله‌ها گفت: مهدیس مادر، من برم یکمی خرید کنم و برگردم.
با هیجان برگشتم به سمت سحر و گفتم: تنها شدیم، می‌تونیم با هم بریم حموم.
چشم‌های سحر برق زد و گفت: به شرطی که تو من رو بشوری.
بدون مکث گفتم: چَشم هر چی شما بگی، در خدمتم خانم. فقط لطفا زود باش که خیلی وقت نداریم.
سحر شروع کرد به باز کردن دکمه‌های مانتوش. ضربان قلبم بالا رفت و طوری به سحر خیره شدم که انگار برای اولین بار قراره اندام لُختش رو ببینم. سحر انگار فعال شدن هورمون‌های جنسی‌ام رو فهمید و با لوندی خاصی لُخت شد. آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم حتی پلک هم نزنم. وقتی شورت و سوتنیش رو درآورد، نفسم توی سینه‌ام حبس شد. با شیطنت خاصی، یک دستش رو گذاشت روی سینه‌هاش و دست دیگه‌اش رو گذاشت روی کُسش و گفت: حموم از کدوم طرفه؟
برای چند لحظه با مریم همزاد پنداری کردم. توی همون روزی که بدن لُخت من رو شبیه یک اثر هنری نگاه می‌کرد. انگار هر چی که زمان می‌گذشت، بیشتر به ظرافت و لطافت و زیبایی هم جنس‌های خودم پِی می‌بردم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: می‌بخشید سحر خانم، می‌شه از شما خواهش کنم که یک دور بچرخی؟
سحر اخم کرد و گفت: فقط می‌تونم بهت این افتخار رو بدم که تو دورم بچرخی. در ضمن دیگه نبینم از این درخواست‌های توهین آمیز از من داشته باشی.
+معذرت می‌خوام، بار آخرم بود. چَشم هر چی شما بگی.
با قدم‌های آهسته به سحر نزدیک شدم. می‌دونستم اگه لمسش کنم، دستم رو پس می‌زنه و تا خودش نخواد، اجازه نمی‌ده. به آرومی دورش چرخیدم. وقتی کامل رفتم پشتش، چشم‌هام از تعجب گرد شد و با هیجان گفتم: وای خدای من، پشت کمرت، تتو کردی.
یک دختر نشسته و عریان، که با دست‌هاش، سینه‌ها و کُسش رو پوشونده بود و پشت کمرش، دو بال شبیه بال عقاب داشت. بال‌هایی که نمی‌دونستم در حال باز شدنه یا بسته شدن. موهای بلندش، دورش و سرش کمی به سمت پایین و چشم‌هاش، بسته بود. محتوای عکس، ترکیبی از حس قدرت و معصومیت به آدم می‌داد! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: اجازه هست لمسش کنم؟
سحر کمی مکث کرد و گفت: هر وقت عمق عکس رو متوجه شدی، حق داری لمسش کنی.
چشم‌هام رو تنگ کردم و با دقت بیشتر به عکس نگاه کردم. فقط چند ثانیه طول کشید تا ببینمش. ناخواسته دستم رو گذاشتم روی قلبم و گفتم: باورم نمی‌شه سحر.
شکل پَر پشت کمر دختر، به حالت M و وقتی بیشتر دقت کردم، فُرم صورت و لب‌ها و بینی دختر، دقیقا شبیه من بود. برای سومین بار، اشک‌هام سرازیر شد. باورم نمی‌شد که سحر تا این اندازه عاشق من شده باشه. انگشت‌های لرزونم رو روی بدن دختر کشیدم و گفتم: یعنی من لیاقتش رو دارم؟
سحر برگشت و با یک لحن جدی و سرد گفت: تو در جایگاهی نیستی که این سوال رو بپرسی. دِ زود باش حموم رو نشونم بده. مگه نمی‌خوای بشوریم؟
اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم: دنبال من بیا.
از اتاق خارج و وارد راهرو شدم. درِ سرویس رو باز کردم و گفتم: اینجاست. تا تنت رو خیس کنی، منم میام.
سریع دویدم توی اتاق. از انتهای کشوی لباس‌های زیرم، یک شورت لامبادا و سوتین نخی صورتی برداشتم. می‌خواستم توی خوابگاه برای سحر بپوشمش اما در اون لحظه، بهترین موقع بود تا من هم در حد خودم سوپرایزش کنم. با سرعت، سایه و رژلب صورتی هم زدم. کامل لُخت شدم و شورت و سوتین صورتی رو تنم کردم و دویدم به سمت حموم. خواستم گردنبندم رو در بیارم اما ترجیح دادم که باشه. دم درِ حموم، یک نفس عمیق کشیدم. درِ حموم رو باز کردم. سحر زیر دوش بود و داشت بدنش رو خیس می‌کرد. وقتی من رو دید، دست‌هاش، روی بدنش متوقف شد. زیر دوش و بدون این که پلک بزنه، به من خیره شد. به آرومی از زیر دوش اومد بیرون. نگاهش اینقدر عمیق بود که از شدت هیجان، یک نفس عمیق ناخواسته کشیدم. موهای خیسش رو از توی صورتش کنار زد و گفت: بچرخ.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چَشم.
به آرومی چرخیدم. برای چند لحظه، فقط صدای دوش آب، توی حموم پخش می‌شد. به چشم‌های سحر نگاه کردم و گفتم: اجازه هست بشورم‌تون؟
سحر سرش رو کمی کج کرد و گفت: مطمئنی قبلش کار دیگه‌ای نباید بکنی؟
متوجه منظورش شدم. نتونستم مقاومت کنم و لبخند رضایت محوی زدم. چشم‌هام رو شیطون گرفتم و گفتم: هر چی شما بگی خانم.
رفتم جلوی سحر و زانو زدم. چشم‌هام رو بستم و با تمام وجودم و از طریق لب‌هام، رون‌هاش رو لمس کردم. سرم رو بردم بالا و به آرومی هر چه تموم تر، زبونم رو کشیدم توی شیار کُسش.

موقع ناهار خوردن، سحر چنان داستان‌های تخیلی و دروغی برای مادرم تعریف کرد که چندین و چند بار نزدیک بود بزنم زیر خنده. به مادرم القا کرد که من توی سال اول دانشگاه، جزء با انضابط ترین دانشجوهای دانشگاه و خوابگاه بودم و رئیس حراست دانشگاه و مسئول خوابگاه، سر همکاری با من دعواشون شده! سحر فهمیده بود که نمره‌ها و تلاش علمی من برای مادرم مهم نیست و فقط با شنیدن اینکه دختر حرف گوش کن و بی‌حاشیه‌ای هستم، خوشحال می‌شه. وسط حرف‌‌هاش و هر وقت که مادرم حواسش نبود، به من نگاه می‌کرد و چشمک می‌زد. از بس جلوی خودم رو گرفتم تا نخندم، احساس کردم که ماهیچه‌های لب‌هام خسته شده. دستم رو یواشکی و از زیر میز، گذاشتم روی پای سحر. با هر لمسش، چنان انرژی مثبتی وارد بدنم می‌شد که احساس می‌کردم با تمام وجودم می‌تونم یک کوه رو جا به جا کنم.
مادرم طبق روال، فقط در حد چند قاشق غذا خورد. وقتی فهمیدم که سیر شده، رو به مادرم گفتم: مامان جون شما دیگه برو استراحت کن. من میز رو جمع می‌کنم و ظرف‌ها رو می‌شورم.
مادرم که همیشه عادت به استراحت بعد از ناهار داشت، از پیشنهادم استقبال کرد و رو به سحر گفت: سحر جان مادر، شرمنده من برم کمی استراحت کنم.
سحر رو به مادرم گفت: خواهش می‌کنم مادر جان. حسابی به زحمت افتادین. باید نمونه آشپزی شما رو ببرم برای خاله‌ام تا بفهمه آشپزی یعنی چی. غذا عالی بود.
مادرم از تعریف سحر خوشش اومد و گفت: نوش جونت دخترم.
بعد رو به من گفت: امروز عصر قراره مائده بیاد دنبالم و بریم عیادت فاطمه خانم.
فهمیدم مادرم غیر مستقیم به من رسوند که من هم باید باهاشون برم. لبخند تعجب‌گونه‌ای زدم و گفتم: مامان جون شرایط من رو که می‌بینی.
مادرم از جوابم خوشش نیومد. سرش رو به علامت تاسف تکون داد و از آشپزخونه رفت بیرون. با حرص و رو به سحر گفتم: می‌بینیش؟ اینقدر نمی‌فهمه که من مهمون دارم. حتما باید خودم بهش بگم.
سحر سکوت کرد و هیچی نگفت. جوری وانمود کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. بقیه غذامون رو در سکوت مطلق خوردیم. سحر اما بالاخره سکوت رو شکست و گفت: شبیه مادرتی. از نظر ظاهر منظورمه.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: اوهوم.
سحر لحنش رو شیطون کرد و گفت: توی ذهنم، از این پیرزن‌های چاق و زشت و حال به هم زن، بود. اما توی این سن، هم چهره و هم اندامش، حرف نداره. بیخود نیست که تو یه تیکه جواهر شدی.
به خاطر تعریف سحر، لبخند زدم. جوابی ندادم و بلند شدم تا ظرف‌ها رو جمع کنم. سحر دستم رو گرفت و گفت: تو بشین، من ظرفا رو می‌شورم.
خواستم اعتراض کنم که گفت: همین که من گفتم.
سحر ظرف‌های کثیف رو از روی میز جمع کرد. پیش‌بند رو از روی آویز کنار یخچال برداشت. پیش‌بند رو بست و مشغول شستن ظرف‌ها شد. از اینکه تقابل بین من و مادرم رو دیده بود، حس بدی بهم دست داد. حسی شبیه به خجالت و سر خوردگی. ایستادم و سحر رو از پشت بغل کردم. گردنش رو بوسیدم و گفتم: عاشقتم.
با صدای سلام مائده به خودم اومدم. مثل برق گرفته‌ها از سحر جدا شدم و با تته پته، جواب سلام مائده رو دادم. چهره مائده متعجب و اخم کرده بود. سحر سرش رو به سمت مائده چرخوند و بهش سلام کرد. مائده با سردی جواب سلام سحر رو داد و به من نگاه کرد. سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و گفتم: ایشون س‌س‌سحر جان از دوستان دانشگاه من هستن. امروز صبح اومدن.
مائده نگاه معنی داری به من کرد و گفت: خیلی خوش اومدن.
خواست برگرده که گفتم: مامان گفت عصر میایی. یعنی عصر منتظرت بود.
مائده پوزخند خفیفی زد و گفت: الان مشکلی هست که زودتر اومدم؟
بدون مکث گفتم: نه اصلا، همینطوری گفتم. راستی پسرت کجاست؟ کلی پیش سحر ازش تعریف کردم. ندیده عاشقش شده.
مائده نگاه سردی به من کرد و گفت: گذاشتمش پیش خواهر شوهرم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: آهان اوکی، باشه پس بعدا می‌بینمیش.
مائده گفت: خیلی خسته‌ام. منم برم یکمی استراحت کنم.
بعد از رفتن مائده، دستم رو گذاشتم روی قلبم و گفتم: وای این از کجا ظاهر شد؟
سحر سرش رو به سمت من چرخوند. اخم کرد و گفت: حرکات و حرف‌های ریسکی، دیگه ممنوع. فهمیدی یا نه؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره فهمیدم.

مشغول نشون دادن آلبوم عکس خانوادگی‌مون به سحر بودم. از سر و صدای داخل راهرو فهمیدم که مانی اومده. رو به سحر گفتم: از اون سری که یکهویی وارد اتاق شد و من لُخت بودم، دیگه با سر و صدا میاد.
سحر خواست جواب من رو بده که مانی درِ اتاق رو زد. سحر شالش رو برداشت و سرش کرد. ایستادم و درِ اتاق رو باز کردم. مانی با چهره خسته، سلام کرد و گفت: چطوری آبجی؟
لبخند زدم و گفتم: خسته نباشی. مرسی خوبم.
سحر نزدیک در شد و رو به مانی سلام کرد. مانی جواب سلام سحر رو داد و گفت: از مامان شنیدم که یکی از دوستان مهدیس اومده. خیلی خوش اومدین.
رو به سحر گفتم: ایشون مانی جان داداش کوچیک ترم هستن. کوچیکتر یعنی از اون داداش بزرگه، کوچیکتره.
بعد رو به مانی گفتم: ایشون هم سحر جان. اون قسمت دوست و اینا هم که مامان بهت گفته.
مانی لبخند زد و رو به سحر گفت: بهتره ماشین‌تون رو بیارین داخل خونه. اگه سخت‌تونه، خودم میارمش داخل.
خیلی سریع گفتم: ای وای چرا یاد خودم نبود.
سحر سوییچ ماشین رو به مانی داد و گفت: سختم که نیست اما خودتون بهتر می‌دونین کجا پارک کنین. ازتون ممنونم.
مانی سوییچ ماشین رو از داخل دست سحر گرفت و گفت: مامان برای شام، کتلت درست کرده. میز رو هم چیده، بیایین پایین.
بعد از رفتن مانی، سحر گفت: خانوادگی در و دافین. چه حالی می‌کنن اهالی کوچه. خدا می‌دونه پسرا چقده به عشق تو و مائده جقیدن و دخترا چقده به عشق مانی و مهدی، دخیل بستن. البته مطمئنم تا مدت‌ها سوژه اصلی، مامانت بوده. زن خوشگل و شوهر مُرده. والا من که دلم خواست.
خنده‌ام گرفت و گفتم: دیوونه. بیا بریم شام تا مامانم شاکی نشده. فقط لطفا مانتو تنت کن. مامانم ببینه جلوی مانی با بلوز و شلوار هستی، به جون من غُر می‌زنه.

