منِ سزاوار (۲)

1400/02/16

...قسمت قبل

محمد -مغازه
حرف های مادر آب پاکی روی دستم ریخت میگفت اگر نمیخواییش چرا گرفتیش اگر میخواییش چرا اینقدر اذیتش میکنی؟ ولش کن بزار بره. آه دو طرف یتیم چنان خِرِتو میگیره که حتی نتونی نفس بکشیــــا .
وقتی به این فکر میکردم که نازیو رها کنم و پسرعمو پفیوزش پا جلو میزاره خون جلو چشمامو میگرفت. هرچقدر جلوی خانواده ی مادری نازی خود واقعی اش را نشان میداد همانقدر در خانواده ی پدری اش تنها یک بازاری کاسب بود. میدانست سیروس لحظه ای صبر نخواهد کرد و حمایت از نازی را شروع میکند. من حتی تحمل نداشتم که پسربچه ای کنار نازی بشینه چه برسه به اینکه حتی مردی حمایتگر و زنی مثل نازی با هم… .
-اوستا…اوستـــــا خوبی؟ چرا قرمز شدی؟
-چیزی نیست تخته فرشا رو شمردی,سیا؟
-بله اوستا… این اِبی مفت باز اومده
-بگو نیستش
-گفت بگم که بدهیشو اوورده
-بفرست بیاد تو
چشم
{مدتی بعد}
-سام علیک چاکر حاج ممد
-بیا تو
ابی که چرخید زنی هم همراهش پشت سرش وارد شد. زنی که چشم هایش با بی قیدی دورتا دور مغازه ی بزرگش را میگشت بدون آنکه برایش مهم باشد در ملاقات اول چگونه به نظر میرسد. چاق سلامتی های دوتا مرد که تمام شد, محمد سیا را صدا زد تا ببیند خانم چه میخواهد اما
-نه شاگردتونو صدا نزنید…سلام من شهنازم خواهر ابوالفضل
محمد که حسابی شوکه شده بود گفت : ابی نگفته بود که خواهری سن شما داره
-اره خب من ده سالی نبودم.
ابی-حاجی اومدم بدهیو بدم
شهناز با نگاهش همه جارا میکاوید مثل بازرسان مالیاتی همه جا را گردن میکشید در همین حین گره روسری را باز کرد و با گوشه ی روسری خودش را باد زد. شهناز نگاهش را به سمت ممد چرخاند.
-تو مگه هفته پیش نگفتی نداری؟
این حرف را که زد نگاه ممد سمت گردن سفید و زیبای شهناز چرخید, شهنازی که بسیار لوند بود.
ابی-هعی حاجی… دم شمام گرم همچین مدارای منو کردی که…دیگه میخام بزارم کنار
کارهای شهناز ابدا شبیه ناز و طنازی یک دختر نبود قر و غمزه هایش بوی لوندی میداد. سنگینی نگاه شهناز را حس کرد و به چشم هایش نگاه کرد…چه نگاه زیبایی…مسخ نگاه طوسی اش شد, عجب چیزی بود این زن.
-کار خوبی میکنی
ابی مدتی در جیب هایش گشت و از شهناز پرسید آیا پول پیش توست؟ و شهناز گفت داخل ماشین جا مانده…ابی به دنبال پول رفت. شهناز با نگاهش حصاری ساخته بود که هرگز تا ابد از او چشم برندارد. و ممد آنقدر شیفته طوسی هایش شده بود که هیچ نفهمید ابی یک موتور قراضه دارد نه یک ماشین…حتی اگر آن ماشین پیکان میبود.
-شما جدی جدی حاجی اید؟
-مکه مدینه ای در 4 سالگی رفتیم
-ابی خیلی از شما تعریف میکنه از مداراها و کمک هایی که بهش کردید…خوشبحال همسرتون که همچین شوهر انسانی داره
شهناز کلمه هایش را کش میداد ولی این مردک یبوست گرفته اصلا پا نمیداد برای همین سه دکمه اولی را باز کرد و تظاهر به گرمای شدید کرد
-من هنوز حاج خانم اختیار نکردم.
-اِ؟ ببخشیدا خیلی گرمه میشه بگید شاگردتون کرکره رو تا نصفه بده پایین؟ نه که مردم رفت آمد میکنند اینجوری نشستم مــعـــذّبــم
-سیا…ســـیـــــا بچه بپر دوتا هویج بستنی بگیر
-خیلی ممنون چه قدر زحمت دادم بهتون شما چجوری این گرما رو تحمل میکنید؟
-ما عادت کردیم دیگه, برای کسایی که اولین بار میان اینجا براشون اینجا مثل جهنمه
شهناز خنده ی زیبایی کرد
-واقعا هم مثل جهنمه
-این ابی کجا موند پس؟
-راستش جایی که پوله تا سر بازار اصلی نیم ساعت چهل دقیقه ای پیاده راه داره دیگه کی بیاد الله اعلم!
