من فقط واسه تو گی ام (۱)

1401/03/29

این داستان احتمالا برای انجا خیلی مناسب نباشه چون محتوای سکسی اش خیلی در اولویت نیس. بیشتر میخواستم عشق عمیقی که نسبت به دوستم داشتم رو شرح بدم و جایی غیر از اینجا نمیشناختم تا به راحتی خاطراتمو بگم.

آشنایی من با ایمان (اسم مستعارشه) به ۱۱ ،۱۲ سال پیش که وارد راهنمایی شدم بر میگرده ،ما توی یکی از کلانشهرا بودیم و توی یه آزمونی که گرفته شد وارد یکی از مدارس سمپاد شهرمون شدیم. من از دبستان معمولی ای که فقط خودم قبولیشون بودم اومده بودم برخلاف بقیه که اکثرا از مدارس غیر انتفاعی و بزرگ فارغ التحصیل شده بودن و همه اکثرا هم رو میشناختن از همون اول اکیپ تشکیل داده بودن.
من میزای اخر نشسته بودم و نیمکت جلوم پسر لاغر اندام که چشمای کشیده و قشنگی داشت نشسته بود و با کناریش و بچه های میز جلوییش گرم گرفته بودن کاملا مشخص بود از یه مدرسه قبلی اومده باشن.
من واسه خودم اروم نشسته بودم و هنوز کنارم کسی ننشسته بود. یهو همون پسر لاغر و چشم قشنگ اومد رو نیمکت کنارم نشست و با یه لبخند گیرایی اسممو پرسید دقیق یادم نمیاد ولی یه سری چیزا دیگه هم گفت که باعث شد از همون روز اول بشدت ازش خوشم بیاد و در اخر اسمشو گفت ایمان.