تمام چراغ‌های طبقه دوم رو خاموش کردم. وقتی سحر وارد اتاق شد، درِ اتاق رو قفل و فقط چراغِ قرمز رنگ اتاق رو روشن گذاشتم. بعد رو به سحر گفتم: خب چطور بود؟
سحر شال و مانتوش رو درآورد و گفت: رِد رومی که درست کردی رو می‌گی؟
لبخند زدم و گفت: نخیر اونا رو می‌گم.
-کیا؟
+خانواده‌ام رو می‌گم. البته مهدی رو هنوز ندیدی.
-چرا اونم دیدم. تو همه عکسا بود. همین دو ساعت پیش گفتم که، همه‌تون در و دافین.
+عه بد نشو سحر. منظورم از نظر ظاهری نیست.
-خب از نظر باطنی باید لُخت شن تا نظر بدم. اما می‌خوره لُخت‌شون هم خوب باشه. مخصوصا مائده که از تو یه ذره تو پُر تره یه کوچولو شکم سکسی داره.
+وای از دست تو سحر. اذیتم نکن.
سحر نشست روی تخت و گفت: یه جَو عجیبی توی خونه‌تون حس می‌کنم. من خانواده مذهبی ندیده نیستم. این جَوی که می‌گم، ربطی به مذهبی بودن خانواده‌ات نداره. اصلا نمی‌دونم چیه دقیقا. یه جوریه فقط.
+مثبت یا منفی؟
-همینش رو هم نمی‌تونم بفهمم. فقط حس عجیب و غریبی از خونه‌تون بهم منتقل می‌شه. راستی، به پیشنهادم درباره اون جریان فکر کردی؟ درباره همون ‌آدم مرموزی که تو بچگی‌ات، باهات ور می‌رفته.
+یک پتو وسط اتاق پهن کردم و گفتم: راستش از پیشنهادت می‌ترسم.
-چرا ترس؟ طرف یک دکتر روانشناس کار بلده. می‌گه با هیپنوتیزم می‌تونه حافظه‌ات رو کامل برگردونه. تضمین کرده اتفاقی برات نمی‌افته و می‌فهمی که…
حرف سحر رو قطع کردم و گفتم: از دکتر و هیپنوتیزم نمی‌ترسم.
-پس مشکل چیه؟
دو تا بالشت، بالای پتو انداختم. نشستم روی پتو و نمی‌دونستم منظورم رو چطوری به سحر برسونم. سحر ایستاد و اومد کنارم نشست. بهم فهموند که بخوابم. به حالت پهلو و به سمت من نیم خیز شد و گفت: می‌ترسی یکی از اعضای خانواده‌ات باشه؟
بدون اینکه حرفی بزنم، سرم رو به علامت تایید تکون دادم. سحر موهام رو نوازش کرد و گفت: بمیرم من که چه تابستون سختی به تو گذشته. حق داری اینطور عصبی و مضطرب باشی.
بازوی سحر رو لمس کردم و گفتم: فقط پیش تو آرامش دارم.
سحر یک بوسه کوتاه از لب‌هام زد و گفت: برای همین اینجام.
+هنوز باورم نمی‌شه که اینجایی.
دامنم رو داد بالا و از روی شورت، کُسم رو گرفت توی مشتش. کُسم رو فشار داد و گفت: چرا داری این کار رو باهام می‌کنی؟
+چیکار؟
-تجاوز.
لبخند زدم و گفتم: من به تو تجاوز کردم؟!
سحر دستش رو برد زیر شورتم. انگشت‌هاش رو کشید توی شیار کُسم و گفت: آره از لحظه‌ای که پات رو گذاشتی توی زندگی من. به روحم، به روانم، به هویتم، به قوانینم، به هر کوفتی که داشتم طبق همون زندگی می‌کردم. خود تو بودی که به همه‌شون تجاوز کردی.
یک آه کشیدم و گفتم: پس فقط مونده بهت تجاوز جنسی کنم.
سحر انگشتش رو کمی فرو کرد توی کُسم و گفت: همه‌اش رو فرو کنم؟
پوزخند زدم و گفتم: فکر کنم این تنها مزیت بلایی باشه که سرم اومد.
سحر گردنم رو بوسید و انگشتش رو کامل فرو کرد توی کُسم. این بار حسش کردم. وجود انگشت‌ سحر رو به خوبی توی کُسم حس کردم. سحر تا می‌تونست انگشتش رو فرو کرد توی کُسم و گفت: چه حسی داره؟
از سر لذت، لبخند زدم و گفتم: حرف نداره.
سحر انگشتش رو درآورد و این بار، دو تا انگشتش رو فرو کرد توی کُسم و گفت: مریم می‌گه یک لزبین واقعی، نیاز به دخول نداره.
چشم‌هام رو بستم و سرم رو دادم عقب. غیر مستقیم به سحر فهموندم که هم زمان، گردنم رو هم ببوسه. سحر به آرومی دو تا انگشتش رو توی کُسم جلو عقب کرد. هم زمان گردنم رو بوسید و گفت: خب نظر تو چیه؟
تنفسم نا منظم شد و همراه با یک آه گفتم: شاید من یک لزبین واقعی نباشم.
سحر با حرص دو تا انگشتش رو تا ته فرو کرد توی کُسم و گفتم: هر کوفتی که هستی، برای من واقعی ترینی، فهمیدی؟
دوباره یک لبخند از سر شهوت کشیدم و گفتم: آره فهمیدم.
با شدت و حرص، دامن و شورتم رو از پام درآورد. خودم هم پیراهن و سوتینم رو درآوردم. خودش رو هم کامل لُخت کرد. همدیگه رو بغل کردیم و هر دو تامون، با شدت و وحشیانه، همدیگه رو لمس ‌کردیم و از هم لب گرفتیم. بعد از چند دقیقه، سحر رفت بین پاهام. پاهام رو با دست‌های خودم بالا گرفتم و از هم بازشون کردم. سحر هم زمان که چوچولم رو می‌خورد و انگشت‌هاش رو توی کُسم، جلو و عقب می‌برد. بعد از چند دقیقه، سرش رو بالا آورد و گفت: اینطوری دوست داری؟
همراه با نفس کشیدن‌های نا منظمِ شهوتی و با صدای حشری شده‌ام؛ گفتم: من جنده تواَم. هر کاری باهام بکنی، دوست دارم.

وقتی به ساعت گوشی‌ام نگاه کردم، با تعجب و رو به سحر گفتم: وای خدای من، بیشتر یک ساعت با هم سکس کردیم.
سحر بی‌حال و به حالت دمر خوابیده بود. با صدای بی‌جونش گفت: عاقبت سگ حشر بودن همینه دیگه.
به پهلو و کنار سحر خوابیدم. یک پام رو گذاشتم روی رون‌هاش. دست‌هام رو به آرومی، روی کمر و تتوش کشیدم و گفتم: منم می‌خوام تتو کنم. تازه می‌خوام زیر اَبرو هم بردارم و صورتم رو اصلاح کنم.
-پس می‌خوای انقلاب کنی.
+آره.
-اتفاقا روناک حسابی منتظر توعه.
+واقعا؟
-آره، بدجور از تو خوشش اومده و همه‌اش سراغ تو رو می‌گیره.
+تو پیش روناک تتو کردی؟
-آره تو سالن روناک تتو کردم. البته خودش تو کار میکاپ عروسه فقط. بقیه زیر دستش کار می‌کنن.
کمی خجالت کشیدم و گفتم: عکس من رو نشون تتو کاره دادی؟
سحر لبخند زد و گفت: نه خودش علم غیب داشت.
+به نظرت من چی تتو کنم؟ کجام تتو کنم؟
-باشه بعدا در موردش حرف می‌زنیم. فعلا مهم تر از تتو و آرایش اینه که با روناک دوست بشی و اونم قطعا تو رو توی یکی از پارتی‌های نوید دعوت می‌کنه. البته از اونجایی که من و لیلی و ژینا دوست تو هستیم، ما رو هم دعوت می‌کنه.
اخم کردم و گفتم: ژینا دوست منه؟
سحر بینی‌ام رو گرفت بین دو تا انگشتش و گفت: جون به اخم کردنت.
+حالا تو پارتی‌های نوید مگه چه خبره؟
سحر شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت: در کل خبر خاصی نیست. فقط شنیدم همه‌شون آدم حسابی هستن و لِول مهمونی‌هاش خیلی بالاست. اصلا همینکه جماعت بفهمن وارد اکیپ نوید شدیم، برامون کلی کلاس می‌شه. خسته شدم بس که هر پارتی رفتیم، نصف بیشترشون حال به هم زن بودن. البته یه شایعه دیگه هم درباره نوید هست.
با دقت سحر رو نگاه کردم و گفتم: چه شایعه‌ای؟
-می‌گن هوای رنگین‌کمونی‌ها رو خیلی داره.
+مثل مریم؟
-آره یه جورایی.
+نکنه خودش همجنس‌بازه؟
سحر زد تو کله‌ام و گفت: اولا همجنس‌گرا و نه همجنس‌باز. دوما یارو دوست دختر داره. روناک برگ چغندر نیست که.
+از کجا مطمئنی که روناک من رو دعوت می‌کنه؟
-سه ساعت تو آرایشگاه روناک بودم. چهار ساعت درباره تو صحبت می‌کرد و سوال می‌پرسید.
+چرا من؟
-یه بار دیگه این سوال رو بپرسی، این دفعه خودم هشت تا گنده بک اجیر می‌کنم تا سوراخ سالم واست نذارن.


