من و تو و آن دیگری (۲)

1400/06/03

...قسمت قبل

تا حالا شده فکر کنی و ندونی به چی؟
فقط یه فضای خالی و سفید،مثل یه باتلاق که آروم آروم جون قربانیشو میگیره،یا مثل باریدن بارون،نه بارون معمولی،از اون بارونایی که آروم و طولانی میباره،از اونایی که نه آسمون میدونه براچی میباره و نه قطره ها میدونن کجا قراره برن…
نشسته بودم و فکر میکردم‌ به هیچی…!
اینجور وقتا صدای روانشناسم توی سرم میپیچید و روزایی رو یادم میومد که خدا تومن پول میدادم که یه ساعت برم مطبش تا مثلن کمکم کنه از مرز دیوونگی برگردم،همون روزایی که با یه کت و دامن شیک،یه عینک با قاب مشکی،که انگار تا نزنن مدرک روانشناسیشونو بهشون نمیدن،و یه آرایش خوشکل،پشت میزش مینشست و صبر میکرد تا حرف بزنم.
اوایل فقط سکوت میکردم و باید به زور سوال و جواب ازم حرف میکشید،اما کم کم و بعد از چند جلسه،شروع کردم به تعریف خاطره هام.
اینقدر براش گفته بودم که به نظرم بیشتر از خودم،خودم و میلاد و رابطمون رو میشناخت،اینقدر گفته بودم که انگار توی تمام روزامون بود،یه بار که داشتم براش تعریف میکردم که چطوری نصف شب از سر مستی ،زنگ خونه های همسایه رو زدیم و فرار کردیم،از خنده دلشو گرفته بود و‌صدای خنده اش اینقدر بلند بود که تا وقتی که اون منشی بد اخلاقش سرشو از در نیاورده بود داخل تا تذکر بده که توی اطاق انتظار بیمار نشسته و زشته،دست از خندیدن برنداشت.
الانم صداش داشت توی سرم میپیچید که با لحن مهربون ولی حق به جانبش میگفت :
مینوجانم،تو خودت باید به خودت کمک کنی،به مغزت کمک کن بفهمه که خاطرات،مال گذشته ان و باید توی همون گذشته بمونن،هر وقت ذهنت داشت گولت میزد ده تا نفس عمیق بکش و از صد تا صفر برعکس بشمار…
شروع کردم به نفس عمیق کشیدن،با هر بار پر وخالی شدن ریه هام اشک بیشتر توی چشمام جمع میشد،شروع کردم به شمردن
۱۰۰…۹۹…۹۸…۹۷…۹۶…
سال ۹۶ بود که باهم آشنا شدیم،توی شلوغی شهر بازی،من با دوستم رفته بودم و اون باخانواده اش،وقتی متوجهش شدم که دیدم بجز خودم،ا‌ون تنها بزرگ سالیه که قاطی بچه ها داره بازی میکنه،اونم منو دیده بود،توی‌اولین فرصتی که پیش اومد شماره همو‌گرفتیم،هم اون مشتاق بود و هم من…
دوباره حواسم به شمردن جمع شد:
۹۵…۹۴…۹۳…۹۲…۹۱…۹۰…۸۹…۸۸…۸۷…۸۶…۸۵…۸۴
اولین باری که سکس کردیم روز چهارم از ماه هشتم سال بود،تقریبن دوماه بود که با هم بودیم،توی این دوماه کمتر روزی بود که همدیگه رو نبینیم،گاهی خودم تعجب میکردم که چرا اینقدر ما به هم شبیهیم،انگار یه نفر بودیم…
اون شب قرار بود بیاد خونمون،قرار بود بیاد که وقتی پدر مادرم نیستن مثلن از تنهایی نترسم،همه چیزو آماده کرده بودم،یه لازانیای خوشمزه که هردومون عاشقش بودیم برای شام،یه کیک وانیلی با بستنی و ژله برای دسر و یه سینی مزه،زیاد اهل کار خونه نبودم ولی غذا پختن برای میلاد خیلی مزه داشت…
تا شب که بیاد ده مدل لباس عوض کردم و چهاربار آرایش کردم،بار اولم نبود ولی حسم تازه بود،فقط یه زن میتونه درک کنه آماده شدن برای عشقت چقدر لذت بخشه…
دوباره برگشتم به شمردن:
۸۳…۸۲…۸۱…۸۰…۷۹…۷۸…۷۶…۷۵…
ساعت هفت و نیم بود که زنگ زد و گفت رسیدم سر کوچه،ساعتش یادم موند چون همون لحظه چشمام کشیده شد به ساعت بزرگ چوب گردوئه کنار سالن،شاید ضمیر ناخودآگاهم میدونست یه روزی برای زنده بودن این خاطره ها لازمم میشه…
۷۴…۷۳…۷۲…۷۱…۷۰…
هفت دقیقه،دقیقن زمانی بود که از سر کوچه تا خونه ما پیاده طول کشید،ماشینش رو توی کوچه نیاورده بود،خونه ویلایی بود و نمیشد ماشینو بیاره توی حیاط،اگه کسی میومد خودشو میشد یه جور قایم کرد و فراری داد اما ماشینو نه …
۶۹…۶۸…۶۷…۶۶…۶۵…۶۴…۶۳…
متولد شصت و سه بود،درشت وهیکلی،از سلیقه من کمتر از اینم برنمیومد،همیشه عاشق پسرای هیکلی بودم و اون اوایل یکی از دلایل انتخاب کردنش هیکلش بود،صد بار پیش خودم تصور کرده بودم سکس باهاش چطوریه،تا حالا لخت ندیده بودمش،اما حتی تصور اون عضله های پیچ در پیچ هم باعث میشد حس شهوتم بیدار بشه …