در طی سال تحصیلی من و ایمان و یکی دیگه از پسرا خیلی صمیمی شدیم ایمان بچه خرخونمون بود از اون ادما که هم درس میخونن هم تو مسابقات علمی مقام میوردن و به طرز لعنتی ای باهوشن من متوسط بودم و از همون موقعا ایمان که از دوم راهنمایی کنار دستم مینشست بهم تقلب میداد ، حتی مچش موقع تقلب دادن گرفته بودن ولی انقد بچه درسخون و خوبی بود که معلما فقط جاشو عوض میکردن و این خوب بودنش فقط با من نبود اون با همه خوب بود به همه کمک میکرد با همه میخندید از اون ادمایی که باورت نمیشه وجود داشته باشن از اینا که از هیچکی ذاتا بدشون نمیاد و درکی هم از اینکه کسی ازشون بدش بیاد ندارن. همه تو مدرسه عاشقش بودن از معلم و دانش اموز گرفته تا سرایدار و این دوست داشتنی بودنش به طرز عجیبی اصلا باعث حسودی کسی نمیشد از بس که همه میدونستن لایقشه.
و من به عنوان دوست صمیمیش بشدت خوشحال بودم که چنین شانس خوبی نصيبم شده.
سال اخر راهنمایی با هم میرفتیم گیم نت و اینا و کم کم ایمان معتاد گیم شد .من فقط همون یه سال اول دبیرستان تو نخش بودم ولی بعد ولش کردم ،من وایمان هر دو رشته ریاضی رفته بودیم و اون یکی دوستمون رفته بود تجربی و فقط من و ایمان مونده بودیم.
منم اون زمان سودای شریف رفتن داشتم مثه هر کس دیگه ای و معلما هم تشویقمون میکردن که اره بخونید تو المپیادا شرکت کنید و از این حرفا.
منم رو درسا تمرکز کردم و دیگه پی گیم و اینچیزا نمیرفتم. عوضش ایمان نه تنها خیلی تو نخش بود بلکه دیگه درس نمیخوند و رفتاراش تغییر کرده بود تو مدرسه با ادمای خرابکار میگشت بیش فعال شده بود هر غلطی که فکرشو کنین میکردن. بعدا فهمیدم ایمان واقعا اختلال بیش فعالی ای دی اچ دی داره و بخاطرش ریتالین مصرف میکرد . هزچه میگذشت فاصلمونم بیشتر میشد اون احمق شر قرصای ریتالینی که دکتر واسش تجویز میکرد رو میومد به بچه ها میفروخت. کلا شده بود یه ادم دیگه منم یه چن بار هی بش میگفتم یکم شر نباشه بشینه سرجاش. ادمی نبود که دعوا رو شروع کنه ولی اگه دعوا پیش میومد خیلی وحشی میشد لاغر بود ولی قوی ، سر میشکوند خلاصه که انضباطش افتضاح بود معلما تحقیرش میکزدن ناظما احضار ولیش میکردن ولی اخر روز با یه لبخند گشاد میومد سمتم میگف پایه ای بریم گیم بزنیم و من هر دفعه میگفتم نه ، بیشتر از این ناراحت میشدم که میدیدم پسری به این باهوشی و با استعدادی داره میرینه به ایندش.
این بچه از یه خانواده پولدار و درسخونده بود. شغل پدر مادرشو نمیگم ولی جز بهترین شغلایی که تو ایران هستن.
و من یکی دو بار که باباشو میدیدم که بش زنگ زده بودن بیا پسرتو جم کن یه مرد محترم کت و شلواری بود که با یه شرمی به حرف ناظما گوش میداد در حالیکه ایمان واسه خودش یه وری نشسته بود و اهمیتی نمیداد.
ایمان تک پسر خانواده بود و دوتا خواهر داشت که اونام درسخون بودن و یکیشونم که ۴ سال بزرگتر بود پزشکی شهید بهشتی اورده بود.
و خودش وصله ناجور خانوادش بود. من هنوز بضی وقتا باهاش بیرون میرفتم. خونشون تقریبا هیچوقت دعوتم نمیکرد و یبار که برده بودمش خونمون بهم گفته بود ببخشید که نمیگم بیای خونمون چون من مامان بابام مثه مامان بابای تو نیستن.
منم نمیدونستم چی بگم و چیزی نگفتم.
خلاصه گذشت و گذشت تا یه شب ساعت ۱۱ و نیم زنگ زد به گوشیم من تا ۱۱ درس میخوندم بعد میخوابیدم سوم دبیرستان بودیم. اونموقع داشتم با خانوادم یه برنامه تو تلویزیون میدیدم بلند شدم جوابشو دادم عجیب بود خیلی وقت بود بهم زنگ نمیزد. بهم گفت نمیتونه شب بره خونشون میتونه بیاد خونه ما ، من مامان بابام یکم حساس بودن که ینی چی یه نوجوون نصفه شب بیاد خونه یکی دیگه میترسیدم خانوادم بفهمن اون یه شره و دیگه نذارن باش بپرم .گفتم فک نکنم مامان بابام راضی بشن.اونم کشش نداد یه تشکر کرد و تلفن رو قطع کرد.
اون شب از عذاب وجدان نمیتونستم بخوابم من یه دوست اشغال بودم در حالیکه اون همیشه هوامو داشت ولی میترسیدم اخه چرا نمیتونست بره خونه خودشون. بهش زنگ زدم ولی موبایلشو جواب نمیداد ،استرس گرفته بودم و تا ساعت ۴ صبح خوابم نبرد.
صبح که رفتم مدرسه ، مدرسه نیومده بود کل وجودم پر از عذاب وجدان بود اگه بلایی سرش اومده بود چی.
یه چیزی راجبش که وجود داشت این بود که ایمان لباسا و کفش خوب نه به اندازه زیاد ولی داشت و میپوشید ولی به طرز عجیبی پول خرد کم داشت بعدها فهمیدم پدر روانی و عوضیش یه پولدار خسیسه که پول کف دست بچه هاش نمیذاره ولی اونموقع هنوز نمیدونستم تا اینکه فردا شد و پیداش شده. زیر چشماش گود افتاده بود و بش میخورد مریض باشه جاش کنار من بود ولی اونروز رفت میز اخر نشست جواب سلامم رو هم نداد.
منم که از عذاب وجدان حالم بد بود و به طرز عجیبی وابستش بودم.وابسته لبخندا و حمایتاش بدجور دلم گرفت. بعد از مدرسه افتادم دنبالش باش صحبت میکردم پرسیدم چرا دیروز نیومدی جوابمو نداد. دیگه نزدیک بود گریم بگیره بازوشو گرفتم که تو یه حرکت محکم کوبوند تخت سینم
_ دیگه دستت به من نخوره فمیدی
اون هیچوقت با من اینجور حرف نمیزد و من خیلی احساس بدی داشتم ولی نمیتونستم بذاره بره. واسش توضیح دادم چرا نمیتونستم بگم بیاد خونمون گفتم مامان بابام بم شک میکردن اون جواب نمیداد به سمت اژانس تاکسی رفت که من پرسیدم .
_خونه نمیری؟
بازم جوابمو نداد خونه اونا همون منطقه مدرسمون بود. منم سرویسم دیگه رفته بود باید تاکسی میگرفتم.
ولی قبل اینکه داخل بشه بازوشو گرفتم و زدم زیر گریه اره شاید بگین خاک تو سرت مردی مثلا ، ولی هر کس دیگه ای هم بود گریه میکرد اون لعنتی کسی بود که بهم توجه میکرد و این رو هر کس دیگه ای چشیده بود همینقد واسه از دست دادنش زار میزد.
مردم باتعجب نگاه میکردن حتی خود ایمانم اول شوکه شد و بعد دستمو گرفت و دنبال خودش برد. هنوزم اشک میریختم و دست خودم نبود بردم تا اینکه فهمیدم میخواد ببرتم داخل اپارتمانشون داخل خونشون شدیم خونه بزرگ و تو منطقه خوبی بود ولی وسایل خونه تقریبا کهنه و قدیمی بودن.
_کسی خونه نیس خواهر کوچیکم کلاسا فوق العادش تا ۵،۶ طول میکشه .
سرمو تکون دادم و داخل شدم.
_مامان بابات واسه ناهار نمیان؟
یادمه شونه هاشو بالا انداخت و با هم داخل اتاقش شدیم یه اتاق ساده با یه سیستم کامپیوتریه خفن.
اتاقش خیلی خالی به چشم میومد. یه اشاره زد بشین منم رو تخت نشستم. یه حال جالبی داشتم یه چیزی انگار تو یه فیلمم نمیدونم.
بی توجه به من سمت کمدش رفت و تیشرتشو دراورد تا عوضش کنه و اونروز بود که جای کمربندایی که بابای اشغالش میزد رو دیدم باباش وقتی درس نمیخوند میزدش و من باورم نمیشد هنوز از این ادما وجود داشته باشن.
_ببخشید که اونشب نذاشتم بیای خونمون.
برگشت یه لبخند زد.
_دفعه بعدی بذار بیام خونتون اگه خواستم.
سرمو تکون دادم. بعد اومد روبه روم رو زمین نشست و گفت :اونا جا کمبرندا بابامه من پسر ایده الش نشدم اونم یه مریضی تحقیر داره.
میدونستم باباش عصبیه ولی فک نمیکردم انقد کثافت باشه.

_بابام همیشه شکاکه فک کن در اتاقو که قفل میکنم زیر در خم میشه ببینه چی میکنم همش دنبال یه اثار جرم از منه. اون شبم بالاخره به هدفش رسیده بود یه چس گل پیدا کرد تو کمدم. مامانمم که یه بدبختیه که ازش حساب میبره فک کرد معتاد شدم گریه میکرد میخواست زنگ بزنه به کمپ باورت میشه؟؟ خلاصه که بابامم که از ابروش میترسه نذاشت اون زنگ بزنه به کمپ ولی خودش از خجالتم درومد منم از خونه زدم بیرون. نمیخواستم بیشتر کتک بخورم.
بعد خندید منم با یه غمی فقط نگاش میکردم
_دیگه گل نکش تا وقتی از این خونه نرفتی یکم تحمل کن.
اونم بهم نگاه کرد و یهو گفت:
سیاوش(اسم مستعارم) من خیلی دوست دارم.
یه لحظه شک کردم منظورش چیه فقط اروم گفتم ممنونم.
_نه سیاوش من عاشقتم. میدونم الان فک میکنی من یه کونی ام ولی نه من فقط تو رو دوس دارم.
از اینکه انقد راحت کلمه کونی رو بکار برد بدم اومد.حتی از اینکه بم گفت عاشقمه ، احتمالا منم عاشقش بودم شاید حتی بیشتر ولی میخواستم یه حس ناگفته باقی بمونه چون منم گی نبودم و نیستم.
_ازم بدت اومد؟؟
با یه لحن نگرانی ازم پرسید.
_نه ایمان ولی دیگه هیچوقت این حرفو نزن. منم باید برم خونه الانه که خانوادم نگران شن.
و فقط سریع کیفمو برداشتم و از اتاقش رفتم.
شبش که خوابیدم یه وت دریم راجبش دیدم خواب دیدم من میخواستم باهاش سکس داشته باشم و اون اولاش نمیذاشت بعد در ادامه خوابم یه صحنه ای که خوب یادمه اینه که اون داشت رانندگی میکرد و منم کیرشو میمالیدم این در حالی بود که من اول خوابم دوس داشتم بکنمش ولی اخراش اونی که ساک زد من بودم.
و صبح وقتی بیدار شدم اعصابم از این خرد بود که چرا خوابم ادامه نداشت. اولین وت دریمی بود که با یه پسر بودم و تنها پسریم که تو خوابام اومد خودش بود من به هیچ پسر دیگه ای هیچوقت نه علاقه احساسی و نه جنسی پیدا نکردم.
اونروز اخرین روزی بود که به صورت دوتا دوست کنار هم بودیم از روزای بعدش اون میرفت نیمکت اخر مینشست منم دیگه سمتش نمیرفتم ، سخت بود ولی دوباره تمرکزمو رو درسا گذاشتم. اونم تغییر کرد یه منزوی شده بود به همه پرخاش میکرد تا سال اخر پیش دانشگاهی که فارغ التحصیل شدیم و رابطه ما کاملا دیگه از بین رفته بود. من کنکور دادم و شریف نه ولی یه دانشگاه خوب تو تهران قبول شدم و بعدا فهمیدم ایمان با پول باباش یه کشور خفنی رفته که اصن نمیدونستم بشه رفت. رفته بود تا درس بخونه.
و سال ها گذاشت تا همین دو سال سه سال پیش که شانسی توی یه کافه تو تهران دیدمش. با یه دختر دیگه اومده بود کافه چندان تغییری نکرده بود فقط کمی پر تر مردونه تر و پوستش روشن شده بود ، جذاب بود جذاب تر شده بود و تو همون نگاه اول فهمیدم چقد دلم برای اون پسر تنگ شده بلند شدم سمتش رفتم وقتی منو دید اولش انگار داشت انالیزم میکرد بعد که مطمئن شد بلند شد و با لبخندی که قبلنا همیشه میزد دستشو سمتم گرفت و گفت سیاوش چقد عوض شدی.
_عوضش تو عوض نشدی
خندیدم شاد بودم که دوباره مثل دوران راهنمایی یه پسر خونگرم شده بود. بعد به دختره اشاره کرد گفت خواهرمه منم ازش پرسیدم چه خبر برگشتی ایران؟ اونم گفت اره لیسانسمو گرفتم یه ماه دیگه کارمو اونجا شرو میکنم اومدم ایران. خلاصه که شمارمو گرفت و گفت یروز میگه بریم بیرون همو ببینیم.
اونشب بدجور ذوق زده شده بودم با دوستم یه خونه اجاره کرده بودم و دوست داشتم خونه فقط واسه خودم بود که تنها بودم که بگم ایمان بیاد خونه.
شب با اشتیاق انتظار پیامش خوابیدم.