با تعجب به مادرم نگاه کردم و گفتم: چرا من نمی‌تونم همراه با دوستم برم شیراز؟
مادرم بُراق شد توی صورت من و گفت: چون من می‌گم.
+خب می‌خوام علتش رو بدونم.
-چون با ماشین شخصی، خطرناکه. اگه اتفاقی برات افتاد، کی جواب من رو می‌ده.
+یعنی با اتوبوس امکانش نیست که اتفاقی برام بیفته؟
-خیلی گستاخ شدی مهدیس. حد خودت رو بدون.
کنترل اعصابم رو از دست دادم و فریاد زنان گفتم: حد خودم رو ندونم، چی کار می‌خوای بکنی؟ نذاری برم دانشگاه؟ خب بعدش چی؟ چرا اینقدر از من بدت میاد؟ تمام پدر و مادرا برای قبول شدن بچه‌شون تو رشته پزشکی، جشن می‌گیرن. اما تو چیکار کردی؟ لحظه به لحظه سال اول دانشگاهم رو با استرس گذرونم. که مبادا مادرم پشیمون بشه و من رو برگردونه. الان که هنوز سال دوم رو شروع نکردم، دوباره شروع کردی. تو دوست داری همه مثل خودت باشن. کنیز مفت و مجانی. زاینده و شورنده و پزنده و…
اشک تو چشم‌های مادرم جمع شد. یک کشیده زد توی گوشم و گفت: خفه شو مهدیس. فقط خفه شو.
یک قدم رفتم عقب. دستم رو گذاشتم روی صورتم و با بغض گفتم: نمی‌خوام خفه بشم. اگه خیلی دوست داری، تو خفه‌ام کن. اینطوری جفت‌مون راحت می‌شیم.
مائده وارد اتاق مادرم شد و گفت: چته مهدیس؟ چرا هار شدی؟
با عصبانیت به مائده نگاه کردم و گفتم: به تو هیچ ربطی نداره.
از چهره مائده مشخص بود که به خاطر رفتار من، شوکه شده. چند لحظه به من نگاه کرد. بعد پوزخند زد و گفت: تو دانشگاه چیزای جدید یاد گرفتی.
من هم پوزخند زدم و گفتم: بهتر از اینه که مثل تو بعد از دانشگاه، همون گاگول پخمه‌ای بمونم که بودم. یه موجود خنثی و بی‌خاصیت. همه خواهر دارن، من هم خواهر دارم. تا حالا دقت کردی که توی این خونه، فرق چندانی با گلدون روی بالکن نداری؟
مادرم خواست جوابم رو بده که مانی وارد اتاق شد. چهره مانی هم دست کمی از چهره مائده نداشت. یک نگاه به هر سه تامون کرد و گفت: حواس‌تون هست دوست مهدیس طبقه بالاست؟ صداتون کل خونه رو برداشته.
مادرم رو به مانی گفت: بذار بشنوه. بذار بفهمه که ثمره این همه سال جون کندن و بچه بزرگ کردن، چیه. بذار متوجه بشه که نتیجه دانشگاه رفتن، چیه. دلم خوش بود که با چنگ و دندون این خانوده رو حفظ کردم. حالا این نمک نشناس برای من زبون درآورده. نه حرمت منِ مادر رو حفظ می‌کنه و نه خواهر بزرگش.
بدون مکث و رو به مادرم گفتم: هر شب موقع خواب رویا بافی می‌کنم که اِی کاش، تنها خانواده‌ای که داشتم، مانی بود. من دختر تو نیستم. عروسک خیمه شب بازی تو هستم. چون فقط تا موقعی خوبم که عین عقاید تو زندگی کنم. اینی هم که بهش می‌گی خواهر، تا این لحظه، دقیقا کجای زندگی من بوده؟ چه چیزیش شبیه بقیه خواهرا بوده؟ از مهدی نگم برات که فرق چندانی با…
مانی حرفم رو قطع کرد و گفت: بس کن مهدیس.
بعد رو به مادرم و مائده گفت: دِ ولش کنین دیگه. نمی‌بینین داره از عصبانیت سکته می‌کنه. بیست سالش شده. بچه نیست دیگه.
مانی تُن صداش رو آروم کرد و رو به مادرم گفت: اینقدر باهاش کل کل نکن مادرِ من. تو هم داری با این کارت، به خودت صدمه می‌زنی.
مائده بدون اینکه حرفی بزنه، از اتاق رفت بیرون. مانی رو به من گفت: به دوستت بگو، همراهش می‌ری شیراز. الان هم برو زودتر وسایلت رو حاضر کن. تا هوا تاریک نشده، راه بیفتین.
مادرم خواست حرف بزنه که مانی گفت: شما هم حاضر شو و من می‌برمت شاه عبدالعظيم. فقط اونجا می‌تونی آروم بشی.
مادرم با صحبت‌ها و پیشنهاد مانی، کمی آروم شد. خواستم از اتاق برم بیرون که مانی گفت: به وقتش که همه‌تون آروم شدین، بابت این همه بی‌ادبی که امروز کردی، معذرت‌خواهی فراموش نشه.
جوابی به مانی ندادم و رفتم طبقه دوم. وارد اتاق و مشغول جمع کردن وسایلم شدم. سحر دست به سینه، به دیوار تکیه داده بود. تو همون حالت گفت: طغیان کردی؟ قرار بود فعلا آروم باشی.
جوابی به سحر ندادم. دست‌هام همچنان به خاطر عصبانیت زیاد، می‌لرزید. سحر دیگه چیزی نگفت و مشغول جمع کردن وسایل خودش شد. تو همین حین، مائده اومد توی اتاق و رو به من گفت: بیا کارت دارم.
با تردید بهش نگاه کردم. اومد به سمت من. مُچ دستم رو گرفت و بلندم کرد. وادارم کرد تا همراهش از اتاق برم بیرون. من رو برد توی اتاق سابق و مشترک جفت‌مون. در رو قفل کرد. صداش رو تا می‌تونست آهسته کرد و گفت: تا حالا از خودت سوال کردی که اون شب چرا عمو اومد اینجا و به خاطر تو، اون همه چونه زد تا مامان و مهدی اجازه بدن و تو بری دانشگاه؟
از سوال مائده تعجب کردم. مائده که به وضوح داشت عصبانیت خودش رو کنترل می‌کرد، با حرص بیشتری گفت: کِی دیدی که عمو تو کار این خونه دخالت کنه؟ به قول خودت، تو کجای زندگی عمو بودی که برات ریش گرو بذاره؟ اصلا توی این خونه لعنتی، عمو با کی از همه صمیمی تره؟ حرف بزن مهدیس.
کمی فکر کردم و گفتم: عمو از اولش با تو از همه جور تر بود.
مائده صورتش رو تا می‌تونست به صورت من نزدیک کرد و گفت: من ازش خواستم که بیاد و حرف بزنه. اگه من نبودم، داشتی توی این خونه می‌پوسیدی.
شبی که عموم به خاطر من، با مادرم و مهدی حرف زد رو مرور کردم و گفتم: مانی هم پشت عمو در اومد.
مائده به چشم‌های من زل زد و ازم فاصله گرفت. چهره‌اش، عجیب و ترسناک شده بود. حتی احساس کردم که دچار استرس و هیجان منفی شده. چند لحظه چشم‌هاش رو بست. یک نفس عمیق کشید. چشم‌هاش رو باز کرد و گفت: واقعا یادت نمیاد؟
با تعجب گفتم: چی رو یادم نمیاد؟
سر مائده به لرزش افتاد و گفت: همین اتاق. همین اتاق لعنتی.
متوجه حرف‌های مائده نشدم و گفتم: واضح حرف بزن.
مائده دست‌هاش رو فرو کرد توی موهاش. یک نفس عمیق دیگه کشید و گفت: چرا چند وقته میری توی اتاق مانی؟
شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم: چون اینجا حوصله سر و صدای دعا و قرآن مامان رو ندارم. مانی هم گفت هر وقت که اومدم تهران، اتاقش در اختیار من.
مائده لحنش رو ملایم کرد و گفت: اون شب، من هم شوکه شدم. باورم نمی‌شد که مانی، پشت عمو در اومد. چون مانی به مامان و مهدی گفته بود که تو عرضه گذروندن دانشگاه رو توی شهر غریب نداری. هیچ وقت از خودت نپرسیدی که چرا مانی تا قبل از اون شب، از دانشگاه رفتن تو، حمایت نمی‌کرد؟
حرف‌های مائده حسابی گیجم کرد و گفتم: الان مثلا می‌خوای با این حرف‌ها ثابت کنی که خواهر دلسوزی بودی و من خبر نداشتم؟
مائده لبخند تلخی زد و گفت: وقتی دیدم که از اون شب به بعد، رفتار مانی با تو تغییر کرد و حتی باهات گرم گرفت و صمیمی شد، فقط یک چیز اومد توی ذهنم. اینکه شما دو تا با هم…
مائده حرفش رو قورت داد. بغض کرد و نشست کُنج دیوار. پاهاش رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روی زانوهاش و گفت: اما تو این سه ماه، احساس کردم که از مرحله پرتی. به این نتیجه رسیدم که عمو، بدون حمایت مانی هم، توانایی راضی کردن مهدی و مامان رو داشت. چون علنی از اعتبار خودش برای تو خرج کرد. مانی هم وقتی دید که نمی‌تونه تو اون شرایط، خودش رو آدم بده داستان کنه، یکهو تغییر موضع داد و در نقش یک قهرمان ظاهر شد. خوب که فکر می‌کنم، حرکتش هوشمندانه بود. مانی نهایتا دوست داشت که تو رو داشته باشه. با اون حرفت توی اتاق، بهم ثابت شد که نقشه‌اش، عملی شده.
همچنان نمی‌فهمیدم که مائده چی می‌گه. اما به خاطر حال بدش، دلم به حالش سوخت. خواستم کنارش بشینم و آرومش کنم که نذاشت. سرش رو آورد بالا و گفت: برو حاضر شو، دوستت منتظره.
نمی‌تونستم اشک‌های جاری شده‌اش رو درک کنم. به خاطر حرف‌های تند و بدی که بهش زده بودم، عذاب وجدان گرفتم. داشتم از اتاق می‌رفتم بیرون که مائده گفت: می‌تونی از عمو بپرسی. اون بهت می‌گه که چرا اون شب اومد و ازت حمایت کرد.

توی مسیر و جاده، حرف‌های مائده رو به سحر گفتم. سحر کمی فکر کرد و گفت: خب جواب بده. تا قبل از شبی که عموت بیاد خونه‌تون و درباره تو حرف بزنه، مانی مدافع دانشگاه رفتن تو بود یا نه؟
با دقت گذشته رو مرور کردم و گفتم: هر چی فکر می‌کنم، نه. مانی تا قبلش موضعی درباره دانشگاه من نداشت.
-موضعی که تو با چشم خودت ببینی، نداشت.
+خب به فرض که مثل مهدی و مامانم، مخالف بوده. اون شب وقتی دید که حرف‌های عموم منطقیه، نظرش عوض شده. مائده هم از حرص حرفی که بهش زدم، داره از این جریان، سوء استفاده می‌کنه.
-قطعا این نظریه منطقی و درستی می‌تونه باشه. اما اگه واقعا مائده از عموت خواسته باشه که بیاد و از تو حمایت کنه، نمی‌شه با این قاطعیت، مائده رو کوبید. منظورش چی بود که گفت یادت نمیاد؟
+نمی‌دونم. گفت همین اتاق لعنتی.
-احتمال نمی‌دی که همه این جریانا مربوط به تصویری باشه که از کودکی‌ات، یادت میاد؟
+دوست ندارم اصلا به اون موضوع فکر کنم.
-تا کِی؟ تا کِی می‌تونی ازش فرار کنی؟
حسابی توی فکر فرو رفتم. سحر راست می‌گفت. من داشتم از اون تصویر لعنتی فرار می‌کردم. حاضر بودم تمام لحظاتی که اون چهار نفر، کتکم زدن و بهم تجاوز کردن رو مرور کنم اما حتی برای یک لحظه هم نمی‌خواستم به این فکر کنم که چه کَسی توی بچگی، من رو لُخت می‌کرد و باهام ور می‌رفت. کامل به صندلی ماشین تکیه دادم. چشم‌هام رو بستم و گفتم: فعلا می‌خوام به چیزای دیگه فکر کنم. به شیراز، به دانشگاه، به درس‌هام، به لیلی، به مریم، به اون ژینای روانی، به تو، به خودمون. به روناک و نوید و وارد شدن به اکیپش.
سحر یک نفس عمیق کشید و گفت: امیدوارم این فرار کردنت از واقعیت، به ضررت تموم نشه.


از حرف سحر شوکه شدم و گفتم: نمی‌تونستی از قبل این مورد رو باهام هماهنگ کنی؟ کل مسیر جاده رو با هم بودیم.
سحر با خونسردی نشست روی تختش. پاش رو روی پای دیگه‌اش انداخت و گفت: حالا فکر کن از قبل هماهنگ کردم.
لیلی با نگرانی و تردید به من نگاه کرد. ژینا هم نشست روی تختش و نگاهش رو از من گرفت. سحر رو به من گفت: تند باش تکلیف ژینا رو مشخص کن. تو اتاق بمونه، یا پرتش کنم بیرون؟
از دست سحر عصبی شدم و گفتم: چرا من باید مشخص کنم؟
لیلی رو به من گفت: این چه سوال مسخره‌ایه که داری می‌پرسی؟ گاهی وقت‌ها واقعا خنگ می‌شی یا خودت رو به خنگی می‌زنی؟
خواستم حرف بزنم که لیلی گفت: فقط در جریان باش که ژینا وسالیش رو جمع کرده بود که از اتاق بره. سحر تماس گرفت و مجبورش کرد که بمونه. چون می‌خواست تو تکلیفش رو روشن کنی. البته اگه تصمیم بگیری ژینا بره، فقط این نیست که از اتاق بندازیمش بیرون. برای همیشه از جمع ما حذف می‌شه. البته اگه بخوام منصف باشم، این کاملا حقشه.
کلافه شدم و رو به سحر گفتم: تو شرایط داغون روانی من رو می‌دونی. چطوری دلت میاد اینطوری تحت فشارم بذاری؟
سحر از روی تختش بلند شد. اومد به طرف من و با یک لحن جدی گفت: هر وقت و هر جا، هر کاری که دلم بخواد، باهات می‌کنم. امشب، تو باید تکلیف ژینا رو روشن کنی. البته در هر حالتی، ژینا باید جلوت زانو بزنه و ده بار بگه “گُه خوردم مهدیس. قول می‌دم دیگه از این گُها نخورم.” اگه رفتنی شد، تا صبح وقت داره که برای همیشه گورش رو گم کنه. اگه موندنی شد، کل امسال رو باید شهردار اتاق باشه. باور کن از این ساده تر نمی‌تونستم بگیرم.
صدام به لرزش افتاد و گفتم: تنبیه آدما فرق داره با تحقیر کردن‌شون. ژینا به اون عوضیا نگفته بود که بهم تجاوز کنن. وقتی فهمید تصمیم‌شون چیه، ازم دفاع کرد.
نگاه سحر جدی تر شد و گفت: لازم نکرده اینا رو به من یادآوری کنی. اگه جریان تجاوز، کار ژینا بود، الان اینجا مشغول لاس زدن باهاش نبودم. چنان بلایی سرش می‌آوردم که از هزار تا تجاوز هم بدتر باشه.
لیلی لبخند خاصی زد و رو به من گفت: یعنی الان تو مدافع ژینا شدی؟
خودم هم به خاطر اینکه ناخواسته از ژینا دفاع کردم، متعجب شدم. نشستم روی زمین و به تختم تکیه دادم. پاهام رو بغل کردم و سرم رو گذاشتم روی زانوهام. سحر مثل همیشه، با رفتارهای یکهویی‌اش، من رو آچمز کرده بود. بغضم رو قورت دادم. سرم رو بالا گرفتم و گفتم: نه می‌تونم ببخشمش و نه دلم میاد همچین بلایی سرش بیارم. ژینا به غیر ما کَس دیگه‌ای رو نداره.
لیلی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: به غیر از ما؟!
هول شدم و گفتم: منظورم اینه که چندین سال دوست شما بوده و…
لیلی حرفم رو قطع کرد. لبخند رضایتی روی لب‌هاش نشست و گفت: حرفت رو عوض نکن. منظورت همونی بود که بار اول گفتی. بالاخره بهت ثابت شده که تو جزئی از ما هستی و ژینا رو هم توی ضمیرت، جزئی از این “ما” می‌دونی و دلت نمیاد تنهاش بذاری و رهاش کنی. هر چی بیشتر می‌گذره، بیشتر می‌فهمم که چرا از توعه عوضی خوشم میاد.
لبخند تلخی زدم و گفتم: داری خرم می‌کنی؟
سحر گفت: فقط بگو ژینا از این اتاق بره. بعدش می‌فهمی که داشت خرت می‌کرد یا نه.
رو به ژینا گفتم: تو چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو.
ژینا به من نگاه کرد و گفت: چی بگم؟ یعنی چی می‌تونم بگم؟
به چشم‌های ژینا زل زدم. دیگه خبری از اون تکبر و غرور گذشته‌اش، نبود. دیگه حس نمی‌کردم که از من متنفره. هر سه تاشون منتظر جواب من بودن. چشم‌هام رو بستم و تصاویر کتک خوردن و تجاوز اون چهار نفر، به سرعت، توی ذهنم تکرار می‌شد. چشم‌هام رو باز کردم و رو به سحر گفتم: لازم نیست از جمع‌مون جدا بشه. فقط قول نمی‌دم که…
حرفم رو نا تموم گذاشتم. بغضم رو قورت دادم و گفتم: یه مدت طول می‌کشه تا دلم باهاش صاف بشه.
سحر خواست حرف بزنه که نذاشتم و گفتم: ازت خواهش می‌کنم مجبورش نکن که…
این بار سحر حرف من رو قطع کرد و رو به ژینا گفت: خب زود باش. جلوش زانو بزن و اونی که گفتم رو ده بار بگو، یا گورت رو از این اتاق و زندگی من، گم کن بیرون. حالا دست خودته که بری یا بمونی.
رو به سحر گفتم: سحر خواهش می‌کنم.
سحر با قاطعیت گفت: تو خفه شو. هنوز یاد نگرفتی که آدما باید تاوان کار اشتباه‌شون رو بدن. این مضحک ترین و ساده ترین تاوانیه که ژینا باید بده.
ژینا با مکث ایستاد. اومد جلوی من و زانو زد. سرش رو انداخت پایین. خواست حرف بزنه که سحر گفت: تو چشم‌هاش نگاه کن.
سر ژینا کمی به لرزش افتاد. بغض کنان به من نگاه کرد و گفت: گُه خوردم مهدیس. دیگه از این گُها نمی‌خوردم.
معذب شدم و خجالت کشیدم. ته دلم راضی نبودم که ژینا غرورش رو جلوی من خورد کنه. اما مطمئن بودم که سحر تا کار خودش رو نکنه، ول کن نیست. به ناچار هر ده بار جمله ژینا رو شنیدم. سحر بعد از تموم شدن جمله‌های ژینا، رفت کنارش. با لگد و به آرومی زد به پاش و گفت: حالا گورت رو گم کن و برامون شام درست کن که حسابی گشنمه. این نفله کل مسیر، مثل مترسک کنارم نشسته بود. هنوز بلد نیست که باید به راننده سرویس بده.
لیلی با انرژی و هیجان و رو سحر گفت: خودم یادش می‌دم.
سحر رو به من گفت: شماره روناک رو برات می‌فرستم. فردا صبح باهاش تماس می‌گیری تا بهت وقت آرایشگاه بده.