شهناز به مغازه و اجناس نگاه میکرد و کم کم داشت وقتش تمام میشد و پیشرفتی حاصل نشده بود-همچنین از کم حرفی ممد کم مانده بود جیغ بکشد برای همین ناگهانی به سمت ممد چرخید که فهمید حاجی چشمش از گردن تا سینه را حداقل هزاربار رفت و برگشت اومده. ممد سرفه ی کوتاهی کرد و در جایش جابه جا شد.سیا وارد مغازه شد و وقتی شهناز را ان طور دید نگاهش را به کف زمین دوخت و سینی را روی میز ممد گذاشت.
-سیا…بستنیش کو؟
-سید ابمیوه گیریش خراب بود منم اینو گرفتم
-خیلی خب خودتم برو بیرون تا ابی بیاد وبره
شهناز از نگاه گرفتن پسرک خوشش امده بود برای همین تا وقتی که خارج شود دستش روی سینه اش گذاشته بود. پسرک که خارج شد شهناز به بهانه ی درست کردن مانتو کمی از گوشت سینه اش را به بالا حرکت داد. ممد از رفتن پسرک که خیالش راحت شد به طرف شهناز چرخید و دوباره سینه های سفید و گردن زیبایش هوس به جانش انداخت.
-ببخشیییید که میپرسما ولی چرا تاحالا ازدواج نکردید؟
-تا همین یکساعت پیش خانم زیبا ندیده بودم…معجونو بردارید گرم شد
شهناز که ایستاد معجونو برداشت و گفت
-یعنی به نظرتون من زیبام؟
-خیلیم زیبایید… شما شوهردارید؟
شهناز نگاهی به شلوار پارچه ای حاجی دوخت آلتش کمی برجسته شده بود. سریع برجایش نشست و مشغول خوردن شد. شهناز صحبت را برگرداند.
-بله داشتم… ولی طلاق گرفتم.
-چرا ؟
-اعتیاد به هرویین هرچند خیلی پولدار بود و همیشه دوستم داشت ولی خب…میتونم راحت صحبت کنم؟
-بله همیشه
-حامد…یعنی شوهر سابقم خیلی سرد مزاج بود. شما ازین نبات کوبیدن و قاطی با گل و هزار تا چیز دیگه تا … بهش میدادم ولی اصلا سمتم نمیومد… هفته ای به زور شاید یکبار…نه اهل خیانت بودم نه اهل رها کردنش ولی وقتی دیگه شروع کرد به هرویین کشیدن دیگه بریدم.
-عجب.
شهناز در دلش به نویسنده سناریو افرینی گفت و زمزمه کرد کیر رجب .
-پس خیلی اذیت شدید
-آره هیچ اونجوری که میخواستم نشد زندگی کنم پول ,شوهر خوب ولی خب دیگه. تو 25 سالگی عقده خیلی چیزها مونده رو دلم عقده ی کارهایی که حامد برام نکرد.
بالافاصله با این حرفش گوشه ی مانتو رو کنار زد و بین پاهاشو کمی باز کرد. ممد که حرکات نوازش وار شهناز بر روی رانش دید با دستش آلتش را جابه جا کرد و نفس عمیقی کشید. دوباره نگاهی به پاهای شهناز انداخت آن مثلث کس1 برآمده تنها چیزی بود که هم اکنون در طلبش بود. نفسش داشت میبرید این زن خدای زنــّیـت بود. ممد باید احمق می بود که نمی فهمید عقده ی کارها و نوازش ران و نشان دادن آن مثلث زیبا تمامشان یعنی چه.
-میگم شما که گفته بودید همسر ندارید پس دست چپ چرا پره؟
-به رسم بازاری بودنه دیگه
-اها
ابی-یا الله
شهناز سریع دکمه های مانتو را بست و روسری که بر شانه هایش نشسته بود را به سر کرد فقط آن مثلث را پنهان نکرد هیچ ,بیشتر به نمایشش گذاشت طوریکه حتی ابی هم چشمش مدام به ان میوفتاد. مثلثی که با خط دوخت شلوار ان را به دو نیم کرده بود و جذاب تر شده بود. ممد مدام به خود میگفت این زن بلد بود چگونه یک ساعت را به جذاب ترین شکل ممکن بگذراند طوریکه اگر قرن ها طول میکشید میدانست چگونه ممد را هربار چگونه جذب یک تکه از بدنش کند. این زن وقتی به بستر میرفت چقدر جذاب میشد ؟
ابی-حاجی دمت گرم این مدت خیلی حال دادی این مدت… کاری نداری؟ جایی باید برم
-نه عزت زیاد
شهناز-پس حاجی شما شمارتو بده…ببینم کی هستی فرش ابریشمو بیارم نشونت بدم
-بله بله بله اصلا چرا شما بیایی؟ من خودم میام ارزش گزاری میکنم.
-پس زنگ از شما با اجازتون من یه کارت مغازه هم بردارم.
-ابی جان ایشالا که دیگه کار و بارت گره نخوره
شهناز گوشه ی لبش از تمسخر رفت بالا. ابی مفت باز به ابی جان رسید.