ادامه دارد…

نوشته: سیاووش


👍 22
👎 4
12301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

880378
2022-06-19 04:52:24 +0430 +0430

چقدر حس داستانتو دوست داشتم
یکی باشه که اینطور عاشقانه دوستم داشته باشه
و منم همه زنانگیمو در اختیارش بذارم…

4 ❤️

880392
2022-06-19 07:07:52 +0430 +0430

من معمولاً داستان های سایت رو نمی‌خونم، یا فقط داستان های نویسنده های معروف رو می‌خونم. این یکی اما یه حس جالبی داشت. حس ناب دوست داشتن دو تا نوجوون که من رو برد به ۱۳_۱۴ سالگی خودم.
جالب بود، خوشحال میشم ادامش رو بخونم.👏

2 ❤️

880399
2022-06-19 08:20:52 +0430 +0430

خیلی خوب بود منم توی دوران دبیرستان یکی از همکلاسی هامو خیلی دوس داشتم یه جورایی عاشقش میشدم
از گپ و گذر اون با بقیه حتی برای ۵ دقیقه حسادت میکردم ولی حیف نتونستم حسم بهش بگم و پشیمونم

2 ❤️

880401
2022-06-19 08:44:31 +0430 +0430

خوب نوشتی
وت چیه؟

0 ❤️

880463
2022-06-19 19:00:14 +0430 +0430

داستان خیلی قشنگ بود ولی هر چی بیشتر خوندم بیشتر دلم گرفت 😂 در عین سادگی خیلی غمگین بود

1 ❤️

880467
2022-06-19 19:54:04 +0430 +0430

آیا را‌وی داستان خودخواه است؟ بله!

مرد حسابی یارو کام اوت کرده بعد تو گذاشتی رفتی؟ حالا اون هیچی… زنگ زده بهت گفته میشه بیام پیشت و تو میدونستی چه کله خرابیه اون‌وقت راهش ندادی؟

جدی اعصاب برام نذاشتی! اما لایک کردم. خوب بود.

2 ❤️

880471
2022-06-19 20:20:26 +0430 +0430

چقدر منو یاد خاطرات خودم تو مدرسه‌ انداخت… مشتاق ادامش هستم

0 ❤️

881658
2022-06-26 12:05:10 +0430 +0430

این پاراگراف یا جمله عالی بود، “تنها کسی که درکت میکنه” 🏳️‍🌈😌

0 ❤️

881914
2022-06-27 22:14:23 +0430 +0430

حس و حال داستانتو دوست داشتم کاش یه زمانی به این باور برسیم هممون که با گرایشاتمون نجنگیم

0 ❤️

884286
2022-07-10 20:59:10 +0430 +0430

لعنتی مثل فیلمنامه‌های داستان‌های گی اروپایی بود.
خیلی خوب بود
نوشتی ادامه‌اش رو؟
می‌خوام بخونم
اییییمممااااااننننن…

0 ❤️

921716
2023-04-03 23:26:25 +0330 +0330

چرا ادامه شو نذاشتی خیلی بدجنسی:///کمابیش شبیه داستان زندگی من هست منم از بچگی عاشق رفیقم شدم ولی هنوزم اتفاقی نیوفتاده بینمون:)💔

0 ❤️