آلبوم رو ورق می‌زدم و تو هر صفحه، یک طرح جذاب و قشنگ می‌دیدم. دخترِ تتو کار گفت: اول باید مشخص کنی که کجای بدنت رو می‌خوای تتو بزنی. اونطوری بهتر می‌تونی یک طرح انتخاب کنی.
خواستم جواب بدم که روناک وارد اتاق تتو شد. لباس بیرونی‌ تنش بود. با هیجان و خوشحالی خاصی و رو به من گفت: به به ببین کی افتخار داده.
ایستادم و گفتم: سلام.
روناک به سمتم اومد. باهام دست داد و گفت: عزیزم معذرت که دیر اومدم. خیلی خیلی خوشحالم که می‌بینمت.
من هم با خوش رویی گفتم: نه خواهش می‌کنم. وقتی خودم رو معرفی کردم، حسابی تحویلم گرفتن.
روناک ازم جدا شد و رو به دختر تتو کار گفت: خب چه برنامه‌ای برای مهدیس جان ریختین؟
دختر تتو کار گفت: اول روی صورتش کار می‌کنیم. البته به گفته خودتون، فقط فرحناز روش کار می‌کنه. که خب فعلا مشتری داره و صندلی‌اش، نیم ساعت دیگه خالی می‌شه. آوردمش اینجا تا توی این فرصت، بهش طرح‌های تتو رو نشون بدم.
روناک رو به من گفت: فقط آرایش صورت و تتو؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بله.
روناک گفت: کجات رو می‌خوای تتو کنی؟
به دختر تتو کار نگاه کردم و گفتم: نمی‌دونم.
روناک رو به دختر تتو کار گفت: اون طرح‌های بریده شده رو داری؟
دختر تتو کار گفت: آره.
روناک بعد رو به من گفت: خب لُخت شو عزیزم. من الان بر می‌گردم.
دختر تتو کار به خاطر چهره متعجب من، خنده‌اش گرفت و گفت: درِ اتاق رو می‌بندم تا راحت باشی.
شال و مانتو و تاپ و شلوارم رو درآوردم. دختر تتو کار، رو به من گفت: لطفا برین جلوی آینه قدی بِایستین.
روناک برگشت توی اتاق. شال و مانتوش رو درآورده بود. از تاپ زرد و شلوار کتان سفیدش خوشم اومد. یک آلبوم دیگه از توی دست دختر تتو کار گرفت و رو به من گفت: این طرح‌های بریده شده است. یعنی می‌تونم هر جا که خواستی برات نگه دارم و ببینی بهت میاد یا نه. خب برای شروع از این گل رز شروع می‌کنیم.
روناک طرح نمونه گل رز رو، پشت کتفم گذاشت. دختر تتو کار هم یک آینه دیگه پشتم گرفت تا بتونم پشتم رو ببینم. داشتم فکر می‌کردم خوبه یا نه، که روناک لب‌هاش رو نزدیک گوشم آورد و با یک لحن ملیح گفت: اصلا رودروایسی نکن خانمی. لازم باشه همه طرح‌ها رو، روی همه جای بدنت تست می‌کنیم.
لبخند زدم و گفت: از این خوشم نیومد.
روناک لبخند شیطونی زد و گفت: باشه عزیزم.
چندین طرح رو روی چند جای بدنم گذاشت. هر بار از چهره‌ام متوجه می‌شد که خوشم نیومده و می‌رفت سر وقت طرح بعدی. تا اینکه رسید به طرح دو تا پرستو که یکی‌شون از اون یکی کوچیکتر بود. دستم رو گذاشتم روش و گفتم: این خیلی خوشگله.
دختر تتو کار گفت: چون طرح ظریفیه، به نظرم بین سینه و استخون ترقوه‌اش، خیلی بهش میاد.
پیشنهاد دختر تتو کار عالی بود. لبخند زدم و گفتم: عالیه.
روناک گفت: برای پایین تنه‌ات نمی‌خوای؟ باسن، رون، پشت ساق.
مردد بودم که چه جوابی بدم. دختر تتو کار گفت: اینطور که متوجه شدم، از طرح‌های ظریف خوشت میاد. نظرت چیه که دور رون پات، یک طرح زنجیر کار کنیم؟
بعد از داخل اون یکی آلبوم، یک طرح زنجیر نشونم داد. شبیه زنجیر طلا بود که نقطه اتصال دو طرف زنجیر رو، یک قلب کار کرده بودن. لبخند رضایتی زدم و گفتم: اینم عالیه.
دختر تتو کار گفت: اوکی، فقط مشخص کن، هر دو تا طرح، کدوم طرف بدنت باشه. یعنی چپ یا راست.
کمی فکر کردم و گفتم: پرستوها رو سمت راست و زنجیر رو روی پای چپم کار کن.
دختر تتو کار گفت: قلب زنجیر، جلو باشه یا عقب؟
بدون مکث گفتم: عقب.
تو همین حین، درِ اتاق باز شد. یکی از دخترهای زیر دست روناک، رو به روناک گفت: صندلی فرحناز خالی شد.
روناک رو به من گفت: خب حله عزیزم. اول برو صورتت رو اوکی کن. بعدش هم بیا تا کار تتو شروع بشه.
بعد رو به دختر تتو کار گفت: پیش‌بینی شام برای مهدیس جان بکنین. کارش طول می‌کشه و ضعف می‌کنه.
لباسم رو پوشیدم و رو به روناک گفتم: خیلی بهتون زحمت دادم.
روناک لبخند مهربونی زد و گفت: چه زحمتی عزیزم؟ خیلی هم خوشحال شدم که اولین آرایشت رو تو سالن من انجام می‌دی.


با هیجان وارد اتاق شدم. دوست داشتم تا سحر و لیلی، زودتر من رو ببینن. اما هیچ کدوم‌شون تو اتاق نبودن. ژینا توی تاریکی، رو تختش دراز کشیده بود و داشت موزیک گوش می‌داد. چراغ رو روشن کردم و گفتم: لیلی و سحر کجان؟
چشم‌های ژینا به خاطر نور چراغ، اذیت شد و گفت: رفتن بیرون، الان میان.
حالم گرفته شد و یک نفس عمیق کشیدم. ژینا ایستاد. با دقت من رو نگاه کرد و گفت: واو چقدر خوشگل شدی مهدیس.
از واکنش و تعریف ژینا جا خوردم. لبخند تعجب‌گونه‌ای زدم و گفتم: واقعا؟
ژینا یک قدم بهم نزدیک شد و گفت: مگه خودت رو توی آینه ندیدی؟
+چرا دیدم.
-پس یعنی چی می‌گی واقعا؟! تتو هم کردی؟
جواب ژینا رو ندادم. شال و مانتو و تاپ و شلوارم رو درآوردم و گذاشتم خودش ببینه. چشم‌هاش برق زد و با هیجان گفت: اوه شت، اوه شت، اوه شت. محشر شدی مهدیس. شوکه شدم.
نمی‌دونستم این واکنش و نظر واقعی ژیناست یا همچنان داره سعی می‌کنه تا بلایی که به سرم آورده رو جبران کنه. تو سه ماه تابستون، کلی نقشه ریخته بودم که اگه ژینا رو دیدم، باهاش بدترین رفتار ممکن رو بکنم، اما انگار نه روم می‌شد که بهش سخت بگیرم و نه دلم می‌اومد. تو همین حین، درِ اتاق باز شد. سحر و لیلی وارد اتاق شدن. وقتی واکنش و هیجان سحر و لیلی رو نسبت به آرایش صورت و تتوهام دیدم، مطمئن شدم که تعریف‌های ژینا الکی نبوده.
بعد از اینکه کلی من رو وارسی کردن، سحر یک لیوان چای برای خودش ریخت و رفت توی بالکن. لیلی هم نشست روی تختش و رو به ژِینا گفت: منم می‌رم تو کار تتو.
ژینا گفت: با هم بریم.
رو به ژینا گفتم: تو پوستت سفید برفیه، فکر کنم تتو بیشتر از همه‌مون، به تو بیاد.
ژینا گفت: به نظرت کجام رو تتو کنم؟
چشم‌هام رو شیطون گرفتم و رو به ژینا گفتم: اینطوری که نمی‌تونم نظر بدم. روناک لُختم کرد تا بفهمم تتو به کجای بدنم میاد.
لیلی اخم کرد و گفت: یک لحظه صبر کنین ببینم. دو تا سوال الان مطرح شده. اول اینکه الان خودتون هستین؟ یا ما رو گذاشتین سر کار؟
لیلی بعد به من نگاه کرد و گفت: روناک لُختت کرد؟
خنده‌ام گرفت و به سحر نگاه کردم. به نرده بالکن تکیه داده بود و داشت ما رو نگاه می‌کرد. بعد رو به لیلی گفتم: لُخت لُخت که نه. شورت و سوتین پام بود. البته فکر کنم باهام لاس می‌زد. به بهونه گذاشتن طرح نمونه روی بدنم، کلی باهام ور رفت. یک جا هم از رنگ پوستم تعریف کرد.
لیلی گفت: با این شورت و سوتین سکسی، جلوی خواجه کور هم باشی، آبش سرازیر می‌شه.
بعد رو به سحر گفت: جوجه صورتی رو تحویل بگیر. هر جا میره، باهاش لاس می‌زنن. اینم بدش نمیاد.
سحر پوزخند زد و گفت: جوجه صورتی، کفتر جلد خودمه.
رو به سحر گفتم: بالاخره جوجه یا کفتر؟
ژینا خنده‌اش گرفت و گفت: جوجه کفتر.
رو به ژینا گفتم: می‌خندی؟ تو باید لُخت شی تا من نظر بدم.
لیلی ایستاد و اومد جلوم. دست‌هام رو گرفت توی دست‌هاش. با لحن خاصی که احساس کردم بغض داره، به من نگاه کرد و گفت: قربون دل دریایی تو برم.
باورم نمی‌شد که لیلی تا این اندازه احساساتی بشه. با تعجب گفتم: چرا مگه چیکار کردم؟
سحر وارد اتاق شد و گفت: امشب زیادی تو فاز احساسات نرین. تا بیست و چهار ساعت نمی‌شه به مهدیس دست زد. تتوهاش نباید عرق کنه یا خیس بشه.
ژینا گفت: نظر که می‌تونه بده.
لیلی دست‌هام رو رها کرد و گفت: منم می‌خوام نظر بدم. اما اول چای می‌خوام.
وقتی دیدم که لیلی داره برای خودش چای می‌ریزه، اخم کردم و گفتم: یعنی هر کی برای خودش چای می‌ریزه؟
لیلی برای خودش چای ریخت و گفت: شرمنده تموم شد، وگرنه به جون افخم، می‌خواستم برای شما هم بریزم.
ژینا فلاسک چای رو برداشت که بره بشوره و آبجوش بیاره. جلوش رو گرفتم و گفتم: صبر کن من لباس بپوشم، خودم می‌برم. تو امسال دیگه خانم دکتر کامل می‌شی. خوبیت نداره که همه‌اش بشوری و بپزی.
ژینا لبخند معنا داری زد و گفت: اولا که امشب خیلی تیکه شدی و معلوم نیست اگه بری بیرون، بتونی برگردی. همون اتاقِ اول، تورت می‌کنن. دوما، اجازه بده همونی که سحر گفته، انجام بشه.
بعد از رفتن ژینا، دراز کشیدم رو تخت و گفتم: وای خدا چقده خسته‌ام.
سحر کنارم نشست. احساس کردم که چشم‌هاش برق می‌زنه. اول کمی پوست شکمم رو لمس کرد. بعد دستش رو گذاشت روی صورتم. با مهربونی به من نگاه کرد و گفت: مرسی که اجازه ندادی این جمع از بین بره.
حس خوبی از واکنش احساسی لیلی و سحر و ژینا بهم دست داد. صورتم رو بیشتر به سمت دست سحر فشار دادم و گفتم: هر کاری کردم به خاطر دل خودم بود. خوشحالی و آزادی واقعی رو با شما سه تا دارم تجربه می‌کنم. اون چند ساعت عذاب و شکنجه، در برابر این همه حس خوب، هیچی نیست. این آدمی که شدم یا دارم می‌شم رو خیلی دوست دارم و نمی‌خوام از دستش بدم.

نوشته: شیوا


👍 265
👎 12
290101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

815581
2021-06-17 00:24:51 +0430 +0430

عالی

3 ❤️

815582
2021-06-17 00:26:19 +0430 +0430

بالاخرهههه :))
مرسی و خسته نباشی شیوا جان 😍
الان تازه می خوام برم بخونمش!

7 ❤️

815587
2021-06-17 00:39:12 +0430 +0430

تنها نویسنده ای هستی که اندازه یه شاهنامه داستان مینویسی اما با اینهال همه میخونن داستاناتو و حتی دوبرابر متنت برات نظر مینویسن ❤️
خوش بحال ما که همچین نویسنده ای داریم 😉😁


815591
2021-06-17 00:42:47 +0430 +0430

عالین داستانات وفقط گیج شدم توشون کدوم دنباله کدومه راهنمایی کن

3 ❤️

815596
2021-06-17 00:52:04 +0430 +0430

شیوا بانو مثل همیشه با ریتم جذاب و گیرایی خاصی بود واقعا لذت بردم
فقط تنها ایرادی که میتونم بگیرم اینه ک زیاد رو صحنه سکس مانور ندادی و مثل سابق بهش توجه نکردی
موفق باشی

3 ❤️

815600
2021-06-17 00:55:56 +0430 +0430

من عاشق قسمتای مهدیس و سحر هستم. این بار هم عالی بود مرسی مرسی بانو😍 ❤️

9 ❤️

815603
2021-06-17 00:57:35 +0430 +0430

چقدر شر و ور تایپ کردی💩💩💩

3 ❤️

815606
2021-06-17 01:01:54 +0430 +0430

هرکی لایک نکنه خره😂😂😂😂

4 ❤️

815608
2021-06-17 01:05:22 +0430 +0430

این همه انتظار کشیدیم شیوا
خدایی حقمونه قسمت جدید فردا شب بیاد

3 ❤️

815610
2021-06-17 01:07:52 +0430 +0430

ممنون بابت قسمت جدید…

2 ❤️

815613
2021-06-17 01:09:39 +0430 +0430

مرسی بانوی هنرمند

1 ❤️

815614
2021-06-17 01:09:55 +0430 +0430

دیگه نیازی به تعریف نداری این داستانم خوب بود ولی اون قسمت مائده رو خیلی گنگ توضیح دادی اگه یکم واضح تر بود بنظرم بهتر میشد لایک

1 ❤️

815615
2021-06-17 01:10:35 +0430 +0430

شاید باورت نشه ولی جیشم داشت می‌ریخت ولی اول موندم کامل بخونمش بعد برم😂😂😂😍❤️

1 ❤️

815617
2021-06-17 01:11:39 +0430 +0430

Shiva joon awli bood midonestam az bidar mondanam pashimon nemisham
To mahshari dokhtar bisabrane montazere baghiasham❤❤💋💋

2 ❤️

815622
2021-06-17 01:17:03 +0430 +0430

شیواااااااا
شیواااااا بعدیشو کی آپ میکنی 😂

1 ❤️

815624
2021-06-17 01:20:06 +0430 +0430

😍❤️مثل همیشه بی نظیر بود شیوا بانو
عالی بود داستان❤️😍

1 ❤️

815625
2021-06-17 01:24:31 +0430 +0430

عالی و بی نظیر مث همیشه

1 ❤️

815627
2021-06-17 01:27:57 +0430 +0430

احساسات بین سحر و مهدیس خیلی زیبا و رومانتیک توصیف شده بود و تمومه شخصیت‌هایی که ساختی تو داستان ثبات دارن و بدون منطق تغییر خلق نمی دن، خسته نباشی که برامون می نویسی ای کاش می شد با چاپ این رمان پولدار بشی.

4 ❤️

815630
2021-06-17 01:34:54 +0430 +0430

واو
هر چقد میگذره بیشتر به حروم زندگی مانی پی میبریم
واو مرسی شیوا
عالی بود و شبمون رو ساختی
به نظرم فرق تو با باقی نویسنده ها اینه که حتی اگر سکس هم نداشته باشه داستانت بازم با شور و اشتیاق میخونم
بازم دمت گرم❤️

4 ❤️

815632
2021-06-17 01:40:32 +0430 +0430

مثل همیشه عالی بود،مرسی برا قلمت و وقتی که گذاشتی👏👏👏👏😘

1 ❤️

815633
2021-06-17 01:42:03 +0430 +0430

بابا ب قرآن با روح روان آدم بازی میکنی
واقعا داستان هات عالین ٱدم از خوندنش نمیتونه دس بکشه تو محشری افسونگری ❤️😂
سلطان خودتی شیر خرته

3 ❤️

815635
2021-06-17 01:45:39 +0430 +0430

عالییییی
رای ما آیت اله دکتر شیوا 😁

1 ❤️

815638
2021-06-17 01:51:24 +0430 +0430

لایک تقدیم شما

1 ❤️

815639
2021-06-17 01:55:28 +0430 +0430

خسته نباشی شیوا
برام سواله که چرا مانی میخواسته مهدیس رو داشته باشه؟!!!
این به جمله مانی از عشقش به راحتی نمیگذره، احتمالا ربط داشته باشه!
اگه پریسا اونقدر زیرک و باهوشه احتمالا پول داریوش برای پریسا و مانی مهم بوده! ولی حس میکنم داریوش نقش مثبتی داره در طول داستان.
یکم رو نوید حساس‌تر شدم! تقابل نوید با مانی! حتی پریسا ک خودش جزو شخصیتای باهوشه ولی خودش رو در روی نوید قرار گرفت! و جریان مهدیس رو جوری به داریوش گفت ک برام خیلی سواله! پریسا اگه جزو اولویت زندگیه مانیه پس مهدیس رو قطعن میشناخت! چرا مانی و پریسا داریوش و مهدیسو هم مسیر کردن!
امر و نهی سحر نسبت به مهدیس هم برام جای سوال داره! واقعن عاشقش هست یا داره باهاش بازی میکنه؟!
اما چیزی که حدس میزنم اینه که وقتی سحر تو بیمارستان بالا سر مهدیس بود و یکی میاد میگه قرار نبود اینطوری بشه اون همون نوید شاید بود! مهدیس هم یه طعمه مثل گندم و سحر م۷دیس رو از طعمه بودن نجات میده و قوانین بازی رو یادش میده و حالا مهدیس میخواد گندم رو نجات بده!
در کل حالا فهمیدم چرا میگفتی تا دو تا قسمت رو ننویسم آپ نمیکنم قسمت جدید رو!!!😁😁😁
خسته نباشی بازم

4 ❤️

815640
2021-06-17 01:57:51 +0430 +0430

جدا حس میکنم از رسالتتون دارید دور میشید شیوا بانو . داستاناتون روز بروز کم سکس تر داره میشه . هرچند جریانش خیلی قشنگ داره جلو میره

1 ❤️

815641
2021-06-17 01:58:42 +0430 +0430

بالاخره انتظارمون سر اومد.
جریان و سیر داستان ها جوریه که آدم رو سوار موجش میکنه و با خودش میبره.
مثل همیشه عالی و فوق العاده بود.
داشتم به تغییرات و یا بهتر بگم دگردیسی مهدیس فکر میکردم. که از کجا به کجا رسید. و چه جالب که این تغییر وضعیت خیلی آروم و منطقی پیش رفت.
واقعا چقدر انسان، قابل تغییره.

1 ❤️

815643
2021-06-17 02:02:39 +0430 +0430

. با یک لحن جدی و قاطع گفتم: فکر کردی اینقدر خرم که زن آدمی بشم که شبیه خانوادمه؟ گور پدر اون پسری که پرده بکارت من براش مهم باشه. ریدم تو قبر هفت جد قبل و بعدش. اصلا به درک، عمرا اگه شوهر کنم. حالم از…
چقدر این جمله مهدیس شبیه لحن خود شیواست!!!
مهدیس کی بودی تو 😁😉
مثل همیشه عالی بود شیوا جان ، به انتظارش می ارزید 🙏🌹⁦❤️⁩

4 ❤️

815645
2021-06-17 02:05:06 +0430 +0430

سلام
شیواجان بازم مثل همیشه عالی بود فقط ی چیزی،تو این قسمت داستان مشخصه که هنوز مهدیس وارد اکیپ نویداینا نشده ولی،تو یکی از داستان های قبلی وقتی پریسا وبردیا میرن شیراز تا سرازکار نوید دربیارن اونجا پریسا حرف از پزشکی میزنه که اسمش مهدیس بوده …داستان چیه ترتیب قسمت های داستان درست نیس یا من اشتباه میکنم؟

1 ❤️

815646
2021-06-17 02:06:13 +0430 +0430

خیلی دیر به دیر داستان ها اپ میشه
قشنگ سررشته داستان قبلی از دستمون در میره . داغ داغ باید داستان اپ بشه تا مغز ادم درگیر بمونه. حتما داستان بعدی رفت تا پونزده روز دیگه

1 ❤️

815649
2021-06-17 02:25:23 +0430 +0430

شیوا بانو خسته نباشی مثل همیشه عالی ناموسا قسمت بعدی زودتر بزار پیر شدیم رفت🤣🤣🤣

1 ❤️

815650
2021-06-17 02:27:54 +0430 +0430

از خماری در اومدم لعنتی

1 ❤️

815651
2021-06-17 02:30:04 +0430 +0430

داستانو خوندم و مثل همیشه عالی اما
بنظرم این داستان مثل داستان های قبلی خیلی عالی نشد نمیدونم شاید چون نقطه آغاز بعضی کارها باشه و بعدا بخواد پرورش پیدا کنه یا شایدم چون روی 6.7جا بیان شده بود اجازه تمرکز کامل رو می‌گرفت اما منکه اصن متوجه گذر زمان نشدم و نیم ساعت بی نظیرو تجربه کردم بازم دمت گرم

1 ❤️

815654
2021-06-17 02:41:30 +0430 +0430

تتوی زنجیر دور ران پا؟!!🤔 یاد مارتینا اِسمرالدی افتادم. اونم یه جوجه سکسیه ایتالیاییه.اصلن از این به بعد مهدیس رو با قیافه اون تجسم میکنم. شیوا نکنه تو هم فیلماشو دیدی؟ 😄😄

1 ❤️

815657
2021-06-17 02:43:53 +0430 +0430

آخه چرا سحر؟ چرا اونی که قراره یه بلایی سرش بیاد و دیگه با مهدیس نباشه باید سحر باشه؟ :(
پارت های مربوط به مهدیس و سحر محبوب ترین بخش های سری بدون مرز برای من بودن تا الان ، چقدر زیبا و دلنشین درآوردی رابطه شون رو
با صحبت های مائده راجع به مانی تو این قسمت ،فکر کنم دیگه در مورد هویت کسی که تو بچگی با مهدیس ور می‌رفته شکی باقی نمونده باشه!


عبدالطیف کشیش باید پیش تو یه دوره آموزشی بگذرونه راجع به مطلب نوشتن در مورد روابط همجنس گرایانه تا دیگه مثل آبی گرم ترین رنگ هست اون‌جوری گند نزنه به ویژوال ناول و اون فیلم رو تحویل نده.

2 ❤️

815658
2021-06-17 02:53:39 +0430 +0430

تشکر بابت اپ داستان جدید
داره کمکم خط ارتباط داستانا یکی میشه مثل داستان زندگی شیوا
مانی از قبل داریوش میشناخته.این گروه هم درست کرده تا با نوید درگیر بشه به خاطر مهدیس چون ازش نمیتونه بگذره و اتفاقاتی که برای سحر میفته و راه نجاتی برای گندم .عسل هم که طرف مهدیسه

2 ❤️

815659
2021-06-17 02:54:28 +0430 +0430

خیلی طول کشید تا داستان رو اپ کنی ولی ارزشش رو داشت که صبر کنم.عالی بود

1 ❤️

815660
2021-06-17 02:56:21 +0430 +0430

واقعا خیلی دلم می خواست تجاوز مهدیس رو توی این داستان داشته باشیم بد گذاشتیمون توی کف

1 ❤️

815663
2021-06-17 03:18:51 +0430 +0430

چقد قشنگ میره جلو داستانت 😅
اما هرچی میخونم یه تصویره تاری از مهدیس تو ذهنمه که نمیدونم چیه دقیقا
انگار یه فیلمه
انگار یه شخص که میشناسمش
انگار …

1 ❤️

815664
2021-06-17 03:23:09 +0430 +0430

مثل گیم آف ترونز میمونه داستانت
یه جاشو که نفهمی باید بری از اول با دقت بخونی😂

2 ❤️

815665
2021-06-17 03:26:19 +0430 +0430

عالی بود. و اینکه شیوا تا چند قسمت دیگه خط داستانی مهدیس خوشگله دل منو برده ادامه داره. و اینکه واقعا سخته که چنین داستان هایی رو بسازی که کلی برنامه ریزی میخواد. و اینکه شیوا امیدوارم حتی اگرم شده که صحنه های سکسی رو حذف کنن ولی یک فیلم یا کتاب از این داستان بسازن. قطعا اگر کتابش ساخته بشه توی ایران چاپ نمیشع و باید پی دی افش رو بخونیم فیلمشم بیاد قطعا صحنه های سکسی نداره داشته باشه هم با کلی سانسور ولی اگر این دو مورد ساخت هبشه عالی میشه و اینکه شیوا لطفا وقتی اخرین قسمت ساخته شد شروع کن قسمت هارو باهم ترکیب کن و کتابشون کن. اینکه همین الان فکر کنم از این ۲۴ قسمت یه صد صفحه ای کتاب دربیاد پس سعی کن تا جای ممکن داستان رو ادامه بدی تا وقتی که بشه حداقل یک جلد ۳۰۰ صفحه ای کتاب ساخت و اگر ازش حمایت بشه قطعا در خارج چاپ خواهد شد ولی احتمال زیاد بدون صحنه اگرم فیلمش ساخته بشه احتمال زیاد صحنه سکسی نداره و یا مثل سریال پیکی بلایندرز باکلی سانسور بیاد ولی اگر این دوتا ساخته بشن بازم میگم عالی شده. درظمن نظرم عوض شد بدم نمیاد مهدیس پرده شو ترمیم نکنه ولی به شرطی که کلی از کسش استفاده بشه تا لذت ببریم😜

2 ❤️

815666
2021-06-17 03:36:27 +0430 +0430

عاشق این خط داستانی هستم کلا ادم دگر جنس گرا هستم و از لزبین و گی خوشم نمیاد ولی عاشق شخصیت سحر هستم از بین کل سری بدون مرز سیر داستانی که سحر توش هستو بیشتر دوست دارم اونجا که جمع دوستای مهدیس بود وقتی که گندم با خواهرش رو دعوت کرده بودن ولی سحر نبود کلی ناراحت شدم گفتم نکنه سحر مرده یا بلایی سرش اومده از طرف مانی که مهدیس دشمن مانی شده بود. واقعا نگران کننده هست لطفا شیوا بانو بگو که با سحر من کاری نداری کتبی بنویس انشالا که وقتت هم ازاد تر شده هر ۳ روز یک بار داستان هارو اپلود کن خیلی منتظر موندیم مخصوصا این چنتای اخری واقعا ممنون از قلم زیبات و داستان قشنگت و ذهن قشنگ تر از همه اینا که اینارو میسازه

3 ❤️

815667
2021-06-17 03:41:52 +0430 +0430

یه چیز دیگه شیوا بانو یه جا تو یه تایپیکت گفتی توی ذهنت با مهمونات شیطونی میکردی فکر کنم رابطه سحر با مهدیس تو خونه خودشون که سحر مهمون بود رو ازمهمونات الهام گرفتی درسته ؟یا ذهن من خواسته مثلا خلاق باشه ؟

1 ❤️

815668
2021-06-17 03:47:27 +0430 +0430

چقدر احساساتی و اروتیک…

2 ❤️

815670
2021-06-17 03:58:01 +0430 +0430

دمت گرم

1 ❤️

815672
2021-06-17 04:05:20 +0430 +0430

واقعا خوب بود،امشب خیلی دپرس بودم‌ اما با خوندن این قسمت خیلی حالم بهتر شد،ممنونم شیوابانو

2 ❤️

815673
2021-06-17 04:17:13 +0430 +0430

🌹🌹🌹🌺🌸🍒😍🥰💙

1 ❤️

815674
2021-06-17 04:23:15 +0430 +0430

شوک هایی که تو قسمتای اخیر به ما وارد کردی ترس و هیجانش از conjuring 3 خیییلی بیشتر بود
مثل همیشه درجه یک و حال خوب کن بود داستانت

1 ❤️

815675
2021-06-17 04:42:30 +0430 +0430

شیوا جان ممنون که کسخل کردی ملت رو عزیزم 😍😂

2 ❤️

815676
2021-06-17 04:45:31 +0430 +0430

شیوا جان ممنون که کسخل کردی ملت رو عزیزم 😍😂

1 ❤️

815677
2021-06-17 04:47:44 +0430 +0430

شیوا جان ممنون که کسخل کردی ملت رو عزیزم 😍😂
و همچنین خسته نباشی بخاطر همچنین اراده و همتی❤😀

1 ❤️

815680
2021-06-17 05:20:08 +0430 +0430

مثل همیشه عالی بودی واقعا خسته نباشی عزیزم❤❤

راستی یادم که گفتی دوتا قسمت بعدی بهم ربط دارن و قرار باهم منتشر کنی اون کی منتشر میکنی؟؟؟

1 ❤️

815681
2021-06-17 05:27:38 +0430 +0430

عالی بود دلم خیلی مهدیس میخواست

1 ❤️

815683
2021-06-17 05:31:22 +0430 +0430
0 ❤️

815684
2021-06-17 05:35:54 +0430 +0430

حالا اگر ده نفر نخان منو بکشن باید بگم این قسمت محتوای خوبی نداست و اتفاق هیجان انگیزی توش نبود ولیبهرحال صد درجه از این داستانای ابدوغ خیاری بهتر بود

2 ❤️

815686
2021-06-17 05:57:03 +0430 +0430

من فقط نفهمیدم مگه واسه دوش گرفتن هم آرایش میکنند 🤭🤭🤭🤭🤭🤭

1 ❤️

815689
2021-06-17 06:35:21 +0430 +0430

سلام عالی مثل همیشه یکم داستان داره روشن میشه و جاهای خالی من داره پر میشه امیدوارم که مانی توان کاراش بده تا واقعا داستان با خیر و خوشی تموم بشه و همه شخصیت ها به چیزی که واقعا لیاقتش دارن برسن

1 ❤️

815691
2021-06-17 07:12:21 +0430 +0430

مثل همیشه عالی ❤🌹😘

1 ❤️

815695
2021-06-17 07:55:07 +0430 +0430

آخرين كامنت كه زير داستانهاي شما گذاشتم گفتم یک مورد رو بعدا تابپ میکنم،
از خودم چند بار پرسیدم اگر کسی ازم پرسید چرا اونهمه با لول بالا و هیجانی کامنت میزاری چی باید بگم؟ دیدم حرفها خود به خود خدایی تو مخم نقش بست، اول اینکه هیچ باری نشده داستانی بخونم چشمام ازش اشک (((گریه یا بغض منظورم ‌نیست))‌ بریزه و بر عکس تمام داستانهای شما حتی اون گندم که اسمش هدیه دوست پسرم… گفتم تا نصفه و به چه دلیل نخوندم بازم اشک سرازیر شد، چون هیچ داستانی اونقدر منو جذب نمیکنه که بخوام از اول تا آخر رو یک نفس بخونم تازه آخر داستان که اشکهامو پاک میکنم یادم میاد ای وای بازم عینک دکوری شد.اما دلیل دوم، من یکماه از داستانهای شما دور بودم و عمدی نخوندم و باقی داستانها رو خوندم خدایی چند داستان واقعا عالی هم بود تو اون یکماه که خوندم داستانهای دیگه سایت رو ، اما وقتی برگشتم که بین دو داستان مقایسه کنم، دقیقا عین این بود یک استاد به یک شاگرد بگه ای بد نبود ولی به دیگری بگه استاد تویی ما شاگرد تو هستیم((جسارت نبود مثال بود و واقعا استاد تویی، بماند چند بار یک داستان رو باید میخوندم تا خط داستان دستم بیاد وووو)))این مورد رو کسانیکه باید به آتیش نشانی زنگ زد واسشون امتحان کنند خودشون می فهمند جریان چیه، اما دلیل سوم، خیلی وقته شاید ساله دیگه حسی که قبلا به مطالب سکسی و جنسی و شهوتی داشتم ندارم، منظور تو مجازی و داستان و فیلم هست همیشه به اون نقطه که به س ک س کشیده میشه داستان رو تا پایان سک س رو دو خط سه خط یک خط جا میزارم اما تو داستانهای شیوا حتی نقطه ای رو نمیتونم جا بزارم دلیل چشمام هم بر این دلیل زورآزمایی میکنه، این فقط سه مورد بود از چندین مورد که بیان کردم
دقیقا این کامنت رو تایپ کردم که وقتی گفتم
تو یک کامنت زیر داستان شیوا
باید ایستاد و کلاه رو به نشانه ادای احترام در آورد و خم شد و گفت استادی هستی در نویسندگی
دست مریزا شیوا تعریف نکرده از داستانت خودش مشخصه که عالی بود مثل همیشه
امضا:اینجانب A-F

6 ❤️

815697
2021-06-17 07:56:50 +0430 +0430

شیوا بانو ممنون …
مثل همیشه عالی …
چرا صحنه های سکسی رو سانسور میکنی 😁
بانو متن سکسی با قلم تو معجره میشه تازه دیگه وقتی از لز مینویسی یه متن الهی میشه
تو الهه شهوتی …
بنویس بانو خواهش میکنم بنویس …

2 ❤️

815699
2021-06-17 07:59:15 +0430 +0430

این قسمت خیلی پیش نرفت داستان در ضمن لطفاً کمی فعال‌تر شو خانم شیوا شما خودت میدونی که اکثریت افراد اینجا میان فقط داستان شما رو بخونن

1 ❤️

815704
2021-06-17 08:36:00 +0430 +0430

باز هم مثل همیشه عالی، حرف نداره
به شدت منتظر ادامش هستم
موفق باشی

1 ❤️

815705
2021-06-17 08:43:11 +0430 +0430

خسته نباشی. تشنه تر شدیم برای ادامه داستان. هلاکمون نکن! 😏

1 ❤️

815710
2021-06-17 09:53:20 +0430 +0430

موبایل رو کی بهش کادو داد ؟

1 ❤️

815711
2021-06-17 10:30:49 +0430 +0430

مثل همیشه عالی.

1 ❤️

815713
2021-06-17 10:56:47 +0430 +0430

سلام
نم نم داره حلقه های زنجیر به هم بافته میشه
دستت درد نکنه
عالی و فوق العاده بود

1 ❤️

815717
2021-06-17 11:09:50 +0430 +0430

راستش این قسمت خیلی به دلم ننشست، بیشتر حالت مقدمه داشت و در مقایسه با قسمت ضعیف تر بود، از کسی مثل تو که قبلا فشار روانی رو به خوبی تصویر سازی کردی، انتظار داشتم فشار روی مهدیس رو بهتر بیان کنی. گره های داستانی هم به نظرم چندان جالب نبودن، (احتمال اشتباهم هست)
راجب اسم این قسمت هم، همچنان نظرم اینه که میتونست بهتر باشه، خودم اگر بودم «سحرگاهان» رو انتخاب میکردم، هم به علت حظور پررنگ سحر توی این قسمت، هم به خاطر چیز هایی که برای اولین بار برای مهدیس اتفاق افتاده، به نوعی منظور شروعی دوباره و تازه رو میرسونه.