۶۲…۶۱…۶۰…۵۹…۵۸…۵۷…۵۶…۵۵…
کمتر ازیه ساعت بعدش روی تخت بودیم،شاید پنجاه دقیقه،شایدم پنجاه و پنج دقیقه،اینقدر هیجان داشتم که زمین و زمان رو فراموش کرده بودم…
سلول به سلول بدنم درگیر حس شهوت بود،هرجا رو که دست میکشید انگار آتیش میگرفت،طعم لباش قشنگ ترین طعمی بود که تا حالا چشیده بودم،زیر کمرمو گرفت و کمک کرد بشینم،هنوز لباس تنمون بود،یه نگاه پر از لذت به برآمدگی سینه ام از روی لباس انداخت و با دوتا دستش لمسشون کرد،خیلی بیتاب بودم ولی گذاشتم جوری که دوست داره کشفم کنه …
۵۴…۵۳…۵۲…۵۱…۵۰…
تا حالا ۵دقیقه برای کسی ساک زدین؟یابراتون زدن؟بقیه رو نمیدونم ولی من از یکی دو دقیقه که میگذشت دهنم بی حس میشد،کم کم داشتم اذیت میشدم که رضایت داد کیرشو از دهنم در بیاره،خوابوندم روی تخت و باقی لباسامم در آورد،بار اولی که کیرشو کشید روی کسم تمام تنم لرزید،ترکیب الکل و عشق و شهوت قوی ترین ترکیب جهانه،مست مست،غرق شهوت توی بغل کسی که عاشقشی …
۴۹…۴۸…۴۷…۴۶…۴۵…۴۴…۴۳…۴۲…۴۱…
اولین بار واقعن درد داشت،نمیدونم چرا بعضی ها میگن اگه خوب بدنت آماده باشه یا خوب شهوتی باشی اصلن درد نداره،درد داشت خیلی هم داشت،آروم آروم کیرشو فرو کرد داخل،تا چند سانت اولشو بیشتر نتونستم تحمل کنم،گذاشت تا یکم جا باز کنه بعد آروم آروم شروع کرد به تلمبه زدن سوزش و درد امانمو بریده بود اما دوست داشتم ادامه بده،کم کم حرکاتش تند تر شد و بیشتر فشار میداد،صدای جیغای من از روی درد و شهوت و صدای نفس نفس زدنای اون از روی لذت،تمام خونه رو گرفته بود،توی آیینه اطاقم میتونستم خودمونو ببینم،یه کوه عضلانی که داشت توی من تلمبه میزد…
۴۰…۳۹…۳۸…۳۷…۳۶…۳۵…۳۴…۳۳…۳۲…
دوسه دقیقه دقیقه آخر ارضاء شدنش به معنای واقعی کلمه دهن من پاره شد،اگه میدونستم اینقدر سکس از جلو درد داره هیچ وقت جرأت نمیکردم امتحانش کنم،میلاد اما خوشحال بود،با اینکه خیلی سعی میکرد روشن فکر باشه ولی با دیدن قرمزی خون روی ملافه سفید یه جورایی انگار غرورش ارضاء شد
۳۱…۳۰…۲۹…۲۸…۲۷…۲۶…۲۵…۲۴…۲۳…
اونشب سه بار سکس کردیم ،بار دوم و سوم دردش اونقدر نبود که نشه تحمل کرد ولی هنوزم برام لذت چندانی نداشت،بیشترین لذتی که من داشتم حس لذت بردن اون بود،فقط یه زن عاشق میفهمه من چی میگم،اینکه بدونی یکی که عاشقشی از وجودت لذت میبره،اینکه بدونی لذت بردن اون وابسته به توئه،اینکه بدونی میتونی تا اوج برسونیش…
۲۲…۲۱…۲۰…۱۹…۱۸…۱۷…
ساعت هفت صبح توی بغل هم از خواب بیدار شدیم،باید آماده میشد بره سر کار،میخواستم براش صبحانه آماده کنم اما نزاشت،میدونست که بدنم ضعیف شده و به خواب احتیاج دارم،دوش گرفت و اومد توی اطاق،از توی رختخوابم داشتم نگاهش میکردم،از عمد پتو رو جوری روم کشیده بودم که یه پام و یه قسمت از باسنم مشخص باشه،جلوی آیینه که ایستاد نگاهش از توی آیینه افتاد به من …
۱۶…۱۵…۱۴…۱۳…۱۲…۱۰…
به ساعتش نگاه کرد ده دقیقه بیشتر وقت نداشت،لب و لوچه م رو آویزون کردم و گفتم نمیشه نری؟دلم میخواد پیشم باشی،اومد نشست کنارم و موهامو نوازش کرد،چشامو بستم تا از حس انگشتاش توی موهام بیشتر لذت ببرم،با ناراحتی گفت کاش میشد ولی توکه میدونی کار من چطوریه ولی به جاش شب که اومدم کلی خوراکی خوشمزه برای خانوم خوشکلم میارم،قبول؟خندیدمو گفتم قبول،منو بوسید و رفت…
۹…۸…۷…۶…۵…۴…۳…۲…۱…۰…
به خودم اومدم و دیدم دوباره غرق شدم توی خاطراتم،مگه قرار نبود این تکنیک به مغزم کمک کنه که یادش بیاد این خاطرات مال گذشته ان؟یادش بیاد که اون الان بایه نفر دیگه است و من با یکی دیگه؟مگه قرار نبود با گذشت زمان همه چی درست بشه؟نگاهم چرخید روی بسته ی قرصی که قرار بود هرشب یکیش رو بخورم و من همه رو نگه داشته بودم برای یه شب خاص،برای شبی که نخوام دیگه صبح بشه،با خودم گفتم یه بار دیگه از صد تا صفر میشمارم،بعد تصمیم میگیرم،یه بطری شراب…یه بسته قرص …یه خواب تا ابد؟یا دوباره بجنگم برای فراموشی.

ادامه...

نوشته: مینو


👍 8
👎 1
7401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

828086
2021-08-25 01:05:23 +0430 +0430

این داستان از اون داستاناییه که تا دو یه روز نمیتونم از تو ذهنم پاکش کنم.قلم روون،نوشتار عالی:یجوری نوشته که میتونه خواننده رو به عمق داستان ببره(البته منو غرق کرد😅).فکر نکنم ادامه داشته باشه ولی امیدوارم دوباره تو این سایت داستان اپلود کنی❤️

1 ❤️

828263
2021-08-26 02:24:12 +0430 +0430

لایک برای تبحر در نویسندگی و داستان نویسی بود ولی برای گفتن خودکشی نمیتونم بپذیرم من حتی با کسی که میخواستم جدا بشم ازش و چون حرف ز خود کسی زد دیگه عصبی تر شدم و دیگه تصمیم قطعی گرفتم که بر عکس اینکه میخواست من و بوحشت بندازه تصمیم گرفتم جای وحشت ازش جدا بشم که برود از زندگی من بیرون …چون خودکشی و خیلی اشتباهی می دونن که یک انسان بتونه انجام بده . یکی که حتی دیکه ارزشی نداشت برای من فقط برای اینکه همیشه دوستش داشتم و اما چون دیدم دوست داشتن من باعث شده که بخواد زندگی من و ازم بگیره توی خودم کشتم و رهایش کردم خود کشی معنی ندارم توی داستان هم قابل تحمل نیست. هرچند کسی که من رهابسکردم در اصل خودش و کشته بود قبلاً همان وقتی که آمد توی زندگی من با حقه بازی و فریب دادن تا بتونه آینده رو برای خودش بسازه و من از این همه نامزدی حالم بهم خورده بود. لطا دیگه از خودکشی ننویسید انسان در هیچ شرایطی حرف خودش کشی نمیزنه

1 ❤️

828278
2021-08-26 05:36:50 +0430 +0430

خودکشی توی هیچ عقیده و باوری جالب و پسندیده نیست ولی کاراکتر این داستان یه آدم افسرده و آشفته است،قطعن همچین آدمی نمیتونه منطقی و درست فکر کنه

1 ❤️

828298
2021-08-26 09:50:03 +0430 +0430

عالی بود غرق داستانت شدم
منتظر ادامش یا داستان های دیگه ازت هستم
موفق باشی

0 ❤️

828362
2021-08-26 22:09:48 +0430 +0430

دوباره بجنگ برای فراموشی ولی خیلی زود جنگ رو هم فراموش خواهی کرد…رها کن اون روزهای لذت بخش رو…به روزهای لذتبخش پیش رو باید نگاه کرد…باید منتظر روزهای بهتر بود…این انتظار خودش هم شیرینه.
عالی بود خانوم.لطفا بازهم بنویس🙏🌹👍

0 ❤️

828848
2021-08-29 15:43:11 +0430 +0430

خیلی خوب و عالی نوشتی امید وارم بازم بنویسی منو یاد گذشته خودم انداخت
خیلی خیلی ممنونم ازت

0 ❤️