شهناز -سه روز بعد
صدای آیفون خانه که پیچید آینه را بیخیال شد و برای استقبال پیش رفت. شهناز خانه ای در یوسف اباد داشت.
-سلام خوش اومدی
محمد-سلام ممنون … راستش اصلا انتظار نداشتم خونت همچین جایی باشه.
-چرا ؟
-خب ابی خیلی داغونه و من هنوز نفهمیدم چطوری خواهردار شد.
-هوا گرمه… چی میخوری؟
محمد که انتظار جواب داشت و ازین پیچوندن خوشش نیومده بود گفت: هرچی داری . شهناز که از قبل شیرموزو شیرکاکایو آماده داشت داخل لیوان های فانتزی بلندش ریخت و جلوی محمد گذاشت. وقتی شهناز را داخل لباس دید کمی جا خورد. شلوار جذب صورتی تیره که فقط از پایین کمی آزاد بود و پیرهن سه ربع صورتی کمرنگ به تن داشت. انتظار داشت با لباس خوابی که رویش ربدوشامر پوشیده به استقبالش میرفت و میبوسیدتش.
-من یه عادت بد دارم وقتی دارم با کسی حرف میزنم باید تو صورتش نگاه کنم چون حس میکنم اگر نگاه نکنم بی احترامی شده. من سیزده سالگی شوهر کردم. ما اصلتا لر هستیم تو یک عروسی رسم شلیک گلوله بود…ما سه تاییم من و ابی و علیرضا… علیرضا برادر بزرگترمه اون زمان سنی نداشت شلیک که کرد از دستش در رفت به یکی زد…{خنده ی زیبایی کرد}همچین میگم از دستش در رفت انگار یه کار عادیه… منِ خونبس فرداش , به عقد حامدشدم. حامد یکسال از من کوچیک تر بود ولی خب خونبسه دیگه اینجا یک دختر باید تاوان یه رسم مسخره یه کار اشتباه رو پس بده… حامد 15سالش که شد تازه فهمید زن چیه براش خیلی هیجان داشت من شونزده سالم بود…اوایل براش سکس خیلی جذاب بود منم عادت داده بود به یک روز درمیون رابطه های پر از خواستن…16 سالش که شد هوای تهران به سرش زد اومد تهران و با سرمایه ی باباش کار شروع کرد…خیلی کار میکرد منم به خاطر سنگینی و حجم زیاد کارش بهش چیزی نگفتم گذشت تا 22 سالش شد دیگ همه چی خوب بود شرکت خودشو داشت دبدبه کبکه ای راه انداخته بود… وقتی رفتیم دکتر , دکتر گفت با دارو و راهکارهاش فقط منو میتونه کنترل کنه که اذیت نشم یک سال گذشت فهمیدم هرویین مصرف میکنه دیگه تحملش اسون نبود…رهاش کردم. حامد منو واقعا دوست داشت چند درصدی از سهام شرکت سیمان و کاشی که داشتو به نامم زد البته من خونبس بودم ,مهریه ای نداشتم.
-حالا چرا حامد؟
-علیرضا به خواهرزاده ی حامد شلیک کرده بود. من باید خونبس خانواده ی متوفی میشدم. شوهر خواهرش تک پسر بود پس از خانواده مادری متوفی که فقط حامد بود من عقد شدم.
-ناراحت شدم.
شهناز که دید جَو سنگینه و محمد غرق در فکر به سمتش رفت و روی پاهاش نشست و دستاشو روی شونه های حاجی کشید.
-نه ناراحت نباش…شانس من خوب بود وگرنه تا کی باید تو اون روستای دور افتاده میموندم که ببینم یه مرد سه تا زنو باهم عقد میکنه.
-دیدت به زندگیتو دوست دارم.
شهناز روی الت محمد حرکت میکرد و اروم خودشو به محمد میمالید دهنشو به استخوان فک محمد چسباند و گفت
-ولی من سکس با تورو بیشتر دوست دارم حاجی.
با نوک زبونش روی گردن محمد خط های فرضی کشید و گردن محمد را به قدر کمی مَک زد. محمد که سوپرایز شده بود با دستاش سینه هایی که بدجوری مشتاق دیدنشون بودو مالید. شهناز دکمه های پیراهن محمدو باز کرد و از تنش بیرون کشید. محمد گردن شهناز را چنان میبوسید که انگار تشنه ای به اب خنک رسیده.
-اوووووف…حاجی تو از کجا میدونی که من عاشق مردهاییم که موی بدن ندارن.
-شهناز چقدر دوستت دارم.
شهناز خنده ی زیبایی کرد و از روی پاهای محمد بلند شد. محمد تمام گردنش قرمز بود و چشمانش خمار خمار بود. محمد به قصد اتاق خواب رفتن بلند ولی شهناز او را هل داد و بر روی مبل انداخت. محمد با هیجان نگاهش میکرد دست هایش را از هم باز کرد و بر روی چوب مبل گذاشت و با گردنی کج شده به شهناز نگاه کرد. شهناز زنی که لوند بودن را بلد بود پیرهنش را از سر کشید به کنار محمد انداخت. آن بدن زیادی رو فرم را دوست داشت. سوتین گیپور سرمه ای که از انتهای سوتین رشته های براق نقره ای بر روی شکم تخت شهناز ریخته بود را دوست داشت. شهناز با موهایش را به سمت چپ ریخت و با رشته های نقره ای بازی بازی میکرد. به محمد پشت کرد و به ارامی کش شلوار را به سمت پایین حرکت داد. بدون دست زدن به شلوار با پاهایش شلوار کند.