1 ❤️

815723
2021-06-17 11:23:15 +0430 +0430

نیاز ب تعریف نداری
فقط باید بگم خسته نباشی 🌹

1 ❤️

815729
2021-06-17 11:56:49 +0430 +0430

ببین شیوا جان…این اولین باریه که دارم برات کامنت میذارم…حس میکنم در آخر مجموعه بدون مرز میخوای یه بلایی سر سحر بیاری…خداوکیلی به سحر کاری نداشته باش…نکشیشا…نکن همچین…


815731
2021-06-17 12:30:44 +0430 +0430

عباس بوعذار

1 ❤️

815732
2021-06-17 12:38:33 +0430 +0430

حتی تعریف کردن از این داستان هم کار هرکسی نیست
این قلم بینظره 👌👌♥️

1 ❤️

815734
2021-06-17 12:52:31 +0430 +0430

سلام
با اینکه خیلی انتظار کشیدم ولی مثل همیشه عالی بود.
بی صبرانه منتظر ادامه داستان هستم

1 ❤️

815735
2021-06-17 12:54:49 +0430 +0430

مثل همیشه بدون نقص وعالیییییییییی💖💖💖

1 ❤️

815736
2021-06-17 13:05:04 +0430 +0430

عالی بود

1 ❤️

815739
2021-06-17 13:30:48 +0430 +0430

وااااای شیوا عشقی تو دختر😍😍😍😍
با اینکه غالبا آدم با احساس و کلا مهربونی نیستم تیکه اول متنت رو که خوندم از شوق و ذوق میخواستم جیغ بکشم(*از پسر بودن خود احساس خجالت میکند)😂😂😂یه لحظه حس کردم دخترم😂
اون اروتیک که از دیدن تتوی سحر شروع شد رو میگم خیلیییییی خوب بود واقعا😍😍
ممنون که وقت میزاری و امیدوارم هرروز بیشتر پیشرفت کنی برا نویسنگی🌷😊

1 ❤️

815740
2021-06-17 13:32:37 +0430 +0430

آها اینم یادم رفت بگم یه انتقاده
به نظرم اسم داستان ها زیادی داره تکراری و عادی میشه
من میدونم انتخاب اسم داستان واقعا یه انتخاب مشکلیه ولی میدونم میتونی بهتر باشی🌷

1 ❤️

815741
2021-06-17 13:34:51 +0430 +0430

مثل همیشه عالی

1 ❤️

815743
2021-06-17 13:40:17 +0430 +0430

لطفا لطفا لطفا یکم سریعتر اپلود کن 😕اولش یکم هنگ ‌کردم سحر کی بود اصلا…به سلامتی هر اپیزودم یه زاویه جدید از مانی میبینیم،خیلی دوست دارم بدونم تهش اون شخص اصلی کدوم یکی از گزینه هاست،هر چند هنوزم حس غریبی به کاراکتر شایان دارم…بین این همه گرگ یه جورایی اغراق شده بره ست!فراتر از این چیزیه که تا الان خوندیم انگار‌…

1 ❤️

815744
2021-06-17 13:53:58 +0430 +0430

خیلی محشری، قلمت مانا

1 ❤️

815751
2021-06-17 14:57:22 +0430 +0430

این ادمی که شدم یا میخوام بشم رو خیلی دوست دارم…
عالی بود مثل همیشه😍😘❤
ادامه بده شیوا جون تازه داره به جاهای خوشگلش میرسه
پ.ن یه نقد هم به این قسمت که تیکه های اورتیک رو اصلا ننوشتی و سر سری ازش رد شدی!

1 ❤️

815752
2021-06-17 15:00:06 +0430 +0430

عالی هستین عالی و عالی عالی

1 ❤️

815753
2021-06-17 15:05:32 +0430 +0430

بسیار خوب و عالی اما نه مثل همیشه…داستان استوپ کرد و اصلا جلو نرفت ولی این که مهدیس ژینا رو بخشید حس خوبی بود…مائده هم که کولاک کرد و تکلیف کسی که تو بچگی سراغ مهدیس میرفته تقریبا روشن شد.دو تا حدث که احتمالش از بقیه بیشتره اینه که:
1-مائده با مهدیس اون کارو انجام میداده و دوست نداشته که مانی جاشو برای مهدیس بگیره…(چون اتاقشون مشترک بوده راحت میتونسته بره سروقت مهدیس)
2-مانی اون کارو میکرده و از اونجایی که دوس داره همه دخترا رو بازی بده با خواهر خودش شروع کرده…مائده هم میدونسته(احتمالاً به دلیل مشترک بودن اتاقش با مهدیس)ولی مانی با تهدید دهنشو بسته که به کسی چیزی نگه…
.
.
یه خواهشم داشتم:میشه سحرو نکشی؟؟این لعنتی خیلی خوبه… 😁 😁

5 ❤️

815756
2021-06-17 15:09:52 +0430 +0430

عالی بود.فقط لطفا مثل این نشه فاصله قسمت قبل تا این☹

2 ❤️

815768
2021-06-17 16:16:38 +0430 +0430

کشتی منو تا پست گذاشتی ؟
خواهشا پست بعدی حداکثر ۳ روز 🌷🌷🌷

1 ❤️

815771
2021-06-17 16:39:44 +0430 +0430

به‌به. دمت گرم. و مهم‌تر اینکه مرسی که دیر به دیر آپ می‌کنی چون اگه زود به زود آپ کنی طوری با شخصیتات رفیق می‌شیم که بعد تموم شدن داستان کونمون پاره بشه! فک نمی‌کنم تو هم کون پاره دوست داشته باشی! 😂😂😂😂
دمت گرم و سرت خوش شیوا جان.

1 ❤️

815772
2021-06-17 16:48:54 +0430 +0430

ممنونم. سخت خوندمش ولی منطقی و منظم و جذاب بود

1 ❤️

815773
2021-06-17 17:02:34 +0430 +0430

بچه ها من یه تعوری درباره ی حضور نداشتن سحر در زمان حال دارم. به دلیل دعوا هایی که مهدیس و سحر و مائده با مانی در پیش میگیرن یه مشکلی پیش میاد و سحر مجبور میشه با یک هویت دیگه زندگی کنه و ممکنه که سمیه ای که توی رستوران همراه مهدیس میبینیم سحر باشه ولی با هویت جدیدی تا مانی نفهمه. اما سوالی که پیش میاد اینه که چه مشکلی میتونه باعث تغییر هویت سحر شده باشه؟ ممکنه که توی یک دعوا مانی یه بلایی سر مهدیس میاره و سحر میاد که مهدیسو نجات بده و یه اتفاقی برای مانی میوفته که از سحر کینه به دل میگیره و برای همین سحر رو باهاش دعوا میکنه و بی هوش میشه و مانی فکر میکنه سحر مرده ولی زنده میمونه و مهدیس و ژینا و لیلی و مریم برای اینکه مانی دست از سر سحر برداره تصمیم میگیرن که هویت جدیدی برای سحر بسازن و کاری کنن که مردم فکر کنن که سحر مرده و برای همین مانی دیگه کاری نداره. ولی شیوا یعنی تو با هر جمله ای که مینویسی براش هزاران تعوری میشه ساخت لعنت بهت. درظمن همه ی ما میدونیم که مهدیس لزبین هست ولی سوالی که پیش میاد اینه که ایا مهدیس از روی دل سوزی میخواد گندم رو از مانی نجات بده یا اینکه واقعا ازش خوشش اومده؟ و اینکه عسل هم ایا مهدیس ازش واقعا خوشش اومده یا از روی دوستی و دل سوزی میخواد بهش کمک کنه. حاجی کمک هرچقدر با انتشار هر قسمت گره های بیشتری باز بشه ولی گره های جدیدی میبافه

1 ❤️

815775
2021-06-17 17:08:38 +0430 +0430

سلام خسته نباشی.
این قسمت رو که خوندم احساس کردم دیگه طرح خاصی یا شاید شیوه خوبی واسه ادامه داستان یا طرح اولیت نداری.
البته امیدوارم اشتباه کرده باشم.

2 ❤️

815776
2021-06-17 17:11:27 +0430 +0430

داستانهای گذشتت رو میشه دوباره بزاری

1 ❤️

815777
2021-06-17 17:38:47 +0430 +0430

کس شر بود همش

2 ❤️

815778
2021-06-17 17:45:57 +0430 +0430

عاليييييييييييييييييييي 😍 😍 😍

1 ❤️

815779
2021-06-17 18:13:06 +0430 +0430

خط به خط رو با فکر کردن به چگونگی موضوع خوندم
چرا فکر میکنم شیوا خودت مهدیس هستی؟قاطی کرد؟دیونه ام؟
یا واقعا مهدیس با اسم شیوا برامون تایپ میکنه

2 ❤️

815782
2021-06-17 18:48:24 +0430 +0430

عاشقتم شیوا
عجیب نیست ک من باهمه ی شخصیت ها همزاد پنداری میکنم 😕

3 ❤️

815784
2021-06-17 20:27:13 +0430 +0430

واقعا سکس دختر با دختر رومانتیک ترین نوع سکس هاست
اگر دختر بودم صد در صد سکس میکردم

1 ❤️

815785
2021-06-17 20:29:30 +0430 +0430

عالی بود 👍👍👍

روابط رو انقدر قشنگ توصیف می کنی و داستان رو پیش می بری که برعکس بقیه‌ی داستان های اینجا که اصلا بخاطر سکسش می خونم، داستان این قسمت بدون سکس هم کاملا به دلم ‌نشست

1 ❤️

815786
2021-06-17 21:25:25 +0430 +0430

آخ که چقد دلم برا سحر تنگ شده بود. 😁 😁
مرسی شیوا.مرررررسی

می دونم هر وقت طولش می دی و کلی منتظرمون میذاری در نهایت با یه داستان خیلی عاااااولی مواجه می شیم…

بازم ممنون ❤️

1 ❤️

815791
2021-06-17 22:18:00 +0430 +0430

فوق العاده عالی بود.داستان خوبی بود.نویسنده قدرتمندی هستی.من هر داستانی رو نمیتونم بخونم.یعنی تا دو خط اولش رو میخونم ولی این داستان رو با علاقه تا اخر خوندم

1 ❤️

815794
2021-06-17 22:30:35 +0430 +0430

واقعا چرا تو انقدر خوبی عالی ای
ولی خیلی این قسمت رو طولش دادی دمت گرم
قسمتای بعدی باید جبران کنی ها😅😂

1 ❤️

815796
2021-06-17 22:59:17 +0430 +0430

عالی مثل همیشه،لایک به وجودتون👌👍

1 ❤️

815797
2021-06-17 23:01:38 +0430 +0430

حتی در جاهایی که خبری از سکس نیست هم آدم راست می کنه :/

1 ❤️

815798
2021-06-17 23:23:19 +0430 +0430

چرا این رمانارو نمیفرستیم برا کریستوفر نولان تا یه فیلم خفن در بیاره؟

1 ❤️

815799
2021-06-17 23:28:34 +0430 +0430

اخخخخخ که چقدر قشنگ مطلبو بیان میکنی
ادم حس میکنه داره یه فیلم میبینه

3 ❤️

815800
2021-06-18 00:01:28 +0430 +0430

عالی، فقط لطفا قسمت بعدیو زودتر بذار.

1 ❤️

815801
2021-06-18 00:03:01 +0430 +0430

سلام،خوب بود و شرمنده که نتونستم تا آخر بخونم،که البته مشکل منه که چشمام خسته هستن،باقیشو روز دیگه میخونم و …مرسی

1 ❤️

815809
2021-06-18 00:38:49 +0430 +0430

چرا اینقدر کم مینویسی🤕

تو ک مینویسی حداقل بیشتر بنویس🥺😧

1 ❤️

815813
2021-06-18 00:44:45 +0430 +0430

لطفا زودتر قسمت های بعدی رو منتشر کن.من یکی دیگه داره بعضی موارد رو فراموش میکنم.
در مورد این قسمت چیزی که به چشم میومد این بود که خیلی موارد رو توضیح اضافه نمی‌دادی و در بهترین نقطه رهاش میکردی .بعضی مواقع توضیح دادن یک موضوع بیش از اندازه حوصله خواننده رو سر می‌بره.
مثل همیشه عالی بود
پایدار باشی شیوا بانو

1 ❤️

815814
2021-06-18 00:46:04 +0430 +0430

شیوا خانم مثل همیشه عالی بود فقط خواهشا یه کم زودتر قسمت بعدی رو بزارید خیلی فاصله زمانی بین قسمتها میافته 👍

1 ❤️

815831
2021-06-18 01:33:42 +0430 +0430

فتبارک الله

1 ❤️

815844
2021-06-18 03:35:45 +0430 +0430

مرزهای حرفه ای گری ثباتشونو به فروتنی ات بدهکارند
چقدر خوبه که هستی شیوا

2 ❤️

815849
2021-06-18 04:25:43 +0430 +0430

مثل همیشه عالی،
فقط یه پیشنهاد:بنظر من ایکاش یه اسم کلی برای داستانت انتخاب میکردی(مثل کتاب) بعد هر قسمتی که جدید اضافه میکردی، این اسم ها رو میذاشتی(مثل هر فصل کتاب یا هر قسمت کتاب)،

1 ❤️

815851
2021-06-18 04:33:06 +0430 +0430

سکس روناک و مهدیس بنویس لطفاً
سانسور نکن

1 ❤️

815856
2021-06-18 05:52:25 +0430 +0430

تموم داستان رو خوندم اما به ته داستان که رسیدم که مهدی گفت این آدمی که شدم یا دارم میشم رو نمیخوام از دست بدم… تنها واژه ای که تو سرم شکل گرفت (جنده) بود…
انصافاً جز این میتونه باشه؟

3 ❤️

815857
2021-06-18 05:55:12 +0430 +0430

مهدیس …
شرمنده کیبوردم خطا داره…
امیدوارم شیوا جان دلت و عاقبتت از بدی ها پاک شه گلم

1 ❤️

815858
2021-06-18 06:00:11 +0430 +0430

ولی انصافاً عاشق اون خط کبیرت هستم…
خیلی قشنگ بود اونجا که قضیه ی عموش و مائده و مانی رو تعریف کردی… قشنگی و اصالت نوشتن هات به اینه که ذهن خواننده رو کنجکاو میکنی تا اتفاقات داستان رو توی ذهنش مثل پازل کنار هم بذارن… درسته یکم بهت انتقاد کردم اما واقعاً خطت مثل نوشته هات شیوا و زیباس…بهت تبریک میگم خانومی

2 ❤️

815877
2021-06-18 12:34:35 +0430 +0430

قشنگ

1 ❤️

815888
2021-06-18 15:31:42 +0430 +0430

بابا خفن

1 ❤️

815891
2021-06-18 16:16:07 +0430 +0430

هر کار و بلایی سر هر کی میخوای بیاری بیار ولی سحر زنده بمونه و با مهدیس باشه 😭 پلیییییییییییز سحر خفن ترین کاراکتره داستانه البته از نظر من و سحر و مهدیس خفن ترین شیپ داستانن

4 ❤️

815914
2021-06-18 21:50:19 +0430 +0430

دوستان من با یه تعوری دیگه برگشتم
تعوری دلیل نبود سحر
دفعه قبل گفتم به دلیل دعوا های مانی مجبور میشن هویت سحر رو عوض کنند
اما تو این تعوری میگه سحر اصلا توی اون مهمونی و اینا نیومده.
این تعوری من اینه که یا سحر کلا توی مهمونی ها معمولا نمیاد یا اینکه رفته خارجی جایی یا اینکه مثل مهدیس گاه گاهی برای نوید کار میکنه.
اما تعوری خارج رفتن سحر شاید غلط باشه چرا که اگر خارج بود مهدیس به اونم زنگ میزد یا به گندم معرفیش میکرد. یا یه همچین چیزی.
تا به الان خود من به تعوری هویت عوض کردن سحر بیشتر اعتقاد دارم چرا که به داستان و روایت چند قسمت اخری که خط زمانی گندم مهمون بودیم بیشتر جور میشه. و باید دید که شیوا چه برنامه هایی برای سحر بنده خدا که مهدیس براش پول نذاشت داره

2 ❤️

815925
2021-06-18 23:44:16 +0430 +0430

واااااای ک چقد منتظر بودم تا بنویسی
عاشق قسمتاییم ک ب سحر و مهدیس ربط داره
توروخدا زود زود بنویس شیوا جان
انتظار اخر مارو میکشه ها 🙏 🙏 ❤️ 🌹

1 ❤️

815942
2021-06-19 01:16:34 +0430 +0430

کادوی مریم و لیلی و ژینا چی بود؟

1 ❤️

815956
2021-06-19 02:45:12 +0430 +0430

با اینکه کلی وقت بود میومدم تو شهوانی داستان میخوندم ولی اکانت نداشتم.اینقد داستانات و خط داستانی و سکس های پر جزئیات شخصیت پردازی و سبک نوشتنت عالیه اومدم اکانت زدم که فقط بیام بهت بگم تو مهشری!

2 ❤️

815959
2021-06-19 02:49:05 +0430 +0430

فقط شیوا یه خواهشی.اگه میتونی مث همون اول که گفتی ۳ روزی یه قسمت منطقیه خواهشا منتشر کن.و یه سوال دیگه.کلا چند تا قسمت داره؟و چجوری بعضیا اومدن اینقد از داستانت بد و بیراه گفتن با کلی فحش بع تازه تو کامنتاشون رو لایک میکنی؟عجیبه

1 ❤️

815975
2021-06-19 04:35:29 +0430 +0430

عالی بود‌ شیوایی❤️

1 ❤️

815987
2021-06-19 07:26:34 +0430 +0430

آفرین

1 ❤️

816003
2021-06-19 09:46:38 +0430 +0430

سلام شیوا ؛
عالی بود ؛
مثل همیشه جذاب و گیرا و با هیجان ؛
مثل همیشه خواننده برای ادامه اش بی صبری میکنه ؛
موفق باشی

1 ❤️

816011
2021-06-19 12:00:39 +0430 +0430

🥰💖🏳️‍🌈

1 ❤️

816014
2021-06-19 13:06:37 +0430 +0430

🌹 🌹 🌹

1 ❤️

816029
2021-06-19 15:03:50 +0430 +0430

عالی بود
ارزششو داشت
اگه یه سال هم طول بکشه تا قسمت هات منتشر بشه ؛ تک تک اون ثانیه ها انتظار برای قسمت جدید ارزششو داره

1 ❤️

816039
2021-06-19 16:30:35 +0430 +0430

شیواجون بوس به کوسست.

1 ❤️

816044
2021-06-19 17:28:58 +0430 +0430

تبریک میگم. هدف از خوندن داستانتون دیگه برای مخاطبین لذت مربوط به مسائل جنسی نیست . کاملا داستان و شخصیت هاتون پرورش پیدا میکنن و مخاطب رو به یه شناخت جذاب و کاملتر شدن پازل میرسونه. به اون قلم خوشگلتون باید آفرین گفت . خوش بحال اطرافیانتون که با انسان تا این حد جذابی زندگی میکنن

1 ❤️

816053
2021-06-19 20:04:51 +0430 +0430

عااااالیه تورو خدا زود زود بزار من روانیه سری داستان هاتون شدم

1 ❤️

816055
2021-06-19 22:04:21 +0430 +0430

خیلی گیرا و سرگرم کننده

1 ❤️

816058
2021-06-19 22:24:57 +0430 +0430

شیوا خانوم ببخشید ترتیب داستان های این مهدیس ما من گم کردم خط داستانی رو فک کنم اولیش خواهر کوچیک خانواده بود دومیشم تو جنده منی از اینجا به بعد گم کردم داستانو میشه ترتیب اسم قسمت هارو بگی؟؟؟؟؟؟؟

1 ❤️

816087
2021-06-20 00:50:00 +0430 +0430

شیوااااا، رسما گاییده شدم از بس داستان عصب جلو شد.
حس اینکه یه چیزی توم داره عقب جلو میشه بهم داره میده!!!

1 ❤️

816094
2021-06-20 01:04:53 +0430 +0430

انقلاب کردی شیوا جان انقلاب هم توی شهوانی هم تو قلب ما
به خاطر داستان های تو اکانت باز کردم تو شهوانی
جدای از کل داستان که محشره رابطه سحر و مهدیس یه چیز دیگس امیدوارم محروم نشیم از خوندن ادامه این رابطه
و یه سوال مهدیس ربطی به زندگی خودت داره؟

2 ❤️

816095
2021-06-20 01:08:43 +0430 +0430

البته منظورم از کامنتم انتقاد و ایراد نیستاا.
انقدر خوب بود که به چالش کشیده و ذهن را درگیر.
گاهی گاییده شدن لذت خالص است، نه؟!!!😜
ادامه بده. شدیدا دوستدار و طرفدار و خواهان داستانها و خودت هستیم. عالی و درجه یکیی.

1 ❤️

816113
2021-06-20 02:40:51 +0430 +0430

واقعا خیلی عالی هستی خیلی
داستانات جز بهترین داستانایی که خوندم تو داستانای فارسی
واقعا در حد بهترین رومان نویسای ایران مثل بزرگ علوی و دولت آبادی هستی
موفق باشی بیشتر بنویس

1 ❤️

816118
2021-06-20 03:27:31 +0430 +0430

چرا انقد دیر به دیر میزاری🙁🙁🥺

1 ❤️

816149
2021-06-20 10:50:20 +0430 +0430

تنها فردی که فکر کنم تک تک قسمت های مجموعه رو حد عقل ۴ بار خونده باشه منم🥴
از اینکه مانی تو قسمت های اول یه جنتل من و … بود الان قسمت دارک داستان شده هنگم ،یه سری حدس هایی میزنم ولی خیلی کنجکاو هستم که قراره چی بشه
تو قسمت لابی مجموعه داستان بدون مرز عکس هر شخصیتو گذاشتی
اگه تو هر قسمت ، اول داستان اسم شخصیت های اون قسمت و عکساشونو بذازی خیلی خوب میشه
در مجموع با اختلاف زیاد برترین نویسنده حشری شهوانی هستی😂♥️🌹

2 ❤️

816161
2021-06-20 13:49:41 +0430 +0430

شیوا جون ، عششششقم‌ قسمت بعدی رو این هفته میزاری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

1 ❤️

816171
2021-06-20 15:55:46 +0430 +0430

عالییییی مثل همیشه

1 ❤️

816183
2021-06-20 17:51:22 +0430 +0430

لایک نه… ج بدههه

1 ❤️

816186
2021-06-20 18:27:10 +0430 +0430

بازم مثل همیشه گل کاشتی دمتگرم بانو

0 ❤️

816193
2021-06-20 20:12:26 +0430 +0430

تو معرکه ای دختر عاشق این داستان نوشتناتم روزمو میسازی با داستانات قشششنگ با تمام روح و جونم میخونمشون و درکشون میکنم دمت گرم بابا بوووس به کلللت و اون قلم هنرمندانت 😘 ❤️

1 ❤️

816214
2021-06-21 00:07:55 +0430 +0430

با اینکه فصل امتحاناته اما نوشته هات جوری بودن که توی این فرجه ی دو روزه از اول تا آخرش کشون کشون بردنم و همه شو خوندم، ولی عجیب چسبید. وقتی یه چیزی میخونی که آگاهانه نوشته شده [ مثلا همین کامنتم:) ] جذبش میشی و همراهش کشیده میشی هرجایی که اون بره‌. مدت کوتاهی ئه که با نوشته هات آشنا شدم و دنبالش کردم (یه هفته ست) از یه طرف ناراحتم که چرا قبل از این خوندمشون و از طرفی خوشحالم واسه اینکه وقتی خوندمش که قسمتای زیادی ازش نوشته شده بود و تونستم پشت سرهم بخونم و خط سیری ش خوب یادم بمونه.

شخصیت یه آدم، (اون نیت و هدف نهاییش) جلوه ی کارهاشو تعیین میکنه. اینو با خوندن داستانت خیلی خوب میشه درک کرد.
کیف داد خوندنش.
ادامه شو زودتر بنویسی یه دنیا ممنون میشم. از این حجم از فکرای جورواجور درباره ادامه اش و چی قراره بشه درم میاری. حدس زدنش سخته، مغزم پوکید

1 ❤️

816215
2021-06-21 00:11:25 +0430 +0430

بهتر از این نمیشد
عالی همیشه بنویس

1 ❤️

816234
2021-06-21 01:07:30 +0430 +0430

کاش منم سحر واقعی داشتم

1 ❤️

816330
2021-06-21 20:11:23 +0430 +0430

واقعا بی نظیری کاش میشد قسمت های بعدی زود تر بیاد شیوا جان

1 ❤️

816331
2021-06-21 21:15:18 +0430 +0430

فرستادی. برای ادمین که ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

1 ❤️

816332
2021-06-21 21:54:15 +0430 +0430

سلام شیوا جان خوبی خدا قوت و خسته نباشی میگم شما هنرمندی و محبوب سرت شلوغه شکی نیست
اما بد نیست جویای احوال رفیقای پایت باشی…
هر پستی میزاری من حداقل دوتا کامنت میزارم اما الان دو هفته نبودم و هیچی ننوشتم حتی نکفتی امیر زنده ای مرده ای😔

1 ❤️

816475
2021-06-22 10:42:39 +0430 +0430

مرسی ک اینقد قشنگ مینویسی

1 ❤️

816578
2021-06-22 23:20:06 +0430 +0430

❤❤❤

1 ❤️

816693
2021-06-23 13:11:14 +0430 +0430

دوسه تا پاراگراف آخرش گریه کردم
نمیدونم داستان سکسی میخونم یا رمان عاشقانه
در کل خسته نباشید مثل همیشه عالی

1 ❤️

816721
2021-06-23 16:30:41 +0430 +0430

👌👌👌👌👌👏👏👏👏👏👏👏👏👌👌👌👌👌👌
مثل همیشه عالی

1 ❤️

816745
2021-06-23 21:26:39 +0430 +0430

نکته اول: مانی سوییچ ماشینو از داخل دست سحر گرفت؟؟؟؟
نکته دوم : مانی گفت زودتر راه بیوفتین تا هوا تاریک نشده … مگه تهران تا شیراز کرجه

1 ❤️

816951
2021-06-25 00:17:14 +0430 +0430

من تازه تو این سایت جوین شدم
با داستان هم حال کردم ولی مطمئن نیستم کپی کردی یا خودت نوشتی
ولی فک کنم بالاترین ویو تو داستان نویسیو تو داری
منم شروع میکنم
ببینم میتونم به ویو تو برسم یا نه
بزن بریم

1 ❤️

817638
2021-06-28 23:02:41 +0430 +0430

👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍

2 ❤️

817778
2021-06-29 15:31:29 +0430 +0430

یه هفته شد چرا بعدی رو نمیزاری؟

1 ❤️

818002
2021-06-30 16:44:38 +0430 +0430

آخه موندم این کسشرای این کسکش اینهنه لایک داره آخه
بیناموس

0 ❤️

818061
2021-07-01 04:03:41 +0430 +0430

عالی بود شیوا، این رو جا انداخته بودم یهو داشتم میچرخیدم دیدمش

1 ❤️

818486
2021-07-04 08:36:14 +0430 +0430

Hashary77
شما فعلا بمون تو مانده هات نمیخواد چیزی بدونی که چرا اون همه لایک کردن، هر وقت با اکانت واقعی خودت اومدی اون وقت حرف بزن
در ضمن نگاهی بنداز به کامنتها هیچ کس منفی نبوده کامنتش جز خودت البته گفتم تو ب حساب نمیای .میدونی الان یاد چی افتادم؟ تو مثل اون شخصی هستی که همه نشسته تو دفتر و در مورد کارهای بزرگ صحبت میکنند اما تو بخاطر اینکه مشنگی رفتی تو آبدارخانه پشت یخچال خودت رو انگشت میکنی.
مردک حتی مخالف بودن این اجازه رو به کون نشسته ای مثل تو که از سوزش و آتیش گرفتنش بلند میشه میاد فحاشی کردن 🤮

1 ❤️

836121
2021-10-06 16:28:53 +0330 +0330

چه مطلب زیبایی بود

1 ❤️

837253
2021-10-13 07:42:53 +0330 +0330

داری با شخصیتهای داستان هم بازی می‌کنی ، مثل خواننده های داستانت.
باورم نمیشه داری با همه بازی می‌کنی. واقعا تو دختری شیوا؟

1 ❤️