محمد-ای جووون…شهناز داری بدجوری میتازونی نوبت منم میرسه ها
شهناز-فعلا که بهت نرسیده
این را گفت محمد به سمتش رفت و اورا به سمت اتاق خواب کشاند بدون هیچ ملاحظه ای سوتین را کنار زد و انقدر مشغول خوردن سینه هایش شد که شهناز در اخر با گاز گرفتن از شانه اش او را به کنار زد. محمد وقتی سینه های شهناز رامیخورد با دست راستش مشغول نوازش پای راستش بود و دست چپش با دو انگشت از بالا تا پایین شیار کس را از روی شرت سرمه ای بالا و پایین میکرد.
محمد بیتاب به سمت شرت رفت و ان را به سمت پایین کشید. ولی شهناز اورا متوقف کرد و گفت : حواست باشه لیدیز فرست حاجی باشه؟ و لب کوتاهی از او گرفت. محمد که ارزش این زن را میدانست با گفتن : خودمم میخوام همینکارو کنم سریع به بین پاهای شهناز رفت. محمد با زبانش بر روی ران های زن , خطوط فرضی میکشید و گاهی هم میبوسید و شهناز واکنش هایی مثل “اووممم” “آه” به پرستیدن های محمد میداد. محمد که حساسیت زن را فهمید بیشتر ران هایش را تحریک میکرد و دست از مالیدن کس برداشت و بعد از 2-3 دقیقه شهنازِ طاقت از دست داده ,سر محمد را با خشونت به وسط پاهایش برد.
شهناز زن بسیار تمیزی بود و بدون دغدغه ای لب هایش را بر روی چوچول گذاشت و مَک زد. شهناز که از کسلیسی محمد راضی بود کمرش از تخت بلند میشد و از زمان خوردن کسش لحظه ای کمرش را بر روی تخت نگذاشته بود. محمد سر و گردنش سرخ شده بود و از پایین شهناز را نگاه میکرد. شهنازی که مثل مار به خودش میپیچید و سر و صداهایش زیادی بلند شده بود و میدانست اگر بیشتر ادامه بدهد شهناز سریع تخلیه میشه چون شهناز بسیار آب ترشح کرده بود .
-ساک میزنی؟ کاندوم داری؟
-نه خوشم نمیاد از ساک…کاندوم چرا؟ به لاتکس حساسیت دارم نمیتونم استفاده کنم.
محمد که حس کرد زحمت های این چند دقیقه همگی به باد رفته کمی ناراحت شد و شلوارش و شرت را کند به پایین انداخت و شهناز با بدنی که از شهوت میلرزید و نازک شده بود -برات جبران میکنم محمدجان
محمد که ناراحتی اش کمتر شده بود بازهم خم شد و با نوک زبانش سه بار نوازش وار چوچول زن را مالید و در اخر کامل زبانش را کامل بیرون آورد و از پایین تا بالا کسش را لیس زد و با کمی بزاق داخل دهنش نگه داشت.
آلت محمد کامل بلند شده بود و شهناز که با دیدن آلت محمد بیشتر تحریک شده بود کمی الت را مالید. در واقع انقدر تحریک شده بود که حتی نمیدانست باید الان برای لذت بردن محمد چه کاری انجام دهد. محمد که از دست دست کردن شهناز کمی گرفته بود زمزمه کرد: حالا نوبت من رسید.
با کمی خشونت دو پای شهناز را به عقب برگرداند تا کسش نمایان شه و تمام دهنشو روی کس شهناز خالی کرد و آلتشو به درون شهناز فرستاد. شهناز در کمال ناباوری کمی تنگ بود و این خیلی خوب بود. چون محمد با هرچه زن سکس کرده بود بیشترشان طبیعی زایمان کرده بودند و گشاد بودند برای همین از سوراخ کون اجابت میکردند.
-شوهرت چقدر کیرش کوچیک بوده.
شهناز-اوف…آی محمد…آیــی… آه…اووف محمدجان…اوف محمد…بکن وای خدا…آره بکن.
محمد که ازینکه میدید شهناز از سکس با او راضی است تمام وجودش پر از افتخار و غرور شده بود. برای اینکه بیشتر به شهناز حال بده آلتشو بیرون کشید، شهناز سینه هایش را میمالید.
-اووووووم…محمدم…چرا وایسادی کشیدی بیرون؟
پاهای شهناز که برگردانده شده بود و سوراخ کسش به اندازه ی سایز کیرش بازبود و با هربار تنفس زن آن سوراخ کمی باز و بسته میشد . وسوسه شد و کمی چوچول شهناز را مالید به قدری که خیلی زود نشه.
-به من بگو چی میخوای؟
-محمد بکن منـــــــو
-با چی بکنمت؟
-اومممم بیشتر بمالش…
-هوم؟ چیو؟
-محمدم با کیر کلفتت منو {کمی صدایش رابالا برد وجیغ زد} بُـــــکن
-جوووون
-پس بُککککن
و تندتر از همیشه مشغول ضربه زدن شد.


نازی
-بله خانوم
نازی-سلام عزیزم خوبی؟ چقدر زنگ زدم جواب ندادی.
-رفته بودم حجره حاج اکبر گوشی تو مغازه بود.
نازی ازینکه میدید محمد علت جواب ندادن تلفنشو بهش توضیح داده بود کمی لبخند زد. لبخند آن هم نازی؟
محمد-باید حرف بزنیم
-باشه.
وقتی شام رو برای محمد حاضر کرد مردگفت: محمد من یه پیشنهادی دارم.
-هوم؟
-میگم نظرت چیه لوله های اسپرممو ببندم؟
-شاید یک روزی بخواییم بچه دار شیم…حاج خانم اتفاقا هربار میره امام زاده صالح بلند میگه یا امام زاده تو واسطه شو من نوه دار شم{نازی خنده ای کرد} حسابی خجالت میکشم.
-خب باشه هروقت خواستیم میریم بانک اسپرم و ازین روشای مدرن بچه دار شیم.
-اینجوری خیلی خوبه،موافقم.

فکر کنم حداکثر2-3 قسمت دیگه مونده برام از نظراتتون بگید و اگر دوستش داشتید یه لایک بدید.
قسمت های بعدی مشخص میشه که یک قربانی چجوری قربانی از بقیه میسازه.
اگر قسمت سکس شهلا و محمد ضعیف بود خیلی ببخشید من تجربه ای نداشتم.
نظرتون راجب “خون بس” بگید.

ادامه...

نوشته: قربانی


👍 3
👎 2
8